عشق بود یا هوس

1399/10/08

سلام به همه دوستان . این داستان مربوط به بهترین لحظات زندگی من . لحظاتی که شاید دیگه هیچوقت برام اتفاق نیافته پس لطفاً بخونید و نظراتون رو بنویسین . تا جایی که ممکنه تلاش کردم غلط املایی نداشته باشه و مجبور شدم برا کوتاه کردنش یکم خلاصش کنم . امیدوارم خوشتون بیاد . منتظر نظراتتون هستم .
توی اتوبوس نشسته بودم و مثل همیشه سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و تو حال خودم بودم . مدرسه همیشه برام خسته کننده بود هرچند فضای خونه هم خیلی برام تفاوتی نداشت . برا منی که همیشه ساکت و کم حرفه خونه و مدرسه هیچ فرقی نداشت .
تو افکار خودم بودم که ترمز اتوبوس رشته افکارمو پاره کرد . از اتوبوس پیاده شدم و به سمت خونه قدم برداشتم .
وارد خونه شدم و زیر لب یه سلام گفتم و رفتم اتاقم.
اتاقم همیشه بهم آرامش میداد چون کسی نبود که بگه چرا اینقدر تو خودتی و با بقیه نمیپری .
لباسامو عوض کردم و به آینه خیره شدم . موهای قهوه‌ای روشن و چشمایی که تیره تر از موهام بود با پوستی روشن . ترکیب چهرم بد نبود ولی به نظر خودم می‌تونست خیلی بهتر باشه .
دو سه سالی بود که فهمیده بودم حس من نسبت به بقیه همجسنام فرق می‌کنه . همیشه می ترسیدم این تفاوت من کار دستم بده برا همین اوایل سعی می‌کردم مثل بقیه کسایی که تو مدرسه بودن رفتار کنم ولی این وانمود کردن به اینکه منم مثل اونام بیشتر حالمو بد می‌کرد .
با صدای زنگ مدرسه به سمت حیاط قدم برداشتم . با اینکه اولین روزای پاییز بود ولی هوا یکم سرد بود . تنهایی قدم زدن بدون هیچ دوستی تو اون حیاط بزرگ حس خوبی بهم نمی‌داد . تصمیم گرفتم برم یجا بشینم . گوشه حیاط یه صندلی خالی بود . قدم هام رو تندتر کردم تا قبل اینکه اونجا پر بشه خودمو بهش برسونم ولی تا خواستم بشینم یه نفر زودتر خودشو رو صندلی انداخت . معلوم بود منو ندیده بود چون تا منو دید سریع از جاش بلند شد.
_ببخشید متوجه نشدم میخوای بشینی . بفرمایید
+نه راستش نمی‌خواستم بشینم فقط داشتم رد میشدم
_یعنی نمی‌خوای بشینی ؟
+نه می‌خوام یکم قدم بزنم .
_پس منم نمیشینم .
+باشه هرجور راحتی . راستی من اسمم سهیل و سال دوازدهم .
_منم امیرم . تازه به اینجا اومدیم هنوز با جو اینجا کنار نیومدم . راستی چرا تنهایی؟ من فکر کردم فقط سال دهمی ها اینجا غریبن .
+بچه های اینجا یکم سخت با بقیه کنار میان منم از اولش نتونستم با کسی دوست بشم .
اینو که گفتم زنگ خورد و مجبور شدم باهاش خداحافظی کنم و برم سر کلاس . توی کلاس فکرم همش پیشش بود . دلم میخواست زنگ که می‌خوره بازم ببینمش . تو اون چند دقیقه‌ای که باهاش حرف میزدم به اندازه کل این چند وقت خوشحال بودم .
بالاخره زنگ خورد و از مدرسه بیرون اومدم . قدمام رو خیلی آروم کرده بودم و همزمان سنگ ریزه که جلو پام بود رو به جلو شوت میکردم . نمی‌خواستم بدون اینکه ببینمش برم خونه . تو همین فکرا بودم که یهو صداشو از پشت سرم شنیدم و سریع به طرفش برگشتم .
_صبر کن سهیل .
قدم هاش رو تند تر کرد و بهم رسید .
+سلام
_سلام . دیدم تنهایی گفتم بیام اگه مسیرمون یکی بود باهم بریم .
+تو کجا میری ؟
_خونه ما دو ایستگاه اونطرف تره .
برام فرقی نمی‌کرد که کجا رو میگه. هر جا رو که می‌گفت باهاش می‌رفتم فقط میخواستم باهاش قدم بزنم .
+چه خوب . خونه ما هم همون نزدیکیاس .
باهم به راه افتادیم و اون کل مسیر داشت حرف میزد و من فقط حرفاشو تأیید میکردم و جوری که تابلو نشه هی به صورتش خیره میشدم. اونقدر محو تماشاش بودم که گاهی نمیشنیدم چی میگه . چشمای طوسی با پوست روشن و موهای بور که یکم بلند تر از موهای من بود . ای کاش یه جا آروم می‌نشست تا سیر نگاش کنم .
به خونشون که رسیدیم باهاش خداحافظی کردم و به سمت خونه خودمون راه افتادم . اونقدر از خونه دور شده بودم که نمیشد پیاده برگشت برا همین سوار تاکسی شدم و اومدم خونه و مستقیم رفتم ست اتاقم .
بدون اینکه لباسام رو عوض کنم روی تخت ولو شدم و چشامو بستم . سعی میکردم صورتشو با تمام جزئیات تو ذهنم مجسم کنم .
دو سه ماه بود صبح ها زودتر بیدار میشدم و میرفتم جلو خونشون تا باهم بریم مدرسه و بعد مدرسه باهم تا خونشون می‌رفتیم و بعدش من اون همه راه رو رو برمیگشتم . تو همه این مدت هر کاری می‌کردم تا بیشتر باهاش باشم . هر روز به هر بهانه‌ای باهاش بیرون می‌رفتم و باهاش خوش میگذروندم . زندگیم شده بود یه پارادوکس واقعی . وقتایی که باهاش بودم خوشحال ترین فرد روی زمین بودم و وقتی تنها بودم ناراحت و افسرده یه گوشه کز می‌کردم .
بعد دو سه ماه که کاملا باهاش صمیمی شده بودم همه چیو درباره هم دیگه به هم گفته بودیم . امیر تک فرزند بود و بر خلاف من که همیشه خشک و بی روح بودم همیشه شاد و شوخ طبع بود . هردومون عشق فوتبال بودیم و باهم تو تیم فوتبال مدرسه بودیم هرچند بازی اون خیلی بهتر از من بود .
اوایل دی ماه بود مسابقات فوتبال بین مدارس شروع شده بود . اون روز اولین مسابقه ما بود و از اونجایی که بازی بعد کلاس های مدرسه بود فقط بچه‌های تیم فوتبال تو سالن بودن . من و امیر بعد بازی روی نیمکت کنار سالن نشسته بودیم و بعد یه مدت همه از اونجا رفتن وفقط ما دو تا اونجا بودیم . خیلی خسته بودم و نای بلند شدن نداشتم .
_هی سهیل نمی‌خوای پاشی . دیر شد همه رفتن .
+من یکم عرق کردم و بیرونم سرده وایسا یکم حالم جا بیاد بعد بریم .
_یه چی پیدا کن عرقتو خشک کن زودتر بریم من عجله دارم .

  • چی مثلاً ؟
    اینو که گفتم پیرهنشو درآورد و انداخت سمتم و رفت اونطرف سمت کیفش . پیرهنشو گرفتم و صورتمو خشک کردم . پیرهنش بوی خوبی میداد جوری که دلم میخواست همیشه پیش من باشه تا وقتی خودشم نیس عطرشو حس کنم . بلند شدم رفتم سمتش . خم شده بود و داشت کیفش رو جمع میکرد . یه حسی داشت منو به طرف اون می‌کشید تا جایی که از پشت بدن لختش رو بغل کردم و تا خواست برگرده ناخودآگاه لبام رو لبش قفل شد . چند ثانیه بعد منو هل داد و ازم فاصله گرفت تا خواستم برم نزدیکش بازم منو هل داد و گفت گمشو من فکر میکردم تو رفیقمی .
    سریع از اونجا رفت و من هنوز تو شوک بودم . ای کاش هیچوقت اون کارو نمی‌کردم ولی دیگه دیر شده بود .
    فردای اون روز با حال داغون رسیدم مدرسه . کل شش ساعت کلاس رو داشتم با خودم فکر میکردم که چطور گندی که بالا آوردم رو درست کنم. بالاخره کلاس تموم شد و از مدرسه اومدم بیرون . خیلی از مدرسه دور نشده بودم که یکی از قلدرای مدرسه جلومو گرفت و یه مشت خوابوند زیر چشمم و زد به چاک . میدونستم که احتمالا دوست امیره پس دنبالش رو نگرفتم و رفتم خونه . زیر چشمم بد درد میکرد ولی میدونستم تقصیر خودم بود . ای کاش بعد این اتفاق دلش خنک میشد و دوباره همه چیو فراموش میکرد ولی میدونستم که نشدنیه .
    هفت هشت روزی بود که دیگه امیر رو ندیده بودم . دیگه داشتم از ناراحتی داغون می‌شدم . بعد مدرسه قبل اینکه خودش برسه رفتم در خونشون . تو اون چند باری که برا کمک به درساش رفته بودم خونشون میدونستم که پدر مادرش هر دو سر کارن و تا عصر برنمیگردن . یکم منتظر موندم تا بالاخره رسید . جلوشو گرفتم و گفتم امیر من اون روز اشتباه کردم ولی نمی‌دونستم تا این حد ناراحت میشی .
    _حالا که میدونی گمشو برو وگرنه به دوستم میگم زیر اون یکی چشمتم کبود کنه .
    +حالا که اون نیست میخوای چیکار کنی ؟
    تا اینو گفتم یه سیلی بهم زد و درو باز کرد که بره خونه . دیگه خونم به جوش اومده بود و نمی‌دونستم دارم چیکار کنم . به زور وارد خونه شدم و بردمش تو اتاق خودش و هلش دادم رو تختش . بلند شد اومد سمتم و خواست منو ازجلو در کنار بزنه ولی بازم هلش دادم و نقش زمین شد . اینبار شروع به گریه کرد و دیگه اینبار تلاشی برا بلند شدن نکرد. اون لحظه اصلا تو خودم نبودم . انگار نه انگار اون کسی جلو روم داشت گریه میکرد همونی بود که چند روز پیش دلم واسش در می‌رفت .
    لباساشو به زور درآوردم و خودمو انداختم روش . لبام رو به لباش چسبوندم و اون دیگه هیچ مقاومتی نمی‌کرد فقط چشماش رو بسته بود و آروم اشک می‌ریخت . حتی از روی چشمای بسته اش هم میشد فهمید چقدر ازم متنفره .
    به پشت برش گردوندم و دستمو گذاشتم لای پاهاش . تنش داغ بود و داشت دیوونم میکرد ولی از یه طرف دیگه اشکای لعنتیش داشت منو عذاب می‌داد . دستم روی کونش بود و کیرم کاملا شق شده بود ولی هر کاری کردم نتونستم دلم رو راضی کنم که باهاش کاری کنم برا همین زود از اونجا زدم بیرون .
    اون سال به هر سختی که بود گذشت و من دیگه امیر رو ندیدم و همه اینا بخاطر هوس رانی و خودخواهی خودم بود که بهترین دوستم رو از دست دادم .

نوشته: No-one


👍 4
👎 5
8101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

783685
2020-12-28 02:12:40 +0330 +0330

😑😑😑

0 ❤️

783706
2020-12-28 06:34:59 +0330 +0330

خیلی حس بدی هستش که به کسی حس داشته باشی ولی اون به تو حس نداشته باشه، سه سال تمام تو هنرستان یه یه پسر علاقه داشتم ولی چون میدونستم که بهم حسی نداره هیچ کار احمقانه ای نکردم. ولی خودش میدونست که چقدر برام اهمیت داشت، تو همه درسا بهش کمک میکردم فقط بخاطر اینکه بیشتر پیشش باشم. ولی خب بعد از تموم شدن هنرستان ارتباطمون به کلی قطع شد.
ولی یه نکته مهم وقتی که حس کسی رو میدونی و بهش حس داری بهترین کار از دور تماشا کردنه

1 ❤️

784587
2021-01-03 00:11:30 +0330 +0330

میشه یکی بیاد با من بخوابه تلمبه بزنم بهش

0 ❤️

785424
2021-01-08 11:06:57 +0330 +0330

احتمالا اون با رفیقش که زیر چشمت رو کبود کرده بود دوست داشته در رابطه باشه، نه با تو،،،چون فک نکنم کسی که یک نفر رو میبوسه و بدش بیاد بره همینجوری الکی به یکی بگه فلانی ازم لب گرفت،،،،مورد بعدی اینکه مگه میشه ادم از کسی خوشش بیاد،،،بعد بره زورکی لباس اونو در بیاره؟مگه ادم حیوونه؟پس حس دوست داشتن؟لذت بردن؟کجا میره؟اونم لذت برای هر دو نفر،،،،اونم بالاخره یه پای داستان حال کردن هستش،،،،در کل نتیجه اخلاقی میگیریم که روانی هستی پس بهتره همیشه تنها باشی تا جامعه در امان باشن

0 ❤️