عزیزم...

1399/12/01

سلام
این یک داستان نیست،بلکه یک خاطره واقعی است که داره به
صورت داستان روایت میشه و نسبتا طولانی است.
مهرماه سال نود و هفت بود…
خیلی سال غمگینی بود برام
هیچ دلخوشی نداشتم،احساس میکردم این روزای سخت نمیخواد اتمام پیدا کنه.
ولی توی دانشگاه
یه نیمکت بود که خیلی از محوطه حیاط دور بود
یه پسر با لباسای سر تا پا مشکی اونجا مینشست
احساسم اینجوری بود که فقط چهره و نگاه اون از من غمگین تره…
برام عجیب بود شکل و شمایلش.
مثل این فیلما علاقه ای نداشتم برم کنارش بشینم و از راز دلش با خبر بشم
اونم مثل هزاران آدم دیگه غمگین بود
ولی این روزای بد گذشت
شد دی ماه و من بهترین اتفاق زندگیم برام رقم خورد
خاله شدم،وای که چقدر لحظه شماری میکردم برای این روز
ولی این وسط فقط و فقط هنوز اون پسر بود که همون گوشه ترین نقطه حیاط دانشگاه مینشست…
تازه به اوج مظلومی و غمگینی نگاهش دقت کردم
خیلی غم داشت چهرش.
جعبه شیرینی رو که به مناسب خاله شدنم داشتم توی دانشگاه پخش میکردم رو بردم سمت اون پسر
با دیدن من سرش رو انداخت پایین
انگار دلش نمیخواست برم سمتش،انگار خلوتش رو به هم زده بودم…
+بفرمایین
-ممنون
+خواهش میکنم
-میشه یه سوال بپرسم
+اوکی
-مناسبتش چیه؟
+شیرینی؟
-بله
+خاله شدم
-به سلامتی،خدا حفظش کنه
+مرسی
-فامیلیتون صادقیه؟
+بله،شما از کجا میدونی
-از ترم بعد توی کلاس زبان با هم هم کلاسیم
+شما از کجا میدونی؟
-لیست رو دیدم
+آهان
کیفشو برداشت و با جمله روز خوش آخرین روز این ترم دانشگاه رو تموم کرد
صداشم عین چهرش غمگین بود…
چه جالب
توی این بیست روز استراحت بین ترم همش داشتم به این فکر میکردم چرا انقدر غمگینه
شاید اصن غمگین نیست،شاید کلا مدلش اون شکلیه
روز به روز داشت برام عجیب تر میشد.
با خودم گفتم اگه تو کلاس زبان با هم باشیم،صد درصد آشناییمون یکم بیشتر میشه.
ترم جدید شروع شد و لحظه شماری میکردم برای روز کلاس زبان
نمیدونم چرا انقدر یه پسری که اصلا نمیشناسمش برام مهم شده بود…
بگذریم
روز کلاس رسید و استادمون همون روز اول ازمون یه تحقیق خواست(موضوع تحقیق رو یادم نیست،ولی راجع به صرف افعال و این گرامرای انگلیسی بود)
بهمون گفت تا آخر امروز برید گروه هاتونو مشخص کنید و بیاید بهم بگین‌.
وارد محوطه شدم
چشمم دنبال اون نیمکت میگشت
باز تنهایی نشسته بود.
دوتا نوشیدنی از بوفه گرفتم
عجیب بود برام،با خودم گفتم بیخیال نیوشا،آدم مگه انقدر باید پاچه خوار باشه
با جمله این که بالاخره دوسته،هم دانشگاهیه شایدم هم تیمیت بشه خودمو قانع کردم.
رفتم سمتش
باز تا منو دید سرشو انداخت پایین
ولی این بار نگاهش طوری نبود که انگار مشتاق حرف زدن با من نیست.
+سلام
-سلام خانوم صادقی
+بفرما
-این چیه؟
+والا نمیدونم،قهوه‌س،نسکافه‌س،کافی میکسه… هزار تا اسم دارن.
-ممنون نمیخوام
+تعارف نکن،دوتا گرفتم که الان میخوایم با هم حرف بزنیم یه چی برای خوردن باشه
-باشه،ممنون،لطف کردین
+خب،اسمت چی بود؟
-آرمان
+نمیخوای اسم منو بدونی؟
-قبلا گفتم که،میدونم
+فامیلیمو میدونی فقط
-اسمتم نیوشا
+لیست رو دیدی یا شناسناممو؟(با حالت خنده)
-نه همون لیست(با حالت خنده)
اولین باری بود که خندشو دیدم
+میشه آرمان صدات کنم؟
-مگه چجوری میخواستی صدام کنی؟
+مثلا آقا آرمان یا آقای حسینی
-تو هم لیستو دیدی؟
+نه من موقع حضور غیاب فامیلیت رو یادم موند(با حالت خنده)
اونم خندید
-خیلی با حالی
+از‌ چه نظر؟
-هیچ دختری پیش قدم نمیشه با یه پسر حرف بزنه
+مرسی ولی من یه کاری باهات دارم
-بفرما
+میایی برای تحقیق این استاد مزخرف هم تیمی شیم؟
-آره مشکلی نیست،من تحقیقم رو برسم خونه سریع آماده میکنم،فایل وردش رو برات میفرستم،چیزی خواستی اضافه کنی اضافه کن بعد تحویل استاد میدیم…
+چجوری میخوای برام بفرستی
-تلگرام دیگه،اهان راستی شمارتو ندارم،البته شماره که نه،آیدی تلگرامتو بهم بده
+باشه مشکلی نیست
-راستی،اینم نسکافس
+چه خوب،من واقعا نمیدونم
-یه چی بگم،میدونم خیلی بده،ولی میشه بگی چقدر شد پول نسکافه که من حساب کنم باهات
+خودت گفتی،خیلی بده،بخور نوش جونت،من باید برم کلاسم الان شروع میشه،آیدیمم… تحقیقو برام بفرست
حتی بهش فرصت ندادم یه خدافظی کنه،یا تشکر کنه
انگار داشتم از چیزی فرار میکردم یا انگار مظلومیت نگاهش دوست نداشت که من اونجا باشم
با گفتن این جمله به خودم که بیخیال،تو اونو از تنهایی دراوردی
دلیل نمیشه که باهاش چند جمله حرف زدی حتما داستانیه
بگذریم…
ساعت ۴ همون روز
دو ساعتی بود برگشته بودم از دانشگاه خونه و داشتم تلوزیون نگاه میکردم.
داخل تلگرام شدمو مشغول چک کردن پیاما شدم و دیدم یه مخاطب ناشناس بهم پیام داده
وقتی اسمشو خوندم که نوشته آرمان،فهمیدم کیه
پیامشو باز کردم،نگاهی به فایل انداختم،بی اندازه تکمیل بود
ولی واسه این که خیلی ضایع نباشه
ریختم فایل رو تو لپ تاپو چند تا چیزم خودم بهش اضافه کردم
فایل رو برای آرمان فرستادم و ازش خواستم ببینم خوبه یا نه…
بعد از چند دقیقه پیام داد
-خیلی خوبه،کی باید تحویل بدیم؟
+والا فکر کنم تا چارشنبه وقت داره
-باشه،چارشنبه هم پس فرداس،میدیم میره
+اوکی،فعلا خدافظ
-خدانگهدار
چارشنبه شد و وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی عجله ای نداشتم برای رسوندن اون تحقیق به دست استادمون
اولین کلاسو شرکت کردم و وقتی از کلاس اومدم بیرون دیدم آرمان به دیوار جلوی کلاس تکیه داده و سرش تو گوشیه.
+سلام
-سلام
+بریم پیش استاد؟
-بریم
توی مسیر خیلی خجالت زده بودم
کلا یه راهروی نهایتا هشت متری بود که میخواستم طی کنم
انگار هشت کیلو متر بود
بالاخره رسیدیم و دوتایی رفتیم پیش استاد
نگاهی به تحقیقمون انداخت و فامیلیمون رو پرسید.
+برای جفتتون بیست رد میکنم،خدافظ
ما هم ازش تشکر کردیم و رفتیم
-نیوشا،یعنی خانم صادقی
+یواش،چرا خودتو اذیت میکنی،همون بگو نیوشا
-یکم سخته،ولی باشه.نیوشا
+بله
-میگم امروز چند تا دیگه کلاس داری؟
+یدونه
-اگه تایمت آزاده،میشه من تورو یه کافی شاپ دعوت کنم؟
برای چند ثانیه کلا گیج شدم
نمیدونستم چی بگم…
با خودم گفتم بیخیال،یه کافی شاپه دیگه،دل اینم نشکنم
+باشه،ساعت دوازده من حاضرم
-دوازده من دم درم،برو به کلاست برس،مزاحمت نمیشم دیگه
+مراحمی،فعلا
-فعلا
توی کلاس همش داشتم به این موضوع فکر میکردم که جلوش چجوری رفتار کنم
چی کار کنم که ازم زده نشه
با خودم گفتم خودم باشم،چرا خودمو تغییر بدم…
یا ازم خوشش میاد یا نمیاد دیگه
اصن مگه قراره ازم خوشش بیاد
فقط یه قرار خیلی سادس
تو همین فکر و خیال ساعت شد دوازده و طبق قولش همون جایی که گفته بود وایساده بود
رفتم سمتش
لبخندی تحویلم داد و گفت ماشینم یکم جلو تره
بریم؟
منم گفتم بریم
الآن که داشتم بهش دقت میکردم اگه لباساش سر تا پا مشکی نبود،اگه چهرش انقدر غمگین نبود
واقعا آدم خوش استایل و جذابی بود
یه ریش یه دست پر پشت که هر دختری رو جذب میکرد،صدای آروم و مردونه ای که انگار پر از بغض بود داشت دیوونم میکرد.
وارد کافی شاپ شدیم
بعد از سفارش مشغول حرف زدن شدیم:
-خب از خودت بگو
+خب من نیوشام(اینجا خندیدیم جفتمون) فقط یه خواهر دارم،اونم یه بچه داره و بیست و سه سالمه
-صحیح،چه خوب
+تو چی؟
-منم آرمانم(بازم خندیدیم)یه خواهر دارم از خودم کوچیک تره،پونزده سالشه،یه برادرم دارم ازم بزرگ تره سی سالشه و ازدواج کرده
+خودت چند سالته؟
-بیست و چار
+آرمان میشه یه سوال بپرسم،البته شاید خصوصی باشه
-بپرس مهم نیست
+اولین بار که دیدمت انگار کل غم دنیا تو نگاهت بود،البته هنوزم همینجوریه،یا مثلا چرا همیشه لباسات سر تا سر مشکیه؟
-فکر نمیکردم واقعا این رفتارای من برای کسی مهم باشه…
+اگه تو برای من یه دوست محسوب میشی خب حقیقتا مهمه
-سلامت باشی،اگه غم دنیا تو نگاهمه،چون اندازه یه دنیا غم دارم،اگه لباسام همیشه مشکیه و همیشه ریش میذارم چون عذادار دو نفرم.
نفسام به شماره افتاد،
+آرمان ببخشید من واقعا منظوری نداشتم،یعنی چی عذادار دو نفری؟
-پدر و مادرم،پارسال تو یه تصادف جفتشون مردن
دستمو بردم نزدیکش دستش
دستشو تو دستم فشردم و به نگاهش که بیشتر از همیشه غم داشت نگاهش کردم
+پاشو بریم آرمان،ببخشید اگه ناراحتت کردم
-نه مهم نیست،بریم
سوییچ ماشینشو داد بهم و گفت تو برو بشین من حساب کنم بیام.
منم حرفشو گوش کردم و رفتم تو ماشین
تمام بدنم عرق سرد کرده بود
باورم نمیشد پدر و مادرش مرده باشن
یعنی خواهرش با کی زندگی میکنه
خودش چی کار میکنه؟!
منبع درامدش چیه؟!
نشست تو ماشین با یه حالتی گفت:
-بپرس
+چیو؟
-اوضاع منو
+ناراحت نمیشی؟
-اصلا
+خواهرت با کی زندگی میکنه؟
-با من
+دوتایی؟
-آره
+برادرت چی؟
-باهاش ارتباط ندارم
+چرا؟
-بعد فوت پدر و مادرمون خیلی بهم ریخت،ارتباطشو با ما خیلی کم کرد
+آرمان واقعا تو و خواهرت باهم تنها زندگی میکنین؟
-آره
+بعد میشه بپرسم کارت چیه؟
-بیکار
+خب یعنی چی؟بالاخره باید پول دربیاری که زندگی خودت و خواهرت بچرخه…
-بابام و عموم باهم دفتر بساز بفروشی داشتن
این اواخر خیلی کارشون گرفته بود،بعد فوت بابام عموم کلشو دست گرفت،به من میگه تو فقط درستو بخون،خرجمونو اون میده،البته نه که فکر کنی کلا جیره خور عمومم،خودمم بعضی وقتا میرم سر ساختمونا
+آرمان واقعا نمیدونم چی بگم،انگار تو زندگیت واقعا خیلی سخته،قول میدم هر کاری از دستم در بیاد برات انجام بدم
-مرسی از لطفت
+میشه منو برسونی
-حتما،مسیرو نشون بده…
وقتی رسیدم خونه تمام بدنم داغ کرده بود
دلم میخواست خالی شم رفتم تو حموم
آب سردو رو خودم گرفتم
انگاری حجم زیادی از گرما توی بدنم خوابید.
(داستان از اینجا یک مقدار حالت سکسی طور تر به خودش میگیره،میدونم باید از اول اینجوری میگفتم،ولی شما ببخشین)
دستمو روی کصم گذاشتم و به شدت هر چه تموم تر خود ارضایی میکردم و گه گاهی یه کوچولو خودمو انگشت میکردم.
سرم داشت داغ میکرد،احساس میکردم دارم به جنون میرسم
میخواستم زمینو گاز بگیرم
که توی همون لحظات آبم با فشار از کصم خارج شد و یه جیغ ریز کشیدم
تمام و کمال تخلیه شده بودم،دلم نمیخواست از حموم بیام بیرون.
بدنمو شستم و اومدم بیرون
با حوله روی تخت دراز کشیده بودم
حالا دیگه خیلی آروم بودم…
خیلی…
خیلی…
خیلی…
بیش از حد آروم،از هر فکر سکسی تو ذهنم میومد انگاری بدم میومد
یاد آرمان افتادم،گوشیمو نگاهی انداختم
پیامی نبود
رسمش بود یه تشکر میکردم ازش
توی تلگرام بهش پیام دادم بابت کار ظهرش ازش تشکر کردم
خیلی زود جواب داد
همون شد که تقریبا سه ساعت باهاش چت کردم
از اون شب بی دلیل با هم چت میکردیم
خیلی زیاد
هر بار یا من یه بهونه ای برای چت کردن پیدا میکردم
یا اون
نمیتونستم منکر احساسم بشم
اگه کلمه عاشق یکم پیاز داغش زیاد باشه
کلمه وابسته خیلی مناسب حس و حالم بود
گذشت و گذشت و گذشت و شد اوایل اردیبهشت ماه سال نود و هشت.
ترم قبلی چند روزی بود که تموم شده بود و واقعا خیلی خسته شده بودم.
آرمان توی اینستا بهم پیام داد و گفت:
-اگه بیکاری بیام دنبالت یه سر یه بیرون بریم
+آرمان خدا رفتگانتو بیامرزه،پاشو همین الان بیا
که به یه گردش بعد از ترم به شدت نیاز دارم.
-چشم،الان راه میفتم.
لباس ساده و بهاری پوشیدم و رفتم سر کوچمون منتظر آرمان وایسادم
وقتی رسید و سوار شدم اصلا برام مهم نبود که قراره کجا ببرتم
فقط دلم میخواست از این قفس نجاتم بده.
رفتیم بام تهران
با این که هوا روشن بود،بازم قشنگ بود
قیافش یه جوری بود که انگار میخواد یه چیزی بهم بگه.
-نیوشا
+جانم؟
-میخوام یه چیزی بهت بگم
+بگو عزیزم
-ببین من تا حالا واقعا هیچ دختری تو زندگیم نبوده،یعنی میتونم بگم تو اولیش بودی
+خب
-نمیدونم چجوری بگم.
داشبورد ماشینو وا کرد و یه جعبه کادو پیچ شده دراورد
-ببین نیوشا،من خیلی بهت وابسته شدم،ازت میخوام این کادو رو از من قبول کنی و برای خودم بشی،قبول میکنی
قلبم داشت هزار بار در ثانیه میتپید
دلم میخواست بپرم تو بغلش
+قبول میکنم،معلومه که قبول میکنم،با تمام وجود قبول میکنم.
-عزیزمی…
بی دلیل رفتم تو بغلش
دوست نداشتم ولش کنم
آرمان کی بود؟!
از کجا اومده بود؟!
انگار ساخته بودنش برای من،دقیقا همونی بود که میخواستمش
انگار واقعا جفت من بود
-نیوشا
+جانم عزیزم؟
-ولم کن دیگه خانومم،کمرم داره میشکنه.
وقتی بهم گفت خانومم دلم براش رفت
کاش میشد با فامیلی خودش صدام کنه
به شوخی بهم بگه خانوم حسینی
+آرمان
-جانم؟
+به یه شرط ولت میکنم
-بگو عزیزم
+بهم بگو خانم حسینی
-آخی،عزیزکم،خانم حسینی میشه ولم کنی؟
وقتی دستمو از دور کمرش وا کردم و اومدم عقب و چشمم به اون چشمای قشنگش افتاد دلم خواست دوباره بغلش کنم،ولی شرط گذاشته بودم باهاش بالاخره.
-برسونمت خونه؟
+من نمیخوام از پیش تو برم…
-پس بشین تا چند جا ببرمت
+باوشه
رفتیم تهرانپارس
جلوی یه ساختمون نیمه کاره نگه داشت
+اینجا کجاست؟
-صبر داشته باش خانم حسینی
نگاهی لوس و اخمگین طور بهش انداختم
انشگت اشارشو زد نوک دماغم و گفت پیاده شو
وارد ساختمون شدیم
با نگهبان اون جا آرمان سلام علیک کرد
دوتا از این کلاه نارنجیا که مهندسا سرشون میذارن گرفت و یکیشو گذاشت سر من و گفت بفرما خانم حسینی مهندس.
وقتی اینجوری باهام حرف میزد دلم میخواست همونجا براش بمیرم.
چند طبقه رفتیم بالا و دیدیم یه مرد نسبتا پیر و جا افتاده داره به یه کارگر با عصبانیت میگه فلان کارو بکن فلان کارو نکن که تا چشمش به آرمان افتاد یه آهی کشید.
بلافاصله آرمان دست منو گرفت تو دستش
مرده اومد طرفمون و دسشتو گرفت طرف آرمان و گفت:
#چقدر بهت بگم نیا سر ساختمونا،همون بشین درستو بخون،بابا لا مصب تو دست من امانتی
-اومدم یه موقع نخوای پول مول مارو بالاکش کنی(با حالت خنده)
#آرمان آدم با عموش اینجوری صحبت میکنه؟
-عمو دارم باهات شوخی میکنم،بعد عمری یه سر بهت زدیما
+سلام
#سلام دخترم،حالت خوبه؟
+ممنون سلامت باشین،من نیوشام هم دانشگاهی آرمان
#به به،سلامت باشی دخترم،من حسینیم عموی آرمان
+خیلی خوشبختم
-منم که این وسط خیارم
#آرمان عمو،برو از اینجا،صبح یه یه آجر اتفاقی افتاد بخدا میترسم یه اتفاقی یهو بیفته،برو خونه،جمعه هم با میترا بیاین خونه ما.
-باشه عمو،خدافظ
#برو پسرم،خدا پشت و پناهت
+آقای حسینی خدافظ
#خدافظ دخترم،برین به سلامت
از این که آرمان لای اون همه آدم دست منو گرفته بود خیلی حس خوبی داشتم
دلم میخواست همونجا از گونش بوسش کنم
رفتیم تو ماشین و گفت میخوای بیایی خونه ما؟
حسابی جا خوردم و گفتم:
+چی؟
-مگه همیشه دوست نداشتی خواهر منو ببینی؟
+چرا،ولی نه این که بیام خونتون مزاحمت بشم
-مراحمی
+باشه بریم
گوشیشو دراورد و تلفن زد به خواهرش و گفت من با یکی از دوستام دارم میام خونه،یکم خونرو مرتب کن تا بیایم
قطع کرد و راه افتادیم
تمام مسیر داشتم به این فکر میکردم که میترا چه شکلیه
یا مثلا خوش اخلاقه یا نه؟!..
رسیدیم دم خونشونو رفتیم بالا
روم نمیشد از در برم تو.
بالاخره بزور بردتم تو و اولین صحنه ای که دیدم یه دختر با چادر که پای گاز وایساده و داره اشپزی میکنه و وقتی نگاهش به من افتاد کلی جا خورد و اومد نزدیکم
چادرشو انداخت رو گردنش و گفت:
-شما نیوشایی؟
+آره عزیزم
-داداشم خیلی از شما به من گفته
+الهی دورت بگردم عزیزم که انقدر نازی،عشقم
بغلش کردم و اونم بغلم کرد و چند ثانیه ای تو بغلم نگهش داشتم
وقتی ولش کردم کف دستامو رو صورتش گذاشتم
دندونای خرگوشی و نازش افتاد بیرون
+خیلی خوشحال شدم دیدمت میترای عزیزم
-منم همینطور آبجی جونم
رفتم سمت ارمانو خواستم که برسونتم
اونم گفت وایسا غذا بخور بعدش میرسونمت
تو خونشون یه گشتی زدم
رفتم تو اتاق آرمان
یه اتاق حسابی مرتب با محیط تاریک
با یدونه تلوزیون و کامپیتور و از این دستگاه های بازی و تخت و صندلی چرخ دار
به نظرم آرمان خیلی تو این جا بهش خوش میگذره‌.
یکی صدام کرد!
-آبجی نیوشا
+جانم عزیزم
-میخوای اتاق منو هم ببینی؟
+آره عزیزم حتما
اتاق نیوشا یه اتاق تمام صورتی بود
تخت و کاعذ دیواری و پرده و هزار تا چیز صورتی دیگه
یه اتاق دیگه هم بود که تا خواستم برم سمتش‌ آرمان صدام کرد با یه لحن عجیب گفت نیوشا اون اتاق نه لطفا
منم اهمیتی ندادم،حتما اتاق پدر و مادرش بود.
خلاصه اون روز گذشت
من هر روز به آرمان وابسته تر میشدم و بیشتر عاشقش میشدم.
به روم نمیاورد،ولی من زندگیشو عوض کرده بودم
دیگه لباس مشکی نمیپوشید خیلی
چهره و صدای غمگینشم به فراموشی سپرده بود
شهریور ماه سال نود و هشت بود و یه شب که داشتم با آرمان چت میکردم این موضوع پیش اومد:
-نیوشا
+جانم عشقم؟
-جانت بی بلا،یه چیزی میخوام بگم
+بگو نفسم
-دورت بگردم خانومی،اگه بهت بگم میخوام بیام خواستگاریت،نظرت چیه؟
+الآن داری جدی میگی؟
-من دیگه بیست و پنج سالم شده،بالاخره که باید ازدواج کنم
+تو جدی نمیگی،میخوای منو مسخره کنی
-اتفاقا الان در جدی ترین حالتم
+حله،هفته دیگه بیا
-با بابات هماهنگ کن،آرمان نیستم نیام
+آرمان،سه روز دیگه با بابام صحبت میکنم،قول میدی بیایی؟
-قول میدم عزیزم
+میشه من برم بخوابم آرمان،خیلی خستم
-آره عشقم،شبت بخیر نفس
+شب تو هم بخیر خوشگل پسر.
یعنی چی؟!
چرا انقدر یهویی
وقتی رفتم با بابام راجع به آرمان صحبت کردم
گفت الان نمیتونم هیچ نظری بدم،ولی یه کم زوده برات الان ازدواج
وقتی گفتم پدر و مادرش فوت شدن،گفت این بچه تورو خوشبخت میکنه،چون بدون پشتوانه زندگی کردن رو یاد گرفته
خلاصه روز موعود فرا رسید و آرمان و خانواده عموشو و خواهرشو برادرشو و زن داداشش اومده بودن
حقیقتا اولین باری بود که داشتم برادر و زن داداششو میدیدم
وقتی با چایی از آشپز خونه اومدم بیرون و قیافه آرمان رو دیدم
احساس میکردم میخواد از خجالت آب شه بره تو زمین
فقط داشت زمینو نگاه میکرد
خیلی اضطراب داشت
چایی رو با لرزش دستاش برداشت و حتی روش نشد بهم نگاه کنه
منم بعد پخش کردن چایی ها نشستم رو مبل گوشامو به صحبت بزرگ ترا سپردم
(چون اینجا تعداد افراد زیاده نمیتونم از مثبت و منفی برای افراد استفاده کنم،برای همین مستقیم اسمشونو مینویسم)
بابام:خب کار آقا آرمان چیه؟
عموی آرمان:من و برادرم با هم دیگه یه دفتر بساز بفروشی داشتیم،انشاالله همیشه خانوادتون کنار هم باشن،از وقتی که برادرم و زن داداشم تو تصادف عمرشونو دادن به شما
بابام:خدا بیامرزتشون
عموی آرمان:سلامت باشین،از اون موقع کارو من گرفتم دستم،آرمان خیلی مشتاق بود بیاد کنار دستم،ولی خب من گفتم همون به درس و دانشگاهش برسه،کارشناسی ارشدشو که گرفت میارمش پیش خودم،حالا ایشالا دیگه امسال کارشناسیشو میگیره میبرمش سر کار
بابام:یعنی خرج آقا آرمانو تو این مدت شما میدادین؟
عموی آرمان:نه همش من،آرمان رشتش کامپیوتره،والا من خیلی سر در نمیارم،ولی برنامه نویسی بلده،یه درامدی هم از اون راه در میاره
یعنی اگه تنها زندگی کنه میتونه خرج خودشو دراره،ولی خانواده رو نه.
نگاهی به آرمان با اخم انداختم که چرا تا حالا این موضوعو بهم نگفته،اونم فقط یه لبخند ریز زد
بابام:آقا آرمان با کی زندگی میکنه؟
عموی آرمان:با خواهرش میترا،ولی ما خیلی هواشونو داریم،زیاد میریم بهشون سر میزنیم
خانومم معمولا میره پیششون،پسرم میره بهشون سر میزنه،حواسمون بهشون هست
بابام:ایشالا همیشه سایتون بالا سرشون باشه،فقط یه مشکلی هست
عموی آرمان:سلامت باشین،بفرمایین؟
بابام:تکلیف خواهر آقا آرمان چی میشه؟
عموی آرمان:والا هرچی شما دستور بدین،ولی میترا باید باهاشون زندگی کنه،بالاخره یه بچه شونزده ساله نمیتونه تنها زندگی کنه،خونه ما هم که بعید میدونم میترا جان قبول کنه،ولی باز اگه عروس خانم راضی نباشن،تو طبقه ای که آرمان و خواهرش زندگی میکنن،واحد روبرویی هم مال خودمونه،میترا رو منتقل میکنیم اونجا
بابام:آقای حسینی،بچه ها خودشون توافق میکنن سر این موضوع،ولی همون میترا با خودشون زندگی کنه،بالاخره بچه اذیت میشه تو این سن تنها،اگه نیوشا مشکل نداشته باشه،هیچ مشکلی نیست فقط آقا آرمان
آرمان:بله آقای صادقی؟
بابام:آرمان جان،شما هم جای پسر من
عموی آرمان:غلام شماست این چه حرفیه
بابام:اختیار دارین،آرمان جان،من از ده سالگی بدون پدر بزرگ شدم،شما هم پدر و مادرتون فوت شدن،میدونم چقدر زندگی بدون پدر و مادر سخته،ولی شما با همه سختی هاش زندگی کردی،یعنی شما ثابت کردی مرد روزای سخت هستی،مرد باش و پای دختر من وایسا
آرمان:چشم آقای صادقی،قول میدم
عموی آرمان:پس آقای صادقی اگه اجازه بدین تا یک یا دو هفته دیگه ما برای این عروس دوماد یه نامزدی برگذار کنیم.
بابام:اجازه ما هم دست شماست،به امید خدا
وقتی رفتن منتظر این بودم بابام شروع کنه باهام خط و نشون هاشو بکشه
ولی تنها جمله ای که گفت این بود که بچه خوبیه،ایشالا خوشبخت شی.
بعد از یک هفته که نامزدی رو برگذار کردیم دیگه رفت و آمدمون خیلی زیاد شده بود
پسر عموم شده بود رفیق آرمان،حسابی با هم خوش میگذروندن
بابامم خیلی از آرمان خوشش اومده بود،طوری که شوهر خواهرمو اصلا تحویل نمیگرفت
محو ادب و شخصیت آرمان شده بود،خدایی خیلی از شوهر خواهرم آرمان سر تر بود…
بگذریم
دی ماه همون سال که ترم دانشگاه تموم شده بود آرمان یه پیشنهاد سفر داد
منم چون میدونستم بابام احتمالا قبول نکنه گفتم خبرشو بهت میدم.
وقتی به بابام گفتم،گفت هر آدمی رو خواستی بشناسی باهاش سفر کن،دوتایی برین،هیچ کس رو نبرین با خودتون،فقط بابا جان،حسابی مراقب باش
منظورشو از این مراقب باش کاملا میفهمیدم
ولی مخالف رابطه تو دوران نامزدی نبودم
هر چند قرار بود دیگه توی اردیبهشت سال نود و نه عروسی کنیم که بخاطر کرونا کنسل کردیم و بدون عروسی رفتیم سر خونه زندگیمون.
ساعت حدودا نه صبح بود،قرار بود بریم کیش
ماشین آرمانو از سر کوچه که دیدم حسابی ذوق زده شدم
سوار شدیم و رفتیم سمت فرودگاه.
خلاصه رسیدیم و شب اول که حسابی خسته بودیم و خوابیدیم
شب دوم یه کم رفتیم خرید و وقتی برگشتیم من یه لباس خواب نازک و لختی پوشیدم رو تخت دراز کشیدم
آرمانم با فاصله از من دراز کشید‌.
بدنم مثل اون روز شده بود که حسابی داغ کرده بودم
از پشت بغلش کردم و پشت گردنشو بوس کردم
انگار میخواست یه چیزی بگه ولی روش نمیشد
-نیوشا
+جانم؟
-تو دوست داری اولین رابطمون کی باشه؟
+اگه راستشو بخوای من با رابطه قبل عروسی مشکلی ندارم
برگشت رو بهم نگاهی بهم انداخت و گفت:
-جدا؟
+آره
-یعنی اگه من اوکی باشم تو اوکیی؟
+آره
-کجا انجامش بدیم؟
+حموم خوبه؟
-مطئنی نیوشا؟
+آره،من تورو خیلی دوست دارم
-منم دوست دارم عزیزم.
قرار شد اول من برم توی حموم
اوکی که شدم بگم آرمان بیاد
وقتی این آب داغ روی تنم ریخت،به حشری ترین نقطه ممکنه رسیدم
به کص و کونم یه مقدار صابون کشیدم تا خیلی کثیف نباشه
آرمانو صدا کردم و رومو کردم طرف دیوار
صدای وا شدن در حموم وحشت به تنم انداخت
پشتم کاملا لخت رو به طرف یه مرد بود
یواش یواش اومد جلو و دستاشو گذاشت رو شونه هام.
وقتی دستش با بدنم تماس پیدا کرد،همه چی از یادم رفت
وقت حس زیاد حشری بودن توم موج میزد
کیرشو از روی شرت به کونم نزدیک کرد
سرمو تکیه دادم به سینش
قدش واقعا خیلی از من بلند تر بود
حداقل یه سر و گردن
آروم سرشو برد سمت گردنم و آروم گردنمو میک میزد
دستاش رفت سینه هام
آروم گفتم آرمان سینه هامو محکم فشار بده
شدت قدرت دستش روی سینه هام خیلی بیشتر شد
خیلی داشتم لذت میبردم
برگشتم سمتش و تو چشماش نگاه کردم
-الهی فدات بشم،خوشگل خودم
+آرمان؟
-جان دلم عزیزم؟
+میشه مثل روزای اول خانم حسینی صدام کنی؟
-خانم حسینی،میذاری لباتو ببوسم؟
اینو که گفت رو پنجه بلند شدم و لبامو گذاشتم رو لباش
به خودم جرعت دادم و آروم دستمو بردم روی کیرش
شرتش خیس بود بخاطر آب دوش
کمی کیرشو از روی شرت مالیدم و دستمو انداختم رو خط کش شرتش و کشیدم پایین
کیرش از تصورات من یکم کلفت تر بود
شایدم یکم دراز تر
وقتی لباشو از رو لبام برداشت انتظار داشتم ازم درخواست ساک زدن بکنه
ولی برگردوندتم سمت دیوار
کمرمو خم کرد و کونمو گرفت سمتش
خودمم وقتی فهمیدم دیگه میخواد برو رو کار یه کم بیشتر باسنمو سمتش کردم
کونمو یه کم نوازش کرد که میخواستم دیگه به اوج جنون برسم.
کونمو گرفت زیر دوش و کمی کصم رو مالید
کیرشو گرفت دستشو گذاشت رو کصم
-آماده ای نیوشا؟
+آره،مراقبم باش مرد من…
کیرشو یه ضرب فشار داد تو
انتظار درد بیشتری داشتم،ولی فقط یه چیزی رو تو خودم احساس کردم
سوزش
کیرشو یکم عقب جلو کرد و منم از درد داشتم به خودم میپیچیدم و چشمام و بسته بودم
-اگه اذیت میشی درارم
+آره درار
وقتی کیرشو کشید بیرون با دیدن خونی که داره ازم میریزه خیلی حس بدی بهم دست داد
دیگه کسی نمیتونست بهم بگه دختر
دیگه زن بودم…
حس عجیبی داشت واقعا.
+آرمان شروع کن دوباره،فقط اول آروم
کیرشو دوباره گذاشت دم کصم و آروم تر فرو کرد این بار
چند تا تلمبه آروم زد و بعدش تند کرد کارشو
سینه هامو گرفته بود تو دستش و منم واقعا دیگه داشتم از رابطه لذت میبردم
برگشتم سمتش و گفتم:
+میشه پوزیشن رو عوض کنیم؟
-چجوری مثلا؟
+تو بخواب رو زمین،من بشینم روت
-باشه
دراز کشید رو زمین و من نشستم رو کیرش
شروع کردم خودمو بالا پایین کردن
یکم ناله کردم
ولی ناله هام از حس لذت بیش از حد بود
+آرمان؟
-جانم نفس
+میخوام آتیش بگیرم آرمان،نوک سینه هامو گاز بگیر
در همون حالت که خوابیده بود،کمرشو بلند کردو یه سینمو گرفت تو دستش و نوک سینمو گاز گرفت
دستمو بردم نزدیک کصم و شروع کردم خود ارضایی کردن که بلافاصله آرمان پوزشیون عوض کرد
رفتیم پوزیشن داگ استایل،خیلی زانوم داشت اذیت میشد
رو کاشی حموم،خیلی درد داشت ولی تحمل کردم
بعد از چند تا تلمبه احساس کردم دارم ارضا میشم
به ارمان گفتم بکشه بیرون کیرشو
تا کشید بیرون من مشغول خود ارضایی شدم که فکر میکنم لذت بخش ترین ارضا شدن عمرمو تجربه کردم.
آرمان چهرش خیلی عصبی شده بود
این سری کیرشو یهو کرد توی کصم
موهامو با تموم قدرت داشت میکشید
منم وحشی شده بودم دندونامو به هم دیگه فشار میدادم
از درد گرفتن گردنم بخاطر کشیده شده موهام داشتم لذت میبردم
+آرمان محکم تر آرمان،آرمان میخوام زیر کیرت بمیرم لعتی،ترخدا بهم چک سکسی بزن
صدای برخورد دست آرمان با کونم بهم حس خوبی میداد
که یهو آرمان موهامو ول کرد و با ساعدش دستشو انداخت دور گردنم و شروع کردن خود ارضایی کردن روی کونم
آب داغ زیادی رو روی کمر و کونم احساس کردم
بلا فاصله آرمان بلند شد رفت
ولی من ولو شده بودم کف حموم.
خودمو جمع و جور کردمو لباس مباسمو پوشیدم و رفتم سمت تخت
یکمی درد داشتم.
آرمانم پشت به من رو تخت دراز کشیده بود
دستامو دورش حلقه کردم
+دوست دارم مرد من
-منم دوست دارم خانومم…
مرسی از چشماتون که این داستان رو دید و مرسی از دلاتون که تو خودش خوند

نوشته: نیوشا


👍 43
👎 5
60101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

792659
2021-02-19 01:58:03 +0330 +0330

مرسی از انگشتات که این داستانو نوشت و مرسی از قلب مهربونت و مرسی از ادبت،مرسی عزیزم❤❤❤❤

6 ❤️

792763
2021-02-19 22:05:06 +0330 +0330

خوشم اومد. خوشبخت بشید.
شب های روشنِ سن پترزبورگ
تا حالا چیزی بهت نگفتم. منو کاملا میشناسی. استاد باقری هستم از شهرستان سربندر. من چقدر باید به تو بگم؟ تو انگل جامعه ای تو نجسی تو میکروبی. من مخالف تو هستم. خندیدیم هیچی بهت نمیگیم پررو شدی! اگر نخوندی به کص دوست دخترت میخندی فحش میدی منیوج! طولانیه خوب نخون مگه کونت گزاشتن؟
این سوسیسه مخصوص خودته. خاک تو سرت

1 ❤️

792893
2021-02-20 09:41:55 +0330 +0330

خوشبخت شین🤲

1 ❤️

793123
2021-02-21 16:17:49 +0330 +0330

مرسی از تو بابت نوشتن داستان فوق العاده ای مثل این . اگر همه داستانای طولانی شهوانی به این عالی ای باشه واقعا ارزش خوندن و وقت گذاشتن داره… نیوشا جان ایشالله که هزاران سال کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنید

2 ❤️

793144
2021-02-21 19:28:27 +0330 +0330

اول اینکه واقعا ممنون که داستانت در کنار صحنه های سکسی، حس عشق و دوست داشتن را هم به تصویر می کشید
دوم اینکه درسته داستان بلندی بود و خب میتونه حوصله خواننده را هم سر ببره، اما راستش کشش خوبی که ايجاد شده بود واقعا خواننده را مشتاق ادامه دادن میکرد

در کل از نظر من عالی بود عزیزم
عشقتون پایدار و قلمت جاری نیوشا جان

1 ❤️

793951
2021-02-26 23:16:44 +0330 +0330

تا اونجایی خوندم که اومد خواستگاریت، یاد خودم و اتفاق های زندگیم افتادم اشکم در اومد و بقیش رو نخوندم، لعنت به این زندگی

1 ❤️

794965
2021-03-03 18:57:25 +0330 +0330

اون ۲۸ نفری که لایک کردن اولش خوندن حس گرفتن و آخرش رو خوندن جق زدن وگرنه دلیلی دیگه ای نداره.تو هم میتونستی واسه لایک هم جقیات همون اول و آخرش رو فقط بنویسی نیاز نبود صفحه رو الکی خط خطی کنی 👎 😴

0 ❤️

795189
2021-03-04 20:01:50 +0330 +0330

شبهای روشن سنت پترزبورگ
گوووه تو اول و اخرت
پااارت میکنم. میدمت بچه های سربندر خشکا خشک بکننت
تپ

0 ❤️

869339
2022-04-17 22:18:34 +0430 +0430

عالی بود
مرسی از قلم زیبات عزیزم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها