عشق تلفنی (1)

1391/10/12

توی زندگی ٢٠ سالم همش فکر این بودم که تنهام ، فکر این بودم که همه دوستام دوست دختر دارن و من دوست دختر ندارم کل فکر وذکرم شده بود همین تا حدی پیش رفت که زندگی میکردم واسه اینکه دوست دختر پیدا کنم ، کار میکردم که از طریق کارم دوست دختر پیدا کنم
حتی بیرون رفتنام همش به خاطر این بود که شاید جراتشو پیدا کنم و به یه دختر شماره بدم
از دوستام شماره های زیادی میگرفتم که بهشون زنگ میزدم و پیشنهاد دوستی میدادم ولی خودمم خوب میدونستم هیچ کدوم از اینا اون کسی که من میخوام نمیشه من میخواستم معنای عشقو بفهمم میخواستم دوست داشتنو درک کنم،میخواستم عاشق بشم
توی مخاطبین موبایلم چشمم به یک اسم خورد (مینا)
اسمش اشنا بود ولی …
اره اون شماره ای بود که چند وقت پیش یکی از دوستام بهم داده بود باهاش صحبت کرده بودم ولی وقتی گفت دوست پسر دارم دیگه بهش زنگ نزدم
از اون موقع سه چهار ماه میگذشت هوس کردم بهش زنگ بزنم حتی سر اسگول بازی …
رفتم روی اسمش و دکمه سبزو‌ فشار دادم بوق خوردو جواب نداد
بعد از چند دقیقه اس ام اس اومد
شما؟
بعد از چند تا اس ام اس راضی شد با هم دیگه صحبت کنیم
این استارت دوستی من و مینا بود
ماه ها گذشت ، من حالا دوست دختر داشتم اگه یک روز صداشو نمیشنیدم روزم شب نمیشد به معنای واقعی کلمه عاشقش بودم
دوستیمون فقط تلفنی بود
میگفت فعلا باید در حد تلفن باشه
بعد از چند مدت با هزار بدبختی راضی شد با هم بریم بیرون
واقعا خوشحال بودم عشقمو کسی که حاضر بودم بدون اینکه دیده باشمش جونمو واسش بدم قرار بود ببینم
روز موعود فرا رسید قرار شد بریم پارک توی پارک قرار گذاشتیم ، ازساعتی که مشخص کرده بودیم یکم دیرتر رسیدم خیلی شاکی بود در حدی که گفت دیگه منتظرت نمیمونم بلاخره رسیدم
دیدمش ، وای خدای من این عشق منه؟ این همه زندگی منه؟
به هیچ وجه با اون چیزی که توی ذهنم از طریق صداش واسه خودم ساخته بودم شباهت نداشت
توی ذهنم این بود که صاحب صدای به این خوشگلی خیلی باید خوشگل باشه ولی با یک چهره معمولی مواجه شدم
یک لحظه شوکه شدم ولی زود به خودم اومدم
با دوستش روی نیمکت نشسته بود رفتم جلو و بعد از سلام و حال و احوال شروع کردیم به صحبت کردن اولین تجربم بود که با یک دختر قرار میذاشتم دلهره ، ترس ، استرس اومده بود سراغم مغزم درگیر بود نمیدونم چی گفتم و چی شنیدم فقط یادمه که اخرش از هم دیگه خداحافظی کردیم
داشتم با مترو برمیگشتم خونه
بهش اس ام اس دادم عشقم هر وقت رسیدی خونه بهم خبر بده ‏
بعد از چند دقیقه جواب اس ام اسم اومد
دیگه به من زنگ نزن اون چیزی که من میخواستم نبودی
سرم ‏‎ ‎گیج رفت برای یک لحظه چشمام سیاهی رفت داشتم میمردم بهش زنگ زدم ردی داد
داشتم دیوونه میشدم بهش اس ام اس دادم
باشه عشقم منو توی خاطراتت ثبت کن
سامان مرد!
از دنیا سیر شده بودم یاد حرفاش افتادم میگفت چرا دوست داری با یک دختر دوست بشی بهش گفتم دوست دارم عاشق بشم گفت عاشق نشو هیچ وقت چون با عاشق شدن زندگیتو نابود میکنی اون روز
به حرفش خندیدم و بهش گفتم تو نمیخوای با من باشی چرا بهونه میاری بعد از اون حرفا دوستیمون شروع شد دوست داشتم زودتر بمیرم چون تحملشو نداشتم واقعا عاشقش بودم مخصوصا بعد از اینکه دیده بودمش بدجور مهرش به دلم نشسته بود
از مترو پیاده شدم بهش اس ام اس دادم بای واسه همیشه
قصد خودکشی داشتم نمیدونستم چطوری از چه راهی ولی نباید زنده میموندم از بچگی طوری بزرگ شده بودم که هر چی میخواستمو بدست می اوردم ولی الان چی چیزی که خیلی میخواستمو داشتم از دست میدادم
اولین راهی که به ذهنم برخورد این بود که رگمو بزنم ولی جراتشو نداشتم
دومین راهو انتخاب کردم خوردن قرص رسیدم خونه و یک راست رفتم توی اتاقم تا تونستم گریه کردم و خودمو خالی کردم یکم سبک شدم داشتم خاطرات گذشته رو مرور میکردم و به این فکر میدم بعد از مرگم چه اتفاقاتی میوفته که اس ام اس اومد مینا بود
اولش میخواستم بدون اینکه بازش کنم پاکش کنم ولی دلم اجازه نداد
نوشته بود
عاشقتم سامان
جوابشو ندادم بعد چند دقیقه زنگ زد جواب دادم و با صدای هق هق شروع به صحبت کردن کردم فهمید که گریه کردم بدجور نگرانم شده بود
از شوخی که کرده بود پشیمون بود میگفت مهشید دوستش ازش خواسته اون کارو بکنه و یکم سر به سرم بزارن
روزها و هفته ها گذشت با مینا هر شب صحبت میکردم صداش واسم لالایی بود یک شب حالم خراب بود باهاش درباره سکس صحبت کردم و به صورت ناخوداگاه کار به سکس تل رسید
تا به خودم اومدم دیدم کار از کار گذشته‎ ‎یک لحظه از خودم متنفر شدم
حالم داشت بهم میخورد
مینا حالش بدتر از من بود اون شب خیلی زود صحبتامونو تموم کردیم
از شب بعدش کارمون شد سکس تل
عادت کرده بودیم تا اینکه …

ادامه…

سامی شهوتی


👍 0
👎 0
27998 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

350349
2013-01-01 10:59:58 +0330 +0330

كله پدرت سگ ريد دوساعت الافمون كردي كلي چرند گفتي اخرش هيچي

0 ❤️

350350
2013-01-01 11:03:27 +0330 +0330
NA

خوب بود دوست داشتم درد خیلیارو گفتی میخام بقیشو بخونم…

0 ❤️

350351
2013-01-01 11:21:51 +0330 +0330

توی حس و حال عجیبی بودم که داستانت رو خوندم. خیلی به دلم نشست.

0 ❤️

350353
2013-01-01 15:20:06 +0330 +0330
NA

مزخرف بود.دلت میخواست رگتو بزنی؟بخاطر یه دختر…؟ خدا شفات بده

0 ❤️

350354
2013-01-01 18:32:08 +0330 +0330
NA

ای عمو دمت گرم . کل داستانو خوندم تو حس بودم . مخصوصا آخرش که گفت نظر بدین . اومدم پایین اولین نظر نوشته بود تو کله پدرت سگ رید . تا 3 دقیقه فقط میخندیدم با این همه احساسات ریدی تو هیکل یارو رفت

0 ❤️

350355
2013-01-02 04:05:06 +0330 +0330

سامى شهوتى آفرين

چه دل پرى دارى رفيق
راستش داستانتو اصلا نديده بودم امروز هم بطور اتفاقى گذرم به اينجا افتاد و داستانتو كه ديدم حيفم اومد نخونده رد شم.

سامان جان داستانت كاملا واقعى بود و اين احساسى هستش كه شايد خيلى از نوجوان ها باهاش درگير شده باشن بنظرم خيلى خوب تونستى احساستو منتقل كنى و اون خودكشى كه گفتى مطمئنم دقيقا همونطورى هستش كه تو داستانت بهش اشاره كردى چون آدمى با اين نوع احساسات و فشارى كه بخودش مياره مسلما اولين شكست براش غيرقابل تحمل ميشه و شايد تنها راه براى خلاصى رو خودكشى تصور ميكنه ولى هيچ وقت جرات همچين حماقتى رو پيدا نميكنه. اينجور افراد كه كم هم نيستن تحت تاثير اطرفيان و دوستان خواسته هايى پيدا ميكنن ولى بعد از چند بار ناكام موندن بخاطر روحيه حساس و شكننده اى كه دارن خيلى زود سرخورده ميشن و با حس نارضايتى كه از خودشون دارن به طبع افكار منفى و پوچ به سراغشون مياد كه اين وضعيت رو بدتر ميكنه و خيلى از اين افراد متاسفانه درگير اعتياد ميشن و براى پر كردن اين كاستى ها رو به الكل(بصورت افراطى) و مواد مخدر(بصورت تفريحى) ميارن كه بعد از گذشت مدت كوتاهى كاملا اسيرش ميشن و دردشون رو با درد بزرگترى جايگزين ميكنن.

خيلى لذت بردم ازينكه در داستانت به همچين موضل بزرگ اجتماعى پرداختى و مطمئن باش خيلى ها هستن كه كلمه به كلمه داستانتو درك ميكنن و اين درد مشتركشون هست پس سعى كن در قسمت هاى بعدى به اين مشكل از ديد بازترى نگاه كنى و كمى از نوشتن صرفا بعنوان يه خاطره شخصى خارج بشى و به شكل يه داستان آموزنده درش بيارى، ولى اگه قراره داستانتو براى رسوندش به سكس بنويسى بدون رودرواسى بهت ميگم كه ننويسى سنگين ترى

وقتى داستانى با اين موضوع خوب رو شروع كردى هدفتو روى سكس ماتوف نكن سعى كن اين حسى كه بخوبى بيانش كردى رو راه چاره اى براش بيان كنى تا به كسانى كه با همين مشكلات دست به گريبان هستن كمكى كرده باشى. اين قبيل مشكلات كه اغلب مربوط به دوره سنى خاصى ميشه و معمولا به صورت مقطعى از هفده تا بيست وپنج سال در افراد بروز ميكنه باعث بروز اختلالات زيادى در فرد ميشه كه ميتونه تاثير مستقيم در آينده شخص بذاره و اين افراد معمولا بعد از خروج ازين مقطع زمانى پى به اشتباهاتشون ميبرن و افسوس گذشته اى رو ميخورن كه بخاطر طرز فكر غلط ازبين بردن و شايد يك عمر بايد تاوان اين آسيب هارو بدن
وقتى فرد با همچين افكارى عاشق ميشه يا بهتر بگم خودشو عاشق ميدونه تنها براى فرار از خودشه كه ميتونه حتى نديده هم عاشق بشه و فقط براى اينكه ازاين احساس حقير بودن فرار كنه به كسى پناه ميبره و خودشو عاشقش ميدونه كه مورد قبولش نيست و تجربه جمعى ثابت كرده كه اين افراد خيلى راحت از طرف اون شخص بعد از مدتى ترد ميشن و اين مسئله خيلى گرون براشون تموم ميشه و مدت زيادى وقت لازمه كه به حالت عادى برگردن و از اين اتفاق تا آخر عمر با نفرت از عشق ياد كنن.
اين مسائل جاى بحث زيادى داره كه با يه كامنت نميشه بهش پرداخت و من بهترين پيشنهادى كه براى اين افراد ميتونم داشته باشم در يك كلام “پررو بودنه”
پررو بودن نه به معناى گستاخى و بى ادبى، منظور داشتن اعتماد به نفس بالا و جرات بيان كردن خواستهاست
خيلى خودمونى بگم تو اين دوره زمونه براى اينكه بتونى چيزى كه ميخواى بدست بيارى بايد پررو باشى. خودتو كمتر از ديگران نبين هميشه بخودت بگو مگه من چيم ازاين آدمهاى بدردنخور كمتره، باور كن واسه اينكه بخواى مثلا با دخترى دوست بشى هيچ نيازى به ماشين و پولو تيپ و حتى قيافه و هيكل هم ندارى فقط بايد جرات بيانشو داشتى يا به عبارتى پررو باشى. انقدر بودن كسايى كه بخاطر اين هدف عمرشونو تو بدنسازى و سولاريوم و جراحى بينى و هزار كوفتو زهرمار ديگه گذاشتن ولى آخرش چى؟ هيچى. وسط خيابون به شانسشون لعنت ميفرستن كه اونجارو مرتيكه كچل با 110 سانت قد و دوزار قيافه با چه تيكه اى داره راه ميره؛ ولى خودش بايد تخماش يه قل دوقل بازى كنه :-D

خلاصه كنم، موضوع خوبه، داستان نويسيت تعريفى نداشت بايد بيشتر روش كار كنى و هدفت از نوشتن فقط سكس نباشه و به اين موضوع خوب بيشتر بها بده موفق باشى

0 ❤️

350356
2013-01-02 04:46:48 +0330 +0330

بيل خاك برسرت بااين خوشامدگويت تو هنوز آدم نشدى مرتيكه بيل :-D
آقا واسه من دكتر هم شده =))
دكتر دسته بيل از ديدن كامنتت واقعا خوشحال شدم فقط جون هركى دوست دارى بيخيال ادمين شو بذار يبار هم شده تاريخ عضويتت به هفته برسه بعد دسته بيلتو رو كن
بيل جون راستشو بخواى موندنى نيستم دليلشم به خودم مربوطه :-D
ولى ميام همين روزا فعلا حالو حوصله سايتو ندارم الانم نميدونم چى شد كه اومدم ولى قول ميدم ديگه تكرار نشه ;-)

تو حذف نشو بقيه اش با من

0 ❤️

350357
2013-01-02 05:29:15 +0330 +0330
NA

سامی شهوتی عزیز، خسته نباشی.
مجبور شدم تمامی خاطرات شانزده هفده سالگی ام را مرور کنم تا بهتر حال و هوای داستانت را درک کنم؛ با این حال هنوز نمی فهمم کسی که برای پیدا کردن یک عشق ماندگار خودش رو به آب و آتیش می زنه چرا عشق خود را از تخم مرغ شانسی می جوید!!! یک نفر شماره ای به پسرک داده و اون شماره مدت ها پیش جواب نه داده و حالا ناگهان شده شاهزاده رویاها!!! اگر مطابق با تئوری آریزونا جان، همه اینها اقتضای سن نوجوانیست، نوجوان قصه ما بسی خودخواه است که علیرغم اینکه چهره و تیپ دخترک توی ذوقش زده ولی تحمل شنیدن جواب “نه” از جانب او را ندارد و حتی به مرز خودکشی می رسد.
به هر حال، این داستان در این قسمت روایتی از ارضای روح و جسم در دنیای مجازی است که خود به تنهایی یک بیماری عصر حاضر محسوب می شود. اما اگر، در نهایت می خواهی عواقب خوش یا تلخ رابطه ای که بر مبنای یک صدا و رویاهای یک جوان ساخته شده را روایت کنی، منتظرم تا ببینم چگونه ما رو دنبال خودت می کشونی.

0 ❤️

350358
2013-01-02 05:40:37 +0330 +0330
NA

آریزونا (علی آقای) بسیار عزیز: جسارتاً دلیل رفتن شما به خودتون مربوط نیست؛ شما نمی تونی و نباید این همه طرفدار و فدایی رو نادیده بگیری؛ شما با رفتنت و پشت کردن به ما، اصول اخلاقی رو زیر پا می گذاری که خودت با میخ و چکش تو مغز دوستانت در اینجا فرو کرده ای. احیاناً اون همه داد سخن از عشقِ نوشتن و بی محلی به هر آنکس که نتوان دید و … چی شد؟ اگه می خوای سایتی، وبلاگی، کتابی، مجله ای دست و پا کنی، عذرت پذیرفته است ولی همینجوری رفتن رو من از شخص شخیص شما به هیچ عنوان نمی پذیرم.
در ضمن، چون می دونم که تا کلاس چهارم رو با هیوا و آرش سر یک نیمکت می نشستی و از اون جا به بعد رو شبها با شاهین جان درس می خوندی، یادآوری می کنم که “معضل” رو جایگزین “موضل” و “معطوف” رو جایگزین “ماتوف” بکن.
خداوند با مهندس گل پسر محشورت کنه.
با احترام

0 ❤️

350359
2013-01-02 06:05:27 +0330 +0330
NA

سلام میکنم به همه دوستان عزیزم
آریزونا جان عجب کامنتی نوشتی .من که خیلی خوشم اومد و روحیه گرفتم از حرفات.شاید بتونم بگم که یکی از بهترین کامنتات بود
واقعا یه چیزایی میشه ازش یاد گرفت .میشه گفت کلامت گهربار شده دیگه.
سامی شهوتی کجایی نیستی داداش چندوقته ؟سراغی از مانمیگیری با مرام .خوش باشی .
داستان رو میخونم دوباره میام

0 ❤️

350360
2013-01-02 07:09:20 +0330 +0330
NA

سامی جون آفرین
قشنگ نوشته بودی .ادامشو بنویس ببینیم چه بلایی سرت اومده
دمت گرم

0 ❤️

350361
2013-01-02 16:56:38 +0330 +0330
NA

سلام به همه دوستان گلم وقتی داستانمو با این اسم دیدم شکه شدم!
اسم داستان من عشق و نفرت بود
نمیدونم چرا ادمین اسمشو عوض کرده
نظراتتونو بخونم در خدمت هستم

0 ❤️

350362
2013-01-02 17:17:46 +0330 +0330
NA

سلام به همه دوستان گلم
ببخشید دیر اومدم
دلیلش این بود که من داستانمو با عنوان عشق و نفرت فرستاده بودم وادمین محترم با اسم عشق تلفنی اپ کردن
نظراتتونو میخونم و خدمت میرسم

0 ❤️

350363
2013-01-02 17:29:48 +0330 +0330
NA

پارسا جان ممنونم ازت
ادامه داستانو نوشتم و فرستادم احتمالا به زودی اپ میشه
‏…
لیدی خوشحالم که خوشت اومده
‏…
ابجی سوکلی حالا یه داستان غمکینم از من بخون بهت قول میدم با غم پیش نره مرسی که خوندی
‏…
مستوفی خوشحالم که تونستم این حس رو واست ایجاد کنم
مرسی
‏…‏‎ ‎
خان عزیز
ممنونم که خوندی
اکه خودمو مینداختم زیر مترو داستان تموم میشد!‏
‏…‏
‎ ‎مهتاب خانوم این یه داستان نیست بلکه یه خاطرس که واقعا واسم اتفاق افتاده
واقعا همین حسو داشتم
‏…
بی کس عزیز دقیقا همیین اتفاق افتاده بود حالا نمیدونم شاید هم میشد اسمشو کذاشت وابستکی …
‏…
ستاره ممنونم که وقتتو کذاشتی
خودمم شکه شدم اخر داستان و اول نظرات

0 ❤️

350364
2013-01-02 17:42:57 +0330 +0330
NA

امیر جان
فکر کنم عبدل خودمونی
مرسی از اینکه وقت نذاشتی و نخوندی
همیشه اول میشدی پای داستان من دهم شدی
معرفتتو نشون دادی دادا‎:D‎
‏…
اریزونا جان نظرتو با دقت دو سه بار خوندم
داداش این اتفاق واسه من واقعا افتاد
خیلی سخته واقعا
ازت خواهش میکنم ادامه داستان رو هم بخون
ممنونم که وقتتو کذاشتی
‏…
دکتر بیل عزیز ده خط از اریزونا تعریف کردی اخرش یه خط به من اختصاص دادی اونم با لقب باقالی
دستت مرسی واقعا
ممنونم اکه وقت کذاشتی و خوندی
‏…
‏ زن اثیری عزیز ممنونم از کامنتت
اره درسته بعضی وقتی برای بعضی جوونا و نوجوون ها اوضاع طوری پیش میره که به اب و اتیش میزنن
ببین من نکفتم چهره خوبی نداشت ذهن من از صدای به اون خوشکلی چهره بسیار خوشکلی ساخته بود ولی او چهره ای معمولی داشت
خوشحال میشم ادامشو بخونی
ممنونم خوندی
‏…‏
بازم ممنون امیر تو هم مواظب خودت باش دوباره روغن ترمز بهت ندن ‏
‏…‏
شیر جوان عزیز دوست خوبم ‏
واقعا دلم واست تنک شده بود
یه مدت درس داشتم و امتحانو اینجور حرفا کمتر میتونستم بیام
به هر حال ممنونم ازت
‏…‏
از همه دوستای خوبم هم تشکر میکنم‎ ‎

0 ❤️

350365
2013-01-02 17:58:37 +0330 +0330
NA

جدا که جقی بیش نیسی

اونقدر شخصیت خودتو پایین آوردی که خودتو بازیچه کردی ؟!

نه عقل داری نه شعور :دی
همون خودکشی و بچسب قرصهاشم با من ;)

0 ❤️

350366
2013-01-02 18:58:55 +0330 +0330
NA

ژنرال جان
سامی شهوتی به علت شهوت فراوان بلاک شد با نازنین اومدم
روزی 100 نفر بهم پیام میدن و میکن عاشقم شدن
‏…
علی جون
نظر لطفته داداش مرسی که وقت کذاشتی و خوندی

0 ❤️

350367
2013-01-02 20:37:08 +0330 +0330
NA

اره والا عبدل
این ادمین از اخر منو میکشه
معلوم قسمت بعدی رو با چه اسمی اپ کنه

0 ❤️

350368
2013-01-02 20:58:15 +0330 +0330

سامی داستانتو خوندم به نظر من خوب بود و تونستی حس و منتقل کنی بهت تبریک میگم منتظره ادامه داستانتم

0 ❤️

350369
2013-01-02 21:30:10 +0330 +0330

دمت گرم میشد واقعا" حسش کرد خوب بود منتظره ادامش هستم.

0 ❤️

350370
2013-01-03 02:51:59 +0330 +0330
NA

لاو عزیز ممنونم که وقت گذاشتی
و خوندی امیدوارم خوشت اومده باشه
‏…
امام زاده بیژن عزیز همیشه نظراتت رو پای داستانا میخونم لذت میبرم ولی مث اینکه اینجا خبری از جملات معروفت نیست
ممنونم که خوندی

0 ❤️

350371
2013-01-03 03:34:47 +0330 +0330

سامی جان سلام ببخشید دیر رسیدم. این روزا زیاد سایت نمیام.
به نظر من هم داستان خوبی نوشتی ولی بیشتر از اینا جای کار داره. تلاش کن بهتر بنویسی اگه قسمت بعدی پیشرفت نداشته باشی دو حالت به وجود میاد:
یا خودم میام بالا سر تو و همه کسایی که ازت حمایت میکنن!
یا دوباره آیدیتو میدم ادمین بلاکت کنه! :LOLL:
حالا خود دانی راستی خوشحال شدم کامنت آریزونا و بیل رو واسه این داستان دیدم!

0 ❤️

350372
2013-01-03 04:49:36 +0330 +0330
NA

مازیار داداش لطف داری تو
دلم واست یه ذره شده بود
منم توی سایت خیلی کم میام و دیشب به صورت اتفاقی داستانمو دیدم
اخه ادمین جونم شاهکار به خرج داده بود و اسمشو عوض کرده بود
مازیار یه بار منو بلاک کردی جنسیتم عوض شد اینبار بلاکم کنی به نظرت چی میشم؟
ممنون که خوندی داداش
امیدوارم بتون قسمت بعدی رو خوب پیش ببرم

0 ❤️

350373
2013-01-03 06:40:08 +0330 +0330
NA

قشنگ بود.مرسی از داستان واقعیت.
ولی میتونی خیلی بهتر بنویسیش
‏;‏)

0 ❤️

350374
2013-01-03 06:49:42 +0330 +0330

سامان عزیز…برا شروع بد نبود…یعنی بهترم میتونی بنویسی…بیشتر شبیه خاطره نویسی شده که خودتم گفتی خاطره هست…برای روایت گوئی احتیاج به کار بیشتر داره…بازم بنویس…تا ببینیم…

0 ❤️

350375
2013-01-03 10:06:34 +0330 +0330
NA

عبدل عزیز این ادمین هم ما رو خوب درست کرده هم خودشو
معلوم نیست قسمت دومو با چه اسمی اپ کنه اعصابمو بهم ریخته

مرجان ممنونم که وقت کذاشتی و خوندی امیدوارم توی قسمت بعدی هم همین نظرو داشته باشی

پیر فرزانه عزیز
یکی از دلایلی که تصمیم کرفتم این خاطره رو بنویسم نقدهای شما و شاهین عزیز بود قصد اینکه به عنوان داستان باشه رو نداشتم و فقط خواستم یه خاطره بنویسم با اینکه مطمئنم در حد و حدود یه خاطره خوب هم نیست
خوشحال میشم اکه بتونی مشکلاتمو بکی

0 ❤️

350376
2013-01-05 12:18:26 +0330 +0330
NA

داستانو بد شروع نکردی.خوب ادامه دادی.افتضاح تمومش کردی

0 ❤️

350378
2013-01-15 20:37:20 +0330 +0330
NA

ابر و باد و مه خورشيد و فلك دركارند
تا تو نانى به كف آرى و بسختى بخورى-

خوشم نياومد

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها