عشق خطرناک (2)

1394/02/31

…قسمت قبل

دستاشو گذاشته بود رو سینه های دختر و داشت تلنبه میزد. پر ازاحساسات ضد و نقیض بود. داشت بهش کمک میکرد. داشت بهش تجاوز میکرد. داشت… آخرش هم نفهمید داره چیکار میکنه. با این دمیتری غریبه بود.دنیایِ دمیتری دنیای کثیفی بود و جایی برای آرمان گرایی و عشق نمیذاشت. دمیتری دوجور دنیا رو تجربه کرده بود. دنیای مجازی و دنیای حقیقی. تو دنیای مجازی آدمها عاشق میشدن. فارغ میشدن. پدر میشدن. مادر میشدن. کار میکردن. مریض میشدن. میمردن. خودشون و بقیه رو با امید و آرزو گول میزدن و تسلطی روی فرداشون نداشتن. تو دنیای مجازی دمیتری یه دکتر خوشنام بود. یه همسر و پدرِ مهربون. یه همکار مجرب. یه مرد متین و موقر و پایبند خوانواده با سابقه ای درخشان و یک عالمه جایزه و دیپلم افتخار و کوفت و زهرمار.تو دنیای مجازی همه چیز دروغ بود و بازی…
تو دنیای حقیقی همه چیز متفاوت بود و قوانین زندگی خیلی ساده . اینجا آدمها یا شکار بودن یا شکارچی. اگه پول و قدرت داشتی شکارچی بودی وگرنه اتوماتیک میرفتی تو دستهٔ دوم. اینجا شکارچی ها احساس نداشتن.حق خودشون میدونستن هر کاری دلشون میخواد با شکارشون انجام بِدن و ترفندهای خودشون رو برای اینکه شکارشونو از محل اختفاش بیرون بکشن داشتن. فقر اولین و راحتترینش بود. شکار از شدت گرسنگی و بدبختی مجبور بود خودشو نشون بده و وقتی شکارچی یک کم بهش محبت میکرد و بهش وعده میداد میتونست گیرش بندازه. ترفندهای بعدی مثل جنگهای دینی و ایدئولوژیکی کمی سخت تر بود و مستلزم خرج کردن پول. مثل شکار روباه بود. باید میترسوندیش تا از لونه اش بیرون بیاد. و وقتی شکارش میکردن پوستشو میکندن…آدمهای بخت برگشته ای که به خاطر جنگ از کشورشون آواره و فراری میشدن و به امید آینده بهتر به یه قاچاقچی پول میدادن تا به یه جایی برسوندشون.یعنی این دختر کی بود؟ چه جوری پاش به اینجا کشیده شده بود؟
دمیتری تو مخمصه گیر افتاده بود. کمک به این دختر مستلزم این بود که یک تنه به جنگ قوانین دنیای حقیقی بره. نمیدونست باید چیکار کنه.باید حرکاتشو درست و به جا انجام میداد. مثل شطرنج. عادت به شکست نداشت.دمیتری هیچوقت دوست نداشت بازی رو که صد درصد از بردش مطمئن نبود ،شروع کنه. اما اینبار قلبش این بازی رو شروع کرده بود وتو عمل انجام شده قرار گرفته بود. باید تمومش میکرد و نمیخواست بازنده باشه.
این جنده خونه, اشرافی بود. فقط کله گنده ها ازش استفاده میکردن و پولدارهایی که نمیدونستن با پولشون چیکار کنن. ماشالله سطح توقعاتشونم بالا بود. داشتن پول خرج میکردن و طبعاً جنس خوب میخواستن. به همین خاطر دخترهایی که اینجا میومدن باید یا بیش از حد زیبا میبودن یا باکره. اونهایی که زیبا بودن باز هم میتونستن اینجا بمونن اما باکره ها به فروش میرفتن و معلوم نبود چه آینده ای در انتظارشونه. دمیتری داستانهای زیاد و وحشتناکی راجع به بعضیهاشون شنیده بود که مو به تنش سیخ میکرد. اما دوتاشون بود که تا مدتها خواب و خوراکو ازش گرفته بود چون به چشم خودش شاهدشون بود. یکیشون دختری بود که گیر یه جراح با سادیسم افتاده بود و وقتی داشت زنده زنده دخترک رو کالبد شکافی میکرد ازش فیلم گرفته بود. صدای جیغ های دختر قرار بود تا ابد تو گوشش زنگ بزنه. میبریدش و میدوختش. میبریدش و میدوختش و دوباره از اول. دفعهٔ هشتم دیگه دختر نکشیده بود و از درد سکته کرده بود. دمیتری لحظه ای رو که چشمای دخترک برقشونو از دست داده بودن خوب یادش مونده بود. همیشه وقتی یاد اون لحظه می افتاد برق چشماش میرفت و جاشو سیاهی ومرگ میگرفت. بدبخت چه دردی رو تحمل میکرده؟ نمیتونست تصورشم بکنه.
با یاد آوری این خاطره آلتش خوابید و از تن دختر بیرون اومد. یه دفعه شهوت جاشو داد به عرق سرد. زیبایی دختر تازه واردخیره کننده بود ,حتی الان که شهوت از کلهٔ دمیتری پریده بود و ترس جاشو گرفته بود. میدونست که دخترک قراره خیلی خواستار داشته باشه و چون دمیتری تصمیم میگرفت کی با کی سکس میکنه و به چه قیمتی میتونست دختر رو با آدمهای درست و حسابی بندازه تا زیاد اذیتش نکنن. گرچه این فقط از لحاظ جسمی بود. از لحاظ روحی شاید خودش میتونست به دخترک محبت کنه و درد بدبختیش رو کمتر. نه نمیخواست به دومی فکر کنه. دومی رسماً مریضش میکرد وباعث میشد فکر خودکشی به سرش بزنه تا از شر این خاطرهٔ نحس خلاص بشه.اما نتونست. صحنه ها با سماجت میومدن جلوی چشمش. شاید این تاوان، شکنجهٔ دمیتری بود در عوض شکنجهٔ اون پسر. همونکه توی یه لابراتوار پزشکی به عنوان موش آزمایشگاهی روش راجع به ابولا تحقیق میکردن. ویروس رو بهش تزریق کرده بودن و بهش امید میدادن که امروز یا فرداس که واکسنشو کشف میکنن. اما قصدشون فقط این بود که با مراحل مختلف بیماری آشنا بشن. چیزی که اون محققا روزانه به اسم پادزهر به پسرک تزریق میکردن فقط آب بود. هر بار آب رو بهش تزریق میکردن پسر پر میشد از امید. از اینکه شاید اینبار خوب بشه و پسرک بالاخره مرده بود.بدترین و دردناکترین مرگ. مثل یه زامبی… بین آدمهایی که خودشونو تو لباسای مخصوصشون قایم کرده بودن و پسر حس میکرد مثل یه زامبیه. اینو خودش یه بار به دمیتری گفته بود. تنها اشتباه دمیتری این بود که گوش کرده بود.دلیل اینکه اون پسر کارش به لابراتوار کشیده بود این بود که خواسته بود فرار کنه.و اربابش برای اینکه درس عبرتی بهش داده باشه فروخته بودش به این لابراتوار خصوصی.به انسانهایی که داشتن به علم پزشکی کمک میکردن. داشتن به انسانها خدمت میکردن. چه جوری؟ با نادیده گرفتن انسانیت؟
دمیتری آلت پنچرشو با دستمال پاک کرد وهولش داد توی شلوارش و زیپشو بست. با همون دستمال خونی رو که از لای پای دخترک بیرون زده بودو پاک کرد و دستمالو گذاشت تو کیفش. بعد هم نشست پشت میزش و مشغول پر کردن فرم شد. رنگ چشم. رنگ پوست و غیره. اما اینبار چشماش پر از اشک بود و نمیتونست فورمو پر کنه. کلمه ها جلوی پردهٔ اشک میرقصیدن و فرار میکردن. سه تا فورمو خراب کرد تا بالاخره فهمید که نمیتونه این فورمِ بخصوصو پر کنه. و اشکاش سرازیر شدن. چه جوری میتونست گارانتی کنه سلامتی دختربخت برگشته رو؟ با یه عشق نافرجام و متزلزل؟ این دنیا جایی برای تزلزل نداشت و دمیتری احساس حماقت میکرد که تو چنین دنیایی عاشق شده . نمیتونست دخترکو با کسی قسمت کنه. فکر اینکه کسی بخواد باهاش نزدیکی کنه٬ که کسی بخواد باهاش نامهربونی کنه, حسودیشو خشمشو تحریک میکرد و به جنون میکشوندش. دختری که حتی اسمشم نمیدونست. اونیکه لخت و بی دفاع اونجا روی تخت آزمایش افتاده بود براش اونقدر ارزش داشت که دمیتری بخواد تنها خواسته اش رو براش برآورده کنه.نه! اینجا و اون آینده چیزی نبود که دمیتری برای عشقش میخواست. نمیتونست دخترک رو فراریش بده. همه از وجودش مطلع بودن.میدونست که دختر قبل از اینکه اینجا بیاد خبرش بین حیوونهای وحشی پیچیده. عکس تازه واردها همیشه اول پخش میشد بین مشترک ها. اگه تقاضاها زیاد بود اینجا فرستاده میشدن. ایمیلشو که چک کرد حدسش به یقین تبدیل شد. بیشتر از صد تا ایمیل که با عکس تقاضانامه فرستاده بودن و برای بدن این موجود بی آزار دندون تیز کرده بودن.اگر هم میخواست این واقعیت رو ندیده بگیره و فراریش بده بازم دخترک گیر میافتاد. خیلی از ایمیلهایی که براش اومده بودن از مقامات بالا و اطلاعاتی بود که پیدا کردن دوبارهٔ دختر براشون مثل آب خوردن بود. تازه با اینکار خوانواده اش رو هم به خطر مینداخت. از فکر اینکه بچه هاش دچار چنین سرنوشت هایی بشن میترسید. و اگه خبرش به مقامات مربوطه میرسید که دمیتری همچین کاری کرده خوانواده اش تاوانشو میدادن. خودش مهم نبود اما بچه هاش چرا!
گذاشت اشکاش ببارن. این تاوان شکارچی بودن بود. باید میکشتی تا زنده بمونی. وقتی اشکاش بالاخره خشک شدن ٬دمیتری هم تصمیمش رو گرفته بود. یه ایمیل به همهٔ متقاضی ها فرستاد: “متأسفانه محمولهٔ جدید به دلیل ایست قلبی قابل عرضه شدن نمیباشد”.از جاش بلند شد و به سمت دختر رفت. همون سرنگ که تو جیبش بود و خالی رو برداشت و پر از هوا کرد. دستاش میلرزید و باعث میشد سوزن تو دستاش بند نشه. یه نفس عمیق کشید و خودشو آروم کرد. سوزنو تو دست نحیف دختر فرو کرد و هوای توش رو خالی کرد تو رگش.دستشو تو دستاش گرفت و یه بوسه روش گذاشت. بغلش کرد و نالید:
-برو عشقم. جای تو اینجا نیست…
پایان

نوشته: ایول


👍 0
👎 0
40502 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

463089
2015-05-21 17:27:08 +0430 +0430
NA

خیلی درام بود…
صدتا کار میتونست بکنه
با مرگه اون دختره بیگناه،،،
قلبم درد گرفت که
cray2

0 ❤️

463090
2015-05-21 18:28:08 +0430 +0430

خیلی جالب وخوب بود
بازم بنویس

0 ❤️

463091
2015-05-21 18:33:55 +0430 +0430
NA

احسان هات میفرماید:

خوب بود. ادامه بده

0 ❤️

463094
2015-05-22 01:45:39 +0430 +0430
NA

احسان هات ارام از روی میز بلند شد و با لبخندی ملیح خطاب به ایول فرمود:
اول و مهمتر اینکه با عناصر داستان نویسی اشنایی داری و داستان نوشتی نه خاطره.
مطالب رو پرورونده بودی. از توصیفات استفاده کردی. از بیان مستقیم اجتناب کردی, منظورم خود تعریفی و بیان قد و وزن و رنگ و شکل و عناصری که هیچ کمکی به انتقال پبام و مفهوم داستانت نمیکنه. مطالبت جهت دار و دارای انسجام بود. فضاسازیت خیلی خوب بود. ادامه بده. باریکلا

0 ❤️

463095
2015-05-22 02:22:17 +0430 +0430
NA

Khayli alii bood…zod tar ghesmat 3 ro bezar roye sit dost aziz

0 ❤️

463096
2015-05-22 06:16:00 +0430 +0430
NA

Bish az had romantic boooooooood

0 ❤️

463097
2015-05-22 07:33:20 +0430 +0430
NA

مرسی زیبا بود معلومه تو نگارش واردی ونویسندی خوبی هستی بنویس

0 ❤️

463098
2015-05-22 10:47:20 +0430 +0430

clapping mail1 acute

0 ❤️

463099
2015-05-22 12:33:47 +0430 +0430

قلم زیبایی داری ادامه بده
موفق باشی

0 ❤️

463100
2015-05-22 13:39:55 +0430 +0430

اینا قهرمان داستان تو هستن پس هر طوری که دلت میخواد باهاشون رفتار کردی…ولی اعدام دخترک به اسم دلسوزی راهترین کا ر برای ختم داستانت بود…ولی خوب مینویسی…این سایت نویسنده های خوبی دارهً…برو داستاناشونو بخون…

0 ❤️

463101
2015-05-22 13:40:25 +0430 +0430

توسیعه های اقای ایمنی رو جدی بگیرین و بدونین خیلی خطرناکه حسن

0 ❤️

463102
2015-05-22 14:22:18 +0430 +0430
NA

ایول خیلی جالب بود

0 ❤️

463103
2015-05-22 17:14:09 +0430 +0430
NA

man sar reshteE tu dastan neVC nadRam,ama b onvane y khanande mitunam bgam k aali bud aval b khatere suzhe jaDdesh va ink mitunS khanandaro ba khodesh hamrah kone,man hata nmitunStam khate baaDo PshBni konam va in az hame vasam jazabtar bud. khaste nabashi

1 ❤️

463105
2015-05-23 03:28:10 +0430 +0430
NA

سلام
خسته نباشی
متن بسیار هنرمندانه است
خلاقیت و ابتکار عالیییییییییییییی
من لذت بردم
فقط دفعه بعد تلخ ننویس
میایم اینجادلمون وا شه
مرسی

1 ❤️

463106
2015-05-23 04:37:35 +0430 +0430
NA

دنباله دار حوبیه! ادامه بده

0 ❤️

463107
2015-05-23 15:14:00 +0430 +0430
NA

خیلی تهش غمگین بود… آدم گریش میگرف…
کلا اشکم در اومد… :’( ولی قشنگ بود…

0 ❤️

463109
2015-05-26 11:19:40 +0430 +0430

به نظر من کار درستی کرد همیشه بودن خوب نیست خیلی مواقع رفتن راه نجاته ممنون ادامه بده

0 ❤️