عشق نسرین

1395/04/24

سلام دوستان. این داستان یه داستان سکسی نیست بلکه یه داستانه عاشقانه به قلم خودمه. امیدوارم خوشتون بیاد:

پسر سرش را از روی بالش برداشت. بالشتش از اشک چشانش خیس شده بود. چند شب بود ک این حال را داشت. شب ها وقتی همه خواب بودند آرام و بی صدا توی اتاقش میبارید و هر شب بالش پسر با اشک چشمانش دوش میگرفت.

از روزی که معشوقه اش را با پسر دیگری دیده بود دنیا برایش تیره و تار شده بود.
“نسرین” تمام زندگیش بود. به زودی قرار بود موضوع را با خانواده اش در میان بگذارد و به خاستگاریش برود. شغل و درامد خوبی داشت و همه چیز را برای خوشبخت کردن دختر موردعلاقه اش آماده کرده بود اما…

زندگی بدون نسرین را نمیخواست. در این دوسالی که با هم بودند حتی فکر نبودنش عذابش میداد چه برسد حالا که نبودش را لمس میکرد.
تنها چیزی ک اورا از خودکشی باز میداشت اعتقادات دینی اش بود. میدانست سزای کسی که جان خود را بگیرد درآن دنیا چه خواهد بود.
تصویر چیزی که دیده بود یک لحظه از ذهنش کنار نمیرفت. نمیتوانست باور کند آنچه را ک با چشمان خودش دیده بود.
با خوش میگفت شاید آن پسر برادرش بوده… اما نه… او که برادری نداشت… شاید… شاید یکی از اقوام، فامیل یا آشنایی قدیمی… اصلا شاید قضیه آن طور که او فکر میکرد نبوده.
اما این ها مشتی خیالات بیهوده ای بودند که از ذهن آشفته ی پسر بیرون می امد
کمی بیشتر که به رفتار آن دو کنار هم فکر میکرد، به خنده هاشان و دست هایشان که قفل هم بود، میفهمید که داستان همان است که نباید میبود.
از ان روز تا به حال کلمه ای در این مورد با نسرین حرف نزده بود. چون میترسید چیزی را بشنود که طاقت شنیدنش را نداشته باشد. اما تا کِی میتوانست ساکت بماند و چیزی نگوید؟

شب از نمیه گذشته بود… از روی تخت بلند شد و به سمت پنجره ی اتاقش رفت. پنجره را باز کرد، هوای نمیه سرد پاییزی صورت گُر گرفته ی پسر را در بر گرفت. اشکهایش را با آستین پیراهنش پاک کرد. پاکت سیگارش را از لبه ی میز کنار پنجره برداشت. سیگاری درآورد و اتش زد. بعد از چند پک عمیق گوشی اش را برداشت و شماره ی نسرین را گرفت. میخواست همه چیز را امشب مشخص کند… هر چیزی که بود.

هنوز یک یا دو زنگ بیشتر نخورده بود که نسرین گوشی را برداشت. انگار که هنوز بیدار بوده. بعد از یک سلام و احوال پرسی سرد از طرف نسرین، پسر ک دیگر کاسه صبرش لبریز شده بود میخواست زود تر موضوع را با نسرین مطرح کند… امیدوار بود که همه چیز فقط یک سوء تفاهم ساده باشد.
اما قبل از این که او چیزی بگوید نسرین شروع به حرف زدن کرد و با بیرحمی کامل گفت هرانچه را که پسر از شنیدنش واحمه داشت.
او گفت ک دیگر بعد از این دیگر نباید همدیگر را ببینند و همینجا باید تمام رابطه هایی که باهم داشته اند و خاطراتشان را فراموش کند.
نسرین گفت که بزودی قرار است با کس دیگری ازدواج کند و بعد از این پسر نباید دیگر به او فکر کند، چون هرگز مال هم نبودند. و به پسر گوش زد کرد که حماقت نکند و از سر راهش کنار برود و دردسری برایش درست نکند تا طعم شیرین خاطرات گذشته برایش تلخ نشود.

پسر بحت زده شده بود… حرف های نسرین مانند پتکی بر قلب پسر فرو می آمد. سیگار گوشه لبانش خشک شده بود. با چشمانش ریزش برگی از درخت را دنبال کرد و به برگ افتاده روی زمین خیره ماند. زبانش انگار توان حرکت برای حرف زدن را نداشتند. اما چشمانش انگار از همیشه پر کار تر شده بودند و مانند ابرهای تیره بر گونه های پسر میباریدند.
به سختی بغضش را قورت داد و شروع به حرف زدن کرد… حرف هایی که انگار خود پسر هم فهمیده بود دیگر تاثیری بر روی تصمیم نسرین ندارد.

التماس ها و اشک های پسر فایده ای نداشت. انگار نه انگار که نسرین همان عاشقی بود که حتی طاقت یک قطره اشک پسر را نداشت. او تمام عشق و علاقه ای که بین آن ها بود را فراموش کرده بود. نسرین حالا دیگر تمام قول و قرار هایی را که باهم گذشته بودند را زیر پایش له کرد و بود به خاطر هوسی دیگر عشق پسر را سر بریده بود.
دختر ک حرف هایش را زد چند لحظه سکوت در میانشان حاکم شد و فقط صدای آرام اشک های پسر بود که روی زمین میریخت.

حال پسر به چه می اندیشید؟ آیا در آن لحظات فکر انتقام را در سر می پروراند؟ آیا او تصمیم داشت پیش پسر برود و از رابطه ی خودش با نسرین بگوید؟
میتوانست به راحتی این کار را بکند. در این صورت رابطه آن ها هم بهم میخورد. شاید اینطوری بهتر باشد… شاید بتواند تقاص خیانتی ک در حقش شده بود را بگیرد… شاید بتواند آتشی که در قلبش روشن شده بود را آرام کند.

در این چند لحظه تمام این فکر ها از ذهنش خطور کرد. اما حتی تصور این که اینگونه زندگی دختر مورد علاقه اش را با فاش کردن رابطه پنهانی شان خراب کند او را دیوانه میکرد.
او فقط خوشبختی دختر را میخواست و نه چیز دیگری. بزرگترین آروزویش این بود که معشوقه اش همیشه شاد باشد.

بالاخره پسر سکوت را شکست و لب به سخن گشود. به سختی جلو گریه اش را گرفت و به دختر که هنوز پشت خط بود گفت: نسرین… یعنی تو اونو بیشتر از من دوستش داری؟ اگه اینجوریه باشه… من حرفی ندارم. اگه فکر میکنی کنار اون خوشبخت تری قبوله، من از سر راه تو میرم.
تو همه دنیای منی نسرین و من به جز خوشبختی تو دیگه هیچ آرزویی ندارم… خیلی دوست داشتم این حسو کنار هم تجربه کنیم اما انگار دیگه تو قلبت جایی واسه من نیست پس حالا ک دیگه دوسم نداری همونجور ک تو خواستی از هم جدا میشیم.
جدایی از تو برای من خیلی سخته اما… اما من این جدایی رو به هر سختی که شده تحمل میکنم… میسوزم تو این آتیش… فقط به شرط این که بدونم تو شاد و خوشبختی.
خوشحالی و خوشبختی تو برام کافیه… چه کنار من باشی و چه دور از من…
دختر که انتظار شنیدن چنین حرف هایی را نداشت سکوت کرده بود و در کمال تعجب فقط به حرف های پسر گوش میداد و لب از لب نمیگشود.
پسر آه عمیقی از ته دل کشید و با صدایی لرزان ادامه داد: همان طور ک تو خواستی ما دیگه همو نمیبینیم و رابطمون رو همینجا تموم میکنیم تا برات اتفاق بدی نیفته… اما اینو بدون نسرین هیچ کس جای تو رو تو قلبم نمیگیره…

پسر این هارا میگفت و انگار اینبار نوبت دختر بود که گریه کند!
نسرین حالا با تمام وجود معنای عشق واقعی را میفهمید.
نوشته: شاهرخ


👍 4
👎 2
14144 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

548997
2016-07-15 07:22:24 +0430 +0430

kheyli khob bod 😢

1 ❤️

549074
2016-07-15 20:20:26 +0430 +0430

دمت گرم بالاخره یه داستان واقعی خوندیم

0 ❤️

549161
2016-07-16 20:03:21 +0430 +0430

اینقد ادبیات اینجا خرج نکنین . مث این میمونه قرمه‌سبزی رو ببری توی توالت بخوری . خوشمان نیامد

0 ❤️

549167
2016-07-16 20:27:11 +0430 +0430

اه حالم ازدخی جماعت بهم میخوره.حالم پوکیدیهو 😢

0 ❤️