عشق بدون مرز (۴)

1396/01/31

…قسمت قبل

“رزی! کجایی رزی؟”
“هان؟ چیه؟”
“خیلی رفته بودی تو فکر و خیال، حالت خوبه؟”
من باید کل زمانی که تو راه فروشگاه بودیم رو تو فکر و خیال بوده باشم. درباره تمام اتفاقاتی که واسمون افتاد از وقتی که اولین بار سوار این ماشین شدم. خیلی سخت بود که باور کنم هفت سال از زمانی که امبر دوباره وارد زندگی من شده گذشته.
من که داشتم سعی میکردم از فکر و خیال بیام بیرون گفتم: “آره خوبم، من فقط داشتم با خودم فکر میکردم.”
ما با هم رفتیم تو فروشگاه و کارای معمولیمون رو انجام می دادیم. من به کتابا نگاه میکردم، اون دنبال کفش می گشت، و الیته یه سر رفت تا بازی های ویدئویی رو ببینه. بعد از پیدا کردن یه جفت کفش خوب، رفتیم تو یه مغازه ای به اسم “وسایل آشپزخانه اولی” تا یه سری لوازم آشپزی ببینیم.
اون با یه حالت از خودراضی گفت:“میدونی، من میتونم یکی دو تا چیز درباره آشپزی بهت یاد بدم.”
من با خنده گفتم: “مطئنم که میتونی، خانم تو پاریس درس آشپزی خونده!!”
امبر چرخید سمت من و ابروشو انداخت بالا و گفت: “چت شده امروز تو، اول که تو ماشین رفتی تو خودت، الانم که خیلی شنگول شدی.”
من در حالی که سعی میکردم جلوی لبخند زدنمو بگیرم ولی موفق نشدم گفتم: “نه .”
“چرت نگو، من از قیافت می فهمم.”
“من…میدونی… یه شب خیلی خوب داشتم، همش همین.”
اون گفت: “اوه واقعا؟ تو و تیم با هم دیگه یه خورده حال و هول کردید پس؟”
من که نمی تونستم جلوی لبخندمو بگیرم بدون اینکه فکر کنم گفتم:" یه خورده حال و هول کردم…ولی با یه زن دیگه!"
چشای امبر از تعجب گشاد شد و گفت: “خفه شو، راست میگی؟” اون که کاملا شوکه شده بود داد زد: “وای خدا، تیم میدونه؟”
من یه لبخند به پهنای صورت زدم و گفتم: “تیم همونجا نشسته بود و ما رو نگاه میکرد.”
اون با ناباوری گفت: “خیلی خب، الان دیگه فهمیدم که داری دستم میندازی.”
“نه، جدی جدی گفتم.”
اون که فکش افتاده بود از تعجب گفت: “خیلی خب، باید تموم جزئیاتشو بهم بگی.”
وقتی که داشتیم تو فروشگاه قدم می زدیم، درباره شبی که با ونسا داشتم بهش گفتم. تمام جزئیات درباره سکس عالیمون و این که به تیم نگفته بودم که دوجنس گرا هستم و سکس فوق العاده ای که با تیم تو آشپزخونه داشتم بعدش. داستانم وقتی تموم شد که با امبر رسیده بودیم در خونه ما.
“وای رزی، فکر میکردم که شاید اون بخش تو سالها قبل مرده باشه.”
“نه، نمرده بود، فقط تو یه جعبه زندانیش کرده بودم و اصلا انتظار نداشتم که دوباره آزادش کنم.”
" تعجب میکنم که اون مشکلی نداشته، مگه اون یه جورایی مذهبی نبود؟"
خندیدم و گفتم: “از وقتی که دارم بهش آموزش میدم اون کلی تغییر کرده.”
اون اعتراف کرد: “میدونی، به نظرم اون مرد خوبیه. خوشحالم که تو به قولت به من پایبند بودی و اونو پیدا کردی.”
این اولین باری بود که اون به چیزی درباره گذشتمون اشاره میکرد. فکر میکردم که ما قراره تظاهر کنیم که اون اتفاقات هیچ وقت نیافتاده.
اون پرسید: “تو…هیچوقت درباره…ما بهش گفتی؟”
“نه، نمیخواستم که اون احساس عجیبی نسبت به تو داشته باشه.”
“منم چیزی نمیگم. فقط واسم سوال بود. منم به اشلی چیزی نگفتم، اون همینجوری هم از تو خوشش نمیاد.”
با نارحتی گفتم: “چرا اون از من خوشش نمیاد؟ من که هیچ کاری به جز خوبی واسش نکردم.”
“اون…خیلی حسودیش میشه به تو، همش همین.”
من با کنایه گفتم: “اگه اینو در نظر بگیریم که اون پستون نداره، من مطمئنم که اون کلی چیز واسه حسودی داره.”
امبر زد به بازوم و گفت: “بس کن دیگه: “اون واقعا بامزه است و همیشه با من خوبه.”
لبخند زدم و گفتم: “خب این چیزیه که بیشتر از هر چیزی اهمیت داره.”
من اونو دعوت کردم واسه قهوه که بیاد تو خونه و داد زدم:“عزیزم، من خونه ام.”
تیم با یه بوسه بهم خوشامد گفت و گفت: “اوه سلام عزیزم.”
امبر با کنایه پرسید: “سلام مرد بزرگ، شب سختی داشتی دیشب نه؟” با آرنج زدم به پهلوش. “آی، دردم گرفت!”
تیم صداشو آورد بالا: “بهش گفتی؟”
شونه هامو انداختم بالا و گفتم: “تو نگفتی که چیزی نمیتونم به کسی بگم.”
" فکر میکردم که لازم به گفتن نباشه.”
من که سعی میکرم عصبانیتشو کم کنم:“این چیزیه که وقتی چیزی رو تصور میکنی نصیبت میشه.”
امبر گفت: “رازت پیش من میمونه خیالت راحت. در ضمن به نظرم خیلی کار خوبی بود که کردی.” این که اون اینجوری یه مردو تحسین کنه یه کار بزرگ بود واسه امبر.
تیم با کنایه گفت: “ممنون، فکر کنم. حالا امشب آنلاین میشی یا نه؟”
تیم و امبر با هم بازی های آنلاین احمقانه انجام میدادند. تو این چند سال اونا همیشه با هم بازی می کردند و راستشو بخوای بازیشون خوب بود.
“نمیتونم، میخوام که واسه وقتی که اشلی میاد خونه یه چیز خاص واسش درست کنم.”
تیم با افسوس گفت:“باشه، ولی باید زودتر بازی هامونو برگزار کنیم.”
“نگران نباش، به زودی پدر همشونو در میاریم. من باید برم تا بتونم کاریایی رو که برنامه ریزی کرده بودم رو انجام بدم.”
اونو بغل کردم و گفتم: “باشه، امبرلی، بعدا میبینمت.” اون با عجله رفت. حتما خیلی برنامه های زیادی واسه امشب داره.
قبل از این که تیم بتونه برگرده پشت کامپیوترش گفتم: “خب، از اونجایی که امشب بازی آنلایت تعطیله، کاری هست که بخوای امشب انجام بدی؟”
" برنامه خاصی ندارم. تو چیزی تو ذهنته؟"
“آره راستشو بخوای، من هنوز از شب گذشته شاد و شنگولم، داشتم فکر میکردم که بریم کلوپ “شوتایم” تا یه خورده پستون ببینیم. علاوه بر اون، یه مدتیه که اونجا نرفتم و کنجکاوم که ببینم کیا هنوز اونجا کار میکنند.”
وقتی که به کلوپ رسیدیم، به نظر شلوغ میومد. جلوی در، دان مردمو راهنمایی میکرد.
گفتم:“سلام دانی!”
اون منو بغل کرد و گفت:“رز! چطوری؟”
“من خوبم، کار و بار چطوره؟”
“شکایتی ندارم، ولی اگه تو هنوز اینجا بودی خیلی بهتر میشد.” اون داشت به این موضوع اشاره میکرد که دوباره باید اونجا کار کنم.
با اوقات تلخی گفتم: “با لاس زدن به چیزی نمیرسی دان.”
اون چرخید سمت تیم و گفت: “به من کمک کن! رز میتونه تموم کیف پولا رو سریع تر از هر کس دیگه ای خالی کنه. فکر کنم تو بتونی به من کمک کنی که قانعش کنم.”
تیم گفت: “تو خودتی و خودت.”
“بفرمایید، اجازه میدم که جفتتون رایگان برید تو فقط واسه اینکه بهش فکر کنید.”
گفتم:“باشه دانی، بهش فکر میکنم، ولی هیچ قولی نمیدم.” در حقیقت اصلا هیچ قصدی واسه فکر کردن به این موضوع نداشتم.
“عالیه، بهتون خوش بگذره.”
اون جوری که پارکینگ نشون میداد کلوپ پر از آدم بود. تمام صندلی های جاهای خوب پر بود و به همین خاطر ما اون عقبا یه جایی نشستیم.
مارلین رو دیدم که هنوز اونجا بود. اون مربی رقصنده ها بود و همیشه با من خوب بود. اون شاید یه خرده واسه رقص لختی پیر بود، ولی زنی بود که میدونست چجوری برقصه.
از تیم پرسیدم: “کسی رو دیدی که خوشت بیاد؟”
“یه چند تایی، تو چی؟”
“نه راستش. من یه چند تا دختر خوشگل دیدم ولی اونا بلد نیستند که برقصند.”
تیم با اشاره به گذشتم گفت: " همه که مثل عشق من نمیتونند خوب برقصند."
دی جی اعلام کرد:نفر بعدی که میاد رو صحنه رو تشویق کنید “شوگر( همون شِکَر خودمون اسم رو استیجه!”
وقتی که شکر اومد رو صحنه، به نظرم آشنا اومد ولی نمیدونستم از کجا. اون تقریبا نه سینه داشت و نه کون، ولی واقعا خوب میرقصید. با خودم کلنجار میرفتم که بفهمم اونو کجا دیدم. استیل بدنش جوری بود که معمولا خوشم نمیومد و زود فراموش می کردم.
تیم گفت: “این دختره خوب میرقصه.”
به اون دختر نگاه میکردم که از میله می رفت بالا و بر عکس آویزون میشد و پاهاشو از هم باز میکرد. باید اعتراف کنم که تحت تاثیر رقصش قرار گرفته بودم.
“آره، اون یه جورایی آشنا به نظر میاد.”
“آره، منم فکر کنم قبل یه جایی اونو دیدم.”
این جا بود که فهمیدم: سینه های کوچیک، چهره معمولی و تیم هم اونو میشناسه.
با حیرت گفتم: “وای خدای من! اون اشلیه!”
تیم جواب داد: “اشلی؟ دوست دختر امبر؟”
“آره، مطمئنم که خودشه.”
تیم خم شد به جلو تا بهتر بتونه ببینه.“وای آره، این قطعا خودشه! امبر چیزی درباره اینکه اینجا کار میکنه گفته بود؟”
“نه، امبر گفته بود که اون یه منشیه. من باید ته و توه اینو در بیارم. همینجا بمون و نذار که اون تو رو ببینه.”
تیم داد زد: “کجا داری میری؟” ولی من قبلش رفته بودم. رفتم تا بتونم همه چیزو راجع به اشلی بفهمم. میدونستم از کی باید سوال کنم: مارلین. اون از همه اینجا قدیمی تر بود.
رفتم سمت دان و سعی کردم تا از دید اشلی دور بمونم. “سلام، من یه خورده جدی دربارش فکر کردم.” کاملا داشتم دروغ میگفتم. “مشکلی نداره اگه بخوام اتاق تعویض لباسو یه نگاهی بکنم؟”
“به هیچ وجه! از وقتی که تو رفتی ما کلی اونجا رو بهترش کردیم ، برو خودت ببیت.”
" ممنون دانی."
رفتم سمت اتاق لباس. شنیدم که یکی از کسایی که قبلا باهاش می رقصیدم به یکی دیگه میگه: “اون اینجا چه کار میکنه؟” مارلین رو پیدا کردم که جلوی آینه نشسته بود و خودشو آرایش میکرد.
“سلام مارلین!”
“سلام دختر!.” اون بلند شد و منو بغل کرد. “حالت چطوره؟ خیلی وقته که ندیدمت.”
“خوبم، شما هنوز با این عوضی ها کار میکنید؟”
خندید و گفت: “بالاخره یکی باید بعد از رفتن تو کار کنه.”
“ببین مارلین، یه درخواستی ازت دارم. چیزی درباره شکر میدونی؟”
“بهش علاقه مند شدی؟ اون تقریبا یه ساله که اینجا کار میکنه. فکر نمیکردم که تو از این تیپ دخترا خوشت بیاد.”
گفتم: “اوم، آره، میدونی سلیقه مردم عوض میشه.”
“خب، باید بگم که اون الان با کسی هستش.”
حتما امبر میدونه که اشلی رقصنده هست اگه مارلین میدونه که اون با کسی هستش. یا اشلی به مارلین گفته، یا اینکه امبر اومده اینجا پیش اشلی. امبر به من دروغ گفته، ولی حتما دلایل خودشو داشته. شاید اشلی نمیخواسته که کسی بدونه، بعضی دخترا اینجورین.
من که سعی میکردم نا امید نشون بدم گفتم: “ای بابا باشه.”
“آره اون مرده جمعه ها واسش شام میاره.”
"صبر کن ببینم، اون مرده نهارشو میاره؟ " اینو گفتم که مطمئن بشم درست شنیدم.
“آره، “اون مرده.” منم فکر میکردم که اون لزبینه. ولی وقتایی که اون واسه بقیه دخترا عوضی بازی در نمیاره، همش راجع به اون مرده صحبت میکنه. طبق گفته هاش، اون مرده که باهاشه کیر خیلی بزرگی هم داره!!!.”
داشتم سعی میکردم که تموم چیزایی رو که مارلین بهم گفته هضم کنم. اشلی دوست پسر داره؟ شاید امبر درباره رقصنده بودن اشلی بدونه؛ تا اینجاش ممکنه، ولی امکان نداره که امبر بدونه که اشلی دوست پسر داره. مارلین همیشه آدم قابل اعتمادی بود و می دونستم که دروغ نمیگه. ولی اگه اشلی داشت به امبر خیانت میکرد، باید از این موضوع مطمئن می شدم.
پرسیدم: “گفتی که اون جمعه ها واسش شام میاره؟”
“آره، تقریبا ساعت 9، هر هفته.” بعدش یه نگاه کنجکاوانه به من کرد و گفت: “موضوع چیه واقعا؟”
“یه لطفی به من بکن، من شمارمو بهت میدم، اگه چیزی فهمیدی، هر چیزی راجع به این دختره، بهم راجع بهش پیام بده. موضوع مهمیه.”

اون که جدیت تو صدامو حس کرده بود، هیچ سوال دیگه ای نپرسید و گفت: “باشه، حتما.”
“من باید برم قبل از این که اون برگرده، هیچ چیزی درباره اینکه من سوال کردم…”
“نگران نباش، چیزی نمیگم. بیا، از در پشتی برو.”
مارلین در پشتی رو به من نشون داد و رفتم بیرون. بلافاصله به تیم زنگ زدم، ولی اون جواب موبایلشو جواب نمیداد.“لعنتی.” باید بدون اینکه اون منو ببینه دوباره برم تو. دوباره رفتم سمت در ورودی و رفتم جلوی صف.
“رز، اینجا چکار میکنی؟”
“هیچی نپرس دانی، فقط بذار برم تو.”
رفتم تو ولی نمیتونستم تیم رو پیدا کنم. نکنه رفته دستشویی؟ دوباره بهش زنگ زدم و این دفعه اون برداشت.
تو تلفن داد زدم: “معلومه کجایی تو؟”
“تو اتاق وی آی پی.”
گوشی رو قطع کردم و با عصبانیت رفتم سمت اتاق وی آی پی. تیم اونجا بود و یه دختره هم داشت واسش میرقصید.
اون گفت: “اوه سلام، عزیزم. یه جورایی وسط یه کاری بودم.”
داد زدم: “پاشو خودتو جمع کن! باید بریم!”
“الان؟”
“آره.” یه خورده پول به دختره دادم، “معذرت میخوام واسه این مشکل.” اون پولا رو گرفت و رفت.
با ناراحتی گفتم : “معلومه چت شده تیم، من بهت گفتم که سرجات بمونی.”
“تو اینم گفتی که اجازه ندم اون منو ببینه. وقتی که اون از صحنه اومد پایین بین مردم، ترسیدم که اون منو ببینه واسه همین اولین دختری رو که دیدم ازش درخواست رقص خصوصی کردم. اون این پشت نمیتونست منو پیدا کنه.”
من که اونو بخشیده بودم گفتم: “حرکت هوشمندانه ای بود، ولی ما باید همین الان از اینجا بریم بیرون.”
“چه خبر شده؟”
“تو ماشین بهت توضیح میدم، فقط مستقیم برو سمت در.”
یه نگاه به سالن اصلی کردم، به نظر امن میومد. دو تایی رفتیم تا جلوی در، در حالی که سعی میکردیم توجه کسی رو جلب نکنیم.
دان پرسید: “هی! چقدر زود میرید؟”
“آره، الان وقت صحبت کردن ندارم دانی، باید عجله کنم.”
“باشه ولی یادت باشه که چی گفتی بهم، تو می تونی دوباره ستاره بشی!”
بدون توجه به چیزی که داشت میگفت رفتیم سمت ماشین.
تیم با عصبانیت پرسید: “میخوای توضیح بدی که چه خبر شده اینجا یا نه؟”
“اشلی داره با یه مرد به امبر خیانت میکنه.”
“چی؟ مطمئنی؟”
“هنوز صد در صد مطمئن نیستم ولی یه راهی هست که میتونیم مطمئن شیم. طبق گفته منبع من، اون هر جمعه تو یه زمان مشخص شام اشلی رو میاره واسش. جمعه بعدی من میام اینجا تا ببینم راست میگفته یا نه.”
اون گفت: “تو میخوای جاسوسی اونو بکنی؟”
“تیم، امبر بهترین دوست منه! منم از اون انتظار دارم که همین کارو بکنه اگه تو سرو گوشت بجنبه.”
“اگه چیزی ببینی چی؟ چجوری بهش میگی؟ احتمال اینکه اون حرفتو باور نکنه خیلی زیاده.”
“نکته خوبی گفتی، به نظرم مجبورم چند تا عکس ازشون بگیرم.”
“لعنت به تو رز! منظورم این نبود که تو ازشون عکسم بگیری. دارم میگم که بهتر نیست تو رابطه اونا سرک نکشی؟”
" نمیتونم همینجوری بیخیال باشم وقتی که اون جنده داره از دوست من سوء استفاده میکنه! میدونم که این کار امبر رو خیلی داغون میکنه، ولی اگه اون بفهمه که من میدونستم و بهش نگفتم بیشتر ضربه میخوره. این کار درسته، حتی اگه اون بخواد واسه بقیه عمرش ازم متنفر بشه."
ما رفتیم تو تخت. یه بار دیگه، نمیتونستم بخوابم، ولی واسه یه دلیل کاملا متفاوت.
جمعه رسید. با خودم کلنجار میرفتم که باید چه کار کنم. تو کل هفته فقط داشتم به این موضوع فکر میکردم. من تنهایی رفتم سمت کلوپ و آروم تو پارکینگ نشستم. ساعت تقریبا 9 بود که یه مینی ون قهوه ای نزدیک در پشتی وایستاد. یه مرد کچل میانسال ازش اومد بیرون و یه کیسه دستش بود. اون در زد. یکی درو باز کرد و اونو راه داد تو. چند ثانیه بعد، یه پیام واسه موبایلم اومد.
“اون اینجاست.” پیام حتما از طرف مارلین اومده. حتما همون مرد کچله دوست پسر اشلی هستش.
دوربینمو آماده کردم و تو ماشین منتظر نشستم.
نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم: “خدا کنه که من اشتباه کرده باشم.”
بعد از تقریبا پونزده دقیقه، مرد کچل اومد بیرون. اشلی هم با اون بود. یه عکس باهم ازشون گرفتم، ولی مطمئن نبودم که این عکس امبر رو قانع میکنه یا نه. و اگه اشلی و اون کچله فقط دوست معمولی باشند چی؟
دستمو گذاشتم رو دکمه عکس گرفتن و گفتم: “یه کاری بکن که بتونم محکومت کنم.”
اونا کاری نکردند ولی رفتند تو مینی ون.“لعنتی.” مدارک کافی ندارم. توقع داشتم که اونا راه بیفتند ولی مینی ون تکون نخورد. از این دور چیزی نمیدیدم،، نور پارکینگ خیلی کم بود.
بعد از تقریبا 5 دقیقه، دیگه نیازی نبود چیزی ببینم، چون که مینی ون شروع به بالا و پایین شدن کرد حالا وقتش بود! دوربینو گذاشتم رو حالت فیلمبرداری و آروم به مینی ون نزدیک شدم. وقتی که تقریبا به ده متری ماشین رسیدم صدای ناله یه زنو شنیدم.
نزدیک ماشین شدم و از پنجره بغل مشغول دید زدن شدم. صندلی عقب ماشین برداشته شده بود و به جاش تشک گذاشته بودند. اون کچله شلوارشو کشیده بود پایین و رفته بود رو اشلی و با تمام قدرت داشت اونو میگایید. دوربینو آوردم بالا کنار پنجره و مدارک لازممو ضبط کردم. میتونستم از صورت اون هم تصویر بگیرم. اون مرده حتی اسم اشلی رو وقتی داشت به اوج میرسید داد میزد.
میخواستم که اونو از ماشین بکشم بیرون و انقدر بزنمش که خون بالا بیاره، ولی این دعوای من نبود. به همین خاطر قبل از این که کسی متوجه حضورم بشه سوار ماشین شدم رواه افتادم.
با خودم میگفتم: “مچتو گرفتم جنده خانوم.”
همونطور که رانندگی میکردم با موبایلم به امبر زنگ زدم.
“سلام رزی، چه خبرا؟”
“امبر، ازت میخوام که همین الان پاشی بیای خونه ما.” میدونستم که به خاطر اینکه اونو امبرلی صدا نکردم اون فهمیده که موضوع مهمی در میونه.
" الان دارم چیزی میپزم. اتفاقی افتاده؟ تو خوبی؟"
گفتم: “فقط هر چه زودتر بیا خونه من. هر وقت اومدی بهت توضیح میدم.” و بعد قطع کردم.
رسیدم خونه و رو مبل نشستم. تیم اومد و کنار من نشست.
اون پرسید: “خب حالا مطمئن شدی؟”
دوربینو دادم دستش و فیلم رو پلی کردم.
“وای! تو اشتباه نمیکردی. حالا چه جوری میخوای بهش بگی؟”
“نمیدونم، ولی بهش گفتم که به محض این که تونست بیاد اینجا. باید برسه دیگه. حداقل میتونم از تو کمک بگیرم.”
اون منو بوسید و گفت: “میدونی که، هر وقت که لازم باشه کنارت هستم.”
“ممنونم ازت تیم.”
یه ماشین جلوی در پارک کرد. امبر به سرعت اومد سمت در ورودی.
اون داد میزد: “رزی؟ تیم؟”
تیم داد زد: “ما اینجا تو اتاق نشیمنیم امبر.”
اومد تو اتاق در حالی که نفس نفس میزد و کاملا گیج شده بود. “خب می بینم که جفتتون زنده اید. حالا بگید چه خبر شده؟”
“امبرلی، بشین.”
امبر روبروی ما نشست و هنوز مطمئن نبود که دقیقا چه خبره. نمیدونستم که چیزایی رو که امشب فهمیدمو چجوری بهش توضیح بدم. اون قرار بود از لحاظ روحی داغون بشه و من کسی بودم که باید اینو بهش میگفتم. این سخت ترین کاری بود که تو کل عمرم انجام دادم.
“بچه ها، کم کم دارید منو می ترسونید. من باعجله اومدم اینجا، فکر میکردم یکیتون مرده یا داره میمیره و دوتاتونو صحیح و سالم اینجا پیدا کردم. حالا میگید چی شده یا نه؟”
“امبرلی، نمیدونم که چجوری باید اینو بگم، فقط خوب به حرفام گوش بده و بهم اعتماد کن، لطفا.” سعی کردم که کم کم موضوعو مطرح کنم. " بهت گفته بودم که یه زمان تو کلوپ شوتایم کار میکردم؟"
اون با سردر گمی به من نگاه کرد و گفت: “نه، ولی اصلا تعجب نکردم. تو هم بدنت و هم شخصیتت میخورد به این کارا. ولی مطمئنم که منو نکشوندی اینجا که بگی تو یه استریپر بودی.”
“آره، خب، من و تیم هفته پیش بعد از خرید با تو رفتیم اونجا، ما کسی رو اونجا دیدیم که اصلا انتظارشو نداشتیم.”
نگاه نگران امبر تبدیل به یه نگاه با خیال راحت شد و گفت: “آه! پس قضیه اینه. به نظرم شما اشلی رو اونجا دیدین نه؟”
“آره درسته.” حداقل انقدرشو میدونست.
“ببین از نگرانیت ممنونم رزی، ولی من از اولش میدونستم که اون اونجا کار میکنه. هیچ وقت چیزی نگفتم چون اون ازم خواسته بود که نگم. من به این فکر نکرده بودم که شما دو تا همیشه با هم میرید اونجا و ممکنه اونو ببینید.” اون خندید و گفت:" شرط میبندم که جفتتون حس بدی داشتید، ولی آیا اون بالای استیج سکسی نیست؟"
من یه لحظه صبر کردم تا افکارمو جمع کنم و گفتم: “امبرلی، من رفتم و با یکی از دخترایی که قبلا باهاش کار میکردم صحبت کردم. اون گفت که اشلی…کسی رو داره میبینه…یه مرد.”
امبر با یه حالتی که تا حالا اونجوری به من نگاه نکرده بود نگاه کرد. اون یه نگاه چپ چپ و با اخم بهم کرد و با عصبانیت پرسید: “این دیگه چه جور شوخییه؟ اصلا خنده دار نیست!”
“این شوخی نیست امبرلی، من تقریبا یه سال با اون زن کار کردم. هیچ چیزی اونجا نیست که اتفاق بیفته و اون ازش خبر نداشته باشه. اون هیچ دلیلی واسه دروغ گفتن به من نداره.”
امبر بلند شد و گفت: “نکنه انتظار داری که من حرفای یه جنده کراکی رو که به زور میشناسیش قبول کنم؟ امکان نداره که اون به من خیانت کنه، مخصوصا با یه مرد! میدونم که تو از اون خوشت نمیاد ولی این دیگه خیلی زیاده رویه!” انتظار اینکه اون این رفتارو داشته باشه داشتم. ولی الان دیگه راه برگشتی نبود.
من گفتم: " این احتمالو که اون شاید اشتباه میکنه رو هم درنظر گرفتم." بعد رفتم کنار امبر و دوربینو دادم دستش: “اول باید مطمئن میشدم.”
امبر فیلمو پلی کرد و اون زنو میدید که داره با یه کسی که اصلا نمیشناسه سکس میکنه. همینکه امبر فیلمو دید، قیافش طوری شد که هیچ وقت فراموش نمیکنم و امیدوارم که دیگه نبینم. قیافش جوری بود که انگار کسی که از همه بیشتر دوست داره تو تصادف و یا جنگ کشته شده. قلبش از سینه داشت میزد بیرون و اون با غم و اندوه به دیدن ادامه داد. دوربینو از دستش گرفتم و خاموش کردم و دست امبرو گرفتم تو دستم. اون سرشو گذاشت رو سینه من و به شدت گریه میکرد و منم سرم رو شونه اش بود و گریه میکردم. نمیتونستم تصور کنم که اون چه حسی داره الان. وقتی که امبر پاریس بود من خیلی گریه کرده بودم، ولی حداقل اون به من خیانت نکرده بود.
امبر سرش رو آورد بالا و هنوز هق هق میکرد و گفت: “متاسفم که بهت شک کردم رزی! تو همیشه حواست به من بوده.”
در حالی که اونو محکم بغل کرده بودم گفتم: “و همیشه هم خواهم بود.”
دوباره نشستیم رو مبل، امبر به گریه کردن رو سینه من ادامه داد. دردش و غمش اونقدر بود که هیچ کس نمیتونست در برابرش مقاومت کنه.
اون خیلی آروم گفت: “ازتون ممنونم که به من گفتید بچه ها.”
تیم گفت: “این کاریه که دوست ها واسه هم انجام میدند.”
اون واسه یه لحظه بلند شد و گفت: " الان من به مشروب نیاز دارم."
تیم گفت: " فکر میکردم که بعد از اینکه رز همه چیزو بگه اینو بگی. به خاطر همین واست شامپاین مورد علاقتو آوردم. میرم یه لیوان واست پر کنم و بیارم."
امبر به من نگاه کرد و گفت: “اون همیشه انقدر به فکر همه چیزه؟”
“پس فکر کردی واسه چی من اونو پیش خودم نگه داشتم؟”
این باعث شد که اون که اون یه خورده لبخند بزنه. اون چند لیوان از شامپاین خورد و بالاخره شروع کرد به آروم شدن.
امبر گفت: " باید برم خونه و با اون صحبت کنم."
من گفتم: “نه امشب تو هیچ جا نمیری. تو خیلی ناراحتی و خیلی مشروب خوردی. تو میتونی امشبو همینجا بمونی.”
“باشه، ولی فردا قراره چه کار کنم؟ دیگه نمیتونم تو اون خونه بمونم. تموم وسایلم اونجاست و الان که مادر پدرم رفتن یه شهر دیگه هیچ جایی رو ندارم که برم.”
تیم گفت: “ما بهت کمک میکنیم که وسایلتو جمع کنی و تو تا هر وقت که بخوای میتونی اینجا پیشمون بمونی.”
“من نمیتونم این کارو بکنم، نمیخوام که سربار شماها باشم. این مشکل منه و خودم یه جوری حلش میکنم.”
من گفتم: “تو همینجا میمونی و دیگه هم هیچی نگو. تو هیچ وقت سربار نبودی. شک دارم که الان باشی. بله، این مشکل تو هستش، ولی تو محبور نیستی که تنهایی باهاش روبرو بشی.”
امبر لبخند زد و گفت:“ممنونم. از جفتتون. نمیدونم چی باید بگم.”
یه کم دیگه بغلش کردم. تنها چیزی که میخواستم این بود که اونو آروم کنم. حاضر بودم هرکاری بکنم تا اوضاع اون بهتر بشه.
“خب، من کی میتونم پدر اونو دربیارم؟ قبل از اومدن اینجا یا بعدش؟”
اون به من نگاه کرد و گفت: “قول بده بهم که دعوا راه نندازی.”
من از روی اکراه قبول کردم.
اون اونقدر گریه کرد اونشب که تو همون حالت رو پاهای من خوابش برد. تیم یه بالش و یه ملافه آورد، آروم بدون اینکه بیدارش کنم پامو از زیر سرش آوردم بیرون. اون به استراحت احتیاج داشت. فردا قرار بود روز شلوغی باشه.
روز بعد، ما سه تایی رفتیم به آپارتمان امبر.
پرسیدم: “آماده ای واسه این کار؟”
امبر گفت: “آره فکر کنم.” اون به نظر خشمگین میومد ولی خودشو کنترل میکرد.
“من باهات میام تو، اگه یه وقت فکر کردی که باید برم بیرون بهم بگو.”
سرشو تکون داد و گفت: “باشه.”
تیم پرسید: “میخوای منم بیام تو از اون مراقبت کنم؟”
“نه، خودم میتونم از امبرلی مراقبت کنم.”
منظورم مراقبت کردن از اشلی بود. نمیخوام که بیام و تو رو از زندان آزاد کنم."
چپ چپ نگاهش کردم و با غرولند بهش گفت:“همینجا بمون.”
من و امبر رفتیم تو آپارتمانش. اون درو باز کرد و ما رفتیم داخل. وقتی که در باز شد اشلی سریع اومد دم در و گفت:
“اوه خدای من! من دیشب از نگرانی داشتم میمردم! کجا بودی تو؟”
امبر فریاد زد: “چطور تونستی؟”
اشلی که از دیدن عصبانیت اون شوکه شده بود گفت: “امبر؟ چی شده؟”
امبر با تمام قدرت جیغ میکشید و میگفت:“من میدونم که تو وقتی سرکاری با کس دیگه ای میخوابی! چند وقته که این کارو میکنی؟”
“چی داری میگی؟ من هیچوقت همچین کاری نمیکنم!”
میدونستم که این دعوا مربوط به امبر میشه، ولی مثل اون روز تو مدرسه من حوصله شنیدن چرندیات نداشتم.
“داری دروغ میگی! دیشب وقتی که داشتی به اون یارو تو مینی ون کس میدادی دیدمت. همش اینجاست تو این دوربین.”
اشلی با تعجب گفت: “تو جاسوسی منو میکردی؟ مطمئنم که هرچی که تو اون دوربین هست اون چیزی نیست که به نظر میرسه. اون فقط میخواد ما رو از هم جدا کنه! من دیدم که اون چجوری به تو نگاه میکنه، اون تو رو واسه خودش میخواد من کسی هستم که عاشق تو هستش، نه اون.”
فیلم رو پلی کردم، و دستمو بالا نگه داشتم. اون ممکن بود نبینه که چی داره پخش میشه، ولی اون مطمئنا صدای ناله و صدای فریاد که اسم اونو صدا میزد رو میشنید. اون که فهمیده بود مچش رو گرفتیم و راهی واسه انکار نداره دهنش از تعجب باز مونده بود.
امبر گفت: “من وسایلمو جمع میکنم و ترکت میکنم.”
اشلی با خواهش گفت: “امبر صبر کن! ما میتونم راجع بهش صحبت کنیم.”
“دیگه هیچ چیزی واسه صحبت کردن نمونده، الانم از سر راهم برو کنار!”
امبر رفت تو اتاق خوابشون، تا وسایلشو جمع کنه. من جلوی در ورودی وایستاده بودم، اشلی هم اونور اتاق بود.
اشلی گفت:“حالا خوشحال شدی؟ حالا که رابطه ما رو خراب کردی خوشحال شدی؟”
در حالی که سعی میکردم از کوره در نرم گقتم:“تو خودت باعث همه اینا شدی.” میخواستم این جنده رو جوری بزنم که نتونه بلند بشه. تنها چیزی که جلومو می گرفت قولی بود که به امبر داده بودم.
“ممکنه همه چی بین من و امبر تموم شده باشه، ولی هنوز بین من و تو هیچ چیزی تموم نشده عوضی!”
اشلی میخواست منو متهم کنه. امبر منو مجبور کرده بود که قول بدم که دعوا رو شروع نکنم، اون هیچ چیزی درباره اینکه اگه اول اشلی شروع کرد نگفته بود. رفتم سمت اشلی، اون که دید دارم میرم سمتش عقب عقب رفت تا خورد به دیوار. دستشو پیچوندم و بردم پشتش، سرشو گرفتم و محکم کوبیدم به دیوار.
امبر از اونور اتاق داد زد: “رزی! تمومش کن!”
سر اونو به دیوار فشار دادم و گفتم: “خوب گوش کن ببین چی میگم هرزه خیانت کار، هیچ چیزی الان منو بیشتر از این که دستتو بشکنم خوشحال نمیکنه. ولی از شانس خوبت، به امبر قول دادم که دعوا راه نندازم و برعکس تو من سر قولم میمونم. پس بگیر بشین رو این صندلی و تا وقتی که نرفتیم از جات تکون نخور.”
اونو ول کردم و همونجور که بهش گفتم اون نشست رو صندلی. تیم رو صدا کردم که کمک کنه که وسایلو ببریم تو ماشین. اشلی نشسته بود رو صندلی و گریه میکرد و هیچ حرفی نمیزد. امبر آخرین وسایلشو جمع کرد و رفتیم سمت در که بریم بیرون.
امبر گفت:" امیدوارم اون کیر ارزششو داشته باشه، خداحافظ اشلی." و بعد درو پشت سرش کوبید.

ادامه…

ترجمه: blockin


👍 6
👎 2
3279 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

590781
2017-04-20 20:27:01 +0430 +0430

اولین لایک (clap) گیجمون کردی حسابی

1 ❤️

590826
2017-04-20 22:50:39 +0430 +0430

خوب بود لایک کردم.
داستان اگه خوب باشه.طولانی هم باشه ارزش خوندن داره.

1 ❤️

591088
2017-04-22 07:15:46 +0430 +0430

سلام و ممنون از نظرات دوستان عزیز
درباره طولانی بودن داستان ازتون عذرخواهی میکنم.
ولی باید بگم که طبق قوانین سایت هر داستان بیشتر از پنج قسمت نباید باشه، ولی با وجود طولانی کردن قسمت ها من تونستم داستان رو تا 6 قسمت برسونم و قسمت ششم داستان هم ممکنه از طرف مدیر سایت تایید نشه. به همین خاطر من مجبورم که قسمت ها رو طولانی تر کنم.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها