عشق پر ماجرا (۱)

1399/12/13

سلام
من بردیام 19 سالمه و این ماجرای دوران دبیرستان منه
از خودم بگم من قدم 178 وزنم 78 و چشم هام عسلی و موهام قهوه ای تیره(تقریبا مشکی) اند ، تا اواخر دوران راهنمایی چون بلوغ زودرس داشتم(به دلیل مصرف یه سری هورمون دارویی چون یه مدت بیماری بودم) بدنم پر مو بود ولی با اصرار خودم و کمک مادرم موهای بدنمو پیش یکی از دوستای خانوادگیمون که متخصص پوست و مو هست لیزر کردم و در عرض هفت ماه (حدود 10 جلسه) ، تقریبا از شرشون خلاص شدم . پوستمم سفیده همیشه هم لباسای شیک و به روز می پوشم و در کل ظاهرم هم از نظر خودم و هم بقیه مورد تاییده . ولی مثل بعضیا نیستم که چشم همه دنبالشونه و خودشون از دیدن خودشون شق میکنن.
من یه دبیرستان خاص(تیزهوشان) تو شهر خودمون قبول شدم و قرار بود کلاساش از تابستون شروع شه ولی چون به شدت خسته بودم کلاسای تابستونیو شرکت نکردم و ترجیح دادم که استراحت کنم.مهر ماه فرا رسید و راهی مدرسه جدید شدم . جای زیبایی بود و بچه های آروم و مودبی اونجا درس می خوندن.همه با هم رفیق شده بودن چون سه ماه تابستونو فرصت آشنایی داشتن و من به خاطر غریب بودن اصلا حس خوبی نداشتم چون هیچکس رو نمیشناختم و واقعا معذب بودم. من وقتی تازه وارد یه جمعی میشم ، به قیافه ی بقیه نگاه نمی کنم و کلا سرم تو کتاب بود و به همین خاطر کسی رو ندیدم تا اینکه یخم کم کم آب شد و یه نگاهی به دور و برم کردم و چهره ی یکی از بچه ها رو که یه پسر هم قد خودم با پوست سفید و چشمای آبی بود رو دیدم که قیافش به دلم نشست ته کلاس پیش چند تا از بچه هایی که شر و شور بودن نشسته بود و معلوم بود جمعشون خیلی صمیمی اند دیگه بهش توجه نکردم.
مطلقا فکرشم نمیکردم گی باشم ، چون تا قبل از این ماجرا غرق درس بودم اصلا توجهم به کسی جلب نشده بود که بتونم گرایشمو متوجه شم ولی حس منفی نسبت به همجنسگراها نداشتم.
تو حیاط تنها قدم میزدم و زیر چشمی نگاش میکردم و برام خیلی جذاب بود قیافش ولی از آدمایی که دور و برش بودن خوشم نیومد.
یک هفته ای به همین منوال گدشت تا اینکه یه روز اومد پیشم تو حیاطو باهام دست داد دستش مثل یخ سرد بود و ازم پرسید فلانی رو میشناسی گفتم آره پسر عمومه ، گفت پس حتما عموی منو میشناسی ، من برادرزاده ی علیرضام(علیرضا هم محل ما بود یه پسر 22 ساله خیلی خوشتیپ و مودب که به واسطه ی اینکه من و اون آدمای مذهبی ای هستیم باهاش یه سلام علیکی داشتم و پسر عموم هم که چند سالی از من بزرگتره با علیرضا خیلی رفیقه) من هم باهاش گرم گرفتم اسمشو موقع حضور غیاب شنیده بودم«فرحان» ، تایم استراحتو با هم بودیم تا اینکه بهم گفت بیا تو کلاس پیش من بشین (میخواست احساس غربت نکنم و حق آشنا بودنو به جا آورده باشه) ، از پیشنهادش خوشم نیومد چون ته کلاس مینشست ولی چون نخواستم ناراحتش کنم ، پیشش نشستم.
اخلاق و رفتارمون در حد باورنکردنی مثل هم بود و تقریبا من از هر چی خوشم میومد اونم بهش علاقه داشت ، از موسیقی و فیلم بگیر تا شغل مورد علاقه و … و کلا اون روز دیگه به درس توجه نکردیم.
دوستیمون صمیمی تر شد و فقط با همدیگه میگشتیم ، یواش یواش بچه های کلاس واسمون حرف درآوردن و البته کاملا قصدشون شوخی بود و فقط بعضی ها به خاطر حسادت به دوستی ساده ی ما شروع کردن به تیکه انداختن که «یه جوری با هم رفیق شدید و کسی رو تحویل نمیگیرید هر کی ندونه فکر میکنه زن و شوهرید» فرحان کم کم داشت به این حرفا حساس میشد ولی من برام مهم نبود.
واقعا دوستش داشتم ولی اصلا به چیزی جز یه دوستی ساده که بین دو تا پسر میتونست وجود داشته باشه فکر نمیکردم.
تا اینکه بهم گفت که دوست دختر داره ، حس کردم تمام دنیا رو سرم خراب شد ، فک میکردم نمیتونم نفس بکشم ولی به هر زحمتی بود خودمو جمع و جور کردم تا متوجه نشه که چقد ناراحت شدم ، برام غریب بود این حس و حال ، قاعدتا نباید اینقد ناراحت میشدم ولی حالم اصلا خوب نبود ، اونجا بود که فهمیدم بچه های کلاس تا حدودی حق داشتن تیکه بندازن.
دو روز تعطیلی پیش رو داشتیم ، تو این دو روز اصلا نمیتونستم چیزی بخورم و با کسی هم حرف نزدم، دلم واسه فرحان پر میکشید ، حس میکردم رقیب عشقی پیدا کردم ولی من که اصلا اهل این حرفا نبودم!!!
یه ماهی گذشت رابطمون خوب بود اطمینان پیدا کرده بودم که بهش علاقه پیدا کردم ولی اصلا معنی این علاقه رو درک نمیکردم ، تیکه انداختن بچه های کلاس بیشتر شده بود و فرحان کاملا ناراحت میشد وقتی کسی چیزی میگفت.
یه روز یه آخوند اومد کلاسمون یه سری برگه داد به بچه ها که سؤالات شرعیشونو بپرسن ولی من از اون برگه ها نگرفتم ، آخونده سوالا رو میخوند و جواب میداد تا رسید به یه برگه ی نحس طرف پرسیده بود «اگه به یه پسر علاقه مند شدیم چطوری فراموشش کنیم؟» کلاس منفجر شد بچه ها میخندیدن همه به ما اشاره میکردن و میگفتن این سوال یکی از شما دوتاست و فرحان هم به من گفت حتما کار تو بوده ولی من میدونستم یکی از بچه ها کرم ریخته و از فرداش رفت یه جای دیگه نشست ، بهش گفتم مگه کور بودی ندیدی من اصلا ازش برگه نگرفتم ولی توجه نکرد و داشت ناراحتیش از بقیه رو سر من خالی میکرد.
من حتی اسشمو به عنوان امضا استفاده میکردم و واقعا دیوونش بودم ولی از اون روزی که رفت یه جای دیگه نشست و با این حرکت تقریبا شایعاتی که برامون درست کرده بودنو تایید کرد به هیچ عنوان محلش نذاشتم حتی یکی دو بار سلام کرد که من جوابشو ندادم ، تو دلم آتیش بود اما از کارم راضی بودم ، بعد یه مدت دوباره با هم حرف زدیم ولی دیگه تو مدرسه به هم سلام هم نمیکردیم که یه وقت مشکلی پیش نیاد ، فقط شبا تو تلگرام چت میکردیم ، اندازه صد سال حرف واسه گفتن داشتیم و از حرف زدن با هم خسته نمیشدیم و تقریبا هر شب تا دو سه ساعت چت میکردیم. یک سالی به همین شکل گذشت .
من کاملا عاشقش شده بودم و تقریبا مطمئن بودم که گی هستم ولی چون آدم مذهبی بودم(البته فکر نکنید عطر مشهد میزنم و شلوار پارچه ای میپوشم ولی یه سری عقاید مذهبی دارم که هنوزم برام خیلی محترمن و جالب اینجاست که فرحانم در حد من مذهبیه) تحمل این موضوع به شدت برام سخت بود ، میدونستم پدر و مادرم اگه بفهمن میمیرن چون روی من یه حساب دیگه ای باز کرده بودن و خیلی اوضاع روحیم خراب بود.
اول زمستون ترم جدید کلاس زبانم شروع شد ، رفتم سر کلاس دیدم فرحان اونجاست ، خیلی خوشحال شدم چون میتونستم با خیال راحت و بدون اینکه کسی مزاحم شه برم کنارش بشینم چون اونجا از بچه های مدرسمون کسی نبود اونم از دیدنم کلی خوشحال شد و کنار هم نشستیم و چون معلم آموزشگاه باهام رفیق بود با خیال راحت باهاش حرف میزدم و معلممونم اعتراضی نداشت ، گفت که با دوست دخترش کات کرده چون اصلا حسی بهش نداشته و واسه کم نیاوردن بین دوستاش با دختره دوست شده ، این حرفش خیلی از تنش های روحیمو از بین برد ، معلممون وقتی داشت حضور غیاب میکرد به اسم فرحان که رسید و دید که کنار من نشسته گفت بردیا این فرحان همون فرحانیه که اسمش تو امضات هست ، بهش گفتم نه اون فامیلمونه و از این حرفا ولی فرحان فهمید که جریان چیه ، بهم گفت این چه کاریه که کردی و آبرومونو میبری اینجوری ، میگفت میدونم منظور بدی نداری ولی این کار باعث میشه بقیه فکر بد کنن ، منم بهش گفتم حالا فکر نکن برد پیت هستی ، من یه پسر خاله داشتم که اسمش فرحان بوده که دو سال پیش مرده ، از اون موقع که من اصلا تو رو نمیشناختم امضامو کردم فرحان حالا هم نیاز نیست بری تو قیافه
بدجور کیر شده بود ، دیگه بحثو ادامه ندادیم
چند وقتی گذشت با یه پسری تو مدرسه خیلی رفیق بود از دوران ابتدایی با هم همکلاسی بودن اسم طرف محمد بود ، قیافش و درسش اصلا تعریفی نداشتن ، یه شب که رفتم کلاس زبان(کلاسمون ساعت هفت شروع میشد که تو زمستون ساعت هفت هوا کاملا تاریکه) دیدم حال فرحان داغونه ، گفتم چته ، گفت یه رازی دارم که تا حالا به کسی نگفتم ولی چون بهت اعتماد دارم به تو میگم ، فرحانی که من عاشقش بودم صاف زل زد تو چشام و بهم گفت «من عاشق محمدم»
همین الان هم که دارم اینو مینویسم اون لحظه که میاد جلو چشمام واقعا ناراحت میشم و اعصابم به هم میریزه
فرحان بهم گفت قبلا گی بوده اما خودشو درمان کرده ولی دوباره مدتیه که به پسرا علاقه پیدا کرده و از ذهنش بیرون نمیره یه پوزخند زدم بهش گفتم احمق مگه گی بودن بیماریه که درمانش کردی گفت نمیدونم ولی تو باید کمکم کنی که فراموشش کنم
منم راستش دیگه قید فرحانو زده بودم ،
من دوستش داشتم ، دوست داشتم صبحا که چشامو وا میکنم کنارم تو تخت خواب مشترکمون بغل خودم خواب باشه ، دوست داشتم باهاش همه ی دنیا رو قدم بزنم ، دوست داشتم ببوسمش ، دوست داشتم به اون چشمهای آبیش خیره بشم و تا ابد نگاهش کنم ولی خب همه چیز تموم شده بود برام ، من اونو دوس داشتم ولی اون یکی دیگه رو دوست داشت کسی که از هر نظر با من مقایسش میکرد من ازش بهتر بودم ظاهرا تقدیر کار خودشو کرده بود.
منم بهش گفتم بره حسشو به محمد بگه ، بهش گفتم من فک میکنم اونم تو رو بخواد (راستش واقعا همچین فکری میکردم چون فرحان انقدر زیبا بود که دل هر کسی رو به دست میاورد) ، فرحانم دو روز بعد ، بیرون از مدرسه به محمد پیشنهاد دوستی اون مدلی میده ، محمد هم فرحانو یه کتک اساسی زده بود و کاملا باهاش قطع رابطه کرده بود و بهش گفته بود یه بار دیگه دور و برم پیدات شه آبروتو میبرم.
شب فرحان به من زنگ زد ماجرا رو گفت هم خوشحال بودم هم ناراحت چون دلم نمیخواست فرحانم حس و حال کوفتی ای که من دارمو داشته باشه از طرفی خداروشکر کردم که فرحان من مال یه آدم سطح پایین مثل محمد که لیاقت فرحانو نداشت نشده ، وسط امتحانای دی ماه بودیم و مدرسه نمیرفتیم که ببینمش بعد دو روز دیدمش حالش از من بهتر بود چون حداقل حقیقتو به طرفش گفته بود و قلبش آروم شده بود ،
همون شب تمام جرئتمو جمع کردم و براش نوشتم « من دوست دارم ، بیشتر از هر چیز دیگه ای تو این دنیا ، حاضرم جونمم برات بدم و ازت میخوام تا آخر دنیا کنارم باشی » راستش من داستانایی که دوستان مینوشتنو خونده بودم که تقریبا توی همشون یهو شروع کرده بودن به لب گرفتن و بعدم تا آخر عمر کنار پارتنرشون خوب و آسوده زندگی کردن ولی اینا برای من و هیچ عقل سالمی قابل باور نیست چون معتقدم اینجور پیشنهادها نیاز به مقدمه چینی طولانی داره و از نظر خودم کاملا وقتش رسیده بود که بعد از یک سال و چند ماه احساسمو بهش بگم.
من این پیامو واسش فرستادم و آفلاین شدم
دو روز بعدش سر یکی از امتحانا همدیگرو دیدیم ولی اصلا به روی خودمون نیاوردیم
بعد امتحان که ساعت ده صبح بود از مدرسه زدم بیرون و گوشیم زنگ خورد تو ماشین بابام بودم که دیدم فرحانه دوست نداشتم در حضور بابام باهاش صحبت کنم ولی جواب دادم ، بهم گفت امشب تو کلاس زبان جوابتو میدم ، فکر کردم میخواد کولی بازی در بیاره ولی خب ازش بعید بود با یه خورده نگرانی رفتم سر کلاس و گفتم هرچه باداباد ، بهترین لباسشو پوشیده بود اومد کنارم نشست و با دستای همیشه سردش خیلی گرم و صمیمی باهام دست داد در گوشم آروم گفت چطوری عشق بد اخلاق من ؟؟
میخواستم از شدت خوشحالی گریه کنم ، معنی این حرفش این بود که اونم منو دوست داره ولی روش نمیشه مستقیم به زبون بیاره
دستامونو قفل کردیم تو هم و تا آخر کلاس دائم به همدیگه خیره میشدیم و یه لبخند پر از عشق و علاقه و محبت به همدیگه میزدیم.
بخدا احساس میکنم تا زمانی که کنارمه میتونم هر کار نشدنی ای انجام بدم ، وقتی کنارمه حس میکنم از همه ی دنیا قدرتمندترم.
سعی میکنم زودتر قسمت بعدشم براتون بذارم امیدوارم خوشتون اومده باشه بر اساس حقیقته و علمی تخیلی نیست!
ادامشم بخونید که مطمئنم برا خیالیاتون جذاب خواهد بود
منتظر نظرای قشنگتون هستم
قلبتون لبالب عشق

ادامه...

نوشته: lover


👍 25
👎 2
9001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

794816
2021-03-03 01:59:50 +0330 +0330

قسمت سکسیشو بنویس
عشق به درد ما نمیخوره

0 ❤️

794820
2021-03-03 02:03:29 +0330 +0330

گی ندوس … داستانت کلیشه بود و خسته کننده خدایی داستان مینویسین یجوری بنویسین یه جذابیتی داشته باشه برای کاربر

0 ❤️

794843
2021-03-03 02:49:13 +0330 +0330

سه نکته (دوتا خطاب به نویسنده و یکی خطاب به مخاطبان) :

یک. تا اینجا داستان رو خوب جلو آوردی. منتظر ادامه شم.

دو. عده‌ای نخونده کامنت میذارن. نکبتا.

سه. داستان تگ گی داره.
این تگ رو گذاشتن تا کسایی که تمایل دارن بخونن و کسایی که تمایل ندارن، ادامه ندن و برن سراغ موضوع مورد علاقه شون.
پس شات د فاک آپ


794859
2021-03-03 04:57:20 +0330 +0330

بنویس بقیه اش رو ببینیم چه می کنی با عشقت … 😀 👍

3 ❤️

794875
2021-03-03 08:38:14 +0330 +0330

داشتانتو نخوندم ولی همون اول فهمیدم کصخلی چون زیر ۱۸ سال لیزر نمیکنن نازایی میاره و درضمن من خودم تیز هوشان میخونم سه ماه تابسون هیچ وقت نرفتیم مدرسه فقط سال اول راهنمایی دو هفته از اخر شهریور رو میرن پس لطف کن این کون کونک بازیاتو ب تیزهوشان ربط نده مرسی اه

0 ❤️

794898
2021-03-03 10:53:04 +0330 +0330

داستان فوق العاده بود دم نویسنده گرم ، خیلی وقت حس به این قشنگی رو تو شهوانی ندیده بودم
ولی خطاب به یه سری از کامنتا باید بگم اگه داستان گی دوست نداری نخوووووووووووووووووووووووووووووووووووووون آخه نفهم مگه کسی مجیورت کرده
بعدم یکی گفته تابستون کلاس نیست و از این حرفا من خودم دبیرستان عادی خوندم از اول مرداد برامون فوق برنامه میزاشتن و در مورد لیزر بدن ، دوست دخترم 16 سالشه از پارسال مدام داره میره لیزر
امیدوارم داستانت واقعی باشه چون حس خیلییییی قشنگی رو توش به اشتراک گذاشتی
قلمت روون بود دمت گرم ، توروقران بعدیشم زود بنویس


794976
2021-03-03 22:16:01 +0330 +0330

خوشم اومد

3 ❤️

795125
2021-03-04 13:58:41 +0330 +0330

محشره
حستو خیلی ناب منتقل کردی و معلومه که با سوادی
اون کسایی هم که گی دوس ندارن نخونن خب
من عاشق داستانت شدم ادامشم حتما بنویس
ضمنا عشق به هر شکلی میتونه نمود پیدا کنه پس لطفا مزخرف نگید که اسم عشق و گی رو کنار هم نیارید

0 ❤️

795143
2021-03-04 15:10:34 +0330 +0330

عالی عالی عالی
مطمئنم بر اساس صداقته چون تک تک جمله هات به دلم نشست
وسطاش داشت گریم میگرفت ولی خوشحالم که آخر داستانت خوب بود امیدوارم در آینده هم برامون بنویسی و واقعا لذت بردم
با وجود اینکه دخترم و همجنسگرا نیستم ولی عشقتو کاملا درک کردم و به همه ی همجنسگرا ها احترام میزارم

0 ❤️

795147
2021-03-04 15:30:05 +0330 +0330

ممنون ،
بدون اینکه حرف از سکس بزنی
حرف از محبت و دوست داشتن زدی
خیلی از مردم دنیا بدون فکر مخالفت میکنن ، با اونچه که اصطلاحا عرف نیست…
کاری به راست یا دروغ بودن این قصه ندارم،
اما از اینکه حرف از دوست داشتن زدی و حرف از نگرانی های ابراز عشقت زدی، برام دلنشین و آرامش بخش بود…
خیلی خیلی ممنونم…

1 ❤️

795149
2021-03-04 15:35:03 +0330 +0330

بردیای عزیز
داستانت احساسات منو بعد از مدت ها بیدار کرد
خیلی وقت بود ندیده بودم کسی از عشق واقعی بگه
همه دیگه در نگاه اول عاشق طرف میشن در حالی که تو واقعا به منش و اخلاق طرف مقابلت توجه کردی
اگه داستان واقعی بود که حس میکنم واقعیه عشقت ماندگار و اگه خیالی بود امیدوارم طعم همچین عشقی رو واقعا بچشی
بینهایت ازت سپاسگزارم مرد

1 ❤️

795190
2021-03-04 20:02:37 +0330 +0330

والا عالی بود
من که خوشم اومد به حرف بقیه گوش نده بازم واسمون بنویس

0 ❤️

795222
2021-03-05 00:45:34 +0330 +0330
Cmb

قشنگ بود
به شرطی که تا تنور طرفدارات داغه، داستان بعدی رو هم آپ کنی
پس خودتو نگیر و زودتر پارت بعدی رو بفرست
لایک ۱۳ :)

0 ❤️

795903
2021-03-08 10:41:42 +0330 +0330

شمایی که از جریانات گی خوشت نمیاد!
مگه کونت گذاشتن و مجبوری بخونی که میای زیر داستانای گی کصشر تفت میدی؟ خب خوشت نمیاد، نخون عزیز من. نمیمیری که!!!

0 ❤️

795937
2021-03-08 15:52:04 +0330 +0330

محو این داستان شدم بخدا
عالی بود عالی
لایک 17

0 ❤️

816800
2021-06-24 01:27:37 +0430 +0430

عالی بود، واقعا لذت بردم🥺😭
بازم بنویس، اگه دوس داشتی خصوصی بده خوشحال میشم باهم دوست بشیم🌹

0 ❤️