عسل بانو عسل گیسو عسل چشم

1396/02/13

کم کم شب داره از راه میرسه , درحالیکه باز احساسات غریبی همه وجودمواحاطه کرده , یه جورایی دلم شور میزنه …
جنگل بخاطر درختان انبوهش معمولا تاریکتر از مکانهای دیگست , هیزمهای خشک رو به روی هم میزارم و یه کم بنزین هم روی هیزمها میریزم وبعد کبریت رو روشن میکنم ,هیزمها کم کم تسلیم شعله های آتیش میشن و حالا با این نور آتیش کمی از تاریکی اطرافم کم میشه.
به کلبه ای که صدمتری من قرار داره نگاه میکنم ,سوسوی نور فانوسی که بالای درچوبی این کلبه آویزون شده به چشم میرسه و بعد درب کلبه با صدای قژقژ ضعیفی باز میشه.
نگاهم به درخشش چشماش معطوف شد و ناخوداگاه لبخندی به روی لبهام نشست.
صداش کردم و ازش خواستم که بیاد باهم دور آتیش بشینیم.
کنارم نشست و درحالیکه لبهام رو لبهاش قرار میگرفت , ازش پرسیدم:
_بهتری عزیزم؟
_آره خدارو شکر الان خیلی حالم خوبه,محمد؟
_جانم عزیزدلم ؟
_هیچی ولش کن , مهم نیست.
_خب بگو دیگه نفس, چرا همیشه عادت داری بقیه حرفتو نجویده,قورت بدی؟
تو چشمام بصورت خیلی مرموزی نگاهی انداخت و گفت:
_هیچی فقط میخواستم بگم قول بده هیچ وقت بدون من جایی نمیری …
اشک تو چشماش حلقه زد ,طاقت نیاوردم اشکش ببینم ,سریع بغلش کردم ,سرش روی سینم آروم گرفت,یواش در گوشش زمزمه کردم :
_قول میدم عزیزم ,قول میدم,تو هم قول بده دیگه اینطوری بغض نکنی , میدونی که چقدر برام سخته , وقتی اشک رو تو چشمات ببینم…
سرش رو از سینم جداکرد و همونطوری که هرم نفسهاش به صورتم برخورد میکرد , آروم زیر لب گفت : قول میدم و بعد فرصت نداد و لبهاش رو بروی لبهام گذاشت.
بارون داره بی وقفه از دل آسمون بروی سر زمین میریزه و ما بی توجه به این بارون , همینطوری کنار آتیش نشستیم و در حالیکه دستام رو
میون دستاش گرفته بود , به شعرهایی که براش میخوندم گوش میداد و جیرجیرک هم در دل شب با من زمزمه میکرد:
آن روز که من در دل خود عشق تو دیدم
تا جانب می خانه چو دیوانه دویدم
جام می عشقت که به دستم بگرفتم
جز لعل لبت دلبر من هیچ ندیدم
بر باده ی می بوسه زدم یاد لب تو
زان می به جز از لعل لبانت نچشیدم…

_ بسه نفسم؟ نزدیک یک ساعته که دارم میخونم , حالا اگه میشه برم یه کم هیزم دیگه بیارم که آتیش خاموش نشه…
_باشه عزیزم, پس منم میرم وسایل چایی رو بیارم که بعدش بساط شام رو ردیف کنیم.

هوا یه کم سرد شده , اما از طرفی چای اصیل ایرانی در کنار نفسهای نفس فضا رو گرم گرم کرده بود و من درحالیکه گیتارم دستم بود و انگشتام مشغول رقصیدن به روی تارهای
گیتارم بود و آهنگ مورد علاقه نفس رو میخوندم:
عسل بانو _ عسل گیسو _ عسل چشم …
بعضی وقتا صداهای زوزه های گرگهایی که شاید فاصله خیلی زیادی هم نسبت به ما ندارند سوار بر دوچرخه باد به گوش میرسه.
البته بعضی وقتا صداهای دیگه ای هم میاد اما دقیق نمیدونم که چه حیوونایی هستند.
بعد از صرف چایی ,جوجه هایی رو که از قبل آماده بودند تا سرخ بشن رو بروی زغالهای افروخته گذاشته تا سرخ شدند , در کنار نفس زیر آلاچیق نشستیم و یک لقمه برام گرفت و خودش لقمه رو توی دهانم گذاشت و شروع کردیم به خوردن…
بعد از شام بساط مستی در کنار قلیون فراهم بود , قلیون که میکشیدم حلقه های دود رو با نزدیک کردن لباش به لبام سهم خودش میکرد و گاهی هم حلقه ها رو با دو انگشت دستش قیچی میکرد.
پیک اول رو نفس ریخت و در حالیکه لبخند میزد
گفت به سلامتی عشقمون و بعد پیک های بعدی…
چشماش خمار شده بود و منتظر بود تا من شروع کنم , به محض اینکه لبام به سمت لباش بردم , محکم لباش رو چسبوند به لبهام و شروع کردیم به خوردن لبهای همدیگه…
لبام رو از روی لبهاش برداشتم و به سمت لاله گوشش بردم , لاله گوشش رو لیس میزدم و گاهی هم یک گاز کوچولو ازش میگرفتم.
از روی زمین بلندش کردم و در حالیکه بوسی از گردنش کردم تو بغلم به سمت کلبه رفتیم.
داخل کلبه تخت یه نفره ای بود نفس به روی تخت انداختم و همینطوری که گردنش میخوردم پایینتر رفتم و دکمه های پیراهنش رو از هم باز کردم.سوتین سورمه ای رنگی تنش بود که با پوستش رنگ بندی زیبایی رو بوجود آورده بود , خیلی داغ بنظر میرسید و منتظر بود تا سینه هاش رو لمس کنم.
سرم رو بین سینه هاش گذاشتم و بوسه ای زدم.
بعد نوک سینش رو تو دهنم گذاشتم و همزمان با مکیدن من ,ناله های نفس هم بلندشد.کم کم پایینتر رفتم و شلوارش رو از پاش دراوردم و سر از بهشتش دراوردم , بعد کمی لیسیدن لای پاها و قسمت حساس بدنش , بلند شدم و روی تخت دراز کشیدم حالا نوبت نفس بود , بعد کمی بازی کردن با موهای سینم و لیس زدن بدنم حالا زبونش رو , زیر شکمم بازی میداد, دستش رو از روی شلوارم بروی آلتم بازی میداد و بعد باز کردن سگکک شلوارم دکمه شلوارم رو باز کرد و اونو به پایین کشید.
بینیش رو به روی شرت گذاشت و کمی با همه وجودش نفس کشید .
شرتم رو پایین کشید و با بوسه ای که به سرش زد , من رو غرق در شهوت کرد حالا این بزاق دهانش بود که کمک میکرد تا من بیشتر حشری بشم.
یک صداهای عجیبی به گوش رسید , انگار مهمون داشتیم , از خواب پاشدم , تف تو این شانس ,یکبار هم که تو خواب همه چیز مرتب بود , این سر وصداها منو از یک عشق و حال اساسی محروم کرد…

نوشته: siavash


👍 1
👎 9
6743 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

593486
2017-05-03 20:33:04 +0430 +0430

اولین دیسلایکو تقدیم میکنم چون بدموقع داستان آپ کردی

0 ❤️

593521
2017-05-03 21:10:14 +0430 +0430
NA

ﺩﺭﻭﺩ ﺑﺮ ﭘﺪﺭ ﺟﻖ ﺍﻳﺮﺍﻥ

1 ❤️

593598
2017-05-04 07:13:22 +0430 +0430

خیلی بده میای به خودت فشار میاری تا یه جغنوشته متفاوت بنویسی بعدش لایک نمیگیری هیچ 6تا دیسلایکم میگیری 🙄 🙄

4 ❤️

593656
2017-05-04 16:31:39 +0430 +0430

Boob_lover2 جقنوشته خوبي بود
خاركصده ها احساسشو درك نميكنن :(
منم ميخواستم جقنوشتم از كردن پسر كوچولوئه ترامپو بنويسم
اينو ديدم پشيمون شدم (wanking)

0 ❤️

593871
2017-05-05 10:18:46 +0430 +0430

انصافن اولاش داستانت بوی هایدن مون میداد(فک کردم هایدن مون نوشته) بعد رو به اساطیر رفتی یه دفعه پیچیدی سمت خر مش قربون بعدشم خوابو هیچکس انقد دقیق نمیتونه تصور کنه یا تو ذهنش برگردونه فقط یه سری چیزیای گنگ باقی میمونه
فک کنم خیلی کار داری و اینکه راجع پایان داستانت خیلی باید کار کنی نه بایک میدم نه دیس لایک
موفق باشی

0 ❤️

593901
2017-05-05 13:08:49 +0430 +0430

Che kosshera

0 ❤️