وقتی چشمام رو باز کردم واسه چند ثانیه زمان و مکان رو فراموش کرده بودم.اومدم بغلتم که تازه متوجه شدم بازوم از فشار وزن سر و گردن مریم که تو بغلم به خواب عمیق رفته بود بیحس شده.دلم نمیومد بیدارش کنم ولی وقتی یاد اتفاقات شب قبل افتادم مثل فنر از جا پریدم و متعاقب اون مریم که با کشیدن دستم از خواب پرونده بودمش غرولندی کرد و بدون اینکه زحمت باز کردن چشمهاش رو به خودش بده غلتی زد و پشتش رو بهم کرد و دوباره خوابش برد.به صفحه موبایلم نگاهی کردم وقتی دیدم ساعت از ده صبح هم گذشته امیدی نداشتم که وقتی برمیگردم خونه ندا رو اونجا ببینم.
شاید اگه دلشوره نداشتم با دیدن اندام برهنه،بخصوص باسن خوش فرم مریم که همیشه برام اغواکننده بود تحریک میشدم و حتما از پشت سر بغلش میکردم و وقتی صورتم رو بین موج سنگین و خرمایی رنگ موهاش پنهون میکردم وسوسه میشدم یکبار دیگه هیجان یه سکس جذاب و عاشقانه رو تجربه کنم.
اینطور مواقع مریم که انگار نه انگار روحش رو از ماوراء دنیا به جسمش کشوندی و از خواب ناز بیدارش کردی ازم استقبال میکرد و حتی توی خواب هم پایه سکس بود.
تنوع رفتارهای سکسی مریم همیشه برگه تضمین رابطه عاشقانه مون بود.هر وقت راهی میشدم به سمت خونه اش یک درصد هم نمیتونستم حدس بزنم الان چه لباسی تنشه و چه جوری قراره روح و جسمم رو از هر بند و گره ای جدا کنه و به تسخیر دربیاره.حتی وقتی دیگه هیجان سکسهای مخفیانه مون هم فروکش کرد باز به نوعی هیزم زیر دیگ شهوت من میگذاشت تا هر بار سکسمون از بار قبل جذاب تر و دلچسب تر از بار قبل برام باشه.
هرچی مریم سرشار از انرژی و نشاط بود و به وجدم میاورد، ندا برام کسالت آور و خسته کننده بود.فاصله بین دیدارهامون اونقدر ذهنم مشغول مرور ادا و اطوارهاش و لذتهای رنگارنگی که باهم تجربه کرده بودیم بود، که دیگه جایی واسه کنجکاوی در مورد محتویات اون پوسته مرموز و مسکوتی به اسم ندا باقی نمیموند.اون زمان اگر دنبال واژه ای واسه اسم گذاشتن رو احساسات درونیم به مریم میگشتم بی درنگ اول و آخر به واژه عشق میرسیدم.
توی راه خونه خودم رو واسه هر عکس العملی از ندا آماده کرده بودم ولی وقتی رسیدم با دیدن منظره پیش روم از خودم خجالت کشیدم.روی کاناپه مچاله شده بود و خوابش برده بود.رفتم بالای سرش و کنارش نشستم و توی صورتش خیره شدم.چهره معصوم و بیگناهش توی خواب خباثت و نامردی منو بیشتر به رخم میکشید.وارد بازی کثیفی کرده بودمش که روحش هم خبر نداشت.از خواب پرید و با دیدن من هراسون از جاش بلند شد و نشست.
ادامه…
نوشته: نائیریکا
=D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D>
قشنگ بود.ولی یه قسمت هایی کپی شده از یه داستان دیگه بود(بیرون اومدن از کتابخونه و خبر بچه دار شدن)
البته این احساس من بود شایدم من اشتباه می کنم
موفق باشی
خسته نباشي نایریکا
یه جورايي دلم خنک شد که مریم انقدر پست بود شايد اگر علی پست نبود همچین آدمی گرفتارش نميشد
با اينكه این قسمت خیلی از رفتارهای علی در برابر ندا توجیه شده بود اما باز هم نفرتم از علی همچنان باقیست ,حس ميكنم لیاقت ندا خیلی بيشتر از مردهای اطرافشه چه علی چه حسام یه جورايي در برابرندا و شخصيتش ناقصن
موفق باشي نایریکا
:“> :”> :"> bagheyrat
سلام
ای وای راست میگی.گفتم چرا انقدر آشناست
از نویسنده عزیز بابت کند ذهنی خودم پوزش می خوام
ناییریکا عزیز ، دوست داری چی بگم؟ ;-)
والا هرچی از خوبیای داستانت بگم کم گفتم به گونه ای که اصلا دلم نمیخواد حرفی از چیزایی که فقط یه کوچولو به نظرم خوشایند نبود بزنم… :-(
بد خواه مد خواه داشتی : عکس بده ، جنازه تحویل بگیر یا اصلا اگه دیدی اینطوری جواب نمیده البوم عکسارو بده ، قبرستونشونو تحویلت میدم :-D
پنج تا قلب قرمز هم که اصلا قابل روی ماهتو نداره دی:
هوای مارو داشته باش و داستان نوشتنتو ادامه بده ، ما هم هواتو داریم و پشتتو خالی نمیکنیم!!!
سپیده اگه عکس علی رو داری واسم بفرست خودم میدونم چیکاری کنم!
فعلا بزنم فلنگو ببندم تا این “تینا کسو” [ همون خانوم طلبکار عزیز] باز سرو کلش پیدا نشده! :-)
مثل همیشه عالی و زیبا بود
پنج قلب ناقابل رو هم تقدیمت میکنم
امیدوارم در سال جدید داستانهای زبیاتری ازت ببینم.
عید بر همه ایرانیان سربلند مبارک
پس کامنت من کوش ؟
نائیریکا جون دوباره میگم :
واااااااااااااااااااااااااای جیغ اونم بنفش
فدای خودتو قلمت زیبا دقیق جذاب و کامل
اکشنم بود حسابی این قسمتش
خوب شد دلمون خنک شد البته اگه قسمت بعدش حالمون گرفته نشه
پنجم که گفتن نداره طبیعیه
لطفا قسمت بعدشم مثل این این یکی زود اپ کن میسی
یک و صفر میشن چند ؟
سلام نایریکای عزیز!
اولأعید مبارک
دومأ داستانت واقعأ جای انتقاد نذاشت!
حس میکنم شخصیت ندا اینبار بهتر به نمایش دراومد.
شکست علی از مریم نقطه اوج داستانت بود و اینکه هیچ کاری بیجواب نمیمونه
هنوز هم پرسوناژ ندا، مهمترين نقطه قوت و تفاوت داستان ه؛ اما متأسفانه هنوز هم خلق قهرمان با اشاره مستقيم نويسنده، به خواننده اين حس رو ميده كه تفاوت قهرمان داره بش ديكته ميشه. عملها و عكس العمل ها رو بگيد و بذاريد مخاطب خودش بفهمه ندا باهوش و فهميده و غيره س.
خودموني ش: با تعريف زياد از ندا اقلا حسادت زنانه مخاطبين زن (مثل من!) رو برنينگيزيد!
يه چيزي؛
اين مريم، قبلا ميترا نبود؟!
عيدي خوبي داديد به ما! مرسي نائيريكا خانوم. لذت بردم…
عيد همگي مبارك.
سلام علیکم :D
عید همگی دوستان مبارک
الان هر کی این داستانو بخونه کاملا میفهمه یک خانم داستانو نوشته :D
کلا از این علی خوشمان نمی اید :D
سلام علیکم :D
عید همگی دوستان مبارک
الان هر کی این داستانو بخونه کاملا میفهمه یک خانم داستانو نوشته :D
کلا از این علی خوشمان نمیاید :D
باسلام و عرض تبريك سال نو به همه دوستان و نائيريكاى عزيز، در مورد اين قسمت بايد بگم مثل هميشه خيلى عالى بود و جذاب، ابهاماتى كه در مورد شخصيت على وجود داشت تا حدود زيادى از بين رفت ولى يكم زنونه از زبون يه مرد روايت شد، كه البته چون نويسنده يه خانومه اشكال محسوب نميشه، يه نكته رو اگه نگم ميتركم!
اون لباسى كه اشاره كردى تاپ ه نه تاب!!! دو جا هم اشتباه تايپى بود مثل “بازى” كه نوشته بودى “بازه”! و اون يكيش هم نميگم تا مجبور بشى بگردى و پيداش كنى! اينا از ارزش كارت كم نميكنه و امتياز كامل رو بهت تقديم كردم و ممنون از اينكه تو اين روز هايى كه همه يه جورايى در تكاپو بودن براى تدارك مقدمات سال نو، وقت گذاشتى و اين قسمت رو آماده آپ شدن كردى.
(ضمنا خدا رحمتم كنه)
درود بر همه دوستان گُل بخصوص نائیریکای عزیز
این قسمت رو گل کاشتی. مثل همیشه درگیر این بانو «ندا» مون کردی! چه خوبه که ندا با این شخصیت برجسته اش «مغرور» نیست. به نظر بنده غرور خیلی خوبه ولی وقتی از حدش میگذره خیلی «چیزها»رو نابود میکنه!!!
احساسات اسب های وحشیند! آدم نمیتونه کنترلش کنه…
داستان پردازی بی نهایت عالی بود. طوری که خودمو جای علی داستان حس میکردم. بعضی قسمت هاش فکر میکردم که واقعا یه مرد داره به ندا نگاه میکنه. توصیف نگاه های که به ندا داشت و دعوا با مریم و همه و همه باعث شد دیگه ایراد زنانه بودن داستان از زبان علی حس نشه. قسمت آخرش که سورپرایز جالبی داشت. فکر نمیکردم این مریم کثافت از آب در بیاد! فکر میکردم کصافطه!(هه!) این اتفاق در نهایت داستان تاثیر خوبی داره… از همون اول نسبت به این مریم حس خوبی نداشتم… هرچند خیلی اغواگر به نظر میاد ولی وقتی… بهرحال بسیار ممنونم. عیدی خوبی بهمون دادی.
موید بمانید!
راستی یه چیز مهم که یادم رفت… کم کم داره از این علی خوشم میاد.
با عرض سلام و ادب
سال نو رو به همه عزیزان تبریک میگم ،عیدتون مبارک دوستان گلم
نایریکای عزیز :
زیبا بود ممنون
موفق باشید
1- سال نو بر همه دوستان بخصوص نویسنده عزیزمون مبارک
2- کم کم قصه داره به جاهای خوب خوبش میرسه از اولشم حس خوبی به این مریم خانوم نداشتم نمیدونم چرا حس میکردم آخرش تو زرد از کار درمیاد
3- نائیرکا جان برسم تشکر از زحماتت پنج تا قلب پرسپولیسی تقدیمت میکنم و آرزوی سلامتی برایت دارم
با آرزوی آرزو
داریوش
داستان تقريبا كامل شده و فقط به يه تصميم از قهرمان داستان نياز داره تا به انتها برسه البته ميشه هر داستانى رو تا بى نهايت ادامه داد.
بنظر من اين قسمت هم مثل قبل خوب بود و مسيرى كه بايد طى بشه تا نقطه كورى براى مخاطب باقى نمونه، طى شده. شخصيت هاى داستان به نوعى هستن كه نميشه هيچكدوم رو گناهكار و مقصر قلمداد كرد البته اينو هم نبايد ناديده گرفت كه قلم نويسنده هميشه به نفع ندا ميچرخه و فرقى نميكنه داستان از ديد كدوم شخصيت بيان ميشه، هميشه ندا خوبه!
نوشتن داستان از ديد على بايد به تصميم ندا كاملا مربوط باشه و نهايتا اينطور به نظر مياد كه…(بيخيال، دوست ندارم هيچ داستانى رو پيش بينى كنم ;-) )
به تصوير كشيدن سكس به اين شكل مطابق سليقه من نيست البته منظورم اينه كه خودم اينطورى نمى نويسم ولى نميخوام بهت توصيه كنم چون مسلما اين فقط يه سليقه ى شخصيه.
مطلب بعدى در مورد نگارش داستان هست كه جا براى بهتر شدن داره به عنوان مثال:
“چند دقیقه نشسته بودم و تو افکار خودم غرق شده بودم.”
به اين شكل صحيح تر بود:
دقايقى غرق در افكارم نشسته بودم.
و مواردى ازين قبيل كه ميتونه در بهتر شدن يه متن تاثير زيادى داشته باشه.
و در مجموع ميتونم بگم داستان قابل قبوليه و اميدوارم موفق باشى.
سلامم به باران و آیینه باد…به دلهای خوشزنگ و بی کینه باد…سلامم به نوروزوفصل بهار …به یاران امروز و دیرینه باد …نوروز 92 یر شما خوبان مبارک
یاران خوب و صمیمی عشق پنهان خیلی خوشحالم که اولین بهار حضورم توی سایت رو در کنارتون بودم.امیدوارم همیشه پایدار،امیدوار و برقرار باشید.
ابتدا یه توضیح کلی به نظرم رسید در مورد داستان که باید خدمت دوستان عرض کنم و اینکه بحث قهرمان پروری توی این قسمت داستان یا حداقل از این قسمت به بعد منتفی هست و بر خلاف دوستانی که عقیده داشتند سعی در موجه نشون دادن چهره ندا داشتم با نوشتن مجدد رویدادها اینبار از دیدگاه قهرمان مرد خواستم هم ابهامات بر طرف بشه و هم اینکه یه مقداری اون دیدگاه منفی و منظره زشتی که علی در نظر مخاطب داشت برطرف بشه.بارها به صراحت خدمت دوستانی که خارج از پیج داستان در موردش بحثی پیش اومده گفتم که از این به بعد سعی من در نشون دادن خطاهای قهرمان زن داستان هست.و اینکه کوتاهی هایی که توی حل مشکلاتی که توی روال قصه زندگی اش پیش اومده حالا اعم از خواسته یا ناخواسته داشته چه عواقبی رو براش به همراه داشته.اتفاقا من خودم با بعد غرور و لجبازی ندا کاملا موافقم و چون چه تجربه های شخصی خودم و چه اطرافیانم نتایج زیانبار این قضیه رو به عینه دیدم بیشتر سعی دارم به مخاطب القا کنم که عواقب این خصیصه میتونه چقدر دردسرساز و بد باشه.
و اما نکته دیگه اینکه کاستی های این قسمت رو به خوبی خودتون ببخشید.حالا اگر دو سه مورد غلط املایی به چشمتون خورد بدونید تا از املای درست کلمه ای مطمئن نباشم اینجا درج نخواهد شد.واگر گاها اشکالی به چشم میاد از زیر نگاه من فرار کرده و به اینجا رسیده.این قسمت رو بیشتر مورد عفو قرار بدید چون اصرارم توی انتشارش روز اول فروردین و عید باستانی که خواستم برگ سبزی تحفه درویش باشه و خدمت دوستان تقدیم کرده باشم لحظات آخر که ادمین عزیز داشتن داستانها رو منتشر میکردن فرستادم براشون و اگر چه دوبار مرور و ویرایش شده بود فرصت واسه بار آخر نشد.
بازهم از همه شما خوبان ممنون.امیدوارم از این قسمت داستان هم لذت وافر برده باشید.
باز هم آرزو میکنم ایام به کامتون باشه.دیروز و امروز سعی بر این داشتم لطف سرشار همه دوستانی که با کامنتهاشون تو مسیر عشق پنهان همراهم بودند ذره ای از اون رو جبران کنم و به یادشون باشم.دوستانی که قبلا منو شرمنده کردند و از طریق خصوصی نتونستم بهشون تبریک بگم عذرخواهی منو بپذیرن اگه اسمشون از قلم افتاده.اگر چه سعی کردم هیچ دوستی رو فراموش نکنم.
پیروز و سربلند باشید.
شیر جوان عزیز مقام کامنت اولی رو بهت تبریک میگم عزیز.عید شما هم مبارک.امیدوارم وقتی به نظرتون رسید رضایت شما تامین بشه.
BIG BEYZE گرامی ممنون بابت همراهیت.امیدوارم همیشه شاد و خرسند باشی.
شراره عزیزم سپاس دوست عزیز.نه اشتباه نکردی این قسمتها بیان شده منتها با روایت ندا.دلیلش رفع ابهامات قصه بود.
با غیرت عزیزم واقعا ممنون از حمایت و همراهی شما.امیدوارم سال خوبی در پیش رو داشته باشی و همچنان پا به پای قصه های نائیریکا همراه و یاورش باشی.سعی کن به اتفاقات گذشته فکر نکنی و از کسی نرنجی.همه دوستانی که تو پیج داستان میان قدمشون روی چشم من هست.امیدوارم اگر اتفاقاتی میوفته و خدای نکرده رنجشی از دوستان دیگه خاطرشون رو مکدر میکنه به من ببخشند.
سپیده جان ممنون که قدم رنجه کردید.خوشحالم یه کم بار دلت سبک شده از دست این علی.حالا خیلی ازش متنفر نباش چون قراره یه کارهایی بکنه.امیدوارم توی قسمتهای بعد یه کم بتونی ببخشیش.همیشه خندان و بهاری باشی دوست عزیز.
پرنده خشمگین عزیز سپاس از همراهیت.حقیقت هم همین هست.به دلگرمی شما نبود الان این پیج هم توی این سایت نبود.برقرار باشید دوست عزیز.
پرنده خارزار دوست مهربون و مشفق و گلم سپاس عزیزم.امیدوارم طی قسمتهای بعد بیشتر نظر مساعد داشته باشی…
برگ پاییزی ممنون دوست عزیز.دست گلت بابت قلبهای قشنگ درد نکنه.من همیشه شرمنده لطفت هستم آجی.امیدوارم از شر به دور باشی و همیشه خیر و برکت نصیب زندگیت باشه.
جربزه جان ممنون گلم.خودتون یه دنیا قابل دارید.خوشحالم نظر مثبت داشتی.امیدوارم با بکار بستن نهایت سعی و تلاشم توی قسمتهای بعد ذره ای از لطفت رو جبران کنم.
مامانی گلم سپاس دوست خوبم.واقعا خوشحالم که تونستم نظر مساعدت رو جلب کنم.چشم عزیز اگر ملاحظه کرده باشید تقریبا سعی کردم فاصله بین قسمتهای داستان بیشتر از یکهفته نباشه.امیدوارم همه هفته هات سرشار از نیکی و خوشبختی باشه و با فراغ بال بتونی همپای قصه هام باشی.
صخره جان سپاس.حق با شماست دوست عزیز یکی از فرازهای داستان و نقطه اوج همین بود که اشاره کردید.این قسمت انرژی زیادی ازم گرفت و وقتی میبینم اکثر دوستان رضایت دارن باعث میشه هم انگیزه واسه قسمت بعدی داشته باشم و هم خستگی نوشتن از تنم دربیاد.
مریم مجدلیه بانوی عزیز خوش آمدید.ممنون از دقت نظری که داشتید سعی میکنم بیشتر به این امر توجه داشته باشم.مریم خیر همون میترا نیست.میترا شخصی هست که ضربه نهایی رو به زندگی ندا وارد میکنه.شما سروران عزیز هم با خوندن داستان سبزترین و صمیمی ترین عیدی رو توی اولین روز سال بهم بخشیدید.
شادی جوجو امروز از دنده چپ با نائیریکا بلند شده ولی نمیدونه نائی عاشق اون سروزبون و شیطنتش هست.بیا عزیزم این شکلات رو بگیر و بدو برو تو تاپیک ها بازی کن باشه عسلم… :D
قلب مسین عزیز سپاس.هرچه از دوست رسد نیکوست دوست عزیز تو هم تو هر قسمت هی منو جز بده. :D
پژمان جان سپاس.امیدوارم کسالتها ازت دور باشه و سالی پر از تندرستی و شادمانی در پیش رو داشته باشید.
هیوای عزیزم سپاس بابت همراهی و هم بابت حمایتهات.امیدوارم قصه ات همیشه بی غصه و راه زندگیت آکنده از عطر گلهای بهارنارنج باشه.
علیرضای گلم سلام.تو واقعا با لطف و مهربونیت همیشه منو شرمنده خودت میکنی.امیدوارم سالی که در پیش رو داری سبزترین بهار عمرت و پایه چیده شدن سالهای قشنگ زندگیت باشه.
راد داریوش بزرگوار مهر مهربانانه حضرت حق همیشه بر شما جاری باشه دوست خوبم.امیدوارم شاد و تندرست و سلامت باشید.
علی اسپرت عزیز واقعا ممنون امیدوارم توفیق همراهی شمارو تا قسمت آخر نصیب خودمون کنیم.
آریزونای عزیز سلام.عاقا ما تسلیمیم این دفعه رو ببخشید.امیدوارم پاسخم جوابگو بوده باشه.
آریزونای عزیز ضمن سپاس و تشکر بابت حمایت و همدلی شما دوست عزیز باید به اطلاع برسونم تو کامنت قبل دیگه خواب داشت بر چشمام غلبه میکرد و اصلا نمیتونستم چیز دیگه ای بنویسم.حق با شماست قصه تقریبا تکمیل شده ولی هنوز یه جای کار وجود داره.فعلا پازل ها رو داریم میاریم و کنار همدیگه میچینیم.ممنون بابت مثالی که برام زدی.حتما بیشتر توی این امر دقت خواهم کرد.اون بحث سکس در خدمت داستان بود.درسته نوشتن از سکس از زبون یک زن برام یه کم سخته دیگه تصور کن از نظر جنس مخالف سخت تر.سعی کردم مطالعه گسترده ای رو اول انجام بدم.تقریبا یک هفته ای رو وقتم رو گذاشتم روی مطالعه مقالات و کتابهای روانشناسی جنسی آقایون تا سکس زنونه ای رو به تصویر نکشم.کلا جدا از بحث سکس روی این قسمت خیلی زوم کردم که روحیات مردونه رو به تصویر بکشم.
در هرصورت مبحث سکس چون پایه و ریشه تقریبا اختلافات و مشکلات بود بهش اشاره شد.و کما اینکه چون قسمتهای داستان زیاد شده،امیدوارم این امر اتفاقی بتونه در خدمت رفع خسته کنندگی داستان هم باشه.در مورد در نظر گرفتن منفعت علی یا ندا تو قسمتهای بعد امیدوارم این معضل کاملا حل شده باشه.
سلام خدمت ناییریکای پر احساس،
اول از همه کلی تبریک و آرزوهای خوب به مناسبت جشن نوروز خدمت ناییریکای خوش قلم و سایر دوستان.
می دونم که با مهربونی پیگیر حال و احوال من بودی، و با بزرگواری غیبتهای من رو بدون حضور والدینم موجه می زدی.
در واقع، عدم نوشتن من به معنی همراهی نکردن علی و ندا نبوده؛ یه بار دیگه هم گفتم، با این قلم و داستان کاری کردی که اگه پنجاه قسمت هم بنویسی تا نفهمیم سایه کی می ره بالای سر سامان، دست از خوندن نمی کشیم. اما در عین حال، این موضوع دلیل بر مهر تأیید زدن به همه جزئیات داستان نیست.
راستش من از قسمت هفت به بعد، دچار خوددرگیری شدم و دیگه نتونستم با ندای قصه دوست باشم. اگر خودم بودم و خُل خلک بازی در می آوردم برای شخص خودم قابل پذیرش بود؛ اما کارها و درشت گویی های ندایی که با چوب و چماق و مسلسل به حلقمون کردی که یه الهه و قدیسه است برام عجیبه.
به عنوان مثال، ندا خانومی که به اشارتی از شرکت غیبش می زنه و خودش رو سر به نیست می کنه تا مبادا چشم تو چشم حسام بشه، نمی تونه به اون راحتی حسام رو ببخشه یا حداقل اگه بهش فرصت مجدد می ده با جایزه ویژه سکس نیست؛ بلکه از این ندای بلبل زبونی که بزرگ و کوچیک رو با استدلالاتش تأدیب می کنه انتظار می رفت که بشینه و سنگش رو با حسام وا بکنه که می خواد از اون به بعد چی کار کنه و آیا منهای قضیه مامانش اصلاً می خواد برای سامان پدری کنه یا نه!
برخورد ندا با سیما هم که هیچ رقمه توی کَتَم نمی ره. اگرچه خود من محکوم به کم ارزش کردن دلسوزی مادران سینه چاک هستم و خیرخواهی های امثال سهیلا رو به نقد نشسته ام؛ اما رویارویی سیما با ندا رو نمی فهمم؛ هنوز دو کلمه از دهان سیما خارج نشده، ندا کلت کمری رو می کشه و تا مطمئن نشه که سیما له نشده بی خیال نمی شه. تصور من در این جور مواقع، تلاش برای دلبری از والدین طرف مقابل هست و سعی در توجیه ارتباطی که پدر و مادر دوست دختر یا دوست پسر رو ناخشنود کرده؛ که البته ندا به زور می خواست سیما ازش متنفر بشه. من قبل از حمله ندا، دو کلمه بیشتر از سیما نشنیدم، پس می طلبید که ندا پیش داوری سیما رو اشتباه حسام تلقی می کرد و کمی دوستانه و با زبون ریختن، مادر شوهر رو می آورد توی جبهه خودش.
مسأله بعدی، علیرغم اینکه شما چندین بار تأکید کردی که داستان تکمیل شده و فقط بعد از ویرایش نهایی هر قسمت رو آپ می کنی، من قسمتها رو مثل حلقه های زنجیر نمی تونم به هم وصل کنم و فکر می کنم بعد از هر قسمت بنا به سؤالاتی که خوانندگان مطرح می کنن، یه تیکه از پازل رو بر می داری و می دی به ما که بریم واسه خودمون خوش باشیم و یه گوشه از معمای عشق پنهان رو خودمون حل کنیم. اگر بی خیال شم که بعد از اینکه اوایل داستان، علی ناغافل مهربون شد و بعدش ما موندیم توی خماری که این دیو دو سر توی دوران بارداری با ندا چه کرد و کلاً در چه مقطعی از تاریخ و بنا به چه دلایلی طلاق صورت گرفت، دیگه نمی تونم بی خیال این شم که هر وقت دلت خواسته ما رو پرت کردی هر جای زندگی ندا که برای اون قسمت خوشایند به نظر می رسیده، و دوباره قسمت بعدش فرستادیمون یه جای دیگه که حتی بعضاً راوی قصه هم عوض شده.
نکته بعدی، سفیدی و سیاهی مطلق کاراکترهاست. شخصیتها یا باید برای ندا جانشون رو فدا کنند یا باید آرزوی مرگ ندا رو در سر بپرورونند. هر بار هم که این سفیدی یا سیاهی چشم خواننده رو می زنه، قسمت بعد یه جوری قصه پردازش می شه که خواننده باورهاش رو دستکاری کنه و به خودش بقبولونه که اون آدمه در واقعیت آدم بهتریه. در حالی که با یک شخصیت پردازی میانه رو از ابتدا می شد راحت تر جان کلام رو رسوند به جای اینکه برای توجیه هر کاراکتر کلی به آب و آتیش زد. برای نمونه، وقتی همه فقط دنبال یه سر نخ از علی بودند تا برن سر به نیستش کنند، ناگهان یک علی گوگولی مگولی پیدا می شه که چنان ندا ندایی می کنه که فرهاد برای شیرین نکرد. تا جایی که ما دیدیم و شنیدیم، خانوم ها و آقایون توی چشم همدیگه نگاه می کنند و از روی مزاح یا غرض همدیگه رو می کوبند؛ اون وقت علی جوری از همسر اسبقش جلوی سیما دفاع می کنه و خودش رو گناهکار بزرگ نشون می ده، که خواننده آرزو می کنه ای کاش یه همچین شاهزاده رویایی حتی برای یک بار توی زندگیش به لبش بوسه بزنه.
و قص علی هذا…
خودت می دونی که من هم در پرچونگی ید طولایی دارم و از اون جایی که یکی دو بار برای کامنتهای بلند بالای من ابراز دلتنگی کردی، تصمیم گرفتم یکی از اون نامهربوناش رو امروز بنویسم چون یک قسمت تمیز و بی حاشیه نوشتی که به دلم نشست. من هم با کامنتم تونستم یه ذره از حال و احوال خودم در برخورد با ندا پرده بردارم، هم به ابهامات عزیزانی پاسخ بدم که دنبال دلیل عدم حضورم در قسمتهای قبل بودند.
علی ای حال، هر آنچه که گفتم یا هنوز توی دلم باهاش حال نمی کنم، به هیچ عنوان از ارزش قلم تو کم نمی کنه و نه تنها برای من بلکه برای خیلی های دیگه مسجّل شده که ناییریکا نویسنده ای هست که کافیه اراده کنه تا یک اثر به یادموندنی از خودش توی قلب ما حک کنه.
تمام زیبایی های بهاری به علاوه پنج قلب قرمز شهوانی تقدیم شما ناییریکای عزیز.
اومدى نسازى نائيريكا، من كى تو رو چزوندم؟ اينهمه تعريف ميكنم، گوشه ى اون يه تك مضراب ميزنم كه هم بخندى هم ايراد رو از يه دوست بشنوى! بعدشم تقصير خودت بود كه بهم خبر ندادى كه داستان رو سايته و گرنه مثل قسمتهاى قبل تو خصوصى بهت ميگفتم!
خوب ميبينم كه اين قسمت يخ درساى عزيز هم باز شده و دستش داره براى نوشتن گرم ميشه! بدو دختر خوب، درسا رو آپ كن كه باز داره يادمون ميره قسمت قبلى چه اتفاقى افتاده.
البته فکر می کنم برخورد مخاطب با شخصیت علی مقداری سخت گیرانه است. ولی به نظر بنده خیلی وقت ها ممکن است شخصیت هایی از داستان در طول پردازش داستان دوگانه به نظر برسند؛ کما اینکه اگر خوب به اطراف بنگریم خیل زیادی از آدمها رو میبینیم که ممکن است در زندگی همین گونه باشند. راستش برای بار دوم رفتم و از قسمت های اول داستان رو خوندم. خودم یکی از کسانی بودم که همیشه از رفتار های علی انتقاد کردم ولی وقتی این قسمتهای اخر داستان از دید علی روایت شد٬ مقداری توانستم باهاش ارتباط برقرار کنم و ندا رو از دید اون بشناسم. فکر میکنم اگر شخصیتی مثل مریم وجود نداشت صد در صد رابطه خیلی محکمی بین علی و ندا شکل میگرفت. البته موضوع بسیار مهمی هم این وسط هست که بخاطر تمام نشدن داستان از گفتنش معذورم. بقول آریزونا نمیخوام داستان رو پیش گویی کنم. اما مطمئنا موضوع مهم دیگری لابلای داستان ذهن بنده را بشدت مشغول کرده که در قسمت اخر داستان حتما خواهم گفت. البته اگر نویسنده به آن اشاره نکند. که دید جدیدی به روابط بین ندا و علی و تمام موضوعاتی که با آن درگیر شده اند میدهد.
من نائیریکا رو دوست دارم اما فکر نمیکنم در این زمینه به پای قلب مسین برسم موقع مطالعه اونقدر غرق داستان بودم که هیچ اشتب تایپی و … ندیدم و گفتم آفرین اما قلب مسین نه تنها غرق داستان که به فکر خود نویسنده هم بود به امید اینکه هیچ اشکالی تو زندگیمون پیدا نشه واسه من حداقل زین پس
نائیریکا جونم دقت کردی من مامانی همتونم …(:
وقتی خواستم عضو بشم بارها و بارها اسم مختلف دادم که ادمین جون نپذیرفت آخرش با الگوگیری از رو برخی تصمیم گرفتم یه نام نیمه سکسی انتخاب کنم که فورا ثبت شد الهی مامانی فدای خوبیاتون
سلام
امیدوارم سال خوبی داشته باشید .
والا نمیدونم یا سوادشو ندارم که بتونم از شما چگونه تشکر و قدر دانی
باید کرد …!!!
فقط برای راحتی خودم ، ممنونم مثل قبلیا عالی بود و دمدگرم رفیق…
نائیریکای عزیز
واقعا بهت تبریک میگم که اینقد زیبا و جذاب مینویسی.با اینکه 32 ساعت بود نخوابیدم شیرینی داستانت به شیرینی خواب غلبه کرد.واست آرزوی سلامتی و شادی دارم دوست عزیز
ناییریکای عزیز؛
قبل از هر چیز سال نو رو به خودت و همه دوستانی که اینجا هستن تبریک میگم. امیدوارم توی این سال جدید بتونیم فضای سایت رو بیشتر و بهتر رو به یک فضای دوستانه وصمیمی و عاری از هرگونه ناپاکی ببریم.
درمورد این قسمت داستانت باید بگم که برعکس قسمتهای قبلی که با علی همزادپنداری میکردم، توی این قسمت ازش متنفر شدم! شاید تا پیش از این از جمله کسانی بودم که معتقد بود ندا باید به علی برگرده. اما الان که با این فلاش بک به گذشته برگشتی اصلا نمیتونم علی رو درک کنم. شاید هدفت از نوشتن این قسمت این بود که با کالبدشکافی رفتار ندا، حق رو به علی بدی که بخواد همچین تصمیمی بگیره. اما جدا از داستان و در دنیای واقعی شما به مردی که شب زفاف عروسش رو بذاره و به سراغ زن دیگه ای بره چی میگین؟!!! با تمام وجودم از این مرد متنفرم. مردی که دختر چشم و گوش بسته ای رو به زن دریده ای مثل مریم ترجیح میده و البته اونم خوب توی کاسه ش میذاره. وجه مشترک اشکان داستان درسا و علی عشق پنهان شاید فقط در این باشه که عروسشون رو تنها گذاشتن. اما بازم گلی به جمال اشکان که رک و راست توی صورت درسا ایستاد و بهش گفت. اما این علی از اول زندگی نطفه خیانت رو بست. برعکس اونچیزی که خواسته تو بود من اصلا نتونستم علی رو متبری ازین کنم که از ندا دست برداره. که برای من نتیجه عکس هم داشت. تو خودت هم اگه جای ندا بودی و به هر دلیلی شوهرت شب اول عروسیتون ولت میکردو میرفت اونوقت فردا صبحش با اغوش باز ازش پذیرایی میکردی؟!!!واقعا از تو که یک زن هستی بعیده که بخوای همچین توقعی داشته باشی. از بقیه زنانی هم که این داستان رو خوندم تعجب کردم که چرا همچین موضوع مهمی رو به راحتی از کنارش گذشتن!!
جدای از موضوع اصلی داستان که نظر شخصیم رو گفتم،اصرارت در نوشتن قسمتهای سکسی رو اونم به این صورت اصلا درک نمیکنم. از خوندن این قسمت حالم بد شد. انگار که دارم صحنه یک تجاوز رو میخونم. همیشه ازسکسهای عاری از عشق و محبت بیزار بودم واین توصیفاتی هم که داشتی دقیقا یادآوری همین نوع سکس ها برام بود. واقعا علی انتظار داشت بعد از کار دیشبش بازهم ندا مثل یک زن حرفه ای!! ازش پذیرایی کنه؟!! ضمن اینکه همیشه هم گفتم که این سایت نباید دلیل موجهی برای جا دادن سکس در یک داستان باشه. که چون اینجا یک سایت سکسیه پس حتما باید یک سکس سه کاف دار!! بنویسیم. تمام قسمتهای داستانت نیاز به یک ویرایش خوب داره. این نکته که نویسنده خودش نمیتونه داستانهاشو ویرایش کنه یک واقعیته. اگه بتونی ویرایش داستانت رو به یک ویراستار خوب بسپاری مشکلات املایی و گاها انشایی و جمله بندی داستانت حل میشه…
موفق باشی دوست من…
من خيلى وقته يه سوال برام پيش اومده
چرا على بعد از اينكه فهميد ندا حامله شده همچين رفتارى كرد؟
اصلا چرا گفت ندا مقصره و از قصد اينكارو كرده؟
تا جاييكه من ميدونم تا وقتى مرد آبشو تو نريزه زنه بچه دار نميشه پس تقصير خود على بوده چه ربطى به ندا داشته نميدونم
میدونم این فضولیا به من نیومده چرا که دو تا هنرمند ادیب دارن با هم گپ میزنن و شاید درست نباشه من این وسط چیزی بگم اما ای وااااااااای دارم حلق حناق میگیرم پس نظرمو بگم بهتره وگرنه یه عضو شهوانی کم میشه :
منم از شخصیت علی متنفر شدم وقتی دیدم حتی به شب زفاف عروسشم رحم نکرد و دیگه رجحان مریم به ندا اما یکی اینکه دیدم اسارتها و رفتارای سرتاپا غلط و قربانی کردنای بیجا رو از طرف به اصطلاح عشاق سینه چاک تو واقعیتم برخی عاشقشونو به هر جا که بخوان میبرن تو اشعارم خوندیم .
دوم اینکه همه مثل هم نیستن برای من نوعی شاید قابل بخشش نباشه با هیچ شراطی و بعد هیچ تغییری ازین دست خیانتا و خباثتا اما برخی دریا دلن و برخی راحت تر میبخشن و مخصوصا تو داستان این دست اتفاقا از نظر من قابل قبوله به علاوه نویسنده کاملا علی رو تبرئه نکرده و خوشبختانه ندا هنوز نبخشیدش که من امیدوارم یا نبخشه و یا یا وقوع اتفاقاتی این امر صورت بگیره که ما بگیم حق با نداست
ضمنا ندا همه چیو نمیدونه و خوشبختانه ما چشم برزخی نداریم و داریم با آدمایی زندگی میکنیم و حتی قربون صدقشون میریم که تهشونو ندیدیم که اگه غیر این بود دنیا چه تحمل ناپذیر بود
با عرض معذرت از دوستای گلم و نائیریکا قشنگم و استادشاهین عزیز که حقشونه بگن اما من فقط دلم خواست که بگم
البته با تمام احترامی که برای شاهین عزیز قائلم و بیشتر وقت ها با نظرشون موافق بودم اینبار میخوام مخالفت کنم. اولا بقول مامانی بانوی عزیز٬ ندا از خیلی موضوعات خبر نداشته هرچند ممکنه حدس هایی زده باشه. دوما نباید فراموش کرد که ندا هم در این مسائلی که تو زندگیش اتفاق افتاده بی تقصیر نبوده! بشخصه فکر میکنم هیچوقت تلاشی برای جذب علی نکرده و در تمام طول داستان٬ تا اینجا تو پیله تنهایی خویش نشسته و شاید دلیل اصلی رابطه سرد این دو همین رفتار ندا «هم» بوده…
هرکسی از ظن خود شد یار من… بحث پیرامون علی ,شخصیتش ورفتارش در مقابل ندا چيزي نيست که بشه با يكي دوخط یا يكي دو کامنت بهش رسید هر كدوم از دوستان با توجه به روحيات و افکار خودشون علی رو محکوم یا تبرئه كردن اما توی تمام حرفهای زده شده شاهین به نکته خوبي اشاره کرد که هيوا از زير توجیهش شانه خالی کرد و اون تنها گذاشتن ندا در شب زفاف بود که حتي خود من هم از کنارش ساده گذشتم باز گلی به گوشه ی جمال اشکانِ درسا که حقایق رو همون شب باهاش در میون گذاشت اما این علی آقا!! اگر بشه اسمش رو آقا گذاشت حتي انقدر شهامت نداشت که حقیقت رو به ندا بگه واسه یه بغل خوابی پر هیجان ! عروسش رو تنها گذاشت.هرکدوم از رفتارهای علی رو بشه توجیه کرد این يكي نميشه از کنارش ساده گذشت,همونجور که در کامنت قبل گفتم این قسمت بيشتر شبیه توجیه رفتار علی بود که خواننده سعی کنه علی روبه عنوان یه شخصی که خیلی از کارها رو نه به میل ورغبت که به اجبار انجام داده که حتي اگر اينجوري باشه باز براي یه مرد خیلی جالب نيست.اما از این هم نميشه گذشت که بعضی جاها ندا هم مقصر بود و رفتارهاش زيادي حرص آوره, با همه این تفاصیل باز هم نایریکا تصمیم گیرنده ی نهایی واسه ندای قصش هست و ما همه خواننده هایی هستيم که فقط میتونیم آرزوهامونو پای داستانش به رشته تحریر در بیاریم…
مامانی عزیز؛ چه کسی گفته که فقط افراد خاصی میتونن در مورد این مسئله صحبت کنن؟! هر فرد صاحب نظری میتونه نقطه نظرات خودش رو در قالب کامنت بیان کنه و مطمئنا هم شما و هم دیگران میتونن نظرشون رو اعلام کنن.
اما هیوای عزیز. از نظر من رفتن دلیل بر نبودن نیست!! و ندونستن ندا هم چیزی از اصل قضیه کم نمیکنه. موضوع اینه که یه مرد روز اول عروسی زنش رو توی اتاق حجله میذاره و میره سراغ یک زن دیگه. اینکه ندا اینو ندونه به نظر شما دلیل بر توجیه رفتار علی محسوب میشه؟!! ما پای همه داستانهای خیانت این عمل رو نکوهش میکنیم. همونطور که یک مرد به خودش حق میده اگه یه سوسک نر از کنار زنش رد خون جلوی چشمش رو بگیره و قمه بکشه!! این هم حق زنه که مردش رو برای خودش حفظ کنه. تو که اصالتا کرد هستی که دیگه نباید این حرفو بزنی عزیزکم، نازکم. من نظرمو در این مورد پیش از این در داستان حریم شکسته گفتم و شاید این موضوع رو بشه از اون طرف قضیه دونست. خیانت در هر صورت خیانته و هیچ چیزی نمیتونه توجیهش کنه. فکر کنم نویسنده برای توجیه علی باید کار دیگه ای انجام میداد…
درسای عزیز سلام
خوشحالم که بالاخره روزه سکوت شکستی و ما رو به یکی از اون کامنتهای بلند بالا مهمون کردی.بی اغراق سه بار کامنتت رو خوندم تا بتونم جواب در خور توجهت رو به کامنتت بدم تا بلکه تو راه بیایی و با ندا آشتی کنی.اولا خوشحالم که اینقدر شخصیتهای داستان چالش بر انگیز بودند که جای نقد بزرگواران رو داشتند.بدون شک یه سری ابهامات که واسه خواننده ای به وجود میاد دلیلش عدم برقراری ارتباط خواننده با شخصیت داستان هست.همونطور که توی زندگی جاری خودمون هم اتفاق می افته که اصلا نمیتونیم بعضی آدما رو بفهمیم واسه همین نمیتونیم باهاش ارتباط برقرار کنیم و همه کارهای اون فرد برامون پر از اشکال میشه.ولی از یه جایی ممکنه وقتی با همون فرد ارتباط کلامی برقرار میکنیم و از ترسها و نقاط ضعف و قوتش بشنویم یه جاهایی بهش حق بدیم و ببینیم اگر این موقعیت واسه خودمون پیش میومد ممکن بود خیلی بدتر عمل کنیم.من ازت واقعا ممنونم که این بحث رو پیش کشیدی و این زمینه رو بوجود آوردی که یه مقدار از درون و روحیات ندا صحبت کنم و به این وسیله ابهاماتی که واسه بقیه دوستان هم بوجود اومده امید هست که روشن بشه.چون تو فضای داستان همینطوری هم بابت قهرمان پروری زیر سئوال رفتم.
درسا جان ندا یه شخصیت کاملا آرمان گرا،مصمم و انعطاف ناپذیر ولی در عین حال مغرور و کله شق هست که مثل همه ما یه خط قرمزی واسه خودش قائل هست.در کنار همه اینها محدودیتهای خانواده و جامعه هم وجود داره که بعنوان یک زن باید با خیلی از محدودیتها مبارزه کنه تا بتونه به ایده آلهای خودش دست پیدا کنه.همه اینها مستلزم این هست روی امیال غریزی پا بذاره و بزرگتر از سن و سال خودش فکر کنه ولی این دلیل نمیشه همیشه بتونه توی این امر موفق باشه.
در نظر بگیر یه دختر چشم و گوش بسته که از پشت نیمکتهای مدرسه کشون کشون به خونه بخت فرستاده شده و افتاده تو بغل پسری که خودش کلی درگیری های عاطفی با خودش داره.از اون طرف هم یک دختر هفت خط و همه فن حریف که به صدقه سر مادر دنیا دیده اش مترصد نشسته تا یه پسر پخمه ای مثل علی رو با سکس و هر ترفند دیگه ای که بلده یک لقمه چپ کنه و ازش نردبون ترقی بسازه.
از طرفی توی بحث عاطفی توی عشق پنهان محمدرضا سرخورده شده.از سوی دیگه قربانی غیرت و تعصب خانواده شده و از بد روزگار توی زندگی مشترکش هم با این مسائل روبرو شده.توی یک شب چنان ضربه سختی میخوره که تصمیم میگیره تمام سرخوردگیهاش رو با رو آوردن به کنکور جبران کنه.ولی اوضاع آنچنان که میخواد پیش نمیره و اولین مانع باردار شدن از مردی که آب پاکی رو روی دستش ریخته و بهش گفته هیچ علاقه ای بهش نداره.باز اتفاقاتی که پیش میاد تا مجبور میشه با یک دنیا سر خوردگی و یک پسر بچه نوزاد برگرده پیش خانواده اش.مجبوره اونقدر بزرگتر از سنش رفتار کنه که هم پچ پج مردم رو در مورد یک زن مطلقه در مورد خودش نشنوه.مادر خوبی واسه پسرش باشه.دختر خوب و حرف شنویی واسه والدینش باشه تا حمایت اونها رو از دست نده.و توی جامعه هم یک زن موفق باشه.ولی دلیل نمیشه انکار کرد یک زن جوون بیست و پنج ساله ست.با کلی سرخوردگی و دنیایی از شوریدگی عشق که حسام براش ایجاد کرده.به نظر من مادری که اونقدر واسه شخصیت خودش ارزش قائل نیست که یا با تدبیر بتونه پسرش رو قانع کنه و یا پا روی میل و خواسته اش بذاره و تن به میل بچه اش بده و میاد کشیک میده تا توی خیابون اون دختر رو گیر بیاره و اونو تحقیر کنه و متهم به اغفال پسرش بکنه حقش جز این نیست.
حالا بگذریم با فهم و منطقی که ندا از خودش نشون میده بذر علاقه رو توی دل علی کاشته میشه ولی مشکل ما آدمها توی زندگیمون اینه که تا از شدت عشق طرف صورتمون کبود نشه و قلبمون به تالاپ تالاپ نیفته بهایی به اون احساس نمیدیم.در صورتیکه اون علاقه ای که بوجود میاد و به مرور زمان با شناخت از نقاط مثبت شخصیت طرف مقابل روزبروز بیشتر میشه و به احترام قلبی تبدیل میشه مسلما مثل الماس پربهاست.و همین اشتباه رو علی هم مرتکب میشه که من توی صدها نفر از آدمهای دور و برم دیدم یار در خانه و گرد جهان میگشتند.همسری توی زندگی داشتند که از هر نظر موجه بوده ولی خلاء احساس کردند.اینکه قلبشون با هیجان واسه یکی به طپش بیفته.و به قول مثل معروف همیشه مرغ همسایه واسش غاز بوده.
اینجارو باید به علی حق داد که والدینش از یه راز و نیاز عاشقانه گوشش رو گرفتند و کشیدند بیا با دختری زندگی کن که کل دستی که از پا خطا کرده تو مجردیش نگاه عاشقانه با پسر خاله اش رد و بدل کرده.
علی از یک طرف عاشق دختری شده که به جرم کثافتکاری پدر و مادرش نمیتونه حتی به خانواده اش ابراز کنه.چون توی پستوی ذهنش با پدر و مادرش هم عقیده ست.از دریچه چشم علی هم ازدواج با مریم وجهه اجتماعیش رو زیر سئوال میبره.ولی نمیتونه خود مریم رو انکار کنه.و از طرفی 7 سال زمان و وابستگی روانی که به مریم داره اونو تو منگنه گذاشته.اعتقاد شخصی من اینه اکثر ماها قربانی حسرت و آرزوهای خانواده هامون هستیم.
من به همه دوستانی که از دیدگاههای مختلف شخصیت علی و ندا رو نقد کردند حق میدم.چون هنوز چند قسمت آینده رو مطالعه نکردند و هنوز یک سری از اتفاقات تو پرده ابهام باقی مونده.واسه همین از ابتدا هم گفتم فعلا نمیتونم از هیچکدوم از شخصیتهای داستانم دفاع کنم چون طبق چارچوب قصه مجبورم پا به پای شخصیتهای داستان پیش برم.ولی درسای عزیز اینکه فرموده بودی هر قسمت یه تیکه از پازل رو سر جای خودش قرار میدم تا خواننده بره خوش باشه تا قسمت بعدی یه مقداری آزرده شدم.این یعنی اینکه هیچ خط سیری توی ذهن من نیست و حتی نتیجه داستان واسه خودم هنوز معلوم نشده.شاید طبق نظراتی که دوستان داشتند یه تغییراتی ایجاد شده.یا به تردید افتادم که آخر قصه ممکنه دلچسب اکثر مخاطبین نباشه و وسوسه شدم سرانجام بهتری براش در نظر بگیرم.ولی از وقتی قسمتهای نانوشته تحریر شد که شاهد بر مدعای من آریزوناست که چندین قسمت رو براش جهت ویرایش ارسال کردم.اگر چه هر کدوم از اون قسمتها کم و زیاد شد که این مربوط به بحث ویراستاری میشد ولی به بدنه داستان آسیبی وارد نشد.در هر صورت دفاع از شخصیت ندا ویا علی بیشتر از این صلاح نیست.ولی امیدوارم تا آخر داستان شانس همراهی شما دوست عزیز رو داشته باشم و یه کامنت بلند بالا از نظر مثبت و مساعدت خستگی نوشتن رو زائل کنه.
میگم آدم وقتی عشق پنهان نائیرکای عزیز رو میخونه یاد دربی پایتخت میافته ( الانه که همه دوستان جبهه گیری کنن و اون مثال معروف گودرز و شقایق رو مطرح کنن)
اگه اجازه بدین عرض میکنم :
وجه تشابه به حاشیه های هر دو رویداد مربوط میشه که بعضأ اصل رویداد رو تحت تاثیر قرار میده
گرچه بازی فوتبال دو رغیب سرخ و آبی در مستطیل سبز معمولا چنگی بدل نمیزنه و حاشیه های آن جالب تره ولی در عشق پنهان نائیرکا علاوه بر زیبائی خود اثر و تاثیر گذاری آن کل کل و بده بستانهای ادبی دوستان حاشیه های زیبا و دلچسبی را رقم میزند که خواننده مشتاق برای دیدن قسمت جدید و حاشیه های آن لحظه شماری میکند.
درود بر شما که ثابت کردید میتوان در یک محیط به ظاهر سکسی هم فرهنگ را ارتقاء داد
با آرزوی آرزو
داریوش
داریوش عزیز؛
به عنوان یکی از کسانی که همیشه سعی در پیشبرد اهداف داستان نویسی ـ حداقل در این سایت ـ داشته و دارم آینده ی این امیدواری شمارو زیاد روشن نمیببنم. این گفته ی شما هنگامی صدق پیدا میکنه که هر دوطرف، خواستار این باشن که گفت و گو کنن. اما وقتی یک نظر ساده رو به نیت بد برداشت میکنن نمیشه امیدی به پیشرفت و به زعم شما ارتقاء فرهنگ در این سایت به ظاهر سکسی داشت…
عجب داستانى شده اين زير داستان!!! به بركت تعطيلى نوروز همه كامنتها بلند بالا شده!
سلام
یه خواهش دارم و اون اینه که زودتر قسمتهای جدیدو بذار تا یادمون نره و مجبور نشیم قسمتای قبلی رو دوباره بخونیم
ممنون
این داستان کی اومد که ما نفهمیدیم؟؟؟بسیار زیبا!!!قسمت 10 عشق پنهان یک عیدی فوق العاده به بر و بچ شهوانی بود!!!بدبخت علی بیچاره اگه یکم اون خشم رو کنترل میکرد الان به … خوردن نمی افتاد!!! داستان خیلی خوب از زبان یک مرد بیان شده بود تمام ویژگی های مردونه درش دیده میشد!!!راستی5تا قلب تقدیم شد!!!موفق و سربلند باشید.
درود…
هرچند مقداری دیر رسیدم ولی واقعا دوست داشتم در این بحث شرکت کنم و پا به پای دوستان جلو بریم و به نتیجه ای برسیم…
دوستان عزیز به نظر بنده فارغ از همه اتفاقاتی که در داستان افتاد و دوست داشتیم یا نداشتیم یه موضوع یادمون رفته. اینکه وقتی داستانی به رشته تحریر در میاد بیشتر شخصیت ها معمولا از آدمای اطراف گرفته میشن و حتی روال داستان پردازی. خیلی وقت ها گفته ام که همه چیز زیر آسمان نسبی ست! شخصیت ها هم نسبی هستند. اینکه علی چرا اون کارو کرد یا ندا چرا اینکارو کرد و… جزئی جدا نشدنی از داستان پردازی است و همیشه هم ادما با هم فرق داشتن. میخوام چی بگم؟ میخوام بگم همیشه قرار نیست شخصیت ها بهترین تصمیم رو بگیرن. همیشه قرار نیست شخصیت ها کامل باشند یا همه چیز رو بدونن. اگه به دورو برمون نگاهی بیندازیم خیل زیادی از ادمایی میبینیم که همیشه فکر میکنن حق با خودشونه و بقیه اشتباه میکنن… یادمه وقتی داستان زندگی یه قاتل زنجیره ای خیلی خطرناک آمریکایی رو خوندم که خودکشی کرده بود آخرین جمله اش این بود که «در زیر یقه کتم طرف چپ٬ قلبی هست که هنوز هم میتپد» به نظرتون واقعا جالب نیست؟ کسی که روزها و ماهها پلیس آمریکا دنبالش بوده و به عنوان خطرناک ترین قاتل معرفی شده٬ از قلب و احساسش بگه؟؟؟
مخلص کلام اینکه به نظر من نباید اتفاقاتی که در داستانی میافتد همه و همه بر مبنای دید خواننده تایید بگیرد. یک مثال میزنم برای روشن تر شدن موضوع. بیاید خودمونو بگذاریم جای علی. امشب ازدواج کرده ایم با کسی که هیچی ازش نمیدونیم و هیچ احساسی بهش نداریم(اتفاقیه که افتاده کاری نداریم چرا) و از اونور یه عشق دیرینه که حاضریم جونمونو براش بدیم منتظر ماست و ازمون قول گرفته که حتما باید«همین امشب» بریم پیشش…
حالا اولی= خب! مریم ناراحت میشه… خیلی هم ناراحت میشه ولی بعدا از دلش در میارم. فعلا ندا مهمه! نباید شک کنه. نباید برم…
حالا دومی=وقتی به عشق ۷ ساله م مریم قول دادم تحت هیچ شرایطی نباید بزنم زیر قولم. حتی اگه باعث شه ازدواجم به هم بخوره و آبرو ریزی شه.
هر کسی ممکنه یه راه رو انتخاب کنه. ادمها نسبی هستند. ممکنه امروز علی هیچ احساسی به ندا نداشته باشه ولی بعدها به این فکر کنه که ندا چقدر در حقش صبوری کرده. از اون طرف هم سرخوردگی ناشی از خیانت مریم٬ مشخص و پر واضحه که علی رو به طرف ندایی میکشه که خودشم(علی) قبول داره در حقش نامردی کرده.
حرف اخرم اینه که من بطور مطلق از هیچکدام از شخصیت های داستان طرفداری نمیکنم. از نویسنده هم طرفداری نمیکنم. ولی میگم که نباید انتظار داشت همیشه اون اتفاقی بیافته که انتظار داریم. همین داستان خود من… مطمئنا هیچکس تا حالا نتونسته آخری رو که براش در نظر گرفتم حدس بزنه.
اعتقاد من اینه که بیایم بجای اینکه خودمونو جای شخصیت های هر داستان بگذاریم و تو دوراهی ها انتخاب کنیم و اگر انتخاب نویسنده به مزاقمون خوش نیاد گیر بدیم٬ نویسنده رو آزاد بگذاریم که حرفشو بزنه… بگذاریم ببینیم اصلا حرف و پیام این داستان چیه.
شاهین جان یادته وقتی قسمتای آخر بی نهایت رو نوشتی و موضوعات fmf به مزاق خیلی ها خوش نیومد ولی مهم نویسنده و پیامش بود. اتفاقات و روال و انتخاب دست نویسنده است نه مخاطب!
همیشه از اینکه زن داستان در جستجوی گنج بهش تجاوز میشه متنفر بودم… از اینکه درسا اینقدر راحت حضور اشکان رو میپذیره عصبانی بودم. از اینکه سیروان و ئاگرین خواهر هستن خونم به جوش میومده… ولی باید تحمل کرد و قبل از اینکه رو این مسائل زوم کنیم بیایم به پیام داستان توجه کنیم…
استاد شاهین گل و مستر هیوای عزیزم کامنتاتون پای همه داستانا همیشه مفیدن و من یکی که خیلی یاد گرفتم . اینجا میشه داستان نوشت و با وقتی که نقادان ادیب بی دریغ صرف میکنن دم به دم پیشرفت کرد خواهش میکنم اگه زمانی منم نوشته ای قابل خوندن اینجا گذاشتم لطفتونو ازم دریغ نکنید و دیگه اینکه درود بر نائیریکا که با اینکه مونثه و احتمالا مثل من و بقیه هم جنساش دم عید درگیر خونه تکونی و کارایی ازین دست بوده یه عیدی عالی به ما داد نمیدونین چقدر خوشحال شدم وقتی روز اول منی که تو شهر غریبم و به عللی امسال نه مهمونم و نه مهمون دارم داستان نائیریکا خوشگلمو اونم واقعا بهتر از همیشه رو صفحه دیدم و البته با صحبتای شما و بقیه دوباره خوندمش و باز دوستش داشتم
به شما هم اخطار میدم یا عیدی میدین و داستان میذارین و یا
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
یا
.
.
.
.
.
.
.
یا
.
.
.
.
.
یا عیدی نمیدین ، به هر حال دوستون داریم براتون آرزوی موفقیت میکنیم
نائیریکای عزیز داستانت مثل همیشه عالی بود ولی متاسفانه تومسافرتم و مجبور شدم داستان رو سر سری بخونم هرچند خوب بودنش تحت هر شرایطی کاملا مشخصه
ولی این تیکه که پسره یکی دوبار به مریم گفت من چی کمت گذاشتم یه جوری بود نقریبا میتونم بگم فارسی حرف زدن خوزستانیا اینجوریه بهتر بود میگفتی برات چی کم گذاشتم یا چی برات کم گذاشتم
دوست گرامی سیلور عزیز
همینکه این حساسیت هست و همه دوستان خودشان را موظف به پاسخگوئی میدانند و نظر ها را چه مثبت و یا منفی بررسی کرده و پاسخ میدهند و بعضا دیده شده خودشان و بدون دخالت نوسنده پرسش و پاسخ میکنند !
آیا این ارتقاء فرهنگی نیست ؟ بنظر من هست ، راه دور نرویم زیر نویس داستانهای دیگر را یک نظر ببینیم تفاوت را کاملأ حس میکنیم .
ضمنأ من فقط ابراز امیدواری کردم و داشتن آرزو آنهم آرزوی خوب هیچ عیبی ندارد… دارد؟
با آرزوی آرزو
داریوش
خسته نباشید نایریکا… واقعا این داستان زیبا و شیواست… توی کل داستان های سایت جز پنج داستان مورد علاقمه که واسه خوندنش استخاره نمیکنم…
از اولین قسمتی که علی شد راوی داستان، معلوم شد ته دلش آدم بدی نیست. ما که دوسش داریم…
گفتنی ها رو دوستان گفتند؛ بی صبرانه منتظر ادامه داستانم…
موفق باشید.
استاد عزیزم، آریزونا، در یکی از جلسات درسش به من آموخت که بخش عمده ای از برداشت مخاطب نسبت به کاراکترهای یک داستان بر می گرده به چهره ای که نویسنده از اون شخص یا اشخاص به تصویر می کشه. بنابراین چنانچه ما از علی متنفر هستیم، یا برای عزت نفس ندا کف مرتب می زنیم یا با حسام راحت تر کنار می آییم، همگی بازتاب هنرمندی ناییریکا جان است که باورهای ما را قالب بندی کرده.
نکته بعدی که از آریزونا آموخته ام، بحث درباره شخصیتهای داستان است. به اعتقاد آریزونا جان، چنانچه مخاطبان با زوایای دید گوناگون ویژگی های قهرمانان داستان ها را به گفتگوی سالم می گذارند و درستی یا نادرستی تصمیمات را با دید باز بررسی می کنند نشأت گرفته از پیام صحیح و نیت پاک نویسنده است که چالشی تفکر برانگیز را به خوانندگانش هدیه کرده.
فارغ از مسائل مذکور و عطف به سخنان دوست نازنینم سپیده جان، مخاطب بسته به خاستگاه فردی-اجتماعی اش، پیشینه خانوادگی و تحصیلاتی اش، قهرمان هر داستان را با شناخته و ناشناخته های خود محک زده، وی را تأیید یا تکذیب می کند.
من حیث المجموع، گفتگوهای پیرامون عشق پنهان 10، همگی بسیار طبیعی و هر کدام به نوبه خود جالب توجه می باشند. با کمال احترام برای هیوای عزیزم، چون از احساس بی آلایشش قلب من هم می لرزد، می دانم که سعی در آرام کردن همه ما داشته و دعوت به صبوری تا قسمتهای بعدی کرده. اما می خواهم به او بگویم که بررسی های حواشی علی در این قسمت اجتناب ناپذیر بوده و مطمئن باش هر آنکس که باید پیام داستان را گرفته و آنچه می گوید برآیند ناگزیر عملکرد ناییریکا در معرفی علی به خواننده بوده است.
و در پایان، ناییریکا جان، نمی خواستم آزرده ات کنم و از این حیث مراتب عذرخواهی من را بپذیر. چنانچه لازم بود، از این به بعد هم سکوت می کنم. مسأله من با عشق پنهان اینه که بعضی وقتها آرزو می کنم همون ناییریکای دو قسمت اول، بقیه داستان رو هم نوشته بود و این همه سؤال بی جواب حداقل توی ذهن من باقی نمی گذاشت. این تکنیکها و تاکتیکهایی که اساتید بزرگوار سایت در هر قسمت شما رو به پیروی از اونها دعوت کرده اند، باعث پدید اومدن داستانی قوی ولی پر از نقاط کور شده اند که من رو از کنجکاوی خفه می کنند. برای نمونه، نقش محمدرضا در حین توطئه خاله جان؟؟ رفتار علی در حین بارداری؟؟ چگونگی طلاق؟؟ برخورد خانواده ها در زمان طلاق؟؟ برخورد حسام بعد از سکس داغ؟؟ و …
شاید فقط من این مشکل رو داشته باشم و قوه تخیل سایر خوانندگان عزیز به آنها اجازه می دهد که در جاهایی مکث داشته باشند و با شکیبایی منتظر تصمیم نویسنده برای ارائه ادامه یک ماجرا باشند. اما من وقتی توی تب و تاب حسام هستم، برام سخته که برگردم و به قصه علی گوش بدم. برام سخته وقتی دارم از فضولی نامزدی حسام می میرم، برگردم و عجز و لابه علی رو گوش کنم که وای سامانم چه شد. و نمونه هایی از این دست؛ کل صحبتم اینه که من پرش های موضوعی بین قسمتها رو نمی پسندم که کاملاً یه مقوله شخصیه و نباید باعث آزردگی شما نویسنده باجنبه و صبور بشه.
با احترام فراوان
سلام خدمت ناریکای عزیز امیدوارم بهاری زیباتر از هر سال داشته باشی ، اول پوزش بخاطر غیبت چند روزه ام ، داستانت فوق الاده بود مثل همیشه تا اخر غرق در خواندنش شدم و بازم مثل همیشه 5 قلب ناقابل تقدیمت
ناییریکای عزیز
اول اینکه عیدت مبارک باشه
دوم اینکه داستان رو میخونم برمیگردم ولی میدونم که مثل همیشه عالیه