عشق اساطیری

1395/03/18

به تابلوی روی دیوار خیره شده بودم… اون تنها چیزی بود که از ایران با خودم اورده بودم به جز مدارک و وسایل شخصی ( وقتی که ایران رو ترک میکردم) تابلو نقش یه مادر و دختر بود. قدیمی بود و وقتی میاوردمش، از قابش جدا کرده بودم که بشه حملش کرد. یادگار مادربزرگم به مامانم و مامانم به من . جددم بود و مادربزرگم تصویرشون در اغوش هم که یه نقاش معروف اون نقاشی کرده بود. … خانواده ی اساطیری ما… سرنوشت اساطیری من! فلش بک به زندگی تو ایران… به نظر اینقد دور میومد که فک میکردم شاید سالهای سال باشه … نه فقط چند سال … شاید چون از اون دوران چیزی دیگه ای نمونده بود جز یه تابلو… حالا بعد از ۱۰ سال ؟
واسه یه لحظه تمام اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بودم در طی ۱۰ سال گذشته از جلو چشمم گذشت… یادم میاد قلبم مثل گنجشکه اسیر تو اتاق انباری میزید. اره اسیر شده بود بیچاره! و منم میخواستم نجاتش بدم…. اینقد دنبالش میکردم که بی حال میافتاد ! بعد میگرفتمش و بوسش میکردم… قلبش خیلی تند میزد… بعد پرش میدادم…
اره قلبم مثل همون گنجشکه میزد… اولین بار بود که میدیدمش … با هم تا یاهو اشنا شدیم یه سال پیش و شاید بیشتر شاید دو سال … راستش اصلا دنبال دوستی نبودم . کاملا اتفاقی واسه حل یکی از مسیله های درس برنامه نویسی وقتی تو اینترنت چک کردم ای دی یاهوشو گذاشته بود. ادم یوبسی بود و خیلی رک حرف میزد… خیلی اهل چت و وقت تلف کردن نبود.
بالاخره بعد از اون همه چت و دوستی ، واسه کادوی تولدش تو دانشگاه باهاش قرار گذاشتم… زنگ زدم… لعنتی موبایلم انتن نمیداد…
کجایی؟
انقلاب -الان میرسم
باشه منتظرم
چی پوشیدی؟
مانتو مشکی و مقنعه . طبقه اول تو راهرو واستادم
حله دارم میام
اوکی سی یو…
خیلی وقتا هم میشد با هم انگلیسی حرف میزدیم. دوست داشتم تمرین کنم. اخه انگلیسیش خوب بود. همه ی خواهر برادراش خارج از کشور بودن. اون مونده بود از مامان و باباش مواظبت کنه … بچه کوچیک بود.
میدونستم دوستش دارم اما میدونستم شاید منو فقط به عنوان یه دوست نگاه میکنه . واسه همین هیچ زمان در روابطم بیشتر از دوست نبودم. گرچه همه چیزشو میدونستم… دوست دختراش … زندگیش … اونم درباره من میدونست … اما همیشه تو مدت این یه سال یه دوست بودم. انتظاری هم نداشتم…اما بیتاب بودم… سعی میکردم تجسمش کنم اما تجسمم بیشتراز عکس پروفایلش نمیرفت! اما صداش … و لحن کلامش… واسش یه ادکلن خریده بودم… قبلنها بهم گفته بود چی دوست داره… کاملا اتفاقی و لا به لای حرفها… ما حرف زیاد میزدیم…. شاید پای تلفن بیشتر از یه ساعت… … یادمه اون روزا ایرانسل تماس مجانی داشت …. و
اسه همین شاید خیلی مکالمه های طولانی میکردیم…
خوب رفتم دستشویی . خودم تو اینه نگاه کردم… ارایشی نداشتم… همیشه ساده بودم… کلا ساده بودم. عکسای دوست دختراشو دیده بودم… همه از اون فشن ها… گرچه تو خانواده ی اساطیری ما فشن و این چیزا خیلی باب بود، من تنها عضو خانواده بودم که همیشه ساز مخالف بودم. در واقع به خیلی چیزهایی که تبدیل به هنجار میشدند واکنش معکوس نشون میدادم…
ساده گی هم بخشی از اون بود.
مقعنه ام رو مرتب کردم… اون موقع مد بود چونه ی مقنعه رو یکم میدادند بالا … سعی کردم مرتبش کنم… چشام تو اینه ی برق میزد… ساده و معصوم… من حتی صورتمو اصلاح نمیکردم… گرچه مویی هم تو صورتم نداشتم… اما دلیلش اون نبود… دوست داشتم ساده باشم… از خودم پرسیدم… یعنی میشه عاشق سادگی من بشه ؟ یکم دیگه تو اینه نگاه کردم و تو افکارم غرق بودم که موبایلم زنگ خورد.
اومدم همونجا واستا دستشویی هستم.

اومدم بیرون… چند متر اونورتر کنار نیمکت تو سالن ایستاده بود… قدش بلندتر از اونی بود که فکر میکردم. یه پیرهن چارخونه سفید و مشکی پوشیده بود و ته ریش پروفسوری داشت … چشمای درشت و سیاهش تو صورتش قشنگتر از عکسش بود… با خودم فک کردم : اما چشمای من قهوه ایه !
رفتم جلو و دست دادم و صورتمو بردم جلو واسه روبوسی… خودشو یکم خم کرد چون قدش بلند بود… شاید ۱۸۵…
عادتمه … یکی چپ یکی راست! البته تو هوا! موووووچ موووووچ. عادته من نه البته … ایرانی ها …
تولدت مبارک
مرسی
بریم کافی شاپ؟
باشه
هوا گرم شده بود… یکم… و تابستون داشت ورودشو اعلام میکرد.
امروز کلاس نداری؟
داشتم اما پیچوندم. خوش به حالت درست تموم شده الان داری کار میکنی. همیشه فک میکنم من به درس خوندن عادت دارم!
خندید!
کس مغزی دیگه! اگه پسر بودی میگفتم با تخمات فک میکنی! لیسانست که تموم شد بیا با هم بزنیم تو کار بیزینس . تو استعدادت خوبه .
نه رفیق من میخوام تا دکترا بخونم .
خوب اونقد بخون تا مغزت و کونت یکی بشه … دیوانه
خندیدم … عادتش بود…همیشه همینطوری حرف میزد. هیچوقت ناراحت نمیشدم. رسیدیم… هر دو نوشیدنیهای خنک و ترش دوست داشتیم. دو تا ابزرشک و کیک…
نشستیم… اولین بار بود که از نزدیک میدیدمش و سعی میکردم تمام جزییات صورتشو بررسی کنم. انگار تو عمرم پسر ندیده بودم!
خوب چه خبر ؟
هیچی تولدت مبارک…
چند دفعه میگی الاغ؟
همینطوری واسه خالی نبودن عریضه!
خندیدیدم. گفتم یه دفعه دیگه جوک اون یارو رو تو جنگ با لهجه بگو…
خیلی دوست داشتم وقتی جوک میگفت اونم با لهجه، خیلی خنده دار بود…
بابا ولمون کن ! تو هم گیر اوردی مارو ها!
تو رو خدا … جون حاجی
دیوانه! باشه …

خندیدم … بلند… دستشو اروم گذاشت رو لبم… و اون دست دیگشو به نشانه ی سکوت رو لب خودش…
چه خبرته ؟ مخت مگه گوزیده ؟
دستمو گذاشتمم رو دستش که رو لبم بود … ناخود اگاه به لبم فشار دادم و بوسیدم… و به چشماش خیره شدم.یه طوری شدم… فک کنم ادرنالین خونم به بالاترین حد خودش رسیده بود… ترشح تو لباس زیرم حس میکردم…لال شده بودم. دستشو هنوز روی لبم نگه داشته بودم و تو چشاش خیره شده بودم.
دلم میخواست چیزی تو چشاش پیدا کنم…
اما هیچی…
دستشو از تو دستم در اورد و گفت یواش بخند… تو که بچه نیستی … دیوانه …
چشم… ببخشید…
سفارش حاضر بود… گارسون اورد.
تمام مدت سکوت عجیبی حاکم بود… تا وقتی نوشیدنی تموم شد…
هوا خیلی گرمه شده نه ؟؟
اره تهران با این الودگی تو تابستون از این کیری تر هم میشه .
اوهوم.
به هر حال ملاقات ما اینطوری تموم شد…
شاید واسه اون هیچی نبود… اما واسه من همه چیز بود…
شاید اون فراموش کرد اما من نه…. روزها گذشت و دوستی ما ادامه داشت… در این مدت چند تا دوست دختر دیگه هم گرفت. حتی هم زمان دو یا سه تا دوس دختر داشت. من همشو میدونستم. به من میگفت…
فوق لیسانسم تموم شد. با وجود پیشنهادها و شانسهای زیاد برای ازدواج در خانواده ی اساطیری ما و مهریه های بزرگ و حتی دوست پسرهای پولدار با پورشه! من مثل همیشه مرغم یه پا داشت.
من میرم کانادا.
دختر نمیشه. ازدواج کن هر جا خواستی برو
ـ نمیخوام اغا! من حق زندگی به سلیقه ی خودم رو ندارم عایا؟!!!
نه ! تو نمیفهمی… خانواده چیه ابرو چیه … تو چی میفهمی . دختر لجباز یه دنده …
ـ تو منو لجباز زاییدی مامان خانوم!
من به گور جددم خندیدم یکی مثل تو پس انداختم! معلوم نیست تو تخم چی هستی!
ـ تخم جن! خودت همیشه تو بچگی ها گفتی
بلبل زبونی نکن. لباس بپوش خواستگارا الان میان
ـ نمیخوام نمی خوام نیمخوام
بلا گرفته اینقد منو حرص نده. فاطی خانوم ( دایه من از بچگی و سر خدمتکار) بیا این اتیش پاره رو ببر حاضر من دیگه مخم قد نمیده با این چونه بزنم.
ـ فاطی خانوم نیا . من نمیام جلو خواستگار
مامان من . گیلاس من! دختر من! (یکم لوس شدم) ۲۴ سالته مامان جان. فک کن… عروس بشی بچه دار بشی … با شوهرت بیان اینجا خونه ما … برین ماه عسل… فک کن…
ـ فک کن مامان جون… تنهایی … بدون سر خر…. بدون اقا بالاسر… برم خارج… درس بخونم … دکتر بشم… خانوم خودم بشم… دستم تو جیبم باشه… اثری از این غیبت و این ابرو بازی و این حرفا نباشه … اخ چه خوب میشه…
الهی بگم اون زبونت چی بشه دختر. الان زنگ میزنم بابات بیاد. فقط اون حریف تو میشه…
این بساط هر روز من بود تا زمانی که دانشگاه تو تورنتو قبول شدم.
روزی که پرواز داشتم بهش زنگ زدم…
سلام من تهرانم. دارم از ایران میرم.کارام جور شد. صبح پرواز دارم. کادوی تولدت رو هم خریدم… میخوام ببینمت و بهت بدم و باهات خدافظی کنم. ببخشید که دیر شد.
کجایی؟
هتل
باشه میام اما اخر شب .ایرادی که نداره ؟
نه خواهش میکنم…
ادرس هتلتو بگو…

ساعتای یک نیمه شب بود که مسج داد و پرسید میشه الان بیام؟ منم گفته باشه. اومد. با هم صحبت کردیم. کادوی تولدش یه پلاک بود که اسمشو داده بودم روش حک کرده بودن و طلا بود . بهش دادم. تشکر کرد و روبوسی و خدافظی…
بوی ادکلنشو هنوز تو مشامم حس میکنم… میخواستم بهش بگم دوستت دارم… اما هنوز نتونستم. وقتی رفت براش این شعر رو نوشتم و تو استاپ اور برای تغییر پرواز تو فرودگاه با گوشی براش ایمیل زدم:

حضور

دیشب از آسمان حضورت
روی دامن شب ستاره می بارید
کهکشانی شدم از نور
که به ظلمت شب چو ماه می بالید
هر کلامت گلی میشد
که به دشت دل عاشقانه می رویید
هر نفس ضربانی بود
که دل به تپیدنش می کوشید
عطری از عشق آکند ناگاه
در این فضای متعفن تنهایی
وقتی آمدی و گشودم در
با حضور تو ای عشق رویایی
کاش خورشید در نهانگاهش
تا ابد، تا همیشه میخوابید
کاش جای او به این ظلمت
خورشید چشمان تو میتابید
چون سحر شد، تو بار سفر بستی
من درونم پر از تلاطم شد
حرفهای نا گفته ام بغضی
شد و در ته گلو گم شد
دم رفتن زیر لب گفتم
دوستت دارم هر کجا هستی
توسکوت کردی و خندیدی
گفتی بدرود و عاقبت رفتی…

حالا از اون زمان شاید شش سالی می گذشت … شاید بیشتر …
من سه تا دوست پسرداشتم تا اون زمان و زندگیم گذشته بود ولی فراموشش نکردم…
در تمام این مدت با هم در تماس بودیم… مثل دو تا دوست… هنوز هر دو مجرد بودیم. من درسم تموم شده بود و یک سالی بود که تو یه شرکت کار میکردم… هفته پیش دوباره واسه تولدش زنگ زدم…
سلام تولدت مبارک… ببخشید دیر شد درگیر بودم
نه بابا خواهش میکنم… همینقد که به یادم بودی خیلی هم ممنون.
واسه فوت پدرت هم تسلیت میگم. گرچه الان دو ماه هست گذشته و من برات ایمیل زدم اما وقت نمیشد زنگ بزنم. ببخشید
خواهش میکنم… دیگه عمره … من دارم میام تورنتو! واسه چند وقت… سه روز دیگه پرواز دارم. خودم میخواستم باهات تماس بگیرم. میخوام ببینمت!
قلبم دوباره شروع به تپیدن کرد… انگار یه دختر هجده ساله هستم و دارم اولین بار با یه پسر حرف میزنم…
ـ جدی؟ خیلی هم عالی … باشه …
بعد از تماس اون روز و چند روز بعد اون تو تورنتو بود… رفتم فرودگاه دنبالش گرچه خیلی سخت بود و شرکت مرخصی نمیداد…
دست و روبوسی… دوباره بوی عطرش تو مشامم پیچید…
تو صورتم زل زد… خانوم شدی!
خانوم بودم! اما تو پیر شدی…!
موهاش از بغل گوشش سفید شده بود… چهره اش بیشتر شبیه قهرمان های فیلمای گنگستر شده بود!
زیر چشاش چروک افتاده بود و یکم شکم کرده بود. نه زیاد… اما قد بلندش کاورش میکرد.
دستشو انداخت رو شونم و منو به طرف خودش کشید و در یه حرکت باور نکردنی محکم بغلم کرد…
من خودم از تو اغوشش اروم بیرون کشیدم و تو صورتش نگاه کردم… سعی داشتم شوک و سوالهای متوالی که به ذهنم میومد رو با نگاه کردن بهش جواب بدم…
متوجه ی بهت من شده بود…
دلم برات تنگ شده بود…
اااااا…. دل منم!
ـ واقعا؟
خوببببببببببب اره …. یعنی … نمیدونم … من چند سالی میشه از همه دور بودم. حتی مامان اینارو ندیدم در این مدت … یکم بی روح شدم!
ـ هنوزم دوستم داری؟!
میون شوک و بهت دیگه مغزم امپر بالا زده بود؟!
عشق و بهت و حیرت … و گیجی …
فقط تونستم ناخود اگاه بگم :
همیشه دوست داشتم…
لبامو اروم بوسید…
من هنوز شکه شده بودم .
منو رها کرد گفت کمکم میکنی وسایلو بیریم و یه تاکسی بگیریم؟ خونت از اینجا دوره ؟
گفتم ماشین دارم…
ساعتی بعد … تو اتاق کوچیک شش متری من… تن من و اون بهم مثل پیچک روی درخت مو تو حیاطمون پیچیده بود…
سالهای انتظار تموم شده بود… طعم لبش و طعم تنش مثل این بود که من اولین بار مردی رو میبوسیدم… تازه و شیرین …
گرمای هم اغوشی اون گرمای عشق اون دوباره ذهن سرد منو گرم کرد…
از خواب بیدار شدم… امروز شنبه بود…شرکت تعطیل بود… اخی!!! اون کنارم به ارومی خوابیده بود… و دستش روی سینه ام بود… به تابلوی قدیمی روی دیوار خیره شدم… تنها یادگار اساطیری من از ایران… و خاطرات ۱۰ سال گذشته رو مرور کردم… دیشب بهم پیشنهاد ازدواج داد… و منم بدون تردید قبول کردم چون میدونستم دوستش دارم… شاید عشق من مثل خانواده ی ما اساطیری بود…

نوشته: مایا


👍 9
👎 1
7904 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

544058
2016-06-08 04:40:44 +0430 +0430

mer c doostan

0 ❤️

544075
2016-06-08 08:25:34 +0430 +0430

قلمت خیلی روان و متن داستانت گیرا بود.به نکات درستی هم اشاره کرده بودی.قشنگ بود ادامه بده.

2 ❤️

544076
2016-06-08 08:31:51 +0430 +0430

problemsolver : mer c :)

1 ❤️

544088
2016-06-08 11:31:10 +0430 +0430

داستانت خوب و بدور از زیاده گویی بود. اغراق نداشتی و شخصیت های داستانت هم آدم های همه چی تموم نبودن بلکه ساده و معمولی بودن. داستانت جذب کننده بود. خسته نباشی

2 ❤️

544091
2016-06-08 11:42:02 +0430 +0430

شاید از لحاظ ادبی ایراد داشته باشه ولی اونقدر فضای سرد وغمگین داستان رو قشنگ به تصویر کشیدی که ناخوداگاه هم ناراحت شدم هم سردم شد!
اشنایی با شما از افتخارات زندگی منه.
به امید تکرار

1 ❤️

544118
2016-06-08 15:40:08 +0430 +0430

Merc Az hame … Najvaye aziz Va Nazi… (inlove)

0 ❤️

544123
2016-06-08 17:56:48 +0430 +0430

زیبایی بی وانمود …

1 ❤️

544273
2016-06-09 17:28:58 +0430 +0430

خیلی خیلی خوب بود روشنک عزیز ،واقعا میشه بلوغ رو تو قلم و داستانت حس کرد.یه بیگ لایک گنده از طرف من داری(likeeeeeeeeeeeeeeee)

1 ❤️

544295
2016-06-09 21:58:35 +0430 +0430

Sharlatan : Merc :-* (inlove)

1 ❤️

544309
2016-06-09 22:58:40 +0430 +0430

خوب و نسبت به بقیه کارهای شهوانی یه اثر ادبی بود!! ?

1 ❤️

544451
2016-06-11 09:18:00 +0430 +0430
NA

همون روز اول بهش میِگفتی میخوای کس بدی اون با میل و رغبت قبول میکرد دیگه نیازی نبود این همه سال صبر کنی

0 ❤️

544502
2016-06-11 20:41:14 +0430 +0430
NA

وتقعا زیبا بود
لذت بردم
امیدوارم بازم بنویسی.عالی ?

1 ❤️

544534
2016-06-12 05:54:02 +0430 +0430

alislyboy : mer c (y)

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها