عشق بچگی (۳)

1396/01/27

…قسمت قبل
…قسمت قبل

خلاصه:دور شدن از عشق بچگیم ب خاطر تغییر مکان خونشون.ی مدت زیاد دوری و ناراحتی و افسردگی .تصمیم برای شروع یک دوستی برای فراموش کردن رابطه ی بچگیم

باورم نمیشد کی بهم پیام داده.اصلا بهش فکر نمیکردم.ب محض اینکه گوشیم ب صدا در اومد رفتم تو فکر ستاره.چون فکر میکردم اون دختره هیچوقت پیام نمیده اما مثل اینکه اشتباه فکر میکردم.
بطور کامل خواب از چشمام پرید.و باهاش شروع ب صحبت کردم.
_سلام.شمائی.عذر میخوام خب فکر نمیکردم پیام بدی
_واقعا خودمم فکرشو نمیکردم بت پیام بدم.اومدم خونه دیدم توی جیب مانتوم شمارته.امشب کلی خندیدم سر شرط بندی تو و دوستات .گفتم ی پیام بش بدم حالشو بپرسم.خوبی حالا؟
_خوبم ممنون. خدارو شکر با این حالو روزمون تونستیم یکی رو بخندونیم…
این پیام من باعث شد ک سر صحبت باهاش در مورد خیلی از موضوع های دیگه باز بشه.با دختری ک اسمش مهرناز بود و دلش مث من گرفته بود.من یکم از ستاره براش گفتم و اونم یکم از آرش.پسری ک قرار بوده باهاش نامزد کنه و جا زده.جفتمون ی فاز خیلی عجیب گرفته بودیم و داشتیم برا هم دردو دل میکردیم.یک سال از من کوچیک تر بودو خونشون توی همون نارمک بود.منم کاملا همچی رو بش گفتم چون میدونستم فاز دوستی نداره.فقط دلش گرفته و میخواد یکمی حرف بزنه.گفتم ک بچه پایینمو وضعیتم چطوریه.خلاصه اونشب با کلی حرفو بحث درمورد هر چیزی ب نزدیک های صبح رسید و مهرناز با ی صبح بخیر از روی شوخی خوابید.اما من .ن…
توی فکرم دچار ی مشکل شده بودم.نمیدونستم چ کاری درسته.از ی طرف ب ستاره فکر میکردم.از طرفی ب این دختر ک چرا باید با من دردو دل کنه.از طرفی خود کم بینی شدیدی ک جلوی مهرناز داشتم.هر فکری ب سرم میزد.حتی ب سرم زده بود ک اون وقت صب از خونه بزنم بیرون و برم سیگار بکشم.کاری ک بار ها و بار ها ب سمتش رفتم اما بازم نکشیدم.
از بچگی رابطم با پدرم خوب بود.خعلی خوب.در حدی ک همیشه بعنوان ی دوست بهش نگاه میکردم.باهاش صمیمی بودم و زیاد با هم حرف میزدیم.خیلی سنم کم بود ک پدرم ی حرفی بم زد و گفت تا اخرین روز عمرت هیجوقت فراموش نکن.با اینکه خودش از دوازده سالگی سیگار میکشید و من با چشم های خودم سرفه های خونی اون رو دیده بودم بم گفت ک هیج وقت سمت دود و الکل نرم.بهم میگفت ک توی این دوتا هیچ سر انجامی وجود نداره.
وقتی فقط بخاطر گوش کردن حرف پدر و مادرت بهشون بگی چشم ،خیلی راحت اون حرف رو کنار میزاری.با اولین تعارفی ک دوستت بهت بزنه اون حرف رو له میکنی .حتی اگه اون موقع تسلیم نشی وقتی تو جمع مسخرت کنن و بهت بگن بچه مامانی و این حرفا دیگه تسلیم میشی و سیگار رو دستت میگیری.اما وقتی خودت توی ذهنت ب صلاحیت اون حرف برسی هیچ وقت از ذهنت بیرون نمیره.
وقتی سنم خیلی کم تر بود خلاف دوستام فقط سیگار بودو احساس مرد بودن میکردن از این قضیه.بار ها بهم تعارف زدنو رد کردم.بار ها تو جمع مسخره شدمو بازم سیگاری نشدم.همیشه با ی لبخند رد میکردم حرف هاشونو.اما خودمم فکر نمیکردم همون هایی ک مسخرم میکردن ی روزی منو تشویق کنن و نزارن ک سمت دود برم.اما حیف ک اون موقع دیر بود.چون دیگه خلاف اونا سیگارو قلیون و این چیز های ساده نبود.
توی همین فکر ها درگیر بود ک دیدم دیگه کاملا خورشید طلوع کرده.اگه تجربه کرده باشی میفهمی چقد طلوع خورشید و اون هوای خاص صبح زود روز جمعه ب ادم انرژی میده.با اینکه کل اون شب رو نخوابیده بودم اما احساس خستگی نمیکردم.از خونه زدم بیرون و بی مقصد راه میرفتم.ب خودم اومدم دیدم دقیقا جایی ام ک مرکز کل خاطراتمه.پارک نزدیک خونمون.نا خداگاه بغضم گرفت.میدونستم ک اگه برم سمت اون صندلی گریم میگیره اما رفتم.روی همون صندلی نشستمو تموم خاطراتم رو تدایی کردم.چقدر ک خوب بود اون روزای لعنتی
توی اون خاطرات با عشقم راه میرفتمو لذت میبردم ک گوشیم زنگ خورد.مادرم بود.نگران شده بود ک اتاقم خالیه و این وقت صبح کجام.الکی ب بهونه خریدن نون بحث رو تموم کردمو راهی خونه شدم.
دوباره روز از نو روزی از نو.دوباره برگشت ب فکرم.دوباره ریختم بهم.دوباره اخم مادرم رو از اینکه چرا هیچی نمیخورم دیدم.برگشتم توی اتاقمو دوباره شروع کردم ب آهنگ گوش دادن ک گوشیم دوباره ب صدا در اومد
_سلام داداش خوبی کجایی؟
_سلام داش امیر.خوبم تو خوبی.خونم
_اقا فازم کافه س.پایه ای بریم کافه سولو
_هستم داش .بریم
کافه.جایی ک توش میشد ب چشم داغون ترین ادم هارو از لحاظ روحی دید.خیلی ها معتقدن کافه فقط مخصوص ادمهایی ک سیگار میکشن چون واقعا میطلبه.اما من سیگاری نبودم و با فضای کافه ها اروم میشدم.طبق معمول ی ترک سفارش دادمو امیر هم سیگار اولش رو روشن کرد.
_داش اوکی نیستی باز ک .مگه قرار نشد دیگه بش فک نکنی
_امیر ی چیزی میگی ولی واقعا نمیشه.دارم سعی میکنم هضم کنم نبودش رو
_داداش من دیگه از هضم گذشته تو باید بریزی دور کلا.باو تو همین یکی دو هفته ی مخ توپ میزنی و تموم میشه میره
_میدونم ولی فکر میکنم حتی اونموقع هم بهش فک کنم.
گوشیم زنگ خورد
_به به.داداش دمت گرم دیگه تنها تنها .مهرناز کیه.چرا من در جریان نیستم کلک
_امیر داستان داره .میشناسیش.بزا جوابشو بدم الان برمیگردم پیشت.
در همین حین ک داشتم از کافه میرفتم بیرون متعجب بودم ک چرا زنگ زده.فکر میکردم ک فقط همون دیشب باهم حرف بزنیم.در هر صورت جوابشو دادم و بعد از کلی احوال پررسی گفتم ک بیرونمو اونم اسرار کرد ک باشه رفتی خونه بهم پیام بده
برگشتم توی کافه و رفتم سمت امیر
_گفتی میشناسمش.کی هست؟
_دیشب ب کی شماره دادم؟
_وای.نگو ک بهت پیام داده.عوضی مگه نگفتی عمرا پیام نمیده بت
_اره خودمم متعجب شدم ک چطور شد.ولی پیام داد.البته بگم فاز دوستی نداره
_ینی چی نداره
_دیشب یکم دلش گرفته بود پیام داد یکم با هم دردو دل کنیم همین.
_ببین ایمان.طرف ازت خوشش اومده.دخترا پیش هر کسی دردو دل نمیکنن.شک نکن
_ن باو من ک فکر نمیکنم
اما خودمم توی دلم میدونستم ک احتمالش هست.وقتی امروز بهم زنگ زد فهمیدم احتمالش هست.در هر صورت بحثو تموم کردیم و بعد از یکی دوساعت رفتیم سمت خونه.
ب محض اینکه ب خونه رسیدم رفتم سمت اتاقمو بهش پیام دادم و بعد از چند دقیقه زنگ زد.
توی صداش ی حسی بود ک نمیتونستم تشخیص بدم.معلوم نبود ک خعلی حالش خوبه و داره میخنده یا اینکه ک ن خعلی حالش بده و داره با کنایه حرف میزنه.در هر صورت کلی با هم حرف زدیم.در مورد اون شب و دوستامونو این چیزا.اما بحثمون خیلی خصوصی نشده بود.تا اخر شب ک دیدم دوباره پیام داد ک ایمان اصلا حالم خوب نیس.باید باهات حرف بزنم.زنگ زد.از طرز حرف زدنش معلوم بود ک تو حالت عادی نیس.ب احتمال زیاد مست بود ولی اتفاق هایی ک بعد ها برامون افتاد نشون میداد ک همه ی حرف های اون شبش راست بوده.
توی بحث وارد داستان های ریز زندگیشون شدم.مهرناز توی سن هفت سالگی مادرش رو توی ی سانحه ی رانندگی از دست میده.توی تصادفی ک ب گفته ی خودش کاملا تقصیر پدرش بوده.اما پدرش بی توجه ب این قضیه قبل از سال مادرش دوباره ازدواج میکنه و مهرناز زیر دست نامادری بزرگ میشه.میگفت ک اصلا از نظر مادی هیچی کم نداره و همیشه توی بهترین شرایط بوده ولی هیچ وقت کسی بهش محبت نکرده.پدرش ک کلا درگیر کار هاش بوده و نا مادریش هم قاعدتا باهاش خوب نبوده.اوایل با بغض حرف میزد اما اخراش دیگه راحت بغضشو شکسته بودو حرف میزد.
تا ب حال تجربه نکرده بودم اون اوضاع رو.بنظرم حرف هاش چرتو پرت بود.چون من تا اون موقع محبت پدرو مادرم روداشتم و فکر میکردم همه ی مشکلات دنیا باید مادی باشه.اما اون چیزی بر عکس این رو میگفت.در هر صورت باهاش کلی حرف زدمو منم از درد خودم گفتم تا اروم شد و دیگه دست از گریه برداشت.ازش پرسیدم ک چرا.چرا با من داره دردو دل میکنه .با پسری ک اصلا نمیشناسه و کلا دو روز باهاش حرف زده.توی جواب فقط بهم گفت ک چشمات میگه پسر خوبی هستی.این حسیه ک بهش اعتماد کردم.از همون شب تو هفت حوض
اون شب گذشت و ما هنوز بینمون حرفی از دوستی گفته نشده بود.اما هر دو با هم کلی دردو دل میکردیمو تایم زیادی از روز رو مشغول حرف زدن با هم بودیم.باید قبول میکردم ک مهرناز باعث شده بود کمتر ب ستاره فکر کنم.کم تر ناراحت باشم.ن اینکه فراموشش کنم اما ی درصدی از ذهنم مشغول مهرناز شده بود.
کل اون هفته ب همین منوال گذشت.هر روزبا هم حرف میزدیم در مورد هر چیزی.با هم با لفظ های صمیمی و گاها عاشقانه حرف میزدیم.اینا همه باعث شده بود ک ی علاقه ی خیلی کم بینمون ب وجود بیاد.تا جایی ک ی روز علنی بهم ابراز علاقه کردیمو فهمیدیم ک همو دوس داریم.هر چند کم.
روز ها گذشت تا رسید ب اون روز عجیب.شب قبلش با شب بخیر خودم مهرناز خوابیدو منم بعد از چند دقیقه فکررکردن ب چیز های همیشه خوابم برد.ساعت تقریبا چهار صب بود گوشیم زنگ خوردو با چشم هایی نیمه باز دیدم مهرنازه و جواب دادم
_جونم.چیزی شده مهرناز .ساعت چهار صبه
_سلام ببخشید بخدا نمیتونستم زنگ نزنم اخه کسی جز تو نبود ایمان
_فدا سرت .چیزی شده اتفاقی افتاده
_اره .خواب بد دیدم.میترسم .نمیخوام برم پیش بابامو اون زنه.میشه بیام بغلت بخوابم…
_ای جونم.خو زود تر بگو دیوونه نگرانت شدم.بیا باو سوال نداره ک
_مرسی ایمان .خیلی دوست دارم
_منم دوست دارم خلو دیووونه ی خودم.
ی چند دقیقه ای باهاش حرف زدم تا اروم شد و خوابید.این اولین اتفاق عجیب اون روز بود.ساعتای چهارو پنج بعد از ظهر بود ک امیر بم زنگ زد ایمان سریع بیا خونمون .گفتم چرا گفت بیا بابای ستاره اومده خونه قدیمیشون.شاید در عرض چند دقیقه لباسمو پوشیدمو دوییدم سمت خونه ی امیر ک نزدیک خونه قبلیه ستاره بود.چیزی ک دیدم اصلا خوش ایند نبود برام…
بابای ستاره همراه با مادرش و داداش کوچیکش اومده بودن برای دیدن همسایه های قدیمی اما.اما هر چی دیدم خبری از ستاره نبود.انگاری ک ی شوک بهم وارد شده بود.واقعا دیگه اونموقع نمیتونستم برای خودم دلیل بتراشم.واقعا چرا نیومده بود.الان ک دیگه خونوادش هم اومده بودن چرا بازم نیومد.ی حسی از روی عصبانیت بم میگفت باید قیدشو بزنم.از طرفی هر ثانیه ک ب ستاره فکر میکردم پشتش ب فکر مهرناز میوفتادم.با خودم گفتم مگه دیوونم .
دختره معلوم نیس یک ساله کدوم گوریه.الانم ک خونوادش اومدن خودش نیس.از اونور ی دختر خوب رو دارم.دیگه باید قیدشو بزنم.نقش امیر هم بی تاثیرنبود.کنایه هایی ک انداخت .بیا اینم از عشق بچگیتو.اینم از ستاره خانومتتو.دیگه قبول کن باید بیخیال شیو از این حرفا.
اره .شاید واقعا باید بیخیالش میشدم.در هر صورت در اون لحظه سعی کردم حال خراب خودمو درست کنم و بیشتر ب مهرناز فکر کنم تا اون.اینم از دومین اتفاق عجیب اون روز.
با ی حال خراب رفتم سمت خونه.باورم نمیشد ک ستاره نیومده.واقعا از دستس عصبی بودم.چرا اخه.هر طوری بود خودمو کنترل کردمو سعی کردم ذهنمو دیگه درگیر ستاره نکنم .توی اتاق نشسته بودم و داشتم خودمو مشغول کاری میکردم ک دیدم مهرناز پیام داده
_سلام چطوری اقا پسر مهربون
_سلام.خوبم دختر خانوم خولو چل
_اقا پسره مهربون ی چیزی بگم قبول میکنی
توی ذهنم ب هر چیزی فکر میکردم غیر از حرفی ک بم زد
_خب اول بگو بببنم چیه
_ن دیگه اول باید قبول کنی وگرنه نمیگم.
_خو عزیزم نمیشه بدون اینکه بدونم چی میخوای قبول کنم ک.شاید بخوای خودمو بکشم .نمیشه ک
_نمیخوام خودتو بکشی.میخوام منو از مردن نجات بدی
_منظورتو نمیفهمم ینی چی
_میخوام ببینمت.دلم میخواد ببینم همون قد ک حرفات منو اروم میکنه خودتم میتونی یا ن
_من ک از خدامه ولی
_ولی چی؟
_کسر شئنت نمیشه.با ی پسر پایین شهری ک هیچی نداره بری بیرون
_اون چیزایی ک تو نداری رو من دارم.در عوض اون چیزایی ک من ندارم رو تو داری.بیا در موردش بیشتر حرف میزنیم
_باشه قبول.
_فردا.ساعت دوازده.بیا مترو سرسبز.
_اوکی.میبینمت فردا
نمیدونم اسم این حسو چی میشه گذاشت.اما هر چی بود خوب بود.بعد از مدت ها منو وادار کرده بود ک ب خودم بیام.ب خودم برسمو ب چیزای خوب فکر کنم.ارایشگاه رفتم و بهترین لباس هایی ک داشتم رو برای فردا اماده کردم.دوست نداشتم اصلا از نظر ظاهری ازش کم باشم.همه چیو برای فردا اماده کردم.دیگه اخرای شب بودو رفتم سمت اتاقم ک بخوابم.دیدم برام ی پیام اومده
_خوب بخوابی ایمان جونم.دوست دارم.فردا میبینمت
هر وقت ابراز احساسات میکرد بهم بخودم میگفتم چرا من .واقعا چیه منو دوس داره .اون دختر ب اون خوشگلی با اون وضع مالی چرا باید ب من ابراز کنه احساسشو.من ک دیگه ب زیاد فکر کردن عادت کرده بودم.در مورد هر چیزی کلی فکر میکردم.اما این فکرو خیال هارو کنار گذاشتمو خوابیدم.ساعتم رو تنظیم کرده بودم روی ده.بلند شدمو شروع کردم ب اماده شدن.ب بهترین شکل ممکن ظاهر خودمو درست کردمو دورو برای ساعتای یازده بود ک زدم بیرون تا ب موقع برسم.توی راه ب هر چیزی فکر میکردم.ب اینکه اگه دیدم خودشم دوس داره بهش رسما پیشنهاد دوستی بدم .اصلا شاید اون اول بده.حتی ب این فکر میکردم ک شاید اصلا نیاد و همه ی اینا شوخی باشه.اما احتمالش خیلی کم بود وقتی اونهمه با هم دردو دل کرده بودیم.در هر صورت ب ایستگاه متروی سر سبز رسیدم
از قطار پیاده شدمو سمت در خروجی رفتم.نا خداگاه پاهام سست شده بود.اروم قدم بر میداشتم.هر پله ای ک برمیداشتم استرسم بیشتر میشد ک قراره چی بشه اخر این رابطه.سعی کردم ریلکس باشمو ب روی خودم نیارم.خب حتما ی چیزی توی من دیده ک خوشش اومده.وگرنه چ دلیلی داره بگه بیا میخوام ببینمت.ب خیابون اصلی رسیدم.ساعت ی رب مونده ب دوازده بود.قدم زنون سمت ی سوپر مارکت رفتمو ی چیزی گرفتم ک بخورم تا تایم بگذره.
روی صندلی های پیاده رو های خیابون سرسبز نشسته بودمو هر از چند گاهی ی نگاه ب ساعت مینداختم دیگه دوازده شده بود.هر لحظه ممکن بود ک زنگ بزنه.ساعت کم کم از دوازده رد شده بود.خب ممکن بود ک خواب مونده باشه مهم نیس یکم دیر کنه.هر چقد زمان میگذشت بیشتر میرفتم تو فکر.بخودم اومدم دیدم ساعت دوازده و نیم شده و هنوز نیومده.حتی زنگ هم نزده.بخودم گفتم اصلا چرا صب هم پیام نداد.نکنه کلا نیاد و من سر کار باشم.باز ب خودم میگفتم ن لابد ی مشکلی براش پیش اومده.دیگه ساعت نزدیکای یک شده بود.کم کم استرسم فروکش کردو نا امید شدم.دیگه ب خودم میگفتم ک سر کاری بوده .طرف حالا یا از عمد یا غیر عمد نیومده.دیگه باید بیخیال شمو برم سمت خونه.حتی چند بار هم بش زنگ زدم اما خبری نشد.قدم زنون در ورودی مترو رو ب سمت خود میدون نبوت قدم میزدمو اروم اروم میرفتم سمت پایین.نمیدونم چرا اما سوار مترو هم نشدم.دوس داشتم فقط راه برم.اعصابم خورد بود ک بیا اینم از این دختره.انگار رسما من شانس ندارم تو ای چیزا.حتی از خودم بدم میومد ک مگه من چ بدی ب کسی کردم ک اینطوری بام برخورد میکنن.توی عمق ناراحتی های خودم بودم ک دیدم گوشیم زنگ خورد
_اقا پسر مهربون .بابا تورو خدا ی نگاهی هم ب ما بندازین دیگه.خسته نمیشی یکم پشت سرتو نگاه کنی ب خدا…
ادامه دارد…

نوشته:‌ ایمان


👍 5
👎 0
1241 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

590066
2017-04-17 19:46:41 +0430 +0430

عالی بود بقیه شو بنویس.خیلی وقته سطح داستانا پایین بود ولی این عالی بود

0 ❤️

590156
2017-04-17 21:28:13 +0430 +0430

عالی عالی عالی.خداییش لذت بردم.سطح داستانت بالاس

0 ❤️

590166
2017-04-17 22:14:33 +0430 +0430

من داستانای بلند و سریالی رو نمیخونم اینم نخوندم ولی نظراتو که خوندم بچها میگن خوبه داستانت ولی فکر نکن از زیر فحش در میری پس کیر ابو موسی اشعری و اشعث تا تخما تو کونت ای نویسنده ای کاربلد

1 ❤️