عشق بچگی (۱)

1396/01/04

این متن روایت حال من از بچگیم تا الانه ک 24 سالمه.ک توی چند قسمت نوشتم.
روایت ی عشق ک از بچگیم شروع شد.

ده.بیست .سی .چهل.پنجاه .شصت…
من اومدم.همه قایم شین…
الهام.تو پشت درختی.دیدمت.محمد تو هم کنار اون ماشینه قایم شدی.ستاره تو هم …
بچه بودم.ی پسر بچه ی ده ساله ک هر روز بعد از ظهر با کلی گریه و التماس از مادرم میومدم تو کوچه تا با بچه ها بازی کنه .بازی ای ک برای من فقط ی بازی نبود.من دوسش داشتم.اره دوسش داشتم.وقتی حتی نمیدونستم دوست داشتن چی هست.تو کل دختر بچه ها و پسر بچه های همبازیم یکی بود ک با بقیه فرق میکرد.بدم نمیومد بزارم اون بازی رو ببره.هر روز بعد بازی وقتی ب خونه میرفتمو مادرم میگفت تعریف کن ببیینم چیکار کردی فقط درباره اون حرف میزدم.همیشه با هم بودیم تو بازی ها.همیشه کنار هم.خب ما تو ی سنی بودیم ک هیچ کس کاری با این دوستیمون نداشت.حتی پدر مادر ستاره از این قضیه خوشحاال بودن ک
من همیشه دخترشون رو میخندونم و مراقبشم.دختری ک یک سال از من کوچیک تر بود.روز ها همینطور میگذشت و من هر روز با این حس بیشتر اشنا میشدم.حدود 2 سال همینطور گذشت گذشت و ب سنی رسیدم ک میفهمیدم حدودا حس ینی چی.اما خعلی چیزا دیگه مث قبل نبود…
از هر چی محدودیت و دیوار کشیدن بین ادما متنفرم.این دیوارا باعث شده بود ک چون ستاره 9 سالگی رو رد کرده دیگه ب سادگی قبل نمیشد دستش رو گرفت.حتی خعلی اوقات با اخم های پدرو مادرش مواجه میشدم.توی سنی بودیم ک نمیتونستیم تلفن همراه داشته باشیم.اره اونموقع هم بود اما ن مثل الان.
وقتی حرفی ب پدرو مادرم میزدم فقط با خنده مواجه میشدم .ولی واقعا این حس رو میفهمیدم.چرا باید از بین کل دختربچه های کوچه فقط این حسو ب ستاره داشته باشم.پس فرق میکرد.
هر روز کلی انتظار میکشیدم ک ببینمش .اتفاقی.چون دیگه نمیتونست با پسر ها بازی کنه.اما ی حسی بم میگفت ک اونم از این قضیه راضی نیس.ی مدت ب همین منوال گذشت تا وقتی ک اون هم دست ب کار شد…
بعد از کلی استرس و دروغ گفتن ب مادر پدرامون تونستیم یواشکی تا شهر بازی پارک محلمون بریم و همدیگه رو ببینیم.وقتی میدیدم اونم بخاطر من این استرس رو قبول کرده خیلی خوشحال میشدم.اولین قرار عاشقانمون اینطور رقم خورد.حدود 13 یا 14 سالگی بود ک تو یکی از همین قرار هامون بهم ی نامه داد.ی نامه ک هیچ وقت تا اخر عمرم از یادم نمیره.ی کاغذ کوچیک ک روش با ی رژ لب قرمز بچگونه بوسش کرده بود.
ی عشق ناب داشت بین ما شکل میگرفتو هیج کدوممون خبر نداشتیم.عشقی ک نمیدونستم چند سال دیگه قراره تنها هدف من از زنده بودن باشه…
اوضاع ب جایی رسیده بود ک من شب قبل خواب نامه ای ک بم داده بود رو میخوندم و دقیقا همونجایی ک با رژ لب بوسیده بود رو میبوسیدم و بعد میخوابیدم.انقد توسط اطرافیا سرکوب شده بودم ک دیگه حسم رو ب هیچ کس نمیگفتم.ولی از این خوشحال بودم ک اون هم بمن همین حس رو داره.
وضعیت مالی خونواده ی ما اونقدی بد نبود ک من بخوام بخاطرش توی اون سن برم سر کار اما پدرم بهم یاد داده بود ک همیشه روی پای خودم وایسم.ی روز ک داشتم از مدرسه برمیگشتم دیدم روی در ی کارگاه زده ب یک کارگرساده نیاز داریم.تو فکرم افتاد ک برم سر کار.نیمه وقت .اینطوری هم ب درسم میرسم.هم میتونم با پولی ک در میارم برا خوشحال کردن ستاره براش کادو بگیرم.بعدشم تا کی میخوام از بابام پول بگیرم.دلو زدم ب دریا و فردای اونروز رفتم توی کارگاه و شروع ب کار کردم.
با اولین پولی ک گرفتم براش ی کلاه دخترونه و ی دست بند خریدم.با کلی استرس زیر تختم نگه داشته بودم ک بدم بهش.
بالاخره روزی ک قرار بود همدیگه رو دقیقا همونجای همیشگی ینی توی شهر بازی پارک ببینیم رسید.دیگه رسیده بودم ب سنی ک بفهمم چقد دوسش دارم.چشمام فقط اونو میدید.فقط زیبایی های اون ب چشمم میومد.با کلی استرس ک نکنه کسی ببینه یا کسی گیر بده دستشو گرفتم و چند قدم با هم توی پارک چرخیدیم…
_ببین.میخواستم ی چیزی بت بگم ستاره
_خوب چی؟
_من ی چند روزی هستش ک میرم سر کار.ن بخاطر اینکه بابام کم میزاره ها . ن .فقط میخوام سعی کنم رو پای خودم وایسم
_به به.عشقم مردی شده برای خودش.اینکه خعلی خوبه.
_خوب ترشم اینه ک با اولین حقوقم برات اینو خریدم
_وای ایمان دستت درد نکنه چقد نازه.
_عشقم دوسشون داری؟
_معلومه ک دارم.ولی…
_ولی چی؟
_اخه اینارو چطوری ببرم خونه خو
_واای.ب این فک نکرده بودم چیکار کنیم
_فدا سرت عزیزم.یجوری یواشکی میبرم میزارم تو اتاقم.نگران نباش مرد
احساس غرور ب ادم دست میده وقتی یکی بهت میگه مرد شدی برا خودت.وقتی فقط شونزده سالته.خوشحال بودم ک لبخند رو روی لباش اورده بودم.تو این فکر بودم ک واقعا خوشحال تر از من کسی نیس رو زمین.همچی خوب بود.اون منو دوست داشت و من بیشتر.و کسی هم نبود ک بخواد بینمون فاصله بندازه.هفته ای ی بار همدیگه رو میدیدیم و همچی اونجوری بود ک من دلم میخواست.این وضع حتی روی درس خوندن من هم تاثیر گذاشته بود.دیگه وارد دبیرستان شده بودم و درسا داشت سخت میشد.ولی برام اصلا مهم نبود.چون ارامش ذهنی داشتمو ب همه ی کارام میرسم.دیگه شک نداشتم ک عاشقش شدم.فقط مشکل این بود ک گوشی نداشتیم .اینط
وری خعلی بیشتر میتونستیم با هم حرف بزنیم.دیگه واقعا از این بهتر نبود.با کلی زحمتو جمع کردن یذره پولی ک از کارگاه میگرفتم تونستم ی خط و ی گوشی ساده بگیرم.یادش بخیر.پول نو نداشتم مجبور شدم ی دست دوم بگیرم.ولی مهم نبود چون میخواستم فقط با عشقم حرف بزنم.
دقیقا همون موقع ها بود ک یکی از بزرگ ترین اشتباه های زندگیم رو مرتکب شدم.وقتی باهاش قرار گذاشتم باید گوشیمو میبردم و شمارمو بهش میدادم.شاید اینطوری هیچ وقت ارتباطمون قطع نمیشد.
توی آخرین قراری ک باش داشتم گفت باباش قول داده برای تولدش براش گوشی بگیره.منم گفتم پس منم میگیرم.نگفتم ک گرفتم یوقت ناراحت نشه ک چرا اون نداره.منم انقدی پول نداشتم ک براش بگیرم.تازه اگه هم میگرفتم خونوادش میفهمید.توی اون لحظه خیلی خوشحال بودم ک اونم داره گوشی میگیره.تو چشام خوشحالی برق میزد .
وای ینی از این ب بعد همیشه میتونم باهاش حرف بزنم و بهش پیام بدم.همیشه پیشمه.خدایا از این بهتر نمیشه.هر شب با گوشی تمرین میکردم ک چطوری بهش پیام های عاشقانه بدم.همه جا میگشتم هر کی اس ام اس عشقی داشت ازش میگرفتم.لحظه هارو میشمردم تا روز تولدش ک باباش براش گوشی بگیره.
یک شنبه بود.اره دقیقا یادمه یک شنبه بود.از مدرسه برگشتم و طبق معمول رفتم خونه و ی جیزی خوردمو رفتم سر کار.تو راه برگشت از سر کار بودم ک
دیدم
ی ماشین بار بری جلوی در خونه ی ستاره ایناس.اول متوجه نشدم گفتم شاید برای کس دیگس.ولی وقتی دیدم بابای ستاره داره اسباب خونه رو میزاره تو ماشین ی چیزایی دست گیرم شد.
همینطور وایساده بودم و خیره شده بودم ب در خونشون ک ببینم ستاره کجاس.
وقتی تموم وسایلا رو گذاشتن تو ماشین بابای ستاره دست دخترش رو گرفت و نشستن توی ماشین و
چی دارم میبینم
خوابم؟
خدایا چ بلایی داره سر من میاد.اون شماره ی منو نداره.کجا داره میره.وای چرا من شمارمو بش ندادم.
دست خودم نبود.ناخود اگاه سمت ماشین حرکت کردم و دوییدم.سعی کردم برسم بهش.انگار حالیم نبود ک باباش پیششه.فقط میدویییدم اما
اما نرسیدم.نرسیدم ب ماشین.
نرسیدم ب عشقم
نرسیدم ب
ب ستاره …
ادامه دارد…

نوشته: ایمان


👍 11
👎 2
6252 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

585574
2017-03-25 19:31:16 +0430 +0430

آخخیییی.خیلی احساسی بود.سوژه تکراری بود ولی به نظرم خوب نوشته بودی.جا داشت که بیشتر تو این قسمت بنویسی.ادامشو زودی بذار حتما!

0 ❤️

585680
2017-03-26 00:50:19 +0430 +0430

قشنگ بود زود ادامشو بزار

1 ❤️

590512
2017-04-19 15:12:15 +0430 +0430
NA

تا اینجا که زیبا بود

0 ❤️

642458
2017-07-29 16:26:50 +0430 +0430

چرا نميزارى ادامشو؟
چند ماهه منتظرم

0 ❤️