عشق پنهان (7)

1391/12/04

… قسمت قبل

توی اون لحظه حتی اگه از زمین هم رونده میشدم نمیتونستم ازاین میوه ممنوعه چشم بپوشم.داشت یادم میومد که همش بیست و پنج سالمه و یه موج از دل دریای وجودم شکل میگرفت و جوش و خروشش غوغایی میکرد.اونقدر تو سکوت نفسهامون فرو رفته بودیم که دیگه صدای دریا رو هم که انگار به نظاره ایستاده بود و داشت واسمون کف میزد نمیشنیدیم.
عضلات بدنم کوچکترین قدرتی نداشتند که منو روی پام نگه دارند و اگه حلقه بازوهای حسام نبود روی بستر ماسه های نرم ساحل فرود میومدم.دلم میخواست از خلسه ای که فرو رفته بودم هیچ دستی منو به دنیای واقعیت نکشونه.
هرازگاهی صدای نفیر عقل تو وجودم میپیچید که دست به این آتیش نزن میسوزی و خاکستر میشی و باز احساس بر اون میتاخت و مغلوبش میکرد.
بالاخره دل به دریا زدم و مثل پروانه به عشق بوسه بر روی شمع پر به آتیش سپردم.سرمو توی گودی گردن حسام فرو بردم .بوی تنش مست مستم کرده بود.لبهام از التهاب بوسه های داغ حسام گر گرفته بود.لبهاش رو به صورتم چسبوند و بوسیدم و بعدش آروم و پیاپی با لبهای بسته اش صورتم رو نوازش میکرد.هرم نفسهای داغش داشت روی پوست صورتم نشون مالکیتش رو هک میکرد.سه شب بیشتر از دوستیمون نمیگذشت ولی انگار سالها بود که میشناسمش.نقطه های مشترکی که داشتیم ذهن منو حسام رو داشت بهم گره میزد. من نمیدونستم و توی لحظه نمیخواستم به این فکر کنم که اگه یه روزی مجبور بشم اون گره ها رو باید با دست باز کنم یا دندون.حسام تمام معادلات ذهن منو در مورد مردها به هم ریخته بود.تا اونشب جنس مخالف برام حکم یه شیر درنده بود که به محض اسارت تو چنگال شهوتش زمینگیرت میکنه تا کام دل ازت بگیره.ولی رفتار آروم و متینش همه گواه بر این بود که حرفهای سه شب گذشته اش یه مشت شعار فمنیستی نیست و واقعا به حرفاش اعتقاد قلبی داره که فقط زن برای مرد ظرف تخلیه شهوتش نیست.زن نیمه گمشده ای هست که وجود مرد رو تکمیل میکنه.
اونشب با طپش های قلبم که مثل یه پرنده وحشی خودش رو به درودیوار قفس میکوبید احساس میکردم برگشتم به سن 14 سالگی و باز همون حس قشنگ و پاکی که نسبت به محمدرضا داشتم.
دستام رو دور کمرش قلاب کرده بودم و دلم میخواست دنیا همونجا متوقف بشه.باز صورتم رو آروم بوسید و در گوشم زمزمه کرد:

  • ندا خیلی دوست دارم.اونقدر که آرزو میکنم تا آخر عمرم کنارت بمونم.
    چشمام رو بستم و از ته دل دعا کردم هیچوقت لحظه ای فرا نرسه که بابت امشب پشیمون بشیم.دستاش رو گذاشت روی بازوهام و از خودش جدام کرد و زل زد تو چشمام.اثری از نیرنگ تو چشماش نبود.بلکه مثل جنگل سبزی که توی تاریکی شب فرو رفته پا گذاشتن به عمقش شجاعت میخواست.ولی دیگه تحمل کویر خشک و سوزان تنهایی که پشت سر گذاشته بودم سخت و طاقت فرسا بود.بازم صورتش رو جلو آورد و تمام حجم نگاهم پرشد از چشمهای درشت و خمارش .طعم شیرین لبهاش از عسل بهشتی هم گواراتر بود.باز دستهای حسام با نیروی جاذبه زمین که از پشت سر منو به طرف خودش میکشید تو کشمکش بود و فکر میکنم اگر دستش خسته نمیشد همچنان به لب گرفتن ادامه میداد.درست وقتی داشت نفسم بند میومد لبهام رو رها کرد و صورتش رو عقب کشید.جوری توی صورتم نگاه میکرد که انگار از تماشا سیر نمیشد.وقتی دید چشمام رو به زور باز نگه داشتم خنده اش گرفت.همون لحظه نم نم بارون پاییزی که به سر و صورتمون نشست یه کم سر حالم آورد و کمک کرد از کرختی دربیام.ولی هنوز مستی بوی تنش از سرم نپریده بود.قدم زنون تا قهوه خونه ای که صدمتر بالاتر از ساحلی که مشرف به پشت هتل بود رفتیم.دلمون میخواست اونشب رو تا آخرین جرعه سر بکشیم و نذاریم لحظه ای هدر داده بشه.
    تمام تختهای چایخونه خالی بودند و دستمون واسه انتخاب باز بود.ولی انگار پای حسام مرز رابطه رو واسه اونشب حس کرده بود که پیشنهاد داد بریم رو تختی که دقیقا وسط چایخونه بود بشینیم.
    از سرما یک لحظه دست به سینه شدم و سرم رو میون شونه هام دزدیدم.حسام فورا سوییشرتش رو از تنش درآورد و به اصرار روی شونه هام انداخت.دستش رو که پشت سرم به پشتی روی تخت تکیه داده بود بدون اینکه برداره با کف دستش به شونه ام فشار آورد و دعوتم کرد نزدیکش بشینم.تنم رو به پهلوی حسام چسبوندم و سوییشرت رو به جای شونه هام روی پاهام که یخ کرده بود انداختم و سرم رو به بازوهای مردونه اش تکیه دادم.با لبخند توی صورتم نگاهی کرد و گفت:
  • سردت شده؟ با یه فنجون چایی الان داغ میشی.
    زیر لب تشکر کردم و چشمامو بستم و همزمان با اینکه بوی ادکلن ملایم و مردونه اش مدهوشم کرده بود، رفتم توی حس آهنگ ملایمی که تو فضای ساحل پخش میشد:
    به سر میدوم رو به خانه تو
    که شاید بیابم نشانه تو
    فتاده زپا خسته آمده ام
    که سر بگذارم به شانه تو
    به یادت به هر سو نظاره کنم
    زداغت به تن جامه پاره کنم
    غمت گر به جانم شرر نزند
    هوای جنونم به سر نزند
    امید دلم در برم بنشین
    تا مگر زدلم غم برون برود
    وگرنه زچشم نخفته من
    تا سپیده دمان جوی خون برود
    زجور فلک مانده در قفسم
    تا به سنگ ستم پر شکسته مرا
    وگر این قفس به هم شکنم
    تا کجا ببرد باد خسته مرا
    یک لحظه از یادآوری روزهایی تنهایی که سرنوشت بهم تحمیل کرده بود و اضطراب روزهای آینده بغض گلوم رو فشرد.هرچی تلاش کردم راه اشک رو ببندم نتونستم و از گوشه چشمم راهش رو باز کرد و روی گونه هام جاری شد.حسام که معلوم بود هنوز خودش داره تو فضای رمانتیکی که بینمون بود دست و پا میزنه منو به بغلش فشرد و همونطور که زل زده بود توی صورتم گفت:
  • ندا دوست ندارم چیزی رو بهت تحمیل کنم.اگه از برخورد امشبمون دلخور شدی منو ببخش.
    سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
  • نه حسام موضوع این نیست.ولی یه خواهشی ازت دارم.
    سرشو پایین آورد و جواب داد:
  • بگو عزیزم.هرکاری از دستم بربیاد برات انجام میدم.
    زیاد نگذاشتم کنجکاوی اذیتش کنه که چه خواسته ای همون لحظات اول میتونم ازش داشته باشم.
  • حسام من توی زندگیم به اندازه کافی بازیچه شدم.یکی از قشنگترین دوره های جوونی رو که یه زن میتونه توی زندگیش تجربه کنه توی حسرت و افسوس گذروندم.هیچوقت با احساساتم بازی نکن.خسته تر از اونی هستم که فکر کنی بتونم راهی رو که اومدم برگردم.
    گریه مانع گفتن ادامه حرفهام شد.حسام که از گریه من بهم ریخته بود سرم رو به شونه اش فشرد و دستم رو توی دستهای مردونه اش گرفت و در حالیکه از بغض صداش دورگه شده بود گفت:
  • ندا من واقعا نمیدونم دست سرنوشت منو و تو رو قراره تا کجا بکشونه.حالا که بحث رو خودت پیش کشیدی راحت تر میتونم حرفم رو بهت بزنم.من از روز اولی که دیدمت ازت خوشم میومد.همیشه آرزو میکردم فرصتی پیش بیاد تا بتونم بهت نزدیکتر بشم.از نجابت و پاکی و ظاهر به نظرم هیچ نقصی نداشتی.تنها چیزی که آزارم میداد همین تلاش واسه مخفی نگه داشتن ازدواج اولت بود.وقتی شب اول همه چیز رو برام گفتی دنیا روی سرم خراب شد.نه اینکه فکر کنی از این ناراحت شدم چرا تصورم اینکه یه دختر مجرد هستی اشتباه از آب دراومده.نه تو اونقدر کامل هستی که این مسئله واسه تو نقص به حساب نمیاد.اینکه راه سختی واسه رسیدن بهت پیش پام حس کردم.اول از همه ترس از بوجود اومدن سوء تفاهم واسه خودت بود.تصمیم داشتم باز هم سکوت کنم ولی وقتی سه شب تموم با خودم کلنجار رفتم دیدم نمیتونم ازت چشم بپوشم.میترسیدم واسه همه چیز دیر بشه.حاضر شدم همه سختی ها رو به جون بخرم.اول از همه به خودت ثابت میکنم که به طمع لذت بهت نزدیک نشدم.توی زندگیم عادت ندارم قولی بدم که مطمئن نیستم بشه بهش پایبند بود.ولی دوتا تعهد بهت میدم که هرجور که بخوایی تضمین کنم بهش پایبند بمونم.اول اینکه توی رابطمون هیچوقت پامو از مرزی که تو واسم تعیین کنی فراتر نذارم.دوم اینکه ندا تا لحظه ای که تو باشی من حتی شده تا آخر عمر به پات میمونم.اینو بدون هیچوقت رابطه من و تو از طرف من تموم نمیشه.مگر اینکه بهم بگی دوست ندارم دیگه باهات باشم.اونوقت قول مردونه بهت میدم که لحظه ای خودمو بهت تحمیل نخواهم کرد.
    اونشب حتی اگه حرفهای حسام دروغ هم از آب درمیومد اهمیتی نداشت. باور کردم چون دلم میخواست باورش کنم.
    قرار بر این بود ساعت 7 همه توی لابی باشن و بعد از صبحانه حرکت کنیم.وقتی بیدار شدم یکساعتی هنوز وقت داشتم تا اتاق رو تحویل بدم.دوش گرفتم و وسایلم رو جمع کردم.از یک طرف غم جدا شدن از حسام بدجور دلمو چنگ میزد از طرفی دیگه واسه دیدن سامان بیتاب شده بودم .واسه همین یک ربع زودتر از بقیه جلوی پیشخوان هتلدار بودم.داشتم کلید اتاق رو تحویل میدادم که حسام از آسانسور خارج شد.
    با دیدن من چشماش از شوق برقی زد و لبخند زنان نزدیک شد.
  • صبح بخیر ندا خانم. میبینم از همه بیشتر واسه رفتن عجله داری.
  • نه عجله ای درکار نیست.فقط زود بیدار شدم.حوصله ام توی اتاق سر رفته بود ترجیح دادم زودتر بیام پایین منتظر بقیه بشم.
  • ولی با عرض پوزش باید به اطلاع برسونم که منو شما باید تنها برگردیم.
    در حالیکه از تعجب چشمام داشت از حدقه بیرون میزد گفتم:
  • اتفاقی واسه امیر و میثم افتاده؟!
  • نخیر،ترجیح دادن با ماشین رفقای جدیدشون برگردن.
    دلشوره بدی گرفتم و گفتم:
  • نه حسام به نظرم بهشون بگو بیان باهم برگردیم.
    حسام که هم جا خورده بود هم از عصبانیت صورتش قرمز شده بود گفت:
  • چه اصراری داری بقیه رو مجبور کنی بادی گاردت بشن؟!
  • اگه ناراحتی میتونم برسونمت رامسر با هواپیما برگردی.
  • نه بخدا منظوری نداشتم.ماشین شرکت تحویل میثم داده شده.خودت میدونی اگه اتفاقی بیفته خیلی بد میشه.هم واسه اونا و هم واسه ما.
    در حالیکه خنده با نمکی کرد گفت:
  • نترس همچین رانندگی میکنم که اگه قرار شد اتفاقی بیفته دیگه تو این دنیا نگران قضاوت مردم نباشی.یکراست میفرستمت اون دنیا.
  • نه توروخدا هنوز جوونم و آرزو دارم.ببین من به نقص عضو هم راضی هستم فقط جون مادرت بلیط یه سره برامون نگیری!!!
    باز صدای قهقه اش تو راهرویی که به پارکینگ ختم میشد پیچید و گفت:
    اگه نفوس بد نزنی هیچ اتفاقی نمیوفته.بریم که میخوام صبحانه جایی ببرمت دست کمی از بهشت نداشته باشه.نگرانی از وجودم رنگ باخت و ذوق زده از اینکه چند ساعت رویایی دیگه پیش رو داریم که ممکنه خاطرات قشنگی رو رقم بزنه پشت سرش به راه افتادم.
    موج رنگ سبز که همه جای جاده توی چشم میزد و هوای نمناک از بارون دیشب خودبخود آدمو مست میکرد.دلم میخواست اون جاده تمومی نداشت.از فاصله کمی که بینمون بود باز رایحه ملایم ادکلن حسام به مشامم میخورد و داشت از خود بیخودم میکرد.نگاهمون بهم گره خورد و با مهربونی تو چشمام نگاه کرد و گفت:
  • دیگه با احتیاط تر از این نمیتونم رانندگی کنم خانومی.واسه اولین بار دلم نمیخواد سرعت بگیرم.دلم میخواست این جاده انتها نداشت ندا.چون آخر این جاده مجبورم از این خواب طلایی بیدار بشم.
  • آهی کشیدم و چشمام رو بستم و و سرم رو به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم.با سکوتم بهش فهموندم منم همین احساس رو دارم.
    گرمی کف دستش رو پشت دستم حس کردم و باز لرزش خفیفی مثل برق تو سرتاسر بدنم دوید.آروم دستمو گرفت و به لبش نزدیک کرد و بوسید.بدنم انگار گر گرفت و از حرارت بدنم کف دستم خیس عرق شده بود.فشاری آرومی به دستم آورد و گفت:
  • اینقدر استرس نداشته باش.قول میدم تا آخر عمر سر حرفهای دیشبم بمونم.
    بازهم من بودم انتظار واسه زمان که تنها اون میتونست ادعاهای حسام رو ثابت کنه.ولی حتی خلاف حرفهاش هم ثابت میشد مهم نبود.احساس میکردم دیگه فقط نفس نمیکشم تا زندگی کنم.بلکه دارم از زندگی لذت میبرم.
    دو ماهی از ماموریت شمال میگذشت و طبق قراری که باهم گذاشتیم توی شرکت رفتارمون سر سوزنی باعث ایجاد شک بین بقیه نشده بود.توی اون مدت حسام هیچوقت ازم نخواست باهاش پا توی خلوت بذارم ولی در عوض از هر فرصتی واسه بیرون رفتن و گشت و گذار استفاده میکرد و تقریبا شبی نبود که بعد از تموم شدن کارمون توی شرکت حتی مونده واسه زمان کوتاه باهم بیرون نریم.
    وقتی میدیدم اگر گوشه دنجی هم پیدا میکردیم تا خودم رغبت نشون نمیدادم حتی از بغل کردن و بوسیدنم امتناع میکنه به صحت حرفهاش توی اول رابطمون مطمئن تر میشدم.با وجود این توی این دوماه وابستگی عجیبی به حسام پیدا کرده بودم که این وابستگی هر چی بیشتر میشد وحشت من هم بیشتر میشد.دیگه به دیدن پیامکهای عاشقانه اش روی گوشیم عادت کرده بودم.طوریکه اگه چند ساعت ازش خبری نبود ناخودآگاه دلشور میگرفتم.توی اون چند سال تنهایی تمام کمبودهای عاطفی که تو زندگی داشتم فقط مثل لکه های ابر سیاه رو آسمون قلبم مونده بود و هروقت دلم میگرفت تبدیل میشد به بارون اشک و از چشمام میچکید .حسام با توجه و علاقه ای که بهم نشون میداد مثل آفتاب همه ابرها رو از آسمون قلبم متواری داده بود.احساس سرزندگی و نشاط میکردم.یکبار دیگه خنده هام از اعماق وجودم بود.
    بدون اینکه بخوام دیگه همه دغدغه من سامان و درس و دانشگاه نبود بلکه مثل یه هاله ای از آرامش حسام وجود منو پوشش میداد.دیگه مثل قبل احساس خستگی نمیکردم.بلکه انرژی بی حد و حصری پیدا کرده بودم که منبعش مثل خورشید بزرگ و بی پایان بود.
    کم کم نگرانی رو توی رفتار حسام احساس میکردم.یه جور حس از دست دادن که همیشه اذیتش میکرد.حسود شده بود.کافی بود چند ساعت بیخبر بمونه از عصبانیت اونقدر بهم میریخت که مجبور میشدم معذرت خواهی کنم تا دوباره آرامش به رابطمون برگرده.یه قاطعیتی تو رفتارش بود که وادارم میکرد مطیعش باشم.وقتی عصبی بود داد نمیزد،بد و بیراه نمیگفت ولی رفتاری که در پیش میگرفت از صدتای اینها عذاب آورتر بود.
    کم کم برنامه ریزی واسه قول و قرارهامون از امشب و فردا شب فراتر رفت و وقتی به خودمون اومدیم دیدیم داریم حرف از گذروندن یک عمر زندگی کنار هم حرف میزنیم.هیچوقت لحظه ای پیش نمیومد که منو حسام حرفی واسه گفتن نداشته باشیم.همیشه عقربه های ساعت باهامون سرجنگ داشت و وقتی از هم جدا میشدیم یه موضوع بحث داشتیم که مجبور بودیم نیمه کاره رهاش کنیم.این جمله به وفور بین من و حسام رد و بدل میشد "باشه پس بعدا راجع بهش حرف میزنیم."قصه مون شده بود قصه هزار و یکشب و شهرزاد قصه گو که واسه نجات جونش هر شب قصه شیرینی رو واسه پادشاه نیمه کاره میگذاشت تا پادشاه به عشق شنیدن بقیه قصه از کشتنش صرف نظر کنه.
    وقتی دیگه حجم احساسمون تو ظرف زمان نمیگنجید حریص شدیم واسه بقیه عمرمون برای باهم بودن برنامه ریزی کنیم.ولی ناخودآگاه ترسی توی دلمون میریخت که تا قدم به میدون نمیگذاشتیم نمیتونستیم حدس بزنیم چقدر باید گوشمون رو به کری بزنیم تا صدای ساز مخالف اطرافیانمون رو نشنوی.
    آخرین روز از روزهای برگذاری نمایشگاه بود و شرکت هم تمام کارهای اجرایی در طی یکسال جاری رو در قالب ماکت به نمایش گذاشته بود.با حسام هماهنگ کرده بودیم که یکساعت خاصی رو همزمان باهم نمایشگاه باشیم و بعد از اون یکی دوساعتی رو باهم باشیم.وقتی رسیدم هنوز نرسیده بود واسه همین براش پیام فرستادم که من رسیدم.دو سه دقیقه بیشتر نگذشته بود که از دور حسام رو دوشادوش زن حدودا 35 ساله ای دیدم که به غرفه خودمون نزدیک میشن.یک لحظه چشمام سیاهی رفت و اگر دستم دیر دیواره غرفه رو لمس میکرد با سر به زمین میخوردم.صدای جمعیت مثل زوزه باد تو سرم میپیچید.
    اندازه یک قرن طول کشید تا نزدیک شدند و بعد از احوالپرسی گرم،حسام مادرش رو به همکارها معرفی کرد.اصلا باورکردنی نبود و اگر کسی نمیشناخت فکر میکرد خواهر و برادر باشن.پدر حسام وقتی حسام خیلی کوچیک بوده فوت میکنه و ثروت زیادی رو که از پدرش به ارث برده بوده از خودش باقی میذاره.اگرچه سیما خانم اونموقع یه زن خیلی جوون بوده ولی وقتی میبینه دغدغه مالی نداره که مجبور باشه به کسی پناه ببره کمر همت میبنده و اداره مال و اموال شوهرش رو به دست میگیره و تمام امید و جوونیش رو به پای حسام میریزه.شاید هم دلیل اینکه یه زن شیک پوش و مبادی آداب و در ضمن سروزبون دار بود که واقعا آدم جلوش کم میاورد همین بود.سالها به عنوان یک زن موفق دوش به دوش مردهای جامعه گلیم خودش رو از آب بیرون کشیده بود و در حقیقت گرگ بارون دیده شده بود.
    سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم ولی ترجیح دادم بیشتر ساکت بمونم چون هنوز از شوک اولیه درنیومده بودم.اگر میخواستم زیاد حرف بزنم حتما عیب لکنت زبون هم به رنگ و روی پریده و چشمهای هراسون و متعجبم اضافه میشد.وقتی سیماجون و حسام از غرفه ما فاصله گرفت تا بقیه قسمتها رو نگاهی بیندازه نفسی از سر آسودگی کشیدم و ناخودآگاه دستم توی کیفم رفت و بدون اینکه بقیه متوجه بشن نگاهی به آینه انداختم تا خودمو ببینم که آه از نهادم بلند شد.وقتی دیدم قیافه ام شده عین قوطی کبریت که زیر پا له شده آه از نهادم بلند شد.
    فورا خودمو مرتب کردم و گوشه غرفه پشت به بقیه ظرف سه ثانیه با قلم رژ گونه به گونه های رنگ پریده ام کشیدم.وقتی برگشتند از نگاههای خریدارانه سیما جون و لبخند رضایت بخشی که روی لباش نقش بسته بود فهمیدم تو نگاه اول رضایتش جلب شده.بدنم مثل بید داشت میلرزید طوریکه وقت خداحافظی وقتی اومد باهام دست بده با تردید دستم رو به طرفش دراز کردم.انگار لرزش دستم رو که توی دستش بود احساس کرد.چون لبخند محوش پررنگ تر شد و با مهربونی نگاهی بهم کرد و بدون گفتن کلمه ای سعی داشت آرومم کنه.
    جلوی چشمان متعجب من حسام هم خداحافظی کرد و رفت اما کمتر از ده دقیقه بعد پیامک فرستاد و گفت تو نزدیکترین میدون به محل نمایشگاه تو ماشینش منتظر من نشسته.
    وقتی سوار ماشینش شدم دلم میخواست بدون کلمه ای حرف سرش رو بگیرم و یه چند بار به داشبورد بکوبم تا حرص دلم خالی بشه.در مقابل عصبانیت من فقط میخندید و این بیشتر منو عصبانی میکرد.بعد از اینکه آروم شدم تازه متوجه برق خوشحالی تو چشماش شدم و فهمیدم از اولین مرحله گزینش سیما جون سربلند بیرون اومدم.
    به نظر میرسید اصلی ترین خوان از هفت خوان رو پشت سر گذاشتیم.ولی مشکل من این بود که حداقل تا یکسال دیگه زمان لازم داشتم تا هم از دغدغه درس و دانشگاه نجات پیدا کنم و هم توی این مدت ذهن سامان رو واسه این مساله آماده کنم.
    باز حسام غافلگیرم کرد و بدون اینکه از قبل باهام درمیون بذاره شماره موبایلم رو به مادرش داده بود تا باهام تماس بگیره.اونروز اونقدر غرق کار بودم که وقتی شماره ناشناس روی گوشیم افتاد یه لحظه تصمیم گرفتم جواب ندم ولی وقتی مجددا همون شماره رو دیدم احساس کردم پشت این سماجت مسئله مهمی باید باشه.وقتی سیما جون خودش رو معرفی کرد ناخود آگاه از پشت میزم بلند شدم و از شدت هیجان در حین صحبت کردن شروع به قدم زدن تو اتاق کارم کردم. قطرات درشت عرق از پشت گردنم به روی کمرم میغلطید.
    وقتی تماس قطع شد نفس راحتی کشیدم و خودم رو روی صندلی کارم انداختم.باید یه گوشمالی حسابی به این پسره بیخیال بدم تا دیگه منو تو این شرایط قرار نده.بلافاصله حسام مثل اینکه موش رو آتیش زده باشند بعد از ضربه سرانگشتی به در سرش رو از لای درب اتاقم رد کرد و لبخند شیطنتی که رو صورتش نقش بسته بود بیشتر عصبیم میکرد.
    عزیزم میبینم که باز کله ات به سقف چسبیده!!! -
  • برو بیرون حسام که الان خونت رو بریزم مباحه.
    عرض نیشش تا بناگوشش شد و گفت:
  • همینه خانم محترم،وقتی به حرفم توجه نمیکنی مجبورم مامانمو برات بیارم.
    از جام بلند شدم و دستم رفت به طرف پانچ که به طرفش پرتاب کنم.شروع به التماس کرد:
  • ندا به جان تو غلط کردم.باورکن خودمم غافلگیر کرد. ببین اصلا خشونت بهت نمیاد.خدایا من چه گناهی کردم شب به سیماجون میگم ندا اینو گفته سبد سالاد رو به طرفم پرت میکنه روز باید از دست تو سرمو بگیرم فرار کنم.
    اونقدر یکنفس حرف میزد که خودم خنده ام گرفته بود اونقدر خندیدم که یادم رفت چند ثانیه پیش چقدر از دستش عصبانی شدم.بعد از اینکه مطمئن شد آروم شدم پرسید:
  • خب نتیجه چی شد ندا جون؟!تونستی مادرشوهر رو قانع کنی یکسال پات صبر کنه تا وقت شوهرت بشه؟!
  • بسه توروخدا حسام اینقدر همه چیز رو به شوخی نگیر.آره تقریبا قانع شد.ولی نظرش این هست که تو این مدت خانواده ها باهم رفت و آمد داشته باشن که براش توضیح دادم چه خبره بابا پیاده شو باهم بریم. این مسئله واسه خانواده من حل شده نیست و قطعا تحت فشار قرار میگیرم که زودتر نامزدی سر بگیره.اونم قانع شد که فعلا همه چیز موکول بشه به بعد از تموم شدن درس من.ولی ازم خواست وقتی بذارم و بیشتر باهاش آشنا بشم.
    خوشحالی حسام قابل وصف نبود ولی رد پای نگرانی رو توی چشمهاش میدیدم که دلیلش رو تا شبی که سیما خانم منو واسه شام به خونشون دعوت نکرده بود نفهمیدم.از صبح هر بار حسام میومد بهم چیزی بگه ولی نمیدونم چرا باز منصرف میشد.تا اینکه ساعت رفتن رسید و توی مسیر خونه بی مقدمه گوشه خیابون نگه داشت و وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت:
  • ندا قبل از رسیدن به خونه باید راجع به مسئله مهمی باهات صحبت کنم.
    فکر میکردم میخواد راجع به قوانین حاکم بر خونه شون حرف بزنه ولی وقتی شروع به صحبت کرد فقط چند جمله اول رو شنیدم.مابقی حرفهاش رو دیگه نمیشنیدم و فقط تکون خوردن لبهاش رو میدیدم.تا اینکه وقتی به خودم اومدم دیدم از ماشین حسام پیاده شدم و دارم تو خیابون با پای پیاده پرسه میزنم.پشت پرده اشک همه جا رو تار میدیدم.از کنار هر عابری که رد میشدم با حالت شفقت تو صورتم نگاه میکرد ولی کار من از این حرفها دیگه گذشته بود.اونقدر حالم بد بود که انگار تو دست به قصد خفه کردنم دارن گلوم رو فشار میدن.اونقدر حالم بد بود که یادم نمیومد ماشین رو کجا پارک کردم.اگر دنیا موقع طلاقم واسم متوقف نشده بود اینبار برام توقف کرده بود.

ادامه…

نوشته: Naeerika


👍 0
👎 0
26942 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

363759
2013-02-22 22:45:56 +0330 +0330
NA

چقد طولاني بود…

0 ❤️

363760
2013-02-23 01:06:23 +0330 +0330

ناییریکای عزیز؛
باعث افتخار منه که جزء اولین نفراتی هستم که داستانت رو میخونم و واسش کامنت میذارم. باید بگم این قسمت رو واقعا زیبا نوشتی. توصیفات و روایت داستانت بسیار به جا و چشم نواز بود. حس میکنم قسمت به قسمت داره بهتر و جا افتاده تر میشه. دیگه از اون شتابزدگی و پرحرفیهای دو قسمت اول خبری نیست. خیلی خوب به روایت قصه اصلی پرداختی و خواننده رو به طور پنهانی متوجه اتفاقی میکنی که در قسمتهای بعدی رخ میده. استقاده از جملات زیبا تقریبا به یک امضا برای خودت تبدیل شده. مثل اون قسمت که نوشتی" هرازگاهی نفیر عقل رو توی سرم میشنیدم که میگفت به این آتیش دست نزن میسوزی" واقعا لب به تحسینت باز کردم. دیگه در مورد طرز نگارش و نوشتنت چیزی نمیتونم بگم.
با اینحال بازهم پیشنهاد میکنم که به اصل قصه بیشتر بپردازی چون این شاخ و برگهای اضافی اطراف داستانت ممکنه خواننده رو خسته و از اصل داستان دور کنه…

0 ❤️

363761
2013-02-23 01:36:49 +0330 +0330

سلام نایریکای عزیز

داستانی رو که شاهین عزیز تایید کنه مورد تایید همه هست از جمله من

عزیز زیبا نوشتی ،دست مریضاد

منم که افتخار میکنم چهارمین نفری هستم که زیر داستان ناب و دلنشینت کامنت میذارم

ممنون و تشکر فراوان ازت بابت این داستان زیبا و دلنشین

مرسی گلم ،امیدوارم در تمامی مراحل زندگیت موفق ،پیروز و سربلند باشی

ارادتمند همیشگی شما ،علیرضا

0 ❤️

363762
2013-02-23 02:33:32 +0330 +0330
NA

مرسی مثل همیشه عالی بود
5 تا قلب برا نشون دادن این حس های قشنگ کمه

0 ❤️

363763
2013-02-23 03:11:51 +0330 +0330
NA

با سلام خدمت نويسنده محترم
داستان شما كاملا به سبك و سياق داستانهاى مجله خانواده شباهت دارد.
تا همينجا براى جمع كردن داستان بشكل معقول، حداقل به چهار يا پنج قسمت ديگر نياز است (باتوجه به روند آهسته). موضوع داستان كمى من را نسبت به قسمتهاى بعدى به ترديد مياندازد و نوعى بلاتكليفى در نويسنده بچشم ميخورد زيرا اگر قرار بود ندا به حسام روى بيارد، پس دليل تفسير شخصيت على در سه الى چهار قسمت گذشته چه بود! اميدوارم در ادامه داستان، توجيه مناسبى براى باز كردن تمامى اين سرفصل ها داشته باشيد و همه به يك نقطه ى مشخص برسند و نيمه كاره رها نشوند.
از لحاظ نگارشى هيچ نشانه ى مشخصى وجود ندارد براى مثال: شعرى كه در اوايل داستان نوشته بوديد، اصلا متوجه تمام شدنش نشدم و دو خط از داستان را با همان لحن شعر ميخواندم و بدنبال وزن و قافيه اش ميگشتم!! و نيز غلط املائى هم وجود داشت مثل: ميغلطيد كه بايستى با “ت” نوشته شود. سبك نگارش بسيار مهم است ولى بايد دقت داشته باشيد كلماتتان متناسب با ساختار جمله باشد، شما هنگامى كه ساده و عاميانه داستان را بيان ميكنيد صحيح نيست كه ناگهان از كلمات دشوارتر كه با آهنگ و وزن جمله همخوانى ندارد استفاده كنيد مثل: شفقت و … بازهم مثل گذشته به شما پيشنهاد ميدهم سريع تر داستان را به سرمقصود موردنظر برسانيد، زيرا بيشتر از اين باز كردن موضوع چيزى بجز از دست دادن مخاطب برايتان ندارد.

0 ❤️

363764
2013-02-23 05:15:52 +0330 +0330

نايريكاى عزيز خسته نباشى
اين قسمت يكم دير اومد كه بعد از خوندن چند خط قسمتهاى قبلى رو ياد آورى كردم،
اون توصيفاتت از شرايط سفر در كنار كسى كه تازه بهش رسيدى و دوستش دارى واقعا باعث حسرت تو دلم شد و نا خودآگاه به حسام حسودى كردم، اين نشون از هنر سرشار تو داره براى دادن حس به خواننده.
در حدى نيستم كه در مورد داستان تو نقد فنى كنم ، اما موضوع داستان و داستان پردازيت خيلى عاليه.
ممنون از زحمتت
پنج تا قلب رو هم كه ديگه خودت ميدونى اگه ندم روزم شب نميشه!

0 ❤️

363765
2013-02-23 05:30:58 +0330 +0330
NA

مرسیییییی مثل همیشه واقعا عالی بود ولی خب میگفتی حسام بهش چی گفت تا قسمت بعد حتما دیونه میشم

0 ❤️

363766
2013-02-23 05:59:46 +0330 +0330
NA

زیبا وخوب بود
فقط دیر آپ شده بود کهتقریبا داستان از یادم رفته بود

0 ❤️

363767
2013-02-23 06:21:10 +0330 +0330

یه رابطه بی مقدمه شروع میشه.
عاشق اینم.
مرسی.
امتیاز کامل
;-)

0 ❤️

363768
2013-02-23 08:01:13 +0330 +0330

سلام بانو…یادم میاد تو قسمتهای ابتدائی داستان به سادگی از ماجرای حسام عبور کردی که من حس کردم حسام یکی از خواستگارها و اونم از نوع سرسری باشه…ولی الان با حرکت داستان میبینم حسام خیلی نقش پر رنگی تو ذهن ندا باید داشته باشه…مگر اینکه بعدا بلائی سر این رابطه امده باشه،که فکر میکنم داری بهش میرسی…فعلا که دلم برا اینده حسام داستان میسوزه…خوب مینویسی…ولی طولانی…یکم ایجاز و اینکه به هر موضوعی به اندازه خودش واهمیتش پرداخته بشه سرعت داستان بیشتر میشه…بازم خسته نباشید…

0 ❤️

363769
2013-02-23 08:22:24 +0330 +0330
NA

این قسمت از قسمت های قبل خیلی بهتر شده بود.اما اینجور که پیش میره تو نمیخوای داستان رو تموم کنی.داستان خیلی به کندی پیش میره.راستش نمیدونم چرا بقیه اینقدر از داستان تعریف کردن.
قسمتای اول یه سری توضیحاتی دادی که آدم فکر میکرد قراره تو ادامه ی داستان به کار بیاد.اما تا اینجا که به کار نیومده.مثل همون قضیه ی ارث.
راستش حس میکنم تو خودتم دقیقا نمیدونی میخوای آخرش رو چیکار کنی.
اصلا قصد جمع کردن داستان رو نداری.اینکه داستان طولانی باشه به خودی خود ایرادی نداره اما موضوع اینه توی داستانت همش داری به جزییاتی اشاره میکنی که حذفشون کنی یا خلاصشون کنی هم هیچ خللی به داستان وارد نمیکنه.
با این حال اینو بت میگم که این قسمت بهترین قسمت داستانت بود.
منتظر ادامش هستم.

0 ❤️

363770
2013-02-23 08:34:46 +0330 +0330
NA

امیدوارم مامان حسام با وجود سامان و ازدواج قبلی حسام مخالفت نکرده باشه

0 ❤️

363771
2013-02-23 09:36:03 +0330 +0330
NA

ناییریکای عزیزم، درود بر خودت، احساست و ادبیات پر عشقت.
بسیار لذت بردم.
موفق و سرزنده باشی.

0 ❤️

363772
2013-02-23 11:00:52 +0330 +0330
NA

سلام
اول بیشتر از همه استفاده از تعبیر های ادبی و عاشقانه ات که پرورده ی دست خودت بود خوشم آمد،که دست مریزاد به حق شایسته ی توصیفات شماست.
در نگاه بعدی نه داستان شما بلکه اکثر داستان های نوشته شده در سایت (به جز چند مورد انگشت شمار)فارغ از هدفی عمیق نگارش می شوند و اکثرا سعی بر این دارند تا به روابط جنسی رنگ و لعاب عاشقانه بدهند،که این خود بسیار پسندیده و با ارزش است ولی کافی نیست،و مطمئنا مخاطب امروز به چیزهایی بیشتر از این نیاز دارد و نویسنده باید نیاز های جامعه اش را شناسایی کند،و پاسخی در خور برای آنها بیابد،چرا که رسالت نویسندگی بسیار خطیر و مهم است، زیرا نه نسل امروز بلکه نسل های آینده را نیز مخاطب خود قرار می دهید.
البته مطمئنا شما ار نوشتن این داستان هدفی را دنبال می کنید که باز گو کردن این هدف به صورت صریح(هر چند جزئی و کوچک) تحت لوای داستان می تواند به درک مخاطب از داستان کمک شایانی کند.
در آخر 5 پیمانه ی خون به سلامتی شما و داستانتان
تا درو دی دیگر…

0 ❤️

363773
2013-02-23 11:15:55 +0330 +0330

گاليور نقشه عوض شده!! :-D
اصلا انتظارشو نداشتم داستان به اين شكل پيش بره. در حال حاضر چيزى كه هست يه نويسنده ى خوب پشت اين داستانه كه سعى ميكنه اثر خوبى از خودش بجا بذاره و همين قابل تقديره.
بنظر من طولانى شدن داستان اگر با پايان خوبى همراه بشه ارزش بالاترى نسبت به يه داستان كوتاه داره و زحمتش هم بيشتره. نايريكا جان موفق باشى

0 ❤️

363774
2013-02-23 11:44:47 +0330 +0330
NA

عالیه عزیزم . هر چند طولانی بودنشم دوست دارم اما چون فاصله زمانی up شدن قسمتا زیاده و من کم حافظه کاش خیلی کش پیدا نکنه
مضاف بر اینکه جان خواهر خوندن داستانهایی که قهرمانا و ضد قهرماناش یا دیون یا پری و به عبارتی یا سفیدن و یا سیاه منو کمی از حس در میاره . دوست دارم آدمای تو داستان آدم باشن ، مثل خودم ، مثل خودت و مثل بقیه . خیلی دوست دارم و شاد باشی همیشه . هر پنج قلبم تقدیمت باد بانو

0 ❤️

363775
2013-02-23 12:40:21 +0330 +0330
NA

اخه چرا یه دفعه ای کس شعراتونو تمومش نمیکنید اخه

0 ❤️

363776
2013-02-23 12:45:45 +0330 +0330
NA

حس خوندنش نبود

0 ❤️

363777
2013-02-23 18:34:34 +0330 +0330
NA

يك زنانگي لذت بخش!
سپاس نايريكا

فقط كاش اول داستان آخر اين رابطه رو لو نداده بوديد تا ما هم حتي اگه آخري نداشت دل ميبستيم!!

0 ❤️

363778
2013-02-23 20:11:26 +0330 +0330

ضمن تشکر و سپاس از دوستان عزیزم و همراهم
دوتا عذرخواهی به همه بدهکارم.اول بابت تاخیر در فرستادن قسمت هفتم و دوم بابت پاسخ به کامنتهای پر مهرتون.
در پاسخ به دوستانی که فرموده بودید خودم هم نمیدونم چطور باید داستان رو جمع کنم عرض کنم که این داستان تا انتها نگارش شده.
تاخیری که بین قسمتها ایجاد میشه دلیلش این هست که کار ویراستاری رو هم خودم به عهده گرفتم و دوستانی که دستی بر قلم دارند کاملا به این امر واقف هستند که وقتی قرار باشه خود نویسنده کار ویراستاری نوشته خودش رو انجام بده بهتره مدتی داستان تو بایگانی بمونه تا بهتر بتونه به خطاهای نوشته خودش مسلط بشه.پس طولانی بودن هر قسمت دلیلش سردرگمی نویسنده نیست بلکه هر اتفاقی که تقریبا محور داستان هست بیشتر بهش پرداخته میشه.و با شاخ و برگ بیشتری توصیف میشه.بهرحال ممنون از اینکه روده درازیهای این حقیر رو تحمل میکنید و صبورانه قصه رو دنبال میکنید.امیدوارم بتونم حق مطلب رو ادا کنم و آخر قصه خستگی رو از چشمهای نازنینتون دور کنه.

0 ❤️

363779
2013-02-23 21:10:33 +0330 +0330

شاهین عزیزم ممنون که حمایتم میکنی.خوشحالم که تا حدی تونستم رضایتت رو جلب کنم.دلیل شاخ و برگ اضافی رو هم که خودت میدونی.ولی بازم سعی میکنم مطیع امر باشم و توی قسمتهای بعد بیشتر رعایت کنم.

علیرضای مهربون ممنون.ارادت من هم بپذیر.امیدوارم تو هم تو تمامی مراحل زندگیت موفق و سربلند باشی.

ساناز عزیز ممنون.ولی خداییش به حسام حواله نکن که ندا هنوز دوستش داره.

برگ پاییزی عزیزم ممنون بابت امتیاز.دست گلت رو میبوسم.وجود خودت قشنگه که حسهای قشنگ رو درک میکنی عزیزم.امیدوارم قسمتهای بعدی هم نظرت رو جلب کنه.

رضا قائم عزیز ممنون که قصه رو دنبال میکنی.اشکالی توی زیاد بودن تعداد قسمتها نمیبینم.پرونده هایی که توی داستان باز میشه به نحو احسن بسته خواهد شد و اگه صبور باشید خواهید دید که تمامی این اتفاقات به وقت خودش توجیه میشه.سنگینی قصه رو دو محور اصلی حمل میکنه و فکر میکنم به جای خودش داره بهش پرداخته میشه.امیدوارم آخر داستان نظرتون عوض بشه.درمورد غلط املایی که از بنده گرفتید ممنون.ولی باید به اطلاع برسونم چندان هم غلط نبود چون غلطیدن هم با حرف “ط” و هم “ت” نوشته میشه فرقش این هست که با طای مالوف که نوشته میشه عربی هست و واژه درست و پارسی اون همون غلتیدن هست که من ازش بی اطلاع بودم.دقیقا مثل کلمه اتاق که به شکل اطاق هم نوشته میشه ولی درست و پارسی اون اتاق هست.بهرحال ممنون از اینکه منو به تحقیق وادار کردی.چون خود من طرفدار شعار “پارسی رو پاس بداریم” هستم.ممنون که بابت از دست دادن مخاطب برام نگران هستید.ولی خودم اصلا نگران این امر نیستم چون شواهد امر نشون میده دوستانی که باید باشند هنوز هستند و من به عشقشون مینویسم.
اینو از صمیم قلب میگم که مخاطبین داستانم رو دوست دارم و حتی اگر نظر لطفشون رو ازم بگیرند بازهم دعای خیرم بدرقه راهشون هست.
“هربار که از تنهایی توی این امر ترسیدم دست مهربونی دستم رو فشرده و جسارت ادامه راه رو بهم داده.عاشقانه دست مهربونش رو میبوسم و از همینجا بهش میگم که خیلی دوستش دارم.”

قلب مسین عزیز ممنون.امیدوارم خدا قسمتت کنه.بابت امتیاز و قلبهای خوشگلت ممنون.

ساینا جون ممنون دوست گلم.یکی از فانتزیهام این بود داستان بنویسم و اینجوری همه رو تو خماری واسه قسمت بعد بذارم…
خداییش ببخشید اگه سراسر داستان یکبار اینکارو نمیکردم به دلم میموند.نگران نباش دوست خوبم زیاد واسه قسمت بعد منتظرت نمیذارم مهربون.

جربزه جون ممنون.ببخشید که مجبور شدی به ذهن قشنگ رو خسته کنی تا قسمتهای قبل یادت بیاد.امیدوارم قسمت بعد اینطور نشه.

میس رامش عزیز ممنون از دلگرمیت و امتیاز کامل.

ladyseducer خودت میدونی خیلی دوست دارم.دست گلت بابت امتیاز درد نکنه.

با غیرت عزیز خوبم مرسی تو چطوری؟دمت خودت جیز بابت 5 تا قلب قشنگت.نفهمیدم چرا دلت واسه سامان میسوزه.دپرس نباش عزیزم دوروزه زندگی ارزش غصه خوردن نداره.امیدوارم یه اتفاق خوب شادت کنه.

پیر فرزانه عزیز ممنون.خوشحالم که زیاد منتظرم نگذاشتی.ممنون بابت سفارشت ولی همیشه رو عشق و عاشقی ضعف داشتم.باورکن دلم میخواست مختصرتر بنویسم ولی خودبخود کلمات میومد و من حیفم میومد حذفشون کنم.همیشه توی توصیف لحظات عاشقانه روده دراز بودم.ببخشید دیگه از دختر تیرماهی بیشتر از این انتظار نمیره.

نوبهار عزیز خوشحالم که این قسمت یک کم نظرت رو جلب کرده.ممنون که صبورانه داستان رو دنبال میکنی.امیدوارم قسمتهای بعد نظرت بیشتر جلب بشه.

سلام درسا جان.ممنون که اومدی.چرا بیحوصله بودی مهربون؟من دلم از اون کامنتهای بزرگت که همیشه برام میگذاشتی میخواد.ولی بازم ممنون.تو گوشه چشمت هم که بهم باشه باعث افتخارمه.

لاوسکس عزیز ممنون.ممنون که به وظیفه ای که دارم اشاره کردی.سعی کردم فقط یه داستان سکسی که رنگ و لعاب عشقی زده شده نباشه.هدف من هم بیشتر القای این مطلب هست که نباید در مقابل سختیها زانو زد و یک هدف مهمتر که آخر قصه حتما بهش پی میبری.شرمنده از اینکه بیشتر نمیتونم توضیح بده چون پایان داستان لو میره و این یه ذره شانس رو هم بابت همراهی مخاطبینم از دست میدم.

مامانی عزیز ممنون.5 قلب قشنگت رو بوسیدم و تو صندوقچه قلبم پنهونش کردم.چشم واسه قسمت بعدی زیاد منتظرت نمیذارم

ای وای آریزونا ببخشید که نقشه عوض شد.ممنون که اومدی.از تعریفت به قول درسا لپام سرخ شد.خوشحالم که منو توی این راه همراهی میکنی دوست عزیزم.

Z21X عزیز خدا نکنه به این زودی موهات مثل دندونهات سفید بشه.امیدوارم تو صدسالگی هم نوبهار جوونی رو صورتت پایدار باشه.بابت ستاره هات ممنون.تو دلش هزارتا ستاره بود که آسمون قلبم رو نورانی کرد.

مریم مجدلیه مهربونم سپاس.ممنون که قدم رنجه کردی دوست عزیز و ممنون از اینکه منو همراهی میکنی…

0 ❤️

363780
2013-02-24 01:22:42 +0330 +0330
NA

دمد گرم
عالی ، مرسی

0 ❤️

363781
2013-02-24 04:42:10 +0330 +0330

چه عجب!!!اینقد چشم انتظار این قسمت نشستم که موهام هم مثل دندونام سفید شد!!! چه کردی با این داستان!!فوق العاده بی نظیر و… . اصن هر چی بگم کم گفتم!!! واقعا نمی دونم چرا با خوندن این داستان هیجان پیدا میکنم!!! تو نویسندگی تکی !!امیدوارم تو زندگیت هم تک باشی!!5 ستاره کمه برات ولی چاره چیه بیشتر ستاره نداره!!سربلند و موفق باشید.

0 ❤️

363782
2013-02-25 07:48:59 +0330 +0330
NA

از این داستان خیلی خوشم میاد مرتب دنبالش میکنم

0 ❤️

363783
2013-02-25 15:01:15 +0330 +0330

کمی که نه! انگار خیلی دیر رسیدم٬ همه رفتن خونه هاشون. قبلا نظرمو گفتم! خیلی وقتا هم تکرار کردم. نمیخوام همون جمله همیشگی رو بگم ولی خوشم اومد بطرف حسام رفتی… من که همیشه عشقم حدس زدن آخر داستانه!!!٬ ولی اینبار نمیخوام حدس بزنم… دوس دارم از مسیر لذت ببرم. ناخدا هوای سکانو داشته باش.

0 ❤️

363784
2013-02-25 16:19:28 +0330 +0330

به به هیوای عزیز
چه خوب که بیشتر از این چشم انتظارم نگذاشتی وگرنه واقعا دلم میشکست.امیدوارم تا آخر همراه بنده حقیر در این مسیر باشی…

0 ❤️

363785
2013-02-25 16:23:01 +0330 +0330

تمنا جان خوشحالم که داستان را دنبال میکنی

EIS بزرگوار ممنون

0 ❤️

363786
2013-02-26 04:44:36 +0330 +0330
NA

من زیاد اهل حرف زدن نیستم و الان دو سال میام تو سایت شهوانی و داستان میخونم اما هرگز عضو سایت نشدم و نظری ندادم اما بعد از دو سال داستانت اونقدر به دلم نشسته و از شخصیتت خوشم اومده که عضو سایت شدم و تو این قسمت کامنت بزارم ، بی شک بهترین داستان سایت از ابتدا تا کنون عشق پنهان بوده
خواستم اینو نگم ولی دختر رویاهای من شخصیتی دقیقن مثل تو داره ندای عزیز و اینکه واسه قسمتهای بعدی داستانت خیلی انتظار کشیدم و هر یه ساعت یه بار به سایت سر می زدم تا جویای قسمت جدیدت باشم
امیدوارم تو تمام مراحل زندگیت به چیزی که استحقاقشو داری برسی و اینو بدون من طرفدار پرو پا قرص داستانتم
احسان

0 ❤️

363787
2013-02-26 04:48:26 +0330 +0330

ممنون احسان جان
امیدوارم شما هم تو تمام مراحل زندگیت موفق و موید باشی.

0 ❤️

363788
2013-02-26 07:29:29 +0330 +0330
NA

ممنون فقط اگه از نظرت مشکلی نداره میخام بدونم داستانت مستند ؟

0 ❤️

363789
2013-02-26 09:57:05 +0330 +0330
NA

کاش زودتر آپ می شد.

0 ❤️

363790
2013-02-26 15:51:14 +0330 +0330

بله احسان جان داستان مستند هست.

0 ❤️

363791
2013-02-26 18:23:30 +0330 +0330
NA

سلام به نایریکای عزیز و همه دوستان خوبم.
غیبتی طولانی داشتم که داستانش طولانیست.
نایریکا دوست خوبم ممنون که جویای احوالم بودی و تو خصوصی سراغم را گرفتی.
همین الان وارد سایت شدم و بعد از خوندن پیامت سریع سراغ داستان اومدم و طبق معمول اول سراغ کامنتهای دوستان رفتم. هنوز داستان را نخوندم ولی اطمینان دارم اثری زیبا بجا گذاشتی. ازت عذر میخوام که نتونستم همراهیت کنم.
اگر اجازه بدی فردا صبح داستان رو میخونم و دوباره خدمت میرسم الان حال خوشی ندارم و داستان هم طولانیه.
پیروز و تندرست باشی عزیزم.

Pentagon U.S.Army
پژمان

0 ❤️

363792
2013-02-27 12:06:23 +0330 +0330
NA

نایریکای عزیز :
شرمنده شما هستم که دیر کامنت سپاسگزاری خودم را نسبت به داستان زیبای شما ابراز میدارم …
بسیار لذت بردم انشاالله همواره موفق و مويد باشی …
البته همان ساعت اول آپ شدن داستان پنج قلب زیبا نثار وجودت کردم …
با سپاس

0 ❤️

363793
2013-02-27 15:50:41 +0330 +0330

کدوم لاشی امتیاز داستان رو کم داده؟؟؟ هر کی بوده خیلی عقده ای تشریف داشته!!!

0 ❤️