سلام من نیما هستم 20 سال دارم
به گفته اطرافیانم قیافه دخترانه دارم.اصلیتم خوزستانیه.ولی یک سال داشتم که به اصفهان امدیم و بخاطر کار بابام تو اصفهان زندگی میکنیم 18 سال داشتم که تولدم بود و بابا مرخصی گرفته بود تا با مامان و من باشه برای تولدم رفتیم بگردیم تو شهر بهم خیلی خوش گذشت داستان از همین روز شروع میشه بعد از این رفتیم رستوران شاممونو خوردیم رفتیم شهر بازی یه حالی کنیم رفتیم شهر بازی وقتی وارد شهر بازی شدم یه دختر ناز و خوشکل رو دیدم که احساس کردم دلمو با خودش برد بابا گفت بیا بریم ماشین سواری من گفتم خودتو مامان برید من با وسایل این طرف بازی میکنم اون دختر اپراتور یکی از وسایل شهر بازی بود از لباسش فهمیدم.رفتم بهش گفتم من میخوام بسکتبال بازی کنم با صدای نازک گفت بذارید الان نوبتتون میرسه تو این مدت زیر چشمی بهش نگاه میکردم نوبتم شد توپ همین جوری مینداختم داخل حلقه اخه بسکتبالیستم گفت شما هم خوب توپ میندازین ها گفتم بسکتبالیستم گفت وای. تو دلم گفت باید از فرصت استفاده کنم چون دیگه نمیتونم بیام اینجا تا باباینا نیومدن باید باهاش صحبت کنم
به پته پته افتادم گفتم میخوام با هاتون اشنا بشم یکم تعجب کرد اولش ترسیدم بعد گفت OK بعد ایمیلشو بهم داد گفتم ممنون.رفتم خونه شب ادش کردم بعد باهاش چت کردم اول بهش گفتم اسمت چیه گفت لاله بعد بهش گفتم چند ساله گفت17 تو دلم گفتم عالیه حدود 8`7 ماه ازم کوچک تر بود بهش گفتم با این سنت چجوری بهت کار دادن گفت مدیر اونجا فامیلمونه. نباید به این زودی شمارشو بگرفتم نمیداد بهم باید بهش نزدیک تر میشدم حدود سه ماه با هم چت میکردیم حرف های عاشقانه رو بهش میگفتم گفتم روز اول چطور عاشقت شدم.گفتم وقتشه بهش گفتم نمیخوای شمارتو بدی گفت اره باید زود تر از اینا بهت میدادم.
روز به زور بهش نزدیک تر میشدم با وبکم با هاش حرف میزدم فکر و ذکرم شده بود لاله تو مسابقه تو خواب در حین غذا خوردن ادرس خونشونم بلد بودم به خونه ما نزدیک بود همیشه خودش میگفت بجز من هیچ کس دیگه ای رو دوست ندارم.
از دوستیه ما یک سال گذشت یه روز تو پارک با هاش قرار گذاشتم.میگفت بابام اجازه نمیده برم بیرون گفتم یعنی چی یعنی زندان خانگی هستی گفت یه جورایی گفتم یه طوری اجازتو بگیر بیا.یه بهونه اورد و امد تو پارک نشستیم با هام حرف زدیم بعد من یه هدیه براش خریدم یه خرس کوچولوی عروسکی گفت وای عاشقتم نیما منم بهش گفتم.منم همین طور یه هفته گذشت علاقم بهش بیشتر شد یه روز که بابا و مامان خونه نبودن دعوتش کردم به خونه بابای من تو شرکت کار میکنه و تا شب کار میکنه مامانمم که پرستاره.
امد خونه گفت وای چقدر بزرگه گفتم بیا بریم اتاقمو بهت نشون بدم دستشو گرفتمو بردم تو اتاقم گفت چقدر قشنگ هست اتاقت بهش نزدیک شدم گفتم خیلی دوست دارم عاشقتم گفت من بیشتر پیشونیم رو گذاشتم رو پیشونیش بوسش میکردم اروم اروم لبامو گذاشتم رو لباش ازش لب میگرفتم بعد در گوشش گفتم ببخشید بعد روشو به من پشت کرد و گفت روم نمیشه جلوت لخت بشم بعد من دکمه مانتو شو یکی یکی باز کردم بعد از پشت سینه هاشو میمالیدم و همزمان لاله گوششو میخوردم وای نه ساعت 9 الان مامانم میاد یادم نبود شیفتش الان تموم میشه لاله مانتشو پوشید بهش گفتم ببخشید عزیزم گفت اشکال نداره.زود یه تاکسی گرفتم براش و رفت.
خیلی ناراحت شدم.ساعت 9:30 هست چرا مامان هنوز نیومده بعد صدای زنگ در امد دیدم بابا پشت دره دیدم مامانم پشت سرش هست یعنی چه خبر هست بابا یه کلید اورد جلو چشمام هی میچرخوند گفتم چه خبره بابا مامان یه چیزی بگین گفت بیا تو کوچه دیدم یه ریو مشکی پارک هست دم دره خونه بابا کلید ماشینو داد به من گفت صاحب ماشین شدی پسرم. اول فکر کردم دارن شوخی میکنن مامان گفت نمیخوای سوارش بشی نیما. بعد بابا رو بغل کردم گفتم عاشقتم بابایی مامان تو هم همین طور سوار ماشین شدم شانس اوردم که مامان و بابا مرخصی گرفته بودن برای غافل گیریه من وگرنه مامان لاله رو تو خونه میدید احساس میکردم خوشبخت ترین پسر دنیام رفتم دم در خونه لاله دیدم صدای جیغ و داد میاد بله لاله با باباش دعوا کرده باباش میگفت شب رفتی کجا دختر لاله با مظلومیت گفت رفتم بیرون هوا بخورم جرمه.باباش یه کشیده زد تو گوش لاله اینا رو خود لاله برام تعریف کرد گفتم چه خبر هست وای ای خدا خواستم برم در و بزنم. زنگ زدم به موبایل لاله گفتم من رو بروی خونتون هستم لاله قطع کرد و به باباش گفت اصلا که این طوره میرم دیگه هم نمیام باباش گفت برو به جهنم لاله درو محکم کوبید و منو دید و امد طرفم لاله با گریه گفت ماشین مال کیه گفتم مال خودمه منم گریم گرفت.سوار ماشین شد.(این هست جامعه ایران که دختر ها هیچ حقی در اون ندارن)من خیلی از دست بابای لاله ناراحت شده بودم لاله داشت گریه میکرد دستمال اوردم اشکاشو پاک کردمو سرشو بوسیدم گفتم گریه نکن دیگه جونم انگشتمو گذاشتم رو لباش گفتم بخند بخند بعد یه لبخند زدو گفت شیرینی ماشینت کجاست گفتم شیرینیشو هم میدم.
ادامه دارد…
نوشته: نیما
فعلا که من هیچی نمیتونم درموردش بگم ولی فک نکنم تو ایران دخترا که باباشون دعوا میکنن بزنن بیرون از خونه!حالا فعلا بد نیست تا قسمت بعدیش معلوم میشه
جامعه ما كه صاحباشون آخوندان زن را بعنوان كالا ميبينند ومردان را صاحب آن كالا پس كالا را ميشه هر كاري كرد حتي زنداني
بفرما وقتی1 بچه قنداقی به هرکس میرسه میگه عاشقتم اونوقت میگن چرا عشق و عاشقی کس شعرشده
وقتی گل پسر داستان تا دختره تونست بیاد بیرون رفتی سراغ لب اونوقت میگن عشق؟
چي بگم والااا…
هميشه اون دختر خوشگله مامانيه نازه جيگره گير قهرمان داستان ميوفته
:loll:
عشق وعاشقيم ديگه بچه بازي شده
خوب شروع کردی، ولی در انتها خیلی خراب شد! انگار ابتدا و انتهای داستان توسط دو شخص مجزا نوشته شده!.. یه جاهایی هم یا زیادی خالی بستی، یا زیادی سَرسَری به موضوع پرداختی! اولِ بسم ا… اومده خونتون، میگه من “روم نمیشه جلوت لخت بشم”؟!!! لااقل یه توضیح داشت که قبلا از این حرفا زیاد زده بودین و قرار بود بیاد خونتون تا با هم حال کنین و روتون با هم حسابی باز بوده که بعد لاله این حرفو زده!!! وگرنه یهو بگه من جلوت لخت نمیشم! اونم بیدلیل، خیلی عجیبه!!!
بهتر نیست یه کم تمرین کنی بعد کسه شعر بگی
حتما می خوای شیرینی ماشینت بزاری کون دختره به شما ها باید جایزه کس مغز ترین کس خلو بدن
مريم خانم اينجوريا هم نيست كه هر كي خوشگله گير قهرمان داستان بيافته دوعلت داره :1-داستان نويس خيالپردازي ميكنه وطرفشو زيبا جلوه ميده كه جذابيت داستان بيشتر بشه.2- آدم هر كي رو واقعا دوست داشته باشه زيبا ميبينه وهمش حسنهاي اونو ميبينه وعيباشو نميبينه… واما داستان ارزش نظر دادنو نداره فقط نظرات دوستان خوندنيه… #:S
اوایلش خوب بود ولی آخراش خراب شد حالا قسمت بعد رو بنویس ببینم چی میشه