توی اون لحظه حتی اگه از زمین هم رونده میشدم نمیتونستم ازاین میوه ممنوعه چشم بپوشم.داشت یادم میومد که همش بیست و پنج سالمه و یه موج از دل دریای وجودم شکل میگرفت و جوش و خروشش غوغایی میکرد.اونقدر تو سکوت نفسهامون فرو رفته بودیم که دیگه صدای دریا رو هم که انگار به نظاره ایستاده بود و داشت واسمون کف میزد نمیشنیدیم.
عضلات بدنم کوچکترین قدرتی نداشتند که منو روی پام نگه دارند و اگه حلقه بازوهای حسام نبود روی بستر ماسه های نرم ساحل فرود میومدم.دلم میخواست از خلسه ای که فرو رفته بودم هیچ دستی منو به دنیای واقعیت نکشونه.
هرازگاهی صدای نفیر عقل تو وجودم میپیچید که دست به این آتیش نزن میسوزی و خاکستر میشی و باز احساس بر اون میتاخت و مغلوبش میکرد.
بالاخره دل به دریا زدم و مثل پروانه به عشق بوسه بر روی شمع پر به آتیش سپردم.سرمو توی گودی گردن حسام فرو بردم .بوی تنش مست مستم کرده بود.لبهام از التهاب بوسه های داغ حسام گر گرفته بود.لبهاش رو به صورتم چسبوند و بوسیدم و بعدش آروم و پیاپی با لبهای بسته اش صورتم رو نوازش میکرد.هرم نفسهای داغش داشت روی پوست صورتم نشون مالکیتش رو هک میکرد.سه شب بیشتر از دوستیمون نمیگذشت ولی انگار سالها بود که میشناسمش.نقطه های مشترکی که داشتیم ذهن منو حسام رو داشت بهم گره میزد. من نمیدونستم و توی لحظه نمیخواستم به این فکر کنم که اگه یه روزی مجبور بشم اون گره ها رو باید با دست باز کنم یا دندون.حسام تمام معادلات ذهن منو در مورد مردها به هم ریخته بود.تا اونشب جنس مخالف برام حکم یه شیر درنده بود که به محض اسارت تو چنگال شهوتش زمینگیرت میکنه تا کام دل ازت بگیره.ولی رفتار آروم و متینش همه گواه بر این بود که حرفهای سه شب گذشته اش یه مشت شعار فمنیستی نیست و واقعا به حرفاش اعتقاد قلبی داره که فقط زن برای مرد ظرف تخلیه شهوتش نیست.زن نیمه گمشده ای هست که وجود مرد رو تکمیل میکنه.
اونشب با طپش های قلبم که مثل یه پرنده وحشی خودش رو به درودیوار قفس میکوبید احساس میکردم برگشتم به سن 14 سالگی و باز همون حس قشنگ و پاکی که نسبت به محمدرضا داشتم.
دستام رو دور کمرش قلاب کرده بودم و دلم میخواست دنیا همونجا متوقف بشه.باز صورتم رو آروم بوسید و در گوشم زمزمه کرد:
نوشته: Naeerika
ناییریکای عزیز؛
باعث افتخار منه که جزء اولین نفراتی هستم که داستانت رو میخونم و واسش کامنت میذارم. باید بگم این قسمت رو واقعا زیبا نوشتی. توصیفات و روایت داستانت بسیار به جا و چشم نواز بود. حس میکنم قسمت به قسمت داره بهتر و جا افتاده تر میشه. دیگه از اون شتابزدگی و پرحرفیهای دو قسمت اول خبری نیست. خیلی خوب به روایت قصه اصلی پرداختی و خواننده رو به طور پنهانی متوجه اتفاقی میکنی که در قسمتهای بعدی رخ میده. استقاده از جملات زیبا تقریبا به یک امضا برای خودت تبدیل شده. مثل اون قسمت که نوشتی" هرازگاهی نفیر عقل رو توی سرم میشنیدم که میگفت به این آتیش دست نزن میسوزی" واقعا لب به تحسینت باز کردم. دیگه در مورد طرز نگارش و نوشتنت چیزی نمیتونم بگم.
با اینحال بازهم پیشنهاد میکنم که به اصل قصه بیشتر بپردازی چون این شاخ و برگهای اضافی اطراف داستانت ممکنه خواننده رو خسته و از اصل داستان دور کنه…
سلام نایریکای عزیز
داستانی رو که شاهین عزیز تایید کنه مورد تایید همه هست از جمله من
عزیز زیبا نوشتی ،دست مریضاد
منم که افتخار میکنم چهارمین نفری هستم که زیر داستان ناب و دلنشینت کامنت میذارم
ممنون و تشکر فراوان ازت بابت این داستان زیبا و دلنشین
مرسی گلم ،امیدوارم در تمامی مراحل زندگیت موفق ،پیروز و سربلند باشی
ارادتمند همیشگی شما ،علیرضا
مرسی مثل همیشه عالی بود
5 تا قلب برا نشون دادن این حس های قشنگ کمه
با سلام خدمت نويسنده محترم
داستان شما كاملا به سبك و سياق داستانهاى مجله خانواده شباهت دارد.
تا همينجا براى جمع كردن داستان بشكل معقول، حداقل به چهار يا پنج قسمت ديگر نياز است (باتوجه به روند آهسته). موضوع داستان كمى من را نسبت به قسمتهاى بعدى به ترديد مياندازد و نوعى بلاتكليفى در نويسنده بچشم ميخورد زيرا اگر قرار بود ندا به حسام روى بيارد، پس دليل تفسير شخصيت على در سه الى چهار قسمت گذشته چه بود! اميدوارم در ادامه داستان، توجيه مناسبى براى باز كردن تمامى اين سرفصل ها داشته باشيد و همه به يك نقطه ى مشخص برسند و نيمه كاره رها نشوند.
از لحاظ نگارشى هيچ نشانه ى مشخصى وجود ندارد براى مثال: شعرى كه در اوايل داستان نوشته بوديد، اصلا متوجه تمام شدنش نشدم و دو خط از داستان را با همان لحن شعر ميخواندم و بدنبال وزن و قافيه اش ميگشتم!! و نيز غلط املائى هم وجود داشت مثل: ميغلطيد كه بايستى با “ت” نوشته شود. سبك نگارش بسيار مهم است ولى بايد دقت داشته باشيد كلماتتان متناسب با ساختار جمله باشد، شما هنگامى كه ساده و عاميانه داستان را بيان ميكنيد صحيح نيست كه ناگهان از كلمات دشوارتر كه با آهنگ و وزن جمله همخوانى ندارد استفاده كنيد مثل: شفقت و … بازهم مثل گذشته به شما پيشنهاد ميدهم سريع تر داستان را به سرمقصود موردنظر برسانيد، زيرا بيشتر از اين باز كردن موضوع چيزى بجز از دست دادن مخاطب برايتان ندارد.
نايريكاى عزيز خسته نباشى
اين قسمت يكم دير اومد كه بعد از خوندن چند خط قسمتهاى قبلى رو ياد آورى كردم،
اون توصيفاتت از شرايط سفر در كنار كسى كه تازه بهش رسيدى و دوستش دارى واقعا باعث حسرت تو دلم شد و نا خودآگاه به حسام حسودى كردم، اين نشون از هنر سرشار تو داره براى دادن حس به خواننده.
در حدى نيستم كه در مورد داستان تو نقد فنى كنم ، اما موضوع داستان و داستان پردازيت خيلى عاليه.
ممنون از زحمتت
پنج تا قلب رو هم كه ديگه خودت ميدونى اگه ندم روزم شب نميشه!
مرسیییییی مثل همیشه واقعا عالی بود ولی خب میگفتی حسام بهش چی گفت تا قسمت بعد حتما دیونه میشم
زیبا وخوب بود
فقط دیر آپ شده بود کهتقریبا داستان از یادم رفته بود
یه رابطه بی مقدمه شروع میشه.
عاشق اینم.
مرسی.
امتیاز کامل
;-)
سلام بانو…یادم میاد تو قسمتهای ابتدائی داستان به سادگی از ماجرای حسام عبور کردی که من حس کردم حسام یکی از خواستگارها و اونم از نوع سرسری باشه…ولی الان با حرکت داستان میبینم حسام خیلی نقش پر رنگی تو ذهن ندا باید داشته باشه…مگر اینکه بعدا بلائی سر این رابطه امده باشه،که فکر میکنم داری بهش میرسی…فعلا که دلم برا اینده حسام داستان میسوزه…خوب مینویسی…ولی طولانی…یکم ایجاز و اینکه به هر موضوعی به اندازه خودش واهمیتش پرداخته بشه سرعت داستان بیشتر میشه…بازم خسته نباشید…
این قسمت از قسمت های قبل خیلی بهتر شده بود.اما اینجور که پیش میره تو نمیخوای داستان رو تموم کنی.داستان خیلی به کندی پیش میره.راستش نمیدونم چرا بقیه اینقدر از داستان تعریف کردن.
قسمتای اول یه سری توضیحاتی دادی که آدم فکر میکرد قراره تو ادامه ی داستان به کار بیاد.اما تا اینجا که به کار نیومده.مثل همون قضیه ی ارث.
راستش حس میکنم تو خودتم دقیقا نمیدونی میخوای آخرش رو چیکار کنی.
اصلا قصد جمع کردن داستان رو نداری.اینکه داستان طولانی باشه به خودی خود ایرادی نداره اما موضوع اینه توی داستانت همش داری به جزییاتی اشاره میکنی که حذفشون کنی یا خلاصشون کنی هم هیچ خللی به داستان وارد نمیکنه.
با این حال اینو بت میگم که این قسمت بهترین قسمت داستانت بود.
منتظر ادامش هستم.
امیدوارم مامان حسام با وجود سامان و ازدواج قبلی حسام مخالفت نکرده باشه
ناییریکای عزیزم، درود بر خودت، احساست و ادبیات پر عشقت.
بسیار لذت بردم.
موفق و سرزنده باشی.
سلام
اول بیشتر از همه استفاده از تعبیر های ادبی و عاشقانه ات که پرورده ی دست خودت بود خوشم آمد،که دست مریزاد به حق شایسته ی توصیفات شماست.
در نگاه بعدی نه داستان شما بلکه اکثر داستان های نوشته شده در سایت (به جز چند مورد انگشت شمار)فارغ از هدفی عمیق نگارش می شوند و اکثرا سعی بر این دارند تا به روابط جنسی رنگ و لعاب عاشقانه بدهند،که این خود بسیار پسندیده و با ارزش است ولی کافی نیست،و مطمئنا مخاطب امروز به چیزهایی بیشتر از این نیاز دارد و نویسنده باید نیاز های جامعه اش را شناسایی کند،و پاسخی در خور برای آنها بیابد،چرا که رسالت نویسندگی بسیار خطیر و مهم است، زیرا نه نسل امروز بلکه نسل های آینده را نیز مخاطب خود قرار می دهید.
البته مطمئنا شما ار نوشتن این داستان هدفی را دنبال می کنید که باز گو کردن این هدف به صورت صریح(هر چند جزئی و کوچک) تحت لوای داستان می تواند به درک مخاطب از داستان کمک شایانی کند.
در آخر 5 پیمانه ی خون به سلامتی شما و داستانتان
تا درو دی دیگر…
گاليور نقشه عوض شده!! :-D
اصلا انتظارشو نداشتم داستان به اين شكل پيش بره. در حال حاضر چيزى كه هست يه نويسنده ى خوب پشت اين داستانه كه سعى ميكنه اثر خوبى از خودش بجا بذاره و همين قابل تقديره.
بنظر من طولانى شدن داستان اگر با پايان خوبى همراه بشه ارزش بالاترى نسبت به يه داستان كوتاه داره و زحمتش هم بيشتره. نايريكا جان موفق باشى
عالیه عزیزم . هر چند طولانی بودنشم دوست دارم اما چون فاصله زمانی up شدن قسمتا زیاده و من کم حافظه کاش خیلی کش پیدا نکنه
مضاف بر اینکه جان خواهر خوندن داستانهایی که قهرمانا و ضد قهرماناش یا دیون یا پری و به عبارتی یا سفیدن و یا سیاه منو کمی از حس در میاره . دوست دارم آدمای تو داستان آدم باشن ، مثل خودم ، مثل خودت و مثل بقیه . خیلی دوست دارم و شاد باشی همیشه . هر پنج قلبم تقدیمت باد بانو
يك زنانگي لذت بخش!
سپاس نايريكا
فقط كاش اول داستان آخر اين رابطه رو لو نداده بوديد تا ما هم حتي اگه آخري نداشت دل ميبستيم!!
ضمن تشکر و سپاس از دوستان عزیزم و همراهم
دوتا عذرخواهی به همه بدهکارم.اول بابت تاخیر در فرستادن قسمت هفتم و دوم بابت پاسخ به کامنتهای پر مهرتون.
در پاسخ به دوستانی که فرموده بودید خودم هم نمیدونم چطور باید داستان رو جمع کنم عرض کنم که این داستان تا انتها نگارش شده.
تاخیری که بین قسمتها ایجاد میشه دلیلش این هست که کار ویراستاری رو هم خودم به عهده گرفتم و دوستانی که دستی بر قلم دارند کاملا به این امر واقف هستند که وقتی قرار باشه خود نویسنده کار ویراستاری نوشته خودش رو انجام بده بهتره مدتی داستان تو بایگانی بمونه تا بهتر بتونه به خطاهای نوشته خودش مسلط بشه.پس طولانی بودن هر قسمت دلیلش سردرگمی نویسنده نیست بلکه هر اتفاقی که تقریبا محور داستان هست بیشتر بهش پرداخته میشه.و با شاخ و برگ بیشتری توصیف میشه.بهرحال ممنون از اینکه روده درازیهای این حقیر رو تحمل میکنید و صبورانه قصه رو دنبال میکنید.امیدوارم بتونم حق مطلب رو ادا کنم و آخر قصه خستگی رو از چشمهای نازنینتون دور کنه.
شاهین عزیزم ممنون که حمایتم میکنی.خوشحالم که تا حدی تونستم رضایتت رو جلب کنم.دلیل شاخ و برگ اضافی رو هم که خودت میدونی.ولی بازم سعی میکنم مطیع امر باشم و توی قسمتهای بعد بیشتر رعایت کنم.
علیرضای مهربون ممنون.ارادت من هم بپذیر.امیدوارم تو هم تو تمامی مراحل زندگیت موفق و سربلند باشی.
ساناز عزیز ممنون.ولی خداییش به حسام حواله نکن که ندا هنوز دوستش داره.
برگ پاییزی عزیزم ممنون بابت امتیاز.دست گلت رو میبوسم.وجود خودت قشنگه که حسهای قشنگ رو درک میکنی عزیزم.امیدوارم قسمتهای بعدی هم نظرت رو جلب کنه.
رضا قائم عزیز ممنون که قصه رو دنبال میکنی.اشکالی توی زیاد بودن تعداد قسمتها نمیبینم.پرونده هایی که توی داستان باز میشه به نحو احسن بسته خواهد شد و اگه صبور باشید خواهید دید که تمامی این اتفاقات به وقت خودش توجیه میشه.سنگینی قصه رو دو محور اصلی حمل میکنه و فکر میکنم به جای خودش داره بهش پرداخته میشه.امیدوارم آخر داستان نظرتون عوض بشه.درمورد غلط املایی که از بنده گرفتید ممنون.ولی باید به اطلاع برسونم چندان هم غلط نبود چون غلطیدن هم با حرف “ط” و هم “ت” نوشته میشه فرقش این هست که با طای مالوف که نوشته میشه عربی هست و واژه درست و پارسی اون همون غلتیدن هست که من ازش بی اطلاع بودم.دقیقا مثل کلمه اتاق که به شکل اطاق هم نوشته میشه ولی درست و پارسی اون اتاق هست.بهرحال ممنون از اینکه منو به تحقیق وادار کردی.چون خود من طرفدار شعار “پارسی رو پاس بداریم” هستم.ممنون که بابت از دست دادن مخاطب برام نگران هستید.ولی خودم اصلا نگران این امر نیستم چون شواهد امر نشون میده دوستانی که باید باشند هنوز هستند و من به عشقشون مینویسم.
اینو از صمیم قلب میگم که مخاطبین داستانم رو دوست دارم و حتی اگر نظر لطفشون رو ازم بگیرند بازهم دعای خیرم بدرقه راهشون هست.
“هربار که از تنهایی توی این امر ترسیدم دست مهربونی دستم رو فشرده و جسارت ادامه راه رو بهم داده.عاشقانه دست مهربونش رو میبوسم و از همینجا بهش میگم که خیلی دوستش دارم.”
قلب مسین عزیز ممنون.امیدوارم خدا قسمتت کنه.بابت امتیاز و قلبهای خوشگلت ممنون.
ساینا جون ممنون دوست گلم.یکی از فانتزیهام این بود داستان بنویسم و اینجوری همه رو تو خماری واسه قسمت بعد بذارم…
خداییش ببخشید اگه سراسر داستان یکبار اینکارو نمیکردم به دلم میموند.نگران نباش دوست خوبم زیاد واسه قسمت بعد منتظرت نمیذارم مهربون.
جربزه جون ممنون.ببخشید که مجبور شدی به ذهن قشنگ رو خسته کنی تا قسمتهای قبل یادت بیاد.امیدوارم قسمت بعد اینطور نشه.
میس رامش عزیز ممنون از دلگرمیت و امتیاز کامل.
ladyseducer خودت میدونی خیلی دوست دارم.دست گلت بابت امتیاز درد نکنه.
با غیرت عزیز خوبم مرسی تو چطوری؟دمت خودت جیز بابت 5 تا قلب قشنگت.نفهمیدم چرا دلت واسه سامان میسوزه.دپرس نباش عزیزم دوروزه زندگی ارزش غصه خوردن نداره.امیدوارم یه اتفاق خوب شادت کنه.
پیر فرزانه عزیز ممنون.خوشحالم که زیاد منتظرم نگذاشتی.ممنون بابت سفارشت ولی همیشه رو عشق و عاشقی ضعف داشتم.باورکن دلم میخواست مختصرتر بنویسم ولی خودبخود کلمات میومد و من حیفم میومد حذفشون کنم.همیشه توی توصیف لحظات عاشقانه روده دراز بودم.ببخشید دیگه از دختر تیرماهی بیشتر از این انتظار نمیره.
نوبهار عزیز خوشحالم که این قسمت یک کم نظرت رو جلب کرده.ممنون که صبورانه داستان رو دنبال میکنی.امیدوارم قسمتهای بعد نظرت بیشتر جلب بشه.
سلام درسا جان.ممنون که اومدی.چرا بیحوصله بودی مهربون؟من دلم از اون کامنتهای بزرگت که همیشه برام میگذاشتی میخواد.ولی بازم ممنون.تو گوشه چشمت هم که بهم باشه باعث افتخارمه.
لاوسکس عزیز ممنون.ممنون که به وظیفه ای که دارم اشاره کردی.سعی کردم فقط یه داستان سکسی که رنگ و لعاب عشقی زده شده نباشه.هدف من هم بیشتر القای این مطلب هست که نباید در مقابل سختیها زانو زد و یک هدف مهمتر که آخر قصه حتما بهش پی میبری.شرمنده از اینکه بیشتر نمیتونم توضیح بده چون پایان داستان لو میره و این یه ذره شانس رو هم بابت همراهی مخاطبینم از دست میدم.
مامانی عزیز ممنون.5 قلب قشنگت رو بوسیدم و تو صندوقچه قلبم پنهونش کردم.چشم واسه قسمت بعدی زیاد منتظرت نمیذارم
ای وای آریزونا ببخشید که نقشه عوض شد.ممنون که اومدی.از تعریفت به قول درسا لپام سرخ شد.خوشحالم که منو توی این راه همراهی میکنی دوست عزیزم.
Z21X عزیز خدا نکنه به این زودی موهات مثل دندونهات سفید بشه.امیدوارم تو صدسالگی هم نوبهار جوونی رو صورتت پایدار باشه.بابت ستاره هات ممنون.تو دلش هزارتا ستاره بود که آسمون قلبم رو نورانی کرد.
مریم مجدلیه مهربونم سپاس.ممنون که قدم رنجه کردی دوست عزیز و ممنون از اینکه منو همراهی میکنی…
چه عجب!!!اینقد چشم انتظار این قسمت نشستم که موهام هم مثل دندونام سفید شد!!! چه کردی با این داستان!!فوق العاده بی نظیر و… . اصن هر چی بگم کم گفتم!!! واقعا نمی دونم چرا با خوندن این داستان هیجان پیدا میکنم!!! تو نویسندگی تکی !!امیدوارم تو زندگیت هم تک باشی!!5 ستاره کمه برات ولی چاره چیه بیشتر ستاره نداره!!سربلند و موفق باشید.
کمی که نه! انگار خیلی دیر رسیدم٬ همه رفتن خونه هاشون. قبلا نظرمو گفتم! خیلی وقتا هم تکرار کردم. نمیخوام همون جمله همیشگی رو بگم ولی خوشم اومد بطرف حسام رفتی… من که همیشه عشقم حدس زدن آخر داستانه!!!٬ ولی اینبار نمیخوام حدس بزنم… دوس دارم از مسیر لذت ببرم. ناخدا هوای سکانو داشته باش.
به به هیوای عزیز
چه خوب که بیشتر از این چشم انتظارم نگذاشتی وگرنه واقعا دلم میشکست.امیدوارم تا آخر همراه بنده حقیر در این مسیر باشی…
تمنا جان خوشحالم که داستان را دنبال میکنی
EIS بزرگوار ممنون
من زیاد اهل حرف زدن نیستم و الان دو سال میام تو سایت شهوانی و داستان میخونم اما هرگز عضو سایت نشدم و نظری ندادم اما بعد از دو سال داستانت اونقدر به دلم نشسته و از شخصیتت خوشم اومده که عضو سایت شدم و تو این قسمت کامنت بزارم ، بی شک بهترین داستان سایت از ابتدا تا کنون عشق پنهان بوده
خواستم اینو نگم ولی دختر رویاهای من شخصیتی دقیقن مثل تو داره ندای عزیز و اینکه واسه قسمتهای بعدی داستانت خیلی انتظار کشیدم و هر یه ساعت یه بار به سایت سر می زدم تا جویای قسمت جدیدت باشم
امیدوارم تو تمام مراحل زندگیت به چیزی که استحقاقشو داری برسی و اینو بدون من طرفدار پرو پا قرص داستانتم
احسان
ممنون احسان جان
امیدوارم شما هم تو تمام مراحل زندگیت موفق و موید باشی.
ممنون فقط اگه از نظرت مشکلی نداره میخام بدونم داستانت مستند ؟
سلام به نایریکای عزیز و همه دوستان خوبم.
غیبتی طولانی داشتم که داستانش طولانیست.
نایریکا دوست خوبم ممنون که جویای احوالم بودی و تو خصوصی سراغم را گرفتی.
همین الان وارد سایت شدم و بعد از خوندن پیامت سریع سراغ داستان اومدم و طبق معمول اول سراغ کامنتهای دوستان رفتم. هنوز داستان را نخوندم ولی اطمینان دارم اثری زیبا بجا گذاشتی. ازت عذر میخوام که نتونستم همراهیت کنم.
اگر اجازه بدی فردا صبح داستان رو میخونم و دوباره خدمت میرسم الان حال خوشی ندارم و داستان هم طولانیه.
پیروز و تندرست باشی عزیزم.
Pentagon U.S.Army
پژمان
نایریکای عزیز :
شرمنده شما هستم که دیر کامنت سپاسگزاری خودم را نسبت به داستان زیبای شما ابراز میدارم …
بسیار لذت بردم انشاالله همواره موفق و مويد باشی …
البته همان ساعت اول آپ شدن داستان پنج قلب زیبا نثار وجودت کردم …
با سپاس
کدوم لاشی امتیاز داستان رو کم داده؟؟؟ هر کی بوده خیلی عقده ای تشریف داشته!!!
چقد طولاني بود…