یکی یکی چراغ مغازه ها خاموش میشد و خیابون های شهر لحظه به لحظه توی سکوت و سنگینی شب غرق میشد.صدای زنگ گوشی موبایلم دیگه از توی کیفم به گوش نمیرسید.احساس کردم شارژش تموم شده و خاموش شده و این بهم حس آرامش عجیبی میداد.دیگه حتی نگرانی پدر و مادرم هم برام اهمیتی نداشت.چون پای همه رو واسه افتادن این اتفاق وسط کشیده بودم.اونشب از همه دنیا طلبکار بودم ولی بیشتر از همه حسام دلم رو به درد آورده بود.
حسام با دست خودش آتیش به خرمن رابطه مون زده بود.توی اون لحظه احساس میکردم شخصیتمو لگدمال کرده.
اصلا نمیفهمیدم چطور تونسته بود مسئله به این بزرگی و مهمی رو از مادرش کتمان کنه.تازه دلیل نگرانی که مثل شعله شمع تو چشماش میدرخشید رو میفهمیدم.
حسام قضیه ازدواج اول من و وجود سامان رو از مادرش مخفی کرده بود و از من میخواست تو این دروغ باهاش همدست بشم.
با اینکار چطوری میتونستم توی صورت معصوم سامان نگاه کنم وقتی به خاطر خوشبختی خودم حاضر میشدم انکارش کنم.توی این چند سال تن به حقارت نداده بودم و از مسیر سنگلاخ زندگیم یه جاده قشنگ و هموار ساخته بودم و دست تو دستهای کوچولوی پسرم قدم به راه گذاشته بودم.اینکار مثل این بود که سامان رو کنار این جاده رها کنم و راهم رو ازش جدا کنم.در حالیکه سامان تنها انگیزه من واسه درست زندگی کردن بود.ستون همه ارزشها و باورهای قشنگم بود.
حسام با این کارش خرد و خاکسترم کرده بود.انگار با دست سنگین بیدارم کرده بود واقعیت تلخ رو جرعه جرعه به حلقم ریخته بود.اینکه باید سامان رو مثل لکه ننگ انکار میکردم تا لیاقت داشتنش نصیبم بشه.احساس آدمی رو داشتم که خیانت بزرگی مرتکب شده و عذاب وجدان داره روحش رو مثل خوره میخوره.
خوشبختانه تعطیلات تابستون بود و دغدغه دانشگاه نداشتم.خواستم از کار تو شرکت استعفا بدم که مدیر شرکت قبول نکرد و بهم یکماه مرخصی داد تا هر مشکلی دارم برطرف کنم و دوباره به همکاری باهاشون ادامه بدم.قبول کردم در صورت حل مشکلاتم حتما رو پیشنهاد همکاری مجدد فکر کنم.ولی هیچ قولی ندادم که بارش روی شونه ام سنگینی کنه.فردای اونروز با پدر و مادرم و سامان راهی مسافرت شدیم.تنها راهی که پیش روی خودم میدیدم دور شدن از شهری بود که آسمونش بین من و حسام مشترک بود.
سه هفته ای رو که توی مسافرت گذروندیم فرصت خوبی بود واسه پذیرفتن این حقیقت که دوباره باید به پیله تنهایی خودم برگردم. موقع رفتن توی سکوت زل زده بودم به جاده و کلمه به کلمه حرفهای حسام رو مرور میکردم.چون هرچی بیشتر در مقابل هجوم خاطرات مقاومت میکردم دیرتر با این حقیقت کنار میومدم که عاقلانه ترین تصمیم جدا شدن از حسام هست.
گوشی موبایلم رو خاموش کردم و به این شکل مانع این شدم که حسام حرکتی انجام بده تا منصرفم کنه.هنوز اونقدر قدرت نداشتم در مقابل نیروی وابستگی که منو به سمتش میکشید مقاومت کنم.با همه بلایی که به سر غرورم آورده بود.بدبختی این بود هنوز دوستش داشتم و هرچی دنبال ردپای نفرت ازش توی دلم میگشتم تا کمکم کنه عشقش رو از دلم بیرون کنم بی نتیجه بود.
تو مسیر برگشت اونقدری روحیه ام عوض شده بود که دیگه احساس میکردم میتونم به سر کارم برگردم ولی هنوز قدرت روبرو شدن با حسام و بی تفاوت رد شدن ازش رو نداشتم.
یکروز بعد از برگشتن از مسافرت به قصد پیدا کردن کار از خونه زدم بیرون ولی چون دنبال کار پاره وقت بودم نتیجه ای نگرفتم و دست از پا درازتر به سمت خونه برگشتم.
بعد از اینکه ماشین رو کنار کوچه پارک کردم و پیاده شدم همزمان با من یه خانم از ماشین مدل بالایی که جلوی ماشین من پارک شده بود پیاده شد و وقتی عینک آفتابی از صورتش برداشت ، سرم به دوران افتاد.
مادر حسام با لبخندی تصنعی جلو اومد و سلام کرد.نمیدونم چرا اینبار احساس اضطراب به جونم چنگ نمیزد.از لحن رسمی و غیر صمیمی اش خوشم نیومد.ولی کنجکاو بودم بدونم علت حضورش چیه.ازم خواست چند دقیقه ای به صورت خصوصی باهم صحبت کنیم.به ماشین اشاره کردم و گفتم:
نوشته: نائیریکا
Koskasha :
حسش به اینه که ادم با نویسنده مشکل پیدا کنه .ولی داستانشو بخونه و بهش 5 تا قلب بده دوست عزیز.
نايريكاى عزيز سلام
از داستان زيبات مثل هميشه لذت بردم، دومين كامنت رو برات گذاشتم ولى بعد اصلاح شدن اشتباهى كه تو آپ شدنش بود، كامنت من حذف شد!
صرف نظر از تعداد معدودى ايراد ويراستارى، داستان واقعا عالى بود.فضا سازى هاى فوق العاده، جورى كه آدم خودش رو تو اون فضا حس ميكنه، نشون از ذهن پويا و قلم شيواى تو داره . اعتراف ميكنم سكس رو واقعا زيبا وصف كرده بودى، طورى كه خاطرات خوب سكسيم برام تداعى شد و يه جورايى من رو برد به روزهاى خوبى كه تو باغ با عشقم ميگذروندم!
به خاطر زنده كردن گذشته ازت نميگذرم! و به خاطر ذوق و هنرت پنج تا قلب قرمز كه امروز رنگشون قرمزتر از هميشه هست رو بهت هديه ميكنم.
صدای زنگ گوشی موبایلم؟؟؟ آخرش زنگ گوشیت یا زنگ موبایلت.
نایریکای عزیز
داستانت قشنگ بود. خیلی خوشم اومد. آفرین. صحنه سکس رو واقعا قشنگ توصیف کردی. آفرین
از خوندن داستانت لذت بردم. ادامشو زود بنویس
سلام نایریکای عزیز و گل و نازنین
بسیار زیبا بود مثل قسمتهای قبلی ،حتی بهتر از قسمتهای قبلی
چیزی ندارم بگم جز اینکه بگم :
دست مریضاد ،آفرین به قلم شیوات و استعداد خارق العادت
ممنون از داستانی که نوشتی گلم
امیدوارم همیشه زنده باشی و سربلند و سایت مستدام نایریکا جان
آرزو دارم در تمامی مراحل زندگیت موفق و پیروز باشی گلم
ارادتمندت ،علیرضا
بازم ممنون من یکی با نوشته هات و شخصیتخودت ارتباط خاصی برقرار کردم از به تصویر کشیدن صحنه ها که با وصف تو در مخاطب ایجاد میکنی لذت بردم ، بدون شک ذهن هشیار و قلم شيوا و گیرایی داری بهت پیشنهاد میدم این داستانو به چاپ برسانی .
داستانت بدون نقص بود و من ازش لذت بردم ناریکای عزیز ، مثل همیشه تمام امتیاز تقدیم تو
منتظر قسمت بعدی داستانت هستم ، نمیدونم اگه داستانت تمام بشه من چیکار کنم
نایریکای عزیز :
با قلبی سرشار از محبت و عشق و علاقه و دوستی به شما ای عزیز… که امروز مرا پر از شادی و لذت کردی…
بعد از لذت …ل شدن ، آنهم برای داستان شما ، تا این لحظه حداقل 5 بار داستانت را خواندم و اشک شوق و دوستی بر چشمانم جاری شد .
ای عزیز من نقاد نیستم و فقط اینرا میدانم که هر آنچه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند. …
در آخر شرمنده هستم از اینکه با چنین نام کاربری. … مجبور هستم علاقه و دوستی خودم را نثارت کنم .
امیدوارم همیشه شاد و خرم و سلامت باشی .
با سپاس بیکران
زیبا و قشنگ مثه همیشه!!! هیجان داستان زیاد بود زیادترم شد!!! یعنی حالا چی میشه؟!؟!؟ نه به دفع اول که بهش دست ندادی و ضایعش کردی نه به این دفعه!!! اصن انصاف رو بخوای رعایت کنی نداها همشون یه جورین!!! من نداهای زیادی رو دیدم که هم خیلی خوشگلن هم خیلی باحال!!! حالا اینی که گفتم چه ربطی به داستان داشت خدا میدونه!!! ادامه بده که خوب مینویسی!! ایشاالله که حالا حالا تموم نشه!!راستی پنج قلبم دادم!! عجب اینا قلب بودن اونروز خوابم میومد با ستاره اشتباه شدن!!حالا فرقی نداره چه ستاره چه قلب!!! مهم امتیاز کاملشه که تقدیم شد!!! ای بابا چقد فک زدم!!! موفق و سربلند باشید.
.نایریکای عزيزم قلمت طلاییه بسيار زيبا نوشتي ازت عذر ميخوام که قسمت قبل کامنت نداشتم اما امتیاز کامل تقدیم شد گلم توصیف صحنه های سکسی و احساسیت بی نظیر بود قسمت قبل هم از خوندن استعاره های زیبات لذت وافری بردم عاشق شخصيت حسامم و.دلم ميخواد بهم برسن تنها چيزی که توی داستانت دوست نداشتم توصیف زیاد از باغ و ویلا بود بنظرم یکم زیادتر از روند داستانت بود اما من عاشق قلمتم گلم امتیاز کامل تقدیم شد
سلام
ناییریکای عزیز خسته نباشی،داستانت خوب بود ولی مثل قسمت های قبل نقطه عطفی در داستان دیده نمی شد.
اولین مورد این بود که تصویری که از ندای منطقی (در قسمت های قبل)در ذهن نویسنده ایجاد کرده بودی ،در این قسمت به دلیل بعضی از مسائل(رجوع شود به مورد 4) تخریبش کردی،مثلا رفتار ندا در مقابل مادر حسام یا خود حسام کاملا به دور از ذهن بود و از ندای قسمت های قبل انتظار چنین کارهایی وجود نداشت.
دومین مورد این بود که فضای داستان ایجاب میکرد محیط سفر ندا را بیشتر توصیف کنی ،چون نقشی که این محیط در آینده ی داستان داشت بسیار زیاد بود چرا که تصمیم های آینده ی ندا وابسته به ریکاوری بود که در این محیط انجام شده بود.
سوم توصیف ویلا و نمای داخل آن بود که به گونه ی فرمالیته و به تقلید از داستان های دیگر بود ،و نقطه ی عطفی در توصیف آن به چشم نمی خورد،مثلا توصیفی که حداقل به سکس ندا و حسام ملاحت و زیبایی خاصی ببخشد.
چهارم این بود که شما در این قسمت صرفا هدفتان ایجاد یک رابطه ی سکسی در بین ندا و حسام بود،و متاسفانه این کار را بسیار شتابزده و نسنجیده انجام داده بودی ،که این شتابزدگی هم در تخریب شخصیت ندا و هم در توصیف رابطه تاثیر داشت.
پنجمین مورد هم اینکه شما برای اینکه این قسمت را پردازش کنید و به خواننده این را القا کنید که این قسمت صرفا برای ایجاد رابطه ی سکسی بین حسام و ندا نیست و این رابطه در خلال این قسمت اتفاق افتاده ،از توصیفات اضافی استفاده کرده بودید که این عامل باعث خستگی خواننده می شد.
در آخر هم تمرکز کردنیست نه گرفتنی(تمرکز می کند،نه تمرکز می گیرد)
تا درودی دیگر…
بازهم ناییریکا و یه قسمت دیگه ازداستانی که خیلیها منتظرن ببینن اخرش چی میشه. راستش رو بخوای درتوصیف فضای اون خونه ویلایی شباهتهایی رو با داستانهای قدیمی تر مثل عمارت سراب خودم دیدم. به قدری که حتی یه لحظه حس کردم که اون داستان رو خوندی ولی وقتی خودت گفتی که اون داستان رو نخونده بودی به شباهتهای قلمت پی بردم که درنوع خودش میتونه جالب باشه!!! برعکس دوستان من اصلا ازاین حسامه خوشم نمیاد. یه جورای …س لیسی زیاد میکنه. یه شخصیت لوس و ننر که معلومه یاد گرفته همه چیز رو با قهر کردن به دست بیاره. انتظار نداشتم ندا این رفتارش رو قبول کنه و به این راحتی بهش برگرده. به هرحال این تصمیم مهمی توی زندگیش بوده. اونم با حضور مادرشوهری که از همین الان براش شمشیر رو از رو بسته. از من میشنوی با علی به تعامل برس و برگرد سر خونه زندگی خودت. درسته که اون یه اشتباهاتی داشته ولی اینده پسرت سامان خیلی مهمتر از جنگولک بازی های عاشقانه توئه. از این حسام و خانواده ش آبی برات گرم نمیشه چون من در این رابطه هیچ عشقی ندیدم و بیشتر یک هوس زودگذره که احتمالا با این بغل خوابی یک شبه تموم میشه!! ( اصلا بگو به من، چه قدرم جدی گرفتم. هرکاری میخوای بکن.)
در مورد داستانت باید بگم تو یک نویسنده واقعی و قهاری که میدونی چی باید بنویسی. مطمئنم که اگه یک روزی بخوای رمان بنویسی میتونی یک رمان در حد برباد رفته یا سینوهه در چند جلد بنویسی. ولی واسه این سایت بهتره که نوشتن داستان کوتاه رو تمرین کنی. چیزی که از قسمت اول اینقد گفتم زبونم مو درآورد که اینقد حاشیه نرو به اصل قصه بپرداز. چون دوست ندارم هر دفعه عده ای بیان و بگن آی چقدر طولانی بود، آی پرحرفی زیاد میکنی و خواننده هات خسته میشن و …
به هرحال با علاقه قلبی که من توی این مدت و مخصوصا بعد از اون دعوای کذایی نسبت بهت پیدا کردم!!! (: منتظر میمونم تا قسمتهای بعد رو هم توی سایت بخونم…
مثل قسمت های قبل زیبا بود
از سکس با عشق خوشم میاد
5تا فلب هم تقدیم شد :-p
فقط امیدوارم آخرش این دوتا بهم برسند.
متنفرم از وقتایی که مادر ها بخاطر بچه هاشون از عشقشون میگذرند!
نایریکا حرف شاهین رو گوش نکن
برو سرآغ حسام :-)
البته صلاح مملکت خویش را خسروان دانند
البته. از شوخی گذشته تنهايي از بودن در كنار تن ها بهتره
تنهايي ديگه دلت رو نمیشکنه,بهت خیانت هم نمیکنه…
با شاهین مخالفم اگه حسام تنشو میخواست
خیلی قبلتر میتونست باهاش سکس کنه
دیگه این همه انتظار برا چی میکشید!!
البته اینکه هرکس نظر خودش رو داشته باشه یک امرکاملا طبیعی محسوب میشه. از نظر من حقیقت با واقعیت کاملا فرق میکنه. حقیقت اونچیزیه که باید باشه ولی نیست، و وااقعیت چیزیه که شاید حقیقی هم نباشه اما هست!! در مورد این رابطه هم همینطوره. شاید در نگاه اول حسام یک فرد عاشق پیشه باشه که دل درگرو ندا داده و حتی برای به کرسی نشوندن حرفش حاضر شده که مادرش رو تحت فشار قرار بده، اما حقیقت اینه که اون یک پسر مجرده که تاحالا ازدواج نکرده. در عالم حقیقی و خارج از داستان اینکه همچین فردی با زنی که یکباز ازدواج کرده و حتی بچه هم داره رابطه ای عاشقانه درحد ازدواج برقرار کنه زیاد شدنی نیست. مطمئنم چند سال که بگذره حرفهای زمزمه مانند اطرافیان مثل خوره روح حسام رو میخوره و این موضوع که حاضرشده با همچین زنی ازدواج کنه تبدیل به سرکوفتی همیشگی میشه. البته شاید من زیادی بدبین و تاحدی واقعگرا باشم و همه اینها که گفتم اتفاق نیفته و این دو سالهای سال مثل دو عاشق و معشوق دست در دست هم زندگی کنن… (؛
درضمن سپیده خانوم درسته که من از این حسام خوشم نمیاد ولی به جاش عاشق امیرمهدیم که یک شخصیت جنتلمن و مورد علاقه منه که سر خونه ش خین و خینریزی شدیدی بین من و پروازی در جریانه و منهم زیاد امید ندارم که این جنگ رو ببرم. چون اخرش شما زنها هوای همدیگرو بیشتر دارین و اون خونه رو میدی بهش… (:
چقدر تو نازی خانمی
خوندم و واقعا خوندن داره
دلم خنک شده هم واسه جوابت به مادر از خود راضی که به خودش اجازه میده هر جرفی بزنه و هم سکس بعد از سه هفته خستگی با یه تیر دو نشون خستگی خودت و ما هر دو رفع شد آخه امروز روز خسته کننده ای واسه آجیت بود
فقط یه مشکل ، من تند خوانم اما هیچ رقم نمیتونم داستانتو مجمل و سریع بخونم همه سطور که هیچ همه جملاتم کافی نیست همه کلماتش خوندنیه وگرنه ضرر میکنم
قرررررررررربونت
صحبت به شخصیت های داستان های دیگر کشید،جا دارد در میان یادی از رضای درسا کنیم که واقعا مردانگی رو میشه تو شخصیتش جلوه گر دید.
مرد که قهر نمی کنه که حرفش به دیگران به قبولونه ،مرد میخواد و عملی می کنه ، البته این به معنای حکومت مطلق مردا نیست که خانما من و زیر رگبار بگیرن،
جامعه از یک مرد انتظار این را دارد که تصمیماتش مطابق با منطق باشد و بدون هیچگونه لجبازی تصمیمات خود را عملی کند،و در خانه همان پدر دلسوز و شوهر مهربانی باشد که تصمیماتش را با خانواده اش به مشاوره می گذارد.مردی که بخواهد با لجبازی حرفش را به کرسی بنشاند ،مطمئنا در جامعه متزلزل خواهد بود و هیچوقت هم نمی توان از او انتظار تکیه گاه مطمئن را داشت،چه بسا در زندگی مشترک نیز برای وا رفتن از مسئولیت همان لجبازی ها را تکرار کند.
در این قسمت هم داستان نوید یک کشش جسمانی زود گذر را می دهد نه رابطه ای پایدار که اول روح ها به هم می پیوندند و بعد جسم ها یکی میشوند.
در کامنت قبلی هم گفتم از ندا انتظار داشتم که به نوع خواستن حسام واقع بینانه بنگرد،تازه اگر هم حسام آن حسامی باشد که سپیده خانم میگوید،بیشتر از همه سامان مهم است.(بچه بیشتر از هر چیز مسئولیت پذیری میخواهد)
مخصوصا در مورد فرزند پسر که در آینده نقش سر پناه دارد ، و کوتاهی در امر تربیت باعث رشد همچون حسام هایی در جامعه ی ما میشود.
در آخر هم درسا جان کجایی که جای خالی کامنتت به شدت حس میشه ;;)
ميبينم كه نايريكا خوب تونسته همه رو تو داستانش غرق كنه!
خودشم كه معلوم نيست رفته گل بچينه يا گلاب بياره!
به جاى بحث در مورد شخصيتهاى داستان توصيه ميكنم دوستان صبر پيشه كنن تا قسمتهاى بعدى آپ بشه، اونوقت همه اين بايد و نبايد ها حل ميشه، البته من به شاهين عزيز مشكوكم كه آخر داستان رو ميدونه!
بهتره حرف قلب مسین رو.گوش کنین چيكار داريد کدومشون خوبن؟آخرش این ندای قصه نایریکاس که تصمیم نهایی رو میگیره حالا شما هرچی ميخواين فریاد بزنید که کی خوبه و کی بد
اما كاش ندا تنهايي رو ترجیح میداد بر هر دوتاشون
شاهین مطمعن باش خونه به تو نمیرسه پس زیاد بهش دلخوش نکن
فعلا سپیده با اميرمهدي قهره
من چندوقت مشکل داشتم اما بخاطر این داستان و چندتا داستان دیگه میومدم.
مثل هربار عالی بود. 5 قلب برای تو عزیزم.
سلام.با بعضی از دوستان موافقم
صحنه های سکس رو خیلی خوب توصیف کردی و من تحسینت میکنم نه فقط بخاطر این مورد،بلکه بخاطر اینکه لز و محارم و خیانت نبود.من قسمت های قبل داستانت رو نخوندم و این الان اولین باره که داستانتو می خونم.ولی تنها خواهشی که ازت دارم،اینکه در قسمت های غیر سکسیت کمی تجدید نظر کنی.چون وقتی میخوندم،انگار دارم سریال های لوس تلویزیون یا رمان های ایرانی دهه 80 رو میخونم.
بازم بخاطر داستان خوبت ممنون
…
مه شب،وقتی که آمد میهمان داری کنید
در به روی او نبندید،آبرو داری کنید
قلب من در شهر چشمان شما جا مانده است
قدر یک شب هم شده از او نگهداری کنید
راستی!پرهای گنجشکان قلبم زخمی اند
یادتان باشد که از آنها پرستاری کنید
قلب دزدی رسم خوابی نیست خواهش میکنم
…بقیه اش یادم رفت
:D
قلب مسین منم به این شاهینه مشکوکم ببرش بازجوییش کن ببين چي میدونه شايد تونستیم آخر داستان رو از شاهین بفهمیم
عاقا چتونه شماها؟ دعوا سر چیه؟ حالا ما یه حرفی زدیم تو قسمت قبلی شاهین باز مخالفت کرد!(نیشخند)
البته هرچند منم زیاد به حسام خوش بین نیستم و بقول معروف آبی ازش گرم نمیشه ولی از این علی بی…(ببخشید نایریکا جان) خوشم نمیا!!!
وقتی کسی٬ کسی(هر دو به فتح!) رو دوس نداشته باشه تکلیف مشخصه. دوسش نداره و این خودشیرینیاش بیشتر از اینکه ندارو جذب کنه رو اعصابه…
شاهین گیر ندیاااا! امشب اعصابم چیزه. سریع موافقت کن باهام وگرنه امیر مهدی رو یه بلایی سرش میارم.
به اميرمهدي من چيكار داری هيوا؟
خوبه سیروانتو بکشم؟
منم اعصاب ندارما
والا منم حرف سپیده بانو رو قبول دارم. دوتاشونو ول کن. خودم برات(ندا!) یه عاقای خوب سراغ دارم!
عاقای خوب هم هست هيوا؟
لطف کن به سپیده معرفی کن که فکر نکنم با اميرمهدي آشتی کنه
عالی بود داستانت
من خیلی وقته میام شهوانی اما بالاخره مجبورم کردی ثبت نام کنم و بگم که چقد داستانت قشنگه و یکنفر هر روز میاد به سایت سر میزنه تا ببینه قسمت جدیدتو نوشتی یا نه. =D> =D>
بله ميبينم که هيوا خالی بست
اشكال نداره گفتم که گشتم نبود نگرد نيست هيوا بذار ندا خودش تصمیم بگیره عاقای خوب هم پيدا نکن
عاقا!!! پای منو الکی وسط نکشین چون من هیچ اطلاعی از اینکه حسام در نهایت با ندا ازدواج میکنه و سالیان سال باهم به خوبی و خوشی زندگی میکنن ندارم!!! پس بی خود منو با نایریکا در نندازین که تازه داریم باهم خوب میشیم. هرچند من شک دارم تا همینجاشم به خاطر این اظهارنظرات تحت پیگرد قانونیش قرار نگرفته باشم.
سپیده خانوم به جای اینکه مارو باهم دعوا بندازی یه حالی به اون امیرمهدی و سپیده بده تا اینقدر همه چشم به راه قسمت بعدیش نباشیم. ( شکلک نهایت بدجنسی)
باغیرت جان من با جلو رفتن مشکلی ندارم ولی اینکه تو پشت سرم باشی یه مقدار معذبم. قربونت تو بیفت جلو من خودم از پشت هواتو دارم… (؛
سلام بانو…زحمت کشیدید و ما را مجدد به یک داستان زیبا و کشدار مهمان کردید…هر چه جلو میرویم میبینم قلم شما با مهارت بیشتری حرکت میکند و کمتر به حاشیه میرود…بسیار فضا سازی ها بخصوص در مورد ویلا قشنگ بود…ولی بنظرم در مورد توصیف صحنه سکس همان حیای زنانه ایرانی مثل اکثر نویسندگان زن این سایت روی شما نیز تاثیر داشته است…
همین که اسامی اکثر دوستان نام اشنا را زیر داستان شما میبینم نشانه تائید این مطلب است…در ضمن نمره تون بیسته…
شاهين جان كوچه على چپ افتاد تو طرح الان اتوبان شده!
واى صاحبش اومد فرار كنيم!!!
DODOL DARAZ عزیز ممنون.بهت مقام کامنت اولی رو تبریک میگم.سپاس و ارادت من رو هم بپذیر دوست عزیز
پروازی مهربون حسش خیلی قشنگه که بفهمی یه نازنینی که فکر میکردی باهات قهره با چشمهای قشنگش داستانت رو میخونده تازه با قلب مهربونش 5 تا هم قلب بهت میداده.جای خالی کامنتت توی قسمتهای قبل واقعا به چشمم میومد و دلم میگرفت.خوشحالم که اومدی.بابت 5 تا قلب قشنگی که هربار فرستادی و من ندونستم تا تشکر کنم هزار هزاربار ممنون.بهرحال شرمندی کردی بانو
Koskasha ممنون.
ladyseducer ممنون گلم.اگه مشکلی نداشته باشی از این به بعد من لیدی صدات کنم.
سوگلی عزیز ممنون فدات شم.منم خیلی آی لاو یو آجی
قلب مسین مهربون کامنت دوم رو خوندم.دست گلت بابت قلبهای قرمز و خوشرنگت درد نکنه.تو بگو از ما گذشته ولی من بازم میگه خدا نصیبت کنه.
شب شیشه ای عزیز ممنون.ظاهرا کامنتت حذف شده.ولی تشکر ویژه منو بپذیر بابت اینکه به فکر دوستی من و پروازی عزیز هستی.امیدوارم رهات برگرده.
شیر جوان عزیز ممنون و سپاس.من یه عمری هست میگم گوشی موبایلم که با گوشیهای دیگه اشتباه نشه.اگه خیلی غلط نوشتم ببخشید.هیچ توجیهی ندارم براش.
علیرضای گلم ممنون.با وجود اینکه دیگه این آجیت رو یاد نمیکنی ولی من هربار یادت میکنم برات آرزوی خوشبختی و سربلندی میکنم.
احسان عزیز ممنون.زیاد غصه نخور عزیز داستان بعدی تا 5 قسمت نوشته شده.که بلافاصله بعد از عشق پنهان میاد روی سایت.
ذوگ عزیز ممنون.ببخشید که چشمهای نازنیتون درد گرفت.امیدوارم نظرتون بعدها عوض بشه.
Z21X عزیز ممنون گلم.کامنتهات هرچقدر هم طولانی باشه من کلمه به کلمه میخونم دوست عزیز.خوشحالم که حمایتم میکنید.
با غیرت جان خوبم عزیز تو چطوری؟ ممنون که نگران سامان جگر گوشه منی.خوشحالم که از این قسمت هم راضی هستی.
سپیده عزیز ممنون.هر بار که داستان آپ میکنم چشمم به راهت هست تا بیایی.خیلی گلی عزیزم.از رویای تنهایی چه خبر؟
لاوسکس عزیزم ممنون از اینهمه دقت و توجهی که به داستان داری.امیدوارم توی قسمتهای بعدی بتونم نظر مساعدت رو جلب کنم گلم.
شراره جون ممنون بابت شعر قشنگت.امیدوارم پایان داستان نظر مثبت داشته باشید.
شاهین عزیز منم دوست دارم.من هرچی دارم از تو دارم نازنین.چشم استاد حتما توصیه شما رو به گوش جان میسپارم.
برگ پاییزی خوشحالم که خوشت اومده دوست عزیز.آرزو کن ندا زودتر به آرامش برسه.
مامانی عزیز خوشحالم که امروز تونستم یه کم مرهم رو خستگیت باشم.آجی هم دوست داره.امیدوارم هرجا هستی موفق و پاینده باشی
آوین عزیز ناز قدمت.خوشحالم عضو شدی و امیدوارم تا آخر اسمت قشنگت رو تو کامنتها ببینم.
هیوا جون خوش اومدی.چی شده سرورم؟چرا اعصابت چیزه؟امیدوارم هرچی زودتر اعصابت راحت بشه و آروم بشی گلم.
دوستان گلم سلام
شب آدینه تون قشنگ و پر ستاره
ممنون که توی این قسمت هم دست دوستیتون رو ازم دریغ نکردید و همپای منو ندا بودید.امیدوارم کم و کاستیهای این قسمت رو هم به گلی و مهربونی خودتون ببخشید.
############################
من عـــــــــــاشق عاشقی های یواشکی ام ،
عشق های گم وگور
بی قراری های بی پایان
فریادهای خاموش … تمناهای سوزان
عشق های بی آزار
سوختن های مستی بخش
میان من و محــــــــرمترینی که نامحرمش می خوانند…
چرا ندا به سیما گفت لطفا پیاده شید؟مگه ندا سوار ماشین سیما نبود؟
من از شخصیت تو این قسمت اصلا خوشم نیومد.از نظرم نباید به حسام اینقد نزدیک میشد در حالی که هنوز شخصیتش مطمئن نیست.نمیگم حتما باید بره با پدر بچش.اما حسام هم آدم مطمئنی نیست.از نظر من مادرش تا جایی حق داره مخالف باشه.چند تا مادر میشناسید حاضر باشن واسه تک پسرشون یه زن مطلقه با یه بچه بگیرن؟
حسام جا اینکه از راه منطقی وارد شه تا مادرشو قانع کنه قهر میکنه.مردی که با مادرش این رفتار رو میکنه آدم مطمئنی نیست.
نويسنده ى عزيز
تا بحال انتقاد به داستانت زياد داشتم هرچند بى توجه بوديد و البته مختار هستيد به هر شيوه اى كه مدنظرتون هست بنويسيد و ديگر نيازى به تكرار آنها نيست. اما بهتر است كمى واقع بينانه به نتيجه نگاه كنيد و اگر انتقادى كردم براساس سالها تجربه در اين زمينه بوده و همانطور كه در قسمت هاى قبل هشدار دادم كه اگر به اين شكل ادامه دهيد مخاطبتان را از دست مى دهيد و همين هم شد بشكلى كه آمار بازديدتان از چهل و سه هزار در قسمت ششم به يازده هزار در قسمت هفتم كاهش قابل تاملى داشت و اين قسمت هم در حال حاضر شش هزار نفر است. به هيچ عنوان قصد به اثبات رساندن حرفم را ندارم ولى بد نيست در آينده قبل از تصميم گيرى، اين مسائل را هم در نظر داشته باشيد. برايتان آرزوى موفقيت ميكنم
رایاش عزیز ممنون بابت امتیاز کامل.امیدوارم همیشه لبت پر خنده باشه و مشکلت زود برطرف بشه.
وحیدجان خوشحالم که داستان مورد توجهت قرار گرفته.امیدوارم تا آخر راه سعادت همراهیت رو داشته باشم.
پیر فرزانه عزیزم اگه نمره من بیسته تو خود نمره بیستی.خوشحالم که نظر مساعد داری.حمایت و توجه شما بقیه دوستان خستگی رو از تن آدم فراری میده.
رضا قائم عزیز ممنون از اینهمه دقت و توجه شما.دوست عزیز بر خلاف شما من هیچوقت توی آمار و ارقام دقت نکردم.حتما شنیدید حرفی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.توی کار دل هم آمار و ارقام کوچکترین ردپایی ندارند.پای آمار و ارقام زمانی میاد وسط که بحث رقابت یا جوایز باشه.همین که محفلی برپا میشه و دوستان گرد هم میان و از حال و روز هم باخبر میشن واسه من یه دنیا ارزش داره.مابقی مسائلی که شما اشاره کردید فرع قضیه هست که اونقدر محو این بودم که حرفهام از اعماق وجودم باشه تا به دل دوستان بشینه فرصت بررسی آمار رو ارقام رو نداشتم.اگر چه دوست عزیزی که امتیاز کامل بهم میده و منو شرمنده لطف خودش میکنه قصد حمایت منو داره برای من خیلی ارزش داره ولی به قول دوستان واسه من مهم قلبهای نازنینشون هست که برام فرستاده میشه و بدون اغراق قلبم رو به طپش وامیداره.و وقتی از طرف دوستی کامنت دریافت میکنم امتیاز کامل داده شد ذره ای به این فکر نمیکنم که اسم داستان من الان توی سایت بالا و پایین میشه بلکه از شادی لبریز میشم بابت اینکه حرفم به دل یکنفر دیگه نشسته.دوستان عزیزی که باید باشند همیشه هستند اگر هم نبودند من براشون بهترینها رو آرزو میکنم.در پناه حق باشید.
دوستان درسا کجاست ما که چشممون به راهش سفید شد.کسی ازش خبر نداره؟
آریزونا هم که هنوز نیومده امیدوارم هر کجا هست سالم و تندرست باشه.
نوبهار عزیز خوشحالم که اینقدر دقت نظر داری.ندا چون نمیتونسته به داخل خونه دعوتش کنه،به داخل ماشین دعوتش میکنه.راجع به شخصیتهای داستان فعلا مجبورم سکوت کنم.ولی هر شخصیتی توی هر داستانی تاثیر و نقش خودش رو داره که مجموع همه اینها یه قصه رو میسازه.امیدوارم نتیجه قصه براتون مطلوب باشه.
دمت سوپر هیت.واقعا عالی بود نایریکای عزیز؛5 تا قلب ناقابل تقدیمت.
فقط دلیل توصیف باغ با این جزئیاتو میگی?
نایریکا جان، داستانت عالی بود ، من از خواندن این قسمت هم بسیار لذت بردم ولی ترجیح دادم که کامنت های قبلی خوانده شود بعد عرض ارادت بکنم،مطمئنا 5 پیمانه ی شما همواره پیش من محفوظه و من در هر قسمت با اشتیاقی بیشتر از قبل آنها را سر میکشم.
راستی از درسا و آریزونا که خبری نیست،من نمی دونم مریم مجدلیه کجاست؟
فکر کنم ایشون فقط بلده پای داستان هیوا بساط کنه :))
مریم مجدلیه هم جزو دوستانی هست که همیشه منتظرش هستم.البته یه مقداری با تاخیر میان ولی همیشه مورد لطف خودش مارو قرار داده.
داستان من فعلا به قصه ها پیوسته,نميتونم سپیده رو بیارم پیش اميرمهدي ,زور که نيست نمیخواد ديگه
اگر یه روزی راضی شد داستانشم مينويسم
شاهین الان یعنی ناخواسته آخر داستان رو لو دادي؟ هه عمرا
مثل همیشه عالی بود واقعا لذت بردم وقتی هم که تموم شد خیلی ناراحت شدم کاشکی طولانی تر بود ولی کاشکی یه خرده از ویلا کمتر تعریف میکردی و توضیح میدادی خیلی به دل نمی نشست بعد یه جایی هم گفته بودی دهانش که به بقیه توصیفاتت نمیخورد اگه میگفتی دهنش فکر کنم خیلی بهتر بود
ناییریکا دوست نازنینم سلام.
پیامت رو که برام گذاشتی خوندم و از اینکه به یادم بودی خیلی خوشحال شدم.
قسمت هفتم و هشتم را هم خوندم و به هردو امتیاز کامل دادم چون الحق لیاقت بشتر از پنج تا قلب را داشتند ولی چه کنم که فقط 5 تا واسه امتیاز گذاشتن! :D
راستی از اینکه اسم دوستان غایب را بردی و یادی ازشون کردی خیلی خوشحال شدم چون نشون میده آدم قدرشناس و مهربونی هستی.
پیروز و سربلند باشی عزیزم
Pentagon U.S.Army
پژمان
ندا انصافا سينه ات رو پروتز نكردى؟؟ :-D
كارى به شخصيت داستانى حسام و يا اينكه كارش خوب يا بد بوده ندارم ولى چيزى كه هست گاهى آدم مجبور به كارهايى ميشه كه بنظر بقيه اشتباست، مثل حسام كه مطمئنه مادرش به هيچ عنوان راضى به ازدواجش با ندا نميشه… بنظر من حسام ضعيف و يا غير قابل اعتماد نيست، برعكس، اون براى رسيدن به خواستش مبارزه ميكنه شايد راه درست ترى هم وجود داشته ولى براى درك رفتار حسام بايد خودتو در شرايطش تصور كنى؛ مادر شما هم اگه بهتون بگه، گازاشك آور زدن نبايد نفس بكشى، نميتونى به حرفش گوش بدى، مجبورى نفس بكشى… براى حسام هم، ندا حكم نفس كشيدن رو داره و اگه ازين ديد به مسئله نگاه كنيد مسلما بهش حق ميدين… بنظر من آخر اين داستان اگه راز بزرگ بودن سينه هاى ندا فاش نشه خيلى نامرديه!!!
به هرحال :-D
نايريكا جان اگه فكر كردى ميتونى ركورد منو بزنى بايد بهت بگم كه سخت در اشتباهى! داستان پرشانم هنوز تموم نشده اگر هزار قسمت هم بنويسى من هزارويك قسمت مينويسم!! :-D
فعلا 8 - 8 مساوى!
راجع به داستانت هم بايد بگم كه هرچى جلوتر ميره بهتر ميشه و همينطور پيشرفتت در مقايسه با قسمت اول كاملا به چشم مياد. موفق باشى
نايريكا جان اينى كه گفتى خدا قسمتم كنه ماله قسمت قبل بود، اينقدر دعات زود اثر كرد كه فكر كنم از مقربين خاص بارى تعالى باشى!
كاش براى اين قسمت يه آرزوى ديگه برام ميكردى!!!
مفسد جان کامنتت خیلی باحال بود.دم خودت سوپر جیز،دلیل اینهمه توصیف فضا این بود که قرار بود یه سکس عاشقانه توی این فضا اتفاق بیفته.فضای ویلا بهش بیشتر پرداخته شد تا خواننده کاملا بتونه محیط رو تجسم کنه و هدف درک رابطه حسام و ندا بود.
پژمان جان خوشحالم که برگشتی.امیدوارم سالم و سرحال شده باشی.ممنون که بهم لطف داری و حمایت می کنی.من همیشه یاد دوستانم هستم.قسمت قبل کامنتت نبود خیلی دلم گرفت.واقعا خوشحالم باز تو جمعمون هستی.ولی راستش بدجوری دلم واسه درسا شور میزنه.
آریزونای عزیزم شب آدینه ات شکلاتی.خیلی ممنون از لطف و محبتت.ولی قربون دستت اگه دنبال راز ندا میگردی دنبال راز خوش فرمیش بگرد…چون انصافا بزرگ نیست. :">
قضیه رکورد هم مثل خودت باحال بود.ولی جان تو آریزونا تو این مورد باید یه کم تلاش کنی چون نهضت حالا حالا ها ادامه دارد :D
قلب مسین مهربون خوشحالم که خدا قسمتت کرده،پس اینبار دعا میکنم برات نگهش داره.شب جمعه هم هست اجماعا صلوات :D
نايريكا جون اولا كه الان ديگه صبح جمعه اس، دوما با اين صلوات همه چيز رو كه تموم كردى رفت!!!
آريزونا تقصير خودت نيست كه انقدر هيزى، آدمى كه همش دنبال گنج تو بيابونا باشه اينجورى ميشه!
د آخه پسر اون سوال حسام بود تو اين وسط چى ميخواى، نكنه راز گنج تو جواب اين سواله؟!!!
با اینکه داستانت عالی بود اما از رفتار ندا با مادر حسام موافق نیستم چون اون هم یه مادره که دلواپس بچه خودشه مثل خود ندا
درمورد حسام هم که دوستان گفتنیها رو گفتند
عزیز دلم انشاالله که موفق باشی
~X( ~X( ~X( ~X( :’’( :’’( :’’( :’’( اشتباه کردی نخوندی بیشتر تست کنکور ارشد از همین داستان بود
اشتباه کردی نخوندی بیشتر تست کنکور ارشد از همین داستان بود
سلام،
از ديروز ظهر كه داستان و خوندم چند بار اومدم و كامنتا رو ديدم، اما خيلي دلم ميخواست نظر مفصلي بنويسم كه متأسفانه واقعا درگير بودم و نشد تا همين الساعه كه اومدم ديدم لاو خان دوباره اين دو تا نظر ناقابل بيربط ما رو زير محرم سكس پرچم كردن! (خيلي خركيف شدم ازم نام برده شد! مرسي لاو! اين داستان هيوا خان بيشتر از خودشون، منو به شهرت رسوند! اونم شهره به پهن كردن بساط حرف مفت! به جدم قسم من فقط جواب چيزايي كه به خودم مربوط بود، دادم! اين صدبار)
نائيريكا خانوم (اسمت يعني چي؟) ضمن سپاس از محبتتون عذر تأخير هميشگي من رو بپذيريد. سعي ميكنم تكرار نشه!
نظر من راجع به داستان، تقريبا لا به لاي نظرات سايرين هست.
توصيفات زيادي از باغ و فضاي خونه اين حس رو به من القا كرد كه نويسنده مايل ه توانايي توصيفش رو محك بزنه يا نمايش بده. البته در قسمت دكوراسيون به جهت فضولي حواسم رو بيشتر جمع كردم، اما توصيفات تك تك، اونم به اين ريزي خواننده رو تو فضا گم ميكنه. شايد بهتر باشه اول شماي كلي خونه، موقعيت ساختمون اصلي، نماي بيرونيش و محل قرارگيري باغچه ها مشخص بشه، بعد ريزتر مثل چراغها و سرك كشيدن خورشيد و … . از كل به جزء؛ مخاطب بايد بدونه تو ذهنش مبل رو كجا بذاره، ميز رو كجا بعد بياد رنگ و نقش رو تطبيق كنه.
هر از چندگاهي ذكر خير عمارت سراب ميشه، اونجا هم گفتم: ساختمون هاي خيلي مجلل تقريبا تكراريه، گرچه همه ما ميپسنديم! مضافا اينكه مخاطب با رئالي ارتباط برقرار ميكنه كه در زندگي خودش دست يافتني باشه! اگر حسامي با اين همه(!) خوبي هم باشه، مكانش نيست!
بيش از قسمت قبل تأسف ميخورم كه چرا اين بخش داستان فلاش بك ه و من نميتونم پا به پاي ندا بيام. چون از قبل ميدونم “از هر طرف، نرفته به بن بست ميرسيم”… نفرين به روزگار من و روزگار تو! (شراره جون، اين شعر و شاعريات و ببينم يا فحش و فحش كاريات و؟! دمت گرم!)
با اين وصف فك ميكنم نسخه پيچيدن دوستان راجع به داستاني كه كامل نوشته شده و اولش هم آخرش رو مشخص كرده، دردي از عاقبت محتوم ندا و سامان قصه دوا نميكنه! رضا رو هم كه ميدونيم تقريبا، پس ما مونديم و اميرمهدي و لگد به بخت زدن سپيده خانوم!
همه اينا به كنار!
شخصيت ندا چيزي بود كه اول منو جذب كرد و به نظرم اومد نويسنده داره تو اين داستانا تيپ شخصيتي جديدي رو مياره وسط. دختري كه غرور پسنديده داره، تنها دغدغه زندگي اش پسربازي نيس، در بيرون حرف گوش كن و در درون سركش ه و ويژگيهاي ديگه اي كه همه جالبن. توي قسمت هاي اول داستان، ما اين ويژگي ها رو توي حركات و سكنات ندا ميديديم، به جز اندك تعدادي اشاره صريح؛ درحاليكه در قسمتهاي اخير ندايي رو ميبينيم كه به خودش و برخي ويژگي هاش علي الخصوص غرورش بيش از حد احترام ميذاره و مدام هم ابراز ميكنه! به قول پدرم: “يه كاغذ بايد بزنه پشتش، روش بنويسه: متشكرم!” اين مسئله از قهرمان، يك دختر پاچه پاره(!) ي به قول سيما جون گستاخ ميسازه كه دائما دنبال اعاده ه ابقاي غروريه كه انگار كاذب هم هس!
اشاره و تأكيد صريح رو تفاوتهاي اخلاقي پسنديده ندا، خاله خانومي و لج درآره! اقلا براي من.
و چون هميشه سپاس… لذت بردم.t
بر پايه مدارك و شواهد موجود در ادوار ديرينه، زنان صاحب قدرت بوده وتوانايي هاي آنان در عرصه هاي وسيع انديشه ، عواطف ، الهيات،اقتصاد ، سياست ، هنر و… اثر گذاشته است.امروزه «اسطوره شناسي» در بين رشته هاي مختلف علوم انساني جاي راستين خود را باز يافته و كاربردهاي مختلفي علاوه بر محدوده تاريخ اديان و مردم شناسي پيدا كرده است.در اكتشافات باستان شناسي متعلق به فرهنگ هاي پيش از كشاورزي در جهان، سمبل هاي خدايي از جنس زن بسيار به دست آمده است كه عموما بيانگر قدمت پرستش« مادر خدايي» در جوامع كهن مي باشد.
ضعف و زبوني و عجز ، آن چنان كه در فرهنگ هاي امروزي به جنس زن نسبت مي دهند، در فرهنگ هاي كهن و پيش از تاريخ با زنانگي بيگانه است؛ در جوامع كهن زن با جسم و رواني سرشار از پديده هاي حيات بخش قدم به ذهنيات انسان باستاني مي گذارد و در كمال هوشياري و خردمندي آنچه را براي او ضرورت دارد به زيور خلقت مي آرايد.زن در اوستا «نائيريكا» خوانده شده است. «نئيري» در اوستا ،دلير، جنگاور و پهلوان است و به مردان پهلوان گفته مي شده ، و همين واژه به گونه مونث آن يعني نائيريكا براي زنان دلير و نام آور نيز به كار رفته است. اين واژه در زبان پهلوي «نائيريك» به كار رفته است . در يادگار بزرگمهر ، وزير انوشيروان ، از نائيريك يعني همسر نيك به بزرگي ياد شده است و با همين تلفظ هنوز در زبان ارمني به معني همسر و زن مورد استفاده قرار مي گيرد.
مریم مجدلیه عزیز سلام
خیلی خوشحالم از اینکه بیشتر از این چشم انتظارم نگذاشتی و قدم رنجه فرمودی.از اون بیشتر اینکه بالاخره یک نفر پیدا شد اسم کاربری من رو درست و دقیق تایپ کنه که اون نشان از فرهنگ و دانش ادبی شما داره.چندین بار خواستم اسم کاربری خودم رو عوض کنم که باز حیفم میومد چون حاصل روزها فکر کردن و گشت و گذار توی نامهای اصیل ایرانی بود.به همین دلیل تصمیم گرفتم یکبار به صورت مفصل و مشروح معنی اسمم رو همراه با املای صحیحش بازگو کنم شاید از سختی تلفضش هم کم کنه .علاوه بر توضیحات بالا معنی کلمه نائیریکا در فرهنگ فارسی،پیام آور صداقت و راستی هست.
در مورد داستان هم که قبلا گفتم از هیچیک از شخصیتها دفاع نمیکنم و منتظر برداشت خواننده از شخصیتها در پایان داستان هستم.
دوست عزیز نوشته هاتون مثل قبل بسیار زیبا بود از خوندنش خیلی لذت بردم . سکس همراه عشق فوق العاده ست … امتیاز کامل از طرف من ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
درود نائیریکای عزیز
بالاخره هر هشت قسمت را پی در پی خواندم " بهتره بگم دیدم" چرا که براستی فضا سازی و توصیف شخصیتها بقدری زیبا ازکار درامده که پنداری فیلم سینمائی آنهم از نوع 3D و باکیفیت HD تماشا میکنی
یکی از دقدقه های ذهنی من در رابطه با جنس مخالف این بود که دوست داشتم بدانم میزان و چگونگی لذتی که شریک جنسیم هنگام سکس برخوردار میشه درچه حدی است ! باید یگم صحنه سکسی این قسمت بقدری زیبا و شیرین از زبان ندا بیان شده که همان لذت را حس میکنم
ایکاش به اندازه همه کلمات قصه قلب بود که بجای این پنج قلب نثارت کنم
دوستدارت
داریوش
سلام
آدم چقدر گاهي اوقات با خوندن اين داستان ها به اين موضوع بيشتر و بيشتر پي ميبره كه زندگي ما آدمها هر روز داره يه بازي پيچيده رو پشت سر ميذاره.
دوست خوبم من زياد وقت و حوصله اينجا اومدن ندارم
ولي با خوندن داستان شما و چند نويسنده ديگه اين سايت كه خيلي برام محترم هستين گاهي احساس سبكي ميكنم و حس ميكنم راحت تر مي تونم بار غم ها رو تحمل كنم
ممنونم و 5 قلب قرمز خوشكل تقديم شما
عشقه منه …