سلام دوستان…
واقعیتش این مطلب رو فقط به یه دلیل میخوام بنویسم…واقعا برام سخته که بنویسمش…الان که دارم مینویسم دستام یخ کرده…
اینو مینویسم واسه کسی که شاید از گفتن این خاطرمون دراینجا بعدها اگر روزی ببینه ناراحت بشه ولی دلم میخواد بدونه که روی این مطلب دقیقا باخودشه…واقعا ازش معذرت میخوام…اسمش چیز دیگه ایه اما اینجا پرهامه و اسم خودم صهباس…
از روز اولی که دیدمش براتون میگم…فقط لطفا بی احترامی نکنید…
با دوستم رفته بودیم یه پاساژ برای خرید لباس،عروسی برادر دوستم بود و چون ما باهاشون روابط فامیلی داشتیم خانواده ماروهم دعوت کرده بودن،پرهام رو طبقه پایین پاساژ دیدمش،ذرت مکزیکی می فروخت،خیلی اخمو بود،موهای پر مشکی داشت که شاید بیشتراز هرچیز موهاش جذابش کرده بود،هیچ وقت یادم نمیره چقدر نگین دوستمو که از ذرت مکزیکی متنفر بود التماس کردم تا بامن بیاد و بریم ذرت مکزیکی بخرم،وقتی جلوش رسیدم انقدر اضطراب داشتم که دستام میلرزید،اونموقع دوست پسر داشتم و میخواستم هرچه زودتر دکش کنم،پسر بدی نبود اما خیلی لوس بود ،هربار که می اومد دیدنم برام کادو میخرید و منم بارها بهش گفته بودم برام چیزی نخره ولی تا اینو میگفتم بغض میکرد میگفت میدونستم …داری میری بایکی دیگه رفیق شی از چشمت افتادم و از این قبیل حرفا،منم به اجبار همیشه کادوهاشو میگرفتم،آخه جایی براشون نداشتم و همیشه برای اینکه کادوهاشو تو تولد دوستام بهشون میدادم احساس عذاب وجدان داشتم…همینجا ازش ازش معذرت میخوام!
بگذریم،رفتم گفتم:یه ذرت مکزیکی لطفا…
بدون حتی نیم نگاه برام ذرت رو داخل لیوان پرکرد داد بهم،پول رو روی میز گذاشتم و نگاهش کردم که حداقل سرشو بلندکنه یه نگاه بندازه ولی خیلی به نظر مثبت میرسید…برام خیلی عجیب بود یه پسر اینطور رفتار کنه آخه تو این دوره کدوم پسری انقد سربه زیرِ که حتی دختری که اومده بهش نخ بده رو هم نخواد ببینه؟؟
نمیدونم چه جذابیتی برام داشت که هرچند وقت یه بار برای دیدنش میرفتم و ازش ذرت میخریدم ولی اصلا فایده نداشت باورکنید دیگه حالم از ذرت مکزیکی بهم خورده بود،دیگه کم کم داشتم بی خیالش میشدم که یه روز رفتم دیدم یکی جاش وایستاده یکم منتظر شدم که شاید بیاد ولی نخیر خبری ازش نشد…
چندروز هی رفتم به همون پاساژ اما دیگه ندیدمش،رفتم با اون پسری که جاش ایستاده بود صحبت کردم
-سلام…
-سلام بفرمایید
یه کم من من کردم بعد گفتم:آقایی که قبلا اینجا کار میکردن اتفاقی براشون افتاده؟
لبخند زد گفت:نه چطور؟
-آخه شما جاشون اومدید برای همین پرسیدم…
-نه اینجا کلا مال منه یه مدت مشکلی برام پیش اومده بود برای همین اون جای من واستاده بود
-آهان…آخه من یه امانتی دارم ازشون بعد میخواستم بدونم کجا میتونم پیداشون کنم
-امانتی رو بدید من بهش میدم!
-نه باید به خودشون تحویل بدم…
خندید گفت:نمیتونم که آدرسش رو بدم آبجی…شما بده من بهش میدم
-نه خیلی ممنون…مرسی
واقعا مونده بودم چیکار کنم که دوباره روآوردم به نگین بیچاره،انقدر قسمش دادم که بالاخره قبول کرد با اون پسر ذرتیه رفیق شه یک چندوقت بعدش برام آدرس مغازه ی پرهام رو آورد ولی به هیچ بهانه ای نمیتونستم برم تو مغازه ش تا مخش رو بزنم چون مغازه کفش فروشی مردانه داشت،ولی خیلی وقتا رفتم دیدمش،به نظرم خیلی آقا بود
دیگه واقعا خسته شده بودم ازاینکه دید بزنمش،اونشب که داشت کرکره رو میکشید پایین خودمو از قصد انداختم زمین،پاشنه کفشم رو کلی الکی انگولک کرده و کفش به چه گرونی رو خرابش کرده بودم که بتونم یه جوری بهش نزدیک بشم،وقتی دید دارم اه و ناله میکنم جلو اومد گفت:خانم چی شده؟…کمک لازم دارید؟…
داشتم میمردم از خنده به زور خودمو نگهداشته بودم،کفشمو گرفتم دستم گفتم:این کفش لعنتی خراب شد…انداختم زمین…اه کفش آشغال
برای اولین بار لبخندشو دیدم گفت:بدید به من براتون درستش کنم؟
-آخه چطوری؟…مگه میتونید؟
کرکره رو داد بالا ومن مصلا انگار تازه فهمیدم که اون مغازه کفش داره گفتم:اوه چه تصادفی…
لنگان لنگان رفتم داخل،صندلی برام گذاشت گفت:پاتون خیلی آسیب دیده؟
-نه چیز مهمی نیست…
نشستم و نگاهش کردم،مشغول درست کردن پاشنه کفشم شد گفت:معلومه خیلی استفاده شده!
یک ماهم نبود خریده بودمش ولی چون خیلی به درخت کوبیدمش اینطور شده بودگفتم:آره…کفشای منو باید بذارن تو موزه آثار باستانی
خندید گفت:ولی کفش مقاومیه و…
نگاهم کرد گفت:شما هم خوش سلیقه اید!
لبخندی زدم و گفتم:مرسی…
یه چند لحظه هیچی نگفتیم بعد من گفتم:میتونم اسمتون رو بدونم؟
کفشمو گذاشت کنار پام گفت:بپوشید ببینید چطوره!..
فکرکردم حسابی خیط شدم،کفشمو پام کردم و ایستادم
-اسمم پرهامه
لبخندی زدم و گفتم:اسم قشنگی دارید…
-خیلی ممنون…چطوره؟
-احساس میکنم کجه!
نشست کنار پام و گفت:یه قدم بردارید
یه قدم جلو عقب کردم گفت:بدید به من…
درآوردم و دوباره نشستم روی صندلی،پاهام از استرس یخ کرده بود،فقط هی با خودم دعا میکردم اسم منم بپرسه
داشتم به پاهام نگاه میکردم که گفت:وشما؟
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:صهبا
اون لحظه انگار قله اورست رو فتح کرده بودم خیلی خوشحال بودم
-صهبا یعنی چی؟
-شراب!
-جدا؟…اسم جالبی دارید تا به حال نشنیده بودم!
ازاینکه اسمم یه سوژه شده بود برای حرف زدنمون خوشحال بودم
دوباره کفش مزاحم رو گذاشت جلوم گفت:ببینید چطوره!
پوشیدم و گفتم:خیلی خوب شد…مرسی…
-خواهش میکنم
-چقدر تقدیم کنم؟
به ساعت مچی اش نگاه کرد گفت:به نظر میاد واسه پول اینکارو کرده باشم؟
لبخندی زدم و گفتم:ببخشید خیلی تو زحمت افتادید!..واقعا ازتون ممنونم،چطور میتونم جبران کنم؟
در این مواقع پسرا میگن شمارتون رو داشته باشم خیلی خوبه یا یه همچین حرفایی میزنن ولی اون گفت:جبران لازم نیست من دیرم شده ببخشید
فقط خدا میدونه من چقدر ازش خوشم اومده بود
از مغازش بیرون اومدیم و کرکره رو کشید ،داشت قفل پایین دررو میبست گفتم:شمارتون رو میتونم داشته باشم؟
بلندشد گفت:برایِ ؟
به شوخی گفتم:که هروقت کفشم خراب شد یه سر بهتون بزنم…
لبخندی زد و گفت:قدمتون روی چشم ولی مغازه کفش فروشی زنانه چندقدم پایین تره…
-حالا چه عیبی داره بیام اینجا؟…شما که درهرحال میتونید کار منو راه بندازید
دست کرد تو جیبش کارت مغازش رو درآورد و داد بهم و بعداز خداحافظی رفت،باخودم میگفتم عجب پسر کله خریه،شماره مغازش رو میده…
روزای بعد چندبار به مغازش زنگ زدم اما چون نمیدونستم خودشه یا نه قطع میکردم،دونفر دیگه که فکر میکنم برادراش بودن کنارش کار میکردن و من صدای پرهام رو نمیشناختم که بتونم ریسک کنم
اونروز زنگ زدم ولی بااین تفاوت که رفته بودم دورتراز مغازشون ایستاده بودم و منتظر بودم ببینم کی جواب میده،خودش برداشت
-بله
-سلام…
-سلام…بفرمایید
-آقا پرهام؟
-خودم هستم،شما؟
-من صهبام…یادتونه منو؟
کمی فکرکرد بعد لبخند زد گفت:بله یادمه،خوب هستید؟
-مرسی،شما خوبید؟
-ممنون…کفشتون دوباره خراب شده؟
خندیدم گفتم:نه…میخواستم دوباره به خاطر اونروز تشکر کنم
-ای بابا منو شرمنده ام میکنید خانم،کاری نکردم!
-ولی اونروز کلی کار منو راه انداختید…واقعا ممنونم
-خواهش میکنم،این چه حرفیه؟
-خوب حالا میتونم یه جایی ببینمتون؟
-برای چی؟
-ببینمتون دیگه
-خوب برای چی
-همینطوری…
به ساعتش نگاه کرد گفت:امروز دست تنهام نمیتونم جایی برم ولی فردا بعدازظهر میتونم…
-باشه فردا خوبه!
وقتی قطع کردم نگاه دیگه ای بهش کردم و رفتم خونه،تمام شب بیدار بودم و به این فکر میکردم چی بپوشم و چندبار بلندشدم کمدمو زیرورو کردم،تا می اومدم بخوابم از انتخاب لباسم پشیمون میشدم و دوباره میرفتم عوضش میکردم…
از ساعتِ 2 بعدازظهر همش به ساعت نگاه میکردم و منتظر بودم تااینکه ساعت 5 شد و دیگه خسته شده بودم،زنگ زدم مغازشون
نمیدونستم خودش بود یا نه برای همین گفتم:آقا پرهام خودتون هستید؟
-نه شما؟
-میشه گوشی رو بدید به آقا پرهام؟بگید صهبام!
-گوشی…
وقتی صداش رو شنیدم عصبی بودم
-سلام
جواب سلامش رو ندادم گفت:صهبا خانم؟…
بازم جواب ندادم گفت:می خواستم بهتون زنگ بزنم ولی شمارتون رو دیروز یادم رفته بود ازتون بگیرم…ببخشید!
دلخور بودم اما باتوضیحی که داد بخشیدمش و گفتم:حالا چی؟…نمیتونید بیاید ببینمتون؟
-کجا باید بیام؟
-نمیدونم،هرجا شما بگید!
-آدرس بدید بیام دنبالتون بعد تصمیم بگیریم!
-باشه،شمارتون رو بهم بدید آدرسم رو براتون اس کنم
-باشه فعلا
وقتی براش اس دادم،یک ربع بعد بهم اس داد که سرکوچمونه،رفتم سرکوچه و دیدمش،پژو 405 داشت،پیاده شد گفت:سلام
لباس طوسی قشنگی پوشیده بود که خیلی بهش می اومد،در رو برام باز کرد و وقتی نشستیم گفت:کجا باید برم؟…
-بریم کافی شاپ
به کافی شاپ رفتیم و اولین سوالی که ازم پرسید این بود که موهاتون جلو صورتتونه میتونید چیزی ببینید؟
موهامو عقب زدم گفتم:آره چطور؟
-ببخشید من نظر میدم ولی بهتون نمیاد…
خیلی ناراحت شدم آخه کلی وقت گذاشته بودم واسه درست کردنشون،میدونستم بااون آرایش برنزه ای که کردم حداقل گونه های سرخم رو نمیبینه
دوستان ببخشید اگه طولانی شد،اگه خواستید بگید ادامه اش رو بنویسم…ممنون که این متن رو مطالعه کردید…!
نوشته: صهبا
مست شب عزیز
حال و روز من هم اون ساعت شب بعد از بیست و چهار ساعت نخوابیدن خیلی بهتر از اون شکلکه نبود. اول حوصله کامنت گذاشتن نداشتم شکلک گذاشتم بعدش دیدم طبق معمول همیشه خفه خون می گیرم اگه حرف نزنم و ادعای فضل نکنم/ خوشحالم که خندیدین. مایه خیر شدم اقلا
از این bright.night اصلا خوشم نمیاد ولی واقعاً خوب شرح حال یه جنده روانی مثل تو رو رو کرد که باید مثل سگ باهاش برخورد کنی نه اینکه احترام بهش بزاری و ارزش بهش بدی.
سبک نوشتنت قشنگه…شاید اون دختره یه دختر سست و بی اراده باشه که به هیچ دلیل منطقی و با یه دل هوس باز به سراغ یه پسر میره/که یه خورده بعیده/و وقتی یه جواب درست حسابی میشنوه از سر سبک سری میزنه تو گوش پسره که حقش نبود…و بعیدتر از ذهن اینه که حالا اون پسره میاد والتماس و منت کشی و خنده داره ناز پشت ناز اونم از نوع تهوع آور…ازطرف دختره که خودشم نفهمیده چرا رفته جلو و حالا چرا میره عقب…همه اینارو گفتم که بفهمی خوب مینویسی ولی داستانت چفت وبست درست حسابی نداره…ولی بازم بنویس…یعنی نوشته از نظر محتواو عمق داستان لنگ میزنه…ادامه بده…
سبک نوشتت خيلي خوب بود يعني تونستي خواننده رو جذب داستانت کني.ولي اگه اين اتفاقات براي خودت افتاده باشه تو دوبار دل شکستي يه بارکه دل دوست پسراولت و دوم دل پرهام رو و چون من يکبار دلم از کسي شکسته براي دوست پسراولت متاسفم چون هردفعه که خواسته نزديکت بشه تو خودتو دورتر کردي
با عرض سلام و خسته نباشید :D
پیرفرزانه عزیز:
شاید از نظر شما این اتفاقات غیرواقعی باشه و احتمالش کم باشه ولی منم مثل این خانمم.و کاملا درکش میکنم.البته جرئت اینکار رو تو واقعیت نداشتم و ندارم ولی تو دنیای مجازی از کسی خوشم اومد و ازش درخواست شماره کردم ولی اون گفت که درست نیست بهم شماره بده و این حرفا منم سعی کردم فراموشش کنم.بعد اون چند بار ازم خواست با هم باشیم ولی یه حس خاصی نسبت بهش داشتم…یچیزی مثل تنفر یا خجالت یا ترس یا… که باعث شد ازش فرار کنم.اینم بگم دخترایی مثل ما نمیتونن این حسشون رو کنترل کنن مگر اینکه به طرف مقابلشون جریان رو بگن.اگه نگن از درون خرد میشن.
مثلا درسته نه مصلا
دوست دارم باقیشو هم بخونم با اینکه شبیه این رمان الکی های فارسی بود.