عشق ممنوعه (۱)

1395/10/09

سلام دوستان من احسان هستم و این خاطره که مربوط به سکس من و خانمی که اسمش رو یاس (چون خودش از این اسم خوشش میاد )میزارم هست و مال حدوداً دو سال پیشه زمانی که ترکیه بودیم .سعی میکنم خیلی خلاصه بنویسم اگه اشکال داشت به بزرگیتون ببخشید .
اول یه بیو گرافی از خودم بگم بعد : 32 سالمه و اهل یکی از شهرستانهای دورافتاده شرق ایران ولی پدر مادرم سه سال قبل از اینکه من به دنیا بیام به تهران اومده بودن و موندگار شدن . پدرم از یه خانواده شلوغ و پر جمعیت بود که همشون تو شهرستان هستند هنوز .
تو سن بیست سالگی به اصرار خانوادم با دختر یکی از عمو هام ازدواج کردم سارا زنم تو سن دو سالگی مادرش رو از دست داده بود و در سن ده سالگی پدرش رو به همین خاطر پیش عموهاش زندگی میکرد که اونا هم اجازه مدرسه رفتن بهش نداده بودن و مث کوزت ازش کار میکشیدن فقط .به همین خاطر مادرم اصرار داشت که بیاره پیش خودش تا از بدبختی نجاتش بده .
من و سارا قبل از اینکه خودمون رو بشناسیم ازدواج کردیم اون هفده سالش بود و بی‌سواد و من بیست ساله دیپلم انسانی به خاطر اینکه خانوادم ناراحت نشن راضی شدم باهاش ازدواج کنم ولی هیچ وقت تا امروز همدیگه رو درک نکردیم .
وقتی بیست و هشت سالم بود به دلایلی مجبور شدیم به ترکیه بیاییم و سه سال موندیم اون موقع یه دختر هم از سارا داشتم .
تو سال دوم که ترکیه بودیم با چند تا خانواده مث خودمون آشنا شدیم و رفت و آمد باهاشون شروع شد . خب توی مملکت غربت دوست پیدا کردن واسمون یه فرصت خوب بود . از طریق یه دوست بعداً به جمع خانوادگی و دوستانه شون دعوت شدیم که هر شنبه شب دور هم دوره ای جمع میشدیم و میگفتیم و میخندیدیم . توی این جمع دوستانه خانمی بود که دو تا دختر داشت (یاس )و خیلی شوخ و اجتماعی بود بعداً که پرسیدم ظاهراً با برادرش به ترکیه اومده بود تا از طریق سازمان ملل به شوهرش که قاچاقی کانادا رفته بود ملحق بشه .
خلاصه اینکه جمع ما روز به روز صمیمی تر میشد و شوخی های ما هم رنگ و بوی دیگه ای میگرفت . بعد چند جلسه فیسبوک یاس رو گرفتم و با هم گاهی چت میکردیم تا اینکه واسه کار مجبور شدم به شهر دیگه ای واسه یک هفته برم و از شانس بدم اونجا نت نداشتم و قبل اینکه برم توی مسنجر بهش گفتم شاید یه هفته‌ای آنلاین نباشم اونم گفت سخته ولی من یه هفته رو بجوری تحمل میکنم تا برگردی . از حرفش تعجب کردم ولی به حساب شوخی گذاشتم آخه از این دست شوخی ها زیاد میکردیم .
گذشت و من بعد یه هفته که برگشتم و مسنجرم رو باز کردم دیدم هر روز برام یه پیام گذاشته و آخری نوشته بود پس این یه هفته لعنتی کی تموم میشه راستش تا اون موقع کسی دلش برام تنگ نشده بود با زنم اختلاف نداشتم ولی اون خیلی سرد و بی روح بود که پایه هیچ کاری نبود واس همین برام عادی شده بود و به همدیگه کاری نداشتیم و این ابراز احساسات کمی گیجم کرده بود از طرفی جرأت ابراز چیزی رو نداشتم میترسیدم ناراحتش کنم .
بالاخره روزی رسید که نوبت دوره به خونه ما رسید کمی میوه و تنقلات گرفتم آخه قرار بر این بود بعد شام خونه هم بریم تا زیاد خرج الکی نکنیم در ضمن حدوداً ده تا پونزده نفر میشدیم که تو اون شرایط لازم هم نبود وقتی همه اومدن و یاس رو دیدم احساس کردم نگاهش با همیشه فرق داره لبخندی زدم و داخل تعارفش کردم توی راهرو که اومد از پشت نگاهش کردم هم قد خودم بود یعنی 170 و قیافه متوسط ولی بانمکی داشت باسن مناسب و اندازه .
دیگه تا آخر مهمونی فکر و نگاهم به اون بود و بعدش هم چت کردنامون بیشتر شد اون گاهی دردل میکرد و از من راهنمایی میخواست من هم از رابطه سرد و بی روحم با زنم بهش گفته بودم هر چقدر زنم سرد بود اون هات و آتیشی بود کم کم از رابطه‌اش با شوهرش گفت که مث من یه ازدواج ناخواسته داشته ولی الان راضی بود فقط اینکه شوهرش دو سالی بود که کانادا رفته بود و از لحاظ جنسی تحت فشار بود بهم می‌گفت خاک تو سر زنت همچین شوهری هر شب پیشش میخوابه و اون استفاده نمیکنه البته بعد از تقریباً شش ماه چت کردن حرفامون به اینجا رسیده بود با کلی احتیاط که ناراحت نه حرفام رو بهش میگفتم که چقدر به یه همدم که منو بفهمه نیاز دارم اون هم به خاطر شرایط یکسانی که باهام داشت واقعاً به قول خودش سنگ صبورم شده بود .

یه روز بهم گفت بچه‌اش مریضه و میخاد ببرش بیمارستان و منم بیکار بودم باهاش رفتم و دو ساعتی کار رو انجام دادیم و برگشتیم و این شد شروع بیرون رفتن های کوتاه و دو نفره مون آخه ترس از این داشتیم که کسی ما رو با هم ببینه و بد بشه با اینکه یکی از دختر هایی که توی جمع ما بود از قضیه با خبر شد و خیلی هم کمک کرد تا ما بیشتر با هم وقت بگذرونیم اسم اون دختر روشنک بود که یکی دو ماه بعد ما واحد کناری خونه اونا رو اجاره کردیم و شدیم همسایه هم و گاهی هم یاس به اونجا میومد .
یکی از روزهایی که یاس اونجا بود و با هم چت میکردیم به شوخی بهم گفت میزنمت ها من گفتم جرأت میخاد که نداری گفتم منو کفری نکن حالتو میگیرم گفتم مال این حرفا نیستی اونم گفت فردا نشونت میدم آخه فرداش خانمم قرار بود تو یه کلاس شرکت کنه و دخترم مدرسه بود .
فرداش باز هم شاخ و شونه کشید که دیروز چی میگفتی و این حرفا گفتم پشت نت زیاد حرف میزنی بیا رودر رو ببینم چی میگی اونم گفت باشه در رو باز کن که اومدم رفتم جلوی در ولی نبود دوباره بهش پیام دادم چی شد ترسیدی گفت کار داشتم دوباره بیا اینبار که رفتم درو باز کردم از واحد بغلی اومد بیرون و جلو روم وایساد .
منم دستش رو کشیدم اوردمش داخ راهرو خونه و چسبوندمش به دیوار چشماش رو بسته بود و ساکت بود صورتم رو بردم نزدیکش و جوری نفس کشیدنش رو حس کردم که معلوم بود چقدر داغ و حشری شده . فاصله مون به اندازه یه انگشت بود منم حالم عوض شده بود و دلم میخواست همونجا ببوسمش ولی یه قدم به عقب برگشتم و در حالی که دستش تو دستم بود گفتم بیا برو دختر تا برامون شر درست نکردی ایندفه کاریت ندارم ولی دیگه با من کل کل نکن زبونش بند اومده بود بدون اینکه چیزی بگه رفت تو واحد بغلی که واحد روشنک اینا باشه سریع برگشتم توی مسنجر و بهش تیکه انداختم که این بود اون همه لاف زدن ؟ گفت خدا خفت نکنه احسان قلبم داره از جاش در میاد میخواستی چیکار کنی ؟
گفتم هیچی میخواستم ببوسمت گفت عمرا جراتشو نداشتی گفتم ایندفه بهت رحم کردم دلم نیومد ولی دفه بعد این خبرا نیست گفتش به قیافه ت نمیاد منم گفتم امتحانش ضرر نداره جرأت داری یه بار دیگه بیا بیرون اونم گفت یک دقیقه دیگه اونجام .
سریع پریدم دم در دیدم با کمال پررویی بازم اومده اینبار کشیدمش داخل و در رو بستم همونجا پشت در بدون معطلی لبام رو گذاشتم رو لباش قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه گرفتمش تو بغلم و هم میبوسیدمش وصف اون لب ممنوع با طعم شکلاتی تا آخر عمر یادم نمیره شاید دو سه دقیقه بدون وقفه لباشو بوسیدم و بدنش رو از رو لباس لمس میکردم بعد یه لحظه ازش جدا شدم و به صورتش نگاه کردم سرخ شده بود و خیلی دوست واشتنی یه بار دیگه بوسیدمش و گفت باید بره چون روشنک متوجه غیبتش میشه اون رفت و منم برگشتم سر مسنجر .
یه دقیقه داشتم فکر میکردم چی بنویسم براش یه بازی رو شروع کرده بودیم که آخرش معلوم نبود آخر نوشتم کصافت قلبم هنوز داره مث گنجشک میزنه چیکار کردی گفت من از تو بدترم فک نمیکردم اینقدر جسور و احمق باشی قبلم اومد تو دهنم دستام داره میلرزه .
حس عجیبی داشتم بیست و نه سالم بود و مثل یه نوجوون 18 ساله احساس میکردم عاشق شدم . تو همین افکار بودم که نوشت دوستت دارم عوضی عشق ممنوعه خودم . تو جوابش فقط تونستم بنویسم منم دوستت دارم کصافت .

دوستان این قسمت اولش بود میخام این داستان رو از تلگرام برا خودش بفرستم البته بعد از اینکه کامل شد خوشحال میشم نظر شماها رو بدونم .

ادامه…

نوشته: احسان


👍 3
👎 2
10664 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

570852
2016-12-29 21:42:32 +0330 +0330

حال ندارم داستانرو بخونم ولی ک*ره نداشتم تو هر چی عشقه اونم از نوع ممنوعش.مهرسانا امشب اعصاب نداله :(

1 ❤️

570856
2016-12-29 21:49:38 +0330 +0330

خیلی خوب بود. لطفا ادامشو بنویس. ? ? (clap)

1 ❤️

570910
2016-12-30 00:08:01 +0330 +0330

کصافت خیانت نکن کصافت زندگیتو ب باد نده کصافت

1 ❤️