عشق و مرز جنون (۲ و پایانی)

1396/06/17

…قسمت قبل

حرف زدنم اونموقع بجا نبود…
آرزوی آزاده رو شنیده بودم و باید با مردونگیم بهش ثابت میکردم که چیزی که میخواد هستم!
رسیدیم ب کافه که سعید و آرزو نشسته بودن و سعید داشت قلیون میکشید…
من میدونستم که میکشیده قبلا اما آرزو و آزاده نه!
همینطور که بهشون نزدیک میشدیم آزاده رو پنجه هاش وایستاد دست انداخت دور گردنم یکم منو کشید پایین و دم گوشم گفت:نکشیاااا ضرر داره برات…
و بدون فکر کردن به حرفش فقط گفتم چشم…
کنارم نشست و یجورایی بهم تکیه داد و تکیه گاهش شدم و روبروی سعید و آرزو نشستیم!
آرزو مدام میگف نکش اما سعید توجهی نمیکرد و میخندید میگفت بیخیال…
که آزاده با دیدن این رفتاراش رو کرد و ب من و گفت چه خوبه دارمت!
این حرفارو میشه از زبون خیلیا شنید اما فقط از زبون ینفره ک برات جذابه و با شنیدنش ذوق میکنی و لبخند میشینه رو لبات…
جواب این حرفاش فقط بوسیدنش بود ولی خب اونجا جاش نبود و جوری نشستم ک سرش رو شونه ام قرار بگیره و دستش رو هم گرفتم جوری که دستامون قفل همدیگه شد…
سعید چن باری بهم قلیون تعارف کرد اما خب قول داده بودم و نکشیدم…
کم کم دیگ باید برمیگشتیم سمت شهر
چن ساعتی رو اونجا بودیم و خوش گذرونده بودیم!
حدودای پنج بعدازظهر بود که سوار ماشین شدیم تا برگردیم…
بین راه نزدیک بود ی تصادف شدید بکنیم ک به خیر گذشت و سالم رسیدیم ب خونه هامون…
سعید و آرزو پیاده شدن و آزاده موند تا حرفی اگ مونده بزنیم و خداحافظی کنیم…
_آزاده خانوم
+جانم؟
_من خیلی بلد نیستم احساسی حرف بزنم و خوشحالت کنم و زبون بریزم اما جوری پات میمونم که خوشحال باشی از انتخابت…
+انتخابم تویی
تو اگ بد هم باشی
انتخاب منی…
با فشار دادن دستاش بدرقه ش کردم ب سمت خونشون و منتظر موندم تا بره داخل…
و خوشحال و زنده دل برگشتم خونه!
یجوری بود اون شب
ی دلشوره ی خاصی داشتم!
و دلیل داشت…
رسیدم خونه و پدرم با ی لحن جدی صدام کرد…
+بیا بشین کنارم کارت دارم بابا
_سلام بله؟
+ساکتو ببند باید بری تهران کار کنی
_ینی چی؟نمیفهمم
+چی رو نفهمیدی؟میگم باید بری تهران دیگه کجاش غیرقابل فهمه؟
_چرا باید برم تهران؟مگه همینجا چه مشکلی داره؟دارم کار میکنم دیگه بابا اذیت نکن
من اونجا جای خواب هم ندارم حتی…
+سره کار اتاق درست میکنی میخوابی!
باید بری اونجا وردست ی اوستا کامل کار یاد بگیری با چن تا بساز بفروش اشنا شی دیگ برا خودت کار برداری و کار کنی…
_مگه من چن سالمه از الان اینجوری میندازین بیرون منو از خونه؟
+دختر که نیستی بزرگ شدی دیگ خجالت بکش!ساکتو ببند باید بری سه چهار روز دیگ
با ناراحتی و بی تفاوتی ب حرفاش پا شدم رفتم تو اتاق فکرایی ک از جلوی چشمم رد میشدن و ذهنمو مشغول کرده بود خیلی کلافه کننده بود!
تازه همه چی داشت درست میشد اخه چجوری من و آزاده دوری همدیگرو تحمل کنیم؟
چه پایان تلخی داشت این شب
نمیدونستن دله من اینجا گیره تهران برم چیکار؟
ولی خب نمیشد رو حرفشون حرفی زد و دیگه تلاش بیهوده نکردم
بد مخمسه ای بود که توش گیر کرده بودم و سه چهارروز برا استراحت داشتم و بعدش سفر ب تهران و کمه کم شیش ماه بعد برگشتن ب دیار مادری…
شیش ماه نباید میدیدمش!
نمیشد که…
فکر و خیالات همینطور ادامه داشت تا خوابم برد و صبح رفتم سرکار تا عصر و بعد از تموم شدن کارم از یه تلفن عمومی زنگ زدم ب خونه ی آزاده اینا و خدا خدا میکردم تا خودش تلفنو برداره و بتونم باهاش حرف بزنم…
اما خودش نبود
صداشو میشناختم
ی زن سن بالا بود که انگار مادرش بود و بدون هیچ حرفی تلفنو قطع کردم و ناامید برگشتم سمت خونه!
تموم مسیرو با موهای ژولیده و پیراهنی چروک و دستای تو جیب ک نشون دهنده کلافگیم بود قدم زدم و این مسیر چن بار تکرار شد
خودمم نمیدونستم تو خیابونا دنبال چی بودم
اما پسرا تو اینجور مواقع یا سیگار میکشن
یا اگه خیلی ساده دل باشن و مظلوم دیگه تنها کاری که میتونن بکنن قدم زدنه و تنها دفاعشون در برابر تمام مشکلات پرسه زدنه!
این قدم زدنا از گریه هم غم انگیز تره…
ساعت حدود ده بود ک دیگ پرسه زدنام تموم شد و رسیدم خونه
و بدون هیچ صحبتی و میل ب شام رفتم رخت خوابم رو پهن کردم و چشامو بستم و غرق روزای خوش و خاطره هایی ک تو این چند ماه که حرفم تو دلم بود و چند روزی ک حرف دلم رو زدم و با آزاده همه حس های خوب رو تجربه کردم…
اما حالا باید همه چیو میزاشتم اینجا حتی قلبم!
و میرفتم تهران بخاطر آینده…
آینده ای که قرار بود برای آزاده بسازم و بهش ثابت شه که مردا وقتی ی حرفی میزنن رو حرفشون هستن
وقتی تعهد میدن به بودن تا اخرش هستن!!!
همه چی رو مرور میکردم که چشمام گرم شد و خوابم برد
ی خواب از رو خستگی و کلافگی!
هنوز چشم هام ب اندازه کافی استراحت نکرده بودن ک مادرم بیدارم کرد برای کار
مثل روز قبل فقط خودمو مشغول کردم تا عصر ک بزنم بیرون
و ی زنگ بزنم ب آزاده…
اینبار خودش جواب داد
تلفنو برداشت و گفت بله بفرمایید
صداشو که شنیدم و مطمئن شدم خودشه بدون هیچ حرف اضافه ای شروع کردم ب توضیح دادن اتفاقاتی ک افتاده بود
چن دقیقه ای همینطوری گذشت تا حرفام تموم شد و گفت فردا ساعت شیش عصر کافه ای ک با سعید و آرزو رفتیم…
اینو گفت و قطع کرد
هیچ حرفی نزد!
هیچ ناراحتی از خودش نشون نداد و یجورایی اب سردی بود که روم ریخت با رفتارش…
این همه زمین و زمانو بهم زدم و ناراحت بودم برا همچین کسی؟!
ی کلمه نگفت چرااا؟!
فقط گف فلان جا ببینمت و قطع کرد بدون هیچ حرفی
رفتارش برام غیر قابل هضم بود واقعا حس میکردم حس مردونه م خورد شده که من از نداشتنش کارم رسیده بود ب قدم زدن بی هدف تو خیابونا و پرسه های شبونه
اما اون انگار ن انگار…
سعی کردم بی تفاوت باشم اما نمیشد
من دل بسته بودم
وابسته شده بودم
چیزی که من عمل میکردم بهش و اون شاید فقط حرفشو میزد
تموم این سوالا و حرفا ذهنمو سمباده میکشید و باعث کلافگیم شده بود…
مثل شب قبل دو سه ساعتی تو خیابونا قدم زدم تا ساعت شب نشینی بگذره و وقتی رسیدم سریع برم بخوابم!
هرچقد با پدرم بحث داشتم و دیکتاتور بود،مادرم فرشته ی مهربونی بود و تا هر ساعتی که بود صبر میکرد تا برم و شامم رو برام حاضر کنه…
مادری که خیلی سختی کشید و انواع مریضی هارو گرفت اما همیشه مهربون موند
چیزی جز این بود عجیب بود البته
مادرا کلا همینن…
رسیدم خونه و شام رو خوردم و تو اشپزخونه کنار مادرم نشستم…دلم تنگ شده بود برا روزایی ک خیلی راحت میرفتم تو بغلش و گریه میکردم و دیگ فارغ از هر دردی حالم خیلی زود خوب میشد…
کنارش نشستم و سرمو گذاشتم رو دامن گل گلیش و بدون زدن هیچ حرفی چشامو بستم!
میدونست خوب نیستم از حالت صورتم فهمیده بود
دستاشو که از شست و شوی زیاد زبر شده بود گذاشت رو پیشونیم و شروع کرد ب نوازش کردنم و حرف زدن…
+احمد جان مادر چیشده؟
_هیچی عزیز
+به من نگی به کی بگی اخه؟از مادر غم خوار تر هم داریم؟
_عزیز جان دورت بگردم ناراحتم واس اینک باید از اینجا برم
از همه دور شم…
+قرار نیست برا همیشه بری که!زود برمیگردی هرروز بهت زنگ میزنم
_اونکه اره ولی…
حرفمو خوردم و ادامه ندادم…
+ولی چی؟
_هیچی،من میرم بخوابم هنوزم مث بچگیام کنار تو اروم میشم تاج سرر
+نگفتیااا ولی چی؟بعدا بهم بگو
_چشم میگم…
“چشمت بی بلا” گفتنش رو شنیدم و رفتم تو رخت خوابم و بدون هیچ فکر و خیالی چشمامو بستم تا خوابم ببره و برعکس شبای قبل خیلی زود و راحت خوابم برد
آغوش مادره دیگه!ی روز دکترا میفهمن که به بیمارا باید از آغوش مادرشون تزریق کنن تا حالشون خوب شه
تازه،هیچ عوارضی هم نداره!
صبح شد و با بی میلی خاصی از خواب بیدار شدم…لباسامو پوشیدم و بدون نگاه کردن تو آینه و خوردن صبحونه زدم بیرون و رفتم سر کار…
تایم ناهار با اوستام صحبت کردم ک ساعت چهار بزاره برم و ی ساعت زودتر تعطیل کنم…
که موافقت کرد!
ساعت چهار رفتم سمت خونه ی دوش گرفتم و ی پیرهن سفید با ی شلوار کتان مشکی پوشیدم و رفتم ب سمت کافه با ی شاخه رز قرمز…
هنوز نیومده بود و زودتر رسیدم…
نششتم داخل کافه و منتظر تا بیاد!
ساعت از شیش گذشته بود و هنوز نیومده بود و دیگه طاقتم تموم شده بود…مثل این ک قرار نبود بیاد
ساعت نزدیکای هفت شده بود که دیگ اومدم بیرون که برگردم سمت خونه
رفتم کنار جوب گلی ک گرفته بودم رو پرت کنم داخلش که ی نفر دستمو گرفت
خودش بود…
+برا من خریده بودیش؟؟
گلو دادم بهش و فقط با اخم زل زدم بهش و هیچ حرفی نزدم!
که شروع کرد ب زبون ریختن…
+اگه واقعا قراره با اخم انقد جذاب باشی همیشه عصبانیتون کنم من
با حرفاش نمیشد لبخند نزد،نمیشد خوشحال نشد
خودش که جای من نبود بدونه چه حس خوبیه…
دستشو گرفتم و رفتیم داخل کافه!
ی مانتوی مشکی پوشیده بود با یه شال زرشکی و لاک مشکی…
رنگای مورد علاقه خودم!
میدونست چیکار کنه که تو ی لحظه همه چیو فراموش کنم و رامش بشم…
نشستیم رو یکی از میز ها و دست گذاشت زیر چونه ش بِر و بِر منو نگاه میکرد!
و با هر پلک زدنش من دوباره زنده میشدم…
_چرا دیر کردی اینقد؟؟
+داداشم شک کرده بود نمیزاشت بیام بیرون…
_اها چیزی ک نشد دیگه؟
+نه خداروشکر…خوبی آقا؟
_ن والا اصلا!تو خوبی؟
+چیشده؟
_پشت تلفن ک برات توضیح دادم و با رفتارت بدترش کردی
+موقعیتم جوری نبود که حرف بزنیم فقط ی جمله گفتم و قطع کردم خودت دیدی که!
_اره ولی میتونستی با ی ابراز ناراحتی خیلی حس خوبی بهم بدی که توعم مث من از فاصله ی بینمون ناراحتی…
+ناراحت که هستم اما امروز روزه اخره که همو میبینیم بهتر نیست خاطره بسازیم تا بحث؟
_من که همه وقتم برای توعه باشه تسلیم…
+تا ی کیک و چای نوش جان کنی شما من برم دسشویی یکم رژمو پر رنگ کنم پاک شده!
_که چی بشه؟
+بهت میگم…
_لازم نکرده ارایشت غلیظ باشه
+قراره پاک شه سریع…
_نمیفهمم منظورتو ولی باشه…
رفت دسشویی و منم چای رو تلخ خوردم و کیک رو گذاشتم کنار تا بیاد!
چن دقیقه گذشت و نیومد که خودم رفتم ببینم کجاست و چیشده…
دسشوییش جوری بود ک ی حالت راهرو مانندی داشت واردش که میشدی چن تا دسشویی دیگه بود!
در رو باز کردم رفتم داخل راهرو که ب محض اینکه وارد شدم پشت سرم در بسته شد…
آزاده پشت سرم بود و انگار منتظر بود که من برم دنبالش
_کجایی دختر؟چرا دیر کردی؟
+عه احمد صورتت چیشده؟؟
_صورتم؟هیچی
+نه یکم بیا پایین لپت انگار زخم شده
_کجاش خو؟
+قدم نمیرسه که بیا پایین یکم
خم شدم و بدون هیچ حرفی لپمو بوسید
و گفت رژم کم رنگ شد دیگه مگه نه؟
دیدی گفتم پاک میشه؟
تازه فهمیده بودم که منظورش از اون حرفش که گفت پاک میشه چی بود…
چن روزی بدترین حال رو داشتم و یه چنین شوک ناگهانی فقط میتونست حالمو بهتر کنه
پیشونیش رو بوسیدم و حرفای دلمو زدم
_کاش بود
+چی؟
_از همون ساعتا ک تو کارتونای بچگی بود…ساعت زمان بود اسمش
باهاش میشد زمانو نگه داشت
یا مثلا کاش میشد لپمو مومیایی کنم که همیشه جای بوسه ت روش بمونه و هر بار با دیدنش ذوق کنم…
+مومیایی لازم نیست خودم دز خدمت هستم!
_شرمندمون میکنی دختر
+دیگه کاریه که از دستم برمیاد
میگم ک بسه دیگه ادامه زبون ریختنا و دلبری ها ی جای عاشقانه باشه راهرو دسشویی همچین فضای خوبی نیست
صدای خنده ی هردومون بالا رفت و رفتیم بیرون
پولِ چای و کیک رو حساب کردم و زدیم بیرون…
دیگ قرار بود تا چند ماه نبینمش و باید تا جایی که میشد استفاده کنم از وقت و محو قشنگیاش بشم
از چشم و ابروی مشکیش تا زلفای بلند سیاهش…
که حسودیم میشد به باد ک میره لا ب لای اون موها
دست تو دست همدیگه خیابونارو قدم میزدیم و فقط ی بارون کم بود تا خدا هم بشینه عشق پاک مارو نگاه کنه!
_آزاده اگه گفتی چی کمه الان؟
+امم نمیدونم…چی؟
_بارون دیگه
+نه تو بارون ارایشم کلا خراب میشه!
_خوبی هم داره…
+چی مثلا؟
_بوی نم خاک که بلند میشه کنار بوی موهات
بوی تنت
روح ادم تازه میشه…
+بوی تنم؟
_اره دیگ کنار هم ک راه میریم عطر تنتم حس میکنم
+میگن ادم وقتی یکیو بغل کنه عطر تنش میمونه ب لباسش…
_آره
دیگه حرفی نزد و رفت تو فکر…
منم چیزی نگفتم و فقط از راه رفتن کنارش لذت میبردم
بارون هم نم نم شروع ب باریدن کرده بود و هوا هوای عاشقی بود!
+احمد
_جانم؟
+شلوغ ترین خیابون کجاست؟
_خیابون که نیست میدون ساعت شلوغ ترین جای شهره
+بریم اونجا؟
_باشه ولی چرا اونجا؟
+بریم حالا میگم…
بارون شدید تر شده بود و به اجبار سوار تاکسی شدیم تا میدون…داخل تاکسی نشستیم!آزاده محو قطره های بارون رو شیشه بود و سرش رو شونه ی من…
و تو فکر بود و هیچ حرفی نزد تا رسیدیم
_خب ضعیفه جان اینم شلوغترین جای شهر
+تو عطر تن منو حس میکنی الان که بارونم میاد؟
_آره خب…چطور؟
+این لباسی ک تنته رو ببر تهران باشه؟
_چرا؟
خودشو انداخت تو بغلم و هیچی نگفت و منم فقط بو میکشیدم از موهاش و تو بغلم فشارش میدادم…
این عاشقانه یه دقیقه ای بدون هیچ حرفی رد و بدل شد
+گفتی چرا دلیلش همین بود…
الان دیگه عطر تنم موند رو لباست دلت ک تنگ شد این لباستو میتونی بو کنی!
_این پیراهنمو دیگ هیچوقت نمیپوشم و میزارمش تو ی جعبه کنارشم گل رز میزارم…
+پس بزار حالا که اینطور شد تکمیل شه همه چی!
_چیکار میخوای بکنی جانم؟
+مهر مالکیت ک میدونی چیه؟میخوام پیراهن مردونه ت جای رژ ی دختر باشه…ک همه بدونن سهم منی!
_اگه میدونستم روز قبل از رفتنم انقد شما مهربون و عاشق میشی زودتر از اینا میگفتم میخوام برم
+کار من که نیست کار دله!بعدشم قراره چن ماه دور باشیم ازهم باید خاطره بسازیم که تو تنهاییا بهشون فکر کنیم دیگه
_چشمات که هس خاطره ای هم نداشته باشیم مهم نیست
میشه روزها نشست و ب عکست زل زد و موهاتو از جلوی چشمات کنار زد!
+پررو میکنی مارو اقااا
_تو باش که من عاشقانه هامو بگم پررو هم شدی فدای سرت…
+دورت بگردم دیگه جوابی ندارم تو بردی…
_راستی نگفتی چرا تو شلوغ ترین جای شهر اینکارو کردی؟
+دلیلش این بود ک آدمای بیشتری شاهد باشن ک من ساخته شدم واس اینکه تو بغل تو خودمو جا کنم
و سرم رو قلبت باشه…
_فکر همه جاشو کردیا
بریم دیگه دیرت شده ساعت ی ربع ب نه شدااا
+وای آره ی تاکسی بگیر سوار شیم بریم
داخل تاکسی نشستیم ی پیرمرد حدودا 60 ساله ای بود که ی آهنگ شاد هم گذاشت و دل زنده بود…
رو کرد ب من و گفت
+جوون خاطر خواشی؟
_میمیرم براش…
+نسبتت باهاش چیه؟
_دیوونشم
+واقعا هم دیوونه ای پ بزا منم بیام تو عالم دیوونگیت
شروع کرد ب بوق زدن و روشن کردن راهنمای ماشینش انگار داره عروس دوماد میبره
چه حس خوبی داشت این پیرمرد و خنده ی رو لبهای آزاده نشون از رضایتش میداد…
تا سر کوچه رسیدیم و دیگه با کلی تعارف تیکه پاره کردن کرایه رو حساب کردم و پیاده شدیم
آزاده رفت خونشون و منم فردای اون روز چقد صبح رو با حال بدی شروع کرده بودم و عصرش بدتر بود که آزاده دیر کرده بود و ناامید شده بودم از اومدنش اما چقد خوب تموم شد و خوش گذشت
همه چی عالی بود
بلد بود چطور دلبری کنه!
شایدم منو بلد بود
به هرحال کلا حال دلم عوض شد و برا ی نصف روز حس کردم خوشبخترین آدم شهرم
عشق همینه دیگه
حس سر زندگی
چه برای پسر چه برای دختر!
حس میکنی تازه ب دنیا اومدی و زنده شدی
با کوچیکترین چیزا ذوق میکنی
و انقدی احساس سرحالی میکنی ک مدام لبخند میاد رو لبات
حالا این حس بین دخترا با انواع لاکای شاد و سارافون و تاپ های رنگ شاد بروز داده میشه
بین پسرا هم با خوش اخلاقی با همه و کلافه نبودن و خوش تیپ بودن و…
اما امان از روزی که اون عشق سرکوب شه!
دیگه رنگ لاک دختر میشه مشکی فقط
رنگ لباسا سیاه مطلق
دیگ حتی جلو آینه نمیره تا ب خودش نگاه کنه و قربون صدقه ی خودش بره
کاری ک تو ایام عاشقی زیاد انجام میداد
عاشقیه و دیوونگی دیگه!
اما ی بار ک دل میشکنه دیگه خیلی سخت میشه دوباره پا شد و دوباره شروع کرد
کلا آدم اول زندگی هرکسی بودن ی مسئولیت سنگینه!
اگ آدم اول زندگیه ی دختر باشی باید مرد و مردونه پای تمام حرفات وایسی و دل نشکنی که اگه بشکنی باید منتظر عواقبشم باشی تو زندگیت
که بعدها سی سال دیگه که دیدی دختر جوونت تو اتاقش نشسته گریه میکنه از خدا شکایت نکنی که چرا؟
دل شکستن تاوان داره
همینطور برعکسشم هست
اگه عشق اول ی پسر باشی
چون معمولا پسرا بیشتریاشون عاشق نمیشن و خیلی کم دل میبندن
اما وقتی عاشق میشن از همه چی میزنن و خودشونو ب زمین و زمان میزنن تا برسن ب عشقشون
و وقتی ک اون میزاره و میره
دیگه پسر تبدیل میشه ب ی تیکه سنگ!
که فقط ریه هاشو خراب میکنه و تو خیابونا بی هدف قدم میزنه
من هیچکدوم از اینارو تجربه نکرده بودم،آزاده هم همینطور
…تازه آدم های اول همدیگه بودیم و بهم اعتماد داشتیم و چقد خوبه این حس اعتماد!
که یکی هست ک نمیره که جا نمیزنه و تا اخرش کنارته
همه این حرفارو با خودم میزدم مثل خیلی از وقتای دیگه ک با خودم حرف میزدم تو قدم زدنام تا برسم ب خونه
اما اینبار حرفام تموم شده بود و هنوز نرسیده بودم!
هنوز چن دقیقه نگذشته دلم برا آزاده تنگ شده بود
کاش میشد ببینمش دوباره ولی خب راهی نبود
راهی خونه شدم که برم بخوابم تا صبح سرحال باشم و بدنم تو اتوبوس کوفته نباشه
اون شب که بهترین شب زندگیم بود گذشت و صبح من با بدرقه ی خونواده سوار اتوبوس تهران شدم تا جدایی من و آزاده و هزار کیلومتر فاصله ی ما از همین جا شروع بشه
دلم گرفته بود از اینکه دیگه تا چن ماه مادرمو نمیتونستم ببینم که تو بی قراریام آرومم کنه با اون آرامش نگاه و صداش!
12 ساعت تو اتوبوس بودم
تموم چن ماهی ک گذشته بود رو مرور کردم
که چطور با آزاده آشنا شدم
اولین بار ک دیدمش
اولین صحبتامون
دل بستنم بهش
پیشنهادم
و…
تموم این اتفاقات جوری بود ک امیدوارم میکرد ب آینده و خوشحال بودم از اینکه چنین دختری تو زندگیمه…
ساعت 6 صبح بود ک رسیدم ترمینال غرب
جای خاصی رو بلد نبودم و دومادمون باید میومد دنبالم
چن تا از خواهرام تهران زندگی میکردن
و منم قرار بود پیش دومادمون کار کنم و خِبره بشم!
با کلی سختی همدیگرو جلو در ورودی ترمینال پیدا کردیم و بعد روبوسی و احوال پرسی راهی خونه خواهرم شدیم
و تو مسیر هم راجع سفر و اتوبوس و کار صحبت میکردیم
خودم تو اون لحظه اونجا بودم اما دلم نه!
مونده بود کنار میدون ساعتی
هنوز ی روز نگذشته بود اما دل تنگ بودم
چاره ای نبود راه خاصی هم نداشتم جز اینکه کار کنم و گوشی بخرم واس هردومون که لااقل بتونیم باهم حرف بزنیم
از اون روز دو سه ماهی گذشت و من روز ب روز دل تنگتر سپری میکردم غروبای دلگیر تنهایی رو و حسرت اینو میخوردم که چرا پیشش نیستم!
تو دو سه ماهی ک گذشت پنج شیش بار فقط صداشو شنیدم
که اخرین بار صداشو با ی ضبط صوت کوچیک ضبط کردم تا هر وقت ک دلم براش تنگ شد صداشو گوش کنم
صدایی که هر وقت پخش میشد تو بدترین شرایطم میخندیدم
اون روز که صداشو ضبط کردم حرفامون اینطور بود که:
_آزاده
+جانه آزاده؟
_دلم خیلی برات تنگ شده دختر
صدای بغضش مثل خنجر بود تو قلبم
_گریه نکن آزاده خواهش میکنم هربار که زنگ میزنم از دلتنگی حالت بد میشه اصلا قطع میکنم
+نه ببخشید قطع نکن گریه نمیکنم چشم…تو فقط گوشی دستت باشه من صدای بم مردونه ت رو بشنوم حالم خوبه و برام کافیه…
_با خودت اینطور نکن آزاده ی من…میدونم سخته اما باید تحمل کنیم!
+احمد
_جانم
+همیشه بمون و باش!باشه؟
_من واس چی الان اینجام؟واس کی کارر میکنم؟واس آینده ای ک قراره با تو بسازم
+من بدون تو واقعا نمیتونم بدجور وابستت شدم…
اَ اَلو…
تلفن قطع شد و دیگع از آزاده خبری نشد و هر بار هم ک زنگ زدم جوابی داده نشد!
سه ماه ازش بیخبر بودم تا برگشتم ب شهرمون
باید میرفتم دم خونشون تا ببینم چی شده!؟

فقط خدا میدونست که تو این سه ماه چی بهم گذشته بود…
از شبایی که تا صبح بیدار کشیدم و ازش خبری نداشتم تا حال خرابیای هر روزه م!
حتی ی بارم جواب تلفنمو نداد که ببینم حالش خوبه یا نه
از ی طرفم هیچ جوره نمیتونستم زودتر از عید برگردم ب شهرمون
و سه ماه شب و روزم عذاب بود و عذاب!
هرجوری بود گذشت اون نود روز لعنتی و برگشتم و بدون اینکه برم خونه اول رفتم سراغ آزاده دم خونشون…
اما نه آزاده بود نه مادرش!
ی خونواده دیگه اومده بودن اونجا و خبری از آزاده نبود…
دست از پا دراز تر و درمونده ساکمو برداشتم و رفتم سمت خونه…
دو سه روز مونده بود ب سال تحویل
عید سال 84 داشت از راه میرسید
و انگار قرار بود بدترین عید زندگیم باشه…
با استقبال گرم خونواده مواجه شدم
چقد دلم برا همشون تنگ شده بود
حالمم که خوب نبود و تو خودم بودم اما باید تظاهر ب شادی و خوشحالی میکردم!
اون روز هم ب شب رسید و 28 اسفند رسید…
تنها راهی که برام مونده بود سعید و آرزو بودن که برم سراغ اونا تا شاید از آزاده خبری داشته باشن به وسیله اونا به آزاده برسم!
صبح از خونه زدم بیرون و رفتم دنبال سعید
خداروشکر سعید اینا دیگه جایی نرفته بودن و دیدمش
و همه چیو براش توضیح دادم که گفت خبری ندارم از آزاده و آرزو شاید ازش چیزی بدونه
به اصرار من برا عصر یه قرار گذاشت با آرزو تا ببینیمش و ازش بپرسم که آزاده کجاست؟!
انقدی بیقرار بودم که نرفتم خونه و تا عصر تو کوچه خیابونا پرسه میزدم تا ساعت قرار برسه و آرزو رو ببینم و از بلاتکلیفی دربیام!
ساعت حدودای 6 بود که
آرزو و سعید اومدن پارکی ک قرارمون بود…
بدون هیچ مقدمه ای شروع کردم ب حرف زدن
_سلام آرزو خانوم خوبین؟آزاده کجاست؟خبری ازش دارین؟
+سلام اقا احمد…خبر آنچنانی نه فقط وقتی اسباب کشی میکردن آدرس خونه جدیدشون رو بهم داد و دیگه ندیدمش
چطور؟بینتون شکر آب شده؟
_قصه ش طولانیه…آدرس خونشون رو بهم بده!
+نمیتونم که…
_یعنی چی نمیتونم؟سه ماهه ازش بیخبرم از تهران اومدم نرفتم خونه پا شدم رفتم دم خونشون بازم نبود حالا تو میگی اعتماد و اجازه نداری که آدرس خونشونو بهم بدی؟!
+باشه بابا شوخی کردم چقد توپت پره…
_وقت شوخی نیس آدرسو بده!
ادرسو گرفتم…ی محله ی جدید بود که کلی از خونه ی ما فاصله داشت…
بدون معطلی و تلف کردن وقت سوار تاکسی شدم و راهی شدم تا برسم به آدرسی که آرزو بهم داده بود!
تو مسیر مدام ب این فکر میکردم که اگه آزاده اینجا هم نباشه چی؟
اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟
این اگر ها ذهنمو درگیر خودشون کرده بودن…
از یه طرف اگه باشه چجور برخوردی داشته باشم
چی بگم؟
اصلا چه دلیل منطقی میتونه داشته باشه که سه ماه بیخبر بره؟!
اصلا اگه دلش با من بود چجوری سه ماه هیچ خبری ازش نشد؟!
سوالات مداومی تو ذهنم مرور میشد و ب نتیجه ی خاصی نرسیدم و با صدای راننده تاکسی که گفت اقا رسیدیم پیاده شو از دنیای افکارم اومدم بیرون…
خدا خدا میکردم که آزاده همینجا باشه…
با ترس و لرز از اینکه نباشه رفتم داخل کوچه شون…
ساعت 8،9 شب بود که رسیده بودم اونجا!
اما قبل از اینکه چشم ب چشم پلاک هارو دنبال کنم تا ب خونشون برسم ب چشماش رسیدم!
اومده بود سوپر مارکت خرید کنه…
نگاهمون بهم گره خورد
خشکش زد…
حتی پلک هم نمیزد
اشک رو گونه هاشو که دیدم تموم کردم نگاهم رو و خودمو بهش رسوندم
حرفی نزدم فقط اشکاشو پاک کردم و اونم بی اختیار بغلم کرد…
دم گوشم فقط میگفت دوستت دارم دوستت دارم
و صداش تو مغزم منعکس میشد مثل صدایی ک تو کوه میپیچه!
دوستت دارم گفتنش تو گوشم اکو داشت انگار…
تموم مکالمه هامون تو بغل هم ساعت 8 شب تو اون کوچه ی تاریک و خلوت بود
که با باریدن بارون نمیشد تشخیص داد خیسی گونه ها از گریه ست یا بارون!
_کجا گذاشتی رفتی یهو؟!نگفتی من دق میکنم آزاده ی من؟!
+دلم برا صدات تنگ شده بود دورت بگردم…
_میدونی چه شبایی ب من گذشت و تا صبح بیدار بودم و ب تو فکر میکردم؟!که شونه هام میلرزید تو تنهاییام و کسی نبود کنارم!
البته گریه مرد دیدن نداره
ولی خب به اخرش رسیده بودم…
+از عمد نرفتم که!تقصیر من نبود
_میشه بگی چیشد؟!
+الان نه…حتی بازگو کردنشم تلخه!
الان فقط میخوام تو بغلت باشم و اروم بگیرم…
_در حد ی ربع وقت داری؟وقتی میومدم سر کوچتون ی پارکی بود…
بریم اونجا میخوام سرتو بزاری رو شونه هام
+نمیشه احمدم داستانش خیلی طولانیه پنج دقیقه دیگه خونه نباشم خیلی بد میشه!
هیچی نگو میخوام صدای قلبتو بشنوم فقط
الان که تو بغلتم سرم رو قلبته دیگه!
_نود روزی ک تهران بودم اون پیرهنی که تنم بود و بغلت کردم رو هیچوقت نشستم و نپوشیدمش
شبا میگرفتمش جلوی صورتم و بو میکردمش!
چقد اشکام قاطی شد با اون پیراهن
و چه پیراهن خوش اقبالیه چون الانم تنمه!
+جای رژمم که رو یقه ش هست!
_خودت گفتی مهر مالکیته دیگه منم نزاشتم یادگاری بمونه…
حرفامون زیاد شده بود و دیگه باید میرفت
با ناراحتی و بغض خودشو از آغوشم جدا کرد و با چشم های قرمز و بینی سرخ شده ب سمت خونشون رفت و اخرین لحظه گفت فردا ساعت 5 میدون ساعت!
رفت و ی تیکه از دله منم با خودش برد!
رفت و قلب منم کنار خودش برد!
من موندم و ی دنیا علامت سوال تو ذهنم…
تنها دلخوشیمم این بود که فراموشم نکرده بود و هنوز دوسم داشت!
با یه حس خنثی برگشتم
خنثی از این لحاظ که هم خیلی خوشحال بودم از اینکه دیدمش و هست و ناراحت از اینکه اشکاشو دیدم و این همه مدت از هم بیخبر بودیم بدون اینکه ب خواست خودش باشه!
فکر کردن ب اون سه ماه باعث میشد سردرد بگیرم و فقط با مسکن آروم بگیرم
از جیبم ی ورق ژلوفن دراوردم و یکیش رو خوردم و قورت دادم…
بیست دقیقه ای پیاده روی کردم که دیدم اگه بخوام تمام مسیر تا خونمون رو پیاده برم خیلی طول میکشه و اگ از خستگی از نا نیفتم فکر و خیال میکشتم!
پسرا همینن دیگه…
تنهای تنها که میشن
به پاهاشون پناه میبرن واسه پرسه زدن!
و یا سمت سیگار میرن ک من این ی مورد رو نمیرفتم چون ب آزاده قول داده بودم!
باید این ی شب رو هم مثل سه ماه قبل صبر میکردم تا بفهمم دلیل این فاصله افتادن رو
دلیل این جدایی رو
دلیل این تلخیه نبودنش!
کنار خیابون منتظر بودم تا ی ماشین بیاد و منم ب مقصدم برسونه
حاله خوبی نداشتم برا پیاده روی!
چن دقیقه ای منتظر بودم تا اینکه ی پراید اومد و سوار شدم…
ی جووون 30،31 ساله بود با چشمای پف کرده و سر و وضع پریشون!
شروع کرد به حرف زدن با من
+مشتی موردی نداره که سیگار روشن کنم؟
_نه اقا ماشین خودتونه راحت باشین
+گفتم که گفته باشم!
سیگارشو روشن کرد و محکم ازش کام گرفت
و صدای موزیک ماشین رو بلند کرد
اهنگ چکاوک از داریوش بود و
واقعا هم سیگار میطلبید گوش کردن چنین اهنگی
بی اختیار شروع کر ب همخونی با داریوش اونجاش که میگه نبودنت مرگ منه راهی این سفر نشو،نزار که عشق من و تو اینجا ب آخر برسه
بری تووو و مرگ من از رفتن تو سر برسه
ادامش که داریوش گفت گریه نمیکنم نرو آه نمیکشم بشین حرف نمیزنم بمون
ی قطره اشک از گوشه ی چشمش ریخت و دیگه انگار خیلی دلش پر بود که باهام درد دل کرد!
+لابد با خودت میگی یارو چقد ضعیفه،که بخاطر رفتن ی نفر داره گریه میکنه
_ضعیف که نه ولی انقد بی قراریم خوب نیست شما سخت تر از ایناشم باید تحمل کنی شکست عشقی که در مقابل مشکلات و دغدغه های زندگی مردا چیزی نیست!
+مادرم فوت کرده!شکست عشقی کجا بود پسر؟!ی هفته ست فوت کرده اما من نمیخوام باور کنم!سیاه نمیپوشم…اعلامیه ش رو نمیزنم پشت ماشین
فقط یادمه میگفت با سیگار هرجای دنیا باشی میبینمت!
میدونست سیگاری نیستم اما اینو میگفت که ازش حساب ببرم
حالا ی هفته ست هرروز دو سه پاکت سیگار میکشم و تا مرز خفگی میرم اما چرا نمیاد منو ببینه؟چرا تاج سرم نمیاد پ؟مادرا که دروغ نمیگن و همیشه دلسوزن!
_ببخشید واقعا زود قضاوت کردم
از دست دادن مادر خیلی سخته خدا رحمتش کنه
+خیلی ممنون شرمنده سر تورو هم درد اوردم خیلی دلم پر بود!
_نه بابا این چه حرفیه همینکه سبک شدی خیلیه
+خب تو بگو چته؟!اهنگو که گوش کردی یجوری شدی!
_اره من ب یکی دل بستم و باهم بودیم یهو سه ماه ازش خبری نشد امشب بعد نود روز دیدمش،واقعا نبودنش مرگ منه!
+منم این دوره ی تورو گذروندم تو 18،19 سالگی دل بستم اما اخرش هیچی!
نباید بشکنی با این چیزا
ما خیلی دردای بزرگتر داریم که از پا میفتیم باهاشون که شکست عشقی بینشون گم میشه اصلا!
طرفتو دوست داشته باش اما امادگیشو داشته باش ک هر وقت گذاشت رفت تورو با خودش نبره!
_من دوسش دارم شاید الان این حرفاتو نمیفهمم و درکشون سخته برام تنها چیزی ک میدونم اینه که من باید برسم بهش!
+ایشالا مال هم میشید ولی اگ هم نشد ب دلایلی دنیا که ب اخر نرسیده
پاشو ادامه بده
_ولی وجود نداره از دست نمیدمش…
+باشه رفیق ایشالا خوشبخت شین
_نوکرتم روح مادرت شاد
رسیدیم سر کوچمون و پیاده شدم
ساعت نزدیکای یازده بود زنگ در خونه رو زدم که انگار همه خواب بودن و یکم دیر در باز شد
و وقتی رفتم داد و بیداد بابام بلند شد که کجا بودی انقد دیر اومدی و از اینجور حرفا!
منم با بی تفاوتی و بیحوصلگی فقط گفتم دیدی که از کجا اومدم؟بیرون بودم دیگ
و رفتم داخل اتاق تا دراز بکشم و اگه تونستم بخوابم!
ژلوفنی ک خورده بودم اثرشو گذاشته بود و بدون دغدغه و مشغول بودن ذهن خوابم برد
صبح 29 اسفند که از خونه زدم بیرون دیدم که کلا همه تو تکاپوی عید و خرید بودن و ی نفر رو هم ندیدم که مثل من باشه،آشفته و سردرگم!
چن ساعتی تو بازار و خیابونا گشتم تا ساعت حدودای 5 که رسیدم ب میدون ساعت و منتظر بودم تا آزاده بیاد همونطور که گفته بود!
فکر اینکه اگ نیاد و دیگ اونجا هم پیداش نکنم خیلی اذیتم میکرد ولی اگه منو نمیخواست که بخاطرم اشک نمیریخت
از دور دیدمش که داره میاد…
دل تو دلم نبود از ذوق!
دیدمش از دور و دلم قرص شد که جا نزده!
چقد دلم تنگ شده بود واسه دیدنش
واسه راه رفتنش
واس زلف های بلندش که باد میرفت بینشون…
تیپش کاملا مشکی بود و رنگ لاکش هم همینطور!
چهرش مثل همیشه خوشحال نبود!
غم داشت نگاهش…
غمی که منو پیر میکرد!
داشتم سر تا پاشو نگاه میکردم که رسید کنارم…
+احمد؟!سلام…
_چی؟!
+نفهمیدی چی گفتم؟!
_نه ببخشید داشتم به صدات گوش میکردم…خیلی وقت بود صدام نکرده بودی اخه!
+سلام دادم آقا
_سلام آزاده م خوبی؟
+خیلی نه…تو خوبی؟
_دیدمت بهترم!
قرار شد توضیح بدی چیشده بود این سه ماه…
+باشه احمد راه بریم یا همینجا بشینیم و بگم؟
_جای خوبی نیست هواشم خوب نیست وسط شهره!
بریم پارکی که کنار اتیش باهم نشسته بودیم…
+دوره اونجا!
_تاکسی میگیریم…
سوار یه تاکسی شدیم…یه پیر مردی بود با موهای سفید که تا روی گوشش بود و ی پیرهن مشکی هم تن کرده بود…
+دوسش داری؟
_کی حاج اقا؟من؟
+نه پ از دختر که نمیپرسن دوسش داری
بر فرض ک بپرسن اون ک نمیاد جواب بده ب ی غریبه!حیا داره
_اره خیلی دوسش دارم…
+قدر همدیگرو بدونید…نرسه روزی که پیر شی مثل الانِ من و کنار آینه جلو ماشینت عکساشو بزاری و نگاهشون کنی!
با این حرفش نگاهم ب سمت آینه رفت
عکس ی دختر 17،18 ساله بود…فک کردم دخترشه یا نوه ش!
اما نه!ی عکس سیاه سفید بود که از عشقش نگه داشته بود…
+اره جوون گفتم بهت که اویزه ی گوشات کنی برای عشقت بجنگ!من نجنگیدم و وا دادم…نتیجه ش شد این!
زن دارم بچه دارم حتی پدربزرگ هم شدم
اما هنوز سیگارامو با یاد همین عکس میکشم!
پیر شدم کنار ی عکس سه در چهار…
باید بهترین باشی که برسی بهش!
ماها یکیو دوس داشته باشیم پا پیش میزاریم میریم جلو اما دخترا از بین چن تا گزینه یکیو انتخاب میکنن!
یعنی اگه بهتر از تو کسی باشه اونو انتخاب میکنه!
آزاده با شنیدن این حرف پیرمرد دیگه ساکت نموند
_حاج اقا دلیل نمیشه یکی اینطور بوده همه رو قضاوت کنی!
من ی تارموی احمد رو ب هزار تا از خودش بهتر نمیدم…
چقدر این حرفش دلخوشی بود و دلگرمی
تو آشفته بازاری حالِ دلم!
در جواب آزاده پیرمرد دست کرد تو ریشاش ی آه بلند کشید و گفت:چقدر شبیه اون حرف میزنی
امیدوارم عمل کنی ب حرفت بر عکسِ اون!
خوشبخت شین کنار هم
و دیگه من و آزاده سکوت کردیم و پیرمرد هم رفت تو فکر…
و یه کاست گذاشت که ترک "الهه ی ناز"غلامحسین بنان بود!
نزدیکتر شدم به آزاده و با دست اشاره کردم که گوشتو بیار جلو حرف دارم و وقتی که نزدیک شد فقط ی بوسه کاشتم رو گونه هاش…
و لبخندشو دیدم که ب ذوق اومده بود!
رسیدیم ب پارک و هرچقد اصرار کردم پیرمرد کرایه نگرفت و فقط تشکر کرد از اینکه باهامون درد دل کرده بعد از 40 سال سکوت!که به همه تو خط مسافرکشی میگفته عکس نوه یا دخترشه…
هوا سرد بود با اینکه بهار داشت از راه میرسید و یه روز مونده بود به عید…
تو یکی از الاچیق ها نشستیم و آزاده شروع کرد به حرف زدن که این سه ماه چیشد و چه اتفاقاتی افتاد…
+احمد یادته اون روزی که زنگ زده بودی حرف میزدیم یهو وسطش قطع شد؟!
و دیگ بعدشم خبری نشد…
_مگ میشه یادم نباشه؟!آخرین باری بود ک باهات حرف زده بودم
+اون روز داداشم خونه نبود…منم با خیال راحت داشتم بلند و بدون استرس و ترس و لرز باهات حرف میزدم چون قرار نبود بیاد خونه!
اما اومد…نشنیده بود حرفامونو ب محض اینکه اومد قطع کردم
_خب پس چی؟!
+میدونی چرا بهت گفتم میدون ساعت ببینمت امروز؟!
_خب اونجا خاطره داشتیم دیگه!
+بار قبل چی؟!اونجا رفتیم ک علاقم ب تورو ب همه نشون بدم!
یکی از اون آدما دوست صمیمی داداشم بود…
همه چیو ب داداشم گفته بود!
همه چی…
_داداشت چیکار کرد؟!
+مثل همه ی داداشا!غیرتیه و ناموس پرست…
زد زیر گوشم جوری که لبم پاره شد!
درو روم قفل کرد و تلفنم از اتاق برداشت
و این وضعیت تا ی ماه ادامه داشت و فقط ساعت غذا خوردن درو باز میکرد و دسشویی رفتن!
مامانمم هیچی نمیگف…پدرمم که میدونی خودت
با شنیدن حرفای آزاده اشک از گوشه چشمام میریخت که این دختر چقد بخاطر من سختی کشیده و من فکر میکردم منو ول کرده رفته!
+بعد از ی ماه دیگه در به روم باز شد اما وقتی باز شد که داداشم بهم گفت آبرو برامون نزاشتی از این محله باید بریم خجالت زده ایم تو در و همسایه
و من با شنیدن این حرفاشون له میشدم که برچسب هرزگی بهم زده بودن!
در حالیکه هردومون ی حس پاک بهم داشتیم…
آزاده همینطور داشت حرف میزد از سختی هایی ک تحمل کرده بود که بی اختیار بغلش کردم تا بغضش تو آغوش خودم بترکه و بدونه که کنارشم و ازش حمایت میکنم و پشتش هستم تا اخرش!
و این راز سه ماه جدایی بود
جدایی که خیلی شیرین دوباره ب وصال تبدیل شد…
خیالم راحت شد از علاقه ش ب خودم و اینکه بی دلیل نبوده کارش
چقد حالا سال تحویل قشنگ بود برام!برعکس دیروز که فکر میکردم بدترین سال تحویل زندگیم باشه…
با بوسیدن مژه های خیسش که روی هم بود و باعث پخش شدن ریملش شده بود اشکاش بند اومد و یه لبخند زد…
لبخندی ک من دوس داشتم هربار بمیرم براش و زنده شم!
_آزاده
+جانم؟
_میدونی عشق واقعی ینی چی؟
+یعنی چی؟
_یعنی الانِ تو که با این ریمل پخش شده ت بازم دوستت دارم…
+احمد موهاتو میکنما مسخره م نکن
صدای خنده مون بالا رفت…خنده هایی که اگه ی ضبط صوت همراهم بود همشون رو ضبط میکردم تا توی تنهاییام گوش بدم…
تکیه داده بود بهم و رو بلندترین نقطه ی پارک که شهر هم کاملا مشخص بود نشسته بودیم!
هیاهوی شهر دم عید
تضاد قشنگی داشت با آرامش من و آزاده…
ز غوغای جهان فارغ که میگن همینه دیگه!
چقد حس خوبی بود تکیه دادن اونی که شونه هات بهش عادت کردن…
ب عطر تنش!
پارک چون تقریبا بیرون شهر بود و تو ی ارتفاع
ادمای کمی میومدن و چون ی روز مونده به عید بود اصلا کسی نبود!
همین بهونه ای شد که آزاده شالش رو برداره و موهاشو باز کنه
و با هر تار موهاش به من ی روح تازه بده!
موهاشو ریخته بود رو صورتش…
_آزاده
+جانم؟
_کاش باد بودم میرفتم تو موهات…
+اگه میدونستم میخوای از این حرفا بزنی زودتر شالمو برمیداشتم
_سرتو بزار رو پاهام
+که چی بشه؟!
_تو بزار!چشماتم ببند و به حرفام گوش کن!
بدون زدن حرف دیگه ای سرشو روی پاهام گذاشت و چشماشو بست
_باز نکنیا…تصور کن چیزایی رو که میگم!
+باشه
_هشت سال دیگه روز ازدواج منو تو میرسه
اون روز من ته ریش گذاشتم و ی کت شلوار مشکی پوشیدم و یه کراوات پهن مشکی زدم!
میام دنبالت دم در آرایشگاه…
سوار ماشین میشیم و با نگاه کردن بهت میگم دیدی مال خودم شدی!
و تو فقط خوشحالی از اینکه مرد بودم و عمل کردم ب حرفام…
شب با همه ی اتفاقاتش تموم میشه و من و تو کنار هم میرقصیم!
دیدن تو توی لباس عروس خیلی قشنگه البته ب شرطی که عروسِ من باشی!
سر میز شام مشغول غذا خوردنی که نگاهت به من میفته که زل زدم بهت و تکون نمیخورم
با تعجب میگی چیزی شده؟و من بغض مردونه م رو قورت میدم و میگم نه خوشحالم که دیگه میتونم هرشب و روز ببینمت!
بعد از رفتن مهمونا وقت دنبال عروس یا همون عروس کِشونه…
همه دنبال ما میان با بوق زدن و خوشحالی کردن!
از خیابونی که باید میرفتیم رد میشیم و تو میگی عه اشتباه رفتی اینجا بود!
و با خندیدنم میفهمی که ی فکری تو سرمه!
آره…همون موقع که تو توی ارایشگاه بودی من وسایلای لازم و لباسامونو جمع کردم گذاشتم داخل چمدون و چمدون داخل صندوق عقب…
خونه رفتنی درکار نیست!
مستقیم میریم شمال ماه عسل…
تو از خستگی شب عروسی و دلبری کردن و عشوه اومدن خوابت میبره
با طلوع افتاب که نورش ب چشمات میزنه پلک هاتو از روی هم برمیداری و میبینی که من چهار زانو روی کاپوت ماشین نشستم و منتظرم که بیدار شی!
با لباس دومادی و توعم با لباس عروس…
و کنار ساحل ی آتیش میطلبه و یه چای آتیشی و پیشونیه تو و بوسه ی من…
این فقط چند ساعت از زندگی مشترک ما بود آزاده…
+الان من باید چی بگم دقیقا؟!مَ…من!احمد من زبونم بند اومده خب؟!حرفی هم ندارم در جوابت
_من…
قبل از اینک بزاره حرفمو تموم کنم لباشو گذاشت رو لبام!
و بعد از ی دقیقه از جاش پا شد و با خجالت گفت کار دیگه ای ب ذهنم نیومد من دختر بدی نیستم دوستت دارم فقط!
اومد که بره شالش رو برداشتم و گذاشتم رو سرش و گفتم تو پاک ترین دختر روی زمینی و من به تو هیچ شکی ندارم و راجعت فکر بدی نمیکنم…آخرش مال منی چه الان چه چن سال دیگه پس دیگ نشنوم از این حرفا بزنی!
و چشم گفتنش دلمو اروم کرد…
خوشحالیو میشد از چشماش خوند
حال هردومون عالی بود و ناب…
و حالا پله هارو کنار هم دست تو دست هم میشمردیم میومدیم پایین تا برسیم کنار جاده و سوار ماشین شیم و برگردیم…
خودمم فکرشو نمیکردم توی دو روز ورق اینجوری برگرده و همه چی تغییر کنه و من از غمگین ترین حالت ممکن به خوشحال ترین وضع دربیام…
ساعت 7:30 بود و هوا دیگه تاریک شده بود
و منتظر ماشین بودیم!
_آزاده اگه گفتی الان چی کمه؟
+نمیدونم آقا…چی؟
_بارون!
اگ ی بارون هم الان میومد فرشته های خدا هم میومدن پایین و کنار هم راه رفتن من و تورو ب عنوان عاشقانه ترین صحنه ها ثبت میکردن…
+راس میگیا هوا هوای بارونه و با تو قدم زدن…
_بعید میدونم دیگه
+موافقی تا خود خونه رو پیاده بریم شاید بارون گرفت…
_بارون بهونه ست با کنار تو قدم زدن رو موافقم!
+پس قفل کن دستاتو تو دستام مردِ من…
ی ساعتی راه رفتیم و تازه ب مرکز شهر رسیده بودیم که بارون هم گرفت و بوی نم خاک بلند شده بود
و آزاده هی نفس عمیق میکشید و میخندید از بس این بورو دوس داشت
منم نفس عمیق کشیدم که پرسید
+توعم بوی نم خاک رو دوس داری پس
_اون که اره اما نفس کشیدنم برا ی بوی دیگه ست!
+چی؟
_عطر موهات
+احمد میفتم رو دستت ها امروز انقد دلبری نکن من تسلیمم همه جوره
کم کم ب خونه شون رسیده بودیم و وقت جدایی بود!
سخت بود جدا شدن بعد سه ساعت رویایی…
اما خب نمیشد که تا نصفه شب باهم باشیم!
تا دم خونشون باهاش رفتم و مطمئن شدم که وارد خونه شد و با حال خوش و خیال راحت برگشتم تا برم خونه…
هنوز ب سر کوچه نرسیده بودم که یهو یه نفر از پشت سرم پرید رو دوشم و پاهاشو حلقه کرد دور کمرم!
آزاده بود…
_چیکار میکنی دختر؟محلتونه یکی میبینه زشته!
+گور پدرشون دلم تنگ شد برات آقا!
_چقدم پررو اومدی پریدی رو دوشم
+دوس دارم مال خودمه همه چیت…من نیام کی بیاد؟
_دخترمون دیگ…
با لحن حمیده خیر آبادی گفت خُبه خُبه
و این حسادت قشنگش باعث خندیدنم شد!
اومد پایین از رو دوشم و دیگه جدی رفت…
و من سر خوش و خوشحال راه افتادم تا برگردم به خونه!
حال دلم خوب بود و چی بهتر از این…
روزایی بود که من بیقرار بودم تا شب شه و شب پناه ببرم به تنهاییام و فکر و خیال!
فکر و خیالاتی که هم درد بود هم درمان…
فکر ب خاطرات و لحظه های خوب درمان بود و فکر ب اینکه دیگه تموم شده بود درد!
اما تموم نشده بود…همه چی تازه شروع شده بود
جدی تر از قبل
با حس تر از قبل
این جدایی باعث شد علاقمون بهم بیشتر شه…
تموم روزایی که بدون آزاده گذشته بود جبران شد با سه ساعت!
دلتنگیا تموم شده بود حداقل برا دو هفته…که باز بعد تعطیلات عید باید میرفتم تهران…
اون شب هم با همه ی خوبیاش ب ساعتای اخرش رسید و من رسیده بودم خونه و میخواستم بخوابم…
باید ی فکری میکردم برای بعد از عید و دوباره فاصله ی بینمون!
تنها راهش این بود که دوتا گوشی و سیم کارت بخرم تا لااقل بتونیم باهم حرف بزنیم…
چشامو بستم و دیگه خوابم برد!
لحظه سال تحویل کنار خونواده اما تو فکر آزاده…
که چقد خوب میشد اگه پیش هم میبودیم
ولی خب نمیشد!
سه چهار روزی گذشت و مشغول عید دیدنی و دید و بازدید بودیم
بزرگترایی که میومدن خونمون…
روز پنجم فروردین بود که سعید و آرزو اومدن دم خونمون و اصرار کردن که بیا ماشینو بردار بریم دور دور…
اما خب نمیشد که آزاده نباشه!
سوار شدیم رفتیم دم خونه آزاده اینا و آرزو رفت باهاش حرف زد و اونم آماده شد تا بیاد و به بهونه ی خرید کردن با آرزو از خونه زدن بیرون…
آرزو و سعید که میدونستن آزاده میاد کنارم بشینه خودشون رفتن صندلی عقب…
_سلام خانوم خانوما
+سلام آقا چطوری؟
_خوبم بالام جان دلم برات تنگ شده بود سال نوت مبارک…
+کنار تو باشم این بهار رو و صد تا بهار دیگ!
رو ب سعید و آرزو کردم و گفتم خب بچه ها کجا بریم حالا؟
هردوشون گفتن کافی شاپ
اما بعید بود روز پنجم فروردین کافی شاپی باز باشه…
به هرحال طبق عادت رفتیم جایی ک برا اولین بار منو آزاده هم رفته بودیم…
باز بود اتفاقا…
من تا ماشینو پارک کردم یجای مناسبت و پیاده شدم دیدم آزاده و سعید و آرزو دارن پچ پچ میکنن راجع ی موضوعی که قرار بود از من مخفی بمونه انگار و تا رسیدم پیششون بحث رو عوض کردن…
رفتیم داخل و بعد از سفارش آب پرتقال سعید پاشد از جاش
_کجا داداش؟
+کار دارم با گارسون…
_بیام؟
تا این حرفو زدم همزمان آزاده و آرزو گفتن نه بشین تو!
رفتاراشون عجیب غریب بود و اصلا طبیعی نبود…
بهرحال بعد نیم ساعت نشستن پاشدیم زدیم بیرون
و مدام ایم و اشاره های سه تاشون رو میدیدم و کلافه م کرده بودن…که به آزاده گفتم ینی چی این کارا؟چیو مخفی میکنین از من؟که انکار کرد و گف هیچی!
منم دیگه بی تفاوت نشون دادم
اون روز هم با همه خوبیا و بدیاش گذشت و همینطور پنج روز دیگه تا عصر 10 فروردین!
که سعید اومد و گفت داداش فردا ساعت 7 عصر کافه باش باهات کار مهم دارم!
تا خواستم حرف از دخترا بزنم گفت خودم و خودت و رفت…
شده بود برام سواال که چیکارم داره؟!
گذشت اون روز و 11 فروردین رسید…
منم ساعت 6:30 راه افتادم ب سمت کافه تا ببینم سعید چیکارم داره
عجیب بود کافه خالی از آدم بود حتی ی نفر!
همون میز همیشگی رو انتخاب کردم و نشستم…ساعت 7 شد و هیچکس نیومد!
تاریکی مطلقی تو کافه حاکم بود که چشم های آزاده رو بین اون همه سیاهی دیدم که داره میاد سمتم
رو صندلی نشسته بودم و اومد پشت سرم دم گوشم گف تولدت مبارک مردِ من!
یادم نبود…که تولدمه!
اصلا فکرشم نمیکردم…
چراغا ک روشن شد سعید و آرزو روهم دیدم ک رو میز کناریمون نشسته بودن و هردو تبریک گفتن!
تمام میز های کافه رو اجاره کرده بودن بخاطر من!
خیلی خوشحالم کردن با همین کارشون
وقت دادن کادوها هم سعید و آرزو باهم ی کفش بهم دادن و آزاده ی گردبند!
که هیچوقت از گردنم در نیاوردمش…
ی روز رویایی بود که آخرش با بوسه های آزاده و موندن جای رژش رو گونه هام تموم شد…
همینطور خاطره میساختیم و برامون مهم نبود اگه ی روزی بیاد که مال هم نباشیم و خاطره ها آزارمون بدن!
عشق خاصیتش همینه…
خیلی وقتا ساده ترین چیزای ممکنه!
از موندن ردِ رژ رو گونه های ی مرد تا موندن تار موهای معشوقه ش رو پیرهنش
بهترین تولد زندگیم کنار آزاده و سعید و آرزو بود و خیلی خوشحالم کردن
آخر شب موقع خوابیدن طبق معمول فکر و خیالم شروع شد!ی دست زیر سر و خیره ب سقف اتاق
اگه میشد عقربه هارو نگه میداشتم تا من و آزاده مومیایی شیم تو آغوش همدیگه
حتی فکر کردن بهش هم قشنگ بود
آخ اگه میشد!
شاید هرکس دیگه هم جای من بود عاشق اون چشمای سیاهش میشد وقتی که زلف های پر کلاغیشو میسپرد ب دست باد و پخش و پلا میشدن روی صورت پر مهرش،روی گونه هایی که هربار با دیدن من گل مینداخت و سرخ میشد!
سرخی گونه هاش که سرخ تر از هر اناری بود!
سه چهار روز دیگه مونده بود تا دوباره رفتنم و دوباره جدایی
که باز برم تهران و فاصله بیفته بینمون!
اما اینبار نباید اینطور میشد
برا همین تصمیم گرفتم صبح ک بیدار شدم برم آزاده رو ببینم البته با یه سوپرایز!
تجربه کردن عشق واقعی حق هر آدمیه
از خوبیاشم همین بس که هر وقت حتی بهش فکر میکنی لبخند میشینه رو لبات و دور و بریات فکر میکنن دیوونه شدی
که درست میکنن
رسم عاشقی همینه؛عاشقا دیوونه ان!
وگرنه اصلا امکان نداره ی آدم جوری وابسته یه نفر شه که اگه ی روز گذاشت رفت همه چیز رو با خودش ببره
فقط ی دیوونه میتونه انقد ریسک کنه!
اما بعد از رفتن آدم اول همون دیوونه میشه عاقل ترین آدم شهر
کسی رو تو خلوت خودش راه نمیده!
مغرور و با سیاست!
عشق و سیاست تو رابطه کاملا با هم مخالفن
دل حرف خودشو میزنه عقل حرف خودشو
و بیچاره اونیکه زور دلش از عقلش بیشتره
چشمام گرم شد و دیگه نفهمیدم کی خوابم برد!
و صبح با سر و صدای بچه ی خواهرم که رو سر و کله م راه میرفت از خواب بیدار شدم!
صبحانه رو کنار خونواده خوردم و ی نگاه به پولی که داشتم کردم
کافی بود!
ی تی شرت طوسی و ی شلوار کتان مشکی تضاد خوبی داشتن باهم و تا به چشم همه بیام اما منظور از همه ی جفت چشم بود
چشم های آزاده
اون برای من "همه"بود
حال دلم خوب بود و مدام تو مسیر گردبندی که برام گرفته بود رو نگاه میکردم
ساعت 11 بود که رسیدم دم خونشون
مونده بودم چیکار کنم و چطور صداش کنم که اگه برادرش خونه بود براش بد نشه
ی دختر بچه 6،7 ساله داشت وارد ساختمونی میشد ک ازاده اینا هم اونجا زندگی میکردن
_دختر خانم؟
+بله عمو؟
_آزاده میشناسی تو این ساختمون؟
+خاله آزاده رو میگی؟اره خیلی مهربونه
_میری بهش بگی بیاد جلوی در؟
+بهش بگم ی اقاهه کارش داره؟؟
_نه بهش بگو بیاد باهم برید مغازه…
+من که پول ندارم
_بیا اینو بگیر باهم برید بستنی بخرید فقط تنها نرو خاله رو هم صدا کن…
+باشه
رفت و منتظر موندم تا بیاد،خبری نشد ازش
ی ساعت،دوساعت،همینطور عقربه ها پشت سرهم حرکت میکردن و هیچ راهی ب ذهنم نمیرسید تا اینکه آزاده اومد دم بالکن رخت پهن کنه،که منو دید که نشسته بودم تو کوچه!
با زبون اشاره بهش فهموندم که فقط بیاد دم در ی لحظه
اومد با استرس و گفت
+احمد چرا اومدی اینجا؟داداشم خونه ست برو توروخدا بد میشه الان میفهمه…وا احمد چرا حرفی نمیزنی با تو ام ها خشکت زده چرا؟ااااااحمد خوبی؟!
_چی؟
+کجایی تو این همه حرف زدم
_داشتم ب صدات گوش میکردم یبار دیگه بگو
_دیوونه ای توام الان وقتشه اخه میگم برو داداشم خونه ست!
_باشه چشم ساعت 6 عصر میدون ساعت باش میام کار واجب دارم باهات!
+چیکار؟نمیتونم اونجا بیام
_پس کافه باش همون کافه دیروزی!
+نه
_نه نیار عصر منتظرتم خوب بپوشی رگ غیرتم باد کنه برو دیگه الانم
+از دست تو!چشم
رفت و من فکرم درگیر صداش بود که وقتی با استرس و از رو ترس حرف میزنه چقد لحنش قشنگتر میشه!
ساعت دو ظهر بود و برگشتم خونه تا ی ناهار خوردم و یکم استراحت کردم شد ساعت 4.
کارت ملیم رو برداشتم،رفتم دنبال سعید و باهم رفتیم بازار موبایل
دوتا نوکیا یازده دو صفر خریدم با دوتا سیم کارت تالیا که اون موقع تازه وارد بازار شده بود،شماره ها مثل هم بود جز دو رقم آخر!
سعید هم میدونست که با آزاده قرار دارم برا همین رفت ک یجورایی ما راحت باشیم!
ساعت 5:45 عصر رسیدم ب کافه و رفتم داخل منتظر موندم تا آزاده برسه
دیدمش که داره از پله ها میاد بالا
گوشیشو گذاشتم رو میز و خودم رفتم دسشویی!
بعد چن دقیقه زنگ زدم بهش
از گوشه ی در داشتم نگاهش میکردم
یه شال سبز سر کرده بود با یه آرایش ملایم و مانتوی مشکی که با رنگ چشماش یه رنگ بود و برق مینداخت تو چشمام
گوشی زنگ میخورد اما برنمیداشت نمیدونست که مال خودشه!
چن بار این زنگ زدن تکرار شد تا بالاخره جواب داد
+الو گوشیتون تو کافه جا مونده بیایید برش دارین!
_چقد رسمی حرف میزنی خواستنی تر میشی آزاده م،مبارکت باشه گوشی مال خودته خریدمش برا روزایی ک نیستیم کنار هم صداتو بشنوم دلم اروم شه
ب اینجا ک رسید دستم رو شونه هاش بود و بالا سرش بودم…
+وااااای خیلی لازم بود واقعا مرسی آقااااا دورت بگردم من
_اگه قراره انقد چشمات خوشگل شه هر روز گوشی بخرم برات
+گوشی که نه هرروز صداتو میخوام!
_تصدقت بالام جان

با ذوق کردن آزاده از دیدن گوشی منم حال دلم خوب بود و خوشحال بودم…
تو زندگی هر آدمی ی نفر هست که خنده هاش آدمو سر زنده میکنه…
و نیاد روزی که این خنده ها برای دیگری باشه!
آب پرتقال سفارش دادیم و بعد از خوردنش زدیم بیرون تا خونه شون رو دست تو دست هم رو جدول ها قدم زدیم…
قرار آخر بود و دو روز دیگه باید برمیگشتم تهران!
ناراحت بود از شروع جدایی و خوشحال از اینکه میتونه صدامو بشنوه وقتایی که پیش هم نیستیم و من دلم قرص بود از اینکه آزاده دوسم داره و چه کنارش باشم چه نباشم مال منه…
رسوندمش تا دم خونشون و به رسم جداییِ قبلی گم شد تو بغلم جوری که لباساش بوی عطرمو گرفت…
اینکه سرش روی سینه م بود و موهاش جلوی بینی م و با یه نفس عمیق میشد مَستِ عطر موهاش شم از خوشبختی های زندگی بود که من داشتم!
به آغوش کشیدن آزاده انقدی لذت بخش بود که وقتی ب ساعت نگاه کردم دیدم 15 دقیقه ست که وسط کوچه ساعت 9 شب قفل همدیگه شده قلب و روحمون…
خداحافظی تلخی بود اما با چشیدن طعم شیرین لباش این خداحافظی تبدیل شد به یه خاطره ی خوش!
گاهی وقتا آدما نمیتونن با حرف احساسشون رو بروز بدن و تو این مواقع تنها راه ابراز احساسات بغل کردنه!
دل کندن از شهد شیرین لباش سخت بود اما چاره ای نبود و دیگه باید میرفت!
با بوسیدن پیشونیش بهش یادآوری کردم که هیچ بوسه ای آرامش بوسه روی پیشونی رو نداره…
و دیگه از هم جدا شدیم و برای آخرین بار راه رفتنشو نگاه کردم…!
رفت و منم با یه حس سنگینی که رو دلم مونده بود پاورچین پاورچین قدم برداشتم به سمت خونه…
تعطیلات عید به ایستگاه آخر رسیده بود و فقط سیزده بدر مونده بود که اونم با خوشی گذشت و من عصر همون روز راهی ترمینال شدم و سوار اتوبوس تهران شدم تا دوباره برم سرکار…
اینبار تا شهریور خبری از برگشتن نبود و باید شش ماه دوری همدیگرو تحمل میکردیم…
تموم مسیر 12 ساعته رو اختصاص دادم به مرور خاطرات از روز اول که مثل ی خواب کوتاه از جلوی چشمام عبور میکردن!
چه روزای تلخی بود اون سه ماه…
چه حال خوشی بود وقتایی که پیشش بودم!
خوبیه عشق دو طرفه اینه که یه حسی بین آدما نمیزاره از هم جدا شن!
یه حس خیلی قوی که سعی میکنن بزرگترین مشکلات رو حل کنن اما از همدیگه جدا نشن!
اگه آدمیو تو زندگیتون دارین که حستون به هم دو طرفه ست دو دستی بهش بچسبید و ولش نکنید که این روزا عشق مُرده…
تموم انگیزه م از اومدنم ب تهران این بود که اونقدی کار کنم که بتونم بهترین زندگی رو واسه آزاده فراهم کنم و خوشبختش کنم جوری که آب تو دلش تکون نخوره!
وضعیت مالیشون خوب نبود پدرش که نبود بهشون کمک کنه
ی مغازه خرازی داشتن که مادرش اونجا کار میکرد و برادرشم کمک خرج خونه بود!
و البته آزاده مدام دنبال کار بود که به اصرار و درخواست من دیگه جایی نرفت و خودم بهش قول دادم که کمکش میکنم…
اتوبوس برای شام نگه داشت و دلتنگ صدای آزاده بودم!
یه زنگ بهش زدم که بعد چن تا بوق آزاد بالاخره جواب داد
خیلی آروم صحبت میکرد جوری که فهمیدم داداشش خونه ست…
_با من حرف نزن آزاده بانو…
فقط گوشیو با خودت ببر تو جمع خونوده حرفایی ک باهاشون میزنی رو بشنوم
حرفات که نه
صدات!
+مامان،رخت هارو پهن کردم سفره رو پهن کنم برا شام یا حاض ر نشده هنوز غذا؟!
آزاده همینطور حرفای عادی میزد اما من واقعا دلم ضعف میرفت برای صداش…
چه معجزه ای بود این عشق که تو زندگیم پیش اومده بود…
من مست صداش بودم که تلفن قطع شد و تازه یادم اومد سیم کارت هردومون تالیا ست و اعتباری!
خبری از زنگ آزاده هم نشد
شام رو هم خوردم و سوار ماشین شدیم و راننده شروع کرد ب حرکت و منم کنارش نشستم جای شاگرد
بیخوابی زده بود به سرم و یه هم صحبت بد نبود برا بیابونای سمتان تا تهران…
+چرا بیداری جوون؟برو بخواب هنو زیاد مونده برسیم
_بیخوابم امشب مشتی…خواب به چشام نمیاد
+بی قراری!منتظر چیزی هستی؟!
همون لحظه تلفنم زنگ خورد ساعت حدود 11 شب بود
آزاده بود…
+الو احمد
مردِ من ببخشید نمیتونستم صحبت کنم اگ بودی میدیدی چقد ذوق کردن وقتی گفتی فقط صداتو میخوان بشنوم
دوستت دارم بیشتر از همیشه و تا همیشه!
شبت بخیر جانان
اینو گفت و قطع کرد…
انگار حرفای من و راننده رو شنیده بود که تازه میخواستم بگم منتظر زنگ حضرت یارم…
که انتظارم ب سر رسید!
حالا دیگه خواب هم به چشمام میومد و بعد چن دقیقه صحبت با راننده برگشتم رو صندلی خودم و وقتی که بیدار شدم افتاب تهران ب چشمم میزد!
رسیده بودم به جایی که باید اینده م رو توش میساختم هرچند علاقه ای به کارم نداشتم
اما مرد همینه!اسمش روشه!باید مسئولیت خودشو و حداقل ی زن و بچه رو به عهده بگیره و از پس مشکلات بربیاد…
یه دربست گرفتم تا ادرسی که باید میرفتم برای کار!
چون بلد نبودم مجبور بودم ب دربست گرفتن و خدا تومن پیاده شدن تو شهری که همه گرگ بودن
شهری ب اسم تهران…!
ادرس جایی بود که حتی راننده تاکسی هم کامل بلد نبود و به سختی ادرسی ک باید میرفتم رو با پرس و جو پیدا کردم…
یه ساختمون نیمه کاره که یه اتاق داشت برای کارگرای ساختمون!
جای خوابمم اونجا بود…
آدرس رو که یاد گرفتم رفتم خونه خواهرم رختخواب و وسایل دیگه مثل پیک نیک برا گرم کردن غذا و…برداشتم!
و برگشتم به همون جایی که باید زندگی میکردم…
روز اول برا استراحت کردن بود و از 15 فروردین باید دست به کار میشدم…
اون روز رو فقط خوابیدم البته قبلش به آزاده خبر دادم که رسیدم که یه وقت نگران نشه…
هنوز نیومده بودم و یه روز از اون شش ماه نگذشته بود که دلتنگیام شروع شده بود!
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت دوازده شب بود…
احتمال دادم آزاده خواب باشه اما دلم میخواست بیدارش کنم صدای خواب الود و خمارش رو گوش کنم…
زنگ زدم اما برنداشت و بیدار نشد و من تا صبح دیگ خواب به چشمام نیومد و رفتم سرکار تا عصر که وقتی اومدم ی اس ام اس ازش رو گوشیم بود…
“سلام احمدم خوبی؟!دیشب خواب بودم نتونستم جواب بدم ببخشید…”
شروع کردن ب نوشتن…
“بالام جان الان که دارم این حرفارو مینویسم دلم کنار توعه و جسمم اینجاست!
تو تنها دلیل و انگیزه ی من برا سخت کار کردنی
برای ساختن آینده!
بمونی کنارم همیشه که بیشتر از هر آدمی ب من میای وقتی کنارم راه میری و موهاتو میریزی رو صورتت زیر بارون پاییز
دوستت دارم…”
نوشتم و فرستادم براش…و چشمامو بستم و تصور کردم آینده ای که رو قراره باهاش بسازم!
از روزایی که ازش ب عنوان ایام “نامزدی"یاد میشه تا روزایی که نوه هامون از سر و کولم بالا میرن و سر و صداهاشون معنای واقعی خوشبختی رو برام تداعی میکنه!
همه ی اینها بخاطر وجود همونیه که دوسش داری
وگرنه هستن آدمایی که سالها کنار هم زندگی کردن اما حتی بچه دار شدنشونم از رو اجبار و عادت بوده و توی رابطه فقط جسمشون کنار هم بوده و روحشون جای دیگه!
منتظر جواب اس ام اس بودم
اما دوساعتی گذشت و خبری نشد
ساعت حدودا 9 بود که طبق عادت رفتم تا یکمی خیابون گردی کنم و پرسه بزنم تو کوچه پس کوچه های شهر…
آدمای زیادی رو میشد از زوج هایی که دست تو دست هم تو هوای بهاری تهران شونه ب شونه کنار هم راه میرفتن تا سربازی که تو پارک تکیه داده بود به درخت و سیگار میکشید…
نمیدونم چرا اما دوس داشتم با سربازه صحبت کنم!آخه وقتی مرخصی گرفته چرا نمیره پیش خونواده ش و تو پارک نشسته؟!
رفتم سمتش و به ی بهونه حرف زدنو شروع کردم…
_داداش ببخشید سیگار داری؟
+از سرباز ک سیگار نمیگیرن معمولا بهش ی سیگاری چیزیم میدن
ماهیانه مون 60 تومنه ما سرباز صفرا…
_باشه ببخشید…
رفتم دکه ی کنار پارک یه پاکت بهمن براش خریدم و اومدم پیشش دوباره
_بفرما داداش
+مشتی شوخی کردم جدی گرفتی؟میگن سیگاریا بامرامن همینه ها
_من سیگاری نیستم!میخواستم باهات یجوری صحبت کنم دیدم هیچ بهونه ای نیست جز سیگار!
+بشین پ اتفاقا منم تنهام حوصلم سر رفته…
_مگه مرخصی نگرفتی؟!
+چرا…چطور؟
_خب پس چرا اینجایی این وقت شب؟!برو خونتون دیگه!
+کسیو ندارم که برم پیشش…
بابام که مُرد مادرم با یه مرد 40،50 ساله ازدواج کرد و به محض اینکه 18 سالم شد فرستادنم خدمت و گفتن دیگه مستقل شدی و باهات نسبتی نداریم!
قبرستونو دارم فقط واسه صحبت با تنها مرد زندگیم که خاطرات گنگ و مبهمی ازش تو ذهنم هست!
_شرمنده داداش،نمیدونستم!
+آره مشتی سیگاری هم که دستمه دلیلش اینجور مشکلاته…
_پاشو بریم خونه ی من!
+پدر مادرت راه نمیدن تو خونه منو!
_خونه ی خودمه…کارگرم و بچه شهرستان…یه اتاق دارم تو ی ساختمون نیمه کاره ی نون و پنیری پیاده میشه بخوریم و بخوابیم…
+خیلی بامرامی پسر…
بردمش همون به اصطلاح خونه! داخل اتاق یه تخت بود که یکم شکسته بود ولی خب کار آدم رو راه مینداخت…بعد خوردن نیمرو بهش گفتم رو تخت بخوابه منم رختخوابم رو پهن کردم کنارش کف اتاق سر گذاشتم رو بالش و خوشحال از اینکه به ی آدم تنها کمک کردم
یکی که مثل آزاده بابا نداشت!
تازه چشمامون گرمِ خواب شده بود که با صدای گوشی هردومون از خواب پریدیم!
این زنگ گوشی هم عصاب خورد کن شده بود باید میزاشتمش رو حالت بیصدا
با چشمای نیمه باز بدون اینکه ببینم کیه گوشیو قطع کردم که بعد چند دقیقه بازم شروع کرد ب زنگ زدن!
اینبار جواب دادم
شماره آزاده بود اما صدای آزاده نبود
صدای یه زن دیگه بود
مادرش بود!
به محض اینکه جواب دادم شروع کرد ب حرف زدن و بعد از چن دقیقه گوشیو قطع کرد و من ی کلمه هم نتونستم حرف بزنم
شوکه شده بودم انگار سطل آب یخ ریخته باشن روم
سرباز هم اتاقی با دیدن رنگ و روی آشفته ی من فقط ی لیوان آب قند آورد ب خوردم داد
نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم؟!
نمیتونستم برگردم شهرمون تازه ی روز بود که اومده بودم
هیچ راهی جلوی پاهام نبود!
به بن بست فکر و خیال رسیده بودم
کلافه تر از هر کلافی!
مادر آزاده حرفایی زد که حتی بازگو کردنش برام سخت بود که ب زبون بیارم
گفت که گوشی دست آزاده دیده!
در حالیکه آزاده گوشی نداشته
همون گوشی که براش خریده بودم رو دیده بود و از آزاده گرفته بود!
با آزاده دعواش شده بود و حتی کار ب کتک زدن آزاده هم رسیده بود!
و آزاده از ظهر از خونه زده بود بیرون و تا اون موقع شب برنگشته بود
اونا فامیل خاصی هم نداشتن که بره خونشون!
مادرش گفت دخترمو از تو میخوام
پیدا نشه که از دستم رفته
اما اگ پیدا هم بشه ی تار موشم نمیدم دستِ تو!
از زندگیش برو بیرون اگه میخوای خوشحال باشه و خوشبخت
سیم کارتم میشکونم خونمونم عوض میکنیم
خدانگهدار!
من موندم و کلی علامت سوال!
کلی دلهره و اضطراب
که عشقِ دلِ من این ساعت از شب کجا بود؟
بین یه مشت آدم گرگ نما تو خیابونا؟!
اذیتش نکنن
ازش سو استفاده نکنن!
فکر و خیال تو ذهنم پاتیناژ میرفتن و هیچ کاری از دستم برنمیومد
نمیتونستم ب سرباز هم چیز خاصی بگم
خیلی شخصی بود!
از طرفی نمیتونستم حتی برگردم ب شهرمون!
واقعا مونده بودم که چیکار کنم
تا صبح تو ی اتاق 6 متری قدم زدم و با کلافگی محض دست ب کار شدم تا عصر
زنگ زدم به گوشی آزاده اما جوابی داده نشد!
مادرش جواب نداد
یعنی هنوز خبری نشده بود؟!داشتم دیوونه میشدم!
تو مخاطبین گوشی اسم سعید به چشمم خورد
کسی که میتونست کمکم کنه
بهش زنگ زدم و ماجرارو براش توضیح دادم
و ازش خواستم که بگرده دنبال آزاده!
هر جوری که میشه فقط پیداش کنه
دو روز دیگه هم گذشت و هفتاد و دو ساعت شده بود با روز اول!
که من پلک روی هم نزاشته بودم و فقط سیگار کشیده بودم
همدمم شده بود رفیق تنهاییای همون سرباز!
که صبحِ همون شب رفت پادگان…
شب چهارم ساعت 3 اینا بود که گوشیم زنگ خورد!
سعید بود
_الو داداش پیداش کردی؟خوش خبر باشی نوکرتم
+احمد،آروم باش داداش
باید بیای اینجا
_چیشده سعید؟!بگو تورو مولا دق کردم این چند روز رو!
+پشت تلفن چجوری بگم اخه
_سعید داری میترسونی منو مگه زبونم لال خبر مرگه که اینجوری میگی؟!
+نه داداش زنده ست اما خودش میگه ای کاش مُرده بودم…
_چرا؟مگه چیشده؟
+پاشو بیا بلیط برا شهر خودمون نیست بلیط مشهد بگیر بیا فقط!
_سعید نصف جونم کردی بگو دیگه.
الو!الو سعید!با توام
صدای بوق اشغال کر کننده ترین صدای ممکن بود تو اون لحظه
دیگه هرچی زنگ زدم گوشیش خاموش بود و جواب نداد…
دیگه نمیشد بمونم!باید بیخیال همه چی میشدم
بیخیال کار و آبروی پدرم پیش صاحب کار!
باید برمیگشتم شهرمون
ساکمو برداشتم و راهی ترمینال شدم غافل از اینکه 4،5 صبح بلیطی نبود برا مشهد و باید کم کم تا ساعت 2 ظهر صبر میکردم
بیخوابی دیگه امونمو بریده بود
و تو ترمینال از حال رفتم و وقتی به هوش اومدم دیدم تو اتاق بهداشت ترمینالم و ی سرم بهم زدن!
از بیخوابی فشارم افتاده بود و از حال رفته بودم
یکی از کارکنای ترمینال منو دیده بود که از حال رفتم و زنگ زده بود ب اورژانس!
یه تکنسین بالا سرم بود و شروع کرد ازم سوال پرسیدن!
+چند ساعت بود نخوابیده بودی؟!
_نمیدونم خانوم ساعت چنده؟
+ساعت،دهِ اول صبحه ترمینال چیکار میکنی؟!
_میشه انقد سوال نپرسین؟!
سرمو برداشتم و از رو تخت پا شدم تا برم از اتاق بیرون که خوردم زمین!و منو گذاشتن رو تخت و دستامم بستن ب کنار تخت تا کامل سرمم تموم شه و استراحت کنم
قطره های اشک اروم روی گونه هام سرازیر شده بودن و برای اینکه کسی اشکمو نبینه پتو کشیدم رو صورتم
فکر اینکه چه اتفاقی برا آزاده ی من افتاده هر ثانیه و لحظه منو زجر میداد و میسوزوند!
یه آرامش بخش بهم تزریق کردن و وقتی از خواب بیدار شدم ساعت حدودا سه بود!
دیگه دلیلی برا موندن نبود
سوزن سرم رو از دستم کشیدم بیرون و رفتم تا بلیط بگیرم برای مشهد
بعد از 12ساعت سفر رسیدم و از اونجا هم سوار ی تاکسی شدم و دربست گرفتم تا شهرمون!
زنگ زدم به سعید که گفت بیا بیمارستانی ک برات ادرسشو میفرستم
تمام مسیر داخل ماشین دعا دعا میکردم که چیز خاصی نباشه و حالِ آزاده فقط خوب باشه!
یکمی کمپوت و میوه هم گرفتم و رسیدم دم در
پاهام شل شد ناخوداگاه ب بیمارستان که نگاه کردم!و آدمای داخل بیمارستان که ناامیدی ازشون میبارید!
سعید رو دیدم کنار یکی از پنجره های اتاق ها!
چقد سخت بود پله هارو بالا رفتن تا برسم به اتاقی که آزاده بستری بود
با هر بدبختی که بود خودمو رسوندم تا طبقه ی چهارم
با پرس و جو اتاقی ک بود رو پیدا کردم
سعید بود آزاده هم بود
مادرش اما نه!
_سسس،سعید
سعید داداش چیشده؟
اشکشو پاک کرد و پشت کرد ب من…
_آزاااده جانم،قلبِ احمد صورتت چیشده؟بگو ب من دورت بگردم!
داشتم حرف میزدم که
مادرش رسید…با مشتایی که ب سینه م میزد و گریه میکرد گفت:
دخترمو بدبخت کردی باعث و بانیش تویی!صورتشو ببین کبود شده چقد کتک زدنش
به آزاده!به دختر دسته گل من تجاوز کردن!
خراب شدم با شنیدن این خبر!
له شدم!!
خورد شدم و ریختم تو خودم
دنیا رو سرم خراب شد با شنیدن حرفای مادر آزاده…
چن قدمی به عقب رفتم و پاهام رمق نداشت براه راه رفتن،خوردم زمین!
رو زانوهام خودمو کشوندم تا کنار تخت!
آزاده سرشو برده بود زیر پتو و گریه میکرد و دست راستش از گوشه پتو بیرون بود…
دستشو گرفتم و باز صداش کردم
صدایی که یه بغض مردونه داشت!
یه غرور له شده
یه غیرت له شده!
_آزاده م؟!
احمدت اومده!نمیخوای نگام کنی؟!بگو اینا دروغ میگن که من و تو رو از هم بگیرن!
بگو که همش نقشه ست و فقط حرفه
بخدا من راضیم نداشته باشمت فقط چنین اتفاقی نیفتاده باشه بگو که دروغه آزاده
خواهش میکنم!
آزاده…
اخرین حرفی که یادمه اسمش بود
برای چن لحظه شوکی ب قلبم وارد شد که از کار افتاد و وقتی ب هوش اومدم بخش مراقبت های ویژه بودم!
خفیف بود سکته قلبی!در حد چن ساعت بیهوش بودن و چن ثانیه از کار افتادن…
زنده موندم که ای کاش مُرده بودم!
چشمایی که مثل ابر بهاری شده بود و شونه هایی که اصلا بهشون نمیومد مال ی مرد باشن از بس از هقهقه و گریه میلرزید!
بعد یه روز مرخصم کردن و وقتی رفتم آزاده هم مرخص شده بود…
رفتم تا دم خونشون اما نبودن!
همسایشون گف لوازم ضروریو برداشتن و رفتن!
برگشتم تا بیمارستان
تنها کسی که میتونست کمکم کنه پرستار بخش بود
حالمو دیده بود!
میتونست از پرونده آزاده آدرسی چیزی بهم بده…
اما آدرسی که داشت همونی بود که منم داشتم!
راهی نمونده بود جز اینکه برم دم خونشون بشینم تا وقتی که بیان وسایلشونو ببرن…
پنج ساعتی میشد که نشسته بودم و تکیه داده بودم به دیوار…
کوچه ای که یه روزی بغلش کرده بودم و یادآور بهترین خاطراتمون بود
حالا بدترین خاطرات زندگیم داشت توش رقم میخورد…
فکرشم نمیکردم برسه وقتی که سه پاکت سیگار تو یه صبح تا شب بکشم!
اونم با گریه…
هضم نشدنی بود برام این اتفاق
نمیتونستم و حق هم داشتم که کنار نیام با چنین چیزی…
واقعا نمیتونستم درک کنم!
چرا خدا؟!
عاشق شدن تاوانش این بود؟!
گناه آزاده ی من چی بود که اینطور باهاش تا کردی؟!
پس عدالتت کو که ازش حرف زدی؟
کفر گوییام تمومی نداشت و از خدا هم شاکی بودم…
بریده بودم از دنیا و آدماش!
این رسمش نبود که اینجوری شه!
حیف عشق قشنگمون نبود؟!
چجوری خدا تونست بزاره چنین اتفاقی بیفته؟!
سوالاتی که مثل خُره افتاده بود به جونم و ذهنمو میخورد به عنوان شام!
شب اول گذشت و نمیخواستم خونه برم تا با سرزنش های خونواده هم مواجه شم…
رفتم خونه سعید اینا و بوی گند سیگارم پدر مادر سعید رو هم مطللع کرد و نگاه سنگینشون رو حس کردم روی خودم!
اما چاره ای نبود…
جاییو نداشتم جز اونجا و اگر نبود باید تو کوچه میخوابیدم!
روز دوم هم مسیر خونه سعید اینا تا خونه آزاده رو با چشمایی که کاسه ی خون بود قدم برداشتم و ساعت 8 صبح رسیدم…
بازم تا شب سیگار بود و سیگار و خبری نشد از مادر آزاده!
روز سوم و چهارم هم به همین شکل گذشت و دیگه سوپر مارکت سر کوچشون باهام اشنا شده بود و بهش سپرده بودم که اگه اتفاقی افتاد و کسی اومد منو بی خبر نزاره…
و همینطور هم شد
ساعت دهِ شب شیشم بود که گوشیم زنگ خورد
تو مسیری که داشتم با ناامیدی برمیگشتم تا خونه سعید اینا…
+الوووو احمد بدو بیا من با موتور دنبالشون میرم بدو فقط دم مغازه باش کسی نیست،تا من آدرسشونو پیدا کنم بهت بگم!
بعد از یه هفته غم و غصه ی لبخند کوچیک رو لبام نشست و تا جاییکه نفس داشتم دوییدم و رسیدم به مغازه و منتظر تا برگرده…
بعد از یه ساعت برگشت!
سیگارِ بین انگشتام دودش رو به خورد چشمام میداد که میلاد از موتور پیاده شد و اومد به سمتم!
+پیدا کردم آدرسو داش احمد…
_قربونت بشم من جبران میکنم حتما…
فعلا یا علی
خداحافظی کردم و رفتم به همون آدرسی که میلاد داده بود بهم!
ساعت دوازده شب بود که رسیدم…
اما این وقت شب که نمیشد خبری گرفت!
فقط ادرس رو رفتم که یاد بگیرم و فردا دوباره برم!
اون شب همه با همه ی حال خرابیاش گذشت و یه هفته از اون خبر تلخ میگذشت
خبری که تلخیش دلیلی شد برای چنگ زدن به ریه هام
تجاوز به ریه هام!
صبحِ خروس خون از خونه زدم بیرون و خدا خدا میکردم که برای چند دقیقه فقط آزاده رو ببینم!
رسیدم به خونشون و تازه اول کوچه بودم که مادرش در خونه رو باز کرد و اومد بیرون
انگار داشت میرفت خرید
پشت ماشین قایم شدم و منو ندید و رد شد از کنارم!
رفتم و به نوبت زنگای ساختمون رو زدم
تا بالاخره آزاده جواب داد!
+کیه؟!
_آزاده،منم!
+اینجا اومدی چیکار؟!
من تباه شدم احمد نمیخواد واسه ی من ادای قهرمانارو دربیاری و خودتو فدای من کنی
هرچی داری و نداری بردار و برو!
_باشه درو باز کن بیام دار و ندارمو بردارم!
+چیزی داری مگه پیشِ من؟
_تو باز کن!
جلو در منتظر بود و کنجکاو
که پشت کردم بهش و اشاره کردم به دوشم!که بشینه روش
+یعنی چی این کارت؟
_گفتی دار و ندارتو بردار برو
منم دارم همینکارو میکنم،دار و ندارم تویی!
آزاده با شنیدن این حرفم چشماش بارونی شد و گونه هاش خیس اشک…
با دستام اشکشو پاک کردم از روی صورتش
آروم و قرار نداشت!
اصلا حال خوبی نداشت
نزاشت ادامه پیدا کنه حرفامون!درو محکم بست و موندم پشت در…
_آزاده!میدونم پشت در نشستی و حرفامو داری گوش میکنی!
بخوام بگم این اتفاق برام مهم نبوده شعار دادم و لاف زدم!
خیلیم مهم بود اما مهم تر از همه چیز!
اولویتِ من فقط داشتنته…
هر جور که باشی میخوامت!
اسمشم ترحم نیس یا اینکه از رو عذاب وجدان باشه و از رو تعهد و حرفایی که زدم…
من دوستت دارم اینو بفهم!و باورم کن
که تو مال منی
هر اتفاقی که بیفته!
تو سهم منی…
صدای هقهقه ش رو میشنیدم که نشسته بود پشت در و میگفت
+احمد من همه چیزمو از دست دادم!من نابود شدم
آینده م!همه چی رفت…
اون تصویرای تلخ همش جلو چشامه نمیخوام تورو هم شریک بدبختیم کنم…برو احمدِ من
برو پی زندگیت!
_زندگی من تویی…میتونی ازم ی مدت فرصت بخوای و نباشم تا با خودت کنار بیای اما اینکه برای همیشه برم
نه!
حرفشم نزن…
+باشه…شیش ماه دیگه برگرد اگه نخواستمت برو!
باشه؟
_با خودت کنار میای تا اونموقع!من و تو مال همیم
صبح و شب جون میکَنم واسه ساختن آینده!آینده ای که با تو قراره رقم بخوره…
مراقب خودت و چشمات باش
مباد دیگه بارونی شن…
خداحافظ تا شیش ماه دیگه که بیام!تو فقط خوب باش دلتنگیارو تحمل میکنم…
+خداحافظ…
جواب یه کلمه ایش تلخ ترین خداحافظیه کل این رابطه بود ولی خب انتظار محبت نداشتم ازش…
رو پله ها بودم و داشتم دونه دونه میرفتم پایین که صدای پای ی نفرو شنیدم که داشت میومد بالا…مادر آزاده بود
تموم مسیری که رفته بودمو برگشتم تا طبقه ای آخر که نبینه منو…
به خیر گذشت و رفت داخل و منم زدم بیرون از ساختمون!
سخت بود برام…خیلی سخت!
اما فعلا آزاده منو قبول نمیکرد و مجبور بودم نباشم تا بهتر شه حالش…
روزای اول سخت تر از اونی که فکر میکردم گذشت
برگشته بودم تهران بدون انگیزه و دلخوشی
بدون اینکه حتی صداشو بشنوم
چیزی بود که خودش خواسته بود
شبایی بود که تا صبح لا ب لای دود سیگار دلمو دفن کردم!
کشیدم و دم نزدم…
بعد حدود یه ماه دیگه یجورایی شده بودم چیزی که یه عمر میگفتم حرف اشتباهیه!
رسیده بودم ب جمله ی"مرد که گریه نمیکنه”
نه اینکه نخوام
چشام خشک شده بود دیگه!
سنگ شده بود دلم و فقط سیگار بود و سیگار…
چهار ماه بعدیم همینطور گذشت و من بدون هیچ خبری از آزاده روزامو میگذروندم…و ته مونده ی امیدم این بود که بعد شیش ماه با خودش کنار بیاد و برگرده!
دیگه ذوقی نداشتم
دلم مُرده بود و فقط قلبم بود که پمپاژ خون داشت
روحم مُرده بود زودتر از اینا…همونجایی که زانوهام شل شد از شنیدن خبر تجاوز به آزاده!
آزاده ی عزیز تر از جانِ من…که نمیتونستم ببینم یه خار تو دستش رفته!
این بلا سرش اومد…
ی نفس حیوانی که اشرف مخلوقات دچارش شده بود!
چقد تلخ و مزخرف…
فکر و خیال و سیگار شده بود شام مغزم و حرفایی که فقط با خودم میزدم و هیچ هم صبحتی نبود که حتی خودمو خالی کنم
که خفه نشم از این همه بغض!
هفته ی آخر مرداد هم تموم شد و دیگه اول شهریور رسید و برگشتم به شهرمون…
فقط سعید زنگ میزد ازم خبر میگرفت و میدونست که راه افتادم…
تموم مسیر کنار رااننده نشستم که دود سیگارم مسافرارو اذیت نکنه!
ساعت 6 صبح بود که رسیدیم و اتوبوس تو ترمینال نگه داشت…
سعید اومده بود به استقبالم!
عجیب بود ولی خب خیلی خوشحالم کرد…
من رفتم سمت یه تاکسی که دربست بگیرم تا خونه که سعید ساکمو از دستم گرفت و گفت بیا این ماشین سوار شیم…
_چه فرقی میکنه داداش؟همونو سوار میشدیم دیگه
+حالا تو بیا!
شیشه های ماشین دودی بود و چیزی مشخص نبود از داخلش!
سعید نشست جلو و به من گف بشینم عقب
درو که باز کردم!بازم شوکه شدم بازم اشک ریختم اما اینبار از خوشحالی
آزاده بود!
آزاده ی من تا ترمینال اومده بود که منو ببینه
اونم صبح به این زودی!
تموم این مدت مثل من که از سعید خبرشو میگرفتم
حالمو از سعید میپرسیده و نگرانم بوده
بعد شیش ماه رنگ و روش و چشماش شده بود همون آزاده ی همیشگی!
که شیطنت میبارید از صورت گرد دخترونه ش
_چقد دلم تنگ شده بود که از این فاصله ببینمت؟!
+خسته شدم از تکیه دادن ب چیزای مزخرف تو این شیش ماه!
از صندلی ماشین تا دیوار و چیزای دیگه!
سرم شونه هاتو میخواد مردِ من،البته اگه قابل بدونی
_من نوکرتم هستم بالام جان
دستمو انداختم دور گردنش و پیشونیشو بوسیدم،بوسه ای که چقد غم و حسرت باهاش بود!و کمِ کم 100 پاکت سیگاری که شده بود خورد و خوراک روحم!
+احمد سیگار کشیدی؟
_مجبور شدم!هیچ راهی نبود برام
+دارم برات الان خسته ای!
_تا باشه از این تهدیدا!
+عههه خوشت اومده نه؟پس داشته باش
جای دندوناش روی بازوم حس خوبی داشت!
خوش بود دلم که باز دارمش
که باز آرامش اصلیم رو پیدا کردم و برگشته!


و تو،دخترکی که با تمام ظرافت ها و دخترانگی هایت
به هنگام خرابی حال یک مرد تنها التیام بخش زخمانش و درمان دردش تویی…
و تو،همانی که همیشه حقت ضایع شده!
از بلند خندیدن تا پوشش
از ترس نگاه هرزه ی یک مشت نَرِ مرد نما!
و دم نزدی و مردانه پای دخترانگیت ایستادی
که چقدر ب تو می آید سالها بعد کنار من روز دختر را ب دخترمان تبریک بگوییم
و تو شریک زندگی من باشی!
تقدیم ب دختران سرزمینم♡♡♡

پایان…

نوشته: شاهین


👍 3
👎 0
1677 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

650709
2017-09-08 21:52:08 +0430 +0430
NA

فقط این تیکه رو خوندم تقدیم به دختران سرزمینم
همین کافی بود پی ببرم به این که کصلیسی

3 ❤️

650800
2017-09-09 02:28:56 +0430 +0430

بنده حرف زیادی ندارم،لایک…

1 ❤️