عروسِ زیرزمین (۲)

1396/05/09

…قسمت قبل

به گوشه ی دیوار چسبیدم از ترس نفسم بالا نمیاد، چند قدمی جلوتر میاد، یک پسر سیاه پوست که لباس زیادی به تن نداره، خیلی خونسرد بهم زل زده و با بی تفاوتی میگه: پس آرشین تویی! نیمکت چوبی رو کمی جابجا میکنه: بشین، با صدای نامفهومی میگم: تو کی هستی؟ شونه هاشو بالا میندازه: میتونی ‘هِکتور’ صدام کنی. بطرف آتشی که با هیزم میسوزه حرکت میکنه چشم ازش برنمیدارم، کنار آتش ایستاده و بدون اینکه حرفی بزنه به شعله ها خیره شده، تمام بدنم بخاطر افتادن از نربادن درد میکنه زانوهام سست شده و بی اختیار روی نیمکت کنار میز میشینم. پشت به من ایستاده دستشو درون آتش فرو میکنه و یک سیب زمینی پخته از توش درمیاره، همینطور که بطرفم میاد به دستهاش نگاه میکنم که هیچ آثار سوختگی روش نیست! سیب زمینی رو بروی میز میذاره: اینجا چیز زیادی برای پذیرایی نداریم. تو ذهنم تمام اتفاقات امشب رو مرور میکنم این چیزا اصلا طبیعی نیست و سیلی محکمی به صورتم میزنم هکتور نیش خندی میزنه: خواب نیستی! نمیتونم سردی و بی تفاوت بودنشو تحمل کنم و این بار با صدای بلند و خشن تری ازش میپرسم: تو کی هستی منو از کجا میشناسی؟ چشم های تیره اش بهم خیره میشه: اگه میدونستی تو چه مخمصه ای گیر افتادی شاید انقدر احمقانه داد نمیزدی! شونه هاش پایین میافته و ازم دور میشه: کمی صبر کنی همه چیزو میفهمی. اطرافم هوای سردی رو احساس میکنم که لحظه به لحظه بیشتر میشه و شعله ی شمع کوچک روی میز که انگار هر لحظه به یک شکل در میاد، خیلی ها معتقدن که شمع بدون نور آبی یا زبانه شعله ور نشانه ای از حضور یک روح در آن محل است. بهت زده به هکتور نگاه میکنم که با فاصله زیادی از زمین رو هوا چهار زانو نشسته و چشمهاشو بسته! نفسم به سختی بالا میاد و دنبال راهی برای فرار میگردم که هکتور چشماشو باز میکنه: اه لعنت به تو که با اون افکار مسخرت تمام تمرکزمو بهم میریزی. با تعجب بهش نگاه میکنم و غر میزنه: اینجا هیچ راه فراری نیست، و دوباره چشمهاشو میبنده.
من که حرفی نزدم چطور تونست اینارو بفهمه! حتی تو ذهنم هم احساس امنیت نمیکنم میدونم که تمام حرفامو میشنوه ولی واقعا سخته صدای درونتو خفه کنی! من که نمیتونم، مدام حرف میزنه هرکاری بکنم قبلش صداش تو ذهنم در میاد واین کارو سخت تر میکنه چطور میتونستم بدون اینکه اون بفهمه کاری کنم! تو همین فکرام که نسیم خنکی به صورتم میخوره و هکتور سریع پایین میاد و دست به سینه گوشه دیوار میایسته، باد هر لحظه بیشتر میشه، شمع روی میز شعله میکشه لرزش خفیفی میز رو تکون میده و دیوار ها به رنگ سرخ در میان هکتور بی حرکت ایستاده ازش میپرسم: چه اتفاقی داره میافته؟ با صدای آرومی جواب میده: ‘کلاریسا’ داره برمیگرده- حرفشو قطع میکنه و در سکوت به نقطه ای خیره میشه، از دیوار روبرو روزنه ای از نور میبینم که هر لحظه بزرگ تر و واضح تر دیده میشه لرزش میز شدیدتر شده صدا های عجیبی میشنوم که بیشتر شبیه جیغ شغال ها و زوزه گرگ هاست.
زانوهام لرزید انگار داشتم در دود نفس می کشیدم میخواستم فریاد بزنم که موجی از نور و هوای سرد به صورتم میخوره؛ دختری با موهای بلوند و چشمانی روشن میبینم که کم کم ظاهر میشه و از میان دیوار ها با ردای بلند و سفید رنگی که انگار روی هوا شناوره بهم نزدیک تر میشه، دیگه خبری ازون صداها نیست و نور ها کم کم از بین میرن هکتور جلو میاد و بدون اینکه حرفی بزنه کنار من میایسته، دختر مستقیم تو چشم هام زل میزنه و چند قدمی جلوتر میاد، انرژی عجیبی رو در چشم های آبی رنگش احساس میکنم که انگار تو تک تک سلول هام رخنه میکنه، بدون اینکه نفس بکشم سرجام خشک شدم که مسیر نگاهش رو تغییر میده و نفسش رو با صدا از دهنش خارج میکنه: هوووففف به دنیای ارواح خوش اومدی آرشین. نفسم برمیگرده مطمئنم اگه چند لحظه بیشتر به اون کار ادامه میداد مُرده بودم!
هکتور سریع بطرفش میره: کلاریسا چی شد؟ دختر با صدای آهسته ای حرف میزنه: اون لعنتی قصد مردن نداره. هکتور وسط حرفش میپره: خب این واقعا خوبه خیلی دوست دارم یه بار هم منو با خودت ببری. کلاریسا بهش اخم میکنه، هکتور ادامه میده: این حق منم هست دلم میخواد زجر کشیدنشو ببینم! کلاریسا سری تکون میده: ولی این کار چیزیو عوض نمیکنه، و قبل ازینکه هکتور بتونه حرفی بزنه میگه: من خیلی خستم باید استراحت کنم، و به طرف تخت کهنه ای حرکت میکنه که تا به حال بهش توجه نکرده بودم شایدم تا قبل ازین اصلا اونجا نبود!

چند لحظه ای بی حرکت ایستادم توان درک این اتفاق هارو ندارم، به این فکر میکنم که شاید کسی در غذام مخدر ریخته! ولی واقعیت انقدر روشن هست که نشه ردش کرد. به کلاریسا نگاه میکنم که روی تخت فلزی کمی تکان میخوره که باعث صدای قیژ قیژ میشه انگار شبح ها هم سرو صدا تولید میکنن! یاد حرف هاشون میافتم که راجب مرگ حرف میزدن، مصمم تر از قبل به طرف هکتور میرم و جوری که نخوام مزاحم خوابیدن دختر بشم آهسته میپرسم: شما داشتید راجب من حرف میزدین؟! هکتور با حالت تمسخر آمیزی بهم نگاه میکنه: نه احمق! بی درنگ میپرسم: پس چی؟ کمی به فکر فرو میره بعد از چند لحظه سکوتش رو تموم میکنه: فکر نمیکنم دونستش بدرد تو بخوره، کنجکاو تر از قبل میگم: ولی میخوام بدونم، هیس هیس کنان به کلاریسا اشاره میکنه: اون اصلا دلش نمیخواد موقع استراحت کسی مزاحمش بشه. با صدای آهسته ای میگم: ولی اون که خوابیده، هکتور با تعجب بهم نگاه میکنه: ارواح و اشباح هرگز نمیخوابن! ولی خب ما هم به استراحت نیاز داریم ولی نه مثل شما آدم ها ما فقط وقتی انرژی زیادی برای رد شدن از دریچه ها برای ورود به دنیای آدمها صرف میکنیم باید استراحت کنیم اگر این کارو نکنیم احتمالش هست که موقع برگشتن به دنیای خودمون گیر بیافتیم و برای همیشه اونجا سرگردون باشیم. با اشتیاق خاصی به حرفهاش گوش میدم ولی هر لحظه سوالی ذهنمو درگیر میکنه حس میکنم هکتور هم متوجه سردرگمیم شده و بهم اشاره میکنه که کنارش بشینم و مشغول به پوست کندن همون سیب زمینی که خودش روی میز گذاشته بود میشه و با دقت خاصی تمام پوست هاش رو میکنه و سیب زمینی رو بطرف من میگیره، لبخند کوچکی بعنوان تشکر میزنم و با این فکر که سیب زمینی مدت زیادی روی میز بوده و حتما یخ کرده! همشو تو دهنم میذارم که یک آن مغزم منفجر میشه و از داغی سیب زمینی تو دهنم، حس میکنم چشمهام داره در میاد، هکتور با بی تفاوتی سری تکون میده و لبخند کجی میزنه ازین رفتارش متنفرم دستمو بی اختیار مشت میکنم و میخوام به صورتش بکوبم ولی خب بیشتر ازین جلو نمیرم و گرمای سیب زمینی همراه با خشم کم کم از بین میره، هکتور با لبخندی که بیشتر شده میگه: هنوز نفهمیدی اینجا همچیش با دنیای شما فرق میکنه!! دلم نمیخواد بیشتر ازین بهم کنایه بزنه برای همین میگم: داشتی میگفتی!
هکتور دستی به سرش میکشه و با حالتی که انگار داره گذشته رو مرور میکنه میگه: حدود هشتاد سال پیش شایدم بیشتر، این عمارت متعلق به یکی از ثروتمندترین آدمای این شهر بنام ‘تیمور خان’ بود، من هم مدت زیادی بود که بعنوان یکی از نوکر های این خونه مشغول به کار شده بودم کارها و بریزو بپاش های اینجا بقدری زیاد بود که تمام وقت کار میکردم، تیمور خان که همیشه بخاطر کار و تجارت و البته همه میدونستن که بخاطر عیاشی هاش نصفی از سال رو به اروپا میرفت و در زمانی که او نبود همسرش یعنی ‘ثریا خاتون’ همه کاره این عمارت میشد ثریا زنی نبود که به هیچ بعنوان بشه از دستوراتش سرپیچی کرد گاهی انقدر ترسناک میشد که کسی جرات نمیکرد نزدیکش بشه مخصوصا زمانی که حرفهایی در مورد زن بازی های تیمور بگوشش میرسید ولی بشدت از تیمورخان میترسید و جرات حرف زدن بر خلاف میل تیمور رو نداشت.
هکتور بهم نگاه میکنه و با اشتیاق میپرسه: هنوزم مردها مثل قدیم هستن یا نه؟ خندم میگیره و میگم: ای کاش بودن! وقتی یاد دُرسا میافتم که چقدر راحت گذاشتم تحقیرم کنه از خودم متنفر میشم و طبق معمول هکتور تمام افکارمو میشنوه: شما آبروی هرچی مرد بوده بردین! بهش اخم میکنم: بگذریم!! و با حالتی که انگار چیزی رو بیاد اوردم میگم: پس کلاریسا کیه؟
هکتور لحظه ای به کلاریسا که هنوز روی تخت خوابیده نگاه میکنه و بسختی میتونه احساسش رو مخفی نگه داره نفس عمیقی میکشه و با آهی میگه: اون یه دختر اتریشی از یک خانواده با اصالت بود که تو یکی از آخرین سفرهای تیمور به اروپا با هم آشنا شده بودن، کلاریسا عاشق تیمور شده بود و حرفی که همیشه کلاریسا میزنه، ‘ابهتش به دلم نشست!’ همونجا با هم ازدواج میکنن ولی تیمور تا زمانی که به ایران نیومده بودن بهش نگفته بود زن دیگه ای هم داره و اونو فقط بخاطر رسیدن به اهداف مالی و تجارتش تو اتریش میخواد!

وقتی تیمور با کلاریسا به خونه اومدن روزگارمون سیاه بود سیاه تر شد ثریا دیوانه شده بود ازونجاییکه که جرات مخالفت با تیمور رو نداشت تمام نفرتش رو سر نوکرها خالی میکرد، کلاریسا که تازه از همه چی خبر دار شده بود میخواست برگرده ولی تیمور جلوش رو گرفت و با تهدید و زور هرجوری که بود مانعش شد.
روز ها پشت سر هم میگذشت و کلاریسا همیشه تنها توی اتاق بود و از پنجره خیره به باغی پر هیاهو با رفت و آمد های زیاد بود، هرچه میگذشت کلاریسا برای اینکه از خشم ثریا در امان باشه گوشه گیر تر شده بود و تنها من حق ورود به اتاقش رو داشتم اونم فقط برای بردن غذا! تیمور منو پیشخدمت شخصی کلاریسا کرده بود، ازون زمان کارم کمتر شده بود و من تنها کسی بودم که از این جریان خوشحال بودم.
تا اینکه شش ماه تمام شد و زمان سفرهای تیمور خان فرا رسید.
هکتور با حالتی که انگار خسته شده دستی به پیشونیش میکشه و ادامه میده: چند روزی از رفتن تیمور گذشت، رفتار ثریا با من تند تر از قبل شده بود و بشدت از من کار میکشید. شب شده بود بقدری خسته بودم که حتی خواب هم از من فرار میکرد و طبق معمول تو اتاق کوچکی که نزدیک اتاق کلاریسا بود به سقف خیره شده بودم، به آینده فکر میکردم همیشه دلم میخواست به کشورم برگردم دلم برای دیدن عشق قدیمیم لک زده بود بهش قول داده بودم که با پول برگردم و خوشبختش کنم برای همین اینجا سخت ترین کار هارو انجام میدادم. تیمورخان بهم قول داده بود که بعد از برگشتنش بذاره برم، اما اونشب احساس خوبی نداشتم انگار اتفاق شومی در راه بود که با صدای جیغ کلاریسا از جا پریدم بطرف اتاقش دویدم و همین که وارد شدم چند تا مرد بهم حمله کردن ثریا رو دیدم که گوشه اتاق ایستاده بود و میگفت صداشونو ببرین! منو کلاریسا رو با دهان بسته بطرف باغ بردن و توی گودالی که از قبل کنده بودن پرت کردن و همونجا دفنمون کردن! زیر کوهی از خاک نمیتونستم نفس بکشم میدونستم کارم تمومه و هر چه بیشتر تلاش میکردم خاک بیشتری جلوی نفس کشیدنمو میگرفت. نیشخندی زد: و ما مُردیم!
هااااااووو، خمیازه کشید و چشمهاشو بست.
ناراحت بودم ولی برای ابراز همدردی اونم با یک روح! کلمه ی مناسبی پیدا نمیکردم هرچند خودش هم کاملا بی تفاوت بود بهش حق میدادم که بعد از گذشت این همه سال این مساله دیگه براش اهمیتی نداشته باشه، هکتور زمزمه میکنه: اینطور نیست. بازهم فکرمو خونده بود! ادامه میده: افرادی که بی گناه می میرند و هیچ قانونی در مورد آن ها اجرا نمیشه روحشان در نهایت انتقامشو میگیره.
با هیجان میپرسم: شما هم همینکارو کردین؟

-مدت زیادی نگذشت که طاعون به این خونه حمله کرد و همه به شکل فجیعی کشته شدن خیلی ها هم فرار کردن و ازون به بعد اینجا به عمارت مرگ معروف شد! کلاریسا قبل از مُردن تیمور بالای سرش رفت و کاری کرد که زنده بمونه ولی نه مثل یک آدم! تیمور توی قاب عکس محبوس شده و سال به سال پیرتر میشه. یک لحظه موهای پشتم سیخ میشه و یاد اون قاب عکس و نگاه پیرمرد افتادم، هکتور میگه: حتما دیدیش؟ به نشانه تایید سرمو تکون میدم و ازش میپرسم: ثریا چی شد؟ هکتور با عصبانیت دندوناشو به هم فشار میده: اون عجوزه صدتا جون داره، با تعجب وسط حرفش میپرم: یعنی هنوز زندس؟!

  • آره کلاریسا از پیش اون میومد
    از نگاه هاش میتونستم بفهمم که دیگه نمیخواد راجب این موضوع حرف بزنه بخاطر همین سعی کردم حرف رو عوض کنم: هکتور تو اهل کدوم کشوری؟
    لبخند آرومی میزنه و جواب میده:
    ‘چه اهمیتی داره نژاد همه ی انسان ها با روابط جنسی مخفیانه و دوز و کلک تلفیق شده’

ادامه دارد… .

نوشته: آریزونا


👍 67
👎 11
20807 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

642854
2017-07-31 20:49:30 +0430 +0430

وای خدا من چقدر منتظر قسمت دوم این داستان بودم نخونده اومدم پیام بدم بعد برم بخونم

0 ❤️

642858
2017-07-31 21:10:50 +0430 +0430

به نسبت اینکه فاصله بین دو قسمت زیاد بود به نظرم این قسمت برای طولانی تر شدن جا داشت!!
و اینکه چه داستان فوق العاده ای.شبیه نمایشنامه های ترسناک میمونه.خیلی لذت بردم.لایک

0 ❤️

642861
2017-07-31 21:17:12 +0430 +0430

خووووب بود مرسی؛داره جالب میشه
فقط کاش قسمت های بعد رو زودتر آپ کنی و اینکه خیلی کوتاه مینویسی تو هر قسمت
ولی بازم ممنون

0 ❤️

642899
2017-08-01 05:11:18 +0430 +0430

ایول آریز دمت گرم
خوش اون روزا
فقط زود ادامشو بذار دادا
آدما کم تحمل شدن

0 ❤️

642904
2017-08-01 06:05:57 +0430 +0430

خب اینم قسمت دومش
اصلا عجیب نبود که آریزونا همچین داستانی بنویسه پر از روح خبیث و گنج ? کلا توی داستانهات انگار علاقه به روح و گنج موج میزنه این تقریبا جزء لاینفک داستانهاته البته بجز پرشان که اونم یه موجود خیالی و روح گونه بود
فعلا داستان با روالی غیر واقعی و باور ناپذیر و پر از علامت سوال داره پیش میره خیلی از این ژانر داستان خوشم نمیاد اما مثل همیشه نگارش و دیالوگها بی نقصه و ادم رو محو خوندنش میکنه
لایک تقدیم شد منتظرم ببینم چی میشه رفیق

0 ❤️

642911
2017-08-01 06:28:01 +0430 +0430

لایک گلم

0 ❤️

642935
2017-08-01 08:26:36 +0430 +0430

لایک۹ تقدیمتون…داره جالب و جالب‌تر میشه… ? ادامه بدین…مرسی! :)

0 ❤️

642951
2017-08-01 11:17:25 +0430 +0430

خوبه ادامه بده لذت بردم از خونده داستانت

0 ❤️

642952
2017-08-01 11:17:57 +0430 +0430

داستانت خیلی قشنگه هم یکش هم دوش عالی♥ ولی کمی هم سکس توش قاطی کن حال کنیم جق بزنیم♥♥♥********

0 ❤️

642954
2017-08-01 11:24:46 +0430 +0430

دوست عزیز آریزونا مدتی هست که بیشتر دوستان داستانهای چند قسمتی میزارن و الحق خیلیم خوبن مثل داستانای شیوا جان
ولی شما داستانتو چند قسمت کردی بعد خیلی کوتاه هستن
تازه دیر به دیر اپ میکنی که اینا خیلی خیلی ادمو پرت میکنه از داستان به طوری که وقتی شما پونزده روز از اپ قسمت اولت میگزره طرف سه شب ببینه بقیش اپ نشده دیگه براش جذاب نیست و فراموشش میشه بعدم که اپ بشه اگرم بخونه زیاد متوجه نمیشه یا باید برگرده قسمت قبلو دوباره بخونه
پس حالاکه زحمت میکشی و خیلی خوبم تااینجا نوشتی در حق نگارش خودت لطف کن و طولانی تر بنویس و زودتر اپ کن
تا بیشتر مورد توجه کاربران گرامی داستانت قرار بگیره

0 ❤️

642962
2017-08-01 12:38:57 +0430 +0430

آریزونا دیگه پیر شده و مثل قبل حوصله طولانی نوشتن نداره! ;)
البته بنظرم استانداردش همینقدره و بیشتر ازون از حوصله خواننده خارج میشه.
خب تا جایی که بتونم جواب کامنتهارو میدم

Father.god. ممنون قسمت بعدی اگه دوباره مشکلی پیش نیاد زودتر میفرستم

آئورت21 جان تشکر،

f.tanha چیزی به آخرای داستان نمونده از نظر مثبتت ممنون

สic عزیز
اسم کابریت برام آشنا نیست نمیدونم شایدم مثل بعضی از دوستان مجبور شدی کاربری جدید بسازی، آره واقعا یادش بخیر قدیم اینجا حال و هوای بهتری داشت

sepideh58
نویسنده خوش ذوق، خوبه که بازم یه چیزی برامون بنویسی البته حق داری اگه تو هم با فکر اینکه اینجا همه عوض شدن و جدید هستن یجورایی ترس واسه نوشتن دوباره داشته باشی. راجب داستان هم اصلا غیر واقعی نیست!! مگه شما اونور رفتی که بدونی چه خبره! من رفتم میدونم! ?

خوش_غیرت، تشکر

Takmard مرسی گلم

_salt_less پیشنهاد میکنم قسمت بعدیو از دست ندین جاهای خوبش مونده

AH_art
تشکر ویژه
ولی بنظرم کوتاه نیست

yasha2x سکس! البته چرا که نه ولی نه اونجوری که تو این سایت میخونی اگه اون مدلی منظورته که واقعا داستانو سخیف و بی ارزش میکنه

kavirsard
اینکه گفتی مدتیه که بعضی از دوستان داستان های چند قسمتی میذارن باید خدمتت عرض کنم که این کار جدیدا اتفاق نیافتاده و خیلی سال پیش من و چند تا دیگه از بچه ها شروع کننده ی این کار بودیم، به قول بیژن! فلذااا! خودمون بهتر اصول این بازیو بلدیم، از نظر مثبتت تشکر میکنم دوست عزیز

4 ❤️

642978
2017-08-01 16:24:42 +0430 +0430

فکر کن یک درصد شک کنم اونور رو ندیده باشی اونم تو!!!
حال و هوای الان اینجا رو دوست ندارم کسی رو نمیشناسم واسه همین ریسک نمیکنم که بنویسم و ملت چرت بارم کنن

1 ❤️

642979
2017-08-01 16:27:25 +0430 +0430

آریزونا خیلی میخوامت (clap)
من که برعکس همه میگم داستانتو کوتاه نمینویسی ولی چون انقدر خوب نوشتی آدم اصلا گذر زمانو متوجه نمیشه واسه همین فک میکنه زود تموم شد لایک تقدیمت ?

0 ❤️

642980
2017-08-01 16:33:57 +0430 +0430

سپیده خانم من همه داستاناتونو یادمه یکی از خوبا بودین ?

1 ❤️

642997
2017-08-01 19:21:16 +0430 +0430

ممنون زادیاکس عزیز :)

0 ❤️

643112
2017-08-02 07:58:33 +0430 +0430
NA

((نژاد همه انسان ها با روابط جنسی مخفیانه و دوز و کلک تلفیق شده))
این جمله آخرت فوق العاده بود با اجازت ازش تو اینستاگرامم استفاده کنم

0 ❤️

643167
2017-08-02 15:47:56 +0430 +0430

تفاوت را با آریزونا احساس کنید!
بابا دمت گرم هیجان داشت داستانت با توجه به سابقت غیر ازین هم ازت توقع نمیرفت فقط خودتی که میتونی همچین فضایی رو ایجاد کنی دو تا قسمتو با هم خوندم منتظر ادامشم فقط زودتر بذار
سپیده58 بازم بنویس اینجا غریب نیستی درسته اینجا باند بازی شده ولی ماها هنوز هستیم

1 ❤️

643172
2017-08-02 16:40:11 +0430 +0430

دکتر جان تعداد قدیمیا خیلی محدوده راستش جرات ریسک ندارم که پایین داستانم کامنت فحش ببینم و خصوصیم بترکه 😢

0 ❤️

643198
2017-08-02 21:22:24 +0430 +0430

سپیده حق داری چون منم اگه میدونستم سایت اینجوری شده اصلا نمینوشتم فک میکنم برگشتنم اشتباه بود برا منی که زیر هركدوم از داستانام انقدر نظرو کامنت بود که راحت به دو صفحه میرسید الان این حجم کم از نظرا برام غیر قابل قبوله…

زد ایکس، coralb, دکتر بیل
ممنون از نظرات خوبتون

2 ❤️

643250
2017-08-03 03:55:42 +0430 +0430

برگشتنت اشتباه نبود باید میومدی و ثابت میکردی هنوز دود از کنده بلند میشه و هیچکدوم از این جدیدا نمیتونن رقابت کنن :-*
البته بگم یه داستان هم به من بدهکاری اونم باید بنویسی بعد اگه نخواستی ننویس داستان فرودگاه

0 ❤️

643252
2017-08-03 04:05:53 +0430 +0430

ببخشید شکلک گل میخواستم بذارم بوس شد

0 ❤️

643548
2017-08-04 23:02:38 +0430 +0430

موضوعش خيلي جالبه ، ولي آخه چرا انقدر كوتاه ، لطفا زودتر آپ كنيد قسمت بعدي رو ، خسته نباشيد

0 ❤️

643628
2017-08-05 12:59:37 +0430 +0430
NA

عالی بوووووود آریزونا یه دونه ای

0 ❤️

643629
2017-08-05 13:06:54 +0430 +0430

کلاغا خبر رسوندن داستان نوشتی دوباره رفیق
سریع خودمو رسوندم اینم مثل قبلیا بی نظیر بود سوژه های بکری داری همیشه

1 ❤️

643991
2017-08-07 13:41:14 +0430 +0430

مگه داریم روح سرگردون؟؟؟؟ تا جایی که میدونم جن هس اما روح دگه به دنیا برنمیگرده که بخواد سیب زمینی اتیش بزنه بعدشم کمر به کشتن کسی ببنده ، روح بعد مرگ خیلی ضعیف و بی فایده میشه و نمیتونه برگرده لین دنیا مگر برا دیدن خاندان و عزیزانش اونم اگه خیلی تو دنیاش خوب و مؤمن بوده باشه
این قسمت کاملأ گیجم کرد چون خیلی تخیلی بود
ولی بازم ممنونم بابت نوشتنت قلمت حرف نداره (preved) (preved)

0 ❤️

644016
2017-08-07 18:38:09 +0430 +0430

مشتاق و منتظر خوندن قسمت بعدم

0 ❤️

644024
2017-08-07 19:24:08 +0430 +0430

درود دوستان
آریز جون انقد درگیر کار و بدبختیام شدم سایت نمیام نفهمیدم کی قسمت دوم اومد تا اینکه برادر عرظشی “شادو” بهم خبر داد که بدینوسیله کیون ایشان را نیز به گرمی میفشاریم…
الان من تو این قسمت کاملن فهمیدم ماجرا از چه قراره چون قسمت قبلی فضای مرموز و گیج کننده ای داشت…
ولی برعکس تو قسمت دوم واقعن حال کردم از روون و ساده بودنش و موضوع جذابی که داره
برخلاف خیلی از دوستان به نظر منم کوتاه نوشتن واسه مخاطب همچین سایتی خیلی بهتره…
البته اگه کسی بتونه مث سپیده بانو بنویسه اصن شاهنامه بنویسه من که میخونم ?

1 ❤️

645125
2017-08-14 03:26:18 +0430 +0430

بسیار زیبا
لایک 62

0 ❤️

646582
2017-08-21 08:35:04 +0430 +0430

درود خط آخرش بسیار جالب و تاثیر گذاره

0 ❤️