عشق غیرمنتظره

1393/04/28

سلام دوستان این یک خاطره غیر سکسی هست اگه فکر میکنید خوشتون نمیاد نخونید لطفا

من امیرعلی 19 ساله هستم و این خاطره مال 91 هست.
چون فکر نمیکنم بدرد کسی بخوره که قدم چقدره یا وزنم چند کیلو هست نمینویسم ولی خوب یه ادم عادی مثل همه با ظاهری نرمال و تیپ متوسط بودم ولی درسخون بودم و اخلاقم خوب بود.
مثل همه نوجون های پسر وقتی یک دختر خوشگل رو میدیدم سریعا عاشق میشدم و فردا هم فارغ تا اینکه یه روز که رفته بودم
مدرسه معلمم به هم گفت اماده باش صبح بری امتحان زبان گفتم اقا من؟ گفت اره٬ دیگه وقت ندارم امتحان بگیرم خودت برو خوشحال شدم بدون اینکه فکر کنم این امتحان قراره زندگیمو عوض کنه.
صبح وقتی رفتم واسه امتحان از بین نه نفر شرکت کننده فقط من پسر بودم و روبروی من یک دختر هم سن خودم نشست اول بهش نگاه نکردم گفتم پرو میشه!!!ولی بعد یک ساعت که از امتحان میگذشت سرمو اوردم بالا تا ببینم بهم نگاه میکنه یا نه ولی وقتی سرمو بالا اوردم و صورت فاطیما رو دیدم دلم ریخت پایین نتونستم چشم ازش بردارم اونم متوجه نگاه طولانی من شد ولی به روی خودش نیاورد بعد از امتحان رفتم خونه و تا صبح اون چهره معصوم و زیبا از یادم نرفت دعا میکردم که کاش بشه دوباره ببینمش یا حداقل یک عکس ازش گیرم بیاد.مطمئن بودم که اینبار مثل همیشه نیست که عشقم دوروزه باشه.روز بعد که رفتم مدرسه اصلا حواسم به درس نبود همه ی معلم ها ازم شاکی شدن که چته؟
زنگ تفریح دوستم بهم گفت که چه مرگته امروز؛دوباره عاشق شدی؟ گفتم اره زد زیر خنده گفت میخوای دوستمو بیارم بکنی حالت بیاد سرجاش ؟گفتم نه دوباره خندید و گفت کسخل کردی بخدا و رفت.این اوضاع تا یک هفته ادامه داشت و من به هیچ چی جز فاطیما فکر نمیکردم تا بالاخره نتایج اومد من نفر اول شده بودم و فاطیما نفر سوم یک لحظه انگار دنیا رو به هم داده بودند چون میدونستم که دوباره اونو میبینم تاریخ جلسه تقدیر! دو هفته دیگه بود این دو هفته به اندازه یک سال گذشت روز جلسه ساعت 5 بیدار شدم و دوش گرفتم و صبحانه و مسواک و بالاخره از خونه زدم بیرون و تاکسی گرفتم وقتی رسیدم دیدم فاطیما اومده دست و پام رو گم کردم انگار اونم فهمید سلام کردم و دوتا صندلی اونور تر نشستم هر چند لحظه یکبار نگاش میکردم دوست داشتم در همه حالات ببینمش دوست داشتم ازش یک بت بسازم و هرروز بپرستمش حتی دلم نمیخواست که این عشق پاکم رو با خیال سکس الوده کنم بالاخره سخنران و مسولین اومدند معلم و مدیر مدرسه من هم دربین اونها بودند.مراسم شروع شد مدیر اموزش و پرورش شروع به حرف زدن کرد بعد از یک سخنرانی طولانی بالاخره موقع اهدا جوایز شد:
_نفر اول المپیاد زبان مرحله شهرستان درپایه سوم جناب اقای امیرعلی…
بلند شدم و باتشویق همه رفتم و جایزمو گرفتم موقع نشستن برای اینکه به فاطیما نشون بدم که جایزه برام مهم نیست جایزه رو پرت کردم روی صندلی کناریم و نشستم وقتیکه اسم نفر دوم رو خوند کسی بلند نشد و بالاخره نوبت فاطیما شد اونم رفت جایزش رو گرفت و مثل یک خانم نشست انگار میدونست که چجوری میتونه من رو عاشق تر کنه وقتیکه جلسه تموم شد موبایلم رو دستم گرفتم و بهش اشاره کردم اونم با یک سر تکون دادن جایزشو برداشت و رفت.انگار قسمت نبود ما به هم برسیم.حالم از قبل هم بدتر شد شکست بدی خورده بودم!روزها میگذشت و من با یاد اون زنده بودم تا اینکه دختر خالم که خیلی باهم صمیمی بودیم و مثل خواهر نداشتم بود ازم جریان رو پرسید بعد ازاینکه داستان رو براش تعریف کردم هیچی نگفت و رفت از این رفتنها بیزار بودم.بعد از یک هفته بهم زنگ زد و گفت که برم خونه پدربزرگم امتنا کردم ولی گفت کار مهمی داره.وقتی رسیدم در خونه ی پدربزرگم زنگ زدم و در رو باز کرد سلام کرد به زور جوابش رو دادم گفتم چکارم داشتی؟گفت بخند تا بگم.بیدلیل خندیدم اونم به خنده من خندید و گفت شمارشو میخوای؟ بلند گفتم ااااره شمارشو از دختر خالم گرفتم و لپش رو بوسیدم بدون اینکه بپرسم از کجا شمارش رو اورده وقتی داشتم میرفتم بهم گفت امیرعلی هیچکس ارزشش رو نداره بدون توجه گفتم میدونم و رفتم .شب خواستم زنگ بزنم ولی ترسیدم ساعت 9.5 شب یک پیام خالی واسه فاطیما ارسال کردم بعد از یک ساعت جوابمو داد با یک پیام خالی!نوشتم همراه خانم ؟…جواب داد بله بفرمائید.این پیامش رو نگه داشتم پیامی که اغازکننده دوستیمون بود.
هرچی ازم پرسید کی هستی؟جوابش رو ندادم و گفتم میخوام ببینمت ولی قبول نکرد.بعد از کلی تحقیق فهمیدم که عصرهای پنجشنبه توی پارک کنار خونشون میشینه و نقاشی میکنه عصر پنجشنبه اماده شدم و رفتم از گلفروشی یک شاخه گل خریدم و توی کاپشنم قایم کردم و رفتم توی پارک ساعت 4.5 بود که اومد مثل همیشه که میدیدمش ماتم برد اومد روی یک نیمکت نشست صبر کردم تا پارک خلوت بشه بعد رفتم از پشت سرش مثل تو فیلمها گل رو دراوردم برگشت و وقتیکه نگام کرد عشق تو وجودم دوباره جون گرفت.
بدون توجه نشست و گفت تویی که عاشق من شدی؟هیچی نگفتم.اروم کنارش نشستم و شروع به صحبت کردیم بعد از یک ساعت گفت من باید برم و رفت.شب دوباره بهش پیام دادم و اونم با لحن دوستانه ای جواب داد این رابطه همینطور ادامه داشت٬بیشتر همدیگرو میدیدیم و اونم عاشق من شده بود یه جورایی کارمون شده بود بهم پیام دادنو همدیگرو دیدن. بعد از شش ماه انگار یکی شده بودیم تا اینکه یک روز خونه ما خالی شده بود و من زنگ زدم و اونم بی هیچ حرفی اومد و قرار شد شب رو پیش من بمونه و به خانوادش گفته بود که میره پیش دوستش زنگ زدم شام اوردن و با هم خوردیم و دراز کشیدیم جلوی تلویزیون من دوتا دستمو گذاشتم زیر سرم و اونم سرشو گذاشت روی دستم یک احساس ارامش خاصی داشتم سرمو چرخوندمو به چشاش زل زدم و پیشونیش رو بوسیدم نمیتونستم خودم رو راضی کنم که بخوام باهاش سکس کنم دلم میخواست اونو تو لباس عروس بیینم دلم میخواست واسه همیشه مال من باشه نه فقط واسه یکروز محکم بغلش کردم و نفهمیدم که کی خواب رفتم ولی وقتیکه بیدار شدم یک پتو انداخته بود روم و رفته بود بعدشم هرچی بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بود همه جارو گشتم ولی پیداش نکردم خونشون روهم عوض کرده بودن اون رفت و دوباره من رو با یادش تنها گذاشت و من…
از همه خواهش میکنم بگن که مگه من چکار کردم که لایق این کار بودم؟

نوشته:‌ امیرعلی


👍 0
👎 0
13694 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

427654
2014-07-19 15:15:25 +0430 +0430
NA

اگه داستانت واقعیه بهت میگم خیلی بد شانس و خنگی آخه خنگول صبح بلند شد رفت توی الاغ بیدار نشدی ؟
داستانت بد نبود
یه لبی چیزی هم میزاشتی بد نبود

0 ❤️

427655
2014-07-19 22:47:21 +0430 +0430

تو الان 19 سالته این خاطره هم که برای 91 هست
خاطرات مهدکودک برای ما مینویسید
بدبختی گیر افتادیم اینجا…

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها