عشق مسعود مهسا

1393/09/25

سلام مسعود هستم داستانی که میخوام تعریف کنم داستان نیست چون حقیقته پس بهتره بگم خاطره از اون جایی شروع شد که یکی از فامیل ها یه شماره بهم داد و گفت اسمش مهساس جورش کن با هم بکنیمش منم امارشو ازش گرفتم و گفتم اوکی . بعد چند روز به دختره زنگ زدم و ازش خواستم دوست بشیم ولی قبول نمیکرد. خلاصه تا آخرش گفتم نکنه میترسی دختر …ای و ترس؟(… اسم منطقشون بود) تعجب میکرد که میدونم اهل کجاس و همین تعجبش کنجکاوش کرد. و قرار شد که برم همو ببینیم که پسند کنیم .بعد یه روز منم رفتم منطقشون و چون خونه خالم و پدربزرگم اونجا بود خیالم راحت بود. از خاله کوچیکم که مجرد بود پرسیدم همچین کسی میشناسه گفت آآره همسایه خونه اون یکی خالته و خلاصه رفتیم اونجا و به دختره زنگ زدم و اومد بیرون و همو دیدیم اونجا چون کنج شهر بود همه همو میشناختن و با رفتن من دختره رفته بود که طبق روال معمول پیش همسایه ها بشینه و خالم با تعریف از من مخشو زده بود و 2 روز گذشت و با اصرار OK رو از دختره گرفتم و دوست شدیم.

اوایل خیلی زود بحث سکس پیش اومد ولی عذاب وجدان داشتم و دلم نمیخواست خرابش کنم چون15 سال بیشتر نداشت خودم هم18 سال بیشتر نداشتم.و بهش گفتم که خوش ندارم از این بحث ها و… خلاصه یه روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم اس نداده و تو فکرش بودم و وقتی به خودم اومدم که وسط یه تصادف بودم و هواس پرتیم کار دستم داده بود.!!! اون روز با پدرم قرار بود بریم سر کار ساختمان و پشت ماشین بودم و تو فکر دختره که این اتفاق افتاد. خلاصه بعد مدتی تو بازار باهاش قرار گذاشتم و گفتم درست و حسابی آرایش کنه و بیاد اونم همین کارو کرده بود.و پشت مسجد جامع شهرمون یه کوچه باریک بود هرچند وسط شهر ولی ما از رو خریت بچگی رفتیم اونجا و میخواستم جلو چشم دختر دائیش که همراهش بود ازش لب بگیرم و یهو یه پسر جوون اومد و بخاطر آبرو فلنگو بستیم(خیلی هم خوش هیکل بود ترسیدم و قضیه رو با زبون چرب و نرم درست کردم) بعد مدتی رفتم در خونشون و یه عکس 3در 4 از ش آوردم و خودمم یه عکس 3در4 بهش دادم.تابستون گذشت و رفتم دانشگاه سرم به دخترای دانشگاه گرم بود و بکلی فراموشش کردم هفته ای 1 اس ام اس به زور به هم میدادیم تا ماشینمو دزد بر و روان خیلی خراب شد کلا فراموشش کرده بودم تا 4 ماه بعد که خرداد بود و یه ماشین جدید گرفتمو رفتم محلشون پسر کوچیک خالمو که4-5 سال بیشتر نداشت با خودم بردم و رفتم در خونشون و بهش پیام دادم و اومد بیرون تو مغازشون و گفتم میخوام بعد 1 سال برای اولین بار دستاتو بگیرم(بعد اون قضه که نزدیک بود پشت مسجد لب بگیریم که حتی نشد لمسش کنم) همینکه دستاشو گرفتم سریع لبم رفت رو لبش و چند ثانیه لب گرفتیم که سایه زن همسایه و صدای پاش متوجهم کرد که داره میاد تو مغازه ولی خدارو شکر متوجه نشد ولی به ها وحشت زده بود خشکش زد و به زور جمش کردم.بعد مدتی این قضیه تکرار شد و با حضور همون پسر بچه. لبمو با قند تراش میدادم که خوشش بیاد و واقعا خوشش هم میومد دختره.ولی یه روز که پول خرد ته جیبم بود فقط400 تمن بود و ازش آدامس گرفتم ناراحت شد .و دلیلشو آخر ماجرا براتون میگم. بعد دوهفته از لب آخرمون دیگه نمیومد تو مغازه و گفت امشب زنگ میزنم جواب بده کار واجبی باهات دارم منم گفم OK و برگشتم خونه.شب خواست که زنگ بزنم(به گمونم شارژ نداشت) رفیق فابریکش گوشیو برداشت و گفت مریم و مهسا دیگه تورو نمیخواد وقتی عاشقت بود ولش کردی الان که عاشقشی ولت میکنه.انگار که با پتک کوبیدی تو سرم.گیج شده بودم.و برام قابل قبول نبود .هرچی سعی کردم برگرده نشدو گفتم به درک بای. بعد 1 هفته خودش زنگ زد و گفت چرا همه قضیه رو میدونن منم گفتم کیا گفت یه نفر به اسم ساسان…منم گفتم من چیزی نگفتم و اون دیگه کیه و خلاصه با هر ترفندی بود شماره اون ساسان رو پیدا کردم و آخرش معلوم شد وقتی که ماشینمو دزد برده اون دوتا که دوستهای قدیمی بودن دوباره دوست شدن و شب عید سال نو و شب 13 فروردین تو حموم خونه دختره سکس داشتن.طعم و بوی خیانت عقلموگرفت و با ساساسن دوست شدم.و آخرش با فامیلای دختره قضیه سکسشو در میان گذاشتم و حسابی حال دختره رو گرفتم .قضیه به گوش خونوادش رسید و دختره هم به خونواده من زنگ زد گفتت مسعود میخواسته منو بکنه !!! منم با خانواده بحثم گرفت و دختره تهدید به خودکشی میرد منم دلداریش دادم ولی میدونستم اهلش نیست اما باز واسه محکم کاری آرومش کردم. و بعد مدتی داشگاه بودم آخرین شانسمو امتحان کردم و بهش از طریق یکی از دخترای همکلاسیم زنگ زدم که اطمینان کنم خودش گوشیو بر میداره . و با اطمینان حاصل کردنم خوددم باهاش صحبت کردم ولی قبول نمیکرد حق هم داشت همه دیگه میدونستن قضیه رو …و بهش قول دادم که اون ولم میکنه اما تا آخر عمر عاشقش میمونم .الان مهسا نامزد کرده.بعد یکسال و یک ماه چند روز پیش رفتم خونه خالم کنار خونشون و دیدم شوهر بیکار و بی سوادش (قصدم توهین نیست بخدا) یه ماشین گرفته و دستهای عشقمو که دیدم پر از طلا بود!!! انگشتر دستبند و… شال هم انداخته بود گوشواره و پنت یا سینه ریز نمیدونم دقیقا ولی خوب بهش رسیده بود. یاد اون روز افتادم که ناراحت شده بود بخاطر400 تمون ته جیبم .با خودش گفته بود این آقای 400تمنی میخواد واسه من زندگی بسازه؟حق هم داشت باید این پسره رو انتخاب میکرد کبوتر با کبوتر باز با باز همجنس با همجنس کند پرواز…!!! بی پولی عشقمو ازم گرفته بود.و من دیگه هیچ کاری نمیتونم بکنم اونها عقد کردن و عروسیشون هم نزدیکه.هیچ کاری جز آرزوی خوشبختی واسوشون نمیتونم بکنم.چون پسره خیلی ازمن خوشتیپ تره و خدا در و تخته رو خوب به هم میندازه. شاید سکس نداشتم اما خیلی از داستان های سکس غیر واقعیند اما اینجا حقیقت تمامن گفته شد.این داستان خیلی کوتاه شده بود.من بعد یک سال و چند ماه هنوز هم به دختر دیگه ای چشم نداشتم و ندارم و فقط عاشق مهسا هستم.و خواهم بود. دختر دیگه برای من بی معنیه.اما مهسا تمام زندگیمه ولی اون هم دیگه زن مردم شده.چهره ام نسبت به اون چیزی که قبلا با مهسا بودم دگر گون شد طوری که بعد 3 ماه که همکلاسی هام منو دیدن تعجب میکردنو هنوز هم بعد یکسال و چند ماه اون لبخند من رو دیگه هیچکس ندید.

نوشته: مسعود


👍 0
👎 0
18239 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

447361
2014-12-16 03:29:47 +0330 +0330
NA

تا وسطاش خوندم خیلی چرت بود
فقط بگم ، داداشی کمتر جق بزن، مخت داره میگوزه!

0 ❤️

447362
2014-12-16 04:29:02 +0330 +0330
NA

خداییش من که بیسوادم از شماهایی که ادعا میکنن دانشجو هستم و فلان خیلی بهتر میتونم داستان سر هم کنم و بنویسم نه داداش اون شوهرش از توی چوچون خیلی بیشتر سواد داره تو برو کونت را بده که عقب نمونی

0 ❤️

447363
2014-12-16 06:53:38 +0330 +0330
NA

پوشکت رو یه چک بکن خیلی بو میده!

0 ❤️

447364
2014-12-16 20:55:59 +0330 +0330
NA

اسم خودتو گذاشتی دانشجو بیسواد،بعد به شوهر پولدارو مرد غیرتی عشقت میگی بیسوادوبیکاروفلان…
پول که نداری،سوادهم نداری،حرفای خاله زنکی هم پشت سرعشقت به خونوادش ودوستاش میزنی،انتظار داری باهات بمونه…کلأ داستانت کس شعری بیش نبود.برو جقتو بزن عزیزم.“ببخش کون گلابی”

1 ❤️

447366
2014-12-16 23:11:55 +0330 +0330
NA

خداکنه واقعی نباشه.هر چند که خیلی جاها رو نتونستم آنالیز کنم.
کلأ نگارشت تخمی بود.

0 ❤️

447367
2014-12-16 23:56:50 +0330 +0330
NA

راست میگه شما که هرکس داستان مینویسه میگین دورغ میگه پس کی راست میگه

0 ❤️

447368
2014-12-17 03:14:43 +0330 +0330
NA

برو جق تو بزن عزيزم هنوز زود باست

0 ❤️

447369
2014-12-21 14:20:46 +0330 +0330
NA

روانپپریش عوضی. مغزت گوزیده این جرندیات رو نوشتی. وقت ما ارزش داره بچه کونی.

0 ❤️