عشق پنهان (9)

1391/12/23

…قسمت قبل

توی دفتر طبقه بالای فروشگاه نشسته بودم و مشغول رسیدگی به حساب و کتاب مغازه بودم که تلفن زنگ خورد وقتی برداشتم دیدم حمید در حالیکه سعی میکرد آروم حرف بزنه گفت:

  • علی آقا یه خانومی اومده میگه با شما کار داره.شما کجا تشریف دارید؟
    میدونستم حمید طرف رو نشناخته و نمیدونسته میخوام روبرو بشم یا نه نگفته همونجا طبقه بالا هستم واسه همین پرسیدم:

  • اسمش رو نگفت؟
    با کمی من من گفت:

  • نه ولی میخواد خودش باهات صحبت کنه.
    بدون اینکه منتظر جواب من بمونه صدای محکم و آمرانه زنی نا آشنا توی گوشی پیچشید:

  • سلام علی آقا.بنده جودت هستم.به ذهنتون فشار نیارید چون شما منو نمیشناسید.امکان گفتن این موضوع به صورت تلفنی هم بود ولی اهمیتی که این مسئله برام داره منو تا اینجا کشونده و اگر اجازه بدید باید شما رو ببینم.میدونم شما هم مشتاق شنیدن حرفام هستید.
    راست میگفت صداش اصلا تا بحال به گوشم نخورده بود و لحن صحبت محکم و صریحش باعث شد فعلا بیخیال فاکتورها بشم و بگم:

  • خواهش میکنم خانم،به حمید آقا بگید راهنماییتون کنن دفتر.
    وقتی وارد شد فهمیدم حدسم در مورد صاحب صدا درست بوده و با زنی روبرو شدم که چهره مصمم و جدی داشت و برحسب اجبار اجتماعی بودن سعی میکرد بزور لبخند رو گوشه لبش حفظ کنه.از سر و وضع آراسته و لباسهای گرونقیمتش به نظر میرسید تاجری هست که واسه معامله سنگینی پیشم اومده.ولی اگر موضوع کار بود نیازی نبود اونجور به هم معرفی بشیم.
    تعارف کردم و روی مبل روبروی میزکارم نشست.هنوز نمیدونستم قراره چه موضوعی رو مطرح کنه ولی رفتار مودب و محترمانه اش باعث شد رسم ادب به جا بیارم واسه همین اول گوشی رو برداشتم و از حمید خواستم چای و بیسکوییت بفرسته بالا.توی مبل جابجا شد و گفت:

  • نیازی نبود زحمت بکشید.نیومدم زیاد وقت شما رو بگیرم.اگه اجازه بدید حرفهامو باهاتون بزنم و سریع مرخص بشم.

  • در خدمت شما هستم.

  • نمیخوام زیاد موضوع رو کش بدم.من سیما جودت هستم.تقریبا دو سالی هست که پسرم با همسر قبلی شما همکار هستند.
    از شنیدن این جمله عرق سرد به تنم نشست و فهمیدم با بحث خوشایندی روبرو نخواهم شد.ولی ترجیح دادم سکوت کنم تا حرفهاش رو بشنوم.

  • قبل از اینکه حرفمو بزنم اول بگم ممکنه اومدن من به اینجا زیاد کار درستی نبود.با وجود اینکه ترسی از علنی شدن ملاقات امروز ندارم.ولی این به صلاح هست که نداخانوم در جریان این مسئله قرار نگیره.
    هنوز از نیت خیر و شر اون زن خبر نداشتم ولی بوی بدجنسی از حرفهاش حس میشد از طرفی وقتی قضیه به ندا مربوط میشد کنجکاو شده بودم اول بشنوم چی میخواد بگه .فقط سری به نشانه تایید پایین آوردم و وقتی دید آماده شنیدن هستم ادامه داد:

  • چندماه پیش پسرم منو در جریان آشنایی با دختری قرار داد که مدتی بود باهم همکار بودن.ازش خواستم اول بدون هماهنگی قبلی توی محل کارش مارو باهم آشنا کنه. که این اتفاق افتاد و من جای مخالفتی ندیدم.با اطمینانی که به حسام داشتم میدونستم هر کسی رو واسه ازدواج در نظر نمیگیره.وقتی خواستم پا پیش بذارم واسه خواستگاری شنیدم یکسال مهلت میخواد تا درسش تموم بشه و اصرار داشت چون خانواده اش نسبت به روابط قبل از ازدواج سختگیر هستن این مسئله سرپوشیده بمونه.واسه آشنایی بیشتر خواستم خودش به تنهایی رفت و آمد بیشتری داشته باشه تا با خلق و خوی همدیگه آشنا بشیم.مدتی گذشت تا دیدم حسام عنوان کرد که اون خانم یه تجربه ازدواج ناموفق داشته که حاصلش یه پسر 6 ساله هست.بالطبع این مسئله خوشایند من که هزار آرزو و حسرت واسه تنها بچه ام داشتم،نبود.وقتی بنای مخالفت گذاشتم حسام وقتی خونه نبودم تا مانعش بشم برام یادداشت گذاشته بود که در اعتراض به مخالفت شما با ازدواجم از این خونه واسه همیشه دارم میرم.یک هفته خواب و خوراک ازم گرفته شده بود و مثل مرغ سرکنده دنبالش میگشتم.هرچی به موبایلش زنگ میزدم هیچ جوابی نمیداد.به اجبار سراغ ندا رفتم و ازش خواستم از حسام بخواد به خونه برگرده و منم بر خلاف میلم با این مسئله کنار خواهم اومد.تنها دلیل کوتاه اومدن من حسام بود که حاضر نبودم یک لحظه ناراحتی دوریش رو تحمل کنم و در ثانی وقتی بعدها از زبون ندا شنیدم که 5 سال پیش شما اون و بچه اش رو از خودتون روندید و رفتید دنبال زندگی خودتون کم کم با این موضوع کنار اومدم.تا اینکه اون اتفاق واسه سامان افتاد.کم کم متوجه شدم حسام مثل همیشه سرحال نیست و وقتی بررسی کردم فهمیدم شما واسه زندگی دوباره با ندا پیش قدم شدین و اون هم بهتون جواب منفی داده و شک ندارم علت اصلی این قضیه وجود حسام تو زندگیش هست.چون تنها برگ برنده ای که در مقابل من رو کرد پشت کردن شما به خودش و بچه اش بود که با برگشت شما هیچ ارزشی دیگه واسه من نداره.ظاهرا پدر و مادر ندا هم کاملا با من هم عقیده هستند و صلاح و خوشبختیش رو تو زندگی با شما میدونن ولی احساسات مانع میشه تحت فشارش قرار بدن.تصمیم گرفتم شما رو در جریان بذارم تا باز روی برگشتن ندا پافشاری کنید.با اصرارشما و از طرفی موج مخالفت من و پدرومادرش هم شما زندگی از دست رفته تون دوباره شکل میگیره و هم من با خیال راحت میتونم پسرم رو اونطور که دلم میخواد داماد کنم.
    شوک ناشی از حرفهای سیما جودت زبونم رو بند آورده بود.واقعا از خباثت و خودخواهی اون زن که پشت نقاب خیرخواهی و دلسوزی پنهون کرده بود،داشتم بالا میاوردم.اونقدر باهوش بودم که بفهمم داره منو به عنوان یه طعمه قرار میده و به قیمت خودخواهی خودش حاضره دست به هر دسیسه ای بزنه.با نفرت گفتم:

  • خانم جودت تعجب میکنم شما که این قدر حساب شده دارید برنامه میریزید چطور اونقدر باهوش نبودید که فکر کنید ممکنه اومدن شما به اینجا نتیجه برعکس داشته باشه و احتمال داره نجابت و پاکی ندا واسه من زیر سئوال بره و به کل منصرف بشم.

  • کاملا به جا میفرمایید.فکر اونجا رو هم کردم.در اینصورت یقین میدونستم که شما حاضر نیستی پسرتون تو دامن چنین زنی بزرگ بشه.حداقل کاری که میکنید واسه گرفتن پسرت اقدام میکنی.این هم ممکنه دوتا نتیجه داشته باشه.یا ندا بخاطر حفظ بچه اش تسلیم میشه و یا سامان رو به شما میسپاره و حداقل پسر من مجبور نیست تا آخر عمر بچه کس دیگه ای رو بزرگ کنه.
    جمله آخرش چنان منو بهم ریخت که با عصبانیت گفتم:

  • متاسفانه شما چشماتون رو بستید و از ابتدا هر توهینی دلتون میخواد دارید میکنید.من و ندا هنوز نمردیم که شما واسه پسرمون تعیین تکلیف کنید.متاسفم از اینکه با کم عقلی خودم ندا و سامان رو تو یه همچین موقعیتی قرار دادم.کاش اون روز اونقدر پخته بودم که فکر عواقب کار کثیف خودمو ببینم.خانم محترم اگه با زیر و رو کردن گذشته من امیدوار شدید اونقدر رذل و نامرد هستم که یکبار دیگه خنجر دست بگیرم و از پشت به زن و بچه ام بزنم سخت در اشتباهید.واسه اینکه روشن بشید عرض میکنم من حتی اگر بخوام هم نمیتونم سامان رو از ندا پس بگیرم چون وقتی داشت خیلی راحت از سر راه من کنار میرفت فکر اینجای کار رو کرده بود.با عقل و منطق و دوراندیشی که تو ندا سراغ دارم بهش اطمینان دارم درست ترین تصمیم رو واسه زندگیش خواهد گرفت.

  • آقای صولتی من حسام رو بیشتر از هر کسی میشناسم.مطمئن هستم که نمیتونه با سامان کنار بیاد.چون احساسش از وقتی شما برگشتید نسبت به سامان کلی فرق کرده.میفهمم که اونروز به خاطر عشق ندا حاضر بود پسر شما رو روی چشماش بذاره.ولی الان که ندا راه دیگه هم جز به یدک کشیدن سامان تو زندگی با حسام داره دچار تردید شده.از طرفی هم شما جوونها اونقدر مغرورید که از روی احساس تصمیماتی میگیرید که بعدها متوجه جزع و فزع ما بزرگترا میشید.زندگی ندا با حسام دوامی نداره.چون من تردید رو تو چشمای بچه ام میخونم.اون هنوز خام و جوونه.متوجه نیست میخواد تو چه رودخونه وحشی و بزرگی تو مسیر مخالف شنا کنه.این مسئله از روز پیش چشمم روشن تره و میخوام قبل از اینکه مهر یه زندگی ناموفق تو پیشونی بچه ام بخوره جلوی این کار رو بگیرم.

  • خانم جودت من حاضر نیستم از طرف من ندا متحمل کوچکترین رنجشی بشه.راه رو اشتباه اومدید.درسته که همین الان هم آرزوی لحظه به لحظه من هست که ندا به زندگی با من برگرده.ولی امکان نداره سر سوزنی باعث رنجشش بشم.شاید تعجب کنید و اصلا به مذاقتون این حرفم خوشایند نیاد ولی ندا مثل یه جواهر بی قیمت هست که زندگی باهاش لیاقت میخواد.چندان هم ادعای عقل شعور نکنید چون تا اینجا پسرتون ثابت کرده پخته تر و باهوش تر از شماست.

  • به همین دلیل هم مثل زباله از خونه ات پرتش کردی بیرون؟

  • اجازه نمیدم بیشتر از این به مادر بچه ام توهین کنی.من آشغال بودم که لیاقتش رو نداشتم.و شما که حاضرید به خاطر خودخواهی خودتون احساسات آدمها رو زیر پاتون له کنید.اگر نیت خیر تو سرتون داشتید نیاز نبود دزدکی سراغ من بیایید و بخواهید منو طعمه واسه رسیدن به هدفتون قرار بدید.پیشنهاد میکنم به جای اینکه به هر ریسمانی چنگ بزنید تا آدمها رو وادار کنید به میلتون رفتار کنن دلیل منطقی واسه حرفتون داشته باشید.نه به صرف اینکه فلان خاله خان باجی پشت سر شما حرف خواهد زد که واسه پسرش یه زن بیوه رو گرفته با سرنوشت پسرتون بازی کنید.

در حالیکه بدنش از عصبانیت میلرزید از جا بلند شد و گفت:

  • فکر میکردم به عشق پسرت برگشتی.گفتم مرد شدی و برگشتی زن و بچه ات رو حمایت کنی تا زنت مجبور نباشه با عشوه و ادا خودش رو به یه پسر مجرد قالب کنه.
    آشکار زهر خودش رو ریخت.کنترلم از دستم خارج شد و محکم روی میز کوبیدم و گفتم:
  • حق نداری پشت سر ندا اینطوری حرف بزنی.برو گمشو از اینجا بیرون.
    شاید اگر هر زن دیگه ای بود گریه اش میگرفت.یا تو این موقعیت میشد ضعفش رو دید.ولی چموش تر از این حرفها بود.بدون اینکه ذره ای سر فرو آورده باشه روی پاشنه چرخید و محکمتر از وقتی اومده بود به طرف درب بیرون رفت و پشت سرش درب رو محکم به هم کوبید که از صدای بلندش از جا پریدم.دیگه حوصله کار کردن نداشتم.کتم رو پوشیدم و از دفتر زدم بیرون.نای راه رفتن نداشتم.تمام امیدم بابت برگردوندن خوشبختیم دود شده بود.باز شده بودم همون مرده متحرکی که قبل از دیدن سامان و ندا بودم.با حال نزار سوار ماشینم شدم و مسیر خونه رو در پیش گرفتم.
    ندا داشت تو اون آتیش غرورش هم خودش رو میسوزوند و هم منو بچه ام رو به دنبال خودش فنا میکرد.نمیفهمید تو این زندگی میتونه مثل یک ملکه حکومت کنه.اونوقت حاضر بود تا آخر عمر کلفتی اون مادر فولادزره رو بکنه تا اجازه بده پسر کاکل زریش یه جرعه خوشبختی تو حلقش بریزه.
    با حرص رانندگی میکنم و مثل دیوونه ها با خودم حرف میزدم.آخه ندا من چی به تو بگم؟دختره کم عقل که فکر میکنی چشمم به موقعیت اجتماعی تو افتاده.آخه اینا به چه درد من میخوره.چرا نمیفهمی من خسته تر از اونم که دنبال عشق و عاشقی و هیجان باشم.مثل بچه ها دست منو گرفتی تو تازه نفس و من از نفس افتاده،منو هی به دنبال خودت میکشونی.
    من فقط دلم یه زندگی بی دغدغه میخواد.نمیخوام مثل یه پازل تیکه و پاره هر گوشه زندگیم رو از یک طرف جمع کنم.دیگه به چه زنی اعتماد کنم واسه یه شروع تازه؟یه زندگی پر از دلهره و استرس اینکه کی بهت خیانت میکنه؟بعدشم تا آخر عمر جلوی تو گردن کج کنم و بچه مو گدایی کنم.بسه دیگه من هرچی آزمون و خطا کردم.نوبت تو شده دست به ریسک بزنی؟
    خاک برسرت علی که همه این بلاها رو خودت به سر خودت آوردی.اونروز که دنبال اون عفریته رو گرفتی زنتو ول کردی چشمت دربیاد و برو از دهن گرگ بکشش بیرون.فقط میخواستی بندازیش تو بغل یه نره غول که حالا اون طفل معصوم خام محبتهایی بشه که یه روزی چشم میمالوند از تو نصیبش بشه.
    تو دنیا تنها زنی که میتونستم روش قسم بخورم تا باشی به پات هست ندا بود.اون چند نفری که سر راه زندگیم قرار گرفته بودند همه تو این امتحان مردود شده بودند.دیگه بس بود نمیتونستم یکی یکی عمرم بذارم پای معلوم شدن نتیجه امتحان از زن زندگیم.
    از سر کوچه که با ماشین وارد میشم چشمم به آزرای نقره ای که کنار دیوار خونه عزت خانم اینا پارک شده میوفته پاهام سست میشه.طوریکه به سختی گاز و کلاج ماشین رو عوض میکنم.بفرما شاهد از غیب رسید.خانم گند زد به سرتا پای زندگیمون حالا خرم و خرامان کنار دست شوهر احمقش میشینه و تشریف میاره خونه مادر هرزه تر از خودش مهمونی.
    از در خونه که میرم تو هرم صورتم باعث میشه وقتی مادرم میگه"خاک بر سرم،علی جان مادر چرا مثل لبو قرمز شدی؟"نکشوندم جلوی آینه ببینم چه ریختی شدم.ندیده میتونم حدس بزنم.
    بدون کلامی میام از پله ها برم بالا که مادرم صدام میکنه"مگه ناهار نمیخوری؟"پیرزن بدبخت انگار نه انگار با من حرف میزنه.همین که میگم"من خوردم مادر من،فقط خسته ام میخوام بخوابم"بره خدارو شکر کنه که تحفه نوظهورش باهاش یه جمله حرف زده.ولی میدونم مادر اونقدر مهربونه که میفهمه باز با خودم درگیرم.
    در اتاق خواب رو که باز میکنم دوباره گذشته تو ذهنم زنده میشه و صدای مریم تو گوشم میپیچه:
  • جون مریم تمومش کن دیگه.بذار زنت بشم لعنتیییییی.بذار عروست بشم علی جون.
    من تو سکوت فقط چهره عرق کرده مریم رو میدیدم که با چشمهای برق افتاده از نم اشک التماسم میکرد.ولی من نمیخواستم مریم بازیچه شهوت من بشه.اگه نمیشد چی؟ این منتهای نامردی بود اونم در حق کسی که از جونم برام عزیزتر بود.هفت سال تمومه درب خونه عزت پا بدر شده بود قبله گاه من.هفت سال وقتی در خونه رو باز و بسته میکردم چشمام دنبال چماش میگشت بلکه از گوشه قاب پنجره ای،لای درب خونه یا حتی روزنه آجر کنده شده گوشه حیاط قدیمی خونشون تیر نگاهش خلاصم کنه از این همه التهاب.
    کاش مریم من میمردم و نمیدیم مرگ یک فرشته رو.چطور اون فرشته معصوم و پاک شد دیو زشتی که خونه ام رو آتیش زد و راهش رو کشید و رفت.
    میام رو تخت قدیمی دوران مجردیم دراز بکشم ناله چوبهای کهنه اش تو گوشم طنین میندازه و باز صدای آه و ناله های شهوت انگیز مریم تو گوشم میپیچه.
  • بذار منم لذت رو باهات حس کنم دیگه عوضیییی
  • چرا نمیذاری بره تو بدنم؟نکنه عارت میاد من خودمو زنت بدونم؟
    علی جون،تو هفت ساله مرد منی و وقتی همه روحم درگیرته میخوام همه تنم هم در اختیارت بذارم.میخوام ازم لذت ببری.
    اندام ظریفش که مثل تندیس برهنه مریم مقدس برام پاک و بی نقص بود رو تو بغلم گرفته بودم و مثل پروانه ای که روی گل خوشرنگ و شاداب بالهاش رو پهن میکنه تا استراحتی کنه داشتم از شهد لبهاش میمکیدم.دیو شهوتم رو تا اونجا که تونسته بودم غل و زنجیر کرده بودم ولی اینبار از دیو وجود مریم غافل شدم.آخه منکه جز فرشته چیزی نمیدیدم.رطوبت عرق بدنمون یکی شده بود و مایع گرم و لزجی که طبق معمول بدون کوچکترین تلاشی به قول خودش به محض دیدنم تو یه جای خلوت و استشمام بوی تنم از لای پاش سرازیر میشد باعث میشد بدنم با کوچکترین نیرویی رو بدنش بلغزه یک آن مریم خیلی ماهرانه موجی که به مهرهای کمرش داد باعث شد با یه حرکت سریع شمشیر مردونگی منوبا غلاف زنونگی خودش بلعید.من که تمام قدرتم توی دستام بود که هرچی عاشقانه تر تو بغلم بگیرمش و اونقدر محو بوسیدن و لبهای داغش بودم که نفهمیدم مریم منتظر فرصت هست که طناب اسارت به گردنم بیندازه.تا حالا من و اون تا این حد ما نشده بودیم.داغی بی حد و حصری که نقطه شروعش تو عمیق ترین نقطه اشتراک بدنهامون بود مثل آتیشی که به فتیله دینامیت زده میشد و هر آن صدای انفجاری مهیب دنیا رو برمیداشت شروع به پیشروی کرد و چند ثانیه بعد صدای جیغ و گریه اش داشت همه دنیا رو خبردار میکرد.
    اونقدر ترسیده بودم که همه احساس رخوتی که از لذت هم آغوشی باهاش بهم دست داده بود جاش رو به ترس داد.وقتی بلند شدم هیچ کجا جز لای پای مریم و آلت من خونی نشده بود.نفس راحتی کشیدم که اثری از جرم نکرده من به ملحفه باقی نمونده.اونقدر عشق کورم کرده بود که همه چیز به نظرم طبیعی میومد.
    مریم همچنان شیون میکرد و من اونقدر هول شده بودم که نمیدونستم باید دلداریش بدم یا بهش تشر بزنم.باز عشق احمقانه اومد وسط میدون و قدرت تجزیه و تحلیل عاقلانه رو ازم گرفت و باعث شد با تمام وجود بغلش کنم و نوازشش کنم وبابت زنجیر ندامتی که به دست و پام بسته ازش تشکر کنم.
    ترس و وحشت تا یکهفته اجازه نمیداد بینمون اتفاقی بیفته تا اینکه دوباره جوش و خروش شهوت جوونی کار دستم داد و با این منطق که دیگه کار از کار گذشته حالا بعد یه فکری به حال این موضوع میکنیم دوباره روال گذشته رو پیش گرفتیم.بازهم قرارهای پنهونی تو طبقه بالا خونه پدریم و عشق و شهوت و هیجان.روز به روز مریم بی پرواتر میشد.اواخر دیگه حتی وقتی مادرم خونه بود وادارم میکرد هر جور مونده من از وسط طبقه اول ردش کنم و بریم طبقه بالا هر بار به یک بهانه.یکبار دلتنگی و بار دیگه شهوت و بار بعد ترس از تنهایی و غیره…
    تا اینکه زمزمه دختر حاج رضا شایگان تو خونه مطرح شد و من ندیده فقط گفتم نه.ولی هنوز به پاس هرزه گیها و هفت هشت شوهری که عزت عوض کرده بود جرات نداشتم حتی نفس بکشم و بگم نیم نگاهی به در خونه عزت خانوم میندازم.طبق کتاب قانون آبروداری که بابام نانوشته تو مغزمون فرو کرده بود عشق مریم ننگ و عار بود.از نظر اهالی محل هرکس از در خونه عزت میرفت تو مجرم و گناهکار بود.چه برسه به من پسر حاج رسول صولتی بشه داماد عزت و دائم در رفت و آمد باشه.بین حریم پاک و مقدس خونه حاج رسول با خونه غرق بی آبرویی عزت پا بدر.این لقبی بود که به مادر مریم داده بودند.ولی مریم همه ته قلبشون به پاکیش ایمان داشتند و نهایت رحمی که بهش میکردند این بود که نادیده بگیرنش.از بچگی از بازی با دختربچه های محله محروم بود.شروع دوستی من و مریم از جایی شد که یه روز غروب که از مدرسه برمیگشت دوسه تا پسر که میدونستند مرد غیرتمندی تو خونه عزت نیست تا بعد حقشون رو کف دستشون بذاره دختره طفل معصوم رو بین تیر کوچه و دیوار گیر انداخته بودن و میخواستن اذیتش کنن.داشتم از دبیرستان برمیگشتم خونه .توی تاریکی غروب صدای جیغ خفیفی به گوشم خورد.صدا از پشت وانت قراضه ای که دوسه قدم جلوتر از من کنار کوچه پارک شده بود میومد.پا تند کردم و وقتی رسیدم خون غیرت بچه محلی جلو چشمم رو گرفت و تا میخوردن اون دوتا عوضی رو زدم و وقتی دیدن حریف زورم نمیشن پا به فرار گذاشتن.وقتی برگشتم تا مریم رو راهی خونه کنم دیدم کیف و کتاب خاکیم رو داد دستم و با شرم دخترونه در حالیکه گونه هاش از خجالت سرخ شده بود سرشو زیر انداخت و زیر لب تشکر کرد و رفت.واسه اولین بار صورتش رو از نزدیک میدیدم.چشمهای درشت میشی که توی صورت مهتاب گونش هر مردی رو به چالش میکشید.مریم بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه با سرعت ازم دور شد و رفت توی خونه و درب رو بست ولی من همچنان مثل مجسمه ایستاده بودم و نگاه میکردم.مریم با چشماش جرقه آتیشی رو زد که زندگیم رو سوزوند و خاکسترنشینم کرد.
    عشق مریم مرز بین آبرو و بی آبرویی رو برام محو کرده بود. نمیفهمیدم کوچیک و بزرگ محله میگفتن عزت همزمان صیغه سه تا مرد میشه.فرض میگرفتم میتونم با فرضیه دین و ایمان که پدر و مادرم بهش پایبند بودن میگفتم مگه دیدید که تهمت میزندید.ولی گند زندگی خانوادگی مریم یکی دوتا نبود که بشه پاک کرد.باباش هم یه معتاد مفنگی بود که عزت که از دست کتکهاش که از شدت خماری وادار به هر کارش میکرد،خسته شده بود عمدا مواد گذاشت تو خونه و سر بزنگاه مامور خبر کرد و بعدشم سر شوهرش رو فرستاد بالای دار.
    دیگه بعد از چند سال اونقدر مریم بی پروا رفتار میکرد که مادرم پی به رابطه مون برده بود ولی به روی من نمیاورد حس مادرانه اش بهش میگفت دیر بجنبه آبروی خانواده رو بردم به زور ندا رو واسم خواستگاری کردند.وقتی ندا رو دیدم کوچکترین ایرادی نمیتونستم بگیرم جز اینکه بگم من دوسش ندارم.ولی عشق کوچه و خیابون تو قاموس پدر و مادر من نبود و میگفتند مهرش بعد از ازدواج به دلت میشینه .جرات نداشتم با مریم درمیون بذارم.مونده بودم چه خاکی سرم بریزم.
    زمزمه تدارک نامزدی به گوش مریم رسید و واسه اولین بار تو این هفت سال باهام قهر کرد که چرا ازش مخفی کردم.اونم بیکار ننشست و وقتی یه شب بابام از مغازه به خونه برمیگشت جلوش رو گرفت و هرچی بینمون بود به حاجی گفت.اونشب فقط دیدم بابام قلبش گرفت و وقتی رسوندیمش بیمارستان دکتر تشخیص داد سکته خفیف کرده.سالها طول کشید تا فهمیدم چطوری بابا با پول دهن عزت رو بسته و همیشه خودم رو گناهکار میدونستم و فکر میکردم مریم خانومی و گذشت کرده که شاهد ازدواج من و دختر دیگه ای بوده و دم نزده.
    تصمیم گرفتم پای مریم بایستم ولی هنوز سرمایه و پشتوانه مالی نداشتم و من که از بچگی تو ناز و نعمت بزرگ شده بودم میترسیدم پشت پا به همه چیز بزنم.میدونستم اصرار و پافشاری باعث میشه بابام با لباسهای تنم از خونه بیرونم بندازه.
    یادمه وقتی تصمیمم رو به مریم گفتم اشکهاش که مثل بارون بهاری روی صورتش رون بود فوری بند اومد و من که فکر میکردم بیشتر از این حرفها تلاش کنم تا از دستش ندم،خیلی راحت راضی شد.بعد از نامزدی بابا که حالا دیگه منو واسه خودش مرد حساب میکرد و دوست نداشت تا آخر عمر وابسته جیبش باشم حاضر بود هرچقدر سرمایه احتیاج داشتم واسه کار در اختیارم بذاره که هر چه بیشتر به زندگیم دلگرم بشم.
    اول از همه یه آپارتمان نقلی تو محله ای دور خریدم و مریم رو فرستادم اونجا زندگی کنه.اهل محل فکر میکردن مریم دانشگاه قبول شده و واسه درس خوندن رفته شهرستان،واسه همین پدر و مادر من هیچوقت شک نکردند که غیبت مریم از اون محله زیر سر من باشه.واسه اینکه حوصله اش تنهایی سر نره یه ماشین خریدم و در اختیارش گذاشتم و هر چقدر اراده میکرد پول تو دست و پاش میریختم تا با دوستای جدیدش خوش بگذرونه.به ظاهر سرمو انداختم زیر و مثل یه پسر سربراه زندگی تشکیل دادم ولی قبله گاه من خونه مریم بود.در ظاهر با ندا زندگی تشکیل دادم ولی فقط جسمم مطیع بود.از کوچکترین فرصتی استفاده میکردم تا پربزنم برم پیش مریم و باهاش با عشق راز و نیاز کنم.تنها امیدم این میون به ندا بود.تصمیم داشتم اونقدر بهش بی محلی کنم که از دستم به ستوه بیاد تا صداش دربیاد و ازم جدا بشه.هر چقدر مریم رو متعلق به خودم میدونستم ندا رو به چشم یه مهمون موقت میدیدم که اونقدر با ملاحظه و متین بود که دلم نمیومد بهش بی احترامی کنم.تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که ندیده بگیرمش.
    شب عروسیمون ندا با هزار امید و آرزو پا به خونه ام گذاشت.وقتی همه مهمونها رفتند و تنها شدیم نگاهم تو چهره معصومش که افتاد دلم نیومد برنجونمش.از طرفی اونقدر مریم گریه کرده بود تا مجبور شدم بهش ثابت کنم چقدر دوستش دارم و بهش قول دادم شب عروسیم رو هر طور شده پیش اون به صبح میرسونم.با درموندگی رفتم روی کاناپه کنار ندا نشستم و گفتم:
  • ندا جان شرمنده من باید چند ساعت تنهات بذارم.اشکالی نداره؟از تنهایی که نمی ترسی؟
    با حجب و حیای دخترونه سرش رو زیر انداخت و با مرواریدهای دامنش شروع به ور رفتن کرد و گفت:
  • از نظر من ایرادی نداره.ولی این وسط نظر من هیچ اهمیتی نداره.ممکنه از نظر بزرگترها اشکال داشته باشه.
    توی این جمله اش هزار تا حرف نگفته وجود داشت.ولی متوجه اعتراض پنهانی که توی جمله اش بود نشدم.واسه همین گفتم:
  • اونا دیگه اونقدر خسته ان که حوصله ندارن زاغ منو و تو رو چوب بزنن.یکی از دوستان صمیمیم تصادف کرده و نیاز به کمک من داره.میرم و زود برمیگردم.اگه میترسی در خونه رو قفل کن و بخواب.کاری هم داشتی میتونی به موبایلم زنگ بزنی.
    نمیدونم از لحن قاطع من بود یا نجابت اون که هیچ اعتراض دیگه ای نکرد و من سریع قبل از اینکه چشمهام اولین دروغم رو رسوا کنه خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون تا خودمو زودتر به مریم برسونم.

ادامه…

نوشته: نائیریکا


👍 0
👎 0
35500 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

367210
2013-03-13 05:51:12 +0330 +0330
NA

مثل همیشه عالی
مرسیییی

0 ❤️

367211
2013-03-13 06:38:37 +0330 +0330
NA

زود اومدم!
لذت بردم خانوم جان!

0 ❤️

367212
2013-03-13 06:44:02 +0330 +0330

از دو قسمت قبل نخوندم.
باهم میخونم.
ولی خیلی طولانی شده.

0 ❤️

367213
2013-03-13 06:50:28 +0330 +0330

چقدر خوشحال شدم دیدم داستان نائیریکا آپ شده.
داستان خیلی خوب نوشته شده و این از نویسنده چیره دستی مثل نائیریکادور از انتظار نیست.
از خوندن داستانت لذت بردم . نوشتن از زبون مرد برای نویسنده زن سخته ولی از پسش بر اومدی و انصافا خوب هم بر اومدی.
به کوری چشم دشمنات 5 تا قلب بهت میدم بانضمام چند تا بوسه برای دستای زحمت کشی که بی منت برای سایت و ما فعالیت میکنن.
تشکر در مقابل این همه زحمت، چیز ناقابلیه ولی بیشترین کاریه که از دست ما اینجا بر میاد.
مرسی و موفق باشی

0 ❤️

367214
2013-03-13 07:12:52 +0330 +0330
NA

دوست عزيزم
محشره محشر
كاملاً قابل درك و كاملاً قابل ستايش
همه شخصيت ها رو خوب درك كردم
مخصوصاً مريم و ندا رو
چقدر غمگين و چقدر زيبا اميدوارم خوب تموم بشه
5 قلب زيبا براي تو دوست خوبم

0 ❤️

367215
2013-03-13 07:20:35 +0330 +0330
NA

بازم مثله همیشه عالی ولی دیگه خیلی داری کشش میدی. زودتر تمومش کن. 9 قسمت اومدی جلو بابا

0 ❤️

367216
2013-03-13 07:30:14 +0330 +0330

یه چیز یادم رفت بگم!!!
قابل توجه آریزونا:8-9 و 3-2 در مجموع مساوی ههههههه.

0 ❤️

367217
2013-03-13 07:43:40 +0330 +0330
NA

درود بر پركارترين نويسنده ى اين روزهاى سايت
ضمن اينكه نميخوام نقدم در همين ابتداى كار بروى ديگر كاربران تاثير بذاره بايد عرض كنم كه شما توانايى نويسندگى را داريد اما مشكل اصلى در داستان شما ضعف در ويراستاريست، و اين ضعف تمام قسمت هاى اين داستان را شامل ميشود و صادقانه بگويم هيچكدام بشكل صحيحى ويرايش نشده اند و به عبارتى داستان خام است. البته شما قادر به قصه پردازى در حد قابل قبولى هستيد منكر هنر شما نمى شوم اما اين به تنهايى كافى نيست و بايد در پى رفع مشكلى كه عرض كردم باشيد.
اميدوارم در راه اهدافتان موفق باشيد.

0 ❤️

367218
2013-03-13 08:36:53 +0330 +0330
NA

تمام قسمت هاى داستان رو دنبال كردم اما اثرى از خودم به جا نذاشتم(منظورم نذاشتن پست بود :D‏ ‏)
البته دوست داشتم پست بزارم ولى ممكن بود نظرات و انتقاداتم باعث سؤتفاهم بشه.به همين دليل تا اين قسمت كه روزه سكوتم رو شكوندم ساكت بودم و مثل يه تماشاچى داستان رو دنبال كردم.
و اما نظرم!
وقتى از زبون ندا با حس زنانش مى نويسى خواننده رو به سمت قلمت جذب ميكنى اما وقتى از زبون على مى نويسى انگار آب سردى به روى خواننده ميريزى.(شايدم فقط من اين حس رو دارم)
على داستان انگار نه انگار كه مرده و از يك مرد بيش از حد فاصله داره.بعضى از حركات و عكس العمل هاش قابل درك نيست و كاراش از يك مرد خيلى دوره.
با اين حال شايد فقط من همچين مشكلى رو حس ميكنم
به هرحال براتون آرزوى موفقيت ميكنم
شاد باشيد و سربلند

0 ❤️

367219
2013-03-13 10:09:40 +0330 +0330
NA

سلام دوست خوبم
فقط چند خط اولش رو خوندم چون حدوا یک ماه پیش این قسمت را برای ویرایش بهم دادی که قرار بود قسمت هفتم باشه نه نهم!!!
به هر حال عالی مثل همیشه, خوشحالم از اینکه نظراتم برات مهم بوده و قسمتهایی را که ازت خواستم حذف کردی.
قلمت اینقدر شیوا و توانمنده که جایی برای نقد نمیمونه.
امتیاز کامل تقدیم شد.
پیروز و پاینده باشی عزیزم.
Pentagon U.S.Army
پژمان

0 ❤️

367220
2013-03-13 10:44:55 +0330 +0330
NA

داستانت زیبا بود
از زبون یه مرد زیاد بد نبود اما کل داستانت رو دوست دارم ودنبال میکنم

0 ❤️

367221
2013-03-13 13:40:20 +0330 +0330
NA

آقای باغیرت
مودب باش.تو اینجا اومدی که درباره داستان نقدهای صدتا یه غازتو بدی نه اینکه درباره کامنت ها نظر بدی.توئه بی غیرت یه پسری و طبیعیه که کس لیس باشی اما من چون یه دخترم دلیل نمیشه که مثل شما کس لیس و کون لیس باشم و حرفای دیگران را تایید کنم.من میگم اگه بنا به رمان خوندن باشه کتابخانه و کتابفروشی ها رمان بهتر از این دارن که برم بگیرم و بخونم.اینجا جای داستان کوتاهه نه اینکه نویسنده بیاد مثل رمان برباد رفته هزار صفحه کوس شعر ببافه.اتفاقا داستانش خیلی هم خاله زنکی بود.در ضمن به تو هیچ ربطی نداره که من چی میگم
کسمو با مخلفاتش بخور و گه زیادی نخور که برای سلامتیت مضره

0 ❤️

367222
2013-03-13 14:34:44 +0330 +0330

عالی!!!
از شخصیت مریم٬ با اینکه تقصیر زیادی نداشت ولی خوشم نیومد! کلا از دخترایی که آویزون مردا میشن خوشم نمیاد…
از زبان مرد نوشتن با اینکه عالی بود ولی جای کار بیشتری داشت. مرد قصه یه کم مرد نیست! اینکه بیاد و واسه مریم اون کارا رو بکنه و کنارش ازدواج کنه و یکی دیگه رو بدبخت کنه خیلی کثافت گونه ست. هر چند به واقع بعضی اوقات به دلایلی خاص مرگ از گفتن بعضی حرفا سخت تر نیست ولی بهرحال شاید باید علی واقعیت رو میپذیرفت یا اینکه رابطه اش با مریم رو مخفی نمیکرد. هیچوقت در اون لحظه نمیتوان تصمیم گرفت که چه کاری بهتره چون هیچ کس بطور قاطع کس دیگه ای رو درک نمیکنه. بعضی اوقات پشت پرده خبرهایی هست که…

0 ❤️

367223
2013-03-13 15:15:48 +0330 +0330
NA

سلام نایریکا عزیز ، داستانتو خوندم و خوشم اومد…
من اینطور فکر میکنم واسه اینکه با یه داستان بتونم ارتباط برقرار کنم اصلا نیازی نیست اون داستان بدون مشکلات ویراستی و املایی و نگارشی باشه فقط کافیه ازش لذت ببرم و داستانش منو جذب کنه…
تبریک میگم تونستید کارتونو به خوبی انجام بدین…
شما و زن اثیری دو نویسنده مورد علاقه من هستید که کاراتونو دنبال میکنم البته نباید عزیزانی همچون سپیده58 و پریچهر و هلیا رو فراموش کرد…

0 ❤️

367225
2013-03-13 15:32:47 +0330 +0330
NA

توصیف های زیبایی داری خیلی دوستشون دارم

0 ❤️

367226
2013-03-13 15:38:45 +0330 +0330
NA

5 تا ناقابل تقدیمت کردم
ببخشید اینو اینجا مینویسم ولی این بهاری که خزان شد کی آپ میشه بابا چقد منتظر بمونیم

0 ❤️

367227
2013-03-13 17:25:29 +0330 +0330

نائيريكا جان زياد حرف نميزنم، نظرمو درباره داستانت ميدونى، فقط همينقدر بگم كه خودت و نوشته هات مورد تاييد منم هست سعى كن مسيرتو از الان مشخص كنى، هر طرفى برى مهم نيست ولى تا آخرش برو آخرش مهمه… موفق باشى

0 ❤️

367228
2013-03-13 17:58:47 +0330 +0330
NA

حس فوق العاده زیبا و قشنگی داره داستانتون که راه هر گونه ایرادی رو میبنده . خیلی لذت بردم از این که از زبان یک شخصیت دیگه داستان ادامه دادید و چه شخصیت و در چه صحنه جالبی ! بی نظیر بود

0 ❤️

367229
2013-03-13 18:14:44 +0330 +0330

دوستان سلام و عرض ادب
باز هم توفیق همراهی با شما عزیزان نصیبم شد و یکبار دیگه با قدمهای سبزتون همراه و یاور قصه عشق پنهان شدید.از روز اولی که عشق پنهان روی سایت اومد مسئولیت سنگینی رو روی دوش خودم حس کردم.کلی شخصیتی که معرفی شده بود و تقریبا تا نزدیک به انتها خط سیر داستان به دست مخاطب سپرده شد.و مسلما این واسه یه نویسنده تازه کاری مثل من دشواری کارم رو بیشتر میکرد.چون باید هم ذهن خواننده بابت تک تک اتفاقات روشن میشد و از طرفی هم بحث خلاصه نویسی و حفظ سیر روایی واسه داستان و کلی سرفصلها و ملزومات داستان نویسی که باید رعایت میشد.در کنار همه قوانین قصه نویسی سلیقه دوستان و پیشنهادها و انتقادها هم بود که برآورده کردن همه انتظارات کار رو سخت تر میکرد.چندین قسمت از داستان که پیشرفت احساس کردم اگر بخوام سلیقه خودم رو محور قرار ندم سنگینی بار ممکنه از کمر اون رو بشکنه و اصلا کار نیمه کاره باقی بمونه.شاید از نظر خیلی از شما بهتر بود داستان حتی توی دوسه قسمت قبل بسته میشد و تموم میشد ولی مشکلی که اینجا وجود داشت این بود که بدون اینکه ما اتفاقات پنهان که توی زندگی ندا اتفاق افتاده بود بدونیم و حتی داشتم علی رو با تیربار فمنیستی اعدامش میکردم.از یک طرف حسام که با اون وضعیت مادرش و مخالفتها و ناهنجاریها رها میکنه و دنبال زندگی خودش میره و این وسط اگر قرار باشه برخلاف میلش به خاطر بچه اش به علی برگرده که میشه همون قصه نخ نمای به خاطر بچه ها سوختن و ساختن.و اصلا این واژه عشق پنهانی که بالا ی سر داستان خورده قرار بوده به چی تعمیم داده بشه.تصمیم گرفتم هم واسه رفع خستگی مخاطب و از یکنواختی خارج کردن قصه راوی عوض بشه.دوستان بار قبل که قصه از زبون علی روایت میشد یادم هست یک سری اشکالاتی وارد شد.اینکه مرد گریه نمیکنه.دوم اینکه سعی کن تو جمله های اول سریع به مخاطب انتقال بدی راوی عوض شده که گیجش نکنی و کلی نکته های ظریف که تا اونجایی که از دستم برمیومد رعایت کردم.بالاتر از همه اینها راهنماییهای دوستان پیشکسوت و دلسوز که ازشون مشورت گرفتم خیلی برام راهگشا بود که در همینجا باز ازشون تشکر میکنم.
ببینید راستش حق با شماست ممکنه علی یه مقدار زنونه به نظر برسه ولی حداکثر تلاش برای مخفی موندن جنسیت نویسنده در لابلای جملات به عمل اومده.اگر از باب دیگه بخواهیم نظر بندازیم که در حق ندا نامردی و ناجوانمردی کرده که از زبون خودش داریم زوایای زندگیش رو بررسی میکنیم.خیلی سعی کردم علی بتونه یه مقدار حس دوستی شما رو برانگیخته کنه که ظاهرا تا الان زیاد موفق نبوده.ولی امیدوارم در آخر و نهایت کار بتونم لبخند رضایت رو روی لبان قشنگتون بیارم.

0 ❤️

367230
2013-03-13 18:40:13 +0330 +0330

يه مسئله ديگه اى كه الان متوجه شدم امتياز پايين اين قسمت و همچنين هر دو قسمت داستان حباب كه حتى از ليست هم خارج شدن، فقط ميتونم بگم متاسفم براى كسى كه از امتيازها براى تسويه حسابهاى شخصيش استفاده ميكنه.
دوستان لطفا امتياز به اين داستان فراموش نشه. چيزى كه مشخصه امتيازهاى نائيريكا جان بشكل غيرطبيعى پايين اومده و يكنفر بخاطر خصومتى كه با ايشون داره بغضش رو با كم كردن امتياز خالى ميكنه ولى بنظرمن اون شخص با ناديده گرفتن نظر كاربرايى كه داستان مورد پسندشون هست قبل از هرچيزى به اونها بى احترامى كرده،،

0 ❤️

367231
2013-03-13 18:57:55 +0330 +0330

برگ پاییزی عزیز سپاس.

قلب مسین عزیز ممنون از اینکه درک کردی سختی کار نوشتن از زبون یک مرد رو.انصافا از زاویه دید شما مردها به زندگی و وقایع نگاه کردن یک مقدار دشواره.ممنون بابت قلبهای قشنگت و از وقتی که پای خوندن داستان صرف میکنی.

مریم مجدلیه عزیز،ممنون که زیاد چشم انتظارم نگذاشتی بانو.قدم رنجه فرمودی.خوشحالم که رضایت خاطرتون جلب شده.

میس رامش عزیز،روی یک مخاطب همراه روت حساب باز کرده بودم.امیدوارم وقتی خوندی نظر مساعد داشته باشی عزیز.علت طولانی بودن رو توی کامنت قبل توضیح دادم مطالعه بفرمایید.امیدوارم طولانی بودن داستان براتون توجیه پذیر بشه.

hell.boy797 عزیز از حسن نظرت سپاس

ستاره 333 عزیز ممنون عزیز پاینده باشی.بابت قلبهای قشنگت یه دنیا تشکر.

محمد قمی عزیز،اول از حسن نظرت ممنون دوست عزیز.امیدوارم تو کیفیت کار این بالا رفتن رقم کنار داستان رو جبران کنم.

رضاقائم برادر عزیز ممنون.خوشحالم استعداد نویسندگی رو در بنده کشف کردید.از نظر ویراستاری هم امیدوارم توی قسمتهای بعد و داستانهای آینده این مشکل به کلی حل بشه.امیدوارم شما هم تو همه زمینه های زندگی موفق و منصور باشید.

بنیامین عزیز،نظر و انتقاد منطقی هیچوقت باعث سوءتفاهم نمیشه.امیدوارم در آینده با کامنتهاتون و اعلام نظرات سازنده منو همراهی کنید.درک کنید که نوشتن از زاویه دید حتی شخصیتی که نیستی یه مقدار دشواره چه برسه به جنسیت.تمام تلاشم رو کردم و امیدوارم بتونم این ضعف رو به نقطه قوت تبدیل کنم.منهم برات آرزوی موفقیت و شادی میکنم عزیز

با غیرت عزیز سلام گرم منم بپذیر.از حسن ظنی که نسبت بهم داری ممنون عزیزم.انشاءالله که همه این معضلات به زودی حل میشه.کاربری که اینطور بی مهری میکنه حتما پشت کلمات رکیکش اعتراضی نهفته است که نمیدونه سر کی و کجا دق دلی خودش رو خالی کنه.امیدوارم زودتر مشکلاتش با خودش و دیگران حل بشه.سکوت من ناشی از ضعفم نیست.در مقابل لطفی که ادمین بابت همکاری تو انتشار بدون نوبت داستان میکنه کمترین کار احترام به قوانین سایت و دوری از بحث و جدل با چنین کاربرانی هست.و فکر میکنم همه ذهنهای سالم خواستار پاکسازی محیط سایت باشن.اون ذهنی هم که بیمار هست دست به یک سری اعمال بیمارگونه میزنه که از خدا براشون شفای عاجل بخواهید.این رو میدونم خود ادمین به نحو احسن از پس کاربران خاطی برمیاد.

پژمان جان،خیلی خوشحالم که برگشتی امیدوارم سالم و سرحال شده باشی.کاش تا آخر خونده بودی چون خیلی با اون چیزی که به نظر شما رسید تفاوت کرده.از لطف و حمایتت سپاس دوست عزیز.من هم برات آرزوی پیروزی و سربلندی میکنم.

جربزه عزیز سپاس دوست عزیز.امیدوارم تا پایان سعادت همراهی شما رو داشته باشیم.

هیوای نازنین سلام،از تشویق و حمایتت سپاس دوست عزیز.همونطور که گفتم درسته قصه تکرار میشه ولی وقتی راوی عوض میشه بیشتر بحث شفاف سازی و افشای مسائل پس پرده مطرح هست.که با هوش و ذکاوت زیاد خودت بهش پی بردی.امیدوارم بتونم در عمل ارادتم رو بهت ثابت کنم.

پرنده خشمگین سلام.خوش آمدی عزیز.چندین جلسه غیبت داشتی فکر نکنی حواسم بهت نبود.خوشحالم که قصه رو دنبال میکنی.بابت قلبهای قشنگت هم سپاس

علی اسپرت عزیز،اختیار دارید دوست عزیز،بهاری که خزان شد اگر اشتباه نکنم نوشته کفتار پیر یا همون پژمان هست که تا بحال سعادت آشنایی باهاشون رو نداشتم.قصه اش رو من هم دنبال میکردم که ظاهرا مدتی از انتشار آخرین قسمتش میگذره.امیدوارم هرچه زودتر قسمت جدید بیاد روی سایت چون من خودم هم دارم قصه اش رو دنبال میکنم.بابت قلبهای قشنگت هم سپاس عزیزم.

آریزونای عزیز،دوست و یاور مهربون سلام و عرض ادب.خیلی خوشحالم که مورد تایید شما قرار گرفتم.مسیری که انتخاب کردم به حرمت مخاطبین عزیز و دوستان مهربونم ذره ای توش پا سست نمیکنم.به امید روزی که روزهای سایت از دوستیهامون همیشه سبز و بهاری باشه.از حمایت و دلسوزیهات بی نهایت سپاس.امیدوارم بهار امسال سبزترین بهار عمرت باشه دوست عزیز.

گرگ بارون دیده،دوست عزیز وجود قشنگی دارید که حسهای خوب رو درک میکنید.امیدوارم تا پایان راه ما رو از همراهی خودت بی نصیب نذاری عزیز.

0 ❤️

367233
2013-03-13 19:38:34 +0330 +0330
NA

خیلی قشنگ و دوست داشتنی بود. برخلاف بعضی از کاربران که حرف زدنشون نشانه ای از شخصیت اوناست باید بگم که من خودم اینجام که یه داستان خوب بخونم و اینکه طولانی باشه و شخصیت ها برام آشنا باشن رو خیلی بیشتر دوست دارم.
برای تشکر از شما عزیز نویسنده تنها کاری که می تونم انجام بدم دادن امتیاز کامله.مرسی

0 ❤️

367234
2013-03-13 20:48:53 +0330 +0330

اه چقد دیر رسیدم!!! قسمت قبلی که از زبان علی نوشته بودی همچین قابل درک نبود ولی این یکی واقعا محشر بود .بزنم به تخته هر قسمت بهتر از قسمت قبل!!!ببخشید می خوام وراجی کنم ولی اینقد خوابم میاد الان که پس بیافتم!!! راستی 5تا قلبم تقدیم شد!!!موفق و سربلند باشید.

0 ❤️

367235
2013-03-13 23:12:39 +0330 +0330
NA

ناییریکا عزیز
مثل همیشه لذت بردم .
امیدوارم بترکد چشم هرچی حسوده…
حسود هرگززززززز نیآسود
با سپاس

0 ❤️

367236
2013-03-14 00:10:02 +0330 +0330
NA

درود بر نویسنده عزیز :

بسیار زیبا بود .5 قلب تقدیم شد .

0 ❤️

367237
2013-03-14 02:52:41 +0330 +0330
NA

سلام پرنده عصبانی جان,دوست عزیزم :* آی میس یو دادا :D

0 ❤️

367238
2013-03-14 03:21:43 +0330 +0330

شادی جوجو چه عجب از این طرفها!!!

0 ❤️

367239
2013-03-14 03:23:37 +0330 +0330
NA

نایریکا عزیز و گرامی
مثل همیشه قشنگ و زیبا بود
عقیده من اینه که روی نظر هیوای عزیز و آریزوناجان تامل بیشتری داشته باشی برداشت خوبی از داستانت داشتن که به بنظر من درست ودقیق گفتن.
کاری به حسد حاسدان نداشته باش که همون درد حسادت براشون کافیه.
همین جا هم به تمام دوستان عزیزم سلام و عرض ارادت دارم

0 ❤️

367240
2013-03-14 03:30:08 +0330 +0330
NA

بازم عالی و بی نقص 2 بار خوندمش ، قلمتو خیلی دوس دارم ، بازم از داستانت لذت بردم تو این مدت حداقل روزی 10 بار میومدم تو سایت به امید آپ شدن قسمت جدید
ندا جان امیدوارم اخر داستانت به خوبی و با میل خودت تمام بشه و از زندگیت لذت ببری
5 تا قلب ناقابل مجازی تقدیمت و 1000 قلب واقعی تقدیم شخصیت ندای داستان و خودت .
بی صبرانه منتظر قسمت بعدیم اما نمیگم زود اپش کن چون هم داستانت زود تمام میشه هم احتمال زیاد از کیفیتش کم شه

0 ❤️

367241
2013-03-14 03:37:53 +0330 +0330

به نظر میرسه که باید حساب این داستان رو از اون یکی داستان نویسنده جدا کرد. در قلم و نگارش ناییریکای عزیز هیچ شکی نبوده و نیست. اینکه میتونه از یک سوژه معمولی یک داستان خوب بنویسه نشون از تواناییش در امر داستان نویسی داره. عوض کردن راوی همیشه یک ریسک بزرگ بوده که اگه خوب پردازش نشه میتونه کلیت داستان رو زیر سوال ببره. اما در این چند قسمت این کار به خوبی انجام شده. درباره این داستان چیز اضافه تر از اون چیزی که باید گفته بشه نمیشه گفت چرا که از نظر باقی مخاطبین میشه فهمید که چقدر موفق بوده. بنابراین هرچند مثل قلب مسین عزیز بوسه ای به دستت نمیزنم!! اما امتیازی که در خور داستانت باشه رو بهت میدم.
در مورد پایین اومدن امتیازات هم مثل اینکه جدیدا فقط شامل حال چند داستان خاص میشه و بعضی داستانها انگار از حفاظی اهنین برخوردار هستن!! به هرحال الان دیگه مدتیه که ملاک خوب بودن داستان رو نه به امتیازی که کسب میکنه، که به کامنتها و مقدار بحث های جدی که درموردشون میشه باید لحاظ کنیم. امیدوارم ناییریکای عزیز هم همونطوریکه تا الان نشون داده بیدی نیست که با این بادها بلرزه بعد از این نیز همچنان شاهد حضور خوب و قوی ایشون باشیم…

0 ❤️

367242
2013-03-14 06:48:28 +0330 +0330
NA

متاسفم برای نویسنده که ضعف خودشو پای ضعف های روحی من قرار داده.من هیچوقت به کسی حسادت نکردم و نخواهم کرد.متاسفم برات که جز چاپلوسی چیزی از کسی نشنیدی و کلمه اعتراض هیچوقت برات معنایی نداشته و نقد صریح مخاطبو رو به پای بیماری اون قرار دادی.متاسفم
پس با این اوصافی که کردی معلوم شد که آخوندای ما هم در اعتراض جنبش سبز اونو به پای بیماری و عقده های روحی مردم قرار دادن و همه رو سرکوب کردن تا بلکه به خودشون بیان.وقتی نویسنده ی داستان سکسی که دم از آزادی میزنه این طور جواب مخاطب را میده از بقیه چه انتظاری داریم.من همینم همین که میبینید.هیچگاه بر چهره صورتک نزدم.اما شما چی؟خدا کنه روزی برسه که اون صورتکتت به زمین بیفته تا همه ی مردم چهره کریه تو و کس لیس های دوروبرتو ببینن و بدونن که کی انسان بود و کی حیوان

0 ❤️

367243
2013-03-14 07:17:21 +0330 +0330
NA

دوباره داستان رو خوندم واز خوندن داستانهای بلند زیبا لذت میبرم امیدوارم که درتمام مراحل زندگیت موفق باشی
عید سعید باستانی نوروز بر همه دوستان مبارک

0 ❤️

367244
2013-03-14 07:27:36 +0330 +0330
NA

آقا یا خانم پروازی
اینایی که گفتی را من قبول دارم.اما آیا درسته که نویسنده به خواننده توهین کنه؟من فقط اعتراض کردم که اینجا جای داستان کوتاست نه رمان.میبینی چه انگ هایی به من چسبوندن

0 ❤️

367245
2013-03-14 07:38:02 +0330 +0330
NA

بانو نائیریکای عزیز من که همیشه مزاحم هستم :D
خیلی مشتاقم بدونم اخرش ندا با کی عروس میشه؟ اگه میشه به این علی ندینش اصلا ازش خوشم نمیاد :D

0 ❤️

367246
2013-03-14 07:45:14 +0330 +0330

کاربر بظاهر محترم تینا کس بجنوردی
تا اینجا که نوشتم پشت حرفهای رکیکت یه اعتراض پنهان نهفته است که بدون اینکه بدونی کجا و با کی هستی فقط میخوایی دق دلی خودت رو خالی کنی.کاملا روی سخنم با شخص خودت بود.ولی الان فهمیدم علاوه بر اعتراض پنهان واقعا مریضی.اگه دنیا رو فقط از دریچه لای پات نگاه نکنی میبینی که کاربر دیگه هم یک سری هذیون گفته بود و پای داستان گذاشته بود.من واقعا متاسفم واسه خودم و کل جنبش سبز که زیر علمش کسانی مثل تو دارن سینه میزنن.اگر قرار بود اینجا رو سایت آزاد در نظر نگیرم با یه پیام کوتاه به ادمین میتونستم کامنتت رو حذف کنم.ولی همیشه معتقد به پاک کردن صورت مسئله نیستم و سعی میکنم واقعیت رو قبول کنم که افراد مختلفی تو سایت رفت آمد میکنن با فرهنگها و اخلاق مختلف و به صرف اینکه نپسندیده و یه خودی خواسته نشون بده نادیده گرفتمت چون اونقدر بزرگ نبودی که روی ذهنم سنگینی کنی.ولی وقتی به مخاطب میگی مودب باش و خودت یک قطار حرفهای رکیکی که خودتم متوجه نیستی چی داری میگی از دهنت درمیاد ترجیح دادم بدون اینکه دهن به دهنت بذارم حریم اینجا رو بهت یادآوری کنم.بر فرض که گفته شما درست باشه و عقده تملق شنیدن داشته باشم حداقل راه قشنگ تری رو از شما انتخاب کردم که هر کجا برسه پایین بکشم و همه رو بخوام متوجه کنم منم هستم.امیدوارم به خودت بیایی و شخصیت خودت رو به عنوان یه دختر ایرانی دریابی.چون فکر میکنم اونقدر باسواد باشی که بلد باشی انتقاد هم خواستی بکنی چنان با شمشیر اطلاعاتت به کار زار بیایی که رغبت به سر و کله زدن باهات رو پیدا کنم.

0 ❤️

367247
2013-03-14 07:56:48 +0330 +0330

شادی جوجوی عزیزم کلی با کامنتهات تو تاپیک آرزوها دیشب خندیدم.
ندا هم دیگه مثل من از وقت عروس شدنش گذشته دلبندم.
باشه نظر تو رو هم حتما سعی میکنم تامین کنم.فقط قول بده خودت بیای بالای سرش باشی وگرنه یه دفعه دیدی علی گولش زد. ;)

0 ❤️

367248
2013-03-14 08:07:16 +0330 +0330
NA

نویسنده نه چندان محترم
مطمئن باش اون سوری ها و عرب ها و بسیجی ها شرف دارن به امثال تو.چون اونا با باتوم تو سر ملت می زدن و تو با قلم.اونا مردمو آگاه فرض می کردن و شما ابله.اونا میخواستن مردمو تو انظار خاموش کنن و تو میخوای به واسه تهدید حذف نام کاربری منو خاموش کنی.اونا به چهره نقاب نداشتن ولی تو به صورتت نقاب مریم مقدس را زدی.
من بخاطر امثال تو از ترم دو ارشد رشته منابع طبیعی اخراج شدم.اگه فاحشه شدم دلیلش هوسرانی نبود و فقط و فقط نیاز مالی و از دست دادن عزیز ترین کسام تو نبرد زندگی بود.کاش می فهمیدی که منم یه زمانی غرور داشتم و حتی با امثال شماها هم کلام نمی شدم چه برسه جر و بحث کنم.اما چکار کنم که شماها در عرشید و منم در فرش.

0 ❤️

367249
2013-03-14 08:22:01 +0330 +0330

دختر خوب اینجا چه عرشی وجود داره که من بالاش ملکه باشم و چه فرشی که تو خاکستر نشینش باشی؟اگر قرار به نقاب مریم مقدس بود که مثل خیلی ها میرفتم قرآن زیر بغلم میزدم و پای منبر خانم جلسه ای هم بودم نه اینکه بیام تو سایت سکسی داستان عشق و عاشقی بنویسم.اگر اتفاقات بدی توی زندگی تو افتاده چرا منو مقصر میدونی؟منم یه زن هستم تو این جامعه در معرض همه خطرهایی که تو هستی منم قرار دارم.واقعا منظورت رو متوجه نشدم چرا به خاطر امثال من؟؟؟اگه فکر میکنی فساد رو دارم رواج میدم که چرا میایی اعتراض میکنی اینجا جای رمان نوشتن نیست…کاش همین رمان بی ارزش به نظرت رو خودت یه نظر کوتاه مینداختی که سرتاسرش حنجره خودم رو پاره کردم که در مقابل مشکلات نباید زمین گیر شد و به بیراهه رفت.خدا رو شکر که تحصیل کرده هستی و حرفام رو میفهمی.اگر زخم خورده جامعه هستی منم یکی شبیه خودت هستم.منتها چون نوع مشکلاتمون فرق داشته شاید روش اعتراضمون کاملا باهم فرق میکنه.
در هر صورت اگر اونطور باهات حرف زدم خواستم به خودت بیایی که در شان یه دختر ایرانی تحصیل کرده نیست که اگر اعتراضی هم داره با حرفهای رکیک اونو عنوان کنه.اگه دقت کنی هیچ کامنتی رو چه تشکر و چه انتقاد جا نمیذارم و جوابگو هستم.اگر با لحن دیگه ای حرف زده بودی مطمئن باش هیچ وقت این جملات رو از من نمیشنیدی.امیدوارم برخورد بعدیمون قشنگ تر اتفاق بیفته تا بیشتر با روحیات من آشنا بشی و اینقدر زود قضاوت نکنی.

0 ❤️

367250
2013-03-14 08:30:36 +0330 +0330
NA

bright nights
چه خوب تیمارستانها هم به اینترنت مجهزن به نظرم خوبه اینجوری مشکل دارا تو دنیای مجازی خودشونو تخلیه میکنن و آزارشونم مجازیه بیرونیا مصون میمونن

0 ❤️

367251
2013-03-14 08:43:22 +0330 +0330

آهای تینا
اینجا رو میبینی؟تک تک آدمهایی که اینجا هستن یه دردی توی زندگیشون هست.یه مشکلی یا خستگی که خال فرارشون به این سایت هست.فکر نکن تو یکی کوه مشکلات هستی.شاید اگر پای درد دل هر کدوم ما بشینی غصه هات یادت بره.ولی اگه من،درسا،آریزونا،هیواو شاهین و خیلی های دیگه شب تا صبح چشمامون رو کور میکنیم و به ذهن خسته مون فشار میاریم تا بنویسیم دلیلش این نیست که عقده تملق شنیدن داشته باشیم.چون شکر خدا کنارش چند تا هنر دیگه هم خدا استعدادش رو تو وجودمون گذاشته که محتاج تملق آدمهای مجازی نباشیم.همه مون خسته ایم و میخواییم بار خستگی رو از تن اون دوستایی که حوصله نوشتن ندارن یا دستی بر قلم ندارن دربیاریم.یه تجربه ای که باهاش روبرو بودیم به اونایی که نداشتن بدیم.یه فضای دوستانه که وقتی سیستم رو خاموش میکنن و میرن بخوابن از بارهای منفی ذهنی تخلیه شده باشن.واسه همین با مخاطب ارتباط برقرار میکنیم.دوستشون داریم و یه فضای گرم و صمیمی پای هر داستانی بوجود میاد.به جای افسوس خوردن و انگشت اتهام به طرف این و اون گرفتن با من حال نمیکنی داستانهای بقیه رو بخون.شاید همه اونقدر منفی و با نیت پلید نوشته نشده باشن که تجربه قبل برات تکرار بشه.

0 ❤️

367252
2013-03-14 08:49:43 +0330 +0330
NA

نائیریکای نازنین
هر چند تعریف من در مقابل دوستان دست به قلم اینجا ارزش آنچنانی نداره اما باید بگم تو حرف نداری عزیزم داستانت معرکست هرچند طولانیست اما همه کلماتش به جا و همه جملاتش لازمن و من سطر به سطرشو خوندم در حالیکه با طپش قلب تمومش کردم پس بنویس عزیزم که هر قدر طولانی من خوانندم و. وزن و متانت داستان ستودنیه در مقابل داستانا و خاطراتی که باب سلیقه من نیست و من سبک میدونمشون نوش جون طرفداراش
راستش به نظر منم که زنم افکار و رفتار علی مردونه نبود حداقل نسبت به مردای دورو برم که مغرورانه و حساب شده تر عمل میکنن و اگه قاضی خودشون بشن اینگونه از منظر اجساس نه که از نگاه عقل خودشونو محاکمه و نهایتا با احتیاط محکوم میکنن متاسفم که برخی موقع ثبت امتیاز ارزش هنری و شیوایی قلم براشون مهم نیست
و در نهایت حیف نیست این همه توانایی اینجا به نمایش گذاشته بشه میدونم چرا این کارو میکنی دلخور نشو به خودمم میگم : حیف من نیست وقتمو انجا به هدر بدم هر چند کوتاه و البته مگر زمانی که داستان تو و دلبرایی مثل تو رو میخونم
فدات و بوس

0 ❤️

367253
2013-03-14 08:55:12 +0330 +0330

خب حالا میاییم سراغ پروازه جون.اونوقت اون سه تا که فقط همونا رو قبولشون داری کی هستن آبجی؟ :?
شادی جوجو بدو بیا کمک دست و پاش رو ببندیم به صندلی ازش اعتراف بگیریم… :D

0 ❤️

367254
2013-03-14 09:04:45 +0330 +0330
NA

ببین نویسنده
من شاعر بودم.تو دانشگاه گفتن دیوونه است
نماز خوندم و روزه گرفتم گفتن امل دهاتی
گریه کردم گفتن اشک تمساح است
یتیم شدم گفتن یتیم غوره
دو ترم در کارشناسی نفر سوم دانشگاه شدم گفتن با تقلب بود
با هرکسی بگو بخند کردم گفتن سبکسر و اینکاره است
دوستی کردم سوء استفاده کردن
برای دوست پسرم از جان مایه گذاشتم.پرده ی عصمتمو درید و زد زیر همه چیز و گم و گور شد
فاحشه شدم با کتک پولاشون پس می گرفتن
کامنت گذاشتم شماها متهمم کردید
گفتم ادمم،اما فقط اعمال حیوانی خواستن
گفتم فحشا میکنم دوباره تحقیرم کردن
آزادی خواستم اخراج شدم
خودت اگه جای من بودی چکار میکردی؟

بقول فرخزاد

نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش

برلبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه ی دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید

پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصه افسون او

رنگ چشمش را چه می پرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را دربند کرد

از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشین
بر تنم کی مانده است یادگار
جز فشار بازوان آهنین

من چه می دانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من

آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسمانم گرفت

گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه

مست بودم ، مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بس که رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کرد چه می دانم که بود

مستیم از سر پرید ای همنفس
بار دیگر پرکن این پیمانه را
خون بده خون دل آن خودپرست
تا به پایان آرم این افسانه

:‘’( :’’( :’’( :’’(

0 ❤️

367255
2013-03-14 09:04:53 +0330 +0330
NA

تینا جانم !!!

0 ❤️

367256
2013-03-14 09:22:37 +0330 +0330

مامانی عزیز و مهربون سلام،خوشحالم از این همه حسن ظنی که نسبت به نوشته هام دارید و یک دنیا ممنون بابت لطف و محبتت عزیزم.شاید یکی از دلالیلی که علی زیاد مردونه به نظر نمیرسه این باشه که قلدریهاش رو کرده و سعی کرده دست از خودخواهی و غرور بکشه.البته سوءتفاهم نشه خدمت آقایون.ولی واقعا بعضی مردها تنها راه اثبات مردونگی رو غرور و خودخواهی پیش میگیرن.توی این قسمت قرار شده شفاف سازی کنم یه کم علی رو تو دل مخاطب جا کنم.اگر قرار بود بشینه با سیما دسیسه بچینه که زنونه تر میشد و بیشتر شخصیتش منفور میشد.شاید اونجوری خودخواهانه عمل میکرد ولی به این شکل اتفاقا فکر میکنم حس ناموس پرستیش مردونه بود.نمیدونم شاید هم کپی شخصیت علی رو تو زندگی خودم داشتم و از روی رفتارهای اون نوشتم ولی باورکنید اونم مرد بودها.حداقل اینکه خودش اینطور فکر میکرد.در کل عزیز کم و کاستیها رو به بزرگواری خودت مهربانانه بهم ببخش.امید که گوشزدهای دوستانه تون مثل فانوس روشن کننده مسیرم باشه.

شیر جوان عزیز،عذر میخوام که سرگرم حرف زدن شدم این پایین و دیر خدمت رسیدم.واقعا ممنون بابت لطف و حمایتت.امید و دلگرمی شما دوستان نبود اعتراف میکنم ته دلم میترسیدم که موفق میشم یا وسط راه مجبورم میدون خالی کنم.نفس کش نمی طلبم.ولی فکر نمیکنم حتی یک جمله دم از ناحقی زده باشم.فعلا مجبورن دوستانی که از بنده متنفر هستن دندون رو جیگر بذارن.

پروازی عزیز سپاس بابت قلبهای قشنگت.بابت همراهی سبزت هم که دیگه یه دنیا تشکر هم کم هست.پاینده باشی دوست من.

تینای عزیز بهت گفتم خانم گل،درسته سختی کشیدی.میفهمم درد کشیدی.همه اینها منو متاثر کرده.ولی شک ندارم تو هم مثل من از حس ترحم بیزاری.اونقدر باهوش هستم که قبل از اینکه بدونم چی کشیدی بفهمم یه اعتراض پشت حرفاته.ولی این دلیل نمیشه اگر زمانه با تو نساخته و یه عده آدم پست و نامرد بهت خیانت کردن همه رو بخوایی به یک چشم ببینی عزیزم.اونطوری تا آخر عمر باید تو همون شرایط بد بمونی.پس بهتره اونا رو پشت سرت بذاری و چشمت رو به روی همشون ببندی.اتفاقات گذشته مال گذشته هاست.به اندازه کافی تلخ و بد بودن نذار آینده ات رو هم خراب کنن.من مطمئن هستم میتونی با دست خودت فردای قشنگی واسه خودت رقم بزنی یه کم همت میخواد.این رو هم خواهرانه بهت میگم.کینه رو نذار سنگینیش رو ذهنت و قلبت باقی بمونه.فقط از گذشته و نامردیهای آدما بیدار باش و هشیار که تو دام آدمهای کثیف نیفتی ولی از طرفی هم هنوز آدمیت نمرده.میتونی از آدمهای سالم اطرافت کمک بگیری.اونم فقط وقتی مجبوری وگرنه خدا بهت عقل و توان داده یکبار به دنیا اومدی از فرصت گرانبهایی به نام زندگی که نصیبت شده به نحو احسن استفاده کن.موفق و پاینده باشی دوست عزیز

0 ❤️

367257
2013-03-14 10:17:32 +0330 +0330

Ms.Techears عزیز ممنون.به جمع ما خوش آمدید.از خواننده های خوبی مثل شما منم سپاسگذارم.بابت امتیاز کامل هم دستت گلت درد نکنه.قلبهای قشنگتون که واسه ندا و سارا میفرستید باعث میشه قصه ها شون جون بگیره و تیر دشمنی ها به قلبشون کارگر نیفته.

زد بیست و یک ایکس عزیز سلام .ببخشید حالشو نداشتم زبان کیبورد عوض کنم.چون حال دیشب تو رو دارم و دارم از شدت بیخوابی بیهوش میشم.از دست این دوتا دختر چموش که نمیذارن آدم بخوابه.چقدر دیر اومدی؟عیب نداره هنوز تعطیل نکردیم.ایندفعه شادی جوجو میمونه تا درو ببنده و بره بخوابه…خوشحالم یکبار دیگه باعث شدم دلت شاد بشه.

احسان جان از اینهمه محبتت شرمنده شدم عزیز.یکی از فانتزیهام این شده که یک روز حباب رو میگذاشتم یروز عشق پنهان تازه به دوتای دیگه هم میرسیدم.ولی افسوس که خیلی از فانتزیها هیچوقت به واقعیت نمیپیونده.ولی سعی میکنم زیاد فاصله نیوفته چون واقعا دلم واسه همتون تنگ میشه.

دودول دراز عزیز خدا بگم چیکارت کنه.(بقیه نشنون با اون اسم کاربریت هر بار منو بابت نوشتنش به چالش میکشونی) :D خب چه خبر؟ممنون از اینکه قدم رنجه کردی.خوشحالم که نظرت رو جلب کرده.حمایت شما باعث دلگرمی آدم میشه.

0 ❤️

367258
2013-03-14 10:53:19 +0330 +0330
NA

تینا کوسو-بجنوردی:

الان کل مشکلات ایران حل شد فقط مونده چهره کریه نویسنده ؟

عزیزم:

هر نویسنده یا هنرمند یک سری طرفدار داره یک سری مخالف خانمم.طبیعتا طرفداران حمایت می کنند و اعتراض کنندگان

سنگسار . هر کسی یکجوری می نویسه . بنده شخصا فقط چند تا نویسنده در این سایت قبول دارم.ولی دلیل نیست به

بقیه توهین کنم.تازه کچلشون می کنم تا داستان بنویسن .علاقه شخصی هر کس فرق داره نازنینم.

موفق باشی.

0 ❤️

367259
2013-03-14 11:24:53 +0330 +0330
NA

تینا جون واقعا متاسفم نه فقط واسه تو که خودمم و همه اونایی که تو این هوای مسموم نفس میکشن . خواهش حقتو از زمانه بگیر
منم از زندگیم به نوعی ناراضیم اما حرکت تو خون منه خسته نمیشم
امید که یه روز بیای اینجا و بگی همون جاییم که باید
راستی تو لیسانسو که گرفتی با همون یه شغل هر چند نه در خور اما بدرد خور گیر بیار آره میدونم منم تو این جامعم اما بگرد
من همونیم که دارم از خدا دارم که تنها دوست به درد خورمه تنها مونس صمیمی و یکرنگ
فدات و ببخش

0 ❤️

367260
2013-03-14 12:31:04 +0330 +0330

تینای عزیز؛
هرچند روی صحبتم با شماست ولی کلی عرض میکنم.
بعضی اوقات وقتی مشکلات از سروکول آدم بالا میروند معمولا یه دلیل داره . مشکل از خود ماست و باید به خودمون برگردیم و بتونیم رفتارها و کنشهای اجتماعی مونو بررسی کنیم تا ریشه اصلی مشکل رو پیدا کنیم. البته همیشه میتونیم با این دید به مشکلات نگاه کنیم که اومدن تا مارو قویتر کنن! در واقع همه ما آدمها مشکل داریم٬ اما با توجه به وسعت دایره نفوذمان با مشکل برخورد میکنیم. یعنی اگر مشکل در حد توان حل شدن باشد که به هر قیمتی حلش میکنیم و اگر نباشد صورت مسئله را پاک و فراموشش میکنیم! اما به عقیده بنده همیشه بهتر است فارغ از تمام مشکلات واقع بین باشیم. بشخصه از هر داستانی خوشم اومده تعریف کردم. جنسیت و شخصیت برام مهم نبوده. پای داستانهایی کامنت گذاشتم که حتی نویسنده رو نشناختم٬ با این وجود شما از همون بدو ورود به همه توهین کردید و تر و خشک را سوزاندید. البته من چیزی نگفتم چون میتونستم درک کنم که مشکل در اصل از کجاست. اما حالا که مسایل به خوبی و خوشی تموم شد فکر نمیکنید بهتر است یه معذرت خواهی از همه دوستانی بکنید که با گفته هاتون خواسته یا ناخواسته بهشون توهین کردید؟

0 ❤️

367261
2013-03-14 13:25:07 +0330 +0330
NA

مامانی سلام
بعد از اخراج از دانشگاه اسمم وارد لیست سیاه شده و حالا هم مدرک کارشناسیم دیگه به درد نمیخوره.دو بارم که گرافیست چاپخانه و عکاسی شدم صاحبکارم با بهانه های واهی(عدم تمکین از درخواست سکسشون)بیرونم کردن.خسته ام

هیوا سلام
هرچند که هنوز هم روی نقد خودم اصرار میکنم اما بخاطر توهین به نویسنده عذر خواهی میکنم.اما در مورد حرفات باید بگم که خدا نکنه که بدشانسی بیاری.اونوقت از در و دیوار برات می باره.کاش میشد اینجا همه حرفای نگفته ام رو بزنم تا بفهمی که درد را از هر طرف بنویسی دردِ
از ترحم هم بیزارم و برات دعا میکنم که یک هزارم از بلاهایی که سر من اومده سر شماها نیاد

0 ❤️

367262
2013-03-14 13:59:33 +0330 +0330

من یکبار این موضوع رو به اون شخصی که خودش رو خدا!! میدونه و پهلوان عالم!! که همه باید جلوش به زانوی ادب بشینن هم گفتم که هیچ نویسنده ای به هیچکس دعوتنامه نمیده تا داستانش رو بخونن و در موردش نظر بدن. خب سلیقه ها متفاوته و طبیعیه که نمیشه نظر همه رو تأمین کرد. با اینحال اگه نقد و نظری وجود داشته باشه میشه با ادبیات بهتری ابرازش کرد نه اینکه آلت داشته و نداشته ی !!! خودمون رو به نویسنده و کسانی که داستانش رو پسندیدن حواله کنیم.خود من هم نسبت به یکی از داستانهای همین نویسنده نقد داشتم اما نظرم رو در یک چارچوب منطقی و تعریف شده و دور از اینگونه حرفها ابراز کردم. ای کاش بتونیم آستانه تحملمون رو اونقدر بالا ببریم که این اتفاقات پیش نیاد تا مجبور نباشیم در چند جبهه حرفمون رو بزنیم…

0 ❤️

367263
2013-03-14 15:40:06 +0330 +0330
NA

درود بر نائیرکای عزیز
براستی شیوا و زیبا مینویسی و نوشته ات بر دل مینشیند
ابتدای آشنائی من با آثارت از حباب شروع شد و در آنجا علاوه بر پنج قلب سرخ گل سرخی نیز تقدیمت کردم ،
هشت قسمت عشق پنهان را هم یکجا خواندم و لذت بردم امیدوارم همچنان راهت را ادامه دهی و دوستدارانت را شاد سازی
به رسم تشکر علاوه بر پنج قلب سرخ مجازی این شعر حضرت عشق را تقدیمت میکنم باشد که طرحی نو در اندازیم

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
یکی از عقل می‌لافد یکی طامات می‌بافد
بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

0 ❤️

367264
2013-03-14 15:59:43 +0330 +0330

شاهين عزيز بوسه اى كه من به صورت مجازى به دستان نويسنده زدم و شما با علامت تعجب وتأكيد مجدد روى اون تعجب، ازش ياد كردى، نه تنها به اين نويسنده تقديم شد كه براى همه ى نويسندگان خوب اين سايت از جمله خود شما كه بى مزد و منت زحمت ميكشند و ميكشيد، بوده و خواهد بود. با اجازه از نائيريكا ميخوام يه چيز رو اينجا روشن كنم. اگه من نقد فنى نميكنم و بيشتر تشويق رو سرلوحه كامنتهام قرار ميدم تا تعذير، به اين دليله كه زحمات نوشتن يه داستان رو ميدونم و نميخوام تو محيط عمومى گزك دست كسايى بدم كه خودشون نزده ميرقصند، نقص هاى داستان رو به طور خصوصى و كاملا دوستانه به نويسنده منتقل ميكنم تا خودش به سليقه خودش مشكلات رو مرتفع كنه.
اينكه به نوشته من مغرضانه اشاره كرديد، حتما دليل خاصى داشته ولى ترجيح ميدم بيشتر از اين وارد حاشيه نشم.

0 ❤️

367265
2013-03-14 16:16:05 +0330 +0330

قلب مسین عزیز که مطمئنم در پس اسمت قلبی از طلا داری؛ باور کن تمام کامنتهایی که میذاری رو با وسواس دنبال میکنم و نسبت بهشون حس خوبی دارم. چه اون موقع که به زبان فینگلیش و به قدری لطیف مینوشتی که اصلا در تعیین جنسیتت دچار مشکل بودم و چه الان که فهمیدم تا حدودی باهم همکار هستیم. بااین حال بدون که هیچ حس حسادت بر انگیزی نسبت به اون بوسه ندارم. چون کاملا میدونم که نیتت خیر بوده و چه بسا اگه نویسنده دیگه ای هم بود همچین کاری رو برای تشکر ازش انجام میدادی. پس زیاد حساس نشو که نیت غرض ورزانه و انگیزه خاصی جز پر کردن کامنتم از اسمت که مثل کاربری خودم فلزی گرانبها هست،نبوده… (؛

0 ❤️

367266
2013-03-14 16:17:08 +0330 +0330
NA

بانو نائیریکای عزیز البته که شما بسیار لطف دارید ولی آرزوهای من که برآورده نشد :D امید است که آرزوهای شما برآورده بشه :P
پروازی مشکوک مرموز و حساس و اینا :D رو هم کت بسته تحویل تاپیک اعترافات بدین و نگران هیچی نباش :smug: :D

0 ❤️

367267
2013-03-14 21:39:41 +0330 +0330

راد داریوش عزیز ضمن خیر مقدم به این محفل بی ریا،بابت نظر لطفی که بهم دارید ازتون تشکر میکنم و خوشحالم که حرفهام به دلتون نشسته.شرمنده از اینکه نتونستم توی حباب خدمت برسم و پاسخ کامنتتون رو بدم.ولی تشکر ویژه منو هم بابت شعر زیباتون و هم حسن ظنی که نسبت به بنده دارید پذیرا باشید.امیدوارم تا پایان راه افتخار همراهی با شما دوست عزیز رو داشته باشیم.

شاهین جان ممنون از بابت امتیاز و خوشحالم که حداقل اینبار داستان تونست نظر مساعدت رو جلب کنه.تو حمایت و دلسوزی تو شکی نیست ولی به قول خودت باید یه کم دست از بی جنبگی بکشم و نه از برق شمشیر تند و تیز انتقاداتت بترسم و پا به فرار بذارم و نه دلخوش به تعریفاتت بشم.
چیزی که مسلم هست اینه که برای اینکه جبران زحمت همه دوستانی رو که برای پیشرفتم تلاش کردند و آرزوی موفقیت برام داشتند تمام انرژی و توان خودم رو به کار ببرم تا لبخند رضایت رو به لبهای همه شون بنشونم.همیشه سعی کردم جانب انصاف رو بگیرم و حق شناس باشم ولی نمیدونم چرا هیچوقت نتونستم با نظرت در مورد حباب 2 کنار بیام.بهرحال با نظر مثبتی که در مورد این قسمت داستان داشتی شاید بتونم بذارم پای اینکه اون روز از شانس بد من زیاد سر حال نبودی که بهتر از من که یه گیر اساسی بهم بدی و حالمو بگیری که حسابی هم موفق شدی.البته اصلا امیدوار نباش تا زمانی که یه کم عصبانیتت ناشی از خوندن این کامنت فروکش کنه من یکی این دوروبر دیگه آفتابی بشم.هر چند که از قدیم گفته اند گذر پوست به دباغ خونه میوفته :D

0 ❤️

367268
2013-03-15 04:12:02 +0330 +0330
NA

تینا جونم سلام
از دیروز دارم به تو فکر میکنم نه از رو ترحم که از عذاب وجدان . بهایی رو که همه باید تو دادنش شریک باشیم تا جامعه ای انسانی و متمدن داشته باشیم تو و امثال تو به تنهایی دارین میدین هر چند منم گذاشتم یه چیزایی چون متملق نبودم ( البته عادتا خوبی و غیرشو به زبون میارم ) تحملم نکردن و تحملشون نکردم و کارمو گذاشتم کنار چون از ظلم و ناحق بدم میاد و ناراحت میشم حتی در مورد دیگران کلی وقت و پول و اعصاب برای نبودش از دست دادم … اما من کجا و تو کجا . تو تاوان آزادی و عدالتو نه با جونت که با با ارزش تر از اون دادی .
استاد هیوای عزیز
تو درست میگی اراده شکننده مشکلاته اما هر کی توانی داره . و این بدین معنا نیست که تسلیم بشیم نه !! امید اگه آخرین چیزیه که داریم نباید از دستش بدیم به هیچ قیمتی
تینا جون تو ارزشت خیلی بالاست شاید الان اونایی که تورو سوق دادن به این سرنوشت راضین و خوشحال همونطور که از اعتیاد برخی ، دزد شدن برخی و حتی خودکشی برخی دیگه شادن چرا که همه اینا کیسشونو پرتر میکنه براشون چیز دیگه ای مهم نیست
دو جا کار کردی پست بودن بیست جا دیگه هم شده بگرد خواهش میکنم
اوه خدای من منم فقط حرف میزنم ببخش فقط بدون که الان خیلی دوست دارم هرچند قبلا هم معمولا داوری بی پایه نمیکردم و انگ نمیزدم اما الان تو دید منو تغییر دادی
بازم میگم خواهش حقتو بگیر از دنیا شان خودتو خود خودتو که خیلی بالاست به دست بیار
فدات و با آرزوی بهترینها

0 ❤️

367269
2013-03-15 08:15:45 +0330 +0330

ناییریکای عزیز؛
خوشحالم به اون دیدگاهی که بایستی برسی رسیدی. درسته که برای انجام هرکاری نیاز به حمایت و تشویق هست اما اینکه فقط توقع حمایت و تشویق رو از دیگران داشته باشی هم خوب نیست. به قول خودت شاید یکی پیدا بشه که گرفتار مشکلات زنانگیش!! باشه و یکی هم مثل من زیاد سرحال نباشه و بخواد حال یکی رو بگیره و از شانس بدت اولین نفری که گیرش میاد تو و داستان نه چندان خوبت!! باشه. به هرحال اینو هم به کوله بار تجربه ت اضافه کن که میدونم چند صباح دیگه باید برای حملش به کانتینر احتیاج پیدا کنی.
به عنوان خودبزرگ بین ترین کاربر سایت!! که به تازگی مفتخر به دریافتش شدم باید بگم که من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم. بنابراین از خوندن کامنتت نه تنها عصبانی نشدم که موجبات انبساط خاطرمان را فراهم کرد. چرا که باعث شد حداقل کمی از سوختگی ماتحت گرامی رو که پس از خوندن کامنتم پای حباب2 بلند شده بود رو کم کنه… (؛

0 ❤️

367270
2013-03-15 09:48:15 +0330 +0330

خدارو شکر شاهین جون که خانمها چند روز در ماه با خودشون مشکل پیدا میکنن.ولی بعضی آقایون بنده های خدا همه روزهای خدا رو با خودشون درگیرن.هرکس صابون من به رختش نخورده باشه فکر میکنم تو یک سابقه زبون درازی من دستت باشه.ولی میبینم شمشیر از رو بستی و موضوع کل کل رو خودت علنی کردی.دیگه چاره ای نیست مجبورم صبر کنم تا دستی که نمیتونی ببری،ببوسی و بگی معذرت میخوام :D

0 ❤️

367271
2013-03-15 11:11:40 +0330 +0330

ناییریکای گرامی؛
در اینکه “قدرت دست شما خانم هاست!” هیچ شکی نیست و حتما این جمله رو شنیدی که پشت هر مردی یک زن موفق ایستاده! به همین دلیل اگه مردی دست بر قضا هر روز خدا رو با خودش درگیره مطمئن باش پای یک زن در میون بوده. ما که بدخواه نیستیم. خدا رو چی دیدین شاید بعد از قرنها از بین این جماعت نسوان یه پروفسوری، فیلسوفی، مخترعی چیزی بیرون اومد تا بهمون ثابت بشه “قدرت دست شماست”… در مورد دست بریده شده هم باید بگم بذار زخم اون دفعه قبل ـ منظورم قسمت سوم عشق پنهان که پرپر شده بودی ـ که با کلی پیغوم پسغوم و واسطه، بوسیدی و معذرت خواستی جاش خوب بشه بعد ادعا کن… (؛

0 ❤️

367272
2013-03-15 11:36:18 +0330 +0330

شاهین جان خوبه خودت میگی پای واسطه ها در میون بوده.!!!حالا ما شاید نخواستم روی دوستان محترم زمین بخوره.اونم بچه بودیم خام بودیم یه اشتباهی کردیم گفتیم معذرت میخواییم.ولی آخه مشکل اینجاست که تو صدبار بدون واسطه گفتی غلط کردم.آخه اونارو کجای دلم جا بدم و این رجز خونی رو کجا؟؟؟
در ضمن صدبار گفتم من قصد ادامه تحصیل دارم ;;)
آخه تو که باید واسه یه جواب دادن سه ساعت فسفر بسوزونی و سه سوته مثل موتور جت کبابت میکنم چرا؟؟؟د بگو آخه چرا شاهین؟؟؟ :D

0 ❤️

367273
2013-03-15 11:38:28 +0330 +0330

آخی نازی،داری تلاش میکنی جواب دندون شکن بدی؟؟؟ ;;)
عیب نداره،اصلا غصه نخوره.خدا رو چه دیدی؟؟شاید یه روزی آرزوت برآورده شد و تونستی روی منو کم کنی. :D

0 ❤️

367274
2013-03-15 12:03:50 +0330 +0330

میخوای ادامه تحصیل بدی؟!! مگه توی این سن و سال دبیرستان ثبت نامت میکنه؟!! فکر کنم در اون صورت باید بری یه چیزی اونورتر از ته کلاس بشینی…(:
حالا من باز یه چیزی گفتم شور حسینی برت داشت؟!! اتفاقا من گلوم پیش دختر عموم گیره که باباش کارخونه داره. پس هول نشو و سعی کن اول دیپلمتو بگیری، بعدهم یه دستی سر و صورتت بکشی که از این حالت دخترونه در بیای. شاید یه خواستگار خوب برات شد… (:

0 ❤️

367275
2013-03-15 12:18:07 +0330 +0330

ای بابا ته کلاس و سر کلاس واسه ما مفهوم نداره.مهم هوش و ذکاوته که خدارو شکر اونقدر داریم که پشت در کلاس هم که بشینیم معلم “ف” بگه تا فرحزاد خودمون رفتیم… :D نمونه ش هم این که نیاز نیست واسه نوشتن دو خط داستان شش ماه ملت رو سر کار بذاریم :D
اون چیزی که مال تو آرزو شده به دلت مونده مال من خاطره ست. =))
پس ناقلا پول پرستم بودی و رو نمیکردی؟؟؟؟به خاطر پول دست به ریسک نزن.یه دفعه میبینی ژن ناقص کار دستت میده.
بیچاره دختر عموت نمیدونه یه عمر باید با چه دیکتاتور خودشیفته ای زندگی کنه.

0 ❤️

367276
2013-03-15 12:35:07 +0330 +0330

خوبه از هوش و ذکاوت بهره داری و الان نه قسمت این داستان و دو قسمت داستان حباب رو داریم به راه راست هدایتت میکنیم هنوز فرق علی و ندا رو نمیدونی. اگه مثل پسر عمه زا از عقل و هوش بی بهره بودی که کار اساتیدی مثل ما که اتفاقا به خودبزرگ بینی هم محکوم شدیم، زار بود.
در مورد آرزو و خاطره هم باید من اینو بگم. چون اون موقع که ما داشتیم خاطره سازی میکردیم شما مشق نوشتن رو از توی داستانهای ما تلمذ میکردین. الانم که آردمون رو بیختیم و الکمون رو آویختیم یه جایی واسه نفس کشیدن بهتون دادیم، پس نهایت استفاده رو ببر. چون چند وقت دیگه میای جای من و باید با کوچولوهایی مثل خودت کل کل کنی و یادشون بندازی که نوشتن رو خودت یادشون دادی…
آخییییییی الان خیلی ناراحت شدی؟!! باشه بچه ها رو میفرستم توی خصوصی بیان برت گردونن تا دو طرفت سرخ بشه… (:

0 ❤️

367277
2013-03-15 12:41:55 +0330 +0330

بسه دیگه!!!
از دوستی قدیمی تون خجالت نمیکشین از روی من پیرمرد پا به سن لب گور خجالت بکشین. :|

0 ❤️

367278
2013-03-15 12:48:46 +0330 +0330

چشم آقا هیوا…
خداییش یه جوری گفتی بس کنین که با ته لهجه کردیت حس کردم زیر گلوم دوتا قلوه سنگ چسببده. ما که از اولش گفتیم خوردیم. این آبجی قبول نمیکنه. همینجا جفت دستمون بالاست، تا مثل قطار فشنگ دور کمرت ردیفمون نکردی… (:

0 ❤️

367279
2013-03-15 12:55:11 +0330 +0330
NA

و اين بود كل بين شاهين و ناريكا :lol:
شاهين يه لقب از خود راضى گرفتيا :D
پس من چيكار كنم هم سيگاريم هم خوش امضا :lol:

0 ❤️

367280
2013-03-15 13:37:24 +0330 +0330

وای هیوا چه خوب شد اومدی میون جونش وگرنه امشب یه کاری دست خودش میداد.
شاهین دست فرشته نجاتت رو ببوس.

0 ❤️

367281
2013-03-15 13:39:54 +0330 +0330
NA

ای بابا دعوا شد من نبودم باز . ~X( ~X( ~X( ~X( ~X( ~X(

0 ❤️

367282
2013-03-15 13:41:14 +0330 +0330

بنیامین تازه کمش بود میره واسه من تاریکی میرقصه هرچی ترینهای منفی هست به من نسبت میده.جرات داری جلو خودم بگو همچین به پروازه میگم یه کف گرگی برات بیاد الذین ات رو از بر بگی. =)) =)) =))

0 ❤️

367283
2013-03-15 13:45:27 +0330 +0330

بیا پروازه جون هنوز اولشه آبجی.هنوز به گیس و گیس کشون نرسیده بود.فکر کنم هوادارهای لیلی مابش خبر ندارن. :D

0 ❤️

367284
2013-03-15 13:47:46 +0330 +0330
NA

:D

نایریکا جان شما چرا از کف گرگی و جفت پای من مایه می ذاری؟ خب راست می گی پوستشو بکن .

والاااااااااااااا

0 ❤️

367285
2013-03-15 13:51:09 +0330 +0330
NA

:lol:
جا من بودى چى ميگفتى.كلا شدم پسر بده سايت :D

0 ❤️

367286
2013-03-15 13:53:16 +0330 +0330

د آخه آبجی تو که میدونی مشکل من از کجاست. :D
در ضمن اون پوست کنده خدایی هست.عین مغز پسته هست؟دیدی؟همچین راحت میشه ریختش کف دست و قورتش داد. :D
ولی خب ما آبجی ملاحظه سن و سالش که از خدا همش یکسال کوچیکتره،مرام برامون گذاشته یه روزی بقول خودت تاتی یادمون داده و خیلی چیزای دیگه رو میکنیم.همش میگیم ارادت داریم.دیدیم نه دادشمون بد داره هی مارو میشوره روی بند آویزون میکنه.گفتیم دم عید ماهم یه خونه تکونی بکنیم.هرچی کینه هست و دشمنی بریزیم وسط باس سال نو همچین عقده نشه دم دلمون این هوااا :D

0 ❤️

367287
2013-03-15 13:57:26 +0330 +0330

بابا بنیامین من 5 سالم بود اونقدر شر بودم یه محله رو بهم میریختم.از در و دیوار همش آویزون بودم.حالا تازه تو فضای مجازی لقب پسر بده گرفتی.به مولا افت داره…دیگه از این حرفها نزنی ها پروازی ته دلش بهت میخنده میگه سوسول =))

0 ❤️

367288
2013-03-15 14:03:51 +0330 +0330

باز چرا مثل قازقولنگ دهنت باز موند؟ =))
آخی طفلی نیست روحیاتش لطیفه متعجب زده شده.

0 ❤️

367289
2013-03-15 14:03:52 +0330 +0330
NA

[quote=ناريكا] بابا بنیامین من 5 سالم بود[/quote]
بابا بنيامين

تو يه محلو به هم ميريختى من يه شهرو.شهوانيم كه جا خود داره :lol:

0 ❤️

367290
2013-03-15 14:08:40 +0330 +0330
NA

آره خب تا حالا بچه بزرگ نكردم خو! :D
تو بودى چه ميكردى?

0 ❤️

367291
2013-03-15 14:09:09 +0330 +0330

دوستان اصلا تعجب نکنید.فقط یه جو زدگی ساده بود که به حمدلله تلفات جانی در بر نداشت.این اتفاقات جز امور یومیه من و شاهین جون هست و تا یه گرد و خاک حسابی در روز واسه هم نکنیم شب نمیشه.اصلا اگه یه روز نباشه حس میکنیم حتما اشکالی توی کار هست و همه هم سر هواخواهی جنسیت هست.همون قصه قدیمی برتری آدم یا حوا.تا دختر عموی پولدارش هم نیاد از وسط سایت شهوانی جمعش کنه با سلام و صلوات ببره همچنان ادامه داره.حالا خدا کنه بچه سالمی خدا بهش عنایت کنه بلکه اهل و سربه راه بشه.آمییین

0 ❤️

367292
2013-03-15 15:54:38 +0330 +0330

چه خبر بوده اینجا!!!

0 ❤️

367293
2013-03-15 16:02:27 +0330 +0330
NA

هيچى يه دعواى كوچولو :D

0 ❤️

367294
2013-03-15 16:28:24 +0330 +0330

عجب!!! چی بگم والا

فقط میتونم بگم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
هیچی بیخیال

:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
:*
lموفق باشید

0 ❤️

367295
2013-03-15 17:14:09 +0330 +0330

آخرین کامنت رو که قبل از رفتن به سالن فوتسال گذاشتم اصلا فکرش رو نمیکردم که این کل کل دوستانه اینقدر مورد توجه دوستان قرار گرفته باشه. راستش رو بخواین خیلی وقت بود که یه همچین گرد و خاکی نکرده بودم. هرچند هیوای عزیز خیلی به موقع وارد گود شد و ترمز دستی رو کشید. وگرنه خدا میدونست تا کجا میخواستیم بتازونیم. به هرحال همه ی این حرفها یک شوخی بیش نبود و مطمئنم که دوستان عزیز هم متوجه شدن و مثل مواقعی که یک کاربر عنان از کف میده و همه رو زیر تیغ میبره وارد نشدن و طرف دعوا رو بگیرن. خیلی خوشحالم در سایتی که به قول دوستی از در و دیوارش سکس و صحبتهای جنسی میباره و حتی چند خط پایین تر از این کلمات میشه تصاویر و جملات فجیعی رو دید!! صحبتهای اینچنین دوستانه و در چارچوب خاصی بین دو جنس مخالف زده میشه. بدون اینکه ذهنیتی منفی نسبت به یکدیگه پیش بیاد.
البته این رو هم بگم که این صحبتهایی که اینجا شد باعث نمیشه که دوستان فکر کنن که باقی حرفها و دعواها یک جنگ زرگری بیش نبوده و ما فقط برای بازارگرمی همچین کارهایی میکنیم. من هنوزم که هنوزه اگه مشکلی رو در داستان نویسی از ناییریکا ببینم همچون قسمتهای اول عشق پنهان و قسمت دوم حباب نقدم رو صریحا اعلام میکنم. حتی اگه باعث بشه که عطای حضور در سایت و داستان نویسی رو به لقاء اون ببخشه. ضمن اینکه این صحبتها فقط در همینجا بوده و در خارج از این دنیای مجازی هر کدوم ما شخصیت خاص خودمون رو داریم که شاید با تصویری که اینجا از خودمون نشون دادیم زمین تا آسمون تفاوت داشته باشه. در پایان از تمام دوستان عزیز و همینطور ناییریکای نازنین عذر میخوام اگه مقداری تند رفتم… (:

0 ❤️

367296
2013-03-15 17:32:33 +0330 +0330
NA

هنوز ساحت یکه چرا تایمرت یک و چهاردهو نشون میده آقا سیلور ژول ورن

میپرسم چون کامنت گذاشتم قبل ثبت کامنت آخرت که خوشبختانه ثبتش با مشکل مواجه شد
به هر حال زرگری و غیر دیگه دعوا بی دعوا ضربان قلبم کند شد ایششششششششش
خوشحالم گیس کشی نشد وگرنه نائیریکا جون بازنده میشد چون هیچ مویی تو دستش نمیومد
البت نائیریکا جون من هیچ غرور بیجایی تا به حال تو کامنتاش ندیدم پشت صحنه رو بی خبرم
ضمنا با آرزوی خوشبختی واسه جفتتون منظورم سیلور و دختر عمو خانمشونه
فضولیامو بخشش

0 ❤️

367297
2013-03-15 22:29:07 +0330 +0330

شاهین جون با قید این مطلب که سالن فوتسال بودم خواستن دوتا نکته رو یادآوری کنن اول اینکه ورزشکار هستند و مرام ورزشکاری اجازه نمیده بزنه دخل بنده رو بیاره و از بابی هم دوراندیشی کرده که اگر دختر عمو وسط راه جا زد اعلام کرده باشه که خوش تیپ و خوش هیکل هستن و بنده هم به عنوان دوست قدیمی مجبورم گزینه های مناسب که در پاسخ به آگهی همسریابی ایشون به زودی منتشر خواهند کرد رسیدگی کنم.لطفا دوستان هجوم نیارن.خدای نکرده دست و پایی عیب و علتی پیدا کنه یا با کمبود آمبولانس مواجه بشیم.در ضمن شرایط بازه سنی واسه ایشون اهمیت زیادی داره و معتقد به این مسئله هستند که اختلاف سنی میون زن و مرد نباید زیاد باشه.پس لطفا خانمهای زیر 50 سال وقت خودشون رو هدر ندن.در ثانی از همین تریبون اعلام کردند که جلوی بنده کم نیاوردن.این که پر مسلم هست که روت زیاده شاهین جون ولی بنده آخرش وادارت میکنم دستی که نمیتونی ببری ببوسی و رسما معذرت خواهی کنی. :D

بگذریم دوستان این یه پیام اختتامیه هست.شرمنده از اینکه با اعصاب و فشار خونتون بازی شد.من خداییش بی تقصیرم و فقط توسط بنیامین و شادی جوجو اغفال شدم.اگر چه جنگ بین من و شاهین تا نسل آدم و حوا روی زمین باقی هست ادامه داره.ولی خب دلیل نمیشه رسم ادب به جا نیارم.ببخشید که این عداوت نهان قلبی اونقدر دیگه گریبانگیر شد که به سطح سایت رسید.هدف ثانویه خالی شدن دق دلی کسانی که نمیخوان سر به تن من یا شاهین باشه بود.و بنده هم به نمایندگی از کل خانمهای فرهیخته سایت پرچم پیروزی رو بر فراز پیج عشق پنهان به اهتزاز درآوردم،آباجی های عزیزم فعلا برید خوش باشید و حالش رو ببرید. <):)

پی نوشت:پیشاپیش عید نوروز باستانی رو به همه دوستان همراه و غیر همراه عشق پنهان همچنین ادمین عزیز و گل که صبورانه شیطنتها و شلوغ کردن های دیروز من و شاهین رو تحمل کردن تبریک میگم.امیدوارم از حرفهای من کوچکترین رنجشی پیدا نکرده باشید.قصد جسارت به هیچ جنسیت و قومیت و هیچ شخصیت حقیقی و حقوقی نبود.هدف انبساط خاطر دوستان بود.بهترین آرزوها رو براتون دارم و امیدوارم مثل بهار همیشه سبز و سرزنده باشید.شاهین جان در حضور همه دوستان برات آرزوی بهترینها رو میکنم و امیدوارم در سال جدید هیچوقت غصه در خونه دلت رو نزنه و همیشه شاد و سرحال آماده کارزار باشی.
تا درودی دیگر بدرود :* :H

0 ❤️

367298
2013-03-15 22:50:08 +0330 +0330
NA

قابل توجه سيلور فاك
خودبزرگ بینی یا خودشیفتگی نوعی اختلال است که با احساس عمیق اهمیت به خود و تصور بی نظیر بودن مشخص می شود. خودبزرگ بین ها خودشان را آدم های خاصی می پندارند و انتظار دارند به طور خاصی با آنها رفتار شود…
تحمل انتقاد برایشان سخت است و در مقابل انتقاد، خشمگین می شوند و منتقد را به نادانی و حماقت متهم می کنند. خود را مشهور و بسیار دانا قلمداد کرده و انتظار اطاعت و پیروی دیگران را دارند و از آنجا که بزرگ بینی آنها در تضاد با واقعیت است، روابط اجتماعی شان شکننده است و مسایل بین فردی، شغلی و فقدان های زیادی دارند که با رفتارخود، آنها را به وجود می آورند،در حالی که هیچ بینش و آگاهی ای نسبت به آنها ندارند.
روان پزشکان می گویند وجود ۵ علامت از بین علایم زیر برای تشخیص خودشیفتگی كافى است:
▪ فرد احساسى مبنی بر مهم بودن خود دارد. مثلا در دستاوردها و استعدادهای خود مبالغه می کند.
▪ فرد همیشه احساس موفقیت، قدرت، زیبایی و عشق به خود دارد.
▪ معتقد است فردی استثنایی و خاص است و فقط افراد (یا نهادهای) خاص می توانند او را بفهمند یا با او نشست و برخاست داشته باشند.
▪ احساس برتری یا شایستگی دارد. یعنی انتظارهای غیرمنطقی برای مدارای خاص و مطلوب یا موافقت حتمی با توقع های خود دارد.
▪ در روابط بین فردی استثمارگر است. یعنی برای رسیدن به اهداف خود از دیگران بهره کشی می کند.
▪ فاقد حس همدلی است. نسبت به شناخت و همانندسازی با احساسهای دیگران تمایلی ندارد و فقط به مشکلات خود فکر می کند.
▪ همیشه معتقد است دیگران به او حسودی می کنند.
▪ رفتارهای خودخواهانه و پرنخوت نشان می دهد.
خودشیفته ها تمایل دارد اغواگر باشد، با این حال از صمیمیت واقعی اجتناب می کند. این گونه افراد خیلی دوست دارند افراد ساده لوح و از لحاظ هیجانی نیازمند را وسوسه کنند و آنها را طوری به بازی بگیرند که به طور فریبنده ای نشان دهند دوست دارند باآنها رابطه نزدیکی داشته باشند، با این حال تنها علاقه واقعی آنها این است که به طور موقت از دیگران بهره کشی کنند.
خودشیفته ها بی وجدان، فریبکار، خودپسند و استثمارگرند. حتی وقتی معلوم می شود آنها به خاطر انجام دادن رفتار غیرقانونی گناهکار هستند، نگرش بی اعتنایی دارند وبه گونه ای عمل می کنند که انگار قربانی را باید به خاطر بی توجهی به آنچه روی داده است، سرزنش کرد!
خودشیفته ها منفی گرا و لجبازند و می خواهند احساس های عمیق حقارت شان را خنثی کنند در نتیجه می کوشند خود را برتر و استثنایی جلوه دهند. گاهی اجتماع باعث می شود که افراد به صورت کاذب دچار اعتمادبه نفس شوند یعنی بله قربان گویی ها و تعریف و تمجید بیش از اندازه و بها دادن های بی مورد که به صورت ریاکارانه و چاپلوسانه است، می تواند بستری شود برای اینکه افراد تصور کنندنسبت به دیگران برتری دارند. کم کم فرد باورش می شود که من آدم مهمی هستم، من زیباترین هستم و بهترینم، در حالی که حتی شاید افرادی که این جمله ها را به فرد می گویند اصلا اعتقاد واقعی به این تعریف و تمجید ها نداشته باشند. این افراد حس می کنند که برتر ازدیگران هستند و تحمل انتقاد ندارند. اگر کسی از آنها انتقاد کند، ممکن است واکنش های پرخاشگری نشان دهند یا بی اعتنایی کنند. آنها برای حرف دیگران ارزشی قایل نیستند و فقط مسایل و مشکل های خودشان را مهم می دانند. این افراد در روابط بین فردی دچار اشکال می شوند و به تدریج از سوی دیگران طرد میشوند.
کم کم مشکل های بین فردی و شغلی برایشان ایجاد شده و احساس همدلی شان با دیگران از دست می رود و به مرور دچار افسردگی شده و اعتماد به نفس خود را از دست می دهند. آنها از بیرون بزرگ هستند اما از درون توخالی هستند. همین مساله باعث میشود در بعضی موارد به سمت مواد مخدر و مشروبات الکلی گرایش پیدا کنند.
منبع: ويكى پديا

0 ❤️

367299
2013-03-15 22:54:31 +0330 +0330
NA

:lol:
نميدونم چرا هركى كار انجام ميده و پشيمون ميشه ميندازتش تقصير بنيامين

0 ❤️

367300
2013-03-16 01:01:31 +0330 +0330

کوک! عزیز؛
ممنون بابت توضیحات مبسوطی که دادی. راستش یه لحظه فکر کردم تمام این موارد که بیشتر از 5 تا بود رو از روی من نوشتی!! و اگه منبع ویکیپدیا رو آخرش ذکر نمیکردی خدا میدونه چقدر دچار یأس فلسفی میشدم و چه بسا خیلی زودتر به سیگار و مشروبات الکلی پناه میبردم. (:
واقعیت امر اینه که شناختن فردی با این خصوصیات نیازمند یک رابطه قوی و حقیقیه و توی این دنیای مجازی که هرکسی یه راحتی میتونه خودش رو پشت یک نقاب کاربری پنهان کنه نمیشه افراد رو به این سادگی شناخت. مطمئنا دوستانی که در رای گیری “ترین های سایت” به بعضی از کاربران لقب “ترین” دادن با توجه به وجهه مجازیشون توی سایت همچین کاری رو انجام دادن. ضمن اینکه روابط شخصی و دوستانه وحتی خصمانه!! هم در این امر دخیل بوده. بهرحال امیدوارم که شوخی ها و حرفهای دوستانه و مجازی باعث نشه خدا نکرده نسبت به اطرافیانمون بدبین بشیم. چراکه تمام این صحبتها و حتی حضور در همچین جاهایی فقط برای سرگرمی و گذراندن اوقات فراغت بوده. البته حداقل برای من که اینطوریه…
بنیامین جان! عمرا اگه خودت رو هم میکشتی محال بود بتونی در یک رشته هفت تا مدال کسب کنی. اونم بهترین و مهمترین رشته. پس حالا حالاها باید بدویی عزیزکم… (:

0 ❤️

367301
2013-03-16 01:59:14 +0330 +0330
NA

شاهين برو آرا رو نگاه كن
من تو همه ضمينه ها راى آوردم اما تو فقط واسه مغروريت.
در مورد هفت مدال در يك رشته هم بايد عرض شود كه بنده 9مدال در يك رشته(رشته بهترين امضا)كسب كردم :D
پس شاهينك برو جلو بوووق بزن :lol:

0 ❤️

367303
2013-03-16 03:05:06 +0330 +0330

بنیامینک!!
داری مجبورم میکنی که هوادارامو به خیابونها بکشم. من از اولش هم به نتیجه آرا اعتراض داشتم ولی برای حفظ وحدت امت!! و به این خاطر که کل سایت زیر سوال نره چیزی نگفتم. اما بدون که حق من خیلی بیشتر از این هفت تا رای بوده. اگه صندوق های رای رو نمی دزدیدن الان من صدر بودم. خودم به شخصه با چندتا کاربر صحبت کردم همشون گفتن که به من رای دادن ولی رایشون لحاظ نشده…
در ضمن بهترین امضا خیلی مهم نیست. مهم رشته منه که میبینی حتی توی ویکیپدیا هم در موردش نوشته شده و همچین بحث های سنگین روانشناسانه ای هم شکل گرفته… (؛

0 ❤️

367304
2013-03-16 03:09:18 +0330 +0330

بله واقعا همه فهمیدن که بحث شما و نایریکای عزیز شوخیی بیش نبوده
=))

ولی انصافا شوخیهاتون حرف نداشت

سیلور عزیز و گل و گرامی

من کوچکتر از اونی هستم که بهتون بگم چی درسته و چی غلط

اما این کار که شما در زیر این داستان کردید در شعن و عظمت شما که ادعای استادی و بهترین داستان نویسی دارید نیست

فضولی من رو هم به بزرگواریتون ببخشید

درمورد رایها هم باید بگم »:

اون رایها پشیزی ارزش نداره وقتی که باندبازی و رفیق بازی تو سایت موج میزنه

البته برخی از دوستان لطف داشتن هم نسبت به شما و هم بنده

ولی همه میدونیم که بعضیها با کاربریهای متفاوت ،دختر و پسر سعی در خراب کردن شما و من دارند

به قول خودتون شخصیت واقعی انسان تو دنیای مجازی با شیطنت یک یا چند نفر باند باز زیر سوال نمیره

من و شما یا نایریکا یا بقیه نویسنده ها فعالیت نمیکنیم که مدال بگیریم

چون اینجا ببخشید زهرمار هم نمیدن به آدم

به قول خاله میترا خودت رو تو این سایت بکشی هم ارزشی نداری

همه میدونن کی پست مفید میذاره و کی غیر مفید ،کی بهترین نویسنده هستش و کی نیست

تا وقتی هستیم در حد توان فعالیت میکنیم و برامون هم مهم نیست افرادی که سعی در خراب کردن شخصیت ما دارن

نایریکای گلم :

شرمنده بحث خارج از داستان کردم امیدوارم من رو ببخشی

داستانت هم حرف نداره گلم

از نظرات صاحبنظران و نقادان استفاده کن مخصوصا آریزونای گل و عزیز رو نذار در بره

داستانتم انصافا داستان هستش

با خوندنش کلی لذت میبرم

همین که افتخار میدی تو و چند نفر نویسنده که زیر بار این همه توهین و تحقیر که تو ای سایت هست مینویسی

کلی ارزش داره عزیزم

ممنون که وایسادی و مبارزه میکنی مثل خودم

ممنون که هیچی برات مهم نیست فقط پشتکار و جدیت برات مهمه و بس

منتظر قسمتهای بعدی داستانت هستم گلم

ارادتمندت علیرضا

0 ❤️

367305
2013-03-16 03:19:32 +0330 +0330
NA

هه هه
شاهينك طرفداراى من بيشتره.ميگى نه خودت برو ببين.اگه طرفدارام بكشن بيرون كه شهوانى به فنا ميره :lol:
تازشم لقب سيگارى كم الكى نيست :D
هر وقت تونستى بدست بيارى بيا جلو :lol:
در ضمن القابى تك هم بدست آوردم كه هركس لايقش نبوده هر وقت بدست آوردى بيا جلووو :lol:

0 ❤️

367306
2013-03-16 03:53:28 +0330 +0330

علیرضای غیرتی عزیز؛
با حرفهات کاملا موافقم. ولی همیشه هم گفتم که این جا رو نباید زیاد جدی گرفت. حالا اگه یه سایت رسمی و قانونی بود که هر کسی با اسم و رسم حقیقی خودش میومد شاید میشد به این اتفاقاتی که بهش اشاره کردی واکنش نشون داد. اما اگه یه نگاهی به کاربران قدیمی بندازی متوجه میشی که خیلیاشون اصلا دیگه وجود ندارن یا علاقه ای به فعالیت ندارن چون واقعا چیزی گیرشون نمیومد. ماهم اگه وایسادیم به خاطر همین چندتا دوست و رفیقیه که داریم. به قول دوستی “اگه همین روضه شبای جمعه ی خونه خانم بزرگ هم نبود که بیایم و دو قطره اشک بریزیم غمباد میگرفتیم.” همیشه هم با حرفهای حاشیه ای و چاق سلامتی پای داستانها مخالف بودم و معتقدم که باید در مورد خود داستان بحث و گفتگو بشه تا چند نفر دیگه هم استفاده کنن. منهم هیچ ادعای بزرگی و استادی ندارم. واگه گاها چیزی میگم به خاطر علاقه ایه که به این مقوله دارم. حالا هرکسی دوست داره میتونه لقب و یا حتی برچسبی! بهم بزنه. چون خدا میدونه که این نام کاربری تا کی فعال میمونه.
بنیامینک هی من میخوام چیزی نگم تو یه چیزی میگی. بذار اون یکی رو که تازه ردش کردم رفت جا پاش خشک بشه بعد تو بیا القاب و مدالهاتو به رخ بکش. در ضمن هیچی به اون کاربری که لقب چوپون ترین رو گرفت نمیرسه. نمیدونم کی بود ولی واقعا دمش گرم… (:

0 ❤️

367307
2013-03-16 05:00:23 +0330 +0330
NA

آغا آردس این تاپیک را واسه منم بذارید شاید من بتونم لقب گاگول ترینو بگیرم

0 ❤️

367308
2013-03-16 05:01:46 +0330 +0330
NA

:lol:
القاب من و شما هميشه در شهوانى پابرجامونه. :D
پس بحث اضافه رو بعدا ميكنيم :D
حالا لقب چوپان به كنار لقب تو دل برو و خوش استيل بنده جالب بود :lol:
امان از دست جاويد و قلب مسى

0 ❤️

367309
2013-03-16 08:50:10 +0330 +0330

بنیامین جان باز من رو صدا کردین که، نمیذارین خونه تکونیم رو بکنم!!!
خودمونیما خیلی حال کردی از لقبی که بهت دادم، آواتارت باعث ایجاد این حس شد!

0 ❤️

367310
2013-03-16 11:13:02 +0330 +0330
NA

ناییریکای عزیز مرسی واقعا لذت بردم عالی بود حرف نداشت اینقدر غرق داستان بودم که وقتی دیدم تموم شد واقعا ناراحت شدم خواهشا زودتر ادامشو بنویس اینقدر منتظر نمونیم

0 ❤️

367311
2013-05-04 06:40:20 +0430 +0430
NA

22222222220

0 ❤️

367312
2013-05-04 14:32:52 +0430 +0430
NA

مسى جان(خدايى داشتى :D‏ ‏)انتظار هرچى داشتم جز خوش استيل :D
من كه همه القابو گرفتم فقط خوش استيل و تو دلبرو مونده بود كه اونها رو هم صاحب شدم :lol:

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها