عروسِ زیرزمین (۴ و پایانی)

1396/05/28

…قسمت قبل

روز ها یکی پس از دیگری بشکل ملال آوری سپری میشد. تا جایی که ممکن بود از خانه بیرون نمیرفتم و تنها از پنجره به آسمان خيره میشدم. وقتي در شهر زندگی کنی، فراموش كردن ستاره ها كار سختی نیست.

گاهی یاد دُرسا میافتم؛
اولين باری كه او را ملاقات كردم ، او دوستِ دوست دخترِ آن زمانم بود. درسا از من خوشش نميومد. شنيده بود كه دارم خيانت ميكنم. به آپارتمانم آمد و با من بحث كرد. درحاليكه با آرامش به صحبت هايش گوش می دادم ، حركت تند و سريع موهايش را نگاه می كردم. از او خواستم اگر دوست دارد با من رابطه داشته باشد. به صورتم سيلی زد ، به دوستش زنگ زد ، به او خبر داد و با عصبانيت خانه را ترک كرد…

چند سال بعد ، در پاركی نشسته بودم و درحال تمدد اعصاب بودم. داشتم فكر می كردم با زندگی ام چه كاری بايد بكنم. دختری گريان نزديك من نشست. با گوشه چشم او را زير نظر داشتم. فكر كردم او را می شناسم. از او پرسيدم آيا ما يكديگر را می شناسيم يا نه.

با عصبانيت به من زل زد. او را به خاطر آوردم. چند ثانيه بعد عذرخواهی كرد و بعد شروع كرد به تعريف كردن از مردی كه دو سال دوستش داشت و تركش كرده بود. پدرش چند ماه قبل مُرده بود و او هنوز از آن واقعه ی تلخ رنج مـی بـرد . او تنهـا و ترسيده بود و نميدانست قرار است سرنوشتش به كجا ختم شود. به او گفتم كه زندگی سخت است و صاف و هموار نيست. ما بايد نهايت تلاشمان را بكنيم و بهترين كاری را كه می توانيم انجام بدهيم و اميدوار باشيم زيرِ بار اين سختی ها كمرمان خـم نشود، فقط باید دلو به دریا بزنیم و امیدوار باشیم که غرق نشیم.

خيلی حرف زديم. خيلی چيزها از خودم برايش گفتم. وقتی حرفهايمان تمام
شد ، لبخند زد. هردو می دانستيم ممكن است چيز خاصی به مرور زمان بينِ مان به وجود بيايد. سپس او واضح تر به صورتم زل زد و اخم كرد : تو اون آرشین حرومزاده ای!!؟

به تاریکی خانه عادت کرده بودم، زودتر از همیشه میخوابیدم. کابوس های سیاه دست بردار نبودن و در حال نفس نفس زدن بیدار میشدم اما دوباره خوابيدن در اين شبها برايم دشوار بود و به اجبار به دور ترین خاطراتم فکر میکردم. به آغاز پیدایش، زمانی که بدنیا اومدم؛

مادر به من فشار مياورد. پس از تقلایی طولانی و طاقت فرسا، از بدنش بيرون میلغزم و روی علف های خـيس شده از خون میافتم. ورود ناگهانی بـه هـوای سـرد بـا نفـس اولی كـه بـه درون می كـشم گريه ام را در میاورد. مادرم با لبخندی ضعيف مرا بلند ميكند و در آغوش خود غذا میدهد. با ولع مينوشم و لرزش دستان كوچكم را از سرمای سوزدار ناديده ميگيرم. شدت باران به حديست كه در چند ثانيه پوست گرم و چروک خورده ام از خون پاک ميشود. پس از اين حمام
سرد و كرخت كننده دوباره در آغوش مادرم هستم كه تمام تلاش خود را به كار می گيـرد تـا مـرا از ضـربات بی امان باران دور نگه دارد. خسته است. اما نميتواند استراحت كند. بايد به حركتش ادامه دهد. پيشانی ام را ميبوسد و آهی ميكشد. آخرين نيروی پاهايش را به كار ميگيرد و تلوتلوخوران پيش ميرود. مدام بـه زمـين مياُفتد، اما يك لحظه از محافظت من غافل نميشود.

هيچکس باور نميكنه كه بتونم تولدم رو به ياد بيارم و اين خاطره رو اوهامی ساختگی قلمداد ميكنن!
اما اينطور نیست. اين لحظات را درست مانند قسمتهای ديگر زندگی ام دقيق به ياد دارم. تولدی سخت، در اوج آوارگی و بيخانمانی، مادری تنها و خسته. درحاليكه در سرزميني نا آشنا و غريب گام برميداشت و خـود را به او چسبانده بودم. برايم لالايي ميخواند و ميكوشيد مرا گرم نگه دارد. ذهن مغشوش من، دنيا را به صورت نورها و اشكالی غريب و ناآشنا می ديد. بـا وجـود گيجی و كـم هوشـیِ نوزادی ام، نااميدی و اضطراب مادر را حس ميكردم. اضطرابی واگيردار كه با وجود اينكه كوچكتر از آن بـودم که وسعت وحشت را درک كنم، آن را در قلبم احساس ميكردم و ميلرزيدم.

پس از چند ساعت پياده رویِ پايان ناپذير و دردناک، در مقابل یک خانه ی روستایی به زمين افتاد، قدرت آن را نداشت کسی را برای كمک صدا كند. همانجا، در لجن و آب كثيف، و در حاليكه سرم را بالا نگه داشته بود دراز کشید و آخرين بوسه اش را نثارم کرد و مرا به سينه اش چسباند. آنقدر مينوشم تـا تمام ميشود و گرسنه منتظر شير بيشتر ميمانم، در آن سپيده دم تاريك و مرطوب و غمزده، یکی از اهالی آنجا صدای ناله هایم را میشنود، مرا ضعيف، ناتوان و گريه كنان در دستان سرد، بی حركت و بيجان مادرم، مييابد.

من هیچ چیزی از پدر و مادرم نمیدانم، يا اينكه چرا تنها، در آن وضع اَسفبار، دور از خانه مُرد. همه چيز زندگیم را به خاطر دارم اما هـيچی از آنها نميدانم. اينكه از کجا آمده ام و واقعاً كه هستم. رموزی كه فكر نميكنم هيچگاه بتوانم كشف كنم…

با پدیدار شدن سپیده صبحگاهی تمام این خاطرات هم کنار میرن، در حاليكه آبی بصورتم میزنم نگاهی به چهره شکسته ام میکنم و اینو میدونم که راه برگشتی نیست و باید بهش عادت کنم. بی خوابی ها باعث شده ضعیف تر بشم اما نسبت به قبل احساس بهتری دارم، شاید یک شروع دوباره! با اینکه میدونم نادیده گرفتن حقیقت کار آسونی نیست ولی میخواستم نظم دنیارو بهم بزنم، هنوز زنده ام و همین کافیه برای یک ماجراجویی جدید؛

اولین قدم نظافته!
زیر آب سرد آواز خواندن یکی از سرگرمی هاییه که انگار هنوز هم ازش لذت میبردم، اصلاح میکنم و یکی از بهترین لباس هایم را میپوشم، عطر میزنم و برای قدم دوم تصمیم گرفتم تا قبض های برق رو پرداخت کنم واقعا دیگه طاقت تاریکی رو نداشتم، بطرف انبوه قبض های پرداخت نشده ای که جلوی در ریخته شده بود رفتم و سعی کردم همشونو دسته بندی کنم که چشمم به چندتا نامه از طرف درسا افتاد! و بترتیب تاریخ بازشون کردم؛

آرشین دلم نمیخواست دوباره باهات روبرو بشم بخاطر همین تصمیم گرفتم برات نامه بنویسم و ازت تشکر کنم بابت اینکه درکم کردی و گذاشتی تصمیم درستی رو برای ادامه ی زندگیم بگیرم، ما باهم خوشبخت نمی شدیم.

نیشخند تلخی میزنم، آره خوشبختی واسه تو فقط توی پول خلاصه میشد! سرمو بشکل عصبی تکون میدم و نامه دوم رو باز میکنم که تاریخش حدود دوسال از نامه قبل جلوتره ؛

هرچقد باهات تماس گرفتم بی فایده بود، هرجا که فکر میکردم هستی دنبالت گشتم ولی هیچکس ازت خبری نداشت لطفا باهام تماس بگیر.

با کنجکاوی بیشتری نامه های دیگه رو باز میکردم که مضمون همشون تقریبا یکی بود، حتی تو بعضی از نامه ها بشدت ابراز پشیمونی میکرد، ولی چرا؟ مگه اون همینو نمیخواست؟ پس چرا دنبالم میگشت؟ به این فکر میکنم که حتما اتفاق مهمی افتاده ولی بعد از گذشت این همه سال دیگه چه اهمیتی میتونه داشته باشه.

اونروز هم بیرون نرفتم و با فکر کردن به نامه ها دوباره تو گذشته غرق شدم، ساعت های زیادی گذشته بود و غروب بد ترکیب خورشید همجارو به رنگ سرخ جهنمی در اورده بود، شیشه مشروب دوباره صدام میزد ولی این بار سعی میکردم زیاده روی نکنم، قبل از تاریک شدن هوا آماده شدم که بیرون برم شاید ازین حال و هوای گرفته بیرون بیام که حس کردم صدایی از سمت در میاد! انگار یکی داشت چیزیو بزور داخل میفرستاد. سریع درو باز کردم و کسی رو دیدم که بعدش آرزو میکردم کاش هیچوقت اونجا نبودم…

درسا بود! با نامه ای که تو دستش بود بهت زده بهم نگاه میکرد، اشک تو چشم هاش جمع شد و قبل ازینکه حرفی بزنه خودشو پرت کرد تو بغلم، بغضش ترکید، به سختی نفس میکشید ولی سردتر ازونی بودم که واکنشی نشون بدم از خودم جداش کردم و با لحن جدی گفتم: برا چی اومدی اینجا؟
حرفی نمیزد و فقط نگاه میکرد، اشک هایی که روی گونه هاش سرازیر میشدن تمومی نداشت، به چروک های ریزی که کنار چشم هاش نقش بسته بود نگاه میکردم هیچوقت فکر نمیکردم اونم یه روزی پیر بشه همیشه اونو یه فرشته تصور کرده بودم که تمومی نداشت، با حالتی ناباورانه میپرسه: آرشین خودتی؟ خيلي سرد و جدی به او زل زدم تا نگاهش رو ازم گرفت، انتظار این همه نفرت رو نداشت شاید برای اون بیست سال گذشته بود و فکر میکرد بعد ازین همه سال آروم تر شدم ولی نمیدونست که فقط برای من یک روز گذشته!

با قدم هایی که به جلو بر میداره بی اختیار از سر راهش کنار میرم و وارد خونه میشه، انقدر گیج شدم که حتی صدای بسته شدن در رو هم متوجه نمیشم. در حالیکه با تعجب به وسایل غبار گرفته خانه نگاه میکنه در اتاق چرخی میزنه و آخرین دونه ی اشک هاش رو پاک میکنه: کجا بودی؟ فکر نمیکردم دیگه هیچوقت ببینمت. بدون اینکه حرفی بزنم یک جا ایستادم، با اینکه بیست سال گذشته بود ولی همچنان زیبا و جذاب به نظر میرسید، دوباره بطرفم اومد و دستی به صورتم کشید: چقدر پیر شدی، میدونی چقدر دنبالت گشتم آرشین؟ هیچوقت نتونستم بخاطر تو خودمو ببخشم میدونستم بدترین کارو باهات کردم ولی زندگی منم بعد از تو نابود شد و اینا همش تقصیر من بود. سرش رو پایین انداخت و آروم گفتم: گفتن این حرفا چیزیو عوض نمیکنه

_تو درست میگی ولی من تمام این مدت فقط آرزوی یک بار دیدنتو داشتم فقط میخوام منو ببخشی، نیشخندی میزنم: ببخشم!
سکوت میکنم و با فکر کردن به اینکه اگه بخاطر اون نبود هیچوقت این اتفاق ها پیش نمیومد بیشتر عصبانی میشم و سرش داد میزنم: چیو ببخشم؟! تو بخاطر تموم خودخواهیات به همچی پشت پا زدی حتی صبر نکردی که بتونم دوباره روی پام وایسم طمع چشماتو کور کرده بود. درسا درحاليكه صداش میلرزه وسط حرفم میپره: ولی منم زندگی خوبی نداشتم، کمی مکث میکنه و آروم ادامه میده: هنوز چند ماهی از ازدواجم با اون مرتیکه چاق شکم گنده ی پولدار نگذشته بود که اونو با یه دختر تو تختخوابم دیدم، خیلی عادی بهم زل زد و گفت باید بهش عادت کنی! به چی عادت میکردم به خیانتش؟ به احساسی که نداشت؟ برای اون فقط یه وسیله ی ارضا جنسی بودم. نیشخندی میزنم: پس اون كهنه كار ترين جاكش شـهر بـوده!!

سرشو پایین میندازه: من تاوان اشتباهمو پس دادم، ازش جدا شدم. بعد ازون خیلی دنبالت گشتم ولی هیچ اثری ازت نبود، شب و روزم با فکر کردن به تو میگذشت، زنی که طلاق گرفته از نظر خیلی از مرد ها طعمه راحتیه، بهم نزدیک میشدن، محبت میکردن ولی من از سنگ شده بودم میدونستم آخر خواسته هاشون به چی ختم میشه از همشون متنفر بودم. آهی میکشه: من اشتباه بزرگی کردم.
کاملا به حرفاش بی توجه بودم و فقط میخواستم هر چه زودتر ازینجا بره، نفس عميقی كشيد ، سپس نگاه خيره اش روی چشمانم قفل شدو گفت: من دارم ميميرم. يه تومور مغزی. يـك سال پـيش ازش مطلع شدم. تا سه چهار هفته ی ديگه ،
من رفتنی ام . اول از همه نور چشمامو از دست میدم، بلافاصله بعد از اون ، قوای ذهنيمـو از دست ميدم. يكی دو هفته ی آخرو هم توی كما سپری ميكنم.
به تلخی لبخند زد و منتظر واكنش من شد. نتوانستم چيزی بگم. فكر می كردم درسا برای هميشه زنده خواهد مانـد . هرگز به ذهنم خطور نمی كرد كه او نيز مانند بقيه ی ما ، فناپذير و تابع قوانين مرگ و زندگيست.

با تردید بهم نگاه کرد: يه چيزي بگو

_من … من نميدونم چی بگم. مطمئنی؟

_آره خيلی مطمئنم . به استنثاء دكتر ها ، تو تنها شخصی هستی كه ميدونی . من حتی اين موضوع رو از خانوادم مخفی نگـه داشتم. اگه اين پيغام پخش می شد ، اين يه سالِ آخر برام جهنم ميشد .

ازین خبر شوکه شده بودم، انگار تمام گذشته رو فراموش کردم، هر چقدر هم ازش متنفر بودم ولی فکر کردن به مرگ درسا قلبم رو میلرزوند. به طرفم خم میشه و منو می بوسه. درحاليكه هنوز گیجم میگم: نباید این کارو بکنیم. دوباره با بوسه ای يک ثانيه ای حرفم رو قطع كرد ، منو به سكوت دعوت میکنه: آرشین من میترسم نمیخوام تنها بمیرم. دوباره مرا بوسيد. با ظاهری غمزده آه كشيدم و بوسه هايش را پاسخ دادم. احساس كردم يكي از دستانش روی رانم كشيده می شود. انگشتانم را به موهايش كشيدم و تا سينه هايش پايين آوردم. این کار ديوونگيه.
همانطور كه انگشتانم را به سينه هاش فشار میدم ، نفس نفس میزنه : هیچی برام مهم نيست، از وقتی تو رفتی ترس هميشه همراهمه. خودش را جابجا كرد و درحاليكه لباس های يكديگر را در می آورديم ، غلت خورديم. من زير بودم و او بالای من قرار داشت. وقتی لباس زيرش را درآورد ، دهانم خشك شده بود. با اخم بیشتری گفتم: شايد با اين كار حكم مرگتو امضاء كنی!

پاسخ داد : حداقل تنها نمی ميرم . خودش را به سمت من كشيد و درحاليكه با يك دست مرا راهنمايی می كرد ، نـاخن هـای دست ديگرش را در گردنم فرو می برد…

بعد از آن تا مدت زيادی حرف نزديم.

کاملا برهنه روی تختخواب دراز کشیده بودیم ، چشم هامو بسته بودم، درسا دستشو روی سینم حرکت میداد و آروم صدام میزنه: آرشین. بدون اینکه چشم هامو باز کنم صدایی در میارم که متوجه بشه به حرفاش گوش میدم: هوومممم. کمی خودشو بالاتر میکشه و نزدیک گوشم میگه: وقتی من مُردم واسه مراسم خاکسپاریم میری دیگه؟ با کنایه جواب میدم: من از اين مراسم ها بيزارم. همه از خوبیِ مُرده ها حرف می زنن. هـيچ كس بـه اشتباهاتـشون ،كلاهبرداری ها و كسايی كه اونا بهشون خيانت كردن اشاره نميكنه.
سکوت میکنه و سرش رو بدون هیچ حرفی روی سینم میذاره. پلک هام سنگین تر شده، هیچ صدایی نمیشنونم، خوابم میبره و کابوسی وحشتناک میبینم؛

اهريمنی قدبلند و سيه چرده بازوهايش را دورِ بدن درسا حلقه كرده و انگشت هايش پشت او كار می كرد و زندگی را از ميان لـب هـای دردنـاک او مـيمكيد…

در عرقی سرد، و قلبی تپنده، قوزكرده به سوی ديوار از خواب ميپرم، و از خود می پرسم: اينجا كجاست؟ اما گيجی هميشه زود از بين ميرود و با دیدن درسا که کنارم خوابیده قلبم آرام ميگيرد. به ساعت دیواری نگاهی میکنم که سالیان درازی است بخواب رفته ولی از تاریکی هوا متوجه میشم ساعت از نیمه های شب هم گذشته، آهسته از روی تختخواب بلند میشم. اصلا دلم نمیخواد درسا بیدار بشه، لباس هامو میپوشم و از اتاق بیرون میرم.

کاش آدم ها مجبور نبودن با تجربه کردن سختی ها از زندگی درس بگیرن کاش درسا هیچوقت اون تصمیم رو نمیگرفت کاش سرنوشت انقدر بی رحم نبود، ولی الان از چه کسی باید انتقام بگیرم؟ از كسی که خودش هم نابود شده؟ دلم براش میسوخت قبل ازینکه حرفهاشو بشنوم کوهی از نفرت بودم ولی الان حسرت جای تموم اونارو پر کرده. برای آخرین بار به اتاق میرم و بهش نگاه میکنم، با دقت خاصی سعی میکنم تمام اجزای صورتش رو بخاطر بسپارم، دلم براش تنگ میشه. دلیلش رو نمیدونم اما هنوز هم دوستش دارم، نفس عمیقی میکشم و قبل ازینکه تصمیمم عوض بشه از خونه خارج میشم.

سکوت سنگینی در خیابان ها حکم فرماست، در این وقت شب با آدم های زیادی روبرو نمیشم، در مسیر مقدار زیادی بنزین میخرم. فکر های زیادی به سرم میزنه اما همشونو رد میکنم و به راهم ادامه میدم تا اینکه دوباره جلوی اون عمارت نحسِ جن زده میرسم.
این بار با خیال راحت تری وارد باغ میشم همجا کهنه و فرسوده تر شده از لابه لای درخت ها عبور میکنم، گاهی یکی از برگ ها رو از نزدیک بو میکنم، بوی زندگی میدن. اما من برای چیز دیگه ای اینجام؛
نزدیک عمارت که میرسم دوباره همان سایه های عجیب و مرموز بر خلاف نور ماه به حرکت در میان و شبح مانند از میان شاخه و برگ درختان از طرفی به طرف دیگر میروند. تا جاییکه امکان داره سعی میکنم آنها را نادیده بگیرم و دور تا دور عمارت رو بنزین میریزم و به در پشتی ساختمان میرسم و دوباره از آنجا وارد عمارت میشم.

در حالیکه قطرات بنزین رو همجای تالار اصلی پخش میکنم این فکر به سراغ میاد که زندگیِ پس از مرگ وجود داره؟ من دوباره متولد میشم؟ یا اونجا فقط پوچیه؟ حتماً باید یک چیزي باشه. اگه نیست پس چرا این عالم به ما روح داده؟ کار بیهوده ای به نظر میرسه. هنگامی که به تابلوی نقاشی تیمورخان میرسم لحظه ای مکث میکنم و چاقویی که قبلا در جیبم گذاشته بودمو بطرفش میگیرم، با نفرت بهش زل میزنم و تیزی لبه ی چاقو رو به صورتش میکشم، بشکل محسوسی میتونم درد رو تو چشمهاش حس کنم. اون مقصر اصلیه!

آخرین قطرات بنزین رو بی هدف به هرجایی میریزم و بطرف ورودیه زیر زمین حرکت میکنم، یاد حرف هکتور میافتم: برگشتن به اینجا یعنی مرگ!

اما من برای مُردن به اینجا نیومدم! برای پس گرفتن چیزی اومدم که به ناحق ازم گرفتن، اونا حق نداشتن این بلارو سرم بیارم. دَر زیرزمین رو باز میکنم و بطرف نردبان پایین میرم ولی قبل ازینکه در پشت سرم بسته بشه فندکم رو روشن میکنم، امشب پایان این طلسم لعنتیه، نمیخوام کس دیگه ای با ورود به اینجا به سرنوشت من دچار بشه، فندکِ روشن رو پرت میکنم…

شعله های دوزخی آتش همجا زبانه میکشه و قبل ازینکه خودم هم در این جهنم بسوزم دَر زیرزمین رو میبندم و درحاليكه که از نردبان پایین میرم فریاد میزنم:

پــــیـش بســــــــوی انتقــــــــام.

پــــایــــانـــــ

مرداد - ۱۳۹۶

نوشته: آریزونا


👍 68
👎 4
13486 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

646238
2017-08-19 20:40:36 +0430 +0430

برم تخمه بيارم و بعد بخونم ?

0 ❤️

646248
2017-08-19 20:52:59 +0430 +0430

بیا تا من بهت تخم بدم دیگه تخمه میخوای چیکار ?

0 ❤️

646249
2017-08-19 20:55:24 +0430 +0430

قبل از هر چیزی،
بخاطر اتفاق هایی که تو این چند روز اخیر برای قسمت قبل افتاد کاملا تمرکزم رو برای نوشتن این قسمت از بین برد و علت تاخیر در انتشار داستان همین بود.

و اما
بالآخره با تمام فراز و فرود ها این داستان هم تموم شد، امیدوارم مورد پسندتون بوده باشه.
همون طور که قبلا هم گفته بودم این آخرین داستانی بود که برای این سایت نوشتم و یجورایی حکم خداحافظی داره، از تموم کسایی که تو این مدت با لایکا و کامنت های خوبشون حمایت کردن ممنونم.
موفق باشین ?

1 ❤️

646250
2017-08-19 20:55:34 +0430 +0430

تازه دوتاهم دارم :)

0 ❤️

646251
2017-08-19 20:55:57 +0430 +0430

kheili tolaniye hooo tokhme khkh

0 ❤️

646267
2017-08-19 22:00:48 +0430 +0430

لايك سوم تقديم شما آريزوناي عزيز عالي بود باز هم برامون بنويسيد
دوست داشتم داستان جور ديگه اي به آخر ميرسيد، طولاني تر ميبود و به ابهامات بيشتر پرداخته ميشد . يا اينكه حتي فصل ديگه اي هم ميداشت
اما باز هم خيلي خوب و بي عيب و نقص تموم شد دست شما درد نكنه واقعا عالي بود

0 ❤️

646270
2017-08-19 22:22:16 +0430 +0430

اینجوری تموم شدنش دوست نداشتم
منتظر مجزه بودم اما در کل عالی بود
خسته نباشی دختر لایک 4

0 ❤️

646285
2017-08-20 02:07:33 +0430 +0430

خب وقتی نمیخوای دوباره بنویسی نقد این قسمت هم دیگه فایده ای نداره
موفق باشی
لایک 9

0 ❤️

646301
2017-08-20 04:03:06 +0430 +0430

آخرین داستان و خداحافظی ؟ :(
چرا ؟
شما همیشه یکی از پایه های سایت بودیی
به هر حال شاد باشی دوست عزیز.

0 ❤️

646305
2017-08-20 04:52:30 +0430 +0430

لایک ۱۴…چه حیف که دارین میرین…:( ? من دوست داشتم بازم بخونم ازتون… :( …
امیدوارم هر جا هستین سالم، شاد و موفق باشین… ? 👼

0 ❤️

646340
2017-08-20 06:36:58 +0430 +0430

سلام دادا.زیبا و قشنگ مثل همیشه با پایانی غیر منتظره. .کجا میخوای بری دلمون برات تنگ میشه…بازم بنویس…

1 ❤️

646356
2017-08-20 08:45:57 +0430 +0430

من هنوز این داستانو نخوندم میرم از اول شروع میکنم

0 ❤️

646361
2017-08-20 09:19:46 +0430 +0430

سلام پیر فرزانه عزیز افتخار دادین به سایت
ارادت دارم

0 ❤️

646377
2017-08-20 10:56:17 +0430 +0430

بسیار زیبا و جسورانه نوشتی
آفرین داری
یه آن حس کردم چیزی نداری بگی ولی آخر داستانت پس از یه درونکاوی استادانه چندین فن سبک و سنگین اجرا کردی
و این یه پایان خلااقانه واسه یه داستان چند قسمتی بود
لایک 18

0 ❤️

646392
2017-08-20 12:31:58 +0430 +0430

با کامنت butterflyir موافقم اونجاش که متولد شدی یه چیز واقعا عجیب و غریب بود یه آسی رو کردی که تا حالا نمونش رو جایی ندیده بودم اون حس مادرانه که خودمم تجربش کردمو برام تداعی کرد خیلی خوب از پسش بر اومدی لطفا بازم بنویس (clap)

0 ❤️

646408
2017-08-20 15:16:11 +0430 +0430

سپیده عزیز سلام دادم خدمتتون…خصوصیتون رو چک کنید.شما همیشه به من لطف داشتید.

1 ❤️

646416
2017-08-20 18:46:40 +0430 +0430

آریزو تو چه کردی با ما ?
همونجوری که ازت انتظار میرفت عالی بود شاید این حرفو زیاد شنیدی ولی بازم تکرارش میکنم سطح نوشته هات خیلی بالاتر ازین سایته حیفی برا اینجا ;)

جناب پیرفرزانه کم پیدایی برادر اسمتو دیدم تعجب کردم

0 ❤️

646421
2017-08-20 19:33:35 +0430 +0430

مخلص چگوارای عزیز هم هستم…آریزونای عزیز ببخشید که این زیر بساط کردم…عزت مستدام

2 ❤️

646430
2017-08-20 20:31:51 +0430 +0430

nazanin.13
:)

Chimann
ممنون

Brave.Heart
خوش بحالت بقیه یکی دارن!

arman_0011
خوبی عمو؟

mahya321
از کامنت های خوبت تشکر میکنم، خودمم خیلی دلم میخواست فصل دوم این داستانو بنویسم(چون آرشین نمیمیره) با کلی اتفاقات جدید ولی در حال حاضر اصلا بهش فکر هم نمیتونم بکنم.

صدف هستم
تشکر، معجزه زیاد اتفاق نمیافته

Ati22
تو یه داستان چهار قسمتی واقعا دیگه بیشتر ازین نمیشد جلو رفت و اون نکته هایی که اشاره کردین اگه میخواستم بهش بپردازم یه رمان سیصد صفحه ای میشد، به هرحال مجبور بودم گاهی کیفیت رو فدای کمیت کنم و فقط با موضوع اصلی جلو برم، ممنون از کامنتت.

Mя_Lυcку
خوشحالم که تونستم با نوشته هام اون حسی که گفتیو برات بوجود بیارم، پرشان اولش یه درخت بود تو ذهنم که سرو تهش مشخص بود ولی هرچی جلوتر میرفت شاخو برگ هاش زیادتر میشد و دیگه قابل کنترل نبود برخلاف این داستان که سعی کردم زمام امورو تو دستم بگیرم و به ذهنم اجازه ندادم هرچی دلش میخواد بگه و به هرسمتی منو بکشه! از لحاظ شور و انرژی حق با توه احتمالا همینجوریه، شخصیت داستان هم خودشو دست تقدیر سپرد که هم احتمال مرگش بود هم احتمال زنده موندش، همیشه سعی کردم کمی متفاوت بنویسم.

sepideh58 
ممنون از کامنت بی حوصلت، شما هم همینطور

butterflyir
تشکر شما هم موفق باشید

สic
خیلی ممنون دوست عزیز

AH_art
چه آهنگایی گوش میدی ?

_salt_less
هر اومدنی یه رفتنی هم داره متاسفانه، البته نویسنده خوب این سایت کم نداشته در آینده هم خواهد داشت هرچند با این ریزش مخاطبی که من دارم تو این سایت میبینم آینده خوبیو برای اینجا نمیتونم تصور کنم. به هر حال ممنون

  shivanaa 
دوست خوبم نمیدونم تا در آینده چی پیش بیاد، فعلا که قطعیه

خوش_غیرت 
فداا

پیرفرزانه عزیز دوست خوبم ازینکه دوباره کامنتتو زیر داستانام دیدم خیلی خوشحال شدم اون نسل گذشت راستش اینجا انقد خلوت شده که دیگه انگیزه ای برای نوشتن نمی مونه. امیدوارم هرجا هستی خوش باشی

Saharjooooon
مرسی که خوندی

feeeeeriiiii 
مرسی که نخوندی

Takmard 
خوشحالم از اینکه تونستی باهاش ارتباط برقرار کنی، از کامنتهای همیشه مثبتت بی نهایت سپاس

Pariiiisaa
تشکر، اون قسمت رو نمیدونم چرا موقع ویرایش میخواستم به کل حذفش کنم ولی یه حسی مانع میشد الان دلیلشو میفهمم

پیرفرزانه خصوصی حرام است. ? بساط چیه اینجا شش دنگش در اختیار خودته ;)

چگورآ رفیق قدیمی ?
اصلا بخاطر همین حرفاس که دارم میرم!! ?

تا حالا تو عمرم این همه تشکر نکرده بودم! :/// ?

2 ❤️

646539
2017-08-21 02:33:34 +0430 +0430

کامنت من از بی حوصلگی نبود:-////
گفتی اخرین ای هست که توی سایت آپ میکنی میدونم کله شق تر از این حرفایی که بگیم بازم بنویس و بگی چشم!
کامنته ببشتر از سر حرص بود تا عصبانیت قبلنا باهوش تر بودی اما انگار جلبک مصری هست ?
واسه همین گفتم نقد داستانت چه فایده ای داره وقتی نمیخوای باز برامون بنویسی داستان نیمه تمومت رو حداقل تموم کن و برو !
البته اوج داستانت سوزوندن خونه و رفتن به اون زیر زمین نکبتی بود که میشد با یه فصل جدید ادامش رو نوشت که افتخار نمیدی

1 ❤️

646588
2017-08-21 09:04:42 +0430 +0430

درود آریزونای عزیز بسیار لذت بردم ، مارو بردی به دره مرگ در صحرای آریزونا حسابی داغ شدیم
سپاس.

0 ❤️

646670
2017-08-21 18:47:04 +0430 +0430

اول از همه بگم که دیر اپ کردن خیلی بده کلا ادمو پرت میکنه از کله داستان
بعدم این داستان که خودش کلا بی سرو ته بود
یه داستان کودکانه که فقط یکم پرو بال بهش داده بودی
خوشحال شدم فرمودین این اخرین داستانت بود برای شهوانی
خودت بخون ازین داستان چی نصیب کی شد؟

0 ❤️

646681
2017-08-21 20:08:29 +0430 +0430

احساس مي كنم خيلي جاهاش مخصوصا اون قسمت تولد بچه تقليد از داستان نبرد با شياطين دارن شان بود و كاملا معلوم بود كه سر سري مي خواستي تمومش كني

0 ❤️

646757
2017-08-22 03:47:26 +0430 +0430

سپیده جان با اینکه خودمم به اینکار علاقه دارم ولی نه حس نه وقتش هست متاسفانه، این داستان هم تموم شده و اگه بقول تو فصل دو رو بنویسم با اون چیزی که تو ذهنم هست مطمئنم اصلا بدرد این سایت نمیخوره، ما از اولشم اشتباهی اومدیم اینجا آدرس غلط بهمون دادن ;)

arastoo1355
مرسی عزیز

kavirsard
یه بار جواب دیر آپ کردنو تو قسمت های قبل بهت داده بودم، ازینکه از خوندنش چی نصیبت میشه دیگه بستگی بخودت داره که هدفت از خوندن چی باشه اونو من نمیتونم برای کسی مشخص کنم، اصولا انتقاد بی پایه و اساس و بدون دانش کار درستی نیست بیشتر نشونه از سو نیته، و ازینکه من ننویسم خوشحال میشی این یه حس مشترکه چون منم خوشحالم که دیگه اینجا نمینویسم واقعا از سرو کله زدن با یه سری آدما خسته شدم بعضیا اینجارو با دادگاه اشتباه میگیرن فازشون چیه نمیدونم اونا میشن بازجو، نویسنده میشه متهم!
بگذریم فقط یه چیزی شما که زیر داستانای بقیه فقط از شیوانا تعریف میکنی برام جالبه که هیچوقت زیر داستانش کامنتتو ندیدم!

damian
دارن شان نویسنده مورد علاقمه اکثر داستاناشو خوندم واقعا فوق العادس ولی هیچ تقلید عمدی در کار نیست، راجب پایان داستان هم هدفم این نبود که سر سری تمومش کنم البته نظرا متفاوته من فقط سعی کردم جای درستی داستانو تموم کنم چون ادامه دادنش داستانو وارد یه ماجرای جدید میکرد که عمدا نخواستم واردش بشم، همونجوری که قسمت اول گفتم بعد از پنج سال دوباره نوشتن تو این سایت فقط با یه هوس شروع شد که بعد از چند قسمت متوجه شدم هوس زودگذر بوده! جاییم که علاقه نباشه حتما چیز خوبی از آب در نمیاد پس نتیجه میگیریم بهترین زمان برای پایان داستان بود

2 ❤️

646860
2017-08-22 17:13:17 +0430 +0430
NA

سایت مگه سکسی نیست؟ پس چرا سکسشو نصفه نوشتی؟ خودتو که نباید سانسور کنی با سبک نوشتنت آشنایی دارم همیشه هم این انتقادو ازت داشتم، در مجموع خوب بود نقطه قوتش نوع نگارش و قصه پردازی قوی و جاذبه ای که آدمو تا آخر بدنبال خودش میکشه اما داستان در جستجوی گنجت بیشتر به دلم نشست خسته نباشی

0 ❤️

646954
2017-08-22 23:58:27 +0430 +0430
NA

چه با حال بود 👼 من لووحم 👼

0 ❤️

648239
2017-08-28 23:19:38 +0430 +0430

وای این داستان کی اومد من متوجه نشدم!!! خیلی شانسی دیدمش
من کتابای زیادی خوندم که اکثرا داستان بودن اما کار شما بی نظیر و خیلی متفاوته یه سبک خاصی دارین با این همه استعداد و هنر چرا تو همچین سایتی مینویسید؟ مثل گلی درون مرداب! گل همجا زیبایی خودشو داره ولی محیطی که توش هست خیلی مهمه
پیام خصوصی که بهتون دادمو لطفا بخونید
براتون آرزوی بهترین هارو دارم

0 ❤️