ن سعیده هستم و25 سالمه. بعد از سه سال آشنایی با بهروز تقریباً دو سال پیش باهم ازدواج کردیم و یکسال پیش هم برای زندگی اومدیم تهران. تو اون سه سالی که باهم بودیم تقریباً همه کار کردیم بجز سکس، البته اوایل خیلی باهم سنگین بودیم و رابطمون خیلی رسمی بود چون ما تو دانشگاه باهم آشنا شدیم و خیلی زود به هم اعتماد نکردیم و از همون اول هم هدف جفتمون ازدواج بود که با وجود مخالفت خانواده هامون بالاخره بعد از اتمام دانشگاه باهم ازدواج کردیم و تو این دوسال هم از هیچ نظری باهم مشکلی نداشتیم از جمله تو سکس! بهروز همیشه تو سکس پوزیشن های جدید و مختلف رو بکار می بست و هرچی من بهش میگفتم اینا رو از کجا یاد میگیری میگفت قبل از ازدواج تو فیلما دیده ولی من باورم نمیشد و میدونستم سرو گوشش میجنبه و از تو نت و این ور اونور فیلم و عکس میبینه. بخاطر همین منم برای اینکه جلوش کم نیارم و بدونم چیکار کنم کم کم اومدم تو نت سراغ فیلم و عکس سکسی و از اینجا با شهوانی آشنا شدم. اما هیچ وقت فکر نمیکردم بخوام خودم داستان خودم رو اینجا یه روزی بنویسم.
تو اون سه سال دوستی هرچند روزای آخر ما خیلی بهم وابسته شده بودیم و عاشقش شده بودم اما اوایلش خیلی به بهروز دلبسته نبودم و به همین خاطر خیلی خودم رو متعهد نمیدونستم که با هیچ پسر دیگه ای حرف نزنم چون مطمئن هم نبودم که ما بهم برسیم. فرشاد یه مرد حدوداً سی ساله بود که من از تو نت باهاش آشنا شده بودم البته اوایلش به من نگفت ولی بعدش فهمیدم که زن داره. فرشاد فوق العاده خوش صحبت بود، صدای مردونه و جذابی داشت و بعضی وقتا تا یک ساعت تلفنی باهم حرف میزدیم. البته من هیچ وقت زود به کسی اعتماد نمیکنم و همین باعث شده قبل از اینکه بخوام از نزدیک فرشاد رو ببینم باهم خیلی راحت و صمیمی بشیم و اون بهم گفت که زن داره ولی زنش از خودش خیلی سطحش(از نظر فرهنگی) پایینتره و خودش نمیخواسته ولی به اصرار خانواده اش به این ازدواج تن داده و الانم میخواد طلاقش بده اما تو رودربایستی خانواده اش گیر کرده ولی مصممه که جدا بشه. هرچند با فهمیدن این موضوع که فرشاد متاهله بهش گفتم که فکر دیدن منو از سرش بیرون کنه اما اونقدر صداش و صحبت هاش برام جذاب بود که نتونستم کاملا رابطه ام رو باهاش قطع کنم. نمیدونم یه جورایی هم دلم براش میسوخت چون میگفت احساس تنهایی میکنه و هیچ کس رو هم نداره که باهاش راحت بتونه درد و دل کنه و تنها کسی که میتونه باهاش صادقانه حرف دلشو بزنه من هستم. بخاطر همین منم فکر میکردم دارم بهش کمک میکنم و خیلی عذاب وجدان نداشتم. رابطه ی منو فرشاد خیلی فراز و نشیب داشت و بعضی وقتا یکی دو ماه ازش خبری نیود و منم بهش زنگ نمیزدم چون فکر میکردم حتما سرگرم زندگیشه و بهتره من مزاحمش نشم ولی خودش دوباره زنگ میزد و من هم جوابشو میدادم تا اینکه بالاخره رابطه منو بهروز جدی شد و دیگه احساس کردم باید رابطه ام با فرشاد قطع بشه که یه شب خودش زنگ زد و گفت که قضیه طلاقش از مهشید (همسرش) دیگه منتفی شده چون بچه شون داره به دنیا میاد(که در این مورد چیزی به من نگفته بود) و من هم خیلی از دستش عصبانی شدم که چرا این موضوع رو به من نگفته و هم خوشحال شدم که بالاخره خودش داره رابطه رو تموم میکنه. من هم چیزی در مورد بهروز بهش نگفتم و فقط گفتم دیگه به هیچ وجه من زنگ نزنه و اگه هم بزنه من جوابشو نمیدم. البته فرشاد وقتی یه حرفی میزد میدونستم میشه بهش اعتماد کرد چون وقتی ازش خواستم فکر دیدن منو از سرش بیرون کنه بعد از اون حتی یکبار هم ازم نخواست که همدیگه رو ببینیم.
به هر حال بعد از چند ماه منو بهروز باهم ازدواج کردیم و فرشاد هم فراموش شد. تا اینکه یک ماه قبل از عید نوروز یه روز داشتم ایمیلم رو چک میکردم که دیدم یه ایمیل ناآشنا برام اومده وقتی باز کردم دیدم از طرف فرشاد هست که ازم احوالپرسی کرده و نوشته که نو این مدت همیشه به فکرم بوده و خیلی دوس داره بدونه الان کجام و چیکار میکنم. تو این مدت من شماره هام رو عوض کرده بودم ولی ایمیلم تنها چیزی بود که عوض نشده بود. من اولش جوابشو ندادم، اما ایمیلشم پاک نکردم، فرداش بهش ایمیل دادم وگفتم که ازدواج کردم و الان تهران زندگی میکنم و ازش خواستم دیگه بهم ایمیل نده، اما تو ایمیلم یه سوالم از احوالش و پسرش پرسیدم که بزرگ شده یا نه. فرداش دوباره بهم ایمیل داد و ازدواجمو بهم تبریک گفت و به شوخی نوشته بود که تو از یه طرف میگی دیگه بهم ایمیل نده و از طرف دیگه از علیرضا(پسرش) میپرسی؟! بهرحال چن روزی چن تا ایمیل بین ما رد و بدل شد، البته من پسورد ایمیل رو عوض کردم تا یه وقت بهروز ایمیلا رو نبینه. چون هم بهروز ایمیل منو چک میکرد و هم مال بهروز رو. بعد یه هفته ازم شماره خواست، اولش گفتم نه اما خیلی اصرار کرد و گفت دلش برا شنیدن صدام تنگ شده و راستش منم خیلی دوس داشتم یه بار دیگه اون صدای جذابش رو بشنوم. شماره ایرانسلم رو بهش دادم. صبح بود و بهروز سرکار بود و من خونه تنها بودم.گفت الان میتونی صحبت کنی؟گفتم آره. زنگ زد چن دقیقه باهم صحبت کردیم و اون از زندگیم و بهروز پرسید و منم از زندگیش و اینکه راضی هست یا نه که گفت با اومدن پسرش دیگه همه زندگیش پسرش شده و خیلی از قبل بهتر شده. ازش خواستم دیگه بهم زنگ نزنه چون ممکنه بهروز پیشم باشه و دردسر بشه برام، اونم قبول کرد ولی ازم خواست هر موقع تنهام بهش اس ام اس بدم تا بهم زنگ بزنه و من بهش گفتم فک نمیکنم کار درستی باشه و قطع کردم. دو سه روز بعد دوباره بهم ایمیل داد خواست بهش فرصت بدم یه کم باهام حرف بزنه. فرداش بهش اس ام اس دادم و زنگ زد باز یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم. تقریباً یه هفته مونده بود به عید که قرار بود منو بهروز باهم بریم شهرستان. روز قبل رفتن با اینکه مطمئن بودم بهم زنگ نمیزنه بهش زنگ زدم و قضیه رو گفتم و بهش گفتم توی تعطیلات شوهرم کنارمه و به هیچ وجه زنگ نزن.اونم از این که فهمید دارم میرم شهرستان خیلی خوشحال شد و گفت با اینکه خیلی براش سخته که من شهرستان باشم و بهم زنگ نزنه ولی این کار رو میکنه. روز پنجم فروردین بهروز برای کارش باید برمیگشت تهران و من قرار شد تا سیزده بمونم. یکی دو روز بعد رفتن بهروز تو خونه داشتم به موبایلم ور میرفتم که یهو یاد فرشاد افتادم، خواستم بهش اس ام اس بدم، اما شک داشتم. یه تردیدی همه وجودمو فرا گرفته بود. باخودم میگفتم چیکار داری میکنی سعیده، اگه بهروز بفهمه! اگه کسی بفهمه! …
تو همین شک و تردید بودم که دیدم انگشتم رو دکمه فرستادن اس ام اسه. فقط یه کلمه نوشتم «کجایی؟» چن دقیقه بعد مث اینکه اصلاً باورش نمیشد من بهش اس ام اس بدم جواب داد:« سلام عزیزم، باورم نمیشه بهم اس دادی، سال نو مبارک گلم، من خونه هستم تو کجایی؟ میتونی صحبت کنی؟» من باز یه کلمه جواب دادم «آره» ولی انگار نوشتن همین یه کلمه سخت ترین کار زندگیم بود! دستام میلرزید. زنگ زد رفتم تو اتاق باهم حرف زدیم، بهش گفتم مگه تو خونه نیستی پس چطور داری حرف میزنی؟گفت مهشید و علیرضا چن روزی رفتن خونه مامانش، تنهام خونه. منم بهش گفتم بهروز رفته تهران و من موندم. خیلی خوشحال شد، گفت حداقل چن روزی بدون استرس میتونیم باهم حرف بزنیم. گفتم البته اینجام خیلی بدون استرس نیستم و خانواده ام اگه بفهمن بدتره. ازش خواستم زنگ نزنه ولی عصرش دوباره اس داد که میخوام باهات حرف بزنم.تنها نقطه ضعف من در مقابل فرشاد همین بود که نمیتونستم بگم نمیخوام باهات حرف بزنم، واقعا صداشو دوس داشتم هنوز. زنگ زد و چیزی رو که اصلاً فکرشم نمیکردم پیشنهاد داد. گفت میخام ببینمت، داشتم شاخ در می آوردم، گفتم یعنی چی فرشاد؟! ما متاهلیم، حالا از اون اصرار و از من انکار بالاخره با اینکه با خودم میگفتم عمراً برم سرقرار، قبول کردم، برای فردا صبحش یه جایی رو هماهنگ کردیم بیاد دنبالم. فردا صبحش 5 دقیقه مونده به قرار بهم زنگ زد گفت کجایی؟ گفتم خونه. گفت یعنی چی؟!چرا نیومدی؟ من اینجا سر قرارم، لااقل میگفتی منم نمیومدم. گفتم خب نتونستم بهت بگم حالا برگرد، من معذرت میخام. گفت نمیرم همین جا تا شب وایمیسم.قط کرد. حس کردم خیلی ناراحت شده بهش زنگ زدم جواب نداد. بهش اس ام اس دادم گفتم من تا بخوام حاضر شم بیام یه ساعت طول میکشه، بزار یه روز دیگه. جواب داد اشکالی نداره. من تا شب اینجا وایمسم. گفتم باشه میام ولی فقط ده دقیقه، جواب داد منتظرم. تقریباً یه ساعت بعد سر قرار بودم یه پرشیا سفید کنار خیابون وایساده بود. خودش بود، پیاده شد سلام کردم، صدام میلرزید. سوار شدیم، راه افتاد. یه مرد چهارشونه با قد حدود 185 و پوست گندمی. فک نمیکردم اینقدر خوشتیپ باشه. «چقدر خوشکلی سعیده! همون فرشته ای که تو رویام مجسمت میکردم.» اینو بهم گفت و هر چن ثانیه یه بار یه نگاه سنگین بهم مینداخت. وقتی نگام میکرد نگاش نمیکردم اما وقتی داشت جلو رو نگاه میکرد زیرچشمی نگاش میکردم. گفتم خب حالا من خوشکل ترم یا اون فرشته خانم؟ یه لبخند معنی دار زد و گفت من وقتی با تو صحبت میکردم تو ذهنم زیباترین فرشته روی زمین رو مجسم میکردم و الان هم حس میکنم زیبا ترین فرشته کنار من نشسته. ازش تشکر کردم و گفتم خیلی بهم لطف داری. گفت کجا بریم؟ گفتم هیچ جا، من یه کم جلوتر پیاده میشم. گفت یعنی چی؟گفتم خب بسه دیگه. گفت باشه اگه میترسی کسی تو رو ببینه تو ماشین یه کم حرف بزنیم فقط بزار من یه جا مناسب پارک کنم. چیزی نگفتم. گفت بریم جلو خونه ما اونجا خلوته، گفتم اگه دوره نه گفت نه نزدیکه. ده دقیقه بعد دوسه تا خونه مونده به خونه اشون زد کنار، ماشین رو خاموش کرد. و برای چن ثانیه همین طور نگام میکرد. من چیزی نمیگفتم یه کم راحتتر شده بودم اما هنوز استرس داشتم. یه کم از خودش حرف زد و از من زندگی تو تهران پرسید، داشت در مورد خونه اش توضیح میداد که اون پنجره اتاق علیرضاست و اونجا آشپزخونه که یهوگفت: سعیده!
خب چیه؟ببینم.
چی؟
سرکار بودم؟!
نوشته: lilian_naz
خیانت خیانت خیانت.
بوی گند خیانت و سکس با محارم امروز کل داستانای سایت رو برداشته.
سکس با محارم و خیانتی که این کس مشنگا میخوان برای ما عادی جلوه اش بدن و بگن یه چیز عادی محسوب میشه.
بچه ها این فقط یه داستان ساده نیست.
اگه به آخر داستان توجه کنید نویسنده فقط داره تخم شک و تردید رو تو قلب و مغز ما میکاره و با توجیه کار خودش که مثلا بهروزم از این کارا میکنه سعی در خلاص شدن از دست اون عذاب وجدانی رو داره که تو وجودشه.
بچه ها این یه خاطره نبود
حتی یه داستان هم نبود
اگه راستشو بخواین من به جرات به بمب اتم تشبیهش میکنم
بمب اتمی که شالوده ی زندگی ما و همچنین آینده ی ما رو هدف گرفته
بمب اتمی که ما مجرد هارو نسبت به زن آیندمون بد بین میکنه و باعث میشه با شک و تردید ازدواج کنیم
بمب اتمی که باعث میشه خانوم های متاهل یا مردای متاهلی که میان تو این سایت نسبت به شوهر یا خانمشون بدبین بشن.
بچه ها
عذاب وجدان چیزی نیست که به تخم چپمون بگیریمش.
خیانت خیانته
چه با دلیل چه بی دلیل
چه با توجیه چه بی توجیه
گیرم همسر شما خیانت کرد
خب به خودش بد کرده
این دلیلی نداره شما هم همین اشتباه رو بکنید.
بیاید با جمع کردن حواسمون این بمب اتم لعنتی رو خنثی کنیم.
موافقم کفتار این داستان ها کم کمرو دید آدم نسبت به همه تاثیر میزاره و زندگی هارو به گند میکشه من از لحاظ ادبی تحسینش میکنم ولی الان متوجه میشم این داستان مث یه سم میمونه که تو یه بسته بندی خوشکل گذاشتنش
طرز نگارش داستان خیلی خوب بود ولی حیف و صد حیف موضوعش تخمی(خیانت)بود.
زنیکه احمق مرد صدا قشنگ کیر کلفت زیاد داریم بهت پیشنهاد میکنم چند دقیقه با هرکدومشون حرف بزنی کس و کون و همه چیزتو به باد بدی.
میگی نه امتحان کن .
با کفتار پیر موافقم کاملا . نمیدونم چرا اینقدر خیانت داره واسه همه عادی میشه … ؟؟؟؟
:X :(( در کل داستان قشنگی بود اما من بی نهایت از خیانت متنفرم چون خودم تجربه اش کردم وقتی این داستان ها رو می خونم واقعاً احساس مرگ بهم دست می ده
یه زمانی با یه دختر خانم دوست بودم ، هرجور سکسی که فکرشو کنید داشتیم . اونموقع زیباترین لحظه های زندگیم بود . وقتی به دلایلی کاملا ناخواسته از هم جدا شدیم بعد از چند وقت فهمیدم خانم شوهر داشته ، انگار همه دنیا خورد تو سرم ، خیلی ناراحت شدم چون واقعا عاشقش بودم ولی اون فقط فکر خودش بود ولی زیاد عذاب وجدان نداشتم ، میگفتم خوب خودش خواسته بود منم چیزی نمی دونستم که داره خیانت میکنه ولی باور کنید تو چند سال بعد از اون رابطه انگار فقط داشتم تقاص اون کارو پس میدادم ، نمیگم خدا ولی زمونه هرچی که داشتمو ازم گرفت ، جالب اینه که 100برابر من همون دختر خانم بیچاره شد.
من رشتم مهندسیه و تحصیلات عالی دارم از درسایی که خوندم یه چیزی رو با تمام وجود فهمیدم ، اینکه تمام این فرمولای به ظاهر بدرد نخور ریاضی و فیزیک همش تو زندگی ما جاریه . هر کاری که میکنیم داریم یه معادله می نویسیم که اون معادله یه جواب واسه خود ما داره و فقط یه جواب داره نه هزارتا .
در مورد این داستانم اگه واقعیه نویسندش میتونه منتظر جواب منحصر به فرد معادله خودش باشه …
سلام lilian_naz
بسیار بسیار داستان کیری بود…اول اینکه: هی میگفتی اون واسم میزنگید من نمیزنگیدم…اون اس میداد من اس دادم …اون تو تلفن قشنگ صحبت می کرد …من چیزی نمیتونستم بگم…اَاَاَه ه ه…مرده شور تورو بردن…
دوم…آخه کسمغز تو اصلاً ایرانی هستی؟ ولله نیستی…( زن ایرانی حیا داره نجابت داره شرافت داره مرام داره…اما توی کسمغز چی داری…ها…!!! هیچی نداری همۀ اینا رو که داشتی فروختی پای شهوتت…!!! بعد اونوقت میگی بهروز جونم گفت:«تو این دنیا هرکس مسئول کارای خودشه، پس سعی کن بخاطر دیگران لذت هایی رو که میتونی داشته باشی از دست ندی…آره ارواح کس عمت…تو گفتی و ما باور کردیم…)
سوم: برو بمیر…که انگلایی مثل تو باعث خراب شدن جامعه ما میشن…امروز تو با این داستانت،مخ چند نفرو شستشو میدی…فردا …خدا میدونه چندتا داستان مثل همین…تو این سایت یا سایتای دیگه پیدا میشه…!!!حالا اینا یه طرف…خدا به داد ما برسه، زن و بچه هامون چی از آب درمیان… اللهُ اعلم…
|( مردشورتو بزنن با این داستانت این روزا اعصاب من به اندازه ی کافی بهم ریخته دیگه کس شعرای تو بدترش کرد
داستانت مثه یه سطل اشغال بود که 2روز توی افتاب مونده و تو هم با ظرافت هر از چند دقیقه با دستات زیر رو روش میکنی برو گم شو از این سایت که بوی گند زندگیت تمام سایت رو برداشته
کاش یه داستان خوب میومد
کاش یکی پنجره ها رو بازمیکرد بوی این داستان بدجوری فضای سایت رو پر کرده
کاش یکم اعصاب من راحت میشد کاش…
تا حالا چیزی ننوشتم
ولی جندک اشغال به خاطر پلاک تن فروشی کردی. مردشور تو و اون زناایی که مثل توان.
اخه خارجم اینجوری جنده بازی در نمیارن .خدا به داد ما برسه لا این روزگار کیییییییییرییییییییییییی |(
جنده گی بود دیگه ننویس . . . . . . . .
ببین جنده خانم (هرچند بوی پسر بودن میدید) کاری که کردی بهش میگن خیانت. یکی از منفورترین اعمال بشری همین خیانت است. در هر زمینه زشت ترین کاری است که یک نفر مرتکب میشه. اینجوری که تو نوشتی که سه سال با بهروز رسمی بودید و به هم اعتماد نداشتید فکر کردم مریم مقدس باشی ولی چه راحت رفتی با فرشاد بیرون اون هم زمانی که شوهر داشتی و بعدش هم راحت رفتی خونش و چه راحت کوس دادی و اومدی و وجدانت هم آسوده بود. خوب جنده هستی دیگه. خجالت نکش. فعلا چند روز تصمیم گرفتم فحش ندم. شانس آوردی. راستی اونجا که نوشتی داشتی کوس میدادی و تو آسمونها بودی فهمیدم که احتمالا پسری. اصطلاحات پسرونه زیاد داری. دیگه هم از خیانت های خودت ننویس و کلا ننویس.
خاک تو اون سرت کنن که یعنی مثل آب خوردن کشیدت تو خونه و کردت.
یعنی دختر 14 ساله رو هم نمیشه به این آسونی خرش کرد. بعد تو چلغوز به اصطلاح تحصیل کرده سر یه پلاک طلا کس دادی.
اه اه، کیر به ذات بابا جاکشت که با این داستانت گه زدی تو حالم.
کس کش مادر به خطا تو که می خواستی جندگی کنی چرا ازدواج کردی؟!
حالیت نیست ازدواج تعهد میخواد؟! وفاداری می خواد؟! مرد و زن فرقی نداره.
در ضمن آفرین به کفتار پیر.
واقعاً احساس خوبی به آدم دست میده وقتی میبینه اکثریت اینطور نظراتشون رو راجع به خیانت بیان میکنند.به امیدروزی که هیچ خیانتی نباشه.
جالبه که خیانت کردی و از اولش هم هی گفتی نمی دونم چی شد بهش پیامک دادم. نمی دونم چی شد بهش زنگ زدم، نمی دونم چی شد رفتم تو خونشون. خوب تو که مشکل مغزی داری که. همش نفهمیدی چی شد. اما شیوه ی نگارش داستانت بدک نبود
واي واي خدا نميدونم چرا اينا با اين حرفا با اين داستاناميخوان مملكت ماروبه گو بكشن بابا اينا با اين حركاتشون ميخوان ديد ما پسر دخترارو عوض كنن تاهميشه به همه چي شك كنيم درسته همه جا هر كثافت بازي اي هست ولي تو كشور ما زياد از اين خبرا نيست كه به راحتي طرف راضي بشه_پس كسكشا ديگه ازاين داستانا ازتون ببينم مستقيم به فحش ميبندمتون_
عزیزم داستانتو کامل خوندم
دروغ یا راست بودنشو دیگه خدا میدونه!
ولی خودت فهمیدی چه کار اشتباهی انجام دادی ؟!؟!؟!
خـــیانتـــ ! کردی به کسی که باهاش زندگی کردی
نه فحش میدم نه چیزی میگم من مثل بقیه نیستم
داستانو میخونم و نظر میدم
ولی خدایی خیلی کـــار اشتباهای کردی!
حالا ببین کجا ذربه شو میخوری
" هـــرچــــی از این دســـت بــــدی از اون دســـت پس میگیری
خوب بود اسم داستانتو میذاشتی :
عـــشق بـــخاطر پــلاک طلا!!!
سلام بچه ها
دراینکه این یک داستان و تخیله شکی نیست…
تیکه هایی که نویسنده استفاده کرده تابلوئه: مثه سانت کردن کیر و اون تعاریف حریصانه در مورد حضرت کیر…
اما این داستان جدا خطرناکه
نویسنده به این خیال که داستان موثر و پر تاثیری رو بگه این سوژه رو انتخاب کرده که مثلا هیجان بیشتری داشته باشه و تاثیرش روی مخاطب بیشتر باشه…
شاید خودش واقعا قصد ترویج خیانت رو نداشته باشه اما لازمه دوستان بدونن تک تک داستانا روی افراد موثره و هر کدوم برای نابودی یک زندگی کافی…
من بارها طعم خیانتو چشیدم و خیلی تو این مسئله ریز شدم…
شاید باورتون نشه اما سریالهای فارسی وان براحتی عشق منو بخیانت کشوند…
دراینکه ذات و فطرت هرکس موثره شکی نیست…اما گاهی تو تیرگی روابط دو عاشق یک جمله تحریک آمیز کافیه که برای خیانت و رهایی لحظه ای ازون تعهدی که فیمابین هست.
با تاکید به عشقم برای گفتن اس ام اساس سکسی که و خیالی براحتی فهمیدم که اون مورد داره…
چون حرمت و عفت چیزی نیست که براحتی محو بشه… وکسی حتی برای شادی عزیزش اگر اهل نباشه براحتی خودش رو توی قصه سکس با دیگری تصور نمیکنه…
درسته بعضیا زخم خوردن و کینه دارن از مرد یا زن اما یادمون باشه وقتی نوشته ما کسی رو به بیراهه میبره مقصریم و جایی مواخذه میشیم…کاری به دین ندارم … اما بقول دوستمون همین دنیا و روزگار دهنمونو میگایه…
دوست نویسنده گمونم اگه قصدت رو برای بچه ها بگی از نوشتن داستان خیلی از دلخوریا تبدیل به دوستی شه…
داستانت زیبا بود و دقیقا نکات خوب یه سکس عالی رو عنوان کردی اما خیانت با مزاج ایرونی سازگار نیست …
بهرحال فارغ از داستان محتویات شورتت مال خودته و صلاح مملکت خویش خود دانی…حرف من رفاقتونه بود و بس…
Man b ye chi pey bordam!
Axare nazarati k paye dastana gozashte mishe,bastegi dare b chandta nazare aval,nazare aval ba har tarze tafakori bashe,baghie nazaraha ham az un peyravi mikone,
vali kheyli bahalin cheghadr az khianat badetun miad,baba eyval,aslan zoroid hamatun!
Vali khianat faghat to sex khola3 nemishe,
تاسفم واست که به خاطر لذت همسرتو فوروختی
متاسفم واسه خودم که میخوایم تو این شهر خیانت زندگی کنیم
و در ضمن بهروز بخاطر اون جمله پایانیش ، … زیادی خورده بود
بعضی شما دخترا واقعا پفیوس هستید یه جنده به تمام معنا با خوندن این داستان بجای شهوت گریه ام گرفت . چون نامزد خودم که خودم بهش گفتم برو گواهینامه بگیر واست ماشین بخرم رفت و زیر اون کس کشی خوابید که اموزش رانندگی میداد. خدا رو شکر میکنم که به ازدواج ختم نشد و طلاقش دادم.
اون هم به قول sexman222جواب معادله ای که نوشته بود اعتیادش شد.
بعضی هاتون خیلی کس کش تشریف دارین.
سلام دوستان.مشابه داستان ایشون توی همین سایت و سایتهای دیگه خیلی زیاد هست. اگرسری به داستانهای قبلی بزنید این تیپ داستان رو زیاد پیدا میکنید.نویسنده محترم، یک :شما کوچکترین شناختی از زنها ندارید وتوصیه میکنم قبل از اینکه داستانی بنویسی برو شخصیت داستانت رو بشناس چون زنی که همون بار اول ملاقات با طرف سکس میکنه فقط جنده است. دوم: شما وقتی رفتی خونه فرشاد بهش گفتی وضعتون هم که خوب شده؟ مگه شما وضع فرشاد رو قبل از اون دیده بودی؟یا نکنه توی صحبتهای قبلی که با هم داشتین متراژ پذیرایی و نوع قالی و … رو هم برات میگفته؟؟ منظورم اینه که حتی نتونستی راکورد اولیه قصه رو رعایت کنی.تقریبأ میدونم با جمع کردن کدوم داستانهای همین سایت اینا رو نوشتی. سوم : از جهت فنی داستانت اصلأ موضوع نداشت و دوباره یه موضوع دستمالی شده رو انتخاب کردی برای اینکه یه صحنه سکسی رو تشریح کنی و استفاده از فرمول نخ نما شده “سکس ممنوعه” که کنتراست ایجادکنه و خواننده رو تا آخر بکشونه که دیگه شده مثل H2O (که همه حتی کسانی که اکابر میرن میدونن فرمول آب هست!) . از لحاظ اخلاقی هم هیچکس با پرسوناژهای قصه همزات پنداری نمیکنه و دلیلش هم تایپک هایی که دوستان نوشتن. اصلأ نمیفهمم چرا شخصیتهای این داستانها باید زشت ترین ، قبیح ترین ، حیوانی ترین و کثیف ترین کاری که ممکنه از یه آدم سر بزنه رو بدون ذره ای عذاب وجدان و تازه با قیافه حق به جانب انجام بدن؟ قطعأ میدونه طرفدار چندانی نخواهد داشت پس انگیزه چیه؟ یه جورایی …
اول میخوام چند کلمه به نویسنده بگم وبعد یه موضوع رو برای دوستان روشن کنم.
جناب اقای نویسنده
اولا اینکه یه مدت با توجه به نظرات دوستان که همه به اتفاق مخالفتشون رو با داستانهای کثیفت اعلام کردن گورتو گم کرده بودی ولی دوباره وقتی دیدی که خیلی از بچه های قدیمی سایت با توجه به فضایی که تو و دار و دستت اینجا به وجود اوردین دیگه تو سایت نمیان فکر کردی که موقعت مناسبه وباز هم اومدی تا دام پهن کنی و چند تا شکار جدید مثل اونایی که قبلا حتی زندگیشون رو به نابودی کشوندی پیدا کنی .
دوستان عزیز شاید این اخرین کامنتی باشه که اینجا میزارم ولی میخوام بهتون بگم که این نویسنده یا بقول دوست عزیزم جناب مکس ماهونی که واقعا جاش خالیه شفته کس ,خودشیفته قبلا هم با طرح موضوعات اینچنینی فضای سایت رو مسموم کرده بود وحتی چند تا از بچه های کم سن و سال رو هم به ورطه نابودی کشوند حالا هم برگشته و همون راه رو دنبال میکنه بهتون توصیه میکنم که مراقب باشید و از دوستانی چون کفتار پیر ,یاور همیشه مومن وساناز پی ام درخواست میکنم که هر طوری که میتونن با توجه به اینکه از این حیوون شناخت دارن ماهیت کثیفش رو به همه نشون بدن ویه نکته دیگه اینکه اگه یه کم دقت کنید متوجه میشید که این اصلا زن نیست و فقط برای اینکه داستان تاثیر گذارتر بشه در قالب یک زن مینویسه در حالی که حیا و پاکدامنی زنان ایرانی همیشه زبانزد بوده واین موجود کثیف میخواد اینجوری عفت زنان رو لکه دار کنه واونها رو موجوداتی خاین نشون بده واخراینکه تخم شک وبدبینی رو تو اجتماع بکاره اما من ممطمینم شما جواب محکمی بهش میدید ونمیزارید که کار کثیفش نتیجه بده .
ببخشید که طولانی شد ولی لازم بود که این حرفها رو بگم
بعد از 2ماه اومدم یه داستان خوندم؛کامنت های دوستان رو هم نخوندم؛حال به هم زن.
وقتی خوندمش پیشه خودم گفتم کاش واقعی نباشه
بعد میگن سنگ سار نکنین
واقعا حق یه همچین زنه آشغالی نیست که…
کاش واقعی نباشه و واسه هیچ کسی پیش نیاد
آخه حرومى اگه تو تخم بابات بودى به شوهرت خيانت نمىكردى.
كونى,از اسم اين سايت پيداست همه اين جا دنبال چى هستن,ولى آدماى كثيف و جنده صفتى مثل تو اين سايتو به گند كشيدن,ما همه از خيانت متنفريم,پس از سايت گمشو بيرون وديگه هم برنگرد.
احساسات به خوبی بیان شده و در کل داستان زیباییه