عشق پنهان (10)

1392/01/01

…قسمت قبل

وقتی چشمام رو باز کردم واسه چند ثانیه زمان و مکان رو فراموش کرده بودم.اومدم بغلتم که تازه متوجه شدم بازوم از فشار وزن سر و گردن مریم که تو بغلم به خواب عمیق رفته بود بیحس شده.دلم نمیومد بیدارش کنم ولی وقتی یاد اتفاقات شب قبل افتادم مثل فنر از جا پریدم و متعاقب اون مریم که با کشیدن دستم از خواب پرونده بودمش غرولندی کرد و بدون اینکه زحمت باز کردن چشمهاش رو به خودش بده غلتی زد و پشتش رو بهم کرد و دوباره خوابش برد.به صفحه موبایلم نگاهی کردم وقتی دیدم ساعت از ده صبح هم گذشته امیدی نداشتم که وقتی برمیگردم خونه ندا رو اونجا ببینم.
شاید اگه دلشوره نداشتم با دیدن اندام برهنه،بخصوص باسن خوش فرم مریم که همیشه برام اغواکننده بود تحریک میشدم و حتما از پشت سر بغلش میکردم و وقتی صورتم رو بین موج سنگین و خرمایی رنگ موهاش پنهون میکردم وسوسه میشدم یکبار دیگه هیجان یه سکس جذاب و عاشقانه رو تجربه کنم.
اینطور مواقع مریم که انگار نه انگار روحش رو از ماوراء دنیا به جسمش کشوندی و از خواب ناز بیدارش کردی ازم استقبال میکرد و حتی توی خواب هم پایه سکس بود.
تنوع رفتارهای سکسی مریم همیشه برگه تضمین رابطه عاشقانه مون بود.هر وقت راهی میشدم به سمت خونه اش یک درصد هم نمیتونستم حدس بزنم الان چه لباسی تنشه و چه جوری قراره روح و جسمم رو از هر بند و گره ای جدا کنه و به تسخیر دربیاره.حتی وقتی دیگه هیجان سکسهای مخفیانه مون هم فروکش کرد باز به نوعی هیزم زیر دیگ شهوت من میگذاشت تا هر بار سکسمون از بار قبل جذاب تر و دلچسب تر از بار قبل برام باشه.
هرچی مریم سرشار از انرژی و نشاط بود و به وجدم میاورد، ندا برام کسالت آور و خسته کننده بود.فاصله بین دیدارهامون اونقدر ذهنم مشغول مرور ادا و اطوارهاش و لذتهای رنگارنگی که باهم تجربه کرده بودیم بود، که دیگه جایی واسه کنجکاوی در مورد محتویات اون پوسته مرموز و مسکوتی به اسم ندا باقی نمیموند.اون زمان اگر دنبال واژه ای واسه اسم گذاشتن رو احساسات درونیم به مریم میگشتم بی درنگ اول و آخر به واژه عشق میرسیدم.
توی راه خونه خودم رو واسه هر عکس العملی از ندا آماده کرده بودم ولی وقتی رسیدم با دیدن منظره پیش روم از خودم خجالت کشیدم.روی کاناپه مچاله شده بود و خوابش برده بود.رفتم بالای سرش و کنارش نشستم و توی صورتش خیره شدم.چهره معصوم و بیگناهش توی خواب خباثت و نامردی منو بیشتر به رخم میکشید.وارد بازی کثیفی کرده بودمش که روحش هم خبر نداشت.از خواب پرید و با دیدن من هراسون از جاش بلند شد و نشست.

  • چرا اینجا خوابیدی؟!
  • منتظرت بودم.نفهمیدم کی از هوش رفتم.تو کی برگشتی؟!
  • همین الان رسیدم.
    کش و قوسی به بدنش داد و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه،به سمت اتاق خواب به راه افتاد.از اون همه خونسردی و بی تفاوتی لجم گرفته بود.درست مثل یه آدم آهنی که تمام احساسات و عواطفش رو فقط یک قطعه بُرد کنترل میکرد.اصلا نمیتونستم این یکی رو بفهمم.به نظر من یا از ونوس اومده بود و یا کروموزمهاش دارای ژنهای جهش یافته بود که تا این حد نسبت به زنهای دیگه فرق میکرد.
    چند دقیقه نشسته بودم و تو افکار خودم غرق شده بودم.به سمت اتاق خواب رفتم و توی اتاق نگاهی به دور و برم انداختم.ندا رد همه اتفاقات دیشب رو از همه جا پاک کرده بود.هر کی نمیدونست انگار نه انگار همون عروس و دامادهای دیشب بودیم که میون بارون تبریک و شادباش فک و فامیل، پدرو مادرامون با هزار سلام و صلوات از زیر آب و قرآن ردمون کرده بودن تا بریم یک عمر زندگی کنیم و خوشبخت بشیم.
    انگار این دختره منتظر اجازه من بود که از تختخواب استفاده کنه.توی دلم گفتم"ما رو باش که میخواییم اینو از رو ببریم.این صدتای مارو با این بیخیالیش از رو میبره!"ندا همون شب اول گربه رو دم حجله کشت که وقتی شب عروسی براش مهم نیست برم و صبح برگردم،پس وقتهای دیگه برم چند روزهم نیام براش محلی از اعراب نداره.از دیدن پاهای سفید و کشیده اش که به لطف دامن کوتاهی که تنش بود تا بالای رونش لخت بود داشتم وسوسه میشدم.باسن خوش فرمش در کنار کمر باریکش باعث میشد آدم رو هرچی منطق هست پا بذاره.تو یکسالی که نامزد بودیم هیچوقت به این فکر نمیکردم که به ندا نزدیک بشم.دلم نمیخواست نامردی در حقش بکنم ولی شاید بعد یه فکری به حالش میکردم.دیو شهوت هرچی جوانمردی بود باز غل و زنجیر کرد و با این استدلال که اگه دست بهش نذارم و به همه این رو بگه میفهمن یه نقشه از پیش تعیین شده بوده وجدان خودمو خفه کردم.لباس راحتی پوشیدم و کنارش خوابیدم.صداش کردم جواب نداد ولی وقتی روی آرنج دستم بالاتنم رو بلند کردم و توی صورتش نگاه کردم شبنم اشک رو روی مژه هاش دیدم.خم شدم و نیم رخش رو بوسیدم و گفتم:
  • معذرت میخوام.دوست نداشتم تنهات بذارم ولی ناچار شدم که برم.منو ببخش از روی عمد این کارو باهات نکردم.
    از پشت سر بغلش کردم و دوباره بوسیدمش.اگر اون لرزش خفیف توی عضلات بدنش هم نبود، از سرخی گونه هاش که حرارت ازش میبارید میشد فهمید خجالت کشیده.
    مونده بودم دیگه چکار کنم تا سکسمون شکل بگیره.هیچوقت تا بحال منت کشی نکرده بودم که بلد باشم.از سکس کردن به زور و اجبار هم بیزار بودم.همیشه با بوسه های آتشین و داغ و عاشقانه با مریم شروع میشد و با همکاریش به اوج میرسید و بعدش هم یه معاشقه جانانه که اکثرا با به خواب رفتن تو بغل همدیگه منجر میشد.چون دیگه رمق واسه هیچکدوممون باقی نمیموند.ولی ندا با این خجالت و ترسش اگرچه جای شک واسه اینکه بار اولش هست دست مردی بهش میخوره،باقی نمیگذاشت ولی داشت از خودش نامیدم میکرد.برش گردوندم به سمت خودم و توی بغلم گرفتمش و توجهی به این همه بی تحرکیش نکردم.دستم رو به چونه اش گرفتم و صورتش رو بالا آوردم و لبهای نرم و قلوه ایش رو توی دهنم گرفتم.چشمام رو بستم تا چشمهای هراس آلودش رو نبینم.ولی اونقدر توی حس دادن بهم خست به خرج داد که از خیر لباش گذشتم و رفتم سراغ سینه هاش که لمسش از روی لباس باز حرارت سکسمو زیاد کرد.ولی به محض اینکه خواستم دست بزنم خودش رو جمع کرد و با دستش دستمو پس میزد.اینکارش باعث شد عصبی بشم و بگم:
  • بذار ببینم ندا.بذار کارمو بکنم.
  • نه علی توروخدا اینقدر بی مقدمه شروع کردی که اصلا آمادگیش رو نداشتم.
  • یعنی چی مگه نمیدونستی شب عروسی آدم چه اتفاقی میوفته؟!
  • میدونستم.دیشب یه کم آمادگی داشتم ولی الان اصلا نمیتونم.
  • چرا مگه چه فرقی کرده؟!
  • من خجالت میکشم ازت علی.حداقل دیشب بود اتاق رو میشد نیمه تاریک کرد ولی الان اونقدر نور اینجا روشنه که معذب میشم.
  • این بهونه های مسخره چیه؟!یادت رفته الان سین جین میشی؟!اگه میتونی جوابشون رو بدی خودت برو بده.مگه دیشب نمیگفتی ممکنه واسه تو عیب نداشته باشه ولی واسه بزرگترها قابل قبول نباشه؟!
  • اون رفتن تو بود که اهمیتی هم ندادی.
  • ندا فلسفه نباف واسه من.اگه دوست نداری بهت دست بزنم بگو منم تکلیف خودمو بدونم.
    با این حرفم بغضش ترکید و اشکهاش مثل مروارید از گوشه چشمهای قشنگش روی گونه اش دوید.سرش رو به علامت نفی تکون داد و گفت:
  • نه هرکاری دوست داری بکن.
  • اینطوری که نمیشه باید تو هم بخوایی.اینکار به اجبار باشه با روحیه من جور درنمیاد و نمیتونم حس بگیرم.
    با سر انگشت اشکاش رو پاک کرد و توی چشمم خیره شد و گفت:
  • علی من بار اولی هست که دارم بغل یه مرد میخوابم ازم انتظار نداشته باش عکس العمل دیگه ای نشون بدم چون بلد نیستم.
    لبخندی بهش زدم و گفتم:
  • عیب نداره عزیزم خودم یادت میدم.
    و دوباره با حرص شروع کردم به خوردن لبهاش.سعی میکرد هر کاری من میکنم اونم انجام بده ولی ناشیگریش باعث شد حرصم بگیره و با حرص لباش رو بخورم و گاز بگیرم.واسه اولین بار آلوده به لذت تنوع شده بودم و دیگه عنان اختیار از کف داده بودم.سفتی سینه هاش به این حس بدجوری دامن زد و باعث شد با قاطعیت بند تاب و سوتینش رو از سر شونه اش رد کنم و وسط بازوهای توپر و قشنگش دوتا گوی سفید جلوی چشمم نمایان بشه و آه از نهادم بلند بشه.
    گردی و خوش فرمی سینه هاش رو حتی توی عکسهای سکسی هم تابحال ندیده بودم. سفیدی سینه هاش روی مرمر رو کم میکرد.هاله صورتی رنگ و نوک کوچیک و قشنگش لبهام رو به طرف خودش کشید.با گرفتن نوک سینه هاش بین دندونام قفسه سینه اش بالا و پایین میرفت و معلوم بود تنفسش تند شده ولی عوضی صداش رو تو سینه حبس کرده بود.اونقدر به خوردن و ماساژ سینه هاش ادامه دادم که دیگه طاقت نیاورد و آه و ناله اش دراومد.زیرپوش رکابی ام رو درآوردم به امید اینکه موهای توی سینه ام که همیشه مریم عاشقانه چنگشون میزد ندا رو هم اغوا کنه ولی اصلا انگار ترس و خجالت جلوی چشمهای ندا پرده کشیده بود.از نفس زدنهاش میفهمیدم تحریک شده ولی تو این مواقع اونقدر مریم عشوه و ادا میریخت که حالت ندا اونقدر شهوتم رو زیاد نمیکرد.
    اگر ندا از نظر زیبایی اونهمه امتیاز مثبت نسبت به رقیب نداشت شاید دیگه دورسکس باهاش رو خط میکشیدم.ولی هرچی پیش میرفت لذت بصری که داشتم میبردم باعث میشد حریصانه ادامه بدم.دستم رو دور بالاتنه اش حلقه کردم و سینه هاش رو به سینه ام چسبوندم و در همون حال که وحشیانه گردنش رو میمکیدم،سگک سوتینش رو باز کردم و شوت کردم کف اتاق.ازجا بلند شدم و بدون اهمیت به اعتراض و مقاومت ندا تاب و دامن نیمه کش اسپرتش رو هم به سوتینش ملحق کردم.وای!جلوی چشمم یه تندیس بلوری میدیدم که شرت توری و سفیدش توی پوشوندن خط کسش موفق نبود و سه تا رز قرمز و کوچیکی که روی کش شرتش بود توی اونهمه موج سفید بیشترتوی چشم بود.ندا با چشماش داشت بهم التماس میکرد به شرتش دست نزنم ولی اون ثانیه قد آسمون لجباز شده بودم و میخواست مقاومت کنه ،داغ شرت خوشگلش به دلش میموند.نمیدونم از ترس تشرخوردن بود یا گرون خریده بودش که زیاد سر نجنگید ولی وقتی شرتش رو درآوردم،چنان پاهاش رو چفت کرده بود که جز یه کم از خط کسش چیزی پیدا نبود.روش دراز کشیدم و سعی کردم کیرم و به زور لای رونش فرو کنم ولی انگار داشتم سعی میکردم با یه صخره امتحان کنم.مجبور شدم با آب دهن مرطوبش کنم و در حالیکه چشماش رو بسته بود دوباره خوابیدم روش ولی نمیدونم به خاطر عدم تحمل وزن بدن من بود یا قدرت برق آسای کیرم که مثل دشنه سر راهش محکم با کسش اصطکاک پیدا میکرد صداش دراومد و به التماس افتاد:
  • علی توروخدا،خواهش میکنم.
  • خواهش میکنم چی؟هاااااان؟مگه میشه از سر این کس گذشت؟
    با این حرفم به گریه افتاد که دلم به رحم اومد و دستم رو بردم زیر سرش و بین بالاتنه اش و زمین دوتا دستام فاصله انداخت به سینه ام چسبوندمش و سرمو خم کردم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
  • عزیز دلم اذیتت نمیکنم.ولی اول و آخر چی؟!این کارو باید من باهات انجام بدم.نکنه دلت میخواااااد…
    با غضب توی چشمم نگاه کرد و گفت:
  • خجالت بکش.من میگم میترسم.میفهمی چی داری میگی؟کی گفتم نباید انجام بدی؟
  • باشه نترس عزیز.قول میدم نذارم حتی بفهمی چی شد.باشه؟حالا میذاری کارمو انجام بدم؟
    با فرود اومدن چونه اش جواب مثبت خودمو گرفتم و لباش رو بوسیدم و تا از روش بلند شدم،فوری پاشو خم کرد.تا خواست در مقابل باز کردن مقاومت کنه با اخم من منصرف شد و بالاخره صدف پاهاش که باز شد مروارید قشنگی دیدم که از اونهمه حماقت دیگه پشیمون نبودم.کاملا پاشو از هم باز کردم سریع دوزانو بین دوپاش نشستم و رونهامو زیر پاهاش بردم تا باسنش یه کم بالا بیاد و چاک کسش موازی با کیرم باشه.آروم با دست یه کم لاشو باز کردم.لبهای داخلیش بر خلاف مریم خیلی کوچیک بود و سوراخش کسش دم دست بود.با چند بار حرکت ،کم کم رفت و آمد کیرم روون شد و به یک دقیقه نرسید رطوبت کسش بیضه هامم خیس کرده بود.دیگه کنترلش رو از دست داده بود و ناله هاش کشدار شده بود.بهترین فرصت بود با دست کیرم رو گرفتم و سرش رو از بالا به پایین لای چاک کسش میکشیدم.تغییرجهت حرکتم از شدت لذتش کم نکرد و بعد از دوچندبارکه تکرار کردم دیگه وقتی سر کیرم رو در سوراخ کسش حس میکرد از ترس خودشو منقبض نمیکرد.آروم دور دهانه کسش دوران دادم و سرش رو وارد سوراخ کسش کردم به محض اینکه یه کم اخم کرد عقب کشیدم و دوباره تکرار کردم و اینبار بیشتر فرو کردم.نصف کیرم رو بدون دردسر و همراه با لذت خودش داخل کرده بودم و وقتش بود تا انتها فرو کنم.ولی تنگ تر از حد تصورم بود مابقی کار با گریه های بیصدای ندا و تلاش من واسه جا دادن کیر قطورم تو کس غنچه وار و ظریفش همراه بود.رطوبت گرمی که دور کیرم رو گرفته بود فهمیدم ممکنه خون باشه ولی اعتنایی نکردم چون ممکن بود با دیدنش حس هردومون از بین بره.اگر چه برخلاف انتظار نبود.گریه والتماس ندا باعث میشد حرکتم رو تندتر کنم.تو آخرین لحظاتی که حس کردم دارم ارضا میشم مثل برق از جام بلند شدم و کیرم رو که انتهاش به خون آغشته بود بیرون کشیدم.با هر پالس لذت آبم با فشار به شکمش می پاشید و لذت مضاعف از تصرف اون تندیس بلوری برام به همراه داشت.ندا سرش رو بلند کرد با دیدن خون رنگش سفید شد و بیحال سرش رو به بالش فشرد.سریع خون لای پاش رو تمیز کردم و بخاطر سرگیجه ای که داشت، نهایت مهربونیم در حقش یه لیوان آب قندی بود که به دستش دادم.تا دفعه بعدی که باهاش سکس کردم نه از نوازش خبری بود و نه حتی از بوسه تشکرآمیز.
    دفعات بعد که دیگه چشمم به دیدن زیباییهای بدنش عادت کرد، سکس با ندا برام جذابیتش کمرنگ تر شد و به جایی رسید که از سر تفنن و تنوع تکرار میشد.
    سعی میکردم اگر محبت نمیکنم،رفتار توهین آمیزی هم باهاش نداشته باشم چون بدی بهم نکرده بود که بخوام کینه ای ازش بدل بگیرم.گاهی که مریم سر بدقلقی رو میگذاشت و جنجال به پا میکرد،لجم از دستش در میومد و باعث و بانی فاصله مون میدونستمش.اونوقتها اونقدر سرم توی لاک خودم بود که اگر هم میخواستم،نمیدیدمش و همش هوای مریم به سرم بود.
    اگر چه از آرامشی که ندا تلاش میکرد تو فضای خونه جاری باشه لذت میبردم ولی مدت طولانی نمیتونست منو به خونه پایبند کنه و بعد از چند ساعت دوباره دلم هوای شادی و جنجال خونه مریم رو میکرد و منو به اون سمت می کشید.
    تا اینکه وقتی مریم نتیجه ای از قهر و دعوا باهام ندید و نتونست متقاعدم کنه که ازدواجمون رو ثبت کنیم بد جنجالی به راه انداخت و بعد از یه دعوای حسابی ازم خواست تا تکلیفش رو معلوم نکردم دیگه حق ندارم پا تو اون خونه بذارم.جنجال اونشب تیر خلاصی بود که مریم رها کرد و من بعد از ساعتها نتونستم متقاعدش کنم که یه مدت دیگه هم صبر کنه.تو خیابون سرگردون شده بودم پشت فرمون سیگار پشت سیگار میکشیدم و فکر میکردم.
    در قبال اینکه یک هفته بود میگفتم بهتره شبها یکساعت زودتر برم خونه این قشقرق رو به راه انداخته بود.از یکطرف نمیتونستم دوری مریم رو تحمل کنم و از طرفی هم وقتی میرفتم خونه، ندا مچاله شده روی مبل خوابش برده و میز شام چیده شده روی میز و منتظرم مونده تا واسه شام برگردم خونه،دلم میسوخت. دیگه داشتم جلوی صبر و تحملش کم میاوردم.کاش باهام لجبازی میکرد.ای کاش بهانه گیری میکرد یا تنبیهم میکرد و بهم سرویس نمیداد.کاش یک جای خونه کثیف و نامرتب بود تا بهانه ای پیدا کنم و سرش داد بزنم.یا غرولند میکرد تا منم باهاش دعوا کنم و مجبور بشه این سکوت رو بشکنه.
    ساعت از سه نصفه شب گذشته بود که یک دفعه یادم افتاد ندا توی خونه تنهاست.اصلا یادم رفته بود که اونروز از صبح حتی یه زنگم بهش نزدم.سریع برگشتم به سمت خونه و وقتی رفتم داخل،دیدم باز میز دست نخورده شام و دوجور غذای مورد علاقه ام رو سر میز گذاشته از خودم نفرت پیدا کردم.اومدم کتم رو جلوی جالباسی در بیارم نگاهم به آینه کنارش افتاد و به خودم گفتم:تو دیگه کی هستی علی؟داری نهایت نامردی رو میکنی.
    بعد از باز کردن درب ،بدون کلمه ای حرف رفت و روی تخت سرجاش خوابید.انتظار نداشتم ساعت 3 نصفه شب ازم بپرسه شام میخورم یا نه؟
    لباسم رو سریع عوض کردم و رفتم رو تخت کنارش خوابیدم.باید هرطور شده بود به این قائله خاتمه میدادم واسه همین گفتم:
  • ندا
    -هوم
  • بیداری؟
  • چکار داری؟! مگه برات فرقی میکنه؟!اصلا فرقی میکنه من آدمم یا هویج؟!
    بالاخره داشت بهم گلایه میکرد.خوشحال شده بودم به این دلیل که ازم انتظار داره.پس اینم احساسی نسبت بهم داره.
  • میایی باهم حرف بزنیم؟
  • مگه تو بلدی؟
  • یعنی چی؟!پس لالم؟!میبینی که حرف زدن بلدم.
    غلتی زد و طاقباز خوابید.سرش رو گذاشت رو ساعد دستش و دست دیگه اش رو سایه بون کرده بود و من چشماشو نمیدیدم.
  • اینطوری رو که میدونم بلدی.میدونم منظورت حرف خصوصیه.درسته؟!
  • درسته.
  • مگه بین دوتا غریبه چیز خصوصی هم هست؟!
  • دستت درد نکنه ندا خانوم.پس کارای بد بدی که میکنیم گاهی عمومیه؟!
  • چه ربطی داره؟!اونم یه جورایی از سر تکلیفه.میدونم که اگه به خاطر خودت باشه سر انگشتت هم بهم نمیخوره.
  • چرا فدات شم فکر میکنی من ازت بدم میاد.دختر به این خوبی،خوشگلی،خانومی!!
    آهی از ته دل کشید و جواب داد:
  • کاش ازم بدت میومد،حداقل میفهمیدم یه احساسی به من داری.تو اصلا نسبت به من هیچ حسی نداری.این عذاب آوره!
  • آره خب.کاش ازت بدم میومد و به این بهونه طلاقت میدادم.برزخ بدی گیر افتادم ندا!کمکم کن هردومون راحت بشیم.
    انگار نه انگار که داشتم بهش میگفتم بیا تمومش کنیم.با خونسردی جواب داد:
  • پس بالاخره یه نقطه اشتراک بین من و تو پیدا شد.منم مثل تو تو برزخ دست و پا میزنم.کاش میتونستم یه بهونه ی قانع کننده داشته باشم وجدا بشم.
    اونشب دلم بدجوری گرفته بود.از بی عرضگی خودم،از زبون نفهمی مریم،از ندا که فهمیدم هیچ حسی بهم نداره.حتی از عزت!!
  • ندا امشب میخوام به این موش و گربه بازی محترمانه خاتمه بدم.پس بیا حرف دلمون رو بهم بزنیم. من میدونم اگه هر مرد دیگه ای بود و شوهرت میشد خوشبخت ترین مرد دنیا میشد.ولی نشد که بشه.من اگه خودم تورو انتخاب کرده بودم شک نکن لیاقت اینو داشتی مثل بت بپرستمت.
    ندا! تا حالا با خودت هم لج کردی؟تا حالا شده رو لجبازی با دیگران بخوایی لگد به بخت خودت بزنی؟
  • اوهوم!
  • خدارو شکر که میفهمی من چی دارم میگم. بذار یه اعترافی بهت بکنم.تا امشب نفهمیده بودم تو تا این حد دختر با شعور و فهمیده ای باشی.
  • مگه من رفتاری کردم که دلیل بی شعوریم باشه که امشب به نتیجه رسیدی؟
  • نه عزیز دلم،آخه پیش نیومده بود اینقدر بی پرده باهم حرف بزنیم.شاید اگه میدونستم اینقدر واکنش آرومی نسبت به حرفام از خودت نشون میدی این همه سکوت بین منو و تو طولانی نمیشد.
    ندا فقط به حرفام گوش میکرد و بدون اینکه حتی کلمه حرفی بزنه و حرفم رو قطع کنه.وقتی حرفام تموم شد و بالاخره ازش خواستم جدا بشیم به حرف اومد و گفت:
  • علی!منم میفهمم این بار کج هیچوقت به منزل نمیرسه.خشت اول زندگی منو و تورو پدر و مادرمون کج گذاشتند تا عرش هم برسه کجه این دیوار.واسه همین هیچ اصراری به ادامه این شرایط ندارم.فقط یه مشکل دارم.منم اگه میبینی اینقدر آروم به حرفات گوش دادم دلیلش این نیست که تو بگی هری و منم مثل گوسفند سرمو زیر بندازم و برم!
    اونقدرم با مرام نیستم که بخوام واست فردین بازی دربیارم.دلیلش اینه که منم تکلیفم با خودم معلوم نیست.منم عاشق درس خوندن بودم و پدرومادرم از پشت نیمکت مدرسه به زور بلندم کردن و سر سفره عقد با تو نشوندن.باکی ندارم برم و بگم شوهرم رو نمیخوام چون خودت میدونی اگه همین دیروقت برگشتنهات رو بهونه کنم حداقل تو این یه مورد بقیه بهم حق میدن .ولی اگه میبینی جلوت صبور بودم و دم نزدم دلیلش یه چیز بود.خواستم طوری باهات زندگی کنم که اگر با من نتونی زندگی کنی با هیچ کس نتونی زندگی کنی.میبینی که اگه تو با خودت لجبازی کردی من اینکارم نکردم.همیشه آماده بودم به سمتم بیایی تا به سمتت بیام.اگر پیشقدم نشدم دلیلش این بود که تو ابتدا انتخاب خودم نبودی اونقدر دوستت نداشتم که غرورم برام بی معنا بشه.ولی اینو بدون اگه تو با خودت مشکلی نداشتی من این جو سرد خونه رو وظیفه ام بود گرم کنم و میکردم
    تو کف جمله های ندا مونده بودم.هر جمله اش مثل پتک تو سرم فرود میومد.عجب پس زمانهایی که همه به حرف زدن میگذروندن،با سکوتش فکرش رو پرورش میداده.داشت ازش خوشم میومد.بدون اینکه بخوام داشتم شخصیتش رو با شخصیت مریم مقایسه میکردم.رشته افکارم رو با ادامه حرفش برید و ادامه داد:
  • هیچ حرفی واسه جدا شدن ندارم ولی نه همین فردا.میخوام یه کاری برام انجام بدی.
    فکر میکردم میخواد ازم باج بگیره ولی دیدم ازم کمک میخواست تا بتونه بره دانشگاه.واقعا حیف بود اگه به هدفش نمیرسید.این دختر ذهن باز و فعالی داشت.میتونست بهترین رشته دانشگاهی درس بخونه.دیگه نسبت بهش احساس داشتم.حس احترام،حس مسئولیت…
    چقدر با مریم فرق داشت.اون عجول و بی فکر و ندا صبور و عاقل.اون با چنگ و دندون میجنگید تا حفظ کنه.ندا چیزی رو به زور نمیخواست و اونقدر اعتماد بنفس داشت که بدونه چیزی که مال اون باشه برمیگرده به سمت خودش.
    این دیگه از عجایب بود که مریم با کمتر از نصف زیبایی و فهم و شعور این دختر من عاشقش بودم.ولی تو اون لحظه من حس میکردم هرچقدر بدون منطق عاشق مریم هستم،با عقل و منطق ندا رو دوسش دارم.واسه همین دلم گرفت از اینکه دارم از دستش میدم.یه لحظه میل به تصاحبش با جریان خون به رگهام دوید و دلم میخواست بغلش کنم.دلم میخواست فعلا به رفتنش فکر نکنم چون این فکر داشت آزارم میداد ولی تیر از چله کمان دررفته بود و حس میکردم به قلب ندا نشسته.
    خودمو بهش نزدیک کردم و واسه اولین بار از وقتی باهاش ازدواج کرده بودم یه نیرویی منو به سمتش میکشید که فراتر از میل جسمانی بود.دیگه همه وجودم تمناش میکرد.عجیب این که،اونم منو از خودش نروند و خواسته ام رو اجابت کرد.
    صبح که بیدار شدم چشمام تو صورت معصومش باز شد و ناخودآگاه خوشحال بودم که فعلا صبح که بیدار میشم کنارم خوابیده.سعی کردم به روزی که نبود فکر نکنم ، چون از الان دلم میگرفت.دستش رو به لبام نزدیک کردم و زیر لب گفتم:“چه میشه کرد که نه تو دلت پیش منه و نه من لیاقت خوشبخت کردنت رو داشتم و دارم.ولی واسه خوشبختیت حاضرم هر کاری لازم بشه انجام بدم.”
    جریان زندگی مثل جوی آبی آروم میگذشت و دیگه جز مریم دغدغه ای تو زندگیم نداشتم.حتی کنار ندا بیشتر احساس آرامش میکردم.واسه همین دلم نمیومد حرفی از قول و قرارمون پیش بکشم.
    مریم همچنان سر لجبازی داشت و دیگه حتی نه درب خونه رو به روم باز میکرد و نه تلفنم رو جواب میداد.خیلی سرم منت گذاشت پیامک داد که فقط وقتی میایی که برگه های طلاق ندا رو قبلش برام فرستاده باشی.
    ولی باز خلاء نبودنش بدجوری دلتنگم میکرد.طوریکه وقتی دوستش وساطت کرد،دوباره رابطه با مریم مستحکمتر از قبل ادامه پیدا کرد.باز با سروزبونی که داشت منو میکشید خونه و تا دیروقت به هر کلکی که بود منو پیش خودش نگه میداشت.از وقتی خبر تصمیم جدید خودم و ندا رو بهش گفته بودم باز خوش اخلاق شده بود و دوباره همون مریمی شده بود که حاضر بودم واسه رسیدن بهش هستی و نیستی ام رو بدم.
    ندا که فقط همون شب سکوت رو شکسته بود به همون حالت سایه وار برگشته بود و همه هم و غمش درس خوندن بود.شب اگر زود هم میرفتم خونه بلافاصله بعد از شام کنارم یه ظرف میوه و یه لیوان چایی میگذاشت و میرفت تو اتاق و در روی خودش میبست و مشغول درس خوندن میشد.تو این وقتها که تنهایی، فقط مجبور بودم کانالهای تلویزیون رو بالا پایین کنم، دلم هوای مریم رو میکرد و شب بعدش جبران مافات میکردم و تا دیروقت پیشش میموندم.
    تا اینکه یکروز صبح که ندا رو رسوندمش کتابخونه و رفتم دنبال کارهای روزانه ام.دوباره زنگ زد و ازم خواست برگردم.سریع باید خودمو به بانک میرسوندم که چکم برگشت نخوره واسه همین عصبانی شدم و بدون اینکه بخوام بهش بدوبیراه گفتم.وقتی رسیدم جلوی در کتابخونه دیدم دوان دوان اومد و سوار ماشین شد و وقتی با عصبانیت شروع به غرولند کردم و پرسیدم:
  • چه کاری بود که اینقدر واجب بود؟!
    از جوابی که داد چنان زدم رو ترمز که یه مقدار سرعتمون بیشتر بود سرش به شدت تو شیشه میخورد.حس میکردم ندا فریبم داده و زیر چهره عوامفریبانه اش یه شخصیت موذی و عوضی پنهونه.دیگه نمیفهمیدم دارم چی میگم.هرچی بدوبیراه بلد بودم بهش نسبت دادم و پشت سر هم میپرسیدم:
  • واسه چی این طوری منو گول زدی؟؟!
    احساس آدمهای فریب خورده رو داشتم که با احساساتشون بازه شده.چطوری به مریم میگفتم “ندا کم بود و الان دارم بچه دار میشم.”؟؟
    صدای فریاد ندا رو اصلا تو این دوسال نشنیده بودم طوریکه باورم نمیشد این صدای ندا هست که داره رو سرم فرود میاد.بعد از اینکه بابت رفتارم سرزنشم کرد و گفت:
  • مگه تو آشغال کی هستی که بخوام به این قیمت زندگیمو باهات حفظ کنم؟؟
    بدون اینکه منتظر عکس العمل من بشه از ماشین پیاده شد و در ماشین رو محکم کوبید بهم.اونقدر تعجب کرده بودم که مثل آدمهای بهت زده قدرت مژه زدن هم نداشتم.با صدای بوق ماشین پشت سری از جا پریدم و داشتم میرفتم دنبالش که از چراغ قرمز چهارراه رد شد و پلیس سر چهارراه با ایستی که بهم داد مانع شد چراغ رو رد کنم.مسیر تاکسی که سوار شده بود با نگاهم دنبال میکردم و یادم نبود بهش زنگ بزنم و بگم صبر کنه.ضربه رفتار ندا از خبر بچه دار شدنمون کاری تر بود.داشتم پی میبردم بعد از دوسال سر سوزنی نمیشناسمش.دیگه نمیدونستم فریبم داده یا واقعا این اتفاق ناخواسته افتاده.فهمیدنش به صبر زیادی نیاز نداشت.به خودم اومدم و بهش زنگ زدم ولی بیش از 10 بار شمارش رو گرفتم و اون، رد تماس میداد.آخرش هم گوشیش رو خاموش کرد.از زندگی خودم حالم بهم میخورد.
    تا ظهر که پیداش کردم و خیلی سرد و سنگین باهام حرف زد و گفت آزمایش داده و تا عصر باید صبر کنیم تا جواب آزمایش رو بگیره.
    هنوز به مریم چیزی نگفته بودم و دلم نمیخواست آرامش اونطرف رو به هم بریزم.اونقدر رو ندا حساس بود که دائم سین جینم میکرد کی باهم سکس داشتید؟.احساس میکرد با ندا صمیمی شدم،بدقلقی میکرد چه برسه به اینکه سند جرم براش رو کنم.هرچی منتظر شدم،ندا بهم زنگ نزد.تصمیم گرفتم من تماس بگیرم و ببینم چی شده که فهمیدم صدای ندا از شدت گریه گرفته بود و بم شده بود.
    فهمیدم چیزی که از صبح ازش میترسیدم به سرم اومده.باز کنترلم رو از دست دادم و هرچی از دهنم درمیومد بهش میگفتم.دست خودم نبود.دیگه کنترلی رو افکارم نداشتم.دلم میخواست ندا منو از این اشتباه دربیاره که بدبختانه اونم عنان از کف داده بود و فقط گریه میکرد تا جایی که دیگه اونم کنترل خودش رو از دست داد و حرفی رو که ازش میترسیدم به زبون آورد.دیگه ندا خودش رو جلوم باخته بود و من احمق فکر نمیکردم که وقتی به جای اینکه کنارش باشم رودرروش قرار گرفتم وبا این رفتارم به جای اینکه بهم پناه بیاره میخواست به مادرش پناه ببره.حس خوبی نداشتم اونقدر عصبانی بودم که نمیفهمیدم چی دارم میگم که چی جواب میشنوم.حرفی زدم که هنوز خودم از بیانش خجالت میکشم.اینجا دیگه ترس نبود.لجبازی نبود.جام دلش افتاد و شکست.چنان با لحن سوزناکی گفت که به خودم اومدم ولی یه بار دیگه تیر از چله کمون رها شده بود.تو سرم یه صدایی منعکس میشد که بهم میگفت:“دلشو شکستی،دلشو شکستی.”
    تا چند دقیقه سرمو میون دستهام گرفته بودم و فشار میدادم.کاش اینقدر تند نمیرفتم.دستام ناخودآگاه میلرزید.دلم میخواست به یکی پناه ببرم و دلداریم بده.همیشه برام مریم خال فرارم بود.طبق عادت نشستم پشت ماشین، راه خونه مریم رو پیش گرفتم.اومدم بهش زنگ بزنم تا خبر بدم دارم میرم پیشش.دیدم گوشیمو تو مغازه جا گذاشتم.حس برگشتن نداشتم.با خودم فکر کردم:“دیگه باداباد بدتر از این که نمیخواست بشه.بذار شاگرد مغازه بابام هرچقدر میخواد توش سرک بکشه و به بابام خبر بده.اصلا دلم میخواست بابام بفهمه.به جهنم که دوباره سکته میکرد.اون منو به این روز انداخته بود.”
    حال خودمو نمیفهمیدم و فقط پامو رو پدال گاز فشار میدادم.وقتی رسیدم ماشین رو بدون دقت یه گوشه پارک کردم و رفتم زنگ آیفون رو بزنم دیدم درب ورودی باز شد و همسایه طبقه پایین آقای مرشدی از در خارج شد و بعد از سلام و احوالپرسی با احترام پرسید:
  • داخل تشریف میبرید؟
  • بله ببخشید.با اجازتون.
    با قدمهای بلند رفتم به سمت آسانسور و بلافاصله دکمه 5 رو فشار دادم و کاملا که وارد کابین شدم درب آسانسور بسته شد و بعد از چند لحظه باز درب فلزی با صدا باز شد و قدم به راهروی طبقه پنجم گذاشتم.
    اول صداهای مبهمی تو راهرو به گوش میخورد ولی هرچی به درب آپارتمان مریم نزدیکتر میشدم واضحتر و بلند تر میشد.نمیتونستم باور کنم ولی صدای مریم بود که چند لحظه یه بار با صدای بم یک مرد آمیخته میشد.رفتم نزدیک در و گوشم رو چسبوندم به در ورودی آپارتمان.
  • یواااااااش عوضیییییی.آرومتر مال خودته بیشرف!!
    مخم هنگ کرده بود چی مال خودشه؟!!
    -کسی تا حالا به این خوبی تورو کرده مریم؟!
  • نه عشقمممممممم.آاااااخ نفسم…
    داغی اشک رو رو گونه هام حس میکردم.تصویرتمام لحظات عاشقانه ای که تو این هفت سال با مریم داشتم با دور تند داشت جلوم چشمم حرکت میکرد.
  • عشقمممممممم،جونم تویییی!!
    لحن عشوه گرش تو گوشم طنین مینداخت.داشتم بالا میاوردم.اومدم راه رفته رو برگردم.ولی نه!اگه کاری نمیکردم دیگه نمیتونستم بهش ثابت کنم .هرچی مثل زالو خونم رو مکیده بود،بس بود.وقتش بود از تنم جداش کنم و بذارم تو لجن جون بکنه.واسه همین رفتم عقب و چنان جفت پا رفتم تو در چوبی با صدای وحشتناکی باز شد و از برخورد به دیوار منعکس شد که دوباره بسته بشه که خودمو انداختم داخل.دیدن اون صحنه واسم کشنده بود.انگار داشتم جون میکندم.دستمو به دیوارگرفتم تا مانع زانو زدنم بشم و فقط نعره زدم:
  • چرا کثافت؟؟مگه من چی کمت گذاشتم؟؟!
    مریم جلوی چشمام واسم مرده بود و صدای گریه ندا تو گوشم طنین مینداخت:“دلمو بدجور شکستی.دلمو بدجور شکستی.”
    دنیا محل عمل و عکس العمل هست ولی تا این حد؟کاش با یکی جونتر و خوشتیپ تر از خودم پریده بود.یه مرتیکه چاق و شکم گنده که وقتی همونطور که دستاش رو جلوش گرفته بود و خم شد و با یه دستش شورتش رو از زمین برداشت از شکل کچلی سرش حالم به هم خورد.با دیدن این صحنه چنان عصبانی شدم که رفتم به سمت مریم که همچنان طاقباز خوابیده بود و داشت گریه میکرد.وقتی دیدم مرتیکه بیشرف هنوز شلوارش رو بالا نکشیده از در آپارتمان فرار کرد.بیشتر احساس تنفر کردم.دستمو که بالا برده بودم تو سر و صورتش فرود بیارم انداختم و اشاره به در آپارتمان کردم و گفتم:
  • حتی ارزش نداری بخوام به هوای زدنت، دستم صورت کثیفت رو لمس کنه.گمشو برو دنبال اون حیوونی که الان داشتی مثل ماده سگ زیرش زوزه میکشیدی.
    حرفی واسه گفتن نداشت.تنها حربه ای که داشت گریه بود.چون میدونست فقط با گریه هاش میتونه دلمو نرم کنه.ولی دیگه دلی وجود نداشت.دیگه مریم واسه من مرده بود.یعنی در اصل خودمم انگار مرده بودم.دوید به سمت اتاق خواب و لباس پوشید مردد بود بیاد به سمتم چی میشه که زیر لب گفتم:
  • قبل از اینکه از جلوی چشمام گمشی و دیگه آفتابی نشی فقط بهم بگو:
    من چی کمت گذاشتم؟دیدی حتی نیم نگاهی بهت ننداخت.حتی زنده موندن و مردن تو زیر دست من براش مهم نبود.تو منو به چی فروختی کثافت؟!به یه بی ناموس بدقواره؟
    دندونامو با حرص بهم فشار دادم و گفت:
  • ماده سگ کثافت هر شب منو بازخواست میکردی به زنم دست زدم یا نه در حالیکه معلوم نبود روزش زیر چند تا حیوون مثل سگ زوزه کشیدی.
    فقط گمشو از جلوی چشمام دورشو که غیر از اینجا جلوی چشمم آفتابی بشی زنده نمیذارمت.
    با صدای بلند چنان زد زیر گریه که اینبار فهمیده بود الاغی که دهنه زده بود و چشم بسته به دنبال خودش میکشید مرد و دیگه کسی نیست هرسازی زد به سازش برقصه.شاید فهمیده بود اگه زحمت به خودش نده و طعمه جدیدی پیدا نکنه باید کنار مادرش بخوابه و به پیرمردهایی تنشون رو بفروشه که از بوی عرق و دهنشون نمیشد بهشون نزدیک شد،تا از گرسنگی نمیره.

ادامه…
نوشته: نائیریکا


👍 1
👎 0
41204 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

368849
2013-03-21 04:28:19 +0330 +0330
NA

ناییریکای عزیز
اول اینکه عیدت مبارک باشه
دوم اینکه داستان رو میخونم برمیگردم ولی میدونم که مثل همیشه عالیه

0 ❤️

368850
2013-03-21 05:11:13 +0330 +0330
NA

جدي جدي رسيديم به قسمت١٠داستانت؟؟ آخي چه زود گذشت

0 ❤️

368851
2013-03-21 05:15:06 +0330 +0330
NA

=D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D>
قشنگ بود.ولی یه قسمت هایی کپی شده از یه داستان دیگه بود(بیرون اومدن از کتابخونه و خبر بچه دار شدن)
البته این احساس من بود شایدم من اشتباه می کنم
موفق باشی

0 ❤️

368852
2013-03-21 06:01:52 +0330 +0330

خسته نباشي نایریکا
یه جورايي دلم خنک شد که مریم انقدر پست بود شايد اگر علی پست نبود همچین آدمی گرفتارش نميشد
با اينكه این قسمت خیلی از رفتارهای علی در برابر ندا توجیه شده بود اما باز هم نفرتم از علی همچنان باقیست ,حس ميكنم لیاقت ندا خیلی بيشتر از مردهای اطرافشه چه علی چه حسام یه جورايي در برابرندا و شخصيتش ناقصن
موفق باشي نایریکا

0 ❤️

368853
2013-03-21 06:15:55 +0330 +0330

نایریکا فراموش كردم بگم,نمره کامل تقدیم شد

0 ❤️

368854
2013-03-21 06:15:56 +0330 +0330
NA

:“> :”> :"> bagheyrat
سلام
ای وای راست میگی.گفتم چرا انقدر آشناست
از نویسنده عزیز بابت کند ذهنی خودم پوزش می خوام

0 ❤️

368855
2013-03-21 06:27:53 +0330 +0330
NA

ناییریکا عزیز ، دوست داری چی بگم؟ ;-)
والا هرچی از خوبیای داستانت بگم کم گفتم به گونه ای که اصلا دلم نمیخواد حرفی از چیزایی که فقط یه کوچولو به نظرم خوشایند نبود بزنم… :-(
بد خواه مد خواه داشتی : عکس بده ، جنازه تحویل بگیر یا اصلا اگه دیدی اینطوری جواب نمیده البوم عکسارو بده ، قبرستونشونو تحویلت میدم :-D

پنج تا قلب قرمز هم که اصلا قابل روی ماهتو نداره دی:

هوای مارو داشته باش و داستان نوشتنتو ادامه بده ، ما هم هواتو داریم و پشتتو خالی نمیکنیم!!!

سپیده اگه عکس علی رو داری واسم بفرست خودم میدونم چیکاری کنم!

فعلا بزنم فلنگو ببندم تا این “تینا کسو” [ همون خانوم طلبکار عزیز] باز سرو کلش پیدا نشده! :-)

0 ❤️

368856
2013-03-21 08:57:42 +0330 +0330
NA

مرسی مثل همیشه عالی بود
5تا قلب تقدیم شد
:-*

0 ❤️

368857
2013-03-21 09:26:56 +0330 +0330
NA

مثل همیشه عالی و زیبا بود
پنج قلب ناقابل رو هم تقدیمت میکنم
امیدوارم در سال جدید داستانهای زبیاتری ازت ببینم.
عید بر همه ایرانیان سربلند مبارک

0 ❤️

368858
2013-03-21 10:21:34 +0330 +0330
NA

پس کامنت من کوش ؟
نائیریکا جون دوباره میگم :
واااااااااااااااااااااااااای جیغ اونم بنفش
فدای خودتو قلمت زیبا دقیق جذاب و کامل
اکشنم بود حسابی این قسمتش
خوب شد دلمون خنک شد البته اگه قسمت بعدش حالمون گرفته نشه
پنجم که گفتن نداره طبیعیه
لطفا قسمت بعدشم مثل این این یکی زود اپ کن میسی
یک و صفر میشن چند ؟

0 ❤️

368859
2013-03-21 10:30:12 +0330 +0330
NA

سلام نایریکای عزیز!
اولأعید مبارک
دومأ داستانت واقعأ جای انتقاد نذاشت!
حس میکنم شخصیت ندا اینبار بهتر به نمایش دراومد.
شکست علی از مریم نقطه اوج داستانت بود و اینکه هیچ کاری بیجواب نمیمونه

0 ❤️

368860
2013-03-21 11:37:26 +0330 +0330
NA

هنوز هم پرسوناژ ندا، مهمترين نقطه قوت و تفاوت داستان ه؛ اما متأسفانه هنوز هم خلق قهرمان با اشاره مستقيم نويسنده، به خواننده اين حس رو ميده كه تفاوت قهرمان داره بش ديكته ميشه. عملها و عكس العمل ها رو بگيد و بذاريد مخاطب خودش بفهمه ندا باهوش و فهميده و غيره س.
خودموني ش: با تعريف زياد از ندا اقلا حسادت زنانه مخاطبين زن (مثل من!) رو برنينگيزيد!
يه چيزي؛
اين مريم، قبلا ميترا نبود؟!

عيدي خوبي داديد به ما! مرسي نائيريكا خانوم. لذت بردم…

عيد همگي مبارك.

0 ❤️

368862
2013-03-21 12:07:48 +0330 +0330
NA

سلام علیکم :D
عید همگی دوستان مبارک
الان هر کی این داستانو بخونه کاملا میفهمه یک خانم داستانو نوشته :D
کلا از این علی خوشمان نمی اید :D

0 ❤️

368863
2013-03-21 12:11:07 +0330 +0330
NA

سلام علیکم :D
عید همگی دوستان مبارک
الان هر کی این داستانو بخونه کاملا میفهمه یک خانم داستانو نوشته :D
کلا از این علی خوشمان نمیاید :D

0 ❤️

368864
2013-03-21 13:33:45 +0330 +0330

باسلام و عرض تبريك سال نو به همه دوستان و نائيريكاى عزيز، در مورد اين قسمت بايد بگم مثل هميشه خيلى عالى بود و جذاب، ابهاماتى كه در مورد شخصيت على وجود داشت تا حدود زيادى از بين رفت ولى يكم زنونه از زبون يه مرد روايت شد، كه البته چون نويسنده يه خانومه اشكال محسوب نميشه، يه نكته رو اگه نگم ميتركم!
اون لباسى كه اشاره كردى تاپ ه نه تاب!!! دو جا هم اشتباه تايپى بود مثل “بازى” كه نوشته بودى “بازه”! و اون يكيش هم نميگم تا مجبور بشى بگردى و پيداش كنى! اينا از ارزش كارت كم نميكنه و امتياز كامل رو بهت تقديم كردم و ممنون از اينكه تو اين روز هايى كه همه يه جورايى در تكاپو بودن براى تدارك مقدمات سال نو، وقت گذاشتى و اين قسمت رو آماده آپ شدن كردى.
‏(ضمنا خدا رحمتم كنه)

0 ❤️

368865
2013-03-21 13:34:53 +0330 +0330
NA

ناییریکا دوست خوبم
اول از هرچیز سال نو را بهت تبریک میگم
دوم اینکه مثل قسمتهای قبلی گل کاشتی عزیزم
خیلی خوشحال شدم روز اول سال جدید داستانت آپ شد.
نمره کامل هم تقدیم شد.
موفق و پیروز باشی عزیزم.
Pentagon U.S.Army

0 ❤️

368866
2013-03-21 13:43:41 +0330 +0330

درود بر همه دوستان گُل بخصوص نائیریکای عزیز
این قسمت رو گل کاشتی. مثل همیشه درگیر این بانو «ندا» مون کردی! چه خوبه که ندا با این شخصیت برجسته اش «مغرور» نیست. به نظر بنده غرور خیلی خوبه ولی وقتی از حدش میگذره خیلی «چیزها»رو نابود میکنه!!!
احساسات اسب های وحشیند! آدم نمیتونه کنترلش کنه…

داستان پردازی بی نهایت عالی بود. طوری که خودمو جای علی داستان حس میکردم. بعضی قسمت هاش فکر میکردم که واقعا یه مرد داره به ندا نگاه میکنه. توصیف نگاه های که به ندا داشت و دعوا با مریم و همه و همه باعث شد دیگه ایراد زنانه بودن داستان از زبان علی حس نشه. قسمت آخرش که سورپرایز جالبی داشت. فکر نمیکردم این مریم کثافت از آب در بیاد! فکر میکردم کصافطه!(هه!) این اتفاق در نهایت داستان تاثیر خوبی داره… از همون اول نسبت به این مریم حس خوبی نداشتم… هرچند خیلی اغواگر به نظر میاد ولی وقتی… بهرحال بسیار ممنونم. عیدی خوبی بهمون دادی.
موید بمانید!

0 ❤️

368867
2013-03-21 13:50:51 +0330 +0330

راستی یه چیز مهم که یادم رفت… کم کم داره از این علی خوشم میاد.

0 ❤️

368868
2013-03-21 17:07:31 +0330 +0330

با عرض سلام و ادب

سال نو رو به همه عزیزان تبریک میگم ،عیدتون مبارک دوستان گلم

نایریکای عزیز :

زیبا بود ممنون

موفق باشید

0 ❤️

368869
2013-03-21 18:03:13 +0330 +0330
NA

1- سال نو بر همه دوستان بخصوص نویسنده عزیزمون مبارک
2- کم کم قصه داره به جاهای خوب خوبش میرسه از اولشم حس خوبی به این مریم خانوم نداشتم نمیدونم چرا حس میکردم آخرش تو زرد از کار درمیاد
3- نائیرکا جان برسم تشکر از زحماتت پنج تا قلب پرسپولیسی تقدیمت میکنم و آرزوی سلامتی برایت دارم
با آرزوی آرزو
داریوش

0 ❤️

368871
2013-03-21 18:10:49 +0330 +0330
NA

so good my dear!!!
happy new year!!!

0 ❤️

368872
2013-03-21 18:22:29 +0330 +0330

داستان تقريبا كامل شده و فقط به يه تصميم از قهرمان داستان نياز داره تا به انتها برسه البته ميشه هر داستانى رو تا بى نهايت ادامه داد.
بنظر من اين قسمت هم مثل قبل خوب بود و مسيرى كه بايد طى بشه تا نقطه كورى براى مخاطب باقى نمونه، طى شده. شخصيت هاى داستان به نوعى هستن كه نميشه هيچكدوم رو گناهكار و مقصر قلمداد كرد البته اينو هم نبايد ناديده گرفت كه قلم نويسنده هميشه به نفع ندا ميچرخه و فرقى نميكنه داستان از ديد كدوم شخصيت بيان ميشه، هميشه ندا خوبه!
نوشتن داستان از ديد على بايد به تصميم ندا كاملا مربوط باشه و نهايتا اينطور به نظر مياد كه…(بيخيال، دوست ندارم هيچ داستانى رو پيش بينى كنم ;-) )
به تصوير كشيدن سكس به اين شكل مطابق سليقه من نيست البته منظورم اينه كه خودم اينطورى نمى نويسم ولى نميخوام بهت توصيه كنم چون مسلما اين فقط يه سليقه ى شخصيه.
مطلب بعدى در مورد نگارش داستان هست كه جا براى بهتر شدن داره به عنوان مثال:
“چند دقیقه نشسته بودم و تو افکار خودم غرق شده بودم.”
به اين شكل صحيح تر بود:
دقايقى غرق در افكارم نشسته بودم.
و مواردى ازين قبيل كه ميتونه در بهتر شدن يه متن تاثير زيادى داشته باشه.
و در مجموع ميتونم بگم داستان قابل قبوليه و اميدوارم موفق باشى.

0 ❤️

368873
2013-03-21 19:15:24 +0330 +0330

سلامم به باران و آیینه باد…به دلهای خوشزنگ و بی کینه باد…سلامم به نوروزوفصل بهار …به یاران امروز و دیرینه باد …نوروز 92 یر شما خوبان مبارک
یاران خوب و صمیمی عشق پنهان خیلی خوشحالم که اولین بهار حضورم توی سایت رو در کنارتون بودم.امیدوارم همیشه پایدار،امیدوار و برقرار باشید.
ابتدا یه توضیح کلی به نظرم رسید در مورد داستان که باید خدمت دوستان عرض کنم و اینکه بحث قهرمان پروری توی این قسمت داستان یا حداقل از این قسمت به بعد منتفی هست و بر خلاف دوستانی که عقیده داشتند سعی در موجه نشون دادن چهره ندا داشتم با نوشتن مجدد رویدادها اینبار از دیدگاه قهرمان مرد خواستم هم ابهامات بر طرف بشه و هم اینکه یه مقداری اون دیدگاه منفی و منظره زشتی که علی در نظر مخاطب داشت برطرف بشه.بارها به صراحت خدمت دوستانی که خارج از پیج داستان در موردش بحثی پیش اومده گفتم که از این به بعد سعی من در نشون دادن خطاهای قهرمان زن داستان هست.و اینکه کوتاهی هایی که توی حل مشکلاتی که توی روال قصه زندگی اش پیش اومده حالا اعم از خواسته یا ناخواسته داشته چه عواقبی رو براش به همراه داشته.اتفاقا من خودم با بعد غرور و لجبازی ندا کاملا موافقم و چون چه تجربه های شخصی خودم و چه اطرافیانم نتایج زیانبار این قضیه رو به عینه دیدم بیشتر سعی دارم به مخاطب القا کنم که عواقب این خصیصه میتونه چقدر دردسرساز و بد باشه.
و اما نکته دیگه اینکه کاستی های این قسمت رو به خوبی خودتون ببخشید.حالا اگر دو سه مورد غلط املایی به چشمتون خورد بدونید تا از املای درست کلمه ای مطمئن نباشم اینجا درج نخواهد شد.واگر گاها اشکالی به چشم میاد از زیر نگاه من فرار کرده و به اینجا رسیده.این قسمت رو بیشتر مورد عفو قرار بدید چون اصرارم توی انتشارش روز اول فروردین و عید باستانی که خواستم برگ سبزی تحفه درویش باشه و خدمت دوستان تقدیم کرده باشم لحظات آخر که ادمین عزیز داشتن داستانها رو منتشر میکردن فرستادم براشون و اگر چه دوبار مرور و ویرایش شده بود فرصت واسه بار آخر نشد.
بازهم از همه شما خوبان ممنون.امیدوارم از این قسمت داستان هم لذت وافر برده باشید.
باز هم آرزو میکنم ایام به کامتون باشه.دیروز و امروز سعی بر این داشتم لطف سرشار همه دوستانی که با کامنتهاشون تو مسیر عشق پنهان همراهم بودند ذره ای از اون رو جبران کنم و به یادشون باشم.دوستانی که قبلا منو شرمنده کردند و از طریق خصوصی نتونستم بهشون تبریک بگم عذرخواهی منو بپذیرن اگه اسمشون از قلم افتاده.اگر چه سعی کردم هیچ دوستی رو فراموش نکنم.
پیروز و سربلند باشید.

0 ❤️

368874
2013-03-21 19:54:06 +0330 +0330

شیر جوان عزیز مقام کامنت اولی رو بهت تبریک میگم عزیز.عید شما هم مبارک.امیدوارم وقتی به نظرتون رسید رضایت شما تامین بشه.

BIG BEYZE گرامی ممنون بابت همراهیت.امیدوارم همیشه شاد و خرسند باشی.

شراره عزیزم سپاس دوست عزیز.نه اشتباه نکردی این قسمتها بیان شده منتها با روایت ندا.دلیلش رفع ابهامات قصه بود.

با غیرت عزیزم واقعا ممنون از حمایت و همراهی شما.امیدوارم سال خوبی در پیش رو داشته باشی و همچنان پا به پای قصه های نائیریکا همراه و یاورش باشی.سعی کن به اتفاقات گذشته فکر نکنی و از کسی نرنجی.همه دوستانی که تو پیج داستان میان قدمشون روی چشم من هست.امیدوارم اگر اتفاقاتی میوفته و خدای نکرده رنجشی از دوستان دیگه خاطرشون رو مکدر میکنه به من ببخشند.

سپیده جان ممنون که قدم رنجه کردید.خوشحالم یه کم بار دلت سبک شده از دست این علی.حالا خیلی ازش متنفر نباش چون قراره یه کارهایی بکنه.امیدوارم توی قسمتهای بعد یه کم بتونی ببخشیش.همیشه خندان و بهاری باشی دوست عزیز.

پرنده خشمگین عزیز سپاس از همراهیت.حقیقت هم همین هست.به دلگرمی شما نبود الان این پیج هم توی این سایت نبود.برقرار باشید دوست عزیز.

پرنده خارزار دوست مهربون و مشفق و گلم سپاس عزیزم.امیدوارم طی قسمتهای بعد بیشتر نظر مساعد داشته باشی…

برگ پاییزی ممنون دوست عزیز.دست گلت بابت قلبهای قشنگ درد نکنه.من همیشه شرمنده لطفت هستم آجی.امیدوارم از شر به دور باشی و همیشه خیر و برکت نصیب زندگیت باشه.

جربزه جان ممنون گلم.خودتون یه دنیا قابل دارید.خوشحالم نظر مثبت داشتی.امیدوارم با بکار بستن نهایت سعی و تلاشم توی قسمتهای بعد ذره ای از لطفت رو جبران کنم.

مامانی گلم سپاس دوست خوبم.واقعا خوشحالم که تونستم نظر مساعدت رو جلب کنم.چشم عزیز اگر ملاحظه کرده باشید تقریبا سعی کردم فاصله بین قسمتهای داستان بیشتر از یکهفته نباشه.امیدوارم همه هفته هات سرشار از نیکی و خوشبختی باشه و با فراغ بال بتونی همپای قصه هام باشی.

صخره جان سپاس.حق با شماست دوست عزیز یکی از فرازهای داستان و نقطه اوج همین بود که اشاره کردید.این قسمت انرژی زیادی ازم گرفت و وقتی میبینم اکثر دوستان رضایت دارن باعث میشه هم انگیزه واسه قسمت بعدی داشته باشم و هم خستگی نوشتن از تنم دربیاد.

مریم مجدلیه بانوی عزیز خوش آمدید.ممنون از دقت نظری که داشتید سعی میکنم بیشتر به این امر توجه داشته باشم.مریم خیر همون میترا نیست.میترا شخصی هست که ضربه نهایی رو به زندگی ندا وارد میکنه.شما سروران عزیز هم با خوندن داستان سبزترین و صمیمی ترین عیدی رو توی اولین روز سال بهم بخشیدید.

شادی جوجو امروز از دنده چپ با نائیریکا بلند شده ولی نمیدونه نائی عاشق اون سروزبون و شیطنتش هست.بیا عزیزم این شکلات رو بگیر و بدو برو تو تاپیک ها بازی کن باشه عسلم… :D

قلب مسین عزیز سپاس.هرچه از دوست رسد نیکوست دوست عزیز تو هم تو هر قسمت هی منو جز بده. :D

پژمان جان سپاس.امیدوارم کسالتها ازت دور باشه و سالی پر از تندرستی و شادمانی در پیش رو داشته باشید.

هیوای عزیزم سپاس بابت همراهی و هم بابت حمایتهات.امیدوارم قصه ات همیشه بی غصه و راه زندگیت آکنده از عطر گلهای بهارنارنج باشه.

علیرضای گلم سلام.تو واقعا با لطف و مهربونیت همیشه منو شرمنده خودت میکنی.امیدوارم سالی که در پیش رو داری سبزترین بهار عمرت و پایه چیده شدن سالهای قشنگ زندگیت باشه.

راد داریوش بزرگوار مهر مهربانانه حضرت حق همیشه بر شما جاری باشه دوست خوبم.امیدوارم شاد و تندرست و سلامت باشید.

علی اسپرت عزیز واقعا ممنون امیدوارم توفیق همراهی شمارو تا قسمت آخر نصیب خودمون کنیم.

آریزونای عزیز سلام.عاقا ما تسلیمیم این دفعه رو ببخشید.امیدوارم پاسخم جوابگو بوده باشه.

0 ❤️

368875
2013-03-21 20:18:08 +0330 +0330

آریزونای عزیز ضمن سپاس و تشکر بابت حمایت و همدلی شما دوست عزیز باید به اطلاع برسونم تو کامنت قبل دیگه خواب داشت بر چشمام غلبه میکرد و اصلا نمیتونستم چیز دیگه ای بنویسم.حق با شماست قصه تقریبا تکمیل شده ولی هنوز یه جای کار وجود داره.فعلا پازل ها رو داریم میاریم و کنار همدیگه میچینیم.ممنون بابت مثالی که برام زدی.حتما بیشتر توی این امر دقت خواهم کرد.اون بحث سکس در خدمت داستان بود.درسته نوشتن از سکس از زبون یک زن برام یه کم سخته دیگه تصور کن از نظر جنس مخالف سخت تر.سعی کردم مطالعه گسترده ای رو اول انجام بدم.تقریبا یک هفته ای رو وقتم رو گذاشتم روی مطالعه مقالات و کتابهای روانشناسی جنسی آقایون تا سکس زنونه ای رو به تصویر نکشم.کلا جدا از بحث سکس روی این قسمت خیلی زوم کردم که روحیات مردونه رو به تصویر بکشم.
در هرصورت مبحث سکس چون پایه و ریشه تقریبا اختلافات و مشکلات بود بهش اشاره شد.و کما اینکه چون قسمتهای داستان زیاد شده،امیدوارم این امر اتفاقی بتونه در خدمت رفع خسته کنندگی داستان هم باشه.در مورد در نظر گرفتن منفعت علی یا ندا تو قسمتهای بعد امیدوارم این معضل کاملا حل شده باشه.

0 ❤️

368876
2013-03-21 21:44:05 +0330 +0330
NA

سلام خدمت ناییریکای پر احساس،
اول از همه کلی تبریک و آرزوهای خوب به مناسبت جشن نوروز خدمت ناییریکای خوش قلم و سایر دوستان.
می دونم که با مهربونی پیگیر حال و احوال من بودی، و با بزرگواری غیبتهای من رو بدون حضور والدینم موجه می زدی.
در واقع، عدم نوشتن من به معنی همراهی نکردن علی و ندا نبوده؛ یه بار دیگه هم گفتم، با این قلم و داستان کاری کردی که اگه پنجاه قسمت هم بنویسی تا نفهمیم سایه کی می ره بالای سر سامان، دست از خوندن نمی کشیم. اما در عین حال، این موضوع دلیل بر مهر تأیید زدن به همه جزئیات داستان نیست.
راستش من از قسمت هفت به بعد، دچار خوددرگیری شدم و دیگه نتونستم با ندای قصه دوست باشم. اگر خودم بودم و خُل خلک بازی در می آوردم برای شخص خودم قابل پذیرش بود؛ اما کارها و درشت گویی های ندایی که با چوب و چماق و مسلسل به حلقمون کردی که یه الهه و قدیسه است برام عجیبه.
به عنوان مثال، ندا خانومی که به اشارتی از شرکت غیبش می زنه و خودش رو سر به نیست می کنه تا مبادا چشم تو چشم حسام بشه، نمی تونه به اون راحتی حسام رو ببخشه یا حداقل اگه بهش فرصت مجدد می ده با جایزه ویژه سکس نیست؛ بلکه از این ندای بلبل زبونی که بزرگ و کوچیک رو با استدلالاتش تأدیب می کنه انتظار می رفت که بشینه و سنگش رو با حسام وا بکنه که می خواد از اون به بعد چی کار کنه و آیا منهای قضیه مامانش اصلاً می خواد برای سامان پدری کنه یا نه!
برخورد ندا با سیما هم که هیچ رقمه توی کَتَم نمی ره. اگرچه خود من محکوم به کم ارزش کردن دلسوزی مادران سینه چاک هستم و خیرخواهی های امثال سهیلا رو به نقد نشسته ام؛ اما رویارویی سیما با ندا رو نمی فهمم؛ هنوز دو کلمه از دهان سیما خارج نشده، ندا کلت کمری رو می کشه و تا مطمئن نشه که سیما له نشده بی خیال نمی شه. تصور من در این جور مواقع، تلاش برای دلبری از والدین طرف مقابل هست و سعی در توجیه ارتباطی که پدر و مادر دوست دختر یا دوست پسر رو ناخشنود کرده؛ که البته ندا به زور می خواست سیما ازش متنفر بشه. من قبل از حمله ندا، دو کلمه بیشتر از سیما نشنیدم، پس می طلبید که ندا پیش داوری سیما رو اشتباه حسام تلقی می کرد و کمی دوستانه و با زبون ریختن، مادر شوهر رو می آورد توی جبهه خودش.
مسأله بعدی، علیرغم اینکه شما چندین بار تأکید کردی که داستان تکمیل شده و فقط بعد از ویرایش نهایی هر قسمت رو آپ می کنی، من قسمتها رو مثل حلقه های زنجیر نمی تونم به هم وصل کنم و فکر می کنم بعد از هر قسمت بنا به سؤالاتی که خوانندگان مطرح می کنن، یه تیکه از پازل رو بر می داری و می دی به ما که بریم واسه خودمون خوش باشیم و یه گوشه از معمای عشق پنهان رو خودمون حل کنیم. اگر بی خیال شم که بعد از اینکه اوایل داستان، علی ناغافل مهربون شد و بعدش ما موندیم توی خماری که این دیو دو سر توی دوران بارداری با ندا چه کرد و کلاً در چه مقطعی از تاریخ و بنا به چه دلایلی طلاق صورت گرفت، دیگه نمی تونم بی خیال این شم که هر وقت دلت خواسته ما رو پرت کردی هر جای زندگی ندا که برای اون قسمت خوشایند به نظر می رسیده، و دوباره قسمت بعدش فرستادیمون یه جای دیگه که حتی بعضاً راوی قصه هم عوض شده.
نکته بعدی، سفیدی و سیاهی مطلق کاراکترهاست. شخصیتها یا باید برای ندا جانشون رو فدا کنند یا باید آرزوی مرگ ندا رو در سر بپرورونند. هر بار هم که این سفیدی یا سیاهی چشم خواننده رو می زنه، قسمت بعد یه جوری قصه پردازش می شه که خواننده باورهاش رو دستکاری کنه و به خودش بقبولونه که اون آدمه در واقعیت آدم بهتریه. در حالی که با یک شخصیت پردازی میانه رو از ابتدا می شد راحت تر جان کلام رو رسوند به جای اینکه برای توجیه هر کاراکتر کلی به آب و آتیش زد. برای نمونه، وقتی همه فقط دنبال یه سر نخ از علی بودند تا برن سر به نیستش کنند، ناگهان یک علی گوگولی مگولی پیدا می شه که چنان ندا ندایی می کنه که فرهاد برای شیرین نکرد. تا جایی که ما دیدیم و شنیدیم، خانوم ها و آقایون توی چشم همدیگه نگاه می کنند و از روی مزاح یا غرض همدیگه رو می کوبند؛ اون وقت علی جوری از همسر اسبقش جلوی سیما دفاع می کنه و خودش رو گناهکار بزرگ نشون می ده، که خواننده آرزو می کنه ای کاش یه همچین شاهزاده رویایی حتی برای یک بار توی زندگیش به لبش بوسه بزنه.
و قص علی هذا…
خودت می دونی که من هم در پرچونگی ید طولایی دارم و از اون جایی که یکی دو بار برای کامنتهای بلند بالای من ابراز دلتنگی کردی، تصمیم گرفتم یکی از اون نامهربوناش رو امروز بنویسم چون یک قسمت تمیز و بی حاشیه نوشتی که به دلم نشست. من هم با کامنتم تونستم یه ذره از حال و احوال خودم در برخورد با ندا پرده بردارم، هم به ابهامات عزیزانی پاسخ بدم که دنبال دلیل عدم حضورم در قسمتهای قبل بودند.
علی ای حال، هر آنچه که گفتم یا هنوز توی دلم باهاش حال نمی کنم، به هیچ عنوان از ارزش قلم تو کم نمی کنه و نه تنها برای من بلکه برای خیلی های دیگه مسجّل شده که ناییریکا نویسنده ای هست که کافیه اراده کنه تا یک اثر به یادموندنی از خودش توی قلب ما حک کنه.
تمام زیبایی های بهاری به علاوه پنج قلب قرمز شهوانی تقدیم شما ناییریکای عزیز.

0 ❤️

368877
2013-03-22 01:54:34 +0430 +0430

اومدى نسازى نائيريكا، من كى تو رو چزوندم؟ اينهمه تعريف ميكنم، گوشه ى اون يه تك مضراب ميزنم كه هم بخندى هم ايراد رو از يه دوست بشنوى! بعدشم تقصير خودت بود كه بهم خبر ندادى كه داستان رو سايته و گرنه مثل قسمتهاى قبل تو خصوصى بهت ميگفتم!
خوب ميبينم كه اين قسمت يخ درساى عزيز هم باز شده و دستش داره براى نوشتن گرم ميشه! بدو دختر خوب، درسا رو آپ كن كه باز داره يادمون ميره قسمت قبلى چه اتفاقى افتاده.

0 ❤️

368878
2013-03-22 03:38:27 +0430 +0430

البته فکر می کنم برخورد مخاطب با شخصیت علی مقداری سخت گیرانه است. ولی به نظر بنده خیلی وقت ها ممکن است شخصیت هایی از داستان در طول پردازش داستان دوگانه به نظر برسند؛ کما اینکه اگر خوب به اطراف بنگریم خیل زیادی از آدمها رو میبینیم که ممکن است در زندگی همین گونه باشند. راستش برای بار دوم رفتم و از قسمت های اول داستان رو خوندم. خودم یکی از کسانی بودم که همیشه از رفتار های علی انتقاد کردم ولی وقتی این قسمتهای اخر داستان از دید علی روایت شد٬ مقداری توانستم باهاش ارتباط برقرار کنم و ندا رو از دید اون بشناسم. فکر میکنم اگر شخصیتی مثل مریم وجود نداشت صد در صد رابطه خیلی محکمی بین علی و ندا شکل میگرفت. البته موضوع بسیار مهمی هم این وسط هست که بخاطر تمام نشدن داستان از گفتنش معذورم. بقول آریزونا نمیخوام داستان رو پیش گویی کنم. اما مطمئنا موضوع مهم دیگری لابلای داستان ذهن بنده را بشدت مشغول کرده که در قسمت اخر داستان حتما خواهم گفت. البته اگر نویسنده به آن اشاره نکند. که دید جدیدی به روابط بین ندا و علی و تمام موضوعاتی که با آن درگیر شده اند میدهد.

0 ❤️

368879
2013-03-22 03:49:17 +0430 +0430
NA

من نائیریکا رو دوست دارم اما فکر نمیکنم در این زمینه به پای قلب مسین برسم موقع مطالعه اونقدر غرق داستان بودم که هیچ اشتب تایپی و … ندیدم و گفتم آفرین اما قلب مسین نه تنها غرق داستان که به فکر خود نویسنده هم بود به امید اینکه هیچ اشکالی تو زندگیمون پیدا نشه واسه من حداقل زین پس

0 ❤️

368880
2013-03-22 04:06:12 +0430 +0430
NA

نائیریکا جونم دقت کردی من مامانی همتونم …(:
وقتی خواستم عضو بشم بارها و بارها اسم مختلف دادم که ادمین جون نپذیرفت آخرش با الگوگیری از رو برخی تصمیم گرفتم یه نام نیمه سکسی انتخاب کنم که فورا ثبت شد الهی مامانی فدای خوبیاتون

0 ❤️

368881
2013-03-22 05:02:17 +0430 +0430
NA

سلام
امیدوارم سال خوبی داشته باشید .
والا نمیدونم یا سوادشو ندارم که بتونم از شما چگونه تشکر و قدر دانی
باید کرد …!!!
فقط برای راحتی خودم ، ممنونم مثل قبلیا عالی بود و دمدگرم رفیق…

0 ❤️

368882
2013-03-22 06:00:01 +0430 +0430
NA

نائیریکای عزیز
واقعا بهت تبریک میگم که اینقد زیبا و جذاب مینویسی.با اینکه 32 ساعت بود نخوابیدم شیرینی داستانت به شیرینی خواب غلبه کرد.واست آرزوی سلامتی و شادی دارم دوست عزیز

0 ❤️

368883
2013-03-22 06:12:13 +0430 +0430

ناییریکای عزیز؛
قبل از هر چیز سال نو رو به خودت و همه دوستانی که اینجا هستن تبریک میگم. امیدوارم توی این سال جدید بتونیم فضای سایت رو بیشتر و بهتر رو به یک فضای دوستانه وصمیمی و عاری از هرگونه ناپاکی ببریم.
درمورد این قسمت داستانت باید بگم که برعکس قسمتهای قبلی که با علی همزادپنداری میکردم، توی این قسمت ازش متنفر شدم! شاید تا پیش از این از جمله کسانی بودم که معتقد بود ندا باید به علی برگرده. اما الان که با این فلاش بک به گذشته برگشتی اصلا نمیتونم علی رو درک کنم. شاید هدفت از نوشتن این قسمت این بود که با کالبدشکافی رفتار ندا، حق رو به علی بدی که بخواد همچین تصمیمی بگیره. اما جدا از داستان و در دنیای واقعی شما به مردی که شب زفاف عروسش رو بذاره و به سراغ زن دیگه ای بره چی میگین؟!!! با تمام وجودم از این مرد متنفرم. مردی که دختر چشم و گوش بسته ای رو به زن دریده ای مثل مریم ترجیح میده و البته اونم خوب توی کاسه ش میذاره. وجه مشترک اشکان داستان درسا و علی عشق پنهان شاید فقط در این باشه که عروسشون رو تنها گذاشتن. اما بازم گلی به جمال اشکان که رک و راست توی صورت درسا ایستاد و بهش گفت. اما این علی از اول زندگی نطفه خیانت رو بست. برعکس اونچیزی که خواسته تو بود من اصلا نتونستم علی رو متبری ازین کنم که از ندا دست برداره. که برای من نتیجه عکس هم داشت. تو خودت هم اگه جای ندا بودی و به هر دلیلی شوهرت شب اول عروسیتون ولت میکردو میرفت اونوقت فردا صبحش با اغوش باز ازش پذیرایی میکردی؟!!!واقعا از تو که یک زن هستی بعیده که بخوای همچین توقعی داشته باشی. از بقیه زنانی هم که این داستان رو خوندم تعجب کردم که چرا همچین موضوع مهمی رو به راحتی از کنارش گذشتن!!
جدای از موضوع اصلی داستان که نظر شخصیم رو گفتم،اصرارت در نوشتن قسمتهای سکسی رو اونم به این صورت اصلا درک نمیکنم. از خوندن این قسمت حالم بد شد. انگار که دارم صحنه یک تجاوز رو میخونم. همیشه ازسکسهای عاری از عشق و محبت بیزار بودم واین توصیفاتی هم که داشتی دقیقا یادآوری همین نوع سکس ها برام بود. واقعا علی انتظار داشت بعد از کار دیشبش بازهم ندا مثل یک زن حرفه ای!! ازش پذیرایی کنه؟!! ضمن اینکه همیشه هم گفتم که این سایت نباید دلیل موجهی برای جا دادن سکس در یک داستان باشه. که چون اینجا یک سایت سکسیه پس حتما باید یک سکس سه کاف دار!! بنویسیم. تمام قسمتهای داستانت نیاز به یک ویرایش خوب داره. این نکته که نویسنده خودش نمیتونه داستانهاشو ویرایش کنه یک واقعیته. اگه بتونی ویرایش داستانت رو به یک ویراستار خوب بسپاری مشکلات املایی و گاها انشایی و جمله بندی داستانت حل میشه…
موفق باشی دوست من…

0 ❤️

368884
2013-03-22 06:41:55 +0430 +0430
NA

من خيلى وقته يه سوال برام پيش اومده
چرا على بعد از اينكه فهميد ندا حامله شده همچين رفتارى كرد؟
اصلا چرا گفت ندا مقصره و از قصد اينكارو كرده؟
تا جاييكه من ميدونم تا وقتى مرد آبشو تو نريزه زنه بچه دار نميشه پس تقصير خود على بوده چه ربطى به ندا داشته نميدونم

0 ❤️

368885
2013-03-22 09:39:00 +0430 +0430
NA

میدونم این فضولیا به من نیومده چرا که دو تا هنرمند ادیب دارن با هم گپ میزنن و شاید درست نباشه من این وسط چیزی بگم اما ای وااااااااای دارم حلق حناق میگیرم پس نظرمو بگم بهتره وگرنه یه عضو شهوانی کم میشه :
منم از شخصیت علی متنفر شدم وقتی دیدم حتی به شب زفاف عروسشم رحم نکرد و دیگه رجحان مریم به ندا اما یکی اینکه دیدم اسارتها و رفتارای سرتاپا غلط و قربانی کردنای بیجا رو از طرف به اصطلاح عشاق سینه چاک تو واقعیتم برخی عاشقشونو به هر جا که بخوان میبرن تو اشعارم خوندیم .
دوم اینکه همه مثل هم نیستن برای من نوعی شاید قابل بخشش نباشه با هیچ شراطی و بعد هیچ تغییری ازین دست خیانتا و خباثتا اما برخی دریا دلن و برخی راحت تر میبخشن و مخصوصا تو داستان این دست اتفاقا از نظر من قابل قبوله به علاوه نویسنده کاملا علی رو تبرئه نکرده و خوشبختانه ندا هنوز نبخشیدش که من امیدوارم یا نبخشه و یا یا وقوع اتفاقاتی این امر صورت بگیره که ما بگیم حق با نداست
ضمنا ندا همه چیو نمیدونه و خوشبختانه ما چشم برزخی نداریم و داریم با آدمایی زندگی میکنیم و حتی قربون صدقشون میریم که تهشونو ندیدیم که اگه غیر این بود دنیا چه تحمل ناپذیر بود

با عرض معذرت از دوستای گلم و نائیریکا قشنگم و استادشاهین عزیز که حقشونه بگن اما من فقط دلم خواست که بگم

0 ❤️

368886
2013-03-22 10:00:27 +0430 +0430

البته با تمام احترامی که برای شاهین عزیز قائلم و بیشتر وقت ها با نظرشون موافق بودم اینبار میخوام مخالفت کنم. اولا بقول مامانی بانوی عزیز٬ ندا از خیلی موضوعات خبر نداشته هرچند ممکنه حدس هایی زده باشه. دوما نباید فراموش کرد که ندا هم در این مسائلی که تو زندگیش اتفاق افتاده بی تقصیر نبوده! بشخصه فکر میکنم هیچوقت تلاشی برای جذب علی نکرده و در تمام طول داستان٬ تا اینجا تو پیله تنهایی خویش نشسته و شاید دلیل اصلی رابطه سرد این دو همین رفتار ندا «هم» بوده…

0 ❤️

368887
2013-03-22 10:41:05 +0430 +0430

هرکسی از ظن خود شد یار من… بحث پیرامون علی ,شخصیتش ورفتارش در مقابل ندا چيزي نيست که بشه با يكي دوخط یا يكي دو کامنت بهش رسید هر كدوم از دوستان با توجه به روحيات و افکار خودشون علی رو محکوم یا تبرئه كردن اما توی تمام حرفهای زده شده شاهین به نکته خوبي اشاره کرد که هيوا از زير توجیهش شانه خالی کرد و اون تنها گذاشتن ندا در شب زفاف بود که حتي خود من هم از کنارش ساده گذشتم باز گلی به گوشه ی جمال اشکانِ درسا که حقایق رو همون شب باهاش در میون گذاشت اما این علی آقا!! اگر بشه اسمش رو آقا گذاشت حتي انقدر شهامت نداشت که حقیقت رو به ندا بگه واسه یه بغل خوابی پر هیجان ! عروسش رو تنها گذاشت.هرکدوم از رفتارهای علی رو بشه توجیه کرد این يكي نميشه از کنارش ساده گذشت,همونجور که در کامنت قبل گفتم این قسمت بيشتر شبیه توجیه رفتار علی بود که خواننده سعی کنه علی روبه عنوان یه شخصی که خیلی از کارها رو نه به میل ورغبت که به اجبار انجام داده که حتي اگر اينجوري باشه باز براي یه مرد خیلی جالب نيست.اما از این هم نميشه گذشت که بعضی جاها ندا هم مقصر بود و رفتارهاش زيادي حرص آوره, با همه این تفاصیل باز هم نایریکا تصمیم گیرنده ی نهایی واسه ندای قصش هست و ما همه خواننده هایی هستيم که فقط میتونیم آرزوهامونو پای داستانش به رشته تحریر در بیاریم…

0 ❤️

368888
2013-03-22 12:29:13 +0430 +0430

مامانی عزیز؛ چه کسی گفته که فقط افراد خاصی میتونن در مورد این مسئله صحبت کنن؟! هر فرد صاحب نظری میتونه نقطه نظرات خودش رو در قالب کامنت بیان کنه و مطمئنا هم شما و هم دیگران میتونن نظرشون رو اعلام کنن.
اما هیوای عزیز. از نظر من رفتن دلیل بر نبودن نیست!! و ندونستن ندا هم چیزی از اصل قضیه کم نمیکنه. موضوع اینه که یه مرد روز اول عروسی زنش رو توی اتاق حجله میذاره و میره سراغ یک زن دیگه. اینکه ندا اینو ندونه به نظر شما دلیل بر توجیه رفتار علی محسوب میشه؟!! ما پای همه داستانهای خیانت این عمل رو نکوهش میکنیم. همونطور که یک مرد به خودش حق میده اگه یه سوسک نر از کنار زنش رد خون جلوی چشمش رو بگیره و قمه بکشه!! این هم حق زنه که مردش رو برای خودش حفظ کنه. تو که اصالتا کرد هستی که دیگه نباید این حرفو بزنی عزیزکم، نازکم. من نظرمو در این مورد پیش از این در داستان حریم شکسته گفتم و شاید این موضوع رو بشه از اون طرف قضیه دونست. خیانت در هر صورت خیانته و هیچ چیزی نمیتونه توجیهش کنه. فکر کنم نویسنده برای توجیه علی باید کار دیگه ای انجام میداد…

0 ❤️

368889
2013-03-22 12:39:21 +0430 +0430

درسای عزیز سلام
خوشحالم که بالاخره روزه سکوت شکستی و ما رو به یکی از اون کامنتهای بلند بالا مهمون کردی.بی اغراق سه بار کامنتت رو خوندم تا بتونم جواب در خور توجهت رو به کامنتت بدم تا بلکه تو راه بیایی و با ندا آشتی کنی.اولا خوشحالم که اینقدر شخصیتهای داستان چالش بر انگیز بودند که جای نقد بزرگواران رو داشتند.بدون شک یه سری ابهامات که واسه خواننده ای به وجود میاد دلیلش عدم برقراری ارتباط خواننده با شخصیت داستان هست.همونطور که توی زندگی جاری خودمون هم اتفاق می افته که اصلا نمیتونیم بعضی آدما رو بفهمیم واسه همین نمیتونیم باهاش ارتباط برقرار کنیم و همه کارهای اون فرد برامون پر از اشکال میشه.ولی از یه جایی ممکنه وقتی با همون فرد ارتباط کلامی برقرار میکنیم و از ترسها و نقاط ضعف و قوتش بشنویم یه جاهایی بهش حق بدیم و ببینیم اگر این موقعیت واسه خودمون پیش میومد ممکن بود خیلی بدتر عمل کنیم.من ازت واقعا ممنونم که این بحث رو پیش کشیدی و این زمینه رو بوجود آوردی که یه مقدار از درون و روحیات ندا صحبت کنم و به این وسیله ابهاماتی که واسه بقیه دوستان هم بوجود اومده امید هست که روشن بشه.چون تو فضای داستان همینطوری هم بابت قهرمان پروری زیر سئوال رفتم.
درسا جان ندا یه شخصیت کاملا آرمان گرا،مصمم و انعطاف ناپذیر ولی در عین حال مغرور و کله شق هست که مثل همه ما یه خط قرمزی واسه خودش قائل هست.در کنار همه اینها محدودیتهای خانواده و جامعه هم وجود داره که بعنوان یک زن باید با خیلی از محدودیتها مبارزه کنه تا بتونه به ایده آلهای خودش دست پیدا کنه.همه اینها مستلزم این هست روی امیال غریزی پا بذاره و بزرگتر از سن و سال خودش فکر کنه ولی این دلیل نمیشه همیشه بتونه توی این امر موفق باشه.
در نظر بگیر یه دختر چشم و گوش بسته که از پشت نیمکتهای مدرسه کشون کشون به خونه بخت فرستاده شده و افتاده تو بغل پسری که خودش کلی درگیری های عاطفی با خودش داره.از اون طرف هم یک دختر هفت خط و همه فن حریف که به صدقه سر مادر دنیا دیده اش مترصد نشسته تا یه پسر پخمه ای مثل علی رو با سکس و هر ترفند دیگه ای که بلده یک لقمه چپ کنه و ازش نردبون ترقی بسازه.
از طرفی توی بحث عاطفی توی عشق پنهان محمدرضا سرخورده شده.از سوی دیگه قربانی غیرت و تعصب خانواده شده و از بد روزگار توی زندگی مشترکش هم با این مسائل روبرو شده.توی یک شب چنان ضربه سختی میخوره که تصمیم میگیره تمام سرخوردگیهاش رو با رو آوردن به کنکور جبران کنه.ولی اوضاع آنچنان که میخواد پیش نمیره و اولین مانع باردار شدن از مردی که آب پاکی رو روی دستش ریخته و بهش گفته هیچ علاقه ای بهش نداره.باز اتفاقاتی که پیش میاد تا مجبور میشه با یک دنیا سر خوردگی و یک پسر بچه نوزاد برگرده پیش خانواده اش.مجبوره اونقدر بزرگتر از سنش رفتار کنه که هم پچ پج مردم رو در مورد یک زن مطلقه در مورد خودش نشنوه.مادر خوبی واسه پسرش باشه.دختر خوب و حرف شنویی واسه والدینش باشه تا حمایت اونها رو از دست نده.و توی جامعه هم یک زن موفق باشه.ولی دلیل نمیشه انکار کرد یک زن جوون بیست و پنج ساله ست.با کلی سرخوردگی و دنیایی از شوریدگی عشق که حسام براش ایجاد کرده.به نظر من مادری که اونقدر واسه شخصیت خودش ارزش قائل نیست که یا با تدبیر بتونه پسرش رو قانع کنه و یا پا روی میل و خواسته اش بذاره و تن به میل بچه اش بده و میاد کشیک میده تا توی خیابون اون دختر رو گیر بیاره و اونو تحقیر کنه و متهم به اغفال پسرش بکنه حقش جز این نیست.
حالا بگذریم با فهم و منطقی که ندا از خودش نشون میده بذر علاقه رو توی دل علی کاشته میشه ولی مشکل ما آدمها توی زندگیمون اینه که تا از شدت عشق طرف صورتمون کبود نشه و قلبمون به تالاپ تالاپ نیفته بهایی به اون احساس نمیدیم.در صورتیکه اون علاقه ای که بوجود میاد و به مرور زمان با شناخت از نقاط مثبت شخصیت طرف مقابل روزبروز بیشتر میشه و به احترام قلبی تبدیل میشه مسلما مثل الماس پربهاست.و همین اشتباه رو علی هم مرتکب میشه که من توی صدها نفر از آدمهای دور و برم دیدم یار در خانه و گرد جهان میگشتند.همسری توی زندگی داشتند که از هر نظر موجه بوده ولی خلاء احساس کردند.اینکه قلبشون با هیجان واسه یکی به طپش بیفته.و به قول مثل معروف همیشه مرغ همسایه واسش غاز بوده.
اینجارو باید به علی حق داد که والدینش از یه راز و نیاز عاشقانه گوشش رو گرفتند و کشیدند بیا با دختری زندگی کن که کل دستی که از پا خطا کرده تو مجردیش نگاه عاشقانه با پسر خاله اش رد و بدل کرده.
علی از یک طرف عاشق دختری شده که به جرم کثافتکاری پدر و مادرش نمیتونه حتی به خانواده اش ابراز کنه.چون توی پستوی ذهنش با پدر و مادرش هم عقیده ست.از دریچه چشم علی هم ازدواج با مریم وجهه اجتماعیش رو زیر سئوال میبره.ولی نمیتونه خود مریم رو انکار کنه.و از طرفی 7 سال زمان و وابستگی روانی که به مریم داره اونو تو منگنه گذاشته.اعتقاد شخصی من اینه اکثر ماها قربانی حسرت و آرزوهای خانواده هامون هستیم.
من به همه دوستانی که از دیدگاههای مختلف شخصیت علی و ندا رو نقد کردند حق میدم.چون هنوز چند قسمت آینده رو مطالعه نکردند و هنوز یک سری از اتفاقات تو پرده ابهام باقی مونده.واسه همین از ابتدا هم گفتم فعلا نمیتونم از هیچکدوم از شخصیتهای داستانم دفاع کنم چون طبق چارچوب قصه مجبورم پا به پای شخصیتهای داستان پیش برم.ولی درسای عزیز اینکه فرموده بودی هر قسمت یه تیکه از پازل رو سر جای خودش قرار میدم تا خواننده بره خوش باشه تا قسمت بعدی یه مقداری آزرده شدم.این یعنی اینکه هیچ خط سیری توی ذهن من نیست و حتی نتیجه داستان واسه خودم هنوز معلوم نشده.شاید طبق نظراتی که دوستان داشتند یه تغییراتی ایجاد شده.یا به تردید افتادم که آخر قصه ممکنه دلچسب اکثر مخاطبین نباشه و وسوسه شدم سرانجام بهتری براش در نظر بگیرم.ولی از وقتی قسمتهای نانوشته تحریر شد که شاهد بر مدعای من آریزوناست که چندین قسمت رو براش جهت ویرایش ارسال کردم.اگر چه هر کدوم از اون قسمتها کم و زیاد شد که این مربوط به بحث ویراستاری میشد ولی به بدنه داستان آسیبی وارد نشد.در هر صورت دفاع از شخصیت ندا ویا علی بیشتر از این صلاح نیست.ولی امیدوارم تا آخر داستان شانس همراهی شما دوست عزیز رو داشته باشم و یه کامنت بلند بالا از نظر مثبت و مساعدت خستگی نوشتن رو زائل کنه.

0 ❤️

368890
2013-03-22 13:46:07 +0430 +0430
NA

میگم آدم وقتی عشق پنهان نائیرکای عزیز رو میخونه یاد دربی پایتخت میافته ( الانه که همه دوستان جبهه گیری کنن و اون مثال معروف گودرز و شقایق رو مطرح کنن)
اگه اجازه بدین عرض میکنم :
وجه تشابه به حاشیه های هر دو رویداد مربوط میشه که بعضأ اصل رویداد رو تحت تاثیر قرار میده
گرچه بازی فوتبال دو رغیب سرخ و آبی در مستطیل سبز معمولا چنگی بدل نمیزنه و حاشیه های آن جالب تره ولی در عشق پنهان نائیرکا علاوه بر زیبائی خود اثر و تاثیر گذاری آن کل کل و بده بستانهای ادبی دوستان حاشیه های زیبا و دلچسبی را رقم میزند که خواننده مشتاق برای دیدن قسمت جدید و حاشیه های آن لحظه شماری میکند.
درود بر شما که ثابت کردید میتوان در یک محیط به ظاهر سکسی هم فرهنگ را ارتقاء داد

با آرزوی آرزو
داریوش

0 ❤️

368891
2013-03-22 14:25:00 +0430 +0430

داریوش عزیز؛
به عنوان یکی از کسانی که همیشه سعی در پیشبرد اهداف داستان نویسی ـ حداقل در این سایت ـ داشته و دارم آینده ی این امیدواری شمارو زیاد روشن نمیببنم. این گفته ی شما هنگامی صدق پیدا میکنه که هر دوطرف، خواستار این باشن که گفت و گو کنن. اما وقتی یک نظر ساده رو به نیت بد برداشت میکنن نمیشه امیدی به پیشرفت و به زعم شما ارتقاء فرهنگ در این سایت به ظاهر سکسی داشت…

0 ❤️

368892
2013-03-22 15:21:07 +0430 +0430

عجب داستانى شده اين زير داستان!!! به بركت تعطيلى نوروز همه كامنتها بلند بالا شده!

0 ❤️

368894
2013-03-22 15:37:38 +0430 +0430
NA

سلام
یه خواهش دارم و اون اینه که زودتر قسمتهای جدیدو بذار تا یادمون نره و مجبور نشیم قسمتای قبلی رو دوباره بخونیم
ممنون

0 ❤️

368895
2013-03-22 16:57:56 +0430 +0430

این داستان کی اومد که ما نفهمیدیم؟؟؟بسیار زیبا!!!قسمت 10 عشق پنهان یک عیدی فوق العاده به بر و بچ شهوانی بود!!!بدبخت علی بیچاره اگه یکم اون خشم رو کنترل میکرد الان به … خوردن نمی افتاد!!! داستان خیلی خوب از زبان یک مرد بیان شده بود تمام ویژگی های مردونه درش دیده میشد!!!راستی5تا قلب تقدیم شد!!!موفق و سربلند باشید.

0 ❤️

368896
2013-03-22 17:27:26 +0430 +0430

درود…
هرچند مقداری دیر رسیدم ولی واقعا دوست داشتم در این بحث شرکت کنم و پا به پای دوستان جلو بریم و به نتیجه ای برسیم…
دوستان عزیز به نظر بنده فارغ از همه اتفاقاتی که در داستان افتاد و دوست داشتیم یا نداشتیم یه موضوع یادمون رفته. اینکه وقتی داستانی به رشته تحریر در میاد بیشتر شخصیت ها معمولا از آدمای اطراف گرفته میشن و حتی روال داستان پردازی. خیلی وقت ها گفته ام که همه چیز زیر آسمان نسبی ست! شخصیت ها هم نسبی هستند. اینکه علی چرا اون کارو کرد یا ندا چرا اینکارو کرد و… جزئی جدا نشدنی از داستان پردازی است و همیشه هم ادما با هم فرق داشتن. میخوام چی بگم؟ میخوام بگم همیشه قرار نیست شخصیت ها بهترین تصمیم رو بگیرن. همیشه قرار نیست شخصیت ها کامل باشند یا همه چیز رو بدونن. اگه به دورو برمون نگاهی بیندازیم خیل زیادی از ادمایی میبینیم که همیشه فکر میکنن حق با خودشونه و بقیه اشتباه میکنن… یادمه وقتی داستان زندگی یه قاتل زنجیره ای خیلی خطرناک آمریکایی رو خوندم که خودکشی کرده بود آخرین جمله اش این بود که «در زیر یقه کتم طرف چپ٬ قلبی هست که هنوز هم میتپد» به نظرتون واقعا جالب نیست؟ کسی که روزها و ماهها پلیس آمریکا دنبالش بوده و به عنوان خطرناک ترین قاتل معرفی شده٬ از قلب و احساسش بگه؟؟؟
مخلص کلام اینکه به نظر من نباید اتفاقاتی که در داستانی میافتد همه و همه بر مبنای دید خواننده تایید بگیرد. یک مثال میزنم برای روشن تر شدن موضوع. بیاید خودمونو بگذاریم جای علی. امشب ازدواج کرده ایم با کسی که هیچی ازش نمیدونیم و هیچ احساسی بهش نداریم(اتفاقیه که افتاده کاری نداریم چرا) و از اونور یه عشق دیرینه که حاضریم جونمونو براش بدیم منتظر ماست و ازمون قول گرفته که حتما باید«همین امشب» بریم پیشش…
حالا اولی= خب! مریم ناراحت میشه… خیلی هم ناراحت میشه ولی بعدا از دلش در میارم. فعلا ندا مهمه! نباید شک کنه. نباید برم…
حالا دومی=وقتی به عشق ۷ ساله م مریم قول دادم تحت هیچ شرایطی نباید بزنم زیر قولم. حتی اگه باعث شه ازدواجم به هم بخوره و آبرو ریزی شه.
هر کسی ممکنه یه راه رو انتخاب کنه. ادمها نسبی هستند. ممکنه امروز علی هیچ احساسی به ندا نداشته باشه ولی بعدها به این فکر کنه که ندا چقدر در حقش صبوری کرده. از اون طرف هم سرخوردگی ناشی از خیانت مریم٬ مشخص و پر واضحه که علی رو به طرف ندایی میکشه که خودشم(علی) قبول داره در حقش نامردی کرده.
حرف اخرم اینه که من بطور مطلق از هیچکدام از شخصیت های داستان طرفداری نمیکنم. از نویسنده هم طرفداری نمیکنم. ولی میگم که نباید انتظار داشت همیشه اون اتفاقی بیافته که انتظار داریم. همین داستان خود من… مطمئنا هیچکس تا حالا نتونسته آخری رو که براش در نظر گرفتم حدس بزنه.
اعتقاد من اینه که بیایم بجای اینکه خودمونو جای شخصیت های هر داستان بگذاریم و تو دوراهی ها انتخاب کنیم و اگر انتخاب نویسنده به مزاقمون خوش نیاد گیر بدیم٬ نویسنده رو آزاد بگذاریم که حرفشو بزنه… بگذاریم ببینیم اصلا حرف و پیام این داستان چیه.
شاهین جان یادته وقتی قسمتای آخر بی نهایت رو نوشتی و موضوعات fmf به مزاق خیلی ها خوش نیومد ولی مهم نویسنده و پیامش بود. اتفاقات و روال و انتخاب دست نویسنده است نه مخاطب!
همیشه از اینکه زن داستان در جستجوی گنج بهش تجاوز میشه متنفر بودم… از اینکه درسا اینقدر راحت حضور اشکان رو میپذیره عصبانی بودم. از اینکه سیروان و ئاگرین خواهر هستن خونم به جوش میومده… ولی باید تحمل کرد و قبل از اینکه رو این مسائل زوم کنیم بیایم به پیام داستان توجه کنیم…

0 ❤️

368897
2013-03-23 02:11:19 +0430 +0430
NA

استاد شاهین گل و مستر هیوای عزیزم کامنتاتون پای همه داستانا همیشه مفیدن و من یکی که خیلی یاد گرفتم . اینجا میشه داستان نوشت و با وقتی که نقادان ادیب بی دریغ صرف میکنن دم به دم پیشرفت کرد خواهش میکنم اگه زمانی منم نوشته ای قابل خوندن اینجا گذاشتم لطفتونو ازم دریغ نکنید و دیگه اینکه درود بر نائیریکا که با اینکه مونثه و احتمالا مثل من و بقیه هم جنساش دم عید درگیر خونه تکونی و کارایی ازین دست بوده یه عیدی عالی به ما داد نمیدونین چقدر خوشحال شدم وقتی روز اول منی که تو شهر غریبم و به عللی امسال نه مهمونم و نه مهمون دارم داستان نائیریکا خوشگلمو اونم واقعا بهتر از همیشه رو صفحه دیدم و البته با صحبتای شما و بقیه دوباره خوندمش و باز دوستش داشتم
به شما هم اخطار میدم یا عیدی میدین و داستان میذارین و یا
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
یا
.
.
.
.
.
.
.
یا
.
.
.
.
.
یا عیدی نمیدین ، به هر حال دوستون داریم براتون آرزوی موفقیت میکنیم

0 ❤️

368898
2013-03-23 07:29:09 +0430 +0430
NA

نائیریکای عزیز داستانت مثل همیشه عالی بود ولی متاسفانه تومسافرتم و مجبور شدم داستان رو سر سری بخونم هرچند خوب بودنش تحت هر شرایطی کاملا مشخصه
ولی این تیکه که پسره یکی دوبار به مریم گفت من چی کمت گذاشتم یه جوری بود نقریبا میتونم بگم فارسی حرف زدن خوزستانیا اینجوریه بهتر بود میگفتی برات چی کم گذاشتم یا چی برات کم گذاشتم

0 ❤️

368899
2013-03-23 12:42:24 +0430 +0430
NA

دوست گرامی سیلور عزیز
همینکه این حساسیت هست و همه دوستان خودشان را موظف به پاسخگوئی میدانند و نظر ها را چه مثبت و یا منفی بررسی کرده و پاسخ میدهند و بعضا دیده شده خودشان و بدون دخالت نوسنده پرسش و پاسخ میکنند !
آیا این ارتقاء فرهنگی نیست ؟ بنظر من هست ، راه دور نرویم زیر نویس داستانهای دیگر را یک نظر ببینیم تفاوت را کاملأ حس میکنیم .
ضمنأ من فقط ابراز امیدواری کردم و داشتن آرزو آنهم آرزوی خوب هیچ عیبی ندارد… دارد؟
با آرزوی آرزو
داریوش

0 ❤️

368900
2013-03-23 21:17:54 +0430 +0430
NA

خسته نباشید نایریکا… واقعا این داستان زیبا و شیواست… توی کل داستان های سایت جز پنج داستان مورد علاقمه که واسه خوندنش استخاره نمیکنم…
از اولین قسمتی که علی شد راوی داستان، معلوم شد ته دلش آدم بدی نیست. ما که دوسش داریم…
گفتنی ها رو دوستان گفتند؛ بی صبرانه منتظر ادامه داستانم…
موفق باشید.

0 ❤️

368901
2013-03-24 00:37:47 +0430 +0430
NA

استاد عزیزم، آریزونا، در یکی از جلسات درسش به من آموخت که بخش عمده ای از برداشت مخاطب نسبت به کاراکترهای یک داستان بر می گرده به چهره ای که نویسنده از اون شخص یا اشخاص به تصویر می کشه. بنابراین چنانچه ما از علی متنفر هستیم، یا برای عزت نفس ندا کف مرتب می زنیم یا با حسام راحت تر کنار می آییم، همگی بازتاب هنرمندی ناییریکا جان است که باورهای ما را قالب بندی کرده.
نکته بعدی که از آریزونا آموخته ام، بحث درباره شخصیتهای داستان است. به اعتقاد آریزونا جان، چنانچه مخاطبان با زوایای دید گوناگون ویژگی های قهرمانان داستان ها را به گفتگوی سالم می گذارند و درستی یا نادرستی تصمیمات را با دید باز بررسی می کنند نشأت گرفته از پیام صحیح و نیت پاک نویسنده است که چالشی تفکر برانگیز را به خوانندگانش هدیه کرده.
فارغ از مسائل مذکور و عطف به سخنان دوست نازنینم سپیده جان، مخاطب بسته به خاستگاه فردی-اجتماعی اش، پیشینه خانوادگی و تحصیلاتی اش، قهرمان هر داستان را با شناخته و ناشناخته های خود محک زده، وی را تأیید یا تکذیب می کند.
من حیث المجموع، گفتگوهای پیرامون عشق پنهان 10، همگی بسیار طبیعی و هر کدام به نوبه خود جالب توجه می باشند. با کمال احترام برای هیوای عزیزم، چون از احساس بی آلایشش قلب من هم می لرزد، می دانم که سعی در آرام کردن همه ما داشته و دعوت به صبوری تا قسمتهای بعدی کرده. اما می خواهم به او بگویم که بررسی های حواشی علی در این قسمت اجتناب ناپذیر بوده و مطمئن باش هر آنکس که باید پیام داستان را گرفته و آنچه می گوید برآیند ناگزیر عملکرد ناییریکا در معرفی علی به خواننده بوده است.
و در پایان، ناییریکا جان، نمی خواستم آزرده ات کنم و از این حیث مراتب عذرخواهی من را بپذیر. چنانچه لازم بود، از این به بعد هم سکوت می کنم. مسأله من با عشق پنهان اینه که بعضی وقتها آرزو می کنم همون ناییریکای دو قسمت اول، بقیه داستان رو هم نوشته بود و این همه سؤال بی جواب حداقل توی ذهن من باقی نمی گذاشت. این تکنیکها و تاکتیکهایی که اساتید بزرگوار سایت در هر قسمت شما رو به پیروی از اونها دعوت کرده اند، باعث پدید اومدن داستانی قوی ولی پر از نقاط کور شده اند که من رو از کنجکاوی خفه می کنند. برای نمونه، نقش محمدرضا در حین توطئه خاله جان؟؟ رفتار علی در حین بارداری؟؟ چگونگی طلاق؟؟ برخورد خانواده ها در زمان طلاق؟؟ برخورد حسام بعد از سکس داغ؟؟ و …
شاید فقط من این مشکل رو داشته باشم و قوه تخیل سایر خوانندگان عزیز به آنها اجازه می دهد که در جاهایی مکث داشته باشند و با شکیبایی منتظر تصمیم نویسنده برای ارائه ادامه یک ماجرا باشند. اما من وقتی توی تب و تاب حسام هستم، برام سخته که برگردم و به قصه علی گوش بدم. برام سخته وقتی دارم از فضولی نامزدی حسام می میرم، برگردم و عجز و لابه علی رو گوش کنم که وای سامانم چه شد. و نمونه هایی از این دست؛ کل صحبتم اینه که من پرش های موضوعی بین قسمتها رو نمی پسندم که کاملاً یه مقوله شخصیه و نباید باعث آزردگی شما نویسنده باجنبه و صبور بشه.
با احترام فراوان

0 ❤️

368902
2013-03-30 10:33:24 +0430 +0430
NA

سلام خدمت ناریکای عزیز امیدوارم بهاری زیباتر از هر سال داشته باشی ، اول پوزش بخاطر غیبت چند روزه ام ، داستانت فوق الاده بود مثل همیشه تا اخر غرق در خواندنش شدم و بازم مثل همیشه 5 قلب ناقابل تقدیمت

0 ❤️