عشق پنهان (8)

1391/12/09

… قسمت قبل

یکی یکی چراغ مغازه ها خاموش میشد و خیابون های شهر لحظه به لحظه توی سکوت و سنگینی شب غرق میشد.صدای زنگ گوشی موبایلم دیگه از توی کیفم به گوش نمیرسید.احساس کردم شارژش تموم شده و خاموش شده و این بهم حس آرامش عجیبی میداد.دیگه حتی نگرانی پدر و مادرم هم برام اهمیتی نداشت.چون پای همه رو واسه افتادن این اتفاق وسط کشیده بودم.اونشب از همه دنیا طلبکار بودم ولی بیشتر از همه حسام دلم رو به درد آورده بود.
حسام با دست خودش آتیش به خرمن رابطه مون زده بود.توی اون لحظه احساس میکردم شخصیتمو لگدمال کرده.
اصلا نمیفهمیدم چطور تونسته بود مسئله به این بزرگی و مهمی رو از مادرش کتمان کنه.تازه دلیل نگرانی که مثل شعله شمع تو چشماش میدرخشید رو میفهمیدم.
حسام قضیه ازدواج اول من و وجود سامان رو از مادرش مخفی کرده بود و از من میخواست تو این دروغ باهاش همدست بشم.
با اینکار چطوری میتونستم توی صورت معصوم سامان نگاه کنم وقتی به خاطر خوشبختی خودم حاضر میشدم انکارش کنم.توی این چند سال تن به حقارت نداده بودم و از مسیر سنگلاخ زندگیم یه جاده قشنگ و هموار ساخته بودم و دست تو دستهای کوچولوی پسرم قدم به راه گذاشته بودم.اینکار مثل این بود که سامان رو کنار این جاده رها کنم و راهم رو ازش جدا کنم.در حالیکه سامان تنها انگیزه من واسه درست زندگی کردن بود.ستون همه ارزشها و باورهای قشنگم بود.
حسام با این کارش خرد و خاکسترم کرده بود.انگار با دست سنگین بیدارم کرده بود واقعیت تلخ رو جرعه جرعه به حلقم ریخته بود.اینکه باید سامان رو مثل لکه ننگ انکار میکردم تا لیاقت داشتنش نصیبم بشه.احساس آدمی رو داشتم که خیانت بزرگی مرتکب شده و عذاب وجدان داره روحش رو مثل خوره میخوره.
خوشبختانه تعطیلات تابستون بود و دغدغه دانشگاه نداشتم.خواستم از کار تو شرکت استعفا بدم که مدیر شرکت قبول نکرد و بهم یکماه مرخصی داد تا هر مشکلی دارم برطرف کنم و دوباره به همکاری باهاشون ادامه بدم.قبول کردم در صورت حل مشکلاتم حتما رو پیشنهاد همکاری مجدد فکر کنم.ولی هیچ قولی ندادم که بارش روی شونه ام سنگینی کنه.فردای اونروز با پدر و مادرم و سامان راهی مسافرت شدیم.تنها راهی که پیش روی خودم میدیدم دور شدن از شهری بود که آسمونش بین من و حسام مشترک بود.
سه هفته ای رو که توی مسافرت گذروندیم فرصت خوبی بود واسه پذیرفتن این حقیقت که دوباره باید به پیله تنهایی خودم برگردم. موقع رفتن توی سکوت زل زده بودم به جاده و کلمه به کلمه حرفهای حسام رو مرور میکردم.چون هرچی بیشتر در مقابل هجوم خاطرات مقاومت میکردم دیرتر با این حقیقت کنار میومدم که عاقلانه ترین تصمیم جدا شدن از حسام هست.
گوشی موبایلم رو خاموش کردم و به این شکل مانع این شدم که حسام حرکتی انجام بده تا منصرفم کنه.هنوز اونقدر قدرت نداشتم در مقابل نیروی وابستگی که منو به سمتش میکشید مقاومت کنم.با همه بلایی که به سر غرورم آورده بود.بدبختی این بود هنوز دوستش داشتم و هرچی دنبال ردپای نفرت ازش توی دلم میگشتم تا کمکم کنه عشقش رو از دلم بیرون کنم بی نتیجه بود.
تو مسیر برگشت اونقدری روحیه ام عوض شده بود که دیگه احساس میکردم میتونم به سر کارم برگردم ولی هنوز قدرت روبرو شدن با حسام و بی تفاوت رد شدن ازش رو نداشتم.
یکروز بعد از برگشتن از مسافرت به قصد پیدا کردن کار از خونه زدم بیرون ولی چون دنبال کار پاره وقت بودم نتیجه ای نگرفتم و دست از پا درازتر به سمت خونه برگشتم.
بعد از اینکه ماشین رو کنار کوچه پارک کردم و پیاده شدم همزمان با من یه خانم از ماشین مدل بالایی که جلوی ماشین من پارک شده بود پیاده شد و وقتی عینک آفتابی از صورتش برداشت ، سرم به دوران افتاد.
مادر حسام با لبخندی تصنعی جلو اومد و سلام کرد.نمیدونم چرا اینبار احساس اضطراب به جونم چنگ نمیزد.از لحن رسمی و غیر صمیمی اش خوشم نیومد.ولی کنجکاو بودم بدونم علت حضورش چیه.ازم خواست چند دقیقه ای به صورت خصوصی باهم صحبت کنیم.به ماشین اشاره کردم و گفتم:

  • ببخشید که معذورم بهتون تعارف کنم خونه تشریف بیارید.
  • مهم نیست واسه مهمونی نیومدم.
  • در هر صورت ادب حکم میکنه به خونه مهمونتون کنم ولی متاسفانه هنوز پدر و مادر من در جریان نیستند و چون دیگه موضوع ازدواجی در کار نیست دلم نمیخواد باعث آشفتگیشون بشم.
  • آره این مدت فهمیدم کاملا آستین سرخود هستی و بدون اطلاع بزرگترت واسه خودت تصمیم میگیری و فکر میکنی همه میتونن مثل تو عمل کنن.
  • ببینید سیما خانوم احساس میکنم راه رو اشتباه اومدید.تعجب میکنم چرا توی این مدت حسام بهتون نگفته که من دیگه منصرف شدم.
  • منصرف شدی؟به چه حقی یه همچین تصیمی گرفتی که منصرف بشی؟
    بغض پنجه انداخته بود و سخت گلوم رو فشار میداد ولی به خودم مسلط موندم مبادا جلوی این زن خودخواه خفیف بشم پس محکم و قاطع جواب دادم:
  • سیما خانوم مراقب حرف زدنتون باشید.هنوز من نه اونقدر علیل شدم که نتونم خودم رو اداره کنم و نه حسرت شوهر کردن دارم که نیاز به خام کردن عزیز دردونه شما واسه ازدواج باهاش داشته باشم.یادتون باشه با یه دختر بیسواد و یا بی سروپا حرف نمیزنید.در ضمن خانوم به ظاهر محترم یادتون باشه شما هم دقیقا تو شرایط من قرار داشتید و نمیتونید از سطح بالاتری به من نگاه کنید. پسر شما داد سخن از مادر روشنفکر و فهمیده خودش داد و کاملا منو تو عمل انجام شده قرار داد.میبینید که وقتی از پنهونکاری ناشی از حماقتش مطلع شدم حتی حاضر نشدم چشمم تو چشمش بیفته.پس کسی که قراره مدعی باشم بابت توهینی که به شخصیت و شعورم شده منم نه شما که در خونه من تشریف آوردید و باعث سلب آسایش من شدید.بخاطر همین اجازه نمیدم به خودتون اجازه بدید و کوچکترین توهین و بی احترامی بهم بکنید.لطف کنید پیاده شید و هرچه زودتر از اینجا تشریف ببرید.
    بدون اینکه منتظر شنیدن جواب سیما باشم از ماشین پیاده شدم و به طرف درب خونه به راه افتادم که پشت سرم صدای بهم خوردن درب ماشین و برخورد پاشنه های بلند کفشهای سیما به گوشم خورد که لحظه به لحظه از فاصله نزدیکتری شنیده میشد.اومدم کلید رو داخل قفل درب وارد کنم که دستم رو گرفت و اینبار با گریه و لحن التماس آمیز ازم خواست دست نگه دارم.وقتی به سمتش برگشتم دیگه اون سیمای پر ابهت و مغرور جلوم قد علم نکرده بود.ماسکی که به چهره زده بود کنار رفته بود و یه مادر درمونده رو میدیدم.
  • ببین اینو مطمئن باش اگه بخاطر حسام نبود حاضر نبودم دختر گستاخ و زبون درازی مثل تو رو به عنوان عروس انتخاب کنم.ولی مشکل اینجاست که یکهفته است حسام از خونه گذاشته و رفته.
    به سردی نگاهش کردم و گفتم:
  • این مشکل من نیست.مشکل خودتونه و از دست این دختر وگستاخ هیچ کاری واستون برنمیاد.برید و به عاطفه مادریتون متوسل بشید و به خونه برش گردونید.
    وقتی قاطعیتم رو هنگام گفتن حرفم دید سعی کرد با گریه و التماس حس مادرانه ام رو تحریک کنه و تقریبا کارساز افتاد.بعد از نیم ساعت التماس و خواهش حاضر شدم شماره حسام رو بگیرم و باهاش صحبت کنم.
    وقتی با شماره همراه قبلیم به حسام زنگ زدم هنوز زنگ اول نخورده بود که حسام گوشی رو برداشت:
  • سلام ،میتونم ازت بپرسم این بچه بازیها چیه داری درمیاری؟؟!!
    با بغض جواب داد:
  • اتفاقا دارم به مادرم ثابت میکنم اونقدر بزرگ شدم که بتونم بد و خوب راهم رو تشخیص بدم. وقتی دیدم مادرم حاضر نیست به تنها خواسته ای که تو زندگیم ازش داشتم احترام بذاره جای حرفی باقی نمیمونه.ندا این یه اعتصاب و قهر بچه گانه نیست.من دیگه بابت رفتار مادرم از زندگی سیر شدم.دیگه خسته شدم از بس منو به چشم همون پسرکوچولوش میبینه و همه جا نقش مادرهای دلسوز و فداکار رو برام ایفا میکنه.تمام رنجش من ازش اینه که خودش درست تو شرایط تو و سن و سال مشابه تو قرار داشته.پس چرا اینقدر خودخواهانه به موضوع نگاه میکنه.
  • جوابی واسه سئوالش نداشتم.تقریبا با قیامی که کرده بود دیگه بابت موضوع کتمان حقیقت ازش دلخور نبودم.بلکه بهش حق میدادم که مجبور شده اینکار رو بکنه.دیگه از زاویه عدم صداقت یا تحقیر خودم به موضوع نگاه نمیکردم و پای دوراندیشی و تلاش حسام واسه رسیدنمون بهم گذاشتم.
    مادرش با ایما و اشاره ازم خواست بپرسم الان کجاست؟
    آدرس هتل رو یادداشت کردم و وقتی تماس قطع شد آرامش عمیقی که رو قلبم حکمفرما شده بود و اینکه حسام حاضر نشده بود با مادرش روبرو بشه ولی داشت واسه دیدنم لحظه شماری میکرد. یک آن باعث شد نسبت به دشمنی که الان مغلوبم شده بود به دیده ترحم نگاه کنم.
    ازش خواستم به خاطر آرامش حسام به خونه برگرده و منتظر بمونه تا راضیش کنم دست از لجاجت برداره.درحالیکه داشتم ماشین رو روشن میکردم کنار پنجره ماشین اومد و با لحن تاسف باری گفت:
  • ندا خانوم،میخوام یه چیزی رو بدونی و اون اینکه اگه منم تو سن و سال تو درست با یه پسربچه بیوه بودم، تقدیر برام اینو رقم زده بود وگرنه جز مرگ که بین من و پدر حسام جدایی انداخت حتی جذام هم داشت باعث نمیشد ازش جدا بشم و حاضر بودم تو هر شرایطی بخاطر پسرم باهاش زندگی کنم.من مثل آدمهای متحجر فکر نمیکنم که بکارت رو واسه زن ارزش میدونستن بلکه نگرانی من بابت این هست که وقتی به جگرگوشه خودت رحم نکردی و از داشتن نعمت پدر محرومش کردی معلوم نیست به محض پیدا کردن کوچکترین مشکلی با حسام جا نزنی و پشت پا به همه چیز بزنی.
    به خاطر حسام چشمم رو حاضرم به این شرایط که هیچ، حتی به روی دنیا ببندم ولی اینو بدون با گستاخی که امروز به خرج دادی هیچوقت مهرت تو دلم راه پیدا نمیکنه.ولی بهم قول بده هیچوقت با احساسات پسرم بازی نکنی.در غیر اینصورت، مطمئن باش نابودت میکنم.
    بدون اینکه جواب سیما رو بدم شیشه پنجره ماشین رو بالا کشیدم وبا این کار از طرف خودم بحث رو تموم شده اعلام کردم.وقتی رسیدم جلوی هتل به حسام زنگ زدم و گفتم رسیدم.زمان زیادی نکشید که حسام از هتل خارج شد و با عجله به سمت ماشین اومد و کنار دستم نشست و قبل از هر حرفی دستم رو گرفت و به صورتش فشار داد.اونقدر لاغر و نحیف شده بود که مشخص بود این مدت خیلی اذیت شده.وقتی دیدمش همه خط و نشون هایی که روی دیوار دلم براش کشیده بودم محو شد و باز با نگاهش دلم لرزید.
    بازم انگار روح به کالبد خسته ام برگشته بود.تمام وجودم آغوشش رو تمنا میکرد.دلم میخواست ساعتها منو تو بغلش بگیره تا باز گرمی وجودش مثل آفتاب ابرهای تیره رو از آسمون قلبم دور کنه.
  • چطور دلت اومد اینطوری منو از خودت بیخبر بذاری؟
    دلم میخواست توی سکوت ساعتها بشینم نگاهش کنم.تازه میفهمیدم چقدر دلتنگش بودم.بدون اینکه پلک بزنم بهش خیره شده بودم و حوصله بستن راه رو به اشک که مثل چشمه از پلک پایینی چشمم میجوشید نداشتم.چون دیگه به ریزشش عادت داشتم و داغیش نشون از سینه سوخته از فراغ رو داشت.
    دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و در حالیکه هنوز پرده اشک بین نگاهمون حائل بود بهم گفت:
  • ندا من حاضرم به خاطر به دست آوردنت جلوی دنیا بایستم.نمیخواستم اینطوری بشه که مادرم رو در روم قرار بگیره و مجبور بشم ازش رد بشم.دلیل حماقتی هم که کردم همین بود.ولی وقتی هرچی میگشتم پیدات نمیکردم.دیوونه شده بودم.از خواب و خوراک افتاده بودم.فکر میکردم واسه آرامش من الان دیگه حاضر میشه هر کاری بکنه.پس براش همه چیز رو گفتم ولی جلوم جبهه گرفت و سعی کرد مانعم بشه.احساس کردم اونقدر هم که ادعا میکنه دوستم نداره.میدونم جوونیش رو به پام گذاشته همین هم باعث میشد همه جا روی حرفش حرفی نزنم که ازم برنجه.دلم نمیخواست فرزند نمکنشناسی براش باشم.ولی وقتی پای تو وسط اومد و سعی کرد مانع بشه تلاش کردم متقاعدش کنم.ولی اون سرخود قرار خواستگاری دختر دیگه ای رو گذاشت.این رفتارش دیگه ما فوق تحملم بود از خونه بیرون اومدم تا هم تن به خواسته اش نداده باشم و هم رفتاری نکنم که باعث بشه حرمت مادر و فرزندی بینمون شکسته بشه.
    احساسات مادرانه سیما رو نسبت به حسام درک میکردم.من هم دلم نمیخواست عمری خودم رو به کسی تحمیل کنم و اولین خشت زندگی خودم رو کج بنا کنم واسه همین رو به حسام کردم و گفتم:
  • حسام جان پیچیده ترین و لاینحل ترین مشکلات با گذشت زمان گره شون خودبخود باز میشه.این انصاف نیست که به این شکل مادرت رو تحت فشار قرار بدی.به نظر من ما هر سه تامون نیاز به فرصت بیشتری داریم.هنوز از فرصتی که واسه تموم کردن درسم ازت خواستم سه ماه بیشتر نگذشته.بهتره فعلا عجله ای واسه خوروندن حقیقت به مادرت نکنی و اجازه بدی زمان همه این تنشها رو تو خودش حل کنه.چون منم روحیه انتقام جویی و کینه توزی ندارم.دلم نمیخواد تاوان جدا کردن تورو از مادرت وقتی سامان خودم بزرگ شد پس بدم.کاری که تو کردی بهم خیلی چیزها رو ثابت کرد ولی دیگه صلاح نمیبینم به این قهر ادامه بدی.چون بیشتر منو عامل جدایی تو از خودش میبینه و باعث میشه بیشتر ازم متنفر بشه.سعی کن دلش رو بدست بیاری.خدارو چه دیدی شاید دلش نرم شد و خودش پا پیش گذاشت اما اگر به وقتش این اتفاق نیفتاد باهم راجع بهش تصمیم میگیریم.
    نگاهی حاکی از سپاسگذاری بهم کرد و گفت:
  • هرچی تو بگی ولی تا سیر نگاهت نکنم آروم نمیشم.خودت میدونی چقدر حرف واسه گفتن برات دارم.
  • باشه،اتفاقا منم احساس میکنم نیاز دارم کنارت باشم تا احساس آرامش بهم برگرده.
  • اگه دوست داشته باشی و از نظر تو مشکلی وجود نداشته باشه بریم ویلای لواسون.اونجا میتونیم بدون وجود مزاحم کلی باهم حرف بزنیم.
    از صمیم قلب از پیشنهادش خوشحال شدم.چون دیگه مطمئن بودم بدون اون مرده متحرکی بیشتر نیستم.دیگه بهم ثابت شده بود حسام روح لخت و عریانش رو تسلیمم کرده بود و با تمام وجود حاضر بودم جسمم رو تسلیمش کنم.احساس نیاز به یکی شدن با حسام داشت تو وجودم شعله میکشید.
    وقتی جلوی درب ویلا رسیدیم حسام پیاده شد و با کلید هر دو لنگه در رو واسه ورود ماشین به داخل حیاط باز کرد.وقتی با ماشین داخل حیاط وسیع و سرسبز شدم چشمهام ناخودآگاه محیط اطراف رو کاوش میکرد.دو طرف حیاط دوتا باغچه وسیع وجود داشت که راه ورودی که به ساختمان ویلا ختم میشد باعث جداییشون میشد.داخل باغچه سمت راست به ردیف درختهای همیشه بهار و بید مجنون کاشته شده بود.درختهای تنومند دستهای سبزشون رو به دست هم داده بودند و چتر سبز و وسیعی درست کرده بودند که مانع سرک کشیدن اشعه های آفتاب میشد. تاب فلزی که وسط باغچه گذاشته بود سایه دلچسب و خنک رو به هر تازه واردی سخاوتمندانه تعارف میکرد تا خستگی راه رو از تنش بدر کنه.چراغهای رنگی لابلای تنه های درختهای تنومند فقط تو شب فرصت جلوه نمایی پیدا میکردند.سمت چپ به نظم خاصی درختهای میوه کاشته شده بود و محوطه پشت درختان میوه ردیف نسبتا کم عرضی به باغچه سبزیجات به اختصاص داده شده بود.ردپایی از پاییز هنوز دیده نمیشد.
    راه ورودی شیب ملایمی داشت و پله های باریک به فاصله زیاد وجود داشت به جبران اختلاف سطح اول راه تا سطح ورودی کمک میکرد.درختهای دو ردیف راهرو تو ارتفاعی به هم پیوسته بودند و طاق نصرت سبز و قشنگی رو سر راه عبوری ساخته بودند.نمای گرانیتی ساختمان زیر تلالو اشعه های آفتاب میدرخشید.وقتی دست تو دست حسام وارد ساختمان ویلا شدم هر کجای ویلا رو که نگاه میکردم سلیقه بی حد و حصر سیما انگار بهم نیشخند میزد و باعث میشد احساس نامیدی واسه شکست این حریف سرسخت به دلم راه پیدا کنه.
    دکوراسیون زیبا و جدید داخل ویلا و دقتی که در هماهنگ کردن رنگها به خرج داده شده بود همه نشان از ذهن خلاق و روحیه سرشار از انرژی صاحبخونه داشت.از وسط هال ردیف پله ها به صورت نیمدایره طبقه اول رو به دوبلکس متصل میکرد انتهای سالن سرتاسر آشپزخونه بود که رنگ همه وسایلش از دو ترکیب رنگ نقره ای و سرمه ای خارج نبود.اپن آشپزخونه با یه میز بار گرد به دیوار منتهی میشد.
    پارکت قهوه ای تیره کف ویلا از تمیزی میدرخشید و انعکاس تصویر وسایل به صورت مبهم توش دیده میشد.رنگ کف کاملا با رنگ کرم رنگ مبلهای سنگین راحتی که دورتادور یک تلویزیون ال ای دی بزرگ چیده شده بود فضای نشیمن رو تشکیل میداد.گوشه سمت چپ سالن مبلهای استیل با منبت ظریف چیده شده بود که تضاد رنگ چوب روغن خورده قهوه ای تیره اش با روکش کرم رنگ زیباییش رو دوچندان میکرد.با فاصله ارتفاع کمی از کاناپه استیل روی دیوار تابلوی نقاشی بزرگی از رومئوو ژولیت دو عشاق سینه چاک مغرب به چشم میخورد که به نظر نفیس و گرونقیمت میرسید.
    بلندی سقف ویلا همراه با لوسترهای گرونقیمت شکوه و زیبایی پرده های سالن رو دوچندان میکرد.فضای بزرگ سالن فقط تو دو نقطه مفروش بود قسمت نشیمن با فرش پولیشی با نقش خلوت مفروش شده بود و در قسمت پذیرایی دو فرش دستباف و نفیس فضای زیر مبلهای استیل رو مفروش میکرد. تو فضای بین آشپزخونه و پذیرایی با فاصله نسبتا کمی تا دیوار میز پذیرایی دوازده نفره که با نقش منبت شبیه به مبلمان پذیرایی باعث متمایز شدن فضای پذیرایی از نشیمن میشد.
    بدون نگرانی بابت اتفاقاتی که تو لحظه بعد ممکن بود پیش بیاد با چشم مشغول کاوش گوشه کنار خونه بودم در همان حال خونسرد دکمه های مانتوم رو باز کردم و از تنم در آوردم و همراه شالم رو پشتی مبل راحتی انداختم.حسام بعد از اینکه تو آشپزخونه خوراکیهایی که سر راه خریده بود جابجا کرد به سمتم اومد و منو که محو تماشای تابلو نقاشی دیوار بودم از پشت سر بغلم کرد و با یک دست منو به خودش چسبوند و با دست دیگه صورتم رو گرفت و به سمت خودش چرخوند.با بستن چشمهام مجوز بوسیدن لبهامو صادر کردم لبهاش رو روی لبم گذاشت و چند لحظه ای آروم بوسید.دستهاش دور کمرم حلقه شده بود و دستهام توی دستهای مردونه اش گم شده بود.تو اسارت بازوهاش آرامش و امنیت موج میزد.
    کم کم حلقه دستهاش رو سست کرد و چرخیدم و به گردنش آویختم و صورتم رو تو گودی گردنش پنهون کردم.چند بار گونه ام رو بوسید و گفت:
    میدونم توهم مثل من هم خسته ای و هم گرسنه.اگه موافقی نهار بخوریم و یه کم استراحت کنیم.کلی باید تلافی این مدتی رو که باهم حرف نزدیم دربیاریم.خندیدم و گفتم:
  • آره موافقم خیلی وقته مغز همدیگه رو ترید نکردیم.حالا اگه مراسم خوشامدگویی شما تموم شده بهم نهار بده که میترسم از گرسنگی هلاک بشم و به اونجا نرسیم.
    با خنده و شوخی سرمیز نهار رفتیم و بعد از نهار بدون اینکه اجازه بده از جام بلند شم خودش میز رو جمع کرد و وقتی کارش تموم شد به طبقه بالا اشاره کرد و گفت:
  • اگه دوست داری بیا بریم طبقه بالا رو هم نشونت بدم.
    طبقه بالا آخرین پله منتهی میشد به محوطه ای که مخصوص نشیمن بود.سمت راست راهروی عریضی دیده میشد که راه دسترسی به حریم اتاقهای خواب و سرویس بهداشتی و حمام بود.تو محوطه نشیمن یک ست مبل شبیه مبلهای راحتی پایین چیده شده بود و به جای تلویزیون ال ای دی طبقه پایین یه ست ال سی دی کوچیکتر دیده میشد.
    منظره سرسبزی که از قاب پنجره انتهای نشیمن دیده میشد مثل نقاشی قشنگی به آرامش و زیبایی فضا دامن میزد.وقتی به پنجره نزدیک شدم متوجه تراس مجاور پنجره شدم.رفتم توی تراس و تازه متوجه شدم پشت ویلا استخر بزرگی هست که دورتا دورش رو درختهای کاج سر به فلک کشیده احاطه کرده و اگر شکست نور آفتاب روی دیواره استخر نبود انگار نه انگار که استخر از آب زلال لبریزهست.
    داخل یکی از چهار اتاق خواب بالا تخت دونفره بزرگی با روتختی ساتن زرشکی وجود داشت که با دیدنش وسوسه خوابیدن تو بغل حسام دیگه حس سرک کشیدن به بقیه اتاقها رو ازم گرفت.از خمیازه کشداری که کشیدم حسام خنده اش گرفت:
  • قربون پیشی خوابالوی خودم برم که تا تخت خواب دید چرتش گرفت.برو بخواب تا من یه دوش بگیرم و سر و صورتم رو یه صفایی بدم.
    پلکام کم کم سنگین شد و با صدای حسام از خواب بیدار شدم.اتاق نیمه تاریک بود و صدای مکالمه حسام با موبایلش از بیرون اتاق شنیده میشد.هنوز مست خواب بودم و هنوز دودل بین رفتن به عالم خواب و بیداری که در اتاق باز شد و قد و قامت بلند حسام تو مرز روشنایی بیرون و تاریکی خاکستری اتاق مثل یک عکس پرتره با کنتراست بالا به چشمم خورد.اومد داخل اتاق و کنار تخت نشست و با لبخند گفت:
  • ساعت خواب!خوب خوابیدی؟
  • ساعت چنده حسام؟
  • اگه شما اجازه بدید یک ربع به پنج
    کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
  • تو نخوابیدی؟
  • نه ولی وقتی تو خوابیده بودی انگار خستگی منم داشت از تنم در میرفت.فقط داشت حوصله ام از تنهایی سر میرفت.از طرفی هم دلم نمیومد بیدارت کنم.
    با علاقه تو صورتم نگاه میکرد و با دسته موهای مجعدم که روی تخت پخش شده بود بازی میکرد
    دستام رو به هوای آغوش گرفتن به سمتش دراز کردم.چون میدونستم حسام هنوز پایبند قول و قراری هست که شب اول گذاشتیم.
  • من که هنوز از این تخت خواب سحر آمیز دل نمیکنم. بیا سرتو بذار توی بغل مامانی و مثل یه پسر خوب لالا کن.
    از خدا خواسته کنارم دراز کشید و گفت:
  • بیا عروسک کوچولوی من.من که تو بغل تو جا نمیشم.بیا سرتو بذار روی دستم.
    وقتی سرمو روی بازوهای سفید و مردونه اش گذاشتم.یک لحظه ترسیدم وزن سروگردنم خسته اش کنه.اومدم جابجا بشم.حسام که چشماش رو بسته بود و احساس میکردم داره تمرکز میگیره تا قدرت تسلط روی خودش رو پیدا کنه چشماش رو باز کرد و با خنده گفت:
  • عیال چقدر وول میخوری؟بخواب که باید تا آخر عمر عادت کنی به این بالش.چون شبها اجازه بهت نمیدم به غیر از اینجا سرتو رو بالش دیگه ای بذاری.
    از شنیدن این حرف انگار قند توی دلم آب کردن و دستمو به صورت صاف و اصلاح شده اش که هنوز بوی خوب افترشیو میداد کشیدم و گفتم:
  • با کمال میل سرورم.مطمئنی دستت زیر این حجم سنگین مغز و ملاج من قلم نمیشه؟
    دستمو گرفت و کف دستم رو بوسید و دوباره به صورتش گذاشت و فشار داد.چند لحظه تو چشمام خیره شد و محکم توی آغوش کشید.وقتی لبهاش رو روی لبم گذاشت ،من فقط چشمام رو بستم تا بفهمه واسه یه تسلیم عاشقانه آماده ام.
    لبهای بسته ام رو بین دو لبش نگه داشته بود و ملایم نوک زبونش رو به خط بینشون میکشید تا راهش رو به داخل دهانم باز کنه.طعم خوب زبونش رو حس میکردم و بوی خوب بازدمش تحریکم کرد و بالاخره همزمان با مکیدن لبهام با زبونش،زبون منم بازی گرفت.
    کم کم دستش به سینه ام رسوند و از روی لباس روش چند لحظه دوران دادو بعد با فشار ملایم توی مشتش چنگ زد. مایع لغزنده ای از لای پام شروع به جوشیدن کرد.تاپی که تنم بود یقه اش سه سانتم از گردنم میپوشوند بخاطر همین دستش رو از پایینش به داخل لباسم برد و از روی شکمم به روی سینه ام سرداد.از روی سوتین توری هم سردی دستش رو بخصوص تو ناحیه نوک سینه ام حس کردم.پلکام رو از زور شهوت به زحمت باز نگه داشته بودم.
    وقتی دستش رو از کش ظریف سوتینم رد کرد و به سینه هام رسوند آه از نهادم بلند شد.اونقدر کارش رو با مهارت انجام میداد که دلم میخواست از شدت لذت فریاد بزنم ولی خجالت میکشیدم.ترشح مایع لای پام لحظه به لحظه بیشتر میشد و ناخودآگاه داشتم رونهام رو به هم میساییدم با اینکار لبهای واژنم خودبخود روی نقطه حساس میلغزید و حس لذت بهم میداد.همونطور که لبهام رو با ولع میخورد دستش رو از زیر تاپم روی پوست کمرم احساس کردم وبا التماس گفتم:
    -حساااااام
  • جون دلم قربونت برم.
    بعد از کلی تقلا با یک دست سگک سوتینم رو باز کرد و همزمان با تاپم از تنم درآورد.وقتی سینه هام رو لخت دیدم ناخودآگاه با دستم پوشوندمشون.
    تیشرت و شلوار ورزشی چسبونی که تنش بود درآورد و تو این فاصله چشمم به برجستگی لای پاش افتاد و ناخودآگاه باز رونهامو بهم ساییدم.وقتی با یک شورت کنارم خوابید نیمه خیز شد روی بدنم و از تماس نوک سینه هام با لبهای گرم و پرحرارتش میخواستم از شدت لذت فریاد بزنم.دیگه نمیتونستم صدام رو تو گلوم خفه کنم و صدای ناله ام لحظه به لحظه بلندتر میشد.
    همونطور که نوک سینه ام رو توی دهانش گرفته بود و حین مکیدن هرازگاهی آروم گاز میگرفت.دستش رو باز روی شکمم لغزوند تا به دکمه شلوارم رسید وقتی دید تلاش واسه بازکردن با یک دست بیهوده است،دوزانو کنارم نشست و شلوارم رو از تنم درآورد با لذت از روی شرت توری لای پام رو نگاه میکرد. دست برد و دوطرف شورتم رو گرفت تا از پام دربیاره.در حالیکه از خجالت رونهام رو به هم چسبونده بودم باسنم رو از تخت جدا کردم تا کمکش کنم.در حین اینکه داشت حلقه شورت رو از مچ پام رد میکرد. ناخودآگاه از خجالت روی شکمم خوابیدم.با دیدن باسنم ذوق زده گفت:
  • واااای ندا داری دیوونه ام میکنی با اندامت.
    بلافاصله از پشت بغلم کرد و من سفتی کیرش رو از توی شورتش درست روی خط باسنم حس میکردم و با تمام وجود میخواستم بره سر اصل مطلب.ولی حسام هیچ عجله ای واسه سکس نداشت و داشت از عشق بازیمون لذت میبرد. دیگه با تمام وجود سینه هام رو چنگ میزد و در حینش میپرسید:
  • ندا انصافا سینه ات رو پروتز نکردی؟
    موهای گردنم رو پس زد و هرم نفسش که به گردنم خورد داشتم از حال میرفتم.آروم از بالا شروع به خوردن گردنم کرد و شروع به پایین اومدن کرد.همزمان با کشیدن زبونش به ناحیه بین دوتا کتفم جسم سخت لای پاش رو روی عضلات پشت رونم سر میداد.لذتی که از تماس لبهاش و رطوبت نوک زبونش با باسن و پشت رونم بهم میداد وصف نشدنی بود.وقتی رسید به قسمت زیر زانوهام، زبونش رو به ماهیچه پشت پام میکشید و من مثل ماهی که از آب بیرون افتاده داشتم انگار جون میدادم.رسید به آشیل پام و شروع به لیسیدن کرد دیگه طاقت نیاوردم و غلطیدم تا مانعش بشم ولی اون بی توجه به آه و ناله های فریادگونه من به سراغ انگشتهای پام رفت و وقتی یکی یکی انگشتهای پام رو توی دهنش میبرد دلم میخواست فریاد بزنم و بگم دیگه طاقت ندارم لعنتی بیا زودتر سر اصل مطلب ولی حیا مانع میشد.دوباره زبونش رو روی سرتاسر پاهام کشید تا به کشاله رونم رسید.دیگه رمق به تنم نمونده بود و خودبخود پامو از هم باز کردم.صدای نفس زدنهای حسام رو میشنیدم.لبهاش رو روی خط وسط پام گذاشت و همونطور که ملایم میمکید زبونش رو وسط شیارش نفوذ میداد از شدت خجالت خواستم پاهام رو به هم نزدیک کنم که دوتا دستاش رو بالای رونم گذاشت و به زور از هم بازترشون کرد.با دستم موهاش رو چنگ میزدم و از لذت ناخودآگاه به بدنم پیچ و تاب میدادم.بعد از چند دقیقه خوردن به تقلا افتاده بودم و کمرم رو از روی تخت بلند میکردم و به تشک میکوبیدم تا به سرعت رفت و آمد نوک زبونش روی چوچوله ام کمک کنم.حس خوشایندی از درون واژنم جوشش میزد و انگار همراه با خودش رگهای لگنم رو میخواست به بیرون بکشه.بالاخره این حس خوب با تمام نیرو تو نقطه حساس متمرکز شد و آزاد شد و باعث لرزش خفیفی تو اندامم شد.سرش رو بالا آورد و پیروزمندانه لبخند میزد.عضلات لای پام چنان منقبض و منبسط میشد که حسام چندین ثانیه خیره بهش موند و فقط قربون و صدقه ام میرفت.دوباره لبهاش رو بی حرکت به کسم چسبونده بود و از انقباض و انبساط عضلات لای پام لذت میبرد.
  • آخیش ندا مثل قلب گنجیشک داره لای پات میزنه.خوشحالم ارضا شدی.
    بعد از ارضا شدن من چند لحظه ای کنارم خوابید و محکم بغلم کرد و باز شروع به لب گرفتن کرد.
    سفتی کیرش رو روی رونم احساس میکردم و تصمیم گرفتم برای لذت بردنش سنگ تموم بذارم. کنارش نشستم و دستم رو از روی شرت به لای پاش کشیدم و اول کش لبه شورت رو از سر کیرش رد کردم و خودش کمرش رو از تخت بلند کرد و کمکم کرد تا از پاش خارج کنم.وقتی نگاهم به کیرش افتاد کلفتیش رو تو کسم حس میکردم.دستی بهش کشیدم و زبونم رو تو ناحیه اطراف انتهای کیرش دوران دادم.بعد از دوسه بار تکرار با نوک زبونم از خط زیر بیضه هاش شروع کردم و یکسره تا نوک آلتش کشیدم و آروم تو دهنم بردم و مایع زلال و لزج رو که تو مجراش بود با مکیدن کلاهک به داخل دهانم کشیده شد.باز زبونم رو از انتهای کیرش تا نافش کشیدم و بعد از دورانی که تو نافش دادم لبهام رو روی شکمش سر دادم تا نوک سینه هاش و بعد سراغ گردنش رفتم.همزمان با مکیدن گردنش روی دوزانو بلند شدم و خودم رو کشیدم بالای بدنش.طوریکه وسط پام به فاصله کمی از کیرش قرار داشت.اونم دستش رو برد بین دوتا پای من و کیرش رو با دهانه کسم تنظیم کرد و با فشاری که به دوطرف لگنم وارد کرد منو وادار به نشستن روش کرد.وقتی سرکیرش به سختی از حلقه ورودی کسم رد شد انتهای واژنم اون رو حس کرد احساس میکردم یکی با دست داره دوطرف دهانه کسم رو میکشه و میخواد جر بخوره.پس اولش با احتیاط و آروم با موج متناوبی که به کمرم میدادم کیرش رو توی کسم عقب و جلو میکردم.کم کم با لذتی که احساس میکردم مایع لغزنده به بیرون سرازیر شد و درد کمتر و کمتر میشد و من با شدت و سرعت بیشتری اینکار رو انجام میدادم و اینبار احساس خوشایندی که داشت بهم دست میداد نقطه تمرکزش انتهای واژنم بود.روی صورتش خم شده بودم و محو لب گرفتن بودیم.حس لذت باعث شد از صورتش فاصله بگیرم تا سر کیرش محکمتر به انتهای واژنم فشار بیاره. به محض اینکه چشمش به سینه هام افتاد با دوتا دستش گرفت:
  • آخ جوووون،قربون سینه های گرد و خوشگلت برم.
    سرو گردنش رو از بالش جدا کرد و بالا آورد و دهانش رو به سر سینه هام رسوند.گازهای ریز و کوچیکی که از سر سینه ام میگرفت موجی از لذت رو تو بدنم پخش میکرد تا به همون نقطه انتهای واژنم میرسید.از صدای آه و ناله من اونقدر داشت لذت میبرد که ترسید بی اختیار ارضا بشه ازم خواست از روش بلند شم و طاقباز بخوابم. بین دوتا پام نشست و بعد از اینکه دوباره کیرش رو داخل کسم فرستاد وزن بالاتنه اش رو روی دوتا کف دستش که دوطرف بدنم گذاشته بود انداخت و چون سنگینی وزن بدنش پشت کیر کلفتش بود محکمتر و شدیدتر به انتهای کسم برخورد میکرد و برخورد بیضه هاش به باسنم صدادار بود و بیشتر باعث لذتمون میشد.
    با دودست به گردنش آویختم و لب توی لب شدیم.بعد از چند لحظه لبهاش رو جدا کرد و همزمان با اینکه داشت کمر میزد دوباره صورتش رو تو گودی گردنم پنهون کرد و از همونجا شروع به لیسیدن کرد و زبونش لغزید و به نوک سینه ام که رسید از صدای آه و ناله بلند من فهمید دوباره دارم ارضا میشم.سرعت کمر زدنش رو بیشتر کرد و دوباره تو نقطه ای از انتهای واژنم نیرویی که متمرکز شده بود آزاد شد و ماهیچه های واژنم با شدت تمام شروع به منقبض شدن کردند.حسام از فشاری که به کیرش داده میشد از خود بیخود شده بود و چنان کمر میزد که خیس عرق شده بود.چشماش مست و خمار از لذتی که داشت میبرد تو چشمام زل زده بود و پی در پی قربون صدقه ام میرفت.همزمان با آه بلندی که کشید با سرعت کیرش رو درآورد و روی شکمم گذاشت و مایع گرمی که با جهش به بدنم ریخت لرزشی به عضلاتش افتاد و در حالیکه نفس نفس میزد فورا بدنم رو با دستمال تمیز کرد و دوباره کنارم خوابید و بغلم کرد و در حالیکه قربون صدقه ام میرفت صورتم رو غرق بوسه کرد.

ادامه…

نوشته: نائیریکا


👍 0
👎 0
39707 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

364830
2013-02-27 23:07:32 +0330 +0330
NA

عشقه منه …

0 ❤️

364831
2013-02-27 23:29:45 +0330 +0330
NA

Koskasha :

حسش به اینه که ادم با نویسنده مشکل پیدا کنه .ولی داستانشو بخونه و بهش 5 تا قلب بده دوست عزیز.

0 ❤️

364833
2013-02-28 01:24:31 +0330 +0330

نايريكاى عزيز سلام
از داستان زيبات مثل هميشه لذت بردم، دومين كامنت رو برات گذاشتم ولى بعد اصلاح شدن اشتباهى كه تو آپ شدنش بود، كامنت من حذف شد!
صرف نظر از تعداد معدودى ايراد ويراستارى، داستان واقعا عالى بود.فضا سازى هاى فوق العاده، جورى كه آدم خودش رو تو اون فضا حس ميكنه، نشون از ذهن پويا و قلم شيواى تو داره . اعتراف ميكنم سكس رو واقعا زيبا وصف كرده بودى، طورى كه خاطرات خوب سكسيم برام تداعى شد و يه جورايى من رو برد به روزهاى خوبى كه تو باغ با عشقم ميگذروندم!
به خاطر زنده كردن گذشته ازت نميگذرم! و به خاطر ذوق و هنرت پنج تا قلب قرمز كه امروز رنگشون قرمزتر از هميشه هست رو بهت هديه ميكنم.

0 ❤️

364834
2013-02-28 01:31:08 +0330 +0330
NA

صدای زنگ گوشی موبایلم؟؟؟ آخرش زنگ گوشیت یا زنگ موبایلت.
نایریکای عزیز
داستانت قشنگ بود. خیلی خوشم اومد. آفرین. صحنه سکس رو واقعا قشنگ توصیف کردی. آفرین
از خوندن داستانت لذت بردم. ادامشو زود بنویس

0 ❤️

364835
2013-02-28 01:42:52 +0330 +0330

سلام نایریکای عزیز و گل و نازنین

بسیار زیبا بود مثل قسمتهای قبلی ،حتی بهتر از قسمتهای قبلی

چیزی ندارم بگم جز اینکه بگم :

دست مریضاد ،آفرین به قلم شیوات و استعداد خارق العادت

ممنون از داستانی که نوشتی گلم

امیدوارم همیشه زنده باشی و سربلند و سایت مستدام نایریکا جان

آرزو دارم در تمامی مراحل زندگیت موفق و پیروز باشی گلم

ارادتمندت ،علیرضا

0 ❤️

364836
2013-02-28 03:03:27 +0330 +0330
NA

بازم ممنون من یکی با نوشته هات و شخصیتخودت ارتباط خاصی برقرار کردم از به تصویر کشیدن صحنه ها که با وصف تو در مخاطب ایجاد میکنی لذت بردم ، بدون شک ذهن هشیار و قلم شيوا و گیرایی داری بهت پیشنهاد میدم این داستانو به چاپ برسانی .
داستانت بدون نقص بود و من ازش لذت بردم ناریکای عزیز ، مثل همیشه تمام امتیاز تقدیم تو
منتظر قسمت بعدی داستانت هستم ، نمیدونم اگه داستانت تمام بشه من چیکار کنم

0 ❤️

364837
2013-02-28 04:48:15 +0330 +0330
NA

نایریکای عزیز :
با قلبی سرشار از محبت و عشق و علاقه و دوستی به شما ای عزیز… که امروز مرا پر از شادی و لذت کردی…
بعد از لذت …ل شدن ، آنهم برای داستان شما ، تا این لحظه حداقل 5 بار داستانت را خواندم و اشک شوق و دوستی بر چشمانم جاری شد .
ای عزیز من نقاد نیستم و فقط اینرا میدانم که هر آنچه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند. …
در آخر شرمنده هستم از اینکه با چنین نام کاربری. … مجبور هستم علاقه و دوستی خودم را نثارت کنم .
امیدوارم همیشه شاد و خرم و سلامت باشی .
با سپاس بیکران

0 ❤️

364838
2013-02-28 04:56:48 +0330 +0330

زیبا و قشنگ مثه همیشه!!! هیجان داستان زیاد بود زیادترم شد!!! یعنی حالا چی میشه؟!؟!؟ نه به دفع اول که بهش دست ندادی و ضایعش کردی نه به این دفعه!!! اصن انصاف رو بخوای رعایت کنی نداها همشون یه جورین!!! من نداهای زیادی رو دیدم که هم خیلی خوشگلن هم خیلی باحال!!! حالا اینی که گفتم چه ربطی به داستان داشت خدا میدونه!!! ادامه بده که خوب مینویسی!! ایشاالله که حالا حالا تموم نشه!!راستی پنج قلبم دادم!! عجب اینا قلب بودن اونروز خوابم میومد با ستاره اشتباه شدن!!حالا فرقی نداره چه ستاره چه قلب!!! مهم امتیاز کاملشه که تقدیم شد!!! ای بابا چقد فک زدم!!! موفق و سربلند باشید.

0 ❤️

364839
2013-02-28 06:50:15 +0330 +0330

.نایریکای عزيزم قلمت طلاییه بسيار زيبا نوشتي ازت عذر ميخوام که قسمت قبل کامنت نداشتم اما امتیاز کامل تقدیم شد گلم توصیف صحنه های سکسی و احساسیت بی نظیر بود قسمت قبل هم از خوندن استعاره های زیبات لذت وافری بردم عاشق شخصيت حسامم و.دلم ميخواد بهم برسن تنها چيزی که توی داستانت دوست نداشتم توصیف زیاد از باغ و ویلا بود بنظرم یکم زیادتر از روند داستانت بود اما من عاشق قلمتم گلم امتیاز کامل تقدیم شد

0 ❤️

364840
2013-02-28 07:36:43 +0330 +0330
NA

سلام
ناییریکای عزیز خسته نباشی،داستانت خوب بود ولی مثل قسمت های قبل نقطه عطفی در داستان دیده نمی شد.
اولین مورد این بود که تصویری که از ندای منطقی (در قسمت های قبل)در ذهن نویسنده ایجاد کرده بودی ،در این قسمت به دلیل بعضی از مسائل(رجوع شود به مورد 4) تخریبش کردی،مثلا رفتار ندا در مقابل مادر حسام یا خود حسام کاملا به دور از ذهن بود و از ندای قسمت های قبل انتظار چنین کارهایی وجود نداشت.
دومین مورد این بود که فضای داستان ایجاب میکرد محیط سفر ندا را بیشتر توصیف کنی ،چون نقشی که این محیط در آینده ی داستان داشت بسیار زیاد بود چرا که تصمیم های آینده ی ندا وابسته به ریکاوری بود که در این محیط انجام شده بود.
سوم توصیف ویلا و نمای داخل آن بود که به گونه ی فرمالیته و به تقلید از داستان های دیگر بود ،و نقطه ی عطفی در توصیف آن به چشم نمی خورد،مثلا توصیفی که حداقل به سکس ندا و حسام ملاحت و زیبایی خاصی ببخشد.
چهارم این بود که شما در این قسمت صرفا هدفتان ایجاد یک رابطه ی سکسی در بین ندا و حسام بود،و متاسفانه این کار را بسیار شتابزده و نسنجیده انجام داده بودی ،که این شتابزدگی هم در تخریب شخصیت ندا و هم در توصیف رابطه تاثیر داشت.
پنجمین مورد هم اینکه شما برای اینکه این قسمت را پردازش کنید و به خواننده این را القا کنید که این قسمت صرفا برای ایجاد رابطه ی سکسی بین حسام و ندا نیست و این رابطه در خلال این قسمت اتفاق افتاده ،از توصیفات اضافی استفاده کرده بودید که این عامل باعث خستگی خواننده می شد.
در آخر هم تمرکز کردنیست نه گرفتنی(تمرکز می کند،نه تمرکز می گیرد)
تا درودی دیگر…

0 ❤️

364841
2013-02-28 10:06:41 +0330 +0330

بازهم ناییریکا و یه قسمت دیگه ازداستانی که خیلیها منتظرن ببینن اخرش چی میشه. راستش رو بخوای درتوصیف فضای اون خونه ویلایی شباهتهایی رو با داستانهای قدیمی تر مثل عمارت سراب خودم دیدم. به قدری که حتی یه لحظه حس کردم که اون داستان رو خوندی ولی وقتی خودت گفتی که اون داستان رو نخونده بودی به شباهتهای قلمت پی بردم که درنوع خودش میتونه جالب باشه!!! برعکس دوستان من اصلا ازاین حسامه خوشم نمیاد. یه جورای …س لیسی زیاد میکنه. یه شخصیت لوس و ننر که معلومه یاد گرفته همه چیز رو با قهر کردن به دست بیاره. انتظار نداشتم ندا این رفتارش رو قبول کنه و به این راحتی بهش برگرده. به هرحال این تصمیم مهمی توی زندگیش بوده. اونم با حضور مادرشوهری که از همین الان براش شمشیر رو از رو بسته. از من میشنوی با علی به تعامل برس و برگرد سر خونه زندگی خودت. درسته که اون یه اشتباهاتی داشته ولی اینده پسرت سامان خیلی مهمتر از جنگولک بازی های عاشقانه توئه. از این حسام و خانواده ش آبی برات گرم نمیشه چون من در این رابطه هیچ عشقی ندیدم و بیشتر یک هوس زودگذره که احتمالا با این بغل خوابی یک شبه تموم میشه!! ( اصلا بگو به من، چه قدرم جدی گرفتم. هرکاری میخوای بکن.)
در مورد داستانت باید بگم تو یک نویسنده واقعی و قهاری که میدونی چی باید بنویسی. مطمئنم که اگه یک روزی بخوای رمان بنویسی میتونی یک رمان در حد برباد رفته یا سینوهه در چند جلد بنویسی. ولی واسه این سایت بهتره که نوشتن داستان کوتاه رو تمرین کنی. چیزی که از قسمت اول اینقد گفتم زبونم مو درآورد که اینقد حاشیه نرو به اصل قصه بپرداز. چون دوست ندارم هر دفعه عده ای بیان و بگن آی چقدر طولانی بود، آی پرحرفی زیاد میکنی و خواننده هات خسته میشن و …
به هرحال با علاقه قلبی که من توی این مدت و مخصوصا بعد از اون دعوای کذایی نسبت بهت پیدا کردم!!! (: منتظر میمونم تا قسمتهای بعد رو هم توی سایت بخونم…

0 ❤️

364842
2013-02-28 10:29:50 +0330 +0330
NA

مثل قسمت های قبل زیبا بود
از سکس با عشق خوشم میاد
5تا فلب هم تقدیم شد :-p
فقط امیدوارم آخرش این دوتا بهم برسند.
متنفرم از وقتایی که مادر ها بخاطر بچه هاشون از عشقشون میگذرند!

0 ❤️

364843
2013-02-28 11:30:34 +0330 +0330

نایریکا حرف شاهین رو گوش نکن
برو سرآغ حسام :-)
البته صلاح مملکت خویش را خسروان دانند
البته. از شوخی گذشته تنهايي از بودن در كنار تن ها بهتره
تنهايي ديگه دلت رو نمیشکنه,بهت خیانت هم نمیکنه…

0 ❤️

364844
2013-02-28 11:58:22 +0330 +0330
NA

با شاهین مخالفم اگه حسام تنشو میخواست
خیلی قبلتر میتونست باهاش سکس کنه
دیگه این همه انتظار برا چی میکشید!!

0 ❤️

364845
2013-02-28 12:34:19 +0330 +0330

البته اینکه هرکس نظر خودش رو داشته باشه یک امرکاملا طبیعی محسوب میشه. از نظر من حقیقت با واقعیت کاملا فرق میکنه. حقیقت اونچیزیه که باید باشه ولی نیست، و وااقعیت چیزیه که شاید حقیقی هم نباشه اما هست!! در مورد این رابطه هم همینطوره. شاید در نگاه اول حسام یک فرد عاشق پیشه باشه که دل درگرو ندا داده و حتی برای به کرسی نشوندن حرفش حاضر شده که مادرش رو تحت فشار قرار بده، اما حقیقت اینه که اون یک پسر مجرده که تاحالا ازدواج نکرده. در عالم حقیقی و خارج از داستان اینکه همچین فردی با زنی که یکباز ازدواج کرده و حتی بچه هم داره رابطه ای عاشقانه درحد ازدواج برقرار کنه زیاد شدنی نیست. مطمئنم چند سال که بگذره حرفهای زمزمه مانند اطرافیان مثل خوره روح حسام رو میخوره و این موضوع که حاضرشده با همچین زنی ازدواج کنه تبدیل به سرکوفتی همیشگی میشه. البته شاید من زیادی بدبین و تاحدی واقعگرا باشم و همه اینها که گفتم اتفاق نیفته و این دو سالهای سال مثل دو عاشق و معشوق دست در دست هم زندگی کنن… (؛
درضمن سپیده خانوم درسته که من از این حسام خوشم نمیاد ولی به جاش عاشق امیرمهدیم که یک شخصیت جنتلمن و مورد علاقه منه که سر خونه ش خین و خینریزی شدیدی بین من و پروازی در جریانه و منهم زیاد امید ندارم که این جنگ رو ببرم. چون اخرش شما زنها هوای همدیگرو بیشتر دارین و اون خونه رو میدی بهش… (:

0 ❤️

364846
2013-02-28 13:14:19 +0330 +0330
NA

چقدر تو نازی خانمی
خوندم و واقعا خوندن داره
دلم خنک شده هم واسه جوابت به مادر از خود راضی که به خودش اجازه میده هر جرفی بزنه و هم سکس بعد از سه هفته خستگی با یه تیر دو نشون خستگی خودت و ما هر دو رفع شد آخه امروز روز خسته کننده ای واسه آجیت بود
فقط یه مشکل ، من تند خوانم اما هیچ رقم نمیتونم داستانتو مجمل و سریع بخونم همه سطور که هیچ همه جملاتم کافی نیست همه کلماتش خوندنیه وگرنه ضرر میکنم
قرررررررررربونت

0 ❤️

364847
2013-02-28 13:16:54 +0330 +0330
NA

داستانت زورش زیاد بود 5 تا قلبمو ازم گرفت

0 ❤️

364848
2013-02-28 13:18:01 +0330 +0330
NA

صحبت به شخصیت های داستان های دیگر کشید،جا دارد در میان یادی از رضای درسا کنیم که واقعا مردانگی رو میشه تو شخصیتش جلوه گر دید.
مرد که قهر نمی کنه که حرفش به دیگران به قبولونه ،مرد میخواد و عملی می کنه ، البته این به معنای حکومت مطلق مردا نیست که خانما من و زیر رگبار بگیرن،
جامعه از یک مرد انتظار این را دارد که تصمیماتش مطابق با منطق باشد و بدون هیچگونه لجبازی تصمیمات خود را عملی کند،و در خانه همان پدر دلسوز و شوهر مهربانی باشد که تصمیماتش را با خانواده اش به مشاوره می گذارد.مردی که بخواهد با لجبازی حرفش را به کرسی بنشاند ،مطمئنا در جامعه متزلزل خواهد بود و هیچوقت هم نمی توان از او انتظار تکیه گاه مطمئن را داشت،چه بسا در زندگی مشترک نیز برای وا رفتن از مسئولیت همان لجبازی ها را تکرار کند.
در این قسمت هم داستان نوید یک کشش جسمانی زود گذر را می دهد نه رابطه ای پایدار که اول روح ها به هم می پیوندند و بعد جسم ها یکی میشوند.
در کامنت قبلی هم گفتم از ندا انتظار داشتم که به نوع خواستن حسام واقع بینانه بنگرد،تازه اگر هم حسام آن حسامی باشد که سپیده خانم میگوید،بیشتر از همه سامان مهم است.(بچه بیشتر از هر چیز مسئولیت پذیری میخواهد)
مخصوصا در مورد فرزند پسر که در آینده نقش سر پناه دارد ، و کوتاهی در امر تربیت باعث رشد همچون حسام هایی در جامعه ی ما میشود.
در آخر هم درسا جان کجایی که جای خالی کامنتت به شدت حس میشه ;;)

0 ❤️

364849
2013-02-28 13:54:51 +0330 +0330

ميبينم كه نايريكا خوب تونسته همه رو تو داستانش غرق كنه!
خودشم كه معلوم نيست رفته گل بچينه يا گلاب بياره!
به جاى بحث در مورد شخصيتهاى داستان توصيه ميكنم دوستان صبر پيشه كنن تا قسمتهاى بعدى آپ بشه، اونوقت همه اين بايد و نبايد ها حل ميشه، البته من به شاهين عزيز مشكوكم كه آخر داستان رو ميدونه!

0 ❤️

364850
2013-02-28 14:45:46 +0330 +0330

بهتره حرف قلب مسین رو.گوش کنین چيكار داريد کدومشون خوبن؟آخرش این ندای قصه نایریکاس که تصمیم نهایی رو میگیره حالا شما هرچی ميخواين فریاد بزنید که کی خوبه و کی بد
اما كاش ندا تنهايي رو ترجیح میداد بر هر دوتاشون
شاهین مطمعن باش خونه به تو نمیرسه پس زیاد بهش دلخوش نکن
فعلا سپیده با اميرمهدي قهره

0 ❤️

364851
2013-02-28 14:56:15 +0330 +0330
NA

عضو شدم که بهت بگم
نازه قلمت !!! =D>

0 ❤️

364852
2013-02-28 14:59:36 +0330 +0330
NA

من چندوقت مشکل داشتم اما بخاطر این داستان و چندتا داستان دیگه میومدم.
مثل هربار عالی بود. 5 قلب برای تو عزیزم.

0 ❤️

364853
2013-02-28 14:59:57 +0330 +0330
NA

سلام.با بعضی از دوستان موافقم
صحنه های سکس رو خیلی خوب توصیف کردی و من تحسینت میکنم نه فقط بخاطر این مورد،بلکه بخاطر اینکه لز و محارم و خیانت نبود.من قسمت های قبل داستانت رو نخوندم و این الان اولین باره که داستانتو می خونم.ولی تنها خواهشی که ازت دارم،اینکه در قسمت های غیر سکسیت کمی تجدید نظر کنی.چون وقتی میخوندم،انگار دارم سریال های لوس تلویزیون یا رمان های ایرانی دهه 80 رو میخونم.
بازم بخاطر داستان خوبت ممنون

مه شب،وقتی که آمد میهمان داری کنید
در به روی او نبندید،آبرو داری کنید

قلب من در شهر چشمان شما جا مانده است
قدر یک شب هم شده از او نگهداری کنید

راستی!پرهای گنجشکان قلبم زخمی اند
یادتان باشد که از آنها پرستاری کنید

قلب دزدی رسم خوابی نیست خواهش میکنم
…بقیه اش یادم رفت
:D

0 ❤️

364854
2013-02-28 15:09:28 +0330 +0330

قلب مسین منم به این شاهینه مشکوکم ببرش بازجوییش کن ببين چي میدونه شايد تونستیم آخر داستان رو از شاهین بفهمیم

0 ❤️

364855
2013-02-28 15:12:38 +0330 +0330

عاقا چتونه شماها؟ دعوا سر چیه؟ حالا ما یه حرفی زدیم تو قسمت قبلی شاهین باز مخالفت کرد!(نیشخند)
البته هرچند منم زیاد به حسام خوش بین نیستم و بقول معروف آبی ازش گرم نمیشه ولی از این علی بی…(ببخشید نایریکا جان) خوشم نمیا!!!
وقتی کسی٬ کسی(هر دو به فتح!) رو دوس نداشته باشه تکلیف مشخصه. دوسش نداره و این خودشیرینیاش بیشتر از اینکه ندارو جذب کنه رو اعصابه…
شاهین گیر ندیاااا! امشب اعصابم چیزه. سریع موافقت کن باهام وگرنه امیر مهدی رو یه بلایی سرش میارم.

0 ❤️

364856
2013-02-28 15:17:46 +0330 +0330

به اميرمهدي من چيكار داری هيوا؟
خوبه سیروانتو بکشم؟
منم اعصاب ندارما

0 ❤️

364858
2013-02-28 15:19:49 +0330 +0330

والا منم حرف سپیده بانو رو قبول دارم. دوتاشونو ول کن. خودم برات(ندا!) یه عاقای خوب سراغ دارم!

0 ❤️

364860
2013-02-28 15:22:12 +0330 +0330

شکلک ریشخند رامونا

0 ❤️

364861
2013-02-28 15:26:54 +0330 +0330

عاقای خوب هم هست هيوا؟
لطف کن به سپیده معرفی کن که فکر نکنم با اميرمهدي آشتی کنه

0 ❤️

364862
2013-02-28 15:34:32 +0330 +0330
NA

عالی بود داستانت
من خیلی وقته میام شهوانی اما بالاخره مجبورم کردی ثبت نام کنم و بگم که چقد داستانت قشنگه و یکنفر هر روز میاد به سایت سر میزنه تا ببینه قسمت جدیدتو نوشتی یا نه. =D> =D>

0 ❤️

364863
2013-02-28 16:00:37 +0330 +0330

بله ميبينم که هيوا خالی بست
اشكال نداره گفتم که گشتم نبود نگرد نيست هيوا بذار ندا خودش تصمیم بگیره عاقای خوب هم پيدا نکن

0 ❤️

364864
2013-02-28 16:09:38 +0330 +0330

سپيده اينقدر شيطونى نكن آروم بشين!

0 ❤️

364865
2013-02-28 16:22:35 +0330 +0330

عاقا!!! پای منو الکی وسط نکشین چون من هیچ اطلاعی از اینکه حسام در نهایت با ندا ازدواج میکنه و سالیان سال باهم به خوبی و خوشی زندگی میکنن ندارم!!! پس بی خود منو با نایریکا در نندازین که تازه داریم باهم خوب میشیم. هرچند من شک دارم تا همینجاشم به خاطر این اظهارنظرات تحت پیگرد قانونیش قرار نگرفته باشم.
سپیده خانوم به جای اینکه مارو باهم دعوا بندازی یه حالی به اون امیرمهدی و سپیده بده تا اینقدر همه چشم به راه قسمت بعدیش نباشیم. ( شکلک نهایت بدجنسی)
باغیرت جان من با جلو رفتن مشکلی ندارم ولی اینکه تو پشت سرم باشی یه مقدار معذبم. قربونت تو بیفت جلو من خودم از پشت هواتو دارم… (؛

0 ❤️

364866
2013-02-28 16:29:36 +0330 +0330

سلام بانو…زحمت کشیدید و ما را مجدد به یک داستان زیبا و کشدار مهمان کردید…هر چه جلو میرویم میبینم قلم شما با مهارت بیشتری حرکت میکند و کمتر به حاشیه میرود…بسیار فضا سازی ها بخصوص در مورد ویلا قشنگ بود…ولی بنظرم در مورد توصیف صحنه سکس همان حیای زنانه ایرانی مثل اکثر نویسندگان زن این سایت روی شما نیز تاثیر داشته است…
همین که اسامی اکثر دوستان نام اشنا را زیر داستان شما میبینم نشانه تائید این مطلب است…در ضمن نمره تون بیسته…

0 ❤️

364867
2013-02-28 16:33:06 +0330 +0330

شاهين جان كوچه على چپ افتاد تو طرح الان اتوبان شده!
واى صاحبش اومد فرار كنيم!!!

0 ❤️

364868
2013-02-28 17:13:09 +0330 +0330

DODOL DARAZ عزیز ممنون.بهت مقام کامنت اولی رو تبریک میگم.سپاس و ارادت من رو هم بپذیر دوست عزیز

پروازی مهربون حسش خیلی قشنگه که بفهمی یه نازنینی که فکر میکردی باهات قهره با چشمهای قشنگش داستانت رو میخونده تازه با قلب مهربونش 5 تا هم قلب بهت میداده.جای خالی کامنتت توی قسمتهای قبل واقعا به چشمم میومد و دلم میگرفت.خوشحالم که اومدی.بابت 5 تا قلب قشنگی که هربار فرستادی و من ندونستم تا تشکر کنم هزار هزاربار ممنون.بهرحال شرمندی کردی بانو

Koskasha ممنون.

ladyseducer ممنون گلم.اگه مشکلی نداشته باشی از این به بعد من لیدی صدات کنم.

سوگلی عزیز ممنون فدات شم.منم خیلی آی لاو یو آجی

قلب مسین مهربون کامنت دوم رو خوندم.دست گلت بابت قلبهای قرمز و خوشرنگت درد نکنه.تو بگو از ما گذشته ولی من بازم میگه خدا نصیبت کنه.

شب شیشه ای عزیز ممنون.ظاهرا کامنتت حذف شده.ولی تشکر ویژه منو بپذیر بابت اینکه به فکر دوستی من و پروازی عزیز هستی.امیدوارم رهات برگرده.

شیر جوان عزیز ممنون و سپاس.من یه عمری هست میگم گوشی موبایلم که با گوشیهای دیگه اشتباه نشه.اگه خیلی غلط نوشتم ببخشید.هیچ توجیهی ندارم براش.

علیرضای گلم ممنون.با وجود اینکه دیگه این آجیت رو یاد نمیکنی ولی من هربار یادت میکنم برات آرزوی خوشبختی و سربلندی میکنم.

احسان عزیز ممنون.زیاد غصه نخور عزیز داستان بعدی تا 5 قسمت نوشته شده.که بلافاصله بعد از عشق پنهان میاد روی سایت.

ذوگ عزیز ممنون.ببخشید که چشمهای نازنیتون درد گرفت.امیدوارم نظرتون بعدها عوض بشه.

Z21X عزیز ممنون گلم.کامنتهات هرچقدر هم طولانی باشه من کلمه به کلمه میخونم دوست عزیز.خوشحالم که حمایتم میکنید.

با غیرت جان خوبم عزیز تو چطوری؟ ممنون که نگران سامان جگر گوشه منی.خوشحالم که از این قسمت هم راضی هستی.

سپیده عزیز ممنون.هر بار که داستان آپ میکنم چشمم به راهت هست تا بیایی.خیلی گلی عزیزم.از رویای تنهایی چه خبر؟

لاوسکس عزیزم ممنون از اینهمه دقت و توجهی که به داستان داری.امیدوارم توی قسمتهای بعدی بتونم نظر مساعدت رو جلب کنم گلم.

شراره جون ممنون بابت شعر قشنگت.امیدوارم پایان داستان نظر مثبت داشته باشید.

شاهین عزیز منم دوست دارم.من هرچی دارم از تو دارم نازنین.چشم استاد حتما توصیه شما رو به گوش جان میسپارم.

برگ پاییزی خوشحالم که خوشت اومده دوست عزیز.آرزو کن ندا زودتر به آرامش برسه.

مامانی عزیز خوشحالم که امروز تونستم یه کم مرهم رو خستگیت باشم.آجی هم دوست داره.امیدوارم هرجا هستی موفق و پاینده باشی

آوین عزیز ناز قدمت.خوشحالم عضو شدی و امیدوارم تا آخر اسمت قشنگت رو تو کامنتها ببینم.

هیوا جون خوش اومدی.چی شده سرورم؟چرا اعصابت چیزه؟امیدوارم هرچی زودتر اعصابت راحت بشه و آروم بشی گلم.

0 ❤️

364869
2013-02-28 17:23:22 +0330 +0330

دوستان گلم سلام
شب آدینه تون قشنگ و پر ستاره
ممنون که توی این قسمت هم دست دوستیتون رو ازم دریغ نکردید و همپای منو ندا بودید.امیدوارم کم و کاستیهای این قسمت رو هم به گلی و مهربونی خودتون ببخشید.
############################
من عـــــــــــاشق عاشقی های یواشکی ام ،
عشق های گم وگور
بی قراری های بی پایان
فریادهای خاموش … تمناهای سوزان
عشق های بی آزار
سوختن های مستی بخش

میان من و محــــــــرمترینی که نامحرمش می خوانند…

0 ❤️

364870
2013-02-28 17:31:22 +0330 +0330
NA

چرا ندا به سیما گفت لطفا پیاده شید؟مگه ندا سوار ماشین سیما نبود؟
من از شخصیت تو این قسمت اصلا خوشم نیومد.از نظرم نباید به حسام اینقد نزدیک میشد در حالی که هنوز شخصیتش مطمئن نیست.نمیگم حتما باید بره با پدر بچش.اما حسام هم آدم مطمئنی نیست.از نظر من مادرش تا جایی حق داره مخالف باشه.چند تا مادر میشناسید حاضر باشن واسه تک پسرشون یه زن مطلقه با یه بچه بگیرن؟
حسام جا اینکه از راه منطقی وارد شه تا مادرشو قانع کنه قهر میکنه.مردی که با مادرش این رفتار رو میکنه آدم مطمئنی نیست.

0 ❤️

364871
2013-02-28 17:32:47 +0330 +0330
NA

نويسنده ى عزيز
تا بحال انتقاد به داستانت زياد داشتم هرچند بى توجه بوديد و البته مختار هستيد به هر شيوه اى كه مدنظرتون هست بنويسيد و ديگر نيازى به تكرار آنها نيست. اما بهتر است كمى واقع بينانه به نتيجه نگاه كنيد و اگر انتقادى كردم براساس سالها تجربه در اين زمينه بوده و همانطور كه در قسمت هاى قبل هشدار دادم كه اگر به اين شكل ادامه دهيد مخاطبتان را از دست مى دهيد و همين هم شد بشكلى كه آمار بازديدتان از چهل و سه هزار در قسمت ششم به يازده هزار در قسمت هفتم كاهش قابل تاملى داشت و اين قسمت هم در حال حاضر شش هزار نفر است. به هيچ عنوان قصد به اثبات رساندن حرفم را ندارم ولى بد نيست در آينده قبل از تصميم گيرى، اين مسائل را هم در نظر داشته باشيد. برايتان آرزوى موفقيت ميكنم

0 ❤️

364872
2013-02-28 17:45:32 +0330 +0330

رایاش عزیز ممنون بابت امتیاز کامل.امیدوارم همیشه لبت پر خنده باشه و مشکلت زود برطرف بشه.

وحیدجان خوشحالم که داستان مورد توجهت قرار گرفته.امیدوارم تا آخر راه سعادت همراهیت رو داشته باشم.

پیر فرزانه عزیزم اگه نمره من بیسته تو خود نمره بیستی.خوشحالم که نظر مساعد داری.حمایت و توجه شما بقیه دوستان خستگی رو از تن آدم فراری میده.

رضا قائم عزیز ممنون از اینهمه دقت و توجه شما.دوست عزیز بر خلاف شما من هیچوقت توی آمار و ارقام دقت نکردم.حتما شنیدید حرفی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.توی کار دل هم آمار و ارقام کوچکترین ردپایی ندارند.پای آمار و ارقام زمانی میاد وسط که بحث رقابت یا جوایز باشه.همین که محفلی برپا میشه و دوستان گرد هم میان و از حال و روز هم باخبر میشن واسه من یه دنیا ارزش داره.مابقی مسائلی که شما اشاره کردید فرع قضیه هست که اونقدر محو این بودم که حرفهام از اعماق وجودم باشه تا به دل دوستان بشینه فرصت بررسی آمار رو ارقام رو نداشتم.اگر چه دوست عزیزی که امتیاز کامل بهم میده و منو شرمنده لطف خودش میکنه قصد حمایت منو داره برای من خیلی ارزش داره ولی به قول دوستان واسه من مهم قلبهای نازنینشون هست که برام فرستاده میشه و بدون اغراق قلبم رو به طپش وامیداره.و وقتی از طرف دوستی کامنت دریافت میکنم امتیاز کامل داده شد ذره ای به این فکر نمیکنم که اسم داستان من الان توی سایت بالا و پایین میشه بلکه از شادی لبریز میشم بابت اینکه حرفم به دل یکنفر دیگه نشسته.دوستان عزیزی که باید باشند همیشه هستند اگر هم نبودند من براشون بهترینها رو آرزو میکنم.در پناه حق باشید.

دوستان درسا کجاست ما که چشممون به راهش سفید شد.کسی ازش خبر نداره؟
آریزونا هم که هنوز نیومده امیدوارم هر کجا هست سالم و تندرست باشه.

0 ❤️

364873
2013-02-28 18:06:20 +0330 +0330

نوبهار عزیز خوشحالم که اینقدر دقت نظر داری.ندا چون نمیتونسته به داخل خونه دعوتش کنه،به داخل ماشین دعوتش میکنه.راجع به شخصیتهای داستان فعلا مجبورم سکوت کنم.ولی هر شخصیتی توی هر داستانی تاثیر و نقش خودش رو داره که مجموع همه اینها یه قصه رو میسازه.امیدوارم نتیجه قصه براتون مطلوب باشه.

0 ❤️

364874
2013-02-28 18:07:35 +0330 +0330
NA

دمت سوپر هیت.واقعا عالی بود نایریکای عزیز؛5 تا قلب ناقابل تقدیمت.
فقط دلیل توصیف باغ با این جزئیاتو میگی?

0 ❤️

364875
2013-02-28 18:09:45 +0330 +0330
NA

نایریکا جان، داستانت عالی بود ، من از خواندن این قسمت هم بسیار لذت بردم ولی ترجیح دادم که کامنت های قبلی خوانده شود بعد عرض ارادت بکنم،مطمئنا 5 پیمانه ی شما همواره پیش من محفوظه و من در هر قسمت با اشتیاقی بیشتر از قبل آنها را سر میکشم.
راستی از درسا و آریزونا که خبری نیست،من نمی دونم مریم مجدلیه کجاست؟
فکر کنم ایشون فقط بلده پای داستان هیوا بساط کنه :))

0 ❤️

364876
2013-02-28 18:19:21 +0330 +0330

مریم مجدلیه هم جزو دوستانی هست که همیشه منتظرش هستم.البته یه مقداری با تاخیر میان ولی همیشه مورد لطف خودش مارو قرار داده.

0 ❤️

364877
2013-02-28 18:46:33 +0330 +0330

داستان من فعلا به قصه ها پیوسته,نميتونم سپیده رو بیارم پیش اميرمهدي ,زور که نيست نمیخواد ديگه
اگر یه روزی راضی شد داستانشم مينويسم
شاهین الان یعنی ناخواسته آخر داستان رو لو دادي؟ هه عمرا

0 ❤️

364878
2013-02-28 19:44:55 +0330 +0330
NA

مثل همیشه عالی بود واقعا لذت بردم وقتی هم که تموم شد خیلی ناراحت شدم کاشکی طولانی تر بود ولی کاشکی یه خرده از ویلا کمتر تعریف میکردی و توضیح میدادی خیلی به دل نمی نشست بعد یه جایی هم گفته بودی دهانش که به بقیه توصیفاتت نمیخورد اگه میگفتی دهنش فکر کنم خیلی بهتر بود

0 ❤️

364879
2013-02-28 20:06:37 +0330 +0330
NA

ناییریکا دوست نازنینم سلام.
پیامت رو که برام گذاشتی خوندم و از اینکه به یادم بودی خیلی خوشحال شدم.
قسمت هفتم و هشتم را هم خوندم و به هردو امتیاز کامل دادم چون الحق لیاقت بشتر از پنج تا قلب را داشتند ولی چه کنم که فقط 5 تا واسه امتیاز گذاشتن! :D
راستی از اینکه اسم دوستان غایب را بردی و یادی ازشون کردی خیلی خوشحال شدم چون نشون میده آدم قدرشناس و مهربونی هستی.

پیروز و سربلند باشی عزیزم

Pentagon U.S.Army
پژمان

0 ❤️

364880
2013-02-28 20:37:15 +0330 +0330

ندا انصافا سينه ات رو پروتز نكردى؟؟ :-D

كارى به شخصيت داستانى حسام و يا اينكه كارش خوب يا بد بوده ندارم ولى چيزى كه هست گاهى آدم مجبور به كارهايى ميشه كه بنظر بقيه اشتباست، مثل حسام كه مطمئنه مادرش به هيچ عنوان راضى به ازدواجش با ندا نميشه… بنظر من حسام ضعيف و يا غير قابل اعتماد نيست، برعكس، اون براى رسيدن به خواستش مبارزه ميكنه شايد راه درست ترى هم وجود داشته ولى براى درك رفتار حسام بايد خودتو در شرايطش تصور كنى؛ مادر شما هم اگه بهتون بگه، گازاشك آور زدن نبايد نفس بكشى، نميتونى به حرفش گوش بدى، مجبورى نفس بكشى… براى حسام هم، ندا حكم نفس كشيدن رو داره و اگه ازين ديد به مسئله نگاه كنيد مسلما بهش حق ميدين… بنظر من آخر اين داستان اگه راز بزرگ بودن سينه هاى ندا فاش نشه خيلى نامرديه!!!

به هرحال :-D

نايريكا جان اگه فكر كردى ميتونى ركورد منو بزنى بايد بهت بگم كه سخت در اشتباهى! داستان پرشانم هنوز تموم نشده اگر هزار قسمت هم بنويسى من هزارويك قسمت مينويسم!! :-D
فعلا 8 - 8 مساوى!

راجع به داستانت هم بايد بگم كه هرچى جلوتر ميره بهتر ميشه و همينطور پيشرفتت در مقايسه با قسمت اول كاملا به چشم مياد. موفق باشى

0 ❤️

364881
2013-02-28 20:48:50 +0330 +0330

نايريكا جان اينى كه گفتى خدا قسمتم كنه ماله قسمت قبل بود، اينقدر دعات زود اثر كرد كه فكر كنم از مقربين خاص بارى تعالى باشى!
كاش براى اين قسمت يه آرزوى ديگه برام ميكردى!!!

0 ❤️

364882
2013-02-28 21:23:40 +0330 +0330

مفسد جان کامنتت خیلی باحال بود.دم خودت سوپر جیز،دلیل اینهمه توصیف فضا این بود که قرار بود یه سکس عاشقانه توی این فضا اتفاق بیفته.فضای ویلا بهش بیشتر پرداخته شد تا خواننده کاملا بتونه محیط رو تجسم کنه و هدف درک رابطه حسام و ندا بود.

پژمان جان خوشحالم که برگشتی.امیدوارم سالم و سرحال شده باشی.ممنون که بهم لطف داری و حمایت می کنی.من همیشه یاد دوستانم هستم.قسمت قبل کامنتت نبود خیلی دلم گرفت.واقعا خوشحالم باز تو جمعمون هستی.ولی راستش بدجوری دلم واسه درسا شور میزنه.

آریزونای عزیزم شب آدینه ات شکلاتی.خیلی ممنون از لطف و محبتت.ولی قربون دستت اگه دنبال راز ندا میگردی دنبال راز خوش فرمیش بگرد…چون انصافا بزرگ نیست. :">
قضیه رکورد هم مثل خودت باحال بود.ولی جان تو آریزونا تو این مورد باید یه کم تلاش کنی چون نهضت حالا حالا ها ادامه دارد :D

قلب مسین مهربون خوشحالم که خدا قسمتت کرده،پس اینبار دعا میکنم برات نگهش داره.شب جمعه هم هست اجماعا صلوات :D

0 ❤️

364883
2013-02-28 21:35:58 +0330 +0330

نايريكا جون اولا كه الان ديگه صبح جمعه اس، دوما با اين صلوات همه چيز رو كه تموم كردى رفت!!!
آريزونا تقصير خودت نيست كه انقدر هيزى، آدمى كه همش دنبال گنج تو بيابونا باشه اينجورى ميشه!
د آخه پسر اون سوال حسام بود تو اين وسط چى ميخواى، نكنه راز گنج تو جواب اين سواله؟!!!

0 ❤️

364884
2013-03-01 04:22:52 +0330 +0330
NA

با اینکه داستانت عالی بود اما از رفتار ندا با مادر حسام موافق نیستم چون اون هم یه مادره که دلواپس بچه خودشه مثل خود ندا
درمورد حسام هم که دوستان گفتنیها رو گفتند
عزیز دلم انشاالله که موفق باشی

0 ❤️

364886
2013-03-01 06:11:07 +0330 +0330
NA

~X( ~X( ~X( ~X( :’’( :’’( :’’( :’’( اشتباه کردی نخوندی بیشتر تست کنکور ارشد از همین داستان بود

0 ❤️

364887
2013-03-01 06:11:56 +0330 +0330
NA

اشتباه کردی نخوندی بیشتر تست کنکور ارشد از همین داستان بود

0 ❤️

364888
2013-03-01 08:05:11 +0330 +0330
NA

مرسی ، عالی مثل قسمتهایی قبلی

0 ❤️

364889
2013-03-01 09:21:24 +0330 +0330
NA

سلام،
از ديروز ظهر كه داستان و خوندم چند بار اومدم و كامنتا رو ديدم، اما خيلي دلم ميخواست نظر مفصلي بنويسم كه متأسفانه واقعا درگير بودم و نشد تا همين الساعه كه اومدم ديدم لاو خان دوباره اين دو تا نظر ناقابل بيربط ما رو زير محرم سكس پرچم كردن! (خيلي خركيف شدم ازم نام برده شد! مرسي لاو! اين داستان هيوا خان بيشتر از خودشون، منو به شهرت رسوند! اونم شهره به پهن كردن بساط حرف مفت! به جدم قسم من فقط جواب چيزايي كه به خودم مربوط بود، دادم! اين صدبار)
نائيريكا خانوم (اسمت يعني چي؟) ضمن سپاس از محبتتون عذر تأخير هميشگي من رو بپذيريد. سعي ميكنم تكرار نشه!
نظر من راجع به داستان، تقريبا لا به لاي نظرات سايرين هست.
توصيفات زيادي از باغ و فضاي خونه اين حس رو به من القا كرد كه نويسنده مايل ه توانايي توصيفش رو محك بزنه يا نمايش بده. البته در قسمت دكوراسيون به جهت فضولي حواسم رو بيشتر جمع كردم، اما توصيفات تك تك، اونم به اين ريزي خواننده رو تو فضا گم ميكنه. شايد بهتر باشه اول شماي كلي خونه، موقعيت ساختمون اصلي، نماي بيرونيش و محل قرارگيري باغچه ها مشخص بشه، بعد ريزتر مثل چراغها و سرك كشيدن خورشيد و … . از كل به جزء؛ مخاطب بايد بدونه تو ذهنش مبل رو كجا بذاره، ميز رو كجا بعد بياد رنگ و نقش رو تطبيق كنه.
هر از چندگاهي ذكر خير عمارت سراب ميشه، اونجا هم گفتم: ساختمون هاي خيلي مجلل تقريبا تكراريه، گرچه همه ما ميپسنديم! مضافا اينكه مخاطب با رئالي ارتباط برقرار ميكنه كه در زندگي خودش دست يافتني باشه! اگر حسامي با اين همه(!) خوبي هم باشه، مكانش نيست!
بيش از قسمت قبل تأسف ميخورم كه چرا اين بخش داستان فلاش بك ه و من نميتونم پا به پاي ندا بيام. چون از قبل ميدونم “از هر طرف، نرفته به بن بست ميرسيم”… نفرين به روزگار من و روزگار تو! (شراره جون، اين شعر و شاعريات و ببينم يا فحش و فحش كاريات و؟! دمت گرم!)
با اين وصف فك ميكنم نسخه پيچيدن دوستان راجع به داستاني كه كامل نوشته شده و اولش هم آخرش رو مشخص كرده، دردي از عاقبت محتوم ندا و سامان قصه دوا نميكنه! رضا رو هم كه ميدونيم تقريبا، پس ما مونديم و اميرمهدي و لگد به بخت زدن سپيده خانوم!
همه اينا به كنار!
شخصيت ندا چيزي بود كه اول منو جذب كرد و به نظرم اومد نويسنده داره تو اين داستانا تيپ شخصيتي جديدي رو مياره وسط. دختري كه غرور پسنديده داره، تنها دغدغه زندگي اش پسربازي نيس، در بيرون حرف گوش كن و در درون سركش ه و ويژگيهاي ديگه اي كه همه جالبن. توي قسمت هاي اول داستان، ما اين ويژگي ها رو توي حركات و سكنات ندا ميديديم، به جز اندك تعدادي اشاره صريح؛ درحاليكه در قسمتهاي اخير ندايي رو ميبينيم كه به خودش و برخي ويژگي هاش علي الخصوص غرورش بيش از حد احترام ميذاره و مدام هم ابراز ميكنه! به قول پدرم: “يه كاغذ بايد بزنه پشتش، روش بنويسه: متشكرم!” اين مسئله از قهرمان، يك دختر پاچه پاره(!) ي به قول سيما جون گستاخ ميسازه كه دائما دنبال اعاده ه ابقاي غروريه كه انگار كاذب هم هس!
اشاره و تأكيد صريح رو تفاوتهاي اخلاقي پسنديده ندا، خاله خانومي و لج درآره! اقلا براي من.

و چون هميشه سپاس… لذت بردم.t

0 ❤️

364890
2013-03-01 10:43:37 +0330 +0330

بر پايه مدارك و شواهد موجود در ادوار ديرينه، زنان صاحب قدرت بوده وتوانايي هاي آنان در عرصه هاي وسيع انديشه ، عواطف ، الهيات،اقتصاد ، سياست ، هنر و… اثر گذاشته است.امروزه «اسطوره شناسي» در بين رشته هاي مختلف علوم انساني جاي راستين خود را باز يافته و كاربردهاي مختلفي علاوه بر محدوده تاريخ اديان و مردم شناسي پيدا كرده است.در اكتشافات باستان شناسي متعلق به فرهنگ هاي پيش از كشاورزي در جهان، سمبل هاي خدايي از جنس زن بسيار به دست آمده است كه عموما بيانگر قدمت پرستش« مادر خدايي» در جوامع كهن مي باشد.

ضعف و زبوني و عجز ، آن چنان كه در فرهنگ هاي امروزي به جنس زن نسبت مي دهند، در فرهنگ هاي كهن و پيش از تاريخ با زنانگي بيگانه است؛ در جوامع كهن زن با جسم و رواني سرشار از پديده هاي حيات بخش قدم به ذهنيات انسان باستاني مي گذارد و در كمال هوشياري و خردمندي آنچه را براي او ضرورت دارد به زيور خلقت مي آرايد.زن در اوستا «نائيريكا» خوانده شده است. «نئيري» در اوستا ،دلير، جنگاور و پهلوان است و به مردان پهلوان گفته مي شده ، و همين واژه به گونه مونث آن يعني نائيريكا براي زنان دلير و نام آور نيز به كار رفته است. اين واژه در زبان پهلوي «نائيريك» به كار رفته است . در يادگار بزرگمهر ، وزير انوشيروان ، از نائيريك يعني همسر نيك به بزرگي ياد شده است و با همين تلفظ هنوز در زبان ارمني به معني همسر و زن مورد استفاده قرار مي گيرد.

0 ❤️

364891
2013-03-01 11:08:39 +0330 +0330

مریم مجدلیه عزیز سلام
خیلی خوشحالم از اینکه بیشتر از این چشم انتظارم نگذاشتی و قدم رنجه فرمودی.از اون بیشتر اینکه بالاخره یک نفر پیدا شد اسم کاربری من رو درست و دقیق تایپ کنه که اون نشان از فرهنگ و دانش ادبی شما داره.چندین بار خواستم اسم کاربری خودم رو عوض کنم که باز حیفم میومد چون حاصل روزها فکر کردن و گشت و گذار توی نامهای اصیل ایرانی بود.به همین دلیل تصمیم گرفتم یکبار به صورت مفصل و مشروح معنی اسمم رو همراه با املای صحیحش بازگو کنم شاید از سختی تلفضش هم کم کنه .علاوه بر توضیحات بالا معنی کلمه نائیریکا در فرهنگ فارسی،پیام آور صداقت و راستی هست.
در مورد داستان هم که قبلا گفتم از هیچیک از شخصیتها دفاع نمیکنم و منتظر برداشت خواننده از شخصیتها در پایان داستان هستم.

0 ❤️

364892
2013-03-01 20:04:12 +0330 +0330
NA

لطف سركار مستدام.
اسم قشنگي ه؛ سپاس از توضيح…

0 ❤️

364893
2013-03-02 02:07:50 +0330 +0330
NA

دوست عزیز نوشته هاتون مثل قبل بسیار زیبا بود از خوندنش خیلی لذت بردم . سکس همراه عشق فوق العاده ست … امتیاز کامل از طرف من ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

0 ❤️

364894
2013-03-11 09:24:48 +0330 +0330
NA

درود نائیریکای عزیز
بالاخره هر هشت قسمت را پی در پی خواندم " بهتره بگم دیدم" چرا که براستی فضا سازی و توصیف شخصیتها بقدری زیبا ازکار درامده که پنداری فیلم سینمائی آنهم از نوع 3D و باکیفیت HD تماشا میکنی
یکی از دقدقه های ذهنی من در رابطه با جنس مخالف این بود که دوست داشتم بدانم میزان و چگونگی لذتی که شریک جنسیم هنگام سکس برخوردار میشه درچه حدی است ! باید یگم صحنه سکسی این قسمت بقدری زیبا و شیرین از زبان ندا بیان شده که همان لذت را حس میکنم
ایکاش به اندازه همه کلمات قصه قلب بود که بجای این پنج قلب نثارت کنم
دوستدارت
داریوش

0 ❤️

364895
2013-03-12 02:48:53 +0330 +0330
NA

سلام
آدم چقدر گاهي اوقات با خوندن اين داستان ها به اين موضوع بيشتر و بيشتر پي ميبره كه زندگي ما آدمها هر روز داره يه بازي پيچيده رو پشت سر ميذاره.
دوست خوبم من زياد وقت و حوصله اينجا اومدن ندارم
ولي با خوندن داستان شما و چند نويسنده ديگه اين سايت كه خيلي برام محترم هستين گاهي احساس سبكي ميكنم و حس ميكنم راحت تر مي تونم بار غم ها رو تحمل كنم
ممنونم و 5 قلب قرمز خوشكل تقديم شما

0 ❤️

364896
2013-03-12 03:03:54 +0330 +0330
NA

بلکه سرانه مطالعه با این داستانا بره بالا

0 ❤️