عشق، سکس، انتقام (۱)

1395/02/22

مقدمه: درود ب همگی این داستان داستان نزدگی حقیقی منه داستان عشقم داستان نفرتم داستان انتقامم البته پر از سکس هست ولی توصیه من به کسانی ک دنبال داستانی هستن ک فقط طرف میکنه وتموم این داستان به دردشون نمیخوره چون من اکثر جزئیات رو نوشتم تا بفهمید من تو این دوران چی کشیدم قبلا از اشتباهات تایپی معذرت خواهی میکنم پاینده باشید

من:اه اینا کین دیگه با خودشون اوردن
پوران:نمیدونم منم نمیشناسمشون
اینا جمله هایی بود که بین من و پوران همسرم گفته شد داشتیم با دوستامون طبق معمول اخر هفتها میرفتیم بیرون البته اینبار سعید دوستم همسایشون رو هم با خودشون اورده بود ما سه تا دوست بودیم هممون متاهل و بچه دار و ستامون هم 32 ساله خیلی وقت بود ک با هم دوست بودیم تقریبا از بچگی دیگه دوستیمون تبدیل شده بود ب برادری همش با هم بودیم مخصوصا من و سعید که همکار هم بودیم زنامون هم همینجور همش با هم بودن ما هز هفته ی شهری میرفتیم اون هفته هم طبق معمول زدیم بیرون شهر که دیدیم ی خانواده دیگه هم با خودشون اوردن مرده رو من دیدم ی مرد سن بالا تقریبا 47 ساله قیافه درستی هم نداشت خوشم نیومد از اومدنشون تا اینکه سعید علامت داد بزنیم کنار چایی بخوریم وقتی پیاده شدم وااااای خدای من زنش اوه اوه دیونه کننده بود ی زن 35 ساله قد بلند خوش هیکل بسیار بسیار خوشگل من کف کردم از دیدن این زن و هر چی فکر کردم چه سنخیتی میتونه باشه بین اینا ک با هم ازدواج کردن چیزی نفهمیدم چون اصلا ب هم نمیخوردن خلاصه راه افتادیم من تمام راه رو داشتم ب دنیا (اسم عشقم دنیا بود)فکر میکردم چون از اون تیپایی بود ک من عاشقشونم خوشگل لوند هیکل درشت و ورزشی خیلی خونگرم و صمیمی بر عکس پوران البته پوران از خوشگلی و هیکل از اون ی سر و گردن بالاتر بود منم خیلی دوسش داشتم فقط تنها مشکل ما و بزرگترین مشکلمون این بود که من ی مرد بسیار هات و عاشق پیشه و خونگرم بودم بر عکس من پوران ی زن خیلی خیلی سرد و بی روح بود ب اندازه ای که بعضی اوقات متنفر میشدم ازش چون من دوست داشتم حداقل هفته ای دو یا سه بار سکس کنم ولی پوران بر عکس من هیچ علاقه ای ب سکس نداشت واضح تر بگم متنفر بود از سکس با اینکه من تو سکس خیلی خیلی قوی بودم و هیچ چیز بدی نداشتم ک بخواد ب خاطر اون از سکس دوری کنه چون اینو بارها خودش بهم گفته بود ک تو عالی هستی منتها من بدم میاد نمیتونم چند باری هم قرص و دارو و دکتر و عطاری و اینارو امتخان کرده بودیم منتها هیچ نتیجه ای ند
اده بود این بود ک من همیشه ی خلصه بزرگ تو زندگیم داشتم از داستان دور شدیم ببخشید چون میخوام قشنگ احساس کنید من چه حالی داشتم خلاصه تو اون دو روزی ک ما رفته بودیم من خیلی ب دنیا توجه میکردم و فهمیدم ک اونم زیاد ب من بی میل نیست ولی من زشت میدونستم ک بخوام پیشنهادی اونم ب ی زنه متاهل ک هیچوقت اینکارو حتی تو دوران مجردیم هم نکرده بودم بکنم و اگه جواب رد میداد شخصیتم خورد میشد ک من خیلی برای شخصیتم ارزش قائل بودم اون دو روز گذشت و اونا شدن جزویی از جمع ما همینجور دنیا و پوران خیلی باهم صمیمی شدن و بعدا از صحبتهای پوران فهمیدم که اونا ب خاطر حقوق پدر دنیا ک بهشون برسه از هم طلاق هم گرفتن و دارن همینجوری با هم زندگی میکنن خلاصه بعد اون رابطه ما خیلی زیاد شد و رفت و امد زیاد میکردیم منتها علی شوهر دنیا زیاد تو این رفت و امدا حضور نداشت و اکثرا خود دنیا تنها یا با دخترش ک همسن پسر من بود (5 ساله)میومدن پیشمون و بواسطه دوستیمون شماره همدیگه رو هم داشتیم و گاهی ب هم زنگ میزدیم برای هماهنگی پوران مدیر ی مهد کودک بود ک پسر منم همونجا بود دنیا هم ب ما گفته بود ک دختر منم با خودتون ببرید مهد من که هر روز اینارو میبردم و میاوردم همش با دنیا برخورد داشتم ولی دیگه طاقت نداشتم حس میکردم واقعا عاشقش شدم تا تابستون شد و پوران چون دیگه مهد تعطیل بود رفت شهر خودشون پیش مادرش اینا اینم بگم که من بچه اهوازم و زنمم مال ی شهری ک از اینجا هزار کیلومتر فاصله داره و سالی یه دفعه میره اونجا و معمولا ی ماهی میمونه این دفعه هم مثل هر دفعه رفت ولی نمیدونست ک این دفعه دیگه داستان زندگیش عوض میشه تو نبود پوران من همش تنها بودم ی چند روزی گذشته بود از رفتن پوران ک اخر هفته شد و من سرگردون بودم ک چی کنم اخر هفته تصمیم گرفتم برم ابادان پیش دوستم و شبو اونجا باشم عصر شد و اماده رفتن بودم ک دنیا پیام داد وقتی اسمشو خوندم انگار دنیا رو دادن بهم نوشته بود
دنیا:تنهایی خوش میگذره با شکلک خنده
من:نه بابا چه خوشی ترکیدم تو این چند روز حوصلم سر رفته
دنیا:خب ی برنامه بریزید بریم بیرون
من:من دارم میرم ابادان شما با خانواده باشید من تنها خوش نمیگذره باهاتون بیام میرم ابادان پیش دوستم و تفریح
دنیا:واااای تو رو خدا راست میگی میخوای بری ابادان خیلی نامردی تنهایی میری
من:خب تو هم ییا
دنیا:واقعا بیام؟ منم چون فکر نمیکردم بیاد البته زن مستقل و ازادی بود منتها نمیدونستم تا این حد گفتم صاحبت اجازه میده بیای
دنیا:من صاحبی ندارم هر کاری بخوام میکنم منم میام تا بفهمی ک راست میگم منم هنوز تو شوک بودم ک واقعا راست میگه یا نه ک دیدم پ داده ساعت چند بیام منم بهش گفتم و خودمم اماده شدم سر ساعت اومد وقتی زنگ رو زد و دیدمش داشتم از خوشحالی بال در میاوردم اومد بالا اونم با چه تیپی ی شلوار و بلوز سفید و تنگ ک تمام هیکلش رو نشون میداد با یه مانتو توری مشکی ک هیچ چیزی رو نپوشونده بود و تو اون لباس واقعا دیونه کننده بود اینو میشد از چشمایی مردمی ک از پهلوی ما رد میشدن دید حتی زنها هم میخ این میشدن چه برسه ب مردها خلاصه راه افتادیم وتو راه کلی با هم گفتیم و خندیدیم و حرف زدیم تا رسیدیم ابادان اونجا هم رفتیم بازار گردی و اینا ی جا هم داشتیم از خیابون رد میشدیم ک دست همدیگرو گرفتیم و بعد اون دیگه ول نکردیم دست همو
رفتیم رستوران برای قلیون و غذا توی رستوران هم همش چسبیده بود بهم و پاش رو پام بود منم دیگه طاقت نیوردم و حرف دلم رو بهش زدم گفتم دنیا من واقعا دوست دارم خیلی وقته تو فکرتم و دارم دیونه میشم از دوریت و همه چیز رو بهش گفتم چند دقیقه ای ساکت بودیم و گفت اصلا فکرش رو هم نکن ک اینکار شدنی بشه من ب هیچ وجه نمیتونم فکرشم از سرت بکن بیرون با اون همه صمیمیتی ک بین ما بود فکر نمیکردم این جوابش باشه منم ک خیلی تو پرم خورده بود ساکت شدم و هیچ حرفی نزدم حتی تو راهم ساکت بودیم و هیچی نمیگفتیم تا اینکه خودش یهو دستمو گرفتو با دو تا دستش میمالید و گفت ببین ارمین جان من از تو خیلی خوشم میاد اگه قرار باشه با کسی رابطه داشته باشم کی بهتر تو که همه جوره دوست دارم و میشناسمت و میدونم ک تو مشکل زندگیت چی پوران همه چیز رو ب من گفته منم ب تو حق میدم ک ب فکر رابطه با کس دیگه ای باشی ولی من نمیتونم نباید این اتفاق بین ما بیفته من بازم چیزی نگفتم و ساکت موندم واقعا دوسش داشتم غیر فکرای سکسی که دربارش میکردم واقعا از همه چیزش لذت میبردم از رفتارش اخلاقش شوخ بودنش گرم بودنش چیزایی که من هیچوقت تو زندگی مشترکم حس نکرده بودم نمیدونم چی شد ک اشک از چشمام سرازیر شد اونم وقتی اینو دید بغلم کرد و سرشو گذاشت رو شونم و دستمو میمالید تو سکوت کامل رسیدیم اهواز منم بدون اینکه سوال کنم ازش رفتم سمت خونه و ماشین رو بردم داخل و پیاده شدم دنیا حتی ازم سوال هم نکرد ک چرا اومدی اینجا رفتم دستش رو کشیدم و بردمش داخل اونم مثل ی بره رام اومد وقتی رسیدیم داخل بغلش کردم و لبام رو گذاشتم رو لباش شروع کردم ب لب گرفتن ولی بعد چند ثانیه بازم اون منو پس زد و گفت نمیتونم منم دیگه ولش کردم و رفتم روی مبل دراز کشیدم اونم رفت روی ی مبل تکی نشست فکر کنم ی بیست دقیقه ای میشد ک هیچ حرفی نمیزدیم و من فقط سیگار میکشیدم دنیا اومد نشست زیر مبل من و لباشو اورد جلو و شروع کرد لب گرفتن واااای خدا چقدر شیرین بود این لبا چقدر دوست داشتم این لبارو دستم تو موهاش بود و لب میگرفتم ازش همونجور ک من دراز کشیده بودم دستش رو برد روی کیرم و شروع کرد ب مالیدن از گلوم و سینم شروع کرد ب بوسیدن و رفت پایین کمربند و دکمهای شلوارم رو باز کرد وقتی کیرمو با دست گرفت کشید بیرون دوست داشتم همونجا ارضا بشم از لذتی که بردم نگاهی ب هم کردیم و لبخند زدیم شروع کرد ب ساک زدن چقدر قشنگ و لذت بخش میخورد انگار داشت با تمام وجود لذت میبرد از کارش بلندش کردم و لبامون رفت تو هم ب پشت هلش میدادم ب سمت اتاق خواب و لباساش رو در میاوردم اونم لباسای منو در اورد ولی لبامون از هم جدا نشد وقتی رسیدیم اتاق خواب لخت لخت بودیم هلش دادم تو تخت و شروع کردم ب خوردن و لیسیدنش تمام سر تا پاشو خوردم و بوسیدم داشت از حال میرفت ولی هیچ حرفیرنمیزد فقط ناله میکرد تا ارضا شد منو کشید ب سمت خودشو شروع کرد ازم لب گرفتن و منو برگردوند ب کمر خوابیده بودم و اونم روم نشسته بود کیرم و با دست گرفت و تنظیم کرد و ننشست روش وااااای خدای من چقدر تنگ بود باورم نمیشد شکل کوسشم دقیقا مثل دختر بچها بود خوشگل و کوچیک بدون هیچ لبه ای واقعا خوردنی بود وقتی نشست روش انگار دنیا رو ب جفتمون دادن اینقدر بالا پایین شد که خسته شد بلند شد داگ استیل شد از عقب کردم تو کسش و شروع کردم ب تلمبه زدن این بهترین پوزیشن کردن برای منه خیلی لذت میبرم وقتی داشتم میکردمش باورم نمیشد که بیدارم و راسته من مرتب تلمبه میزدم و اون حال میکرد هلش دادم ب جلو که سینهاش چسبید ب دیوار و خیلی محکم داشتم از پشت میکردمش و سینهاش رو فشار میدادم تا دوباره ارضا شد میدونستم ک دیگه حال ندارم ب کمر خوابوندمش رو تخت و خودم خوابیدم روش و دوباره کردم تو کس خوشگلش تا ابم داشت مییومد در اوردم ریختم رو سینهاش و شکمش واااای داشتم میتر کیدم از خستگی ولی بازم دراز کشیدم پهلوش و شروع کردم ب خوردن لباش ک شیرین ترین چیز برای من تو دنیا بود نگاه ب ساعت کردیم از چهارم گذشته بود ی جیغ کوچیک کشید و رفت زود باش برام اژانس بگیر برم گفتم نه خودم میرسونمت ک ای کاش به حرفش گوش میدادم و اژانس میگرفتم

ادامه دارد
نوشته: javid_iran


👍 3
👎 2
10260 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

540623
2016-05-11 21:08:32 +0430 +0430

خوب بود…خخخخخخخخ

0 ❤️

540666
2016-05-12 05:23:40 +0430 +0430

تخمى بيدا

0 ❤️

540673
2016-05-12 06:54:58 +0430 +0430

فقط تا کلمه ی نزدگی خوندم!

0 ❤️

540707
2016-05-12 17:43:49 +0430 +0430

اگه روح داری … ? ✋

0 ❤️

540878
2016-05-13 21:54:10 +0430 +0430

خائن!..گفتی داستان داره این داستان!پس قسمت بعدی هم میخونم،فقط برای اینکه ببینم این چه داستانیه که به خیانت کردنش میارزیده،همین

0 ❤️

540913
2016-05-14 06:54:44 +0430 +0430
NA

مدعی هستی که داستان رو با جزئیات نوشتی
خیلی دلم میخواد بدونم تعریف جنابعالی از جزئیات چی هستش؟!
زنی که یه دختر پنج ساله داره دور از عقله که با یه مرد متاهل یک دفعه ای تصمیم بگیره به سفری برون شهری بره !! انهم به شهری که که مسافت رفت و برگشتش 300کیلومتر میشه و از لحاظ زمانی چهار ساعت طول میکشه که مسلما کسی که عشقش رو کنار خودش داره این زمان به 5 ساعت میکشه !
دوسه ساعت هم گشت و گذار و رستوران و قلیون کشیدن وقت بگذاری 7/8 ساعت زمان میبره…! اگر 8 صبح هم حرکت کنی زمان برگشتت 3/4 بعدازظهر میشه …دوساعت هم منزل کشتی کج داشتی میشه 5/6 بعدازظهر !! دیگه خود بخوان حدیث مفصل از این …

در ثانی مهمترین چیزی که یه زن رو میتونه از چنین سفری بر حذر کنه …گذشته از وجود دختر 5 ساله اش؛، اتفاقات غیر قابل پیش بینی که در این جور سفرها ممکنه پیش بیاد خود بزرگترین مانع تن دادن به این جور سفرهاست! اینه که به هیچ وجه با عقل جور در نمیاد یه زن همچین خبطی مرتکب بشه !
حالا چه لزومی داشت به ابادان برین …خونه خالی که موجود بود !!!

0 ❤️