داشتم تو خیابون راه میرفتم که صدام زد،گفت آقا کارتون دارم برگشتم نگاش کردم ی دختر17 یا 18 ساله بود،بهش گفتم بله بفرمایید،گفت میشه با گوشیتون ی زنگ بزنم گوشیم شارژ نداره خیلی وقته منتظر مامانم هستم دیر کرده،گوشیمو دادم بهش زنگ زد ی چند دقیقه صحبت کرد بعد گوشیرو داد و ازم تشکر کرد بهش گفتم میتونم تا وقتی مامانت میاد پیشت واستم که اونم گفت اشکال نداره منم تنهام میترسم میتونیم تاوقتی مامانم میاد باهم حرف بزنیم،اسمشو پرسیدم گفت اسمم عاطفست گفتم چه اسم قشنگی داری گفت شما خودتون قشنگید البته به چشم یه برادر گفتم مرسی شما لطف دارید،اسممو ازم پرسید بهش گفتم علی گفت اسمتم مث خودت قشنگه فک کنم ی 10 دقیقه ای باهم حرف زدیم که مامانش اومد،سلام دادم و اونم جواب سلاممو داد و ازم تشکر کرد که دخترشو تو اونوقت از شب تنها نذاشتم،ازم خداحافظی کردن و رفتن، منم به سمت خونه حرکت کردم همش چهره ی عاطفه جلو صورتم بود نمیدونم چم شده بود یه حالت عجیبی داشتم همش از خدا میخواستم زمانو به عقب برگردونه تا دوباره کنارش باشم تو همین خیالا بودم که رسیدم وارد خونه که شدم سلام کردم و رفتم تو اتاقم درو بستم میخواستم به عاطفه فکر کنم نمیخواستم کسی مزاحمم بشه من عاشقش شده بودم با تمام وجودم،همش دعا میکردم که یکبار دیگه ببینمش و بهش بگم که عاشقش شدم ،روتخت دراز کشیدم و با یادش به خواب رفتم…چند روز گذشت کارم شده بود گریه همش دعا میکردم که یکبار دیگه ببینمش،دیگه ناامید شده بودم اعصابم خراب بود رفتم بخوابم تا چشمامو بستم که بخوابم یدفعه گوشیم زنگ خورد شماره رو نمیشناختم جواب ندادم حوصله حرف زدن نداشتم ولی ول کن نبود همش زنگ میزد خلاصه گوشیمو جواب دادم،داد زدم گفتم بفرمایید گفت اولا سلام دوما آدم سر آبجیش داد نمیزنه،تعجب کردم گفتم کدوم آبجی یدفعه عصبانی شد سرم داد زد و گفت همون که اونشب تنهاش نذاشتی…اینو که گفت اشکام سرازیر شد گفتم عاطفه خودتی گفت بله خوودمم آق داداش بی معرفت آدم آبجیشو ب این زودی فراموش میکنه، ازش معذرت خواهی کردم و همه اتفاقات این چندروزو بهش گفتم اینکه همش ب فکرش بودم و بخاطرش گریه میکردم،یدفعه خندید بهم گفت نه بابا پسرم بزرگ شده عاشق شده اونم عاشق آبجیش،گفتم مسخره بازی در نیار جدی گفتم من عاشقت شدم دوستت دارم میخوام مال من باشی،دیگه خندش قطع شد با یه لحن جدی ازم پرسید دروغ که نمیگی گفتم نه حاضرم عشقمو بهت ثابت کنم هرکاری بخاطرت میکنم،خندید و گفت نمیخواد هرکاری بکنی فقط بهم خیانت نکن منم بهش قول دادم حدودا یک ساعت باهم حرف زدیم و از خودمون میگفتیم،یدفعه مامانم صدام زد و مجبور شدم با عاطفه خداحافظی کنم. ازون روز ب بعد کارم شده بود حرف زدن و اس دادن به عاطی رفتارم تغییر کرده بود باهمه خوب رفتار میکردم همه ازین جور رفتار کردنم تعجب کرده بودن ولی هیچکس نمیدونست که اینکارا همه بخاطر قولیه که به عاطفه دادم.از رابطمون 4 ماه گذشت و من هرروز بیشتر از روز قبل عاشقش میشدم تو این مدت حتی یکبارم حرف سکسی نزدیم آخه ما عشقمون پاک بود و دنبال هوس نبودیم،درباره عاطفه با خانوادم صحبت کردم بهشون از نجابت وپاکی عشقش گفتم اونام قبول کردن و رفتن خواستگاری،چندماه گذشت حالا منو عاطفه نامزد بودیم و از اینکه کسی مارو باهم ببینه نمیترسیدیم باهم خیلی راحتتر از قبل بودیم و دیگه ازهم خجالت نمیکشیدیم همه مشکلاتموونو بهم میگفتیم…ی روز عاطفه بهم زنگ زد گفت دلش گرفته ازم خواست که برم پیشش آماده شدم و به سمت خونشون حرکت کردم زنگ زدم دیدم خودش اومد درو باز کرد سلام دادم و رفتم تو بغلش کردم و پیشانیشو بوسیدم چشماش باد کرده بود و قرمز بود بهش گفتم چرا گریه کردی گفت دلم گرفته بود دوباره بوسیدمش و اشکاشو پاک کردم رو مبل نشستیم اومد رو پام و سرشو گذاشت رو شونم یکم باهم حرف زدیم ازش پرسیدم بقیه کجان گفت رفتن خونه خالم منم بخاطر اینکه باتو باشم نرفتم،بوسش کردم و قربون صدقش رفتم یدفعه گفت علی ی چیز ازت بخوام قول میدی مخالفت نکنی منم گفتم تو جون بخواه،گفت میخوام امروز که تنها هستیم مث زنو شوهرا باشیم،نتونستم مخالفت کنم آخه خودمم نیاز داشتم ولی شرم و حیا بهم اجازه نمیداد که همچین درخواستی ازش بکنم، بهش گفتم قبوله هرچی زنم بگه هنوز جملمو کامل نکرده بودم که لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد ب خوردن ،منم لبای اونو میخوردم و گاهی زبونامونو تو دهن هم دیگه میکردیم و میمکیدیم ی چند دقیقه ای لب گرفتیم بعد بلندم کرد و لباسامو در آورد،منم لباسای اونو در آوردم بردمش رو تخت و شروع کردم به لیس زدن بدنش از نوک پا تا گردنشو لیس زدم،بعد پاهاشو از هم باز کردم و کوسشو خوردم ی مزه خاصی داشت حدودا 10 دقیقه ای خوردم بهم گفت بسه حالا نوبت منه و شروع کرد به لیس زدن بدنم…ی چند دقیقه ای کیرمو خورد بهش گفتم بسه الان آبم میاد،دراز کشوندمش رو تخت پاهاشو باز کردم و کیرمو رو کوسش میکشیدم،بهش گفتم اجازست از جلو بکنم خندید و گفت دیوونه ما زن و شوهریم هرکار دوست داری بکن،منم سر کیرمو خیس کردم و آروم آروم فشارش میدادم یدفعه با ی فشار تمام کیرمو داخلش کردم که ی جیغ بلند کشید…یکم تو کوسش نگه داشتم و آروم آروم شروع کردم به تلنبه زدن بعد 5 دقیقه هردومون ارضا شدیم ی چند دقیقه ای تو بغل هم بودیم و بعد اینکه سرحال شدیم رفتیم حمام و وقتی اومدیم لباسامونو پوشیدیم و تو بغل هم خوابیدیم…
الان 3 ماهه که منو عاطفه باهم ازدواج کردیم و خوشبختیم…این داستانم با کمک هم نوشتیم ببخشید اگه طولانی بود و یا ایرادی چیزی داشت آخه دفعه اولمونه…امیدوارم شماهم مث ما عشقتون پاک باشه و دنبال هوس نباشید
نوشته: علی
زرتی عاشق شدی؟
مگه خواهرت نبود کردیش؟ عجب دوره و زمونه ای شده والا!!!
اسكؤل جؤجه افغاني ريده تؤ داستا
ميكه بكن ما زن ؤ شؤهَريم
باکره نبود؟عشقت پاکه؟نیا دیگه اینجا والا پسفردا جوگیر میشین پست میزارین ما به سکسه ضربدری تمایل داریم هیچ گونه کرمی هم در وجودمون موت موت نخواهد کرد از هم راضی میباشیم. . . . .
مردباش دیگه اینجا نیا اینم خودش خیانته حتی اگر عاطی باشه قاطی و رضایت بده قابل توجه اونایی که جلو چشم زنشونم خیانتکارن خیانت خیانته حالا چه درصد بیشتر چه کمتر پس واسه غلطی که میکنین دلیله من دراوردی نتراشین
روحانی مچکریم همینطور گفتم فضا عوضشه
اخه بي غيرت ادم با نامزدش(زن ايندش) از اين كاراي خاك تو سري ميكنه!؟ بگذريم مباركتون باشه ولي به نظر من هر كاري سر موقع خودش قشنگه ولي هركس يك نظري داره واس خودش اما دوستان همه مثل اين دوتا نيستن و يك وقت اتفاقاتي ميوفته كه مخيله ادم نميگنجه اون موقع هستش كه ادم ضربه ميخوره پس بخاطر خودتون هم كه شده مراقب باشيد (عجيبا غريبا)
خفه بابا
فسقلی برو بلفی و لی لی بیت تماشا کن که هنوز واست زوده این کارا. فحشت نمی دم چون نمی خوام حرف بد یاد بگیری عمو جون. سوژه مهد کودکی، جمله ها حال به هم زن، داستان هندی . ننویس دیگه تو رو جدت وگرنه فلفل می ریزم تو دهنتا. آفرین کوچولو