چهار شنبه بود ، ظهر ساعت 12:30
عاشق شده بودم، اینو وقتی فهمیدم که شبها بدون تصویرش خوابم نمیبرد.
همیشه از اینکه به دختری فکر کنم ترسیده بودم،فکر میکردم گناه بزرگیه . فکرمو بدجوری مشغول کرده بود. نمیدونستم عشقه یا هوس. زنگ مدرسه خورده بود پسرا مثل فشنگ از در مدرسه میپریدن بیرون و دخترا بیرون در مدرسه منتظر بودن تا پسرا تموم شن و برن تو حیاط. من کیفمو کشون کشون دنبالم میکشیدم و سرم تو یقم بود که رسیدم به در حیاط، سرمو بلند کردم و 23 تا پله ی کوتاه و بلند تکراری که قبلا سه تا یکی میکردم و میرفتم پایین رو دیدم، دخترا کنار پله ها به دیواره ی ساختمون کناری تکیه داده بودن، سمیه بند کیفمو گرفت و گفت:
-کجایی؟
+همینجا رو پله ها…
-میدونم نمک،چته؟ پکری؟
+هیچی بابا برو تو حیاط کسی نیست اینجا وانستا…
کیفمو ول کرد و من اروم اروم رفتم پایین ، به پله ی 11 که رسیدم دخترای همسایمون،نگار و مهسا و اعظم(خواهر بودن هر ستاشون باهم) ،صدام کردن و گفتن :مهدی گفت که بهت بگیم ساعت 5 بری زمین فوتبال مسابقه دارین.
گفتم باشه. خیلی بهشون برخورد آخه همیشه کلی باهاشون بگو بخند داشتم. دوتا پله که ردشون کردم مهسا گفت : مماغت نخوره به زمین یه وقت … و دوون دوون رفتن تو حیاط مدرسه.
دخترای دیگه هم مثل آرون گوتان منو نگاه میکردن. یعنی این همون اسفند همیشگیه که دیوار صاف رو بالا میرفت و همیشه تا ساعت دو سه ی بعد از ظهر تو انباری مدرسه زندونی بود؟
از زیر تیغ نگاهشون رد شدم و رسیدم به خیابون. ممد آقا بغال صدام کرد و گفت: بیا این بسته قند رو ببر خونه،بابات امروز سفارش داده بود.منم ازش گرفتم و گفتم : پس یک کیلو لواشک شهمیرزاد هم بزار برام به بابا میگم حساب کنه. لواشک رو گرفتم و زدم یه گاز روش. ترشیش اشکمو درآورده بود اما یک صدم ترشی ندیدن مرجان رو نداشت.کلاس پنجم دبستان بودم ، از پنج سالگی که اومده بودیم به شهر پلسفید همسایشون شده بودیم چه روزایی که باهم نداشتیم. رفتم خونه لب حوض نشستم و لواشک به دندون پاهام رو شستم . کیفم رو انداختم رو پله و رفتم تو خونه سفره نهار پهن بود، استانبولی داشتیم،ماست محلی تازه رو هم که مادر بزرگم درست کرده بود رو ریختم رو پلو و د بخور. دومین بشقاب رو که تموم کردم عموم سر رسید. معلم راهنمایی بود.
ادامه دارد…
نوشته: esfand
دو خط خواندم، بدیدم که چرند است
مکان اتفاقات در مرند است
“طلا کونی” بگفتا بس قشنگ بود
یقین کن کون او اندر هرند است
(خدا همه مریضا رو شفا بده، بدون ارتباط با داستان)
ف کنم داستانتنه قشنگی بشه منتظر ادامش هسسسسسسسسسسسسسستیم
آبکی بود، بنویس . . . . . . . . . . . . . .
تا اینجاش رو که با لهجه نوشتی و اصلا خوشآیند نبود، اصطلاحهای غلط و تخمی هم زیاد بکار بردی. من که خوشم نیومد. البته تعداد زیادی از خوانندگان از داستانت خوششون اومده. ادامه بده ببینم چی میشه. در ضمن سعی کن شبها با تصویر رنگیش بخوابی.
یکی گوید که داستانت قشنگ است
یک دیگر بگفتا که چرند است
اگر این داستان است که تو گفتی
یقین در کون تو کیر پلنگ است
من نمیدونم بعضی ها به چی میگن قشنگ؟
به چه داستانی میگن خوب؟
اگه میشه بگین ما هم بدونیم :))
Gem tv!