عشق اول و آخر هستی

1393/05/15

اسمم هستیه 19سالمه داستان زندگیمو زود شروع میکنم .2سال پیش با پسری به اسم رامین اشنا شدم انقدر به هم وابسته شده بودیم که تصمیم گرفتیم باهم ازدواج کنىم 1 سال از دوستیمون میگذشت که مامانم از رابطه مون باخبرشد وقتی قضیه روبهش گفتم گفت خانوادشو میفرسته خونمون اما این تازه اول بدبختیمون بود خانوادش راضی نمیشدن از طرفی ام مامانم بهم فشار میاورد دیگه طاقتم تموم شده بود نمیدونستم چیکارکنم شب و روزم گریه بود.1سال به سختی گذشت هردفعه که رامین رو میدیدم گریم میگرفت اون بغلم میکرد آغوشش برام پراز آرامش بود وقتی با دستاش اشکامو پاک میکرد یه بوسه ام رو چشمام میذاشت بهم میگفت خانومم گریه کنی منم گریه میکنم روزاهمین جورپشت سرهم میگذشت موقع امتحان های ترم بود هر روز بعد امتحان میرفتم خونه داداشش چون صبح ها همیشه خونش خالی بود هم داداشش هم زنداداشش شاغل بودن یه پسرهم داشتن که 8 سالش بود ومدرسه میرفت.نمیدونم چیشد که حرف از سکس شد دروغ نباشه دلم میخواست باهاش سکس داشته باشم واسه همین قبول کردم باهم باشیم روز امتحان ادبیات بود قرارشد زود امتحان بدم برم پیشش ساعت 8:45 دقیقه بود که امتحانم تموم شد از مدرسه امدم بیرون بهش زنگ زدم امد دنبالم 5 دقیقه راه بود تا خونه داداشش وقتی رسیدیم من رفتم تو اتاق مانتو ومقنعه ام رو دراوردم رفتم پیشش چون بار اولم نبود که میرفتم اونجا. صبحونه نخورده بود باهم صبحونه اماده کردیم ودوتایی خوردیم بعد از جمع کردنش کنار هم نشستیم دستشو انداخت دورگردنم بهم گفت مال خودمی منم گونه اش رو بوس کردم وگفتم توام مال خودمی با موهام بازی میکرد وقتی کنارش بودم حس خوبی داشتم غیرقابل توصیفه
دستمو گرفت گفت بریم تواتاق! باهم رفتیم تو اتاق روتخت دراز کشید منم کنارش نشستم دستامون تو دست هم بود زل زده بودیم به همدیگه دستمو کشید سمت خودش صورت هامون به هم چسبیده بود اروم لبامونو گذاشتیم رو هم شروع کردیم به لب گرفتن همین جوری که داشتیم لب میگرفتیم آروم آروم کنارش دراز کشید امد روم و دوباره لباشو گذاشت رولبام شروع کرد به خوردنشون دستشو اروم گذاشت رو سینه سمت چپم اروم اروم دستشو میکشید روش لباشو از رولبام برداشت بهم گفت اجازه هست ؟ توچشماش نگاه کردمو گفتم اره عشقم باکمک خودم لباسمو در اوردفقط لباس زیرتنم موند بهم گفت توام لباس منو دربیار دکمه های پیرهنش رو یکی یکی باز کردم از زیرچیزی تنش نبود راستش خجالت کشیدم برم سراغ شلوارش بهش گفت اینو خودت دربیارخودش کمربندشو باز کرد و شلوارش رو دراورد حالا جفتمون فقط لباس زیر تنمون بود اولین بار بود اینجوری همو میدیدیم دوباره من خوابیدم امد روم لبامو داشت میخورد و با دستش با سینه ام بازی میکرد داشتم کیرشو قشنگ حس میکردم که میخورد به لای پام اروم اروم رفت سراغ سینه هام دستشو برد پشتم و سوتینمو به سختی بازکرد و انداخت پایین تخت انگار بلد نبود شروع کرد به خوردن سینه هام اولش سرشو خورد بعدش قشنگ میک میزد اروم اروم رفت پایین تر بوسه های کوچیک میذاشت رو شکمم و میرفت سمت کوسم هرچی نزدیک ترمیشد هم خجالت میکشیدم هم حشری میشدم شرتمو کشید پایین و اروم بوسش کرد بهم گفت دوس داری بخورمش ؟ منم سرمو به علامت اره تکون دادم امد بالا یه بوس رولبم گذاشت و دوباره رفت سراغ کوسم پاهامو باز کرد کشید سمت خودش اروم زبون میزددیگه حالم دست خودم نبود چشمامو بسته بودم دستشو میکشید روپام و باعث میشد حشریتربشم یکم بعدش پایین تنم لرزید و ابم امد بی حال افتاده بودم امد کنارم درازکشید یه بوسه رو لبام گذاشت و بهم گفت خوب بود؟ منم بوسش کردمو گفتم عالی بود دستمو گرفت گذاشت رو کیرش گفت حالا نوبت توئه حالا اون دراز کشید من رفتم روش یکم لباشو خوردم و رفتم سمت کیرش دستمو از روشورت گذاشتم روش و بعدش شرتش رو دراوردم کاملا راست بود بهم گفت بخورش اولش بدم میومد بخورم اما یکم که خوردم خوشم امد و بیشتر میکردمش تو دهنم خیلی حال میداد بهم گفت میذاری بذارم پشتت چون شنیده بودم درد داره بهش گفتم از دردش میترسم گفت اروم میذارم با اصرارزیادش قبول کردم به شکم خوابیدم یکم باسنمو دادم بالا به کیرش و سوراخ باسنم تف زد بهم گفت با دوتا دستات لاشو بازکن که درد نداشته باشه منم اینکاروکردم سرش یذره رفت تو خیلی دردم گرفت و جیغ کشیدم اونم ترسید کشید بیرون و گذاشت لاش یکم عقب جلو کرد ابش امد و بادستمال پاکش کرد دوتایی کنار هم و تو بغل هم دیگه بودیم ساعت 30 :11 بود نیم ساعت وقت داشتیم جفتمونم عاشقونه تو بغل هم بودیم به هم قول دادیم تا اخرعمرباهم باشیم
وقتمون تموم شده بود اماده شدیم باهم رفتیم تا سرکوچمون منو رسوند فردای همون روز رفت شهرستان پیش داداش بزرگش تا راضیش کنه بیان خواستگاریم یه هفته موند اونجا اما راضی نشدن مدرسه ها تموم شده بود دیگه کمتر میتونستم ببینمش چون مامانم محدودم کرده بود تابستون تموم شد و مدرسه ها باز شروع شد اما هنوز هیچکس راضی به ازدواجمون نبود تحمل دوریشو نداشتم هرشب باگریه صبح میشد بعد ماه صفر برام خواستگار امد مامانم تهدیدم کرد که اگه رامین نیاد میدمت به این پسره اما خبر نداشت که دست رامین نیس خانوادش راضی نمیشن وقتی به رامین گفتم رفت با خانوادش دعوا کرد حتی تهدید کرد اگه نیان خواستگاری خودشو میکشه اما باز راضی نشدن منم مجبورم کردن تن به این ازدواج بدم من و رامین رو از هم جدا کردن شب و روزم شد گریه شبا رامین میومد پشت پنجره اتاقم و همو از دور میدیدىم و گریه میکردیم رامین بهم گفت اگه تو لباس عروس بپوشی و کنار اون وایسی منم همون شب کفن میپوشم
ممنون که همشو خوندید داستان زندگیم توش زیاد سکس نیست فقط دلم میخواست داستان عشقمونو بنویسم همین
ببخشید اگه بد نوشتم
برامون دعا کنید

نوشته:‌ هستی


👍 0
👎 0
18451 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

430188
2014-08-06 17:05:08 +0430 +0430
NA

با خوندن آخرش اشک تو چشام جمع شد خدا کنه به رامین برسی
چون عشق باید دو طرفه باشه اگه از پسره خوشت نمیاد تا چیزی نشده به هم بزنید شاید خدا خواست تو و رامین به هم برسین
موفق باشی

0 ❤️

430189
2014-08-06 17:24:42 +0430 +0430
NA

من از وزارت صدا و سیمای هندوستان مزاحمتون می شم شما به دلیل کپق برداری از فیلم های هندی بازداشت هستید.چرا داستان رو هندی می کنید

0 ❤️

430190
2014-08-07 07:38:42 +0430 +0430

خوب میگفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

0 ❤️

430191
2014-08-07 10:07:06 +0430 +0430
NA

فقط کس و شعر!شر و ور!خوب بود بار اولت بود کیر یارو رو تا ته خوردی!اگه بار دوم سومت بود چی؟نکته ی دوم اینکه چرا انقد زود دخترای داستان نویس ارضا میشن؟؟؟همین ک کستو خورد ارضا شدی؟چ راحت!اونوقت یارو زن میگیره نمیتونه ارضاش کنه با این ک شب و روز میکنش!شما دخترا… خخخخخخخ

0 ❤️

430193
2014-09-23 13:38:17 +0330 +0330
NA

داستان قشنگ بود

0 ❤️