عشق پنهان (13)

1392/02/04

…قسمت قبل

شلوغی وترافیک مسیربه یک طرف، معضل پیدا کردن جای پارک از طرف دیگه کلافه ام کرده بود. به هرزحمتی بود ماشینم روچند صد مترجلوترپارک کردمو با قدمهای بلند به طرف درب ورودی دادسرا به راه افتادم. منم مثل همه مردم از حضورتو چنین مکانهایی- که اگراجباری نبود آدم کلاهش میفتاد هوس نمیکرد نگاهی اونجا بندازه- حس خوشایندی نداشتم. درحالی که آرزومیکردم مشکلی که برای دوستم حمید اتفاق افتاده اونقدرحاد نباشه که سروکارش به زندان بیافته.قبل ازاینکه موبایلم روجلوی درب تحویل بدم با مسعود دوست دیگه ام تماس گرفتم وماوقع رو شرح دادم. ازاونجا که بیشتروکالت دعاوی خانوادگی وطلاق روبه عهده میگرفت، تواین زمینه، کارش حرف نداشت.
میدونستم واسه ساعتهای کارش برنامه ریزی مشخصی داره، ولی به احترام دوستی وضرورتی که روش تاکید کردم باهام قرارنیم ساعت بعدش رو گذاشت. گوشیمو خاموش کردم و وارد دادسرا شدم. تو راهروی دادسرا همه جورتیپ آدمی از کنارت رد میشد. ولی چیزی که مشخص بود، تقریبا هیچکدوم ازجماعتی که به هر دلیلی اونجا بودند، خنده مهمون لبشون نبود. دیدن دستبند فلزی روی دست خیلی ها که نگاهشون سرگردون گوشه و کنار بود و با دلهره سربلند میکردند مبادا با یه آشنا چشم تو چشم بشن - هرچند مجرم و گناهکار- رقت انگیز بود.با عجله خودم رو به طبقه دوم رسوندم و تو راهرویی که بهم نشونیش رو داده بودن چشمم دنبال تابلوی طلایی رنگ شعبه 6 دادرسی میگشت که چشمم به حمید افتاد. کنار درب اتاقی به دیوار تکیه داده بود و سرش روی شونه اش خم شده بود.خوشبختانه برخلاف تصورم اثری از النگوی فلزی تو دستش نبود. توی دلم گفتم:
“نگاهش کن. بدبخت زن ذلیل رو باش که فقط هارت و پورت داره. احمق از پس نیم وجب قد و بالای ضعیفه برنمیاد اونوقت واسه من سودای خارج رفتن داره.”
کنارش که رسیدم اونقدر نگاهش به پایین بود که انگار از کفشام منو شناخت و چشماش از همونجا شروع به حرکت عمودی کرد تا به چشمام رسید. زل زد و گفت:

  • سلام داداش علی، چقدر خوب شد اومدی… الان نوبتم میشه.
  • سلام و درد. نگفتم بیخیال اون خونه کلنگی بشو بده به این زنیکه بره پی کارش؟! الانم چشمت کور و دنده ات نرم برو ماهی یه سکه بخر دوملیون ناقابل تقدیم خانم کن که شرش رو از زندگیت کنده. حالا بیشتر زدی یا خوردی؟
  • جون تو اگه نگرفته بودنم اونقدر میزدمشون…
  • بسه بسه، باز جوگیر شدی؟ یه سر به خودت میزدی! حالا من چکار باید بکنم ؟
    جمله آخرم رو با خنده گفتم تا از زهر کلامم کم کنه. ولی بیشتر شاکی شد و گفت:
  • بله باید هم به من بخندی. اگه زن تو یه رگ از نانجیبی زن منو داشت و یه کوچولو تو این راهروها تمرین دو ماراتن میکردی الان منو مسخره نمیکردی…
    دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
  • خیلی خب نکبت شوخی کردم باهات. زنگ زدم مسعود فردوسی بیاد ببینیم چه خاکی باید سرمون بریزیم. ولی جدا زنم مثل زن تو نوبره. چطوری چشاش رو به این همه سال زندگی با تو بست؟ همه جوره هم حالتو گرفت.هم از داداشاش کتک خوردی. هم بابت مهریه انداختت تو هلفدونی آب خنک بخوری. حمید تو نمیری بیا از خیر این خونه قراضه بگذر.من جای تو باشم میندازم جلوش بره. احمق این که دست بردار نیست. اعسارم بدی ازت قبول نمیکنن ماهی یه سکه رو.یه کم فکر کرد و گفت:
  • چه میدونم. مگه نمیگی مسعود میاد. خب بذار ببینیم نظرش چیه…آخه این انصافه؟! این زن زندگی منو غارت کنه و بره؟
  • من نمیدونم روزی که من و ننه و بابای خدابیامرزت و همه فامیل گفتن این به دردت نمیخوره باید فکر این روزات رو میکردی…حالا هم شرش رو بکن. خارج رفتن توروهم یه گلی سرم میگیرم.چکار کنم دیگه یه غلطی کردم و با تو بچه محل شدم…
    نگاه درمونده حمید تا مغز استخون آدمو میسوزوند. میفهمیدم که درد حمید بیشتر از همه اینه که چطوری یه عمر کسی که سر به بالینش گذاشته، شده افعی و چنان به دست وپاش پیچیده که هدفی جز خاکمال کردن پشتش رو نداره. تو افکارش تنهاش گذاشتم و شروع به قدم زدن کردم تا بتونم یه کم دلشوره ام رو مهار کنم.از دور چشمم به نادره زن حمید افتاد که شونه به شونه برادراش به طرف محل دادگاه میرفتند.انگار اینبار حمید دستی جنبونده بود و سر و صورت کبود یکی شون نشون میداد ضرب شسصتش خیلی هم بد نیست. انتظارداشتم به پاس آشنایی دیرینه سلام کنه بهم ولی پرروتر از این حرفها بود و با وقاحت باهام چشم توچشم شد و چنان با عشوه ازم رو برگردوند که انگار حقش رو خوردم. تو دلم گفتم:
  • آخه دلم میسوزه تحفه ای هم نیستی و اینقدر عشوه میایی. حیف که پا حمید میونه وگرنه تو بچه پررو رو چنان از پرروگری مینداختمت…
    چنان نفرتی پیدا کردم که تحمل اون فضا برام غیر ممکن شد. تصمیم گرفتم برم جلوی درب ورودی تا مسعود میاد چشمم به چشمهای وقیح نادره نیفته.
    از راهرو که پیچیدم چند قدمی سرویس پله سرجام میخکوب شدم. چنان تصویر روبرو جلوم فوکوس شد که از سرگیجه نزدیک بود زمین بخورم. دستم رو به نرده گرفتم که نیفتم ولی با سنگینی چشمهای هراسون ندا خودمو زود جمع و جور کردم و محکم ایستادم و به طرفش رفتم.بی اعتنا به اینکه دستش به دست مامور زنی که پرونده به دست همراه ندا بود به طرفم اومد و منتظر واکنش من بود. که آه از نهادم بلند شد و گفتم:
  • ندا تو اینجا چکار میکنی؟
  • نپرس علی که بدبخت شدم. اینم از شانس بد منه که میون عالم و آدم تورو اینجا ببینم.
  • یعنی چی ندا؟ این چه حرفیه میزنی؟ مگه من غریبه ام؟ بگو ببینم چه خاکی سرم شده؟
    از لحن حرف زدنم فهمید با دشمنش روبرو نیست و قبل از اینکه حرف بزنه بی محابا اشکهاش روی گونه هاش جاری شد.سینه به سینه اش ایستاده بودم و دستمو پیش بردم تا رد اشک از صورتش پاک کنم که انگار مثل سروی که دیگه طاقت مقاومت نداره خم شد و سرش رو تو سینه ام گذاشت و هق هق گریه اش دلم رو به درد آورد. بیخیال نگاههای مرد و زن غریبه، بازوهاش رو گرفتم و نگهش داشتم تا کمی آروم بشه. رو به مامور همراهش گفتم:
  • خانم میشه لطف کنید بهم بگید جرم ایشون چیه؟
  • نسبت شما با این خانم چیه؟
  • خانم ایشون همسر من هستند.حالا میشه بگید چکار کرده که تو این وضعیت افتاده؟
  • همسرتون هستند و خبر ندارید از دیروز بازداشت هستن؟
  • ببخشید همسر سابقم هستند. ای بابا اگه قانع نشدید مدارک شناسایی پیشم هست.
  • نیازی نیست آقای محترم. ایشون فعلا محکوم به خیانت در امانت و صدور چک بلامحل هستند.
    آسمون با همه عظمتش رو سرم انگار خراب شد. ندا که انگار از لرزش عضلات دستم و نفسم که به سختی بالا میومد متوجه حال خرابم شد که فاصله گرفت. با حیرت تو چشمهای وحشت زده اش نگاه کردم و از ترسی که توی نگاهش بود دلم گرفت. چقدر چشمهاش هنوز معصوم و بیگناه بود. عذاب وجدان مثل خوره به جونم افتاد و مسبب همه مشکلاتی که دامنگیرش شده بود رو خودم دونستم. ماورای افق نگاه وحشت زده ندا وجود سامان رو بینمون حس کردم و یاد این افتادم که داشتن تنها امید نفس کشیدنم رو به ندا مدیون هستم. عزمم رو جزم کردم بی تفاوت از کنار این قضیه رد نشم و گفتم:
  • خیلی خب باشه نگران نباش. الان پرونده ات تو چه مرحله ای هست؟
  • نمیدونم. فقط از دیروز بازداشتم و الانم ظاهرا دادگاهم هست.
    با عجله به مامورش گفتم:
  • ببینید من خبر از مشکل ایشون نداشتم. ولی قدر مسلم نمیخوام یه ثانیه پاش به زندان برسه. میتونید بهم بگید به قید ضمانت میتونم ایشون رو از اینجا بیرون ببرم یا نه ؟
  • باید دستور قاضی روی پرونده ش قرار بگیره ولی چون موضوع پرونده اش مالی هست فکر نمیکنم قاضی مشکل خاصی با این مسئله داشته باشه. کلا در مورد مجرمین خانم مراعات بیشتری میشه. میتونید تشریف بیارید منتظر رای دادگاه بشید و یا اینکه تو این فاصله برید دنبال جور کردن وثیقه که زودتر کارش انجام بشه.
    تو این اثنا از بالای شونه های ندا چشمم به مسعود افتاد که کیف به دست به سمت شعبه ای میرفت که حمید منتظرمون بود. متعجب نگاهم کرد و با صورتش اشاره کرد موضوع چیه؟
    سلام کردم و دستم رو برای دست دادن بهش دراز کردم و به تبعیت از من ندا هم مودبانه سلام کرد و مسعود تو بهت و حیرت جوابش رو داد. مامور همراه که بیشتر عجله داشت به وقت دادرسی برسن عزم رفتن کرده بود و ندا رو با کشیدن آروم دستبند خواست با خودش همراه کنه. رو به ندا کردم و گفتم:
  • خب دیگه نگران نباش مسعود دوستم وکیل پایه یک دادگستری هم رسید. برو منم الان با مسعود میاییم. نگران هیچی هم نباش.
    با اشاره سر به سمت مسعود حرفم رو تایید کرد و به راه افتاد. مسعود که مبهوت مونده بود گفت:
  • تو چی میگی پسر؟ این خانمت نبود؟ پس چرا گفتی حمید مشکل براش بوجود اومده؟
  • آره حمید که دردسر واسه خودش درست کرده. راستش این مسئله رو همین الان فهمیدم و میخوام ازت خواهش کنم یه کاری بکنی و تا دیر نشده که وقت اداری تموم بشه دوتاشون رو از این مخمصه نجات بدیم
  • علی واقعا آدم تو کار تو حیرون میمونه. مگه از هم جدا نشدید؟ بابا ملت تو این شرایط سایه همدیگه رو هم با تیر میزنن. اونوقت تو داری میگی…من نمیفهمم نه به تو نه به اون حمید که هنوز جدا نشدن رو خرخره هم نشستن.
  • بیخیال… این حرفها باشه واسه بعدا. مسعود فقط ببین سقف مبلغ چقدر وثیقه باشه مشکلش حل میشه تا من برم دنبال سند. بعد تو برو دنبال کار حمید. حق الزحمه هم هرچقدر بگی تقدیم میکنم.
  • باشه سنگینه صورتحسابت. باید بدم با کامیون برات بار کنن.
  • من نوکرتم.
    صورتش رو بوسیدم و توی ذهنم به این فکر میکردم پس خانواده ندا کجا هستن و چرا ندا برخلاف غرور همیشگی راضی شد دنبال کارش برم. ولی برام این موضوع مهم جلوه نکرد و فورا دنبال مسعود به راه افتادم
    بعد از چند بار رفت و آمد بین اتاقها، مسعود از اتاق قاضی بیرون اومد و گفت:
  • بدو پسر که انگار خدا تورو واسه این رسوند. از ظاهرامر بیگناه پاشو به چاله گذاشتن و در واقع از سادگی و صداقتش سوءاستفاده کردن. وکیل تسخیری هم نداره و به ناچار چون خیلی عوضی هستی و منم خیلی بهت مدیونم تا جور دیگه تسویه حساب نکردی باید دینم رو بهت ادا کنم.
  • آخه من نمیفهمم کدوم نامردی میاد زن جوونی رو به این روز بندازه؟
  • ایناش رو بیخیال. ظاهرا مدیر عامل شرکت تعاونی مسکن بوده و برحسب سمتی که داشته امضاش پای چکهای شرکت اعتبار داشته. یکی از اعضای هیئت مدیره اون شرکت هم اختلاس کرده و مردم هم ریختن سر بقیه و بابت سهامشون شکایت کردن. الانم پای خانمت گیر هست. تو احضاراتش خوندم انگار خودش هم سرمایه گذار بوده و اوراق سهام خریده و این میتونه کمکش کنه.شما اگر یه سند به مبلغ نیم میلیارد تومان ناقابل اینجا وثیقه بذاری الان میتونی ببریش. حاضری همچین کاری بکنی؟
  • مسعود چه حرفیه؟ خدای ناکرده جای من بودی چکار میکردی؟
  • هیچی اگه اونقدر برام مهناز ارزش داشت قید پونصد میلیون پول رو میزدم و سند میگذاشتم. اگر چه در واقع تو ضامنش میشی و هروقت منصرف بشی میتونی معرفیش کنی و سندت رو تحویل بگیری ولی یک درصد هم احتمال داره دیگه حاضر نشه آفتابی بشه و این پرونده با شکست مواجه بشه و تبرئه نشه اونوقت نداشته باشه جریمه بده در هر صورت آقا نود و نه درصد قید سندت رو بزن… خوبه؟
  • مسعود من الان نمیدونم تو چی میخوایی بگی ولی من کار شاقی نمیکنم و در واقع حمید زنش داره حقش رو به زور از حلق شوهرش میکشه بیرون ولی من دلم میخواد خودم از زیر دین حق و حقوق ندا بیرون بیام.
  • پس اگر موضوع اینه که هیچی چرا معطلی؟! سریع باید بریم سراغ مراحل اداریش که فکر میکنم تا ظهر اینجا باشیم. امیدوارم اینقدر دست و دلبازی میکنی واسه مهمون کردن من به ناهار خساست به خرج ندی.
    لبخندی زدم و گفتم :
  • نوکرتم هستم داداش برو سراغ اون یکی تا منم برم سند خونه رو از حاجی بگیرم و بیام.
    تازه یاد بابا افتادم که عکس العملش تو این قضیه برام پیش بینی نشده بود. اگر میخواست مانع بشه که تو دردسر بودم حسابی ولی مهم نبود باید امروز واسه یکبار هم که شده به ندا ثابت میکردم هنوز به پاش هستم. چند متری فروشگاه رسیدم بابام از پشت شیشه سکوریت پشت میز نشسته بود و با دیدنش دلم هری ریخت پایین. امیدوار بودم مانعی واسه کارم نباشه.
  • سلام علی جان. خیره بابا!!! چرا پریشونی؟!
  • راستش باید مسئله ای رو باهاتون درمیون بذارم.
    با سکوت و چشمهای نگرانش سراپا گوش شد واسه شنیدن حرفم. ادامه دادم :
  • صبح دادسرا بودم. به هوای کار حمید پسر حاج ناصر رفته بودم. اتفاقی دیدم…م…م… ندا اومده بود اونجا!
    نگاه حیرت زده بابا به دلم تردید انداخت ولی دیگه نمیشد نگم. با کمی مکث گفتم:
  • حاجی ندا گیر افتاده. انگار شرکتی که کار میکرده حق امضاء داشته و یه بی ناموس دیگه کلاهبرداری کرده و پای ندا به چاله گیر کرده. اومدم اگه میشه سند خونه مون رو بدی ببرم به عنوان وثیقه بیارمش بیرون.
    نفس عمیقی کشید و دست تو جیب کتش کرد و بدون هیچ حرفی خم شد به طرف گاوصندوق کنار دستش و بعد از اینکه درش رو باز کرد میون انبوه مدارکش دفترچه سند رو بیرون آورد و جلوی روم گذاشت.
  • حاجی من میدونم این سند حق خودت هست و هیچ ادعایی روش ندارم. باور کن اگر پای سامان درمیون نبود هیچوقت ازت نمیخواستم به دستم هم بدی.
    همزمان با گفتن این حرف از روی صندلی نیم خیز شدم و دستم رو به طرف سند دراز کردم که دستش رو روی سند گذاشت و مانع شد بردارم.
    حیروون مونده بودم چرا داره این کار رو میکنه و قبل از اینکه بپرسم گفت:
  • اگر قراره فقط پای سامان درمیون باشه تو هیچ وظیفه ای واسه این کار نداری. بهتره به جای اینکه پای سامان رو وسط بکشی تکلیف خودت رو معلوم کنی. اون دختر نیازی به ترحم تو نداره پسرم.
  • آخه حاجی…
  • آخه بی آخه پسرم. آدم هروقت کاری رو قرار هست واسه کسی انجام بده به دلش رجوع میکنه ببینه چقدر اون آدم براش ارزش داره. اینجور که معلومه تو هنوز تکلیفت با خودت معلوم نیست. برو فکراتو بکن و وقتی بیا که اونقدر ندا برات ارزش داشته باشه که قید مبلغ این سند رو بزنی.
  • پدرمن…، قرار نیست قید سند رو بزنم.این سند اینجا افتاده، من میخوام مشکل ندا رو حل کنم.
  • اگر فقط موضوع همین هست باباش اونقدر از این سندها داره که نذاره دخترش اسیر زندون بشه.
  • حاجی تو اخلاق بابای ندا رو میشناسی. این غیر ممکنه که خبر نداشته باشه. احتمالا پا عقب کشید و اون دختر بی کس و کار مونده.
  • ببین علی جان، اگر اون دختر دیگه عروس من نیست ولی تا آخر عمر ناموس من به حساب میاد. پس فرقی نمیکنه که من اینکارو براش بکنم یا تو. ولی میخوام بفهمی اشکال اینکه کار زندگی تو به اینجا کشید چی بود فقط همین. وگرنه من نسبت به مشکل غریبه اش هم بی اعتنا نیستم چه برسه به ندا که بیشتر از نسبتهای فامیلی برام عزیزه.
    درک رفتارهای بابام برام سخت بود. پس بابا این همه سال نمایش بازی میکرد و ما خبر نداشتیم. انگار بابا هم معنی عشق و عاشقی رو میفهمید ولی پشت من و خواهر و برادرام پنهون میشد و همه چیز رو انکار میکرد. یه لحظه اونقدر عشق بابام به مادرم جلوی چشمام به تصویر کشیده شد که رگ غیرتم داشت ورم میکرد. ولی کم کم داشتم مفهوم حرفهای بابام رو درک میکردم. رشته افکارم به سمت این کشیده شد که ارزش مادی خونه ای که سندش به نامم بود رو در تراز با اهمیت آرامش ندا قرار بدم و کفه کدومشون سنگین تره. قدر مسلم این که دلم نمیخواست ندا رو با قیمت اون خونه بخرم ولی اینکه میفهمیدم تو کابوسی که مدتها خواب شبم رو پریشون میکرد روزهاش رو میگذرونه، به قیمت اینکه از جلوی اون خونه رد بشم و با افتخار احساس مالکیت روی چهارتا خشت خونه دیگه باید از مرد بودنم خجالت میکشیدم.چون روزی که از اوج به فرش رسیدم و آه در بساط نداشتم اتفاقی برام نیفتاد. اگرچه سختی زیادی کشیدم تا دوباره خودم رو بالا کشیدم. ولی فکر کردن به اینکه همه دنیا هم مال من باشه ولی اون یک روز خودش رو تو قفس زندون حس کنه دیوونه ام میکرد. رخوت ناشی از حس خوبی که به ندا داشتم باعث شد آروم از جام بلند شدم و به سمت بابام رفتم و گفتم:
  • حاجی دمت گرم. با اینکه میدونم تو دلت کوچیکترازمنه، ولی دلم میخواد یکبار هم شده به خودم خیلی چیزا ثابت بشه.
    سند رو مثل دفترچه کهنه بی ارزشی سبک و سریع از روی میز برداشت و به طرفم گرفت و گفت:
  • پسرم یه قمارباز قهار وقتی داروندارش رو سر باخت از دست میده ککش هم نمیگزه میدونی چرا؟ چون به عشق بازی باخته. اگر امروز هست و نیستت رو هم پای ندا گرو بذاری، وقتی بدونم به عشق ناموست قدم به راه گذاشتی میفهمم اونقدر مرد شدی که پای دلت بایستی. اگه تا آخر عمر هم عذب بمونی واسم باکی نیست. ولی وقتی جو شرایط ندا توروتحت تاثیر قرار داده باشه و به طمع اینکه بیاد باهات زندگی کنه، اگر هم به خاطر دین بیاد باهات زندگی کنه روزی رو میبینم که دوباره به خون هم تشنه بشید و اون طفل معصوم رو حیرون و سرگردون کنید.
    تو چشمهاش زل زدم و گفتم:
  • بابا ایکاش روزی که منو مجبور به ازدواج با ندا میکردی هم اینقدر راحت و ساده باهام حرف میزدی. اونوقت شاید الان ما هیچکدوم تو این مصیبتها گرفتار نمیشدیم.
    رد پای اندوهی که با حرفم تو چشمهاش دیدم و آهی که از سر افسوس کشید پشیمونم کرد. ولی بعد از چند ثانیه باز هم منو غافلگیرم کرد و گفت:
  • قرار نیست ما پدرومادرها اشتباه نکنیم. بذار پسرت بزرگ بشه و ببینی داره تو چاله ای که به دست خودش کنده خودش رو دفن میکنه اونوقت حال منو میفهمی. گذشته ها گذشته باباجون. تو از اشتباهات من درس بگیر و آزموده منو دوباره نیاموز.
    وقتی من و ندا و پشت سرمون حمید با مسعود از درب دادسرا اومدیم بیرون سکوت بین مارو فقط هیاهوی مردم گرفتار تو راهروهای دادسرا می شکست. با اینکه از بند خلاص شده بود ترس عمیق تر و سنگین تر تو مردمک چشماش خیمه زده بود. اونقدر میشناختمش که (میدونستم)وقتی سکوت اختیار کرده در جدال با خودش داره دست و پا میزنه. مثل بچه ای میمونست که ترس داشت یک قدم از مادرش جا بمونه. بدون اینکه بگم همراهم شده بود و پا به پام قدم برمیداشت تا به ماشین رسیدیم.
    در حالیکه سوییچ رو توی قفل ماشین میچرخوندم گفتم:
  • خب نداجون کجا بریم؟
  • هرجا خواستی باهات میام.
  • فکر کردی تو دختره بداخلاق اخمو رو چقدر باید عسل خرجش کنم تا قابل خوردن بشه؟
    خنده بلندی که کردم باعث شد با زحمت لبخند گوشه لبش سبز بشه. با صدای غمگین گفت:
  • مثل همیشه نمیپرسی که ازت چیزی نپرسم؟
  • چی رو عزیزم؟
  • اینکه چرا کسی دنبال کارم نیفتاده بود؟ اینکه چی شد که این حماقت رو کردم؟
  • خب اگه دوست داشته باشی برام میگی؟ دوسم نداشته باشی یا مجبورت کردم دروغ بگی که نمیگی یا سکوت کنی و دهنم رو سرویس کنی.
  • ولی من تصور میکنم برات هیچ چیز من اهمیت نداره.
  • مثل همیشه بی انصافی میکنی. خب اگه برام مهم نبودی چرا الان گشنه و تشنه تو ماشین کنار دست یه دختر گنده دماغ نشسته باشم و روده کوچکم مشغول روده بزرگم باشه؟
    چقدر رنگ و بوی حرفهامون فرق کرده بود. دیگه نیازی نبود فریاد بکشیم و به اصرار طرف مقابلمون رو به گوش دادن به حرفامون بخونیم. خوب بود که اگر خسته بودم چشم داشتی به تشکر ندا نداشتم.
  • ممنون علی. امروز لطف خیلی بزرگی در حقم کردی. اصلا نمیدونم چطوری باید برات جبران کنم.
  • تو اخماتو باز کن خودش بزرگترین جبران هست.
  • فقط همین؟
  • آره عزیزم فقط همین.
  • فکراتو کردی؟ اگر پشیمون بشی دیگه سودی نداره ها. فردا نیایی بگی اینهمه برات کردم تو کم لطف بودی. اگه میخوایی میتونی هر روز بیایی سامان رو ببینی.
  • ندا من و سامان بیشتر از یک روز در هفته همدیگرو ببینیم خوب نیست. بهش عادت میکنم و وابسته اش میشم. من به همون هفته ای یکبار قانعم عزیزم.خدایا من از دست این دختر به تو پناه میبرم. ندا من چه رفتاری کردم که فکر میکنی باهات معامله کردم؟اصلا بزن توی گوشم بگو حالا برو گمشو،چشمت کور میخواستی نیایی من اصلا نمیشناسمت. ندا اگه ده بار دیگه هم اتفاق بیفته بازم میام.
  • علی چرا همیشه فکر میکنم داری زبون میریزی و حرفهات باورم نمیشه؟
  • مهم نیست میتونی امتحان کنی باورت بشه.
  • آخه دفعه قبل از امتحان سربلند بیرون نیومدی.
  • تو پرسیدی و من جواب ندادم بی انصاف؟!
  • مگه همیشه باید منتظر بود تا از آدم بپرسن؟!همین الان خودت گفتی دوست داشته باشی میگی.
  • واااااای ندا از دست استدلالهای تو. این مسئله فرق میکنه بفهم توروخدا.اینجا من میدونم حرفی هست و نمیخوایی بگی. ولی گاهی آدم نمیدونه چی رو باید بگه.
  • گفتنی ها رو باید گفت.
  • اگه تحمل شنیدنش نبود؟
  • مهم نیست آدمها اگه دونسته به پای آدم بمونن خیلی بهتر از این هست که بعدها بفهمن و پشیمون بشن از موندنشون.
  • میدونی اگه هر چیز تو تغییر کنه این زبون درازیت عوض نمیشه.
  • مثلا میخوایی بگی پیر شدم؟
    نزدیک بود از دست شک و ظن همیشگی سرمو تو شیشه ماشین بکوبم که با دیدن خنده شاد و سرحالش فهمیدم داره اذیتم میکنه.

خیلی عجیب بود که من و علی داشتیم از حرف زدن با هم لذت میبردیم بدون اینکه بهونه حرف زدنمون سامان باشه. انگار اونم دلش میخواست زمان و مکان رو فراموش کنه و فقط به من و تویی که ما نشدنش اینهمه حادثه آفریده بود فکر کنه. خیلی سخت بود بدون زنده شدن سابقه رفتاری آدمها روشون حساب جدیدی باز کرد. ولی انگار فرآیند تکامل رو نمیشد نادیده گرفت. رفتارهای علی طی مدت چند سال خیلی عوض شده بود. اگر چه تو مقطع تصادف سامان زیاد باهم حرف زده بودیم. ولی اونروزها پای حسام در میون بود که چشمهام نسبت به واقعیتهای زندگی کور شده بود.
وقتی حسام با اون شکوه و عظمت عشقی که دلم رو غرق تمناش میکرد، ذره ای پای حرفهای قشنگی که مدتها به گوشم دلنواز رسیده بود، مقاومت نکرده بود، جای گلایه ای نبود که امروز محبت علی تو چشمم اینقدر پررنگ به نظر برسه. اینکه بدون چشمداشت به جبران کاری برام انجام داده بود که پدروبرادرم به بهونه غیرت و تعصب از زیر بار انجامش شونه خالی کرده بودن.
زندگی روی دیگه سکه اش رو به نمایش گذاشته بود. اگه از خط زیادی میزدی بیرون دیگه پدرومادرت هم ازت رو برمیگردون. یک شب بازداشت منو اندازه ده سال پیر کرد ولی خیلی چیزها ازش یاد گرفتم که اگر هزار و یک شب زندگیم پر از ستاره هم بود نمیفهمیدمشون.
وقتی رسیدیم جلوی درب خونه پدریم از آرامش و خلسه ای که توش غرق شده بودم دلم نمیخواست از ماشین پیاده بشم. چشمم که به ماشین سعید برادرم افتاد دلم هری ریخت پایین. اگه تا الان خودم رو واسه سکوت وهم انگیز پدر و مادرم آماده کرده بودم میدونستم امکان داره مجبور به درگیری با سعید بشم. به صورت آروم و منتظر علی نگاه کردم. کاش بهم تعارف میکرد بریم یه جایی وقت بگذرونیم تا اوضاع خونه مساعد بشه. ولی برخلاف انتظارم گفت:

  • چیه ندا دلهره داری بری خونه؟
  • نههههه…یعنی میدونی چیه؟…آره میترسم.
  • به نظر من تو باید با این موضوع روبرو بشی وگرنه هرشب از شب قبل بیشتر طردت میکنن. نگران هیچی هم نباش. تونستی تحمل کنی بمون. نتونستی نهایت اینکه مستقل زندگی میکنی.
    انگار فکرمو خوند که گفت:
  • فقط شجاع باش. مابقیش رو هرجا تنهایی از پسش برنیومدی خبرم کن باهم درستش میکنیم.
    پیاده شدم و به طرف درب خونه راه افتادم هنوز دوقدم نرفته صدام کرد:
  • آهای دختره اخمو، بازهم میگم غصه ی چیزی رو نخور.هرجا سخت بود خبرم کن درستش کنیم.
    دستمو سایه بون آفتابی کردم که تو چشمم تابیده بود و تو اوج نور صورت علی رو تو هاله ای از تاریکی میدیدم. تاثیر حرفهاش مثل اشعه های نور تند و ناگهانی بود و تصویر ذهنمو بیشتر تاریک کرده بود. باید یه کم چشمام به اونهمه تغییر عادت میکرد تا واقعی بودن حرفهاش از غیر واقعی بودن تشخیص میدادم. وقتی حرکت کرد و چشمم رد دورشدن ماشینش رو دنبال میکرد زیر لب زمزمه کردم"ممنون"
    حتی منتظر نمونده بود ازش تشکر کنم…

ادامه…

نوشته: نائیریکا


👍 0
👎 0
31738 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

377128
2013-04-24 16:53:11 +0430 +0430
NA

سوم شدم,راستي هيچ کدوم از داستاناتو نخوندم خخخخخخخخخخخ

0 ❤️

377129
2013-04-24 16:54:57 +0430 +0430
NA

عالی بود مثل باقی قسمتهاش. تقدیم امتیاز کامل تنها راه تشکر از تو دوست عزیز است.

0 ❤️

377130
2013-04-24 16:55:08 +0430 +0430
NA

مثل همیشه عالی بود؛در ضمن سوم

0 ❤️

377131
2013-04-24 17:24:56 +0430 +0430
NA

مثل اینکه اتفاقاتی در راه است،در پس افکار نویسنده چیزهایی پنهونه،
من از اول با شخصیت حسام حال نمیکردم،خیلی خوب شد تو زرد آز آب در اومد.
زن هرچه هم غرور داشته باشه باز در تمنایی محبت هست(قابل توجه منظورم گدایی محبت نیست)
نائیریکا این قسمت خیلی زود تموم شد،ولی مثل همیشه عالی بود.
شاید بعضی از دوستان داستان رو به فانتزی بودن متهم کنن،در واقعیت هم چنین اتفاقاتی ممکن هست،جامعه ی ما، ما رو به عاقبت های نا فرجام سوق داده،همیشه ذهن زیبا اثر زیبا می آفرینه،جامعه هم حاصل تفکر ماست.
دست مریزاد

0 ❤️

377133
2013-04-24 18:43:24 +0430 +0430
NA

سپاسگذارم

0 ❤️

377134
2013-04-24 19:09:59 +0430 +0430
NA

بسیار زیبا… خیلی قشنگ بود نائیریکای عزیز… مرسی. :)

0 ❤️

377135
2013-04-24 19:28:49 +0430 +0430
NA

اطمینان دارم که قشنگ نوشتی جای شک نداره اومدم ازت تشکر کنم واسه اینکه زود آپش کردی.
فردا میخونمش حتما حتما
حتما

0 ❤️

377137
2013-04-25 00:10:07 +0430 +0430
NA

مرسی ناییریکای عزیز
درقسمت قبلی گفتم داره از علی خوشم میاد پس بیخود نبود چون همیشه برا جبران اشتباهات راهی هست
واقعا زیبا بود امیدوارم قسمت بعدی رو هم زود بذاری
نمره کامل تقدیم شد

0 ❤️

377138
2013-04-25 01:53:03 +0430 +0430
NA

شانزدهم شدم :D
چیه خوب ، شانزدهم شدن زیر داستان نائیریکا عالیه
سرعت و فاصله کم دو قسمت خوشحالمون کرد
مثل همیشه زیبا
و وقایع غیر قابل پیش بینی
به قول خود تون که صاحب قلمید قلمتون مستدام
منتظرم رز سفید

0 ❤️

377139
2013-04-25 01:55:39 +0430 +0430

سلام بانو…این قسمت یکی از زیبا ترین قسمتهای داستانت بود…بسیار روان وزیبا نوشته بودی…غرق خوندن داستان بودم که به خط آخر رسیدم…شاید علت جذابتر بودن این قسمت علاوه بر قلم شیوائی که داری.بروز بیشتر اتفاقات خارج از ذهن نویسنده بوده…به عبارت دیگه در قسمتهای که به شدت به درون خودت فرو میری و/بخوصوص وقتی داستان از ذهن ندا تعریف میشه/طولانی شدن و ریتم کند داستان نمود پیدا میکنه،ولی امروز تحرک وپویائی حوادث و ریتم بالای داستان مثل یه فیلم جالب منوبه دنبال خودش کشوند…خسته نباشی…و نمره ات بیسته…

0 ❤️

377140
2013-04-25 02:48:43 +0430 +0430
NA

نائیریکای عزیزمون میدونم یه بار حرف زدم اما نمیتونم خودمو مجبور کنم بیشتر نگم که حق منه
من تو این قسمت واقعا غرق شدم
گذر زمان برای من وقتی داستانتو میخونم معنا نداره
اتفاقات ملموسن و رئال و راحت میشه با داستان ارتباط برقرار کرد با این وجود وقایع غیر قابل پیش بینی و نگارش و توصیفات احساسات رو نسبت به داستان و شخصیتها بر می انگیزه
عاشق قلم جذاب و فکر پاکتم
از طولانی بودن داستانت ضمن کششی که داره نشوندهنده اینه که حرفی برای گفتن و مجالی برای حضور و ظهور داری
منظرم

0 ❤️

377141
2013-04-25 03:02:55 +0430 +0430
NA

اين قسمت محشر بوووووود. من از همون اول حس بهتري به علي داشتم تا حسام. تو اين قسمتم که علي خوشو ثابت کرد.
فقط من نفهميدم دادلش و باباي ندا چرا تنهاش گذاشته بودن؟ غيرت و تعصب رو نفهميدم منظورت چي بود, خب اينکه بي غيرتيه!
بازم ميگم اين قسمت خيلي عالي بود. دوس نداشتم تموم بشه.
يه تشکر ديگه بابت اينکه اين قسمتو زود اپ کردي.

0 ❤️

377142
2013-04-25 05:36:27 +0430 +0430
NA

ناییریکا عزیز
سپاس و صدها سپاس بخاطر داستان زیبا و زود آپ کردن
بسیار لذت بردم
همیشه موفق وپیروز و پایدار باشی

0 ❤️

377143
2013-04-25 06:08:59 +0430 +0430
NA

متأسفانه قسمت هاي فبلي رو دنبال نكردم

0 ❤️

377144
2013-04-25 10:25:11 +0430 +0430
NA

خسته نباشی نایریکای عزیز
واقعأ خوشحال شدم جواب خوبی بود به منتقدانت تو قسمت قبل.
ازت سپاسگذارم

0 ❤️

377145
2013-04-25 10:45:15 +0430 +0430
NA

بابا برو اینو چاپش کن!!! چرا میذاری تو شهوانی!!! یکی این داستانو ندزده ازت!!! ایول به این قریحه داستان نویسی. درد و بلات بخوره سر و کله ی این کس و شعر نویسا!!! بازم ایول!!!

0 ❤️

377146
2013-04-25 11:04:49 +0430 +0430
NA

پس نظر من کو ؟؟
چرا حذف شده ؟
:-(
به هرحال ممنون از داستانت
5 تا قلب دادما
:-(

0 ❤️

377147
2013-04-25 15:30:13 +0430 +0430

نائیریکای عزیز؛
سیزده قسمت طول کشید تا بالاخره بتونی از هنر نوشتنت در نگارش یک داستان شسته رفته استفاده کنی. میتونم بگم که این قسمت نقطه عطف داستان نویسیت به شمار میره. درست مثل یک غذایی که توسط یک اشپز به خوبی جا افتاده. مثل قسمت های قبلی اسیر شتابزدگی های بیمورد و همینطور پرچونگی های خاص خودت نشدی. چیزی که حتی در نوشتن کامنتهات هم گاها دیده میشه. پرداختن به اصل قصه، ریتم مناسب و البته استفاده از کلمات و جملات خوبی که مخصوص خودت بوده از این قسمت یک داستان برجسته ساخته که حتی مخالفینش رو هم به احترام وا داشته! توی این قسمت مثل اکثرخواننده ها گذر زمان رو حس نکردم و تونستم تا حدودی با نقش اول همزادپنداری کنم. خیلی خوب تونسته بودی داستان رو از دید یک مرد روایت کنی و البته همه ی اینها باعث نمیشه که اشکالاتت رو نادیده بگیرم. اشکالاتی که البته اونقدر برجسته نیست که کلیات رو تحت الشعاع قرار بده. همیشه بهت گفتم که در نوشتن داستان به فرشته الهامت اعتماد کن و اجازه بده اونچیزی که خودش میخواد رو به انگشتات انتقال بده. داستان نویسی زورآزمایی نیست که بخوای سعی کنی خوب بنویسی. وقتی که بخوای، خودش نوشته میشه و این موضوع در کسانی که مستعد این موهبت هستن دیده میشه. امیدوارم که باز یک داستان خوب و کامل ازت بخونم. موفق باشی…

0 ❤️

377148
2013-04-25 17:51:21 +0430 +0430
NA

عااااااااالی بود عزیزم.
دوست نداشتم تمام بشه :(
کاش زود به زود داستان رو آپ کنین.
خسته نباشی :*

0 ❤️

377151
2013-04-25 18:18:34 +0430 +0430
NA

خیلی قشنگا من خش امه

0 ❤️

377152
2013-04-25 23:07:12 +0430 +0430
NA

خوب بود، بچه ها میخام داستان دادن زنم رو بنویسم ولی همش وسط کار میبینم آبکی شده و ولش میکنم یکی کمکم کنه

0 ❤️

377153
2013-04-25 23:47:09 +0430 +0430
NA

سلام.بسیار زیبا بود منتظر قسمت بعدی میشم این قسمت که خیلی زود تموم شد

0 ❤️

377154
2013-04-26 03:56:11 +0430 +0430
NA

سلام .
ناییریکای عزیز.داستانت حرف نداره .بابت تاخیر معذرت .راستش زیاد سایت نمیام
بابت تبریک سال نو هم ازت تشکر میکنم که به یادم بودید.سال نو شما هم مبارک
مثل همیشه گل کاشتی بانو
موفق باشی

0 ❤️

377155
2013-04-26 08:50:27 +0430 +0430

دوستان سلام
از اینکه بازهم مورد لطف و عنایت شما عزیزان قرار گرفتم خوشحالم.امیدوارم بتونم تو قسمت بعدی که قسمت آخر عشق پنهان هست حق مطلب رو ادا کنم و رضایت همه عزیزان فراهم بشه.
در اینجا جا داره از دوست عزیزمون هیوا تشکر کنم.زحمت ویراستاری این قسمت از داستان به عهده ایشون بود که با توجه به عجله ای که داشتم واسه انتشار بیشتر جای تقدیر داره که قبول زحمت کرد و تو این امر مهم بهم کمک کرد.امیدوارم با بهبود در امر نوشتن پاسخگوی زحمات همه دوستانی که حتی یک نکته بهم یاد دادند و منو تو این راه یاری کردند، باشم.
بازهم منو ببخشید که طبق روال سابق از تک تک دوستان نام نبردم.ولی فکر میکنم تا اینجا همه شما عزیزان متوجه شده باشید که با حضور تو پیج داستان چقدر بهم دلگرمی و امید می بخشید.دست همه تون رو که با چه با گذاشتن کامنت و چه پیام خصوصی که برام میذارید و خستگی از تنم دور میکنید،میبوسم.شادی و خوشبختی همه شما عزیزان رو از خداوند بزرگ خواستارم.
تا درودی دیگر بدرود

0 ❤️

377156
2013-04-26 09:32:08 +0430 +0430

سلام ناییریکای گل و گرامی
خدمت رسیدم عرض ادبی کنم و چیزی ندارم برای گفتن جز اینکه :
مثل همیشه محشر بود داستانت
گل کاشتی گلم
کولاک کردی در این قسمت
موفق باشی نویسنده توانا و گل این سایت

0 ❤️

377157
2013-04-26 14:35:01 +0430 +0430

درود…
راستش این قسمت محشر به پا کردی. به قدری در داستان غرق شدم که گذر زمان رو احساس نکردم. انگار این داستان هم داره به آخراش نزدیک میشه و من واقعا ناراحتم از تموم شدنش. امیدوارم بعد این داستان ادامه حباب رو هم بزودی روی سایت ببینم.
این قسمت نوعی با قسمتهای قبل فرق داشت و فرقش این بود که نقطه عطفی در قسمتهای قبل بود. داستان داره یواش یواش به نتیجه میرسه و هیجان خوندن رو بحدی افزایش دادی که نمیتونم تا خوندن قسمت بعد صبر کنم. فقط لطفا سریعتر ادامه شو بذار.
مؤید بمانی

0 ❤️

377158
2013-04-26 20:31:10 +0430 +0430
NA

یسیار خوب بود ,
همونجوری که گفتم داستانتون هر قسمت بالغ تر و پخته تر می شه. پیروز باشید

0 ❤️