عشق بازی در خیال

1396/01/20

با موهای خیس نشسته بود توی بالکن و داشت اتود میزد. بهش گفتم: “سرما می خوری بیا تو”. هرچی زدم به شیشه انگار نه انگار که صدامو می شنوه. صدای دکلمه ی مولاناشو تا آخر زیاد کرده بود و صدامو نمی شنید. رفتم تو اتاقش پولیور زردش رو از توی کمد بیرون آوردم. رفتم جلوی بالکن. هنوز داشت اسکچ می زد. با احتیاط در رو باز کردم و پولیور رو انداختم روی شونه هاش. بدون اینکه چشم تو چشم بشیم سریع اومدم تو خونه و در بالکن رو بستم. بارون میومد. همه چیز تو حیاط انگار کش اومده بود. همه ی درختا روی کف خیس حیاط برعکس شده بودن. انگار تمام حیاط یه قاب عکس بود که داشت چکه می کرد. موهای کوتاهش چسبیده بود به پیشونیش و حتی یه قسمتهایی از چشمهای جادوییش رو پوشونده بود. و دست های ظریفش حتی سریع تر از چشماش همه ی تصاویر رو ثبت می کرد. همین جوری که داشت اتود می زد یهو صورتش رو جمع کرد.خطوط صورتش جمع شد و چشماشو تقریبا بست و صدای عطسه ی رهایی بخش از دور دست به گوش رسید. یه لحظه بهش حسودیم شد. به اون نگاه خیره ش. به دست هاش. به صداش. به موهای خیسش توی بالکن.به پیشونیش و چشماش. دلم می خواست برم دستاشو بگیرم و با گریه و التماس بهش بگم تورو خدا همینجا بمون آخه کجا می خوای بری؟ دلم می خواست تک تک تار موهاش رو نوازش کنم. دستهاش رو توی دستم بگیرم و نذارم از اونجا تکون بخوره. دلم می خواست توی چشمهای جادوییش نگاه کنم و بگم اگه بری خیلی دلم برات تنگ میشه. آخه کجا می خوای بری؟
ولی هر دومون می دونستیم که شاید دیگه این آخرین بارونی باشه که با هم می بینیم. شاید این بارون تمام چیزی باشه که ما با هم داریم. اما اونجا دیگه بالکن نبود. فرودگاه بود. دیر شده بود. هنوز بارون میومد. موهاش خیس بود. زمین خیس بود. چشمهای من خیس بود. دستهاشو گرفتم و گفتم این دفعه نمیذارم بری. اما یهو دستامو ول کرد و رفت…نبود. هرچقدر دنبالش گشتم دیگه خبری ازش نبود.
دیگه همه ی فکر و ذکرم این بود که بتونم بهتر تصورش کنم…دهانش…لبهاش…چشمهاش…حالت نگاهش…جمع شدن صورتش موقع عطسه کردن…لب هاش…چشماش…دستاش…انگشتاش…وااای…حس خوب…دریا…موج…آآآآخ…خنک…اندورفین…حموم …خیس…واااای…نمی تونم…لب هاش…نکنه…ترس…چشماش…استرس…تنها…حس بد…دلگیر…خود…استقلال…ترس…آخ…نگاهش…وای…سخته ندیدن نگاش…سخته…خیلی سخته…خیلی سخته….
رفتم جلو دستهاشو گرفتم توی دستم. انگشتای نرمشو لمس کردم. سرمو بالا کردم و توی چشماش نگاه کردم دیگه اون حالت ترس و نگرانی توی چشماش از بین رفته بود. با تمام وجود در آغوش کشیدمش و مسئله ی مبهم این بود که چرا دارم این کارا رو می کنم. انگار یه نیرویی فراتر از حد قدرت و اختیاراتم داشت من رو کنترل می کرد. یعنی بدون اینکه فکر کنم می دونستم باید چیکار کنم. می دونستم اما خیلی برام مبهم بود.همون جا در عدم در برابرش زانو زدم تا بهترین لذت دنیا رو بهش هدیه بدم. نگاهش کردم و نگاهم کرد. توی چشماش یه حس عجیبی بود. نگاهمو ازش جدا نکردم و کارهای لازم رو با دستهام انجام دادم. لبهام رو از هم باز کردم و همون جوری که نگاهم بهش بود دهانم رو پر کردم. دلم می خواست منو تو این حالت ببینه و لذت ببره. سعی کردم تا می تونم عمیق تر ببوسمش و عشقم رو بهش نشون بدم حالا دیگه تمام دهانم پر شده بود و در سر همه او بود و جز او هیچ نبود. نگاهم رو حتی لحظه ای از نگاهش جدا نکردم. دهانم گرم گرم و خیس شده بود نمی خواستم از دهانم خارج بشه. با تمام عشقی که داشتم از اعماق گلوگاهم می پرستیدمش و تمام اجزای وجودم اون رو به سمت خودش می کشید یعنی حتی لحظه ای این کشش و مکیدن قطع نمی شد. نگاهش …نگاه نابش…لحظه ای دهان داغم رو از دور آلتش دور کردم و نگاهش کردم. دلم می خواست خواهش نگاهش را ببینم و این تنها چیزی بود که عطش مرا سیراب می کرد…واااای از نگاهش …نفسم داغ داغ شده بود…لب هام می سوخت…چشمهاش خمار و گونه هاش تبدار بود…نفس داغم که خورد به آلتش آهی کشید…نفس داغم روی رطوبت حساس ترین نقطه ی بدنش براش لذت بخش بود. نفس داغم را بیشتر نثارش کردم تا صدای آه هایش را بیشتر بشنوم …صداش که دیوانه کننده ترین صدای عالم بود.اگر میشد همان لحظه خودم رو فدایش می کردم. در عوض باز هم تمام دهانم را آرام آرام از او پر کردم و گرمایش سوزاننده بود و ناگهان خارج کردم. باز هم آرام آرام با لبهام دورش رو بوسیدم و تمام اطرافش رو عمیق بوسیدم و لیسیدم و باز تمامش را آرام آرام در دهانم جا کردم و این بار بیشتر فشار دادم گلوگاهم داغ داغ شده بود و دلم می خواست خودم را با او خفه کنم و به معنای واقعی فدایش شوم…نگاهش کردم چشماش حالت خماری بی اندازه ای داشت…عاشقش بودم…دهانم را خالی کردم و باز پر و با فشار و مکش بیشتر…سرعتم رو بیشتر کردم…حواسم به چشم هاش بود که لذت کامل را ببرم از اینکه این گونه دارم با تمام وجودم به او لذت می دهم…لبهام رو باز کردمو های داغی کردم و حالی به حالی شد…یه خنده ی ریزی کردم و با شدت بیشتر شروع به مکش کردم…تمامش را می مکیدم و با زبانم نوازش می کردم تنها خواهشم شنیدن صدای آه های او بود…می خواستم ببینم و بشنوم که از شدت لذت از خود بی خود شده می خواستم بداند هربار که چشمهایش را می بینم چه حالی می شوم…می خواستم تمام حلق و گلوگاهم را تقدیمش کنم شاید بر کویر وجودم ببارد…دهانم پر از او بود… و خالی و پر…فشار را بیشتر کرده بودم و سرعت را کمتر…بعد سرعت را هم بیشتر کردم و با تمام وجودم می مکیدمش…می خواستمش…می خواستم مال من باشد…می خواستم بر من ببارد…می خواستم گلوی خشک و کویری ام را سیراب کند…عاشقش بودم…دهانم پر بود از او…و جز او در سر نداشتم…و باز پر…این بار محکم تر…محکم دوستش داشتم و محکم عشق می ورزیدم…آه بلندی کشید و سیرابم کرد…واااااای او مرا سیراب کرد. او با آن نگاهش…و تمام مدت همچنان در نگاهش می مکیدم تمامش را و هدیه ی بارانی که برایم فرستاده بود را به اعماق وجودم می رساندم و بوسه بارانش می کردم.و احساس رضایت از لذتی که در خوابم به او هدیه کردم و هدیه ای که او به من داد را هرگز فراموش نخواهم کرد.

نوشته: خورشید


👍 12
👎 3
6382 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

588668
2017-04-09 20:30:21 +0430 +0430

پیاز داغِ احساساتش یه کم سوخت ولی در کل خوب بود
بنویس

0 ❤️

588675
2017-04-09 20:38:40 +0430 +0430

تنها داستان امشب که خوشم اومد مرسی

0 ❤️

588676
2017-04-09 20:39:08 +0430 +0430

خوشمان آمد.کجا داشت میرفت حالا!؟

0 ❤️

588690
2017-04-09 20:54:28 +0430 +0430

اولش خیلی خوب بود… کم کم نزول کرد‌. یه سری مفاهیم تو ذهنت شکل گرفتن اما انگار رو ورق نیاوردی، مثل قضیه ی فرودگاه‌…
اخرش رو زیاد سر یه حرکت پیچ و تاب دادی اما در کل خوب بود. بنویس…
لایک برای تشویقت…

0 ❤️

588721
2017-04-09 22:23:52 +0430 +0430

ممنونم از دوستانی که مطلبم رو خوندن نظر دادن و لایک کردن. توضیحم برای دوستانی که ابهام داشتن هم اینه که بیشتر داستان توی خیال اتفاق میفته و مبهم بودنش به همین دلیله. البته اگه قرار بشه مطلب جدید بنویسم حتما نظرات شما دوستان کمک کننده خواهد بود برام.

0 ❤️

588732
2017-04-10 00:28:49 +0430 +0430

خپب بود خوش قلمی دس مریزاد

0 ❤️

589072
2017-04-11 10:31:32 +0430 +0430

ک س،شعری بیشتر نیست حیف وقت

0 ❤️

589078
2017-04-11 11:16:15 +0430 +0430

اتود زدن یعنی طراحی اولیه تو نقاشی گمونم
ولی داستان زیاد چنگی به دل نزد.
خوب مینویسی ولی موضوع داستانت مبهم و بی سر و ته بود.
با اینحال بازم بنویس .لایک

0 ❤️