“این خاطره چند سال زندگیمه و قسمت اولش از سکس خبری نیست گفتم که فحش ندید اگه خوشتون امد قسمتای جذابشم میذارم”
فاطمه عشقم دختر فامیل بابام بود از بچگی به خاطر رفت و آمد زیادمون باهاش کل کل و بگو بخند داشتم واقعا دختر بی نظیری بود شایدم چون عاشقشم این طرز فکرم باشه اما خواستگارای زیادشم گواه این قضیه بودن.
یه دختر خوشگل و شاد و طناز که هر پسری رو جذب میکرد اما غرورش در مقابل پسرا دلمو بد جور لرزونده بود.
به خودم امدم دیدم بدجوری دلباختش شدم به بهونه های مختلف میرفتم شهرشون که برم خونشون و ببینمش همین شده بود دلخوشیم و خواستگارای چپو راستش سوهان روحم شده بودن.
۱۸سالم شد زد به سرم داوطلب برم سربازی تا قدم اولو واسه رسیدن به هدفم که تهش فاطمه بود بردارم دی ماه ۸۸ عازم سربازی شدم واس آموزشی تقریبا با غیبتایی که کردم هفته اول عید نوروز ۸۹ شد مرخصی اولم با اینکه همه فامیل بهم میگفتن یه کم چاق شدم و کچلی با نمکم کرده اما خجالت کشیدم اونجوری فاطمه منو ببینه یه جورایی ازش فراری بودم .
گفتم میگذره و میریم خواستگاریش همه اینا جبران میشه اونقد عشق فاطمه تو سرم بود که چیزی از سختی سربازی یادم نمیاد . دل و ذهنم عشق بود و شور وصال.
به خاطر بابام کسر خدمت توپی نصیبم شده بود که کلهم با اضافای فراوونی که خورده بودم نهایتا تا اول تابستون سربازیم تموم میشد .
چی از این بهتر واقعا خوشی دنیا بهم رو کرده بود غافل از اینکه فاطمه با حیله مادرش به عقد پسر خاله کنجی مغزش در امده بود .
خوب و خوش و خندان بعد سه ماه و اندی سربازی ما تموم شد واقعا تو کونم عروسی بود چون از همه جا بی خبر بودم .
وقتی رسیدم لحظه ای که مامانم گفت فاطمه با فلانی عقد کرده خشکم زد انگار دنیام جهنم شده بود .
خداییش خیلیا رو پس زدم تا به فاطمه برسم ؛ میگم پس زدم از خود تعریف کردن نباشه از بچگی سعی کردم مثبت و سربه زیر باشم کار کنم و تلاش کنم ؛ کم نبودن کسایی که به خاطر موقعیت خوب بابام و اخلاق عالی مادرم و این خصوصیات خودم حاضر ب وصلت با خانوادمون میشدن از گوشه کنارا هم شنیدم اما عشق فاطمه کر و کورم کرده بود و تهش شده بود شکست.
خیلی بهم فشار امده بود کارم شده بود مشروب و سیگار با دوتا از هم خدمتی هام که همراهم بودن .
از لحاظ روحی افتضاح بودم از لحاظ جسمی هم که دندونامو مشروب به خاطر الکل زیادش نابود کرد ریزش موهام شروع شد و صورتم شکست خورده و لاغر ؛تو کمتر از سه ماه اون قیافه ای هم که داشتم از بین رفت.
به یکباره همه چی رو باختم عشقم ،هدفم ،جوونیم ، پاکیم دیگه به نظر خودم به تهش رسیده بودم و انگیزه ای نداشتم .
مدتی به همین سیستم گذشت که سروکله سارینا که از دخترای فامیل نزدیکم بود پیدا شد ،شنیده بودم با اینکه هنوز به ۱۸ سال نرسیده بود غلط نکرده نذاشته اما چون خودم ندیده بودم دیدم بهش تا اون حد منفی نبود.
یه دختر تنها که تمام خواهر برادراش تو شهرهای خیلی دور زندگی میکنن و به واسطه اخلاق بد پدرش همه فامیل باهاشون قطع رابطه مطلق بودن و به قول خودش دنیاش زندان بود .
اهمیتی بهش ندادم هر چی میگفت دکش میکردم تا اینکه با هزار ترفند راضیم کرد مثل داداش فقط باشم تو زندگیش .
منم حقیقتا دیدم تنهام اونم تنها گفتم هم از تنهایی در میام هم شاید سبب خیر شدم که سارینا خلافی چیزی نکنه از طرفی هم عشق فاطمه تو سرم بود حتی فکر خیانتم به سرم نمیزد.
مدتی با پیام بازی گذشت یه گفت که داداش دلم واست تنگ شده بیا نزدیک مدرسه فقط ببینمت منم گفتم بذار برم قرآن خدا که غلط نمیشه خلاصه ما رو دید کلی قربون صدقمون رفت منم رو باد همون خواهر برادری هواشو داشتم و شده بود ماهی یکی دوبار اطراف مدرسش .
گذشت تا به امتحانای خرداد رسید منم دانشگاه ملی درس میخوندم گفت اگه مامانم زنگ بزنه خونتون از مامانت بخواد میای زبان یادم بدی ؟ آخه قد گاو نمیفهمم…ـ
منم یه خرده من و من کردم باز از سر دلسوزی قبول کردم و زنگ زدن و رفتم نمیدونم چرا مادرش یه جور رفتار میکرد که مدت زیادی تنها بمونیم تو اتاق و همینجور گرم آموزش بودم و اونم یه شیطنت هایی میکرد که من میذاشتم پای ذوق و شوق دیدارمون واس اولین بار تو خونه .
یه تمرین واسش طرح کردم گفتم جواب بنویس ببینم چیزی فهمیدی یا نه ؛ یه دونه از این ماژیک نارنجیا از تو کیفش در آورد و با فونت بزرگ جلو سواله نوشت “دوستت دارم”.
دنیا رو سرم خراب شده بود عصبانی شدم و از خونه زدم بیرون فکر فاطمه یه طرف سو استفاده ای که سارینا ازم کرده بود باعث شد مدت زیادی نه جوابشو بدم نه از خونه برم بیرون .
از جایی که میدونست فوق العاده غیرتیم یه روز پیام داد تو فلان پارکم سه تا پسر ولگردم دورمو گرفتن،منم نفهمیدم چطور رسیدم اونجا دیدم نشسته تو یه آلاچیق داره گریه میکنه با لحن خیلی بدی بهش گفتم :
-چه مرگته؟
-اگه امدی باز خوردم کنی برو چیزیم نیست
نوشته: dsina
جون فاطمه قسمت میدم از خیر ادامه داستانت بگذر.آخه کجای سایت نوشته شده که هرکی میاد تو سایت باید یه داستان بنویسه؟ها کنجی جان؟
دومیشو همین الان نوشتم بخون شاید نظرت عوض شد کنجی مغز هم یعنی کسخل