عشق و شهوت سارا گلی

1396/10/19

با سلام
من اعتقاد دارم آدما وقتی توی یه موقعیت سکسی گیر میان و دلشون یه سکس میخاد ممکنه هر اتفاقی واسه انجام گرفتن اون سکس اتفاق بیفته… پس بهتره به هم بی احترامی نکنیم و از خوندن خاطرات هم لذت ببریم
خاطره من مربوط میشه به شهریور سال 93 که در واقع بهترین خاطره سکس و عشقبازی من رقم خورد.
دختری بودم که در کل سرم گرم کار خودم بود و چون توی یه شهر کوچیک زندگی میکردم خیلی سعی میکردم که کاری نکنم که حرف پشت سرم باشه… بخصوص اینکه توی یه خانواده آبرومند و متشخص هم بزرگ شده بودم. توی یه عکاسی مشغول کار بودم و بخاطر ارتباطات خوبی که داشتم مشتریهای زیادی می اومدن. چند مغازه اونورتر از من پسری مغازه داشت که دفتر نقشه کشی داشت. اسم این پسر پارسا بود و روزی چهار بار از در مغازش رد میشدم. اونم زمانی که وقتی میخاستم بیام سر کار و میخاستم برگردم خونه… خدا شاهده که توی این مدت حتی سر سوزنی بهش توجه نمیکردم. چون در کل به هیشکی توجه نمیکردم. علتشم این بود که اولا محیط شهر ما کوچیک بود و نمیشد چشات هرز بره و اگه کسی هم میخاست هرز بپره خیلی محتاط این کارو میکرد و دوما هم این که خیر سرم دلبسته یه پسری شده بودم که مدام از طرفش بی توجهی میدیدم و همین بی توجهیش کلا منو نسبت به جنس پسر زده کرده بود. تا اینکه یه روز یه اتفاقی افتاد.
داشتم عکسای یه مشتری رو اماده میکردم که پارسا از راه رسید و یه فلش بهم داد و گفت چون پرینترش خرابه ، چند تا نامه تو این فلش هست که براش پرینت بگیرم. مثل یه مشتری کارشو راه انداختم و رفت. چند روز بعد دوباره اومد و دوباره کارشو راه انداختم. چند روز بعدش اومد عکس گرفت. چند روز بعدش یه سی دی برای رایت داشت.
تا به خودم اومدم دیدم بعضی وقتا به عنوان همسایه مغازه بودن بهم سر میزنه و برام تنقلات میاره و … کم کم باهم راحت شدیم. بدون اینکه ذره ای بهش نظر خاص داشته باشم. پارسا بلند قد و پوست سفیدی داشت. خوش تیپ هم بود و به قول خودش مهندس معماری بود . کم کم توی واتساپ بهم پیام داد و شعر عاشقونه برام فرستاد و همچنان من نسبت بهش همون احساس مشتری بودن داشتم. تا اینکه یه شب ساعت 1 شب حرف دلشو زد و گفت از من خیلی خوشش میاد و دوست داره باهام باشه… وقتی این حرفو زد حرفشو رد کردم. چون پارسا اولین کسی نبود که بهم پیشنهاد دوستی میداد ولی همونطور که گفتم چون درگیر احساسی با یکی دیگه داشتم پیشنهاد هیشکی رو قبول نکردم. ولی پارسا ادامه داد و دقیقا داشت توی روزایی بهم ابراز احساسات میکرد که خبری از پسر مورد علاقم نداشتم و گوشیش خاموش بود و نیاز داشتم که با یکی درد و دل کنم.
پارسا با ابراز عشقهایی بچگانه ای که میکرد کم کم خودشو توی دلم جا کرد و ارتباط ما بیشتر شد. بخصوص اینکه مغازه هامونم نزدیک هم بود و میتونستیم به هر بهونه ای بهم سر بزنیم. چند ماهی از ارتباط ما گذشت. پارسا چون ماشین داشت، بعضی وقتا به بهونه اینکه مسافرشم با هم میرفتیم بیرون می گشتیم. یه روز که داشتیم با ماشینش گشت میزدیم بهش گفتم دوست دارم رانندگی رو یاد بگیرم. گفت پس بیا جلو بشین. گفتم اصلا بلد نیستم. گفت یادت میدم نگران نباش.
احساس صمیمی باهاش داشتم چون ارتباط دوستی ما در طول زمان شکل گرفته بود نه یهویی.
رفتم جلو پشت فرمون نشستم. اجزای ماشین رو یادم داد. و گفت پاتو آروم از روی کلاچ بردار و با اون یکی پات آروم گاز رو فشار بده و حرکت کن…
توی یه جاده خلوت بودیم (خاصیت شهر کوچیک ما اینه) و با راهنمایی های اون آروم داشتم رانندگی میکردم در حالی که تمام وجودم استرس بود و هی هم ماشین خاموش می شد.
فک کنم توی یه جاده صاف یه صدمتری رانندگی کردم که گفتم بسمه و دیگه نمیخام ادامه بدم. پارسا خندید و گفت پس ترسیدی و قبول کرد.
اومد پشت فرمون نشست و منم کنارش نشستم. دوتامون توی سکوت غرق بودیم و داشتیم به صدای آهنگ پخش شده توی ماشین گوش میکردیم که یهو دیدم آروم دستمو گرفت و گفت: قربون دستای کوچولوت. دستای من توی دستای بزرگ مردونش گم شد. نمیدونم چرا مقاومتی نکردم. ماشین داشت با سرعت خیلی کمی می رفت. دستمو گذاشت روی قلبش و گفت: خیلی بهت علاقه دارم. و من خندیدم.یهو دیدم کنار جاده پارک زیر یه درخت پارک کرد. گفتم چرا وایسادی؟ گفت: چون بهت علاقه دارم. گفتم:شوخی نکن
بدون اینکه جوابمو بده آروم سرشو برگردوند طرف من و با دستش گونه هامو نوازش داد و زل زد توی چشمام. من ادعای زیبایی ندارم. یه دختری هستم با یه قیافه کاملا معمولی ولی چهره ام بیشتر از اینکه زیبا باشه جذاب هست… اینو همه بهم میگن. صورتمو برگردوند طرف خودش. نگاهش پر از محبت و عشق بود…و آروم لبشو گذاشت روی لبم و بوسید.
از اینکه تنهایی توی ماشینش بودم به هیچ عنوان احساس ترس نکردم. برعکس احساس ارامش میکردم. چون احساسی که الان تمام وجود پارسا رو گرفته بود شهوت نبود بلکه عشق بود. با بوسیدنش نگاهم رو انداختم پایین.چون خجالت کشیدم. ولی دفعه بعد که لبهاش اومد طرفم برای لب گرفتن اومد و آروم شروع کرد به خوردن لبهام. باز هم بدون هیچ مقاومتی گذاشتم کارشو کنه بدون اینکه من حرکتی از خودم نشون بدم و حتی لبشو بخورم. یه چند دقیقه ای بود که داشت لبمو میخورد. لبشو از لبم جدا کرد و توی چشمام زل زد و با خنده گفت: نکنه یه وقت تو هم منو ببوسیا…
از خجالت سرم رو انداختم پایین . دوباره بوسم کرد.
چشمامو بوسید. گونه هامو بوسید . لبمو بوسید. و آروم در گوشم گفت: میدونی چند وقته بهت علاقه دارم و تو منو تحویل نمیگیری؟ آرزو داشتم یه روزی ببوسمت سارا…
و من فقط سکوت میکردم و لبخند میزدم. پارسا به زیبایی لب میخورد و به من احساس آرامش میداد. بعد بهم لبخند زد و گفت: مرسی که هستی عزیزم…
و برگشت به همون حالت پارسای بیست دقیقه پیشش و گفت: خب حالا بریم خونه.
باز هم من خندیدم و در شوک کارش بودم و احساس آرامشی که بهم منتقل کرده بود.
پاشو روی گاز فشار داد و چون زیاد از شهر دور نبودیم ده دقیقه بعد توی کوچمون منو پیاده کرد و از هم خداحافظی کردیم واون رفت.
ظهر توی واتساپ بهم پیام میداد که واقعا حس خوبی بهش دادم و لذت برده و بیش از پیش بهم علاقه داشته. عصر وقتی داشتم میرفتم سر کار، زیر زیرکی که نگاش میکردم میدیدم که سخت مشغول سر و کله زدن با مشتریاشه… بعد از اون پارسا بیشتر سراغمو میگرفت ولی دیگه هیچوقت اون اتفاقی که اون روز توی ماشین بینمون افتاد، دیگه نیفتاد. و کمترم می اومد مغازه…میگفت باید احتیاط کنیم. ولی تماسهای تلفنیش بیشتر میشد. هر روزم که همو میدیدم. و میگفت واقعا از اینکه با منه داره لذت میبره…
هر از چند گاهی آخر وقتا وقتی دیگه کسی نبود بهم سر میزد ولی به قول خودش زیاد احتیاط میکرد. تا اینکه و اتفاق زیبا و فراموش نشدنی اتفاق افتاد.
پدر و مادرم واسه یه کار پزشکی دو روزی بود که خونه نبودن و رفته بودن یه شهر بزرگتر. من و خواهرم تنها توی خونه بودیم.اون روز به خاطر یه کار اداری هردومون از شهر کوچیک خودمون (چون امکانات اداری نبود واسه انجام کارای اداری مون باید میرفتیم شهر همجوارمون که بزرگتر بود و امکاناتشم بیشتر) رفته بودیم شهر کناریمون که حدود یه نیم ساعتی فاصله داشت. من کارامو انجام دادم ولی خواهرم که در پی گرفتن مجوز بود کارش لنگ موند. و بهش گفتن که باید فردا اول وقت واسه انجام دادن یه سری آزمایشهای بهداشتی توی اداره مزبور حضور داشته باشه. یه حساب سرانگشتی کرد و گفت اگه امروز برگردم خونه واسه اومدن فردا ممکنه بخورم به بی وسیلگی و راحت نتونم بیام و دیر بشه. امشب اینجا خونه دختر عمه مون (که توی همون شهر زندگی میکرد) میمونیم تا فردا صبح زود بریم به کارامون برسیم.منم گفتم باشه.حدودای دم دمای غروب بود که یهو یادم افتاد که واسه یه نذری مقدار زیادی خمیر درست کردم و اگه شب نزارم توی یخچال همش از بین میره و با توجه به اینکه زحمت زیادی کشیده بودم حاضر نبودم چنین اتفاقی بیفته. ولی یه کم دیر بفکر افتاده بودم و توی اون ساعت برم سر خیابون وایسم تا ماشین گیرم بیاد و برم شهر خودمون تقریبا نشدنی بود و احتمالش خیلی پایین بود. واسه همین فکری به سرم زد و به پارسا زنگ زدم و قضیه رو گفتم و ازش خواستم بیاد دنبالم.
پارسا قبول کرد و گفت تا کارش تموم بشه ساعت 9 میشه و 9 به بعد یه جا توی خیابون وایسم تا بیاد دنبالم. به خواهرمم گفتم که با آژانس میرم.
خلاصه حدودای ساعت 10 بود که پارسا از راه رسید و من سوار ماشینش شدم (که همیشه هم عقب مینشستم) و طرف شهرمون راه افتادم. منتهی چون کسی خونه نبود که بهم گیر بده کجایی ؟ به پیشنهاد پارسا توی اون موقع شب که تابستونم بود و خلوتم بود رفتیم با هم گشتیم. این دومین باری بود که داشتیم این مدلی با هم می گشتیم. هر دو خسته از کار روزانه بودیم و نیاز به یک خستگی در کن مفرط داشتیم که حضورمون کنار همدیگه واقعا باعث میشد خستگیمون در بره. یه بستنی خریدیم و خوردیم . به پارسا گفتم منو برسه خونه. با اینکه مطمئن نبودم که تا حالا خمیرها خراب نشده باشه ولی حضور پارسا کنار من واقعا همه چیز رو برام بی اهمیت کرده بود.
توی راه بودیم.پارسا هنوز نمیدونست که کسی امشب پیش من نیست و من داشتم به این فکر میکردم که از کی بخوام که امشب پیش من بیاد چون از تنهایی میترسیدم. گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به زهرا دختر داییم و گفتم میتونه امشب بیاد پیشم که گفت چون نامزدش اومده نمیتونه. بعد که مکالمه ام با سارا تموم شد پارسا ازم پرسید: مگه امشب کسی خونتون نیست؟
گفتم: نه، مامان و بابام نیستن. امشب تنهام. ولی میترسم تنهایی.
یهو بی هوا گفت: خب من امشب میام پیشت
پوزخندی زدم و گفتم: تورو کجا ببرم با این ماشینت…
در حالی که ذوق توی حرفاش پیدا بود گفت: جدی میگم سارا، میخای من امشب بیام پیشت؟
وقتی این حرفو زد، ذهنم به این فکر کرد که اگه امشب پارسا بیاد پیشم احتمال پیش اومدن یه عشقبازی حسابی هست و ممکنه هر اتفاقی پیش بیاد. با قاطعیت گفتم :نه
دوباره زنگ زدم به اون یکی دوستم و ازش خواستم که امشب بیاد پیشم و اونم گفت که مادرش مریض هست و باید شب پیشش بمونه
با درماندگی گفتم: چکار کنم پارسا؟ من امشب میترسم تنهایی
با صدایی که پر از ذوق و محبت بود گفت: دیوونه میگم که امشب من میام
گفتم: کجا بیای؟ ماشینتو میخای کجا بزاری؟ نمیشه که.
میخاستم تماس سومی هم بگیرم که گوشی رو از دستم قاپید و گفت: دیگه اجازه نمیدم به کسی زنگ بزنی. همین که گفتم خودم امشب میام پیشت. ماشینو میرم میزارم خونه و با پای پیاده میام پیشت.
نمیدونم چرا هیچ حس مقاومتی در من وجود نداشت. نگاش کردم. ادامه داد:
-من گشنمه… تا برسی خونه و برام یه املت درست کنی منم سریع میرم خونه و لباسامو عوض میکنم و میام پیشت که تنها نمونی…
آرامشی که اون روز پارسا با بوسه هاش برام به وجود آورده بود باعث شد که حس اعتمادم بیشتر بشه و ناچارا قبول کردم.
منو رسوند خونه و منم سریع اول تکلیف خمیرها رو روشن کردم و بعدش رفتم سراغ درست کردن املت.نیم ساعت بعد پارسا در حالی که کوچمون خلوت بود، پاورچین پاورچین پا گذاشت توی خونمون و من مستقیم راهنماییش کردم توی اتاق خودم. دمپایی هاشو از جلوی در برداشتم و در حیاط و هال رو قفل کردم.
سفره رو کشیدم و پارسا با حرص و ولع داشت غذا میخورد. باورم نمیشد که پسر خوش تیپ و زیبایی که خیلی ها واقعا دوست داشتن باهاش باشن الان روبروی من نشسته بود و داشت غذا میخورد و همه این اتفاقات در عرض یک ساعت و نیم نشسته بود.
بعد غذا جاشو توی اتاقم انداختم و خودمم رفتم توی هال خوابیدم. یه چند دقیقه ای نگذشته بود که یهو دیدم اسمس اومد. پارسا بود. نوشته بود: خونتون جن داره. حق داشتی بترسی…
دقیقا دست گذاشته بود روی نقطه ضعف من. براش نوشتم: نگو تورو خدا. من میترسم.
و هی ادامه داد و گفت الان یه جن قرمز بالای سرت وایساده و اینقدر گفت که حس ترس منو تحریک کرد و باعث شد با عصبانیت برم سروقتش. همین که درو باز کردم با حالت اعتراض گفتم: پارسا مگه نمیدونی من میترسم. چرا هی ادامه میدی؟
خندید و گفت: خب من دارم صدای جن میشنوم. بیا تو این اتاق بخواب تا من مواظبتم باشم.
یه جوری منو ترسونده بود که حاضر بودم توی اتاقش بخوابم. جامو یه متر دور تر از جای اون انداختم و گفتم حالا ساکت بخواب…
خندید و گفت : باشه
میگن وقتی توی یه مکان خلوت یه دختر و یه پسر تنها باشن نفر سوم شیطونه ولی اون شب انگار پارسا شیطون شده بود. گوشیشو در آورده بود و داشت به کلیپ هایی که توی گوشیش بود نگاه میکرد و همزمان باهاشون میخوند. میدونستم این کارا رو داره از سر عمد انجام میده. توی همه کاراش یه نوع شیرینی خاص بود. رومو برگردونم طرفش و گفتم: پارسا گلی بخوابیم دیگه.لبخندی زد و گفت این کلیپ رو با هم ببینیم و بخوابیم. گفتم باشه.
سرشو گذاشت روی بالشت من و کلیپ رو نشونم داد. مربوط به تصاویر فیلم شهرزاد بود و کاملا عاشقانه بود.گوشی موبایل دستم بود که یواش یوش دستاشو روی صورتم حس کردم. باز هم همون حس آرامشبخش اومد سراغم. واقعا اون شب دستاشو برای آغوش میخاستم.
صورتمو نوازش کرد و توی چشام نگاه کرد و لبخند زد و بی هوا اومد طرف لبهام. و لبهامو با تمام وجود میخورد و می بوسید. این دفعه خودمم باهاش هماهنگ شده بودم و منم داشتم لباشو میخورم. تا به خودم اومدم منو با تمام وجودش توی بغل گرفته بود و عاشقانه داشت اعضای صورتم رو می بوسید. وقتی داشت لاله های گوشمو میخورد همین که صدای نفس نفس زدنش توی گوشم می پیچید چنان منو مست میکرد که حاضر بودم هر کاری کنم که اون لحظات خوش پایدار بمونه. دیگه واقعا وارد مرحله عشقبازی شده بودیم و هیچ کدوممون کارامون دست خودمون نبود.
پارسا غلتی روی من زد و در حالی که روی من خوابیده بود داشت لبهامو میخورد. وقتی لاله های گوشم رو میخورد ناله هام میرفت بالا… میدونست خوشم اومده دوباره تکرار میکرد. وقتی لاله های گوششو میخوردم با صدای خماری میگفت: میخای دیوونم کنی سارا و بعد منو به سمت خودش میکشید و بیشتر منو میخورد. لبهامو که خورد رفت سراغ گردنم. گردنم رو می بوسید و موهامو نوازش میکرد. تسلیم شده بودم در برابرش و داشتم لذت میبردم.
لبهامو داشت میخورد و دکمه های پیراهنمو باز میکرد. با همون دستای مردونش سوتینم رو باز کرد و شروع به خوردن سینه هام کرد. نوکشون رو می لیسید. گاز می گرفت و باهاشون بازی میکرد. با اون یکی دستش اون یکی سینمو نوازش میکرد. ناگفته نماند که سایز سینه هام 75 هست. داشت با تمام وجود لذت میبرد.علاقه زیادی به لب خوردن داشت. سینه هامو که میخورد می اومد دوباره لبامو میخورد. گوشمو که میخورد می اومد دوباره لبامو میخورد…
و من لذت میبردم از این کار…
سینه هامو توی دستاش گرفته بود و داشت می مالید و آروم آروم شکمم رو می بوسید و داشت میرفت به طرف پایین تنه ام. دوست داشتم لباش همه جامو ببوسه. منتظر بودم که شلوارمو در بیاره ولی منو تشنه تا لب چشمه برد، این کارو نکرد و اومد کنارم خوابید. با خودم گفتم شاید مثل اون دفعه که توی ماشین بعد لب خوردن دیگه ادامه نداد الانم میخاد همینکارو کنه . واقعا دوست نداشتم اون لحظات تمام بشه. لباسشو درآورد وکنارم دراز کشید. به چشماش زل زدم. یهو بغلم کرد و با یه غلت منو آورد روی خودش و محکم فشارم میداد. نوک سینه هامو جوری تنظیم کرد که دقیقا روی نوک سینه های خودش باشه و فشارم داد. از این همه فشار لذت میبردم. این همه اون منو خورده بود و حالا نوبت من بود. بیشتر از همه گوششو میخوردم. سینه هاشو میخوردم و موهاشو نوازش میکردم. لباشو گاز میگرفتم. در دل اون شب، داشت عاشقانه ترین لحظات رقم میخورد.
وقتی حسابی خوردمش دوباره منو خوابوند. مستقیم رفت سراغ شلوارم. آروم کشید پایین. کوسم که خیلی هم تمیز نبود رو از هم باز کردم و بهش نگاه کرد. بین دو پای من نشسته بود و نظاره گر کوسم بود. با خودم گفتم شاید بخاطرزیاد تمیز نبودنش خورده توی ذوقش. ولی بعدا فهمیدم که داشته خوب نگاش میکرده که کجاشو بخوره… یه چند لحظه ای که نگاش کرد همین که زبونشو روی چوچولم احساس کردم چنان ناله شهوت آمیزی کردم که نتیجه اش بیشتر خوردن کوسم توسط پارسا بود. سرشو محکم گرفته بودم و به خودم فشار میدادم و اون محکم تر میخورد… چنان با لباش کوسمو قورت میداد که میخاستم دیوونه بشم… که یهو متوجه یه تغییر در بدنم شدم. یا به قول خودمونی انگار میخاست آبم بیاد. با یه صدای لرزان گفتم: پارسا یه جوری شدم… لبشو برداشت و با دستاش کوسمو تحریک کرد تا بالاخره آبم اومد. لذت بردم. خیلی لذت بردم.
اومد کنارم خوابید و منو غرق بوسه کرد. چشماش میگفت که اونم میخاد ارضا بشه ولی لبهاش بسته بود.
خودش شلوارشو درآورد و دستمو گرفت و برد طرف کیر خوش فرمش. اولش امتناع کردم از گرفتنش چون برای اولین بار بود که یه کیر رو میخاستم حس کنم ولی دیدم نامردیه… کیرشو گرفتم. خیلی هم ترسناک و بد نبود. دستاش روی سینه هام بود و داشتم آروم کیرشو می مالیدم در حالی که توی بغلش غرق بودم. بهم گفت: معلومه تا حالا دستت به همچین چیزایی نخورده. با اشاره چشمم علامت تایید دادم. خندید. کیرش کمی سیخ شده بود. لبامو گرفت توی لباش و همین کار باعث شد بیشتر کیرشو بمالم و بیشتر کیرش سیخ بشه.
توی اون تاریکی شب وقتی کیر سیخ شدشو دیدم خندم گرفت. خوش فرم بود. سفید بود. ازم خواست یه کم براش بخورم. ولی گفتم نه…
چیزی نگفت. منو به پشت خوابوند و گفت اجازه میدی بکنم توی پشتت.
طبق شناختی که قبلا از این کار داشتم (نه بر حسب تجربه شخصی خودم بلکه بر حسب تعاریفی که دوستان از این کار کرده بودند) گفتم نه.
گفت فقط یه ذره… گفتم نه…
گفت خواهش میکنم… بزار منم به اوج لذتی که تو رسیدی برسم…
گفتم فقط یه ذره…
ولی همون یه ذره هم نشد چون همین که سرشو گذاشت دم سوراخم چنان دردم گرفتم که کلا مخالفت کردم. ناگفته نماند که کون خوش فرم و تقریبا بزرگی دارم. وقتی پارسا دید نمیتونه به هیچ کدوم از سوراخام دسترسی داشته باشه. ناچارا منو برگردوند. لای پامو با آب دهانش خیس کرد و کیرشو گذاشت لای پام و شروع به تلمبه زدن کرد. بعد چند دقیقه آبش اومد و روی من ولو شد. رضایت روی توی چشماش میدیدم. در حالی که هر دو مون لخت توی بغل ولو شده بودیم.
یه کم که گذشت در حالی که بی حال بودم و اولین رابطه سکسی من رقم خورده بود، آروم بوسه های ریز پارسا رو لبهام حس می کردم…
تازه هوا روشن شده بود که به پارسا گفتم قبل از اینکه هوا روشن بشه بهتره بره. اونم سفت منو بغل کرد و دوباره ازم لب گرفت و چند تا بوس جانانه کرد و بلند شد لباسشو پوشید و توی اون گرگ و میش هوا با احتیاط کامل از خونمون رفت.
ارتباط احساسیمون بعد از اون قضیه بیشتر شده بود که یه اتفاق افتاد که باعث شد از هم جدا بشیم. جدایی از طرف من بود و من بدقلقی در آوردم. بعد از 6 ماه بیخبری از پسری که مثلا عشقم بود خبری شد و نمیخاستم در آن واحد با دو نفر باشم. واسه همین با پارسا و احساسات پاکش تموم کردم. پارسا هر چی بهم زنگ میزد جوابشو نمیدادم. تا اینکه یه مدت دیگه بهم زنگ نزد. منم از اون عکاسی که توش کار میکردم اومدم بیرون و دیگه حتی اتفاقی هم همدیگرو نمیدیدم. دو سال از این موضوع گذشت.اون پسری که بهش علاقمند بودم دیگه به طور کل طبق یک سری شرایط از زندگیم بیرون رفت و من تنها شدم. دوباره برگشتم سر کار قبلیم و دوباره شدم همسایه پارسا ولی دیگه اون پارسا ، پارسای دو سال نبود. چندین باری بهش زنگ زدم ولی کاملا بی توجهی ازش دیدم. چند بارم که بهش گفتم از سر دلتنگی میخام باهاش حرف بزنم بازم جوابمو نداد ولی خوب میدونم یکی دیگه الان توی زندگیشه و خیلی هم بهش علاقمنده… با اینکه الانم روزی چند بار می بینمش ولی بی میلی و بی توجهی از تمام رفتاراش معلومه…
منم دیگه سعی کردم بیخیالش بشم و سرم به کار خودم گرم کنم… چون خودم کردم که لعنت بر خودم باد…با اینکه با تمام وجودم دوست دارم اون با من باشه.

نوشته: سارا گلی


👍 9
👎 3
4106 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

668752
2018-01-09 21:50:59 +0330 +0330

خيلي خوب نوشته شده بود، اگه سايز نميدادي و از فرم باسنت تعريف نميكردي خاطرت مثل يه داستان حرفه اي جلوه مي كرد ، در كل خوب نوشته بودي
چقدر بد كه آدم فرصتهاش رو بخاطر كسي ك ارزشش رو نداره از دست بده، عذر ميخوام ولي واقعا حماقت كردي ك عشق پارسا رو از دست دادي

0 ❤️

668757
2018-01-09 22:16:22 +0330 +0330

لایک سارا گلی دوس دارم بیشتر ازت بخونم

0 ❤️

668779
2018-01-10 01:41:21 +0330 +0330

حیف شد باپارسا بهم زدی،،،،آخه کسیکه شش ماه خبری ازش نیست بایدبهش ابراز علاقه کنی؟؟؟بازم درودبرشرافتت که بکارتت ازدست ندادی

0 ❤️

668813
2018-01-10 05:19:30 +0330 +0330

تو یه دختر کاملن مذهبی هستی که خانوادت کاملن زیر نظر دارنت و عشق یه نفرو پس زدی اون دوست داشت خودت کردی که لعنت بر خودت باد

0 ❤️

668881
2018-01-10 13:04:37 +0330 +0330

اشتباه كردي، با احساسات خوب و سالم يه پسر بازي كردي؛ فك كن چقدر عذاب كشيد وقتي ٢ سال بهش محل نزاشتي و جوابشو ندادي

0 ❤️

668894
2018-01-10 15:36:12 +0330 +0330

ناگفته نماند پسرک جقی بیش نیستی…

0 ❤️

669207
2018-01-12 10:57:47 +0330 +0330

عشق به واژای تبدیل شده که درجواب زیباترین واژه دنیایعنی ( دوست دارم ) جوابش ممنونم هستش که دوست داشتن واژه ای نیست که به راحتی بشه گفت
واینهاهمش دال بر دوست داشتن ازسرهوس بوده

0 ❤️

669248
2018-01-12 17:55:03 +0330 +0330

دست پارسا درد نکنع

0 ❤️