عشق پنهان (قسمت آخر)

1392/02/08

…قسمت قبل

اونقدر احساس خستگی میکردم که روی پاهام بند نمیشدم.خودم هم میدونستم کوفتگی بدنم به خاطر بیست و چهار ساعت وحشتناکی بود که پشت سر گذاشته بودم.روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم ولی کابوس بازداشت توی اون اتاق نمور و تاریک و نشستن کنار آدمهایی که حتی فکرش هم نمیکردم روزی باهاشون همکلام بشم،به ذهنم هجوم آورد.میدونستم مدتها زمان نیاز داشتم تا این خاطره توی ذهنم کمرنگ بشه.
دستمو با احتیاط به لبم زدم که از تودهنی محکمی که از بابام خوردم متورم بود.تا بحال از دست بابا اینقدر دلخور نشده بودم.اولین باری بود که دست روم بلند میکرد اونهم بابت بی احترامی به برادر بزرگترم.اصلا نمی فهمیدم این پسر بزرگ خانواده چه تاج همایونی به سر پدر و مادرم زده بود که اینقدر چشم و گوش بسته حرفش رو قبول میکردن ولی من بخت برگشته به عرش آسمون هم که خودمو میرسوندم،باید واسه انجام هر کاری اجازه می گرفتم.
روزی که ماشینم رو بابت سرمایه گذاری توی اون شرکت لعنتی فروختم و برگشتم خونه همین جنجال رو دیدم.اگرچه کاش اونروز سعید به جای کشیدن خط و نشون و پدرومادرم به جای اینکه سرسنگین بشن و تا چند روز منت بکشم تا باهام آشتی کنن منطقی تر برخورد میکردن.
هنوز از طبقه پایین صدای حرفهاشون رو میشنیدم که بلندتر از معمول صحبت میکردن تا من که نشنیده راهمو کشیدم و از جمعشون به اتاقم پناه آورده بودم آویزه گوشم کنم.از این همه بی عدالتی گر گرفته بودم ولی رعایت بیماری قلب بابام و فشار خون مادرم رو میکردم و دم نمیزدم.به اندازه کافی این روزها از دست خودسری های من عذاب کشیده بودن.
هدفون توی گوشم گذاشتم و با زیادکردن صدای آهنگ تو هیاهوی نت های موسیقی که آروم و ملایم از روی خط عامل رد میشدند و سمفونی محزونی رو به تصویر میکشیدند، خودمو گم و گور کردم.صدای خواننده محزون تر از همیشه به نظرم رسید و اشکهای داغ رو مهمون گوشه چشمم کرد…
بازم هیچ راهی به مقصد نرسید
من هزار و یکشب معطلم
تا ته جاده دنیا رفتمو
بازم انگار سر جای اولم
چرا دنیا با تموم وسعتش
مرهمی برای زخم من نداشت
پای هرچی که دویدم آخرش
حسرت داشتنشو تو دلم گذاشت
گم شدم توی شبی که خودمم
شبی که حتی یه فانوس نداره
منو با خودت ببر به روشنی
آخه هیچکس مثل تو منو دوست نداره
لک زده دلم واسه یه همزبون
شیشه دل همه سنگ شده…
نیاز به بازکردن چشمهام نبود تا صاحب دستهای کوچیک و نرمی که دستمو گرفت بشناسم.چشمامو که باز کردم چشمهای محزون و قشنگ پسرم نگاهم رو پر کرد.خم شد روی گونه ام و لبهاش رو به صورتم چسبوند.این یک روز دوری از عطر تنش به اندازه هزار سال بهم گذشته بود.فکر اینکه نمیدونستم چه مدتی قراره نبینمش، دیوارهای سرد و تاریک بازداشتگاه رو برام غیر قابل تحمل تر میکرد.

  • مامان جوووون،میشه دیگه گریه نکنی؟ جون من مامان؟
  • باشه پسرم.قربونت برم که تو اینقدر مهربونی گنجیشکم.
  • بزرگ بشم میتونیم از خونه بابابزرگ بریم؟
  • نمیدونم عزیزم.چرا اینو پرسیدی؟
  • آخه مامان جون میگفت نمیتونم یه زن جوون رو بدون مرد بذارم زندگی کنه.
  • اونوقت تو چی گفتی؟
  • گفتم من بزرگ میشم مرد میشم میریم یه جایی که شبا بتونیم هرشب پیتزا بخوریم.
  • قربونت برم الهی که همه دنیات پیتزا هست و پاستیل و دوچرخه.سامی کاش منم هیچوقت بزرگ نشده بودم مامانی
  • یعنی قد من؟چرا باباهم دوست نداره بزرگ بشه؟
  • نمیدونم عزیزم از خودش میپرسیدی.
  • پرسیدم ولی نگفت!!
  • آره مامان جون اون به این زودی حرف دلش رو نمیزنه!!
  • مامان! چرا بابا بعضی وقتا گریه میکنه؟!
  • مگه گریه کرده؟!
  • آره یه بار فکر کرد من خوابم ولی من فهمیدم داره گریه میکنه.
  • نمیدونم مامان جان
    سامان که ذوق زده از اینکه برای اولین بار از علی باهام راحت حرف میزد ،دلش میخواست قبل از اینکه با تشر از سوالاتش فرار کنم سئوالی ازم پرسید که دیگه نمیتونستم بهش جواب روشنی بدم.
  • مامان تو از بابا هنوز بدت میاد؟
  • چرا این سوال رو میپرسی مادر من؟
  • آخه چند وقت پیش مامان جون بهم گفت دیگه تو بابا رو دوست نداری وگرنه م…م…من… و…ت…ت…تو با بابا مثل مهسا دایی سعید و دوستای دیگم که .م…م… میرفتیم توی یه خونه زندگی میکردیم.وقتی از بابا پرسیدم کلی مامان جون رو دعوا کرد و گفت ندا بفهمه دیگه نمیذاره بیاد پیشم.
    طفل معصوم اونقدر تعریف درستی از خانواده نداشت که راحت نمیتونست حرف دلش رو بزنه.تازه از زبون کس دیگه هم که میخواست بگه به لکنت افتاده بود.اونقدر دلم سوخت که گفتم:
  • نه پسرم به مامان جون بگو هرچی میخواد بگه تو هروقت بخوایی میتونی بابات رو ببینی.
  • آخ جووووون
  • خوشحال شدی مامانی؟
  • آره مامان.آخه بابا خیلی مهربونه.اصلا مثل تو نیست.
  • پدرسوخته مگه من مهربون نیستم؟
  • چرا مامانجون،ولی تو بعضی وقتها دعوام میکنی.حوصله مو نداری ولی بابا همیشه…اوم…همیشه به حرفم گوش میکنه.از اولش که میرم پیشش باهام بازی میکنه.تازه منو پارکم میبره…
    درب اتاق تلنگری خورد و فهیمه از لای درب سرش رو کرد تو و گفت:
  • خوب مادر و پسر خلوت کردید.میتونم بیام تو؟
  • بیا تو فهمیم جان
  • سامان جان زندایی بدو لباست رو بپوش مامان جون گفت بابات زنگ زده و داره میاد دنبالت
  • جدی می گی فهیم علی زنگ زد؟
  • آره چطور مگه؟امروز مگه پنج شنبه نیست؟
  • چرا آخه چطور به گوشیم زنگ نزد؟
  • یادت رفته چند وقت پیش چه حالی ازش گرفتی مادر مرده رو؟باهم بیرون بودیم بدبخت دوبار زنگ زد عصبی شدی گفتی از این به بعد زنگ بزن به همون مامانم بچه رو تحویل بگیر؟
  • آره ولی آخه اینبار فرق میکنه.
  • چه فرقی کرده؟
    درب اتاقم رو باز کردم بعد از اینکه مطمئن شدم کسی فالگوش نایستاده تا حرفامو بشنوه گفتم:
  • از بس اینا کولی بازی درآوردن جرات نکردم بگم.علی واسم سند گذاشت و آوردم به قید ضمانت آزادم کرد.
    فهیمه در حالیکه از تعجب چشمهاش از حدقه داشت بیرون میزد گفت:
  • دیوونهههه .چرا دروغ گفتی پس؟عجب خلی هستی.خب بعدا بفهمن که چشاتو درمیارن.
  • من چه دروغی گفتم؟اصلا اینا بلدن با آدم حرف بزنن که آدم مثل آدم بهشون بگه چی به چی شد؟فقط بلدن هوار بزنن.چی شد اینا مفاد جدید قانون عبورومرور منو تنظیم کردن؟
  • اینجوری نگو ندا.بخدا اونا هم نگرانت هستن.تو اصلا این روزا گوش به حرف هیچ کس نمیدی.فقط تخت گاز گرفتی و راه خودت رو داری میری.بعدشم تصمیماتی میگیری که احتمال داره به گند بخوره و دقش دربیاد.ببینم اون پسره رو هم گرفته بودن؟
  • حساممم؟نه بابا اون کثافت یکهفته پیش از شرکت استعفا داد.
  • نه!!!پس بیخود نیست مامان میگه حتما زیر سر این زنه ست.
  • زیر سر اون که نمیتونه باشه ولی خب احتمال زیاد خبر از جریان داشته و زود پسرش رو کشیده بیرون از شرکت.آخه یکی نیست به این زنیکه بگه من چه تقصیری دارم پسرت زنش رو ول کرده و افتاده دنبال من؟!
    صدای هیاهوی بچه ها منو پشت پنجره اتاقم کشوند.از بین دوتا درخت شمشاد باغچه حیاط تا جایی که دیوار حیاطمون اجازه میداد ماشین علی دیده میشد.سامان که سر از پا نمیشناخت بدون اینکه زحمت به خودش بده و بیاد ازم خداحافظی کنه کفشهاش رو پوشیده و نپوشیده به طرف درب حیاط میدوید که پنجره رو باز کردم و از همونجا صداش کردم:
  • آهای پدرسوخته باز چشمت به بابات افتاد منو یادت رفت؟
  • وای مامان ببخشید یادم رفت بیام بهت بگم دارم میرم؟
  • بندهای کفشتو ببند زیر پات نمونه مامانی.مواظب خودت باش پسرم.
    تا وقتی فهیمه با اشاره سر به علی سلام کرد و با مشت آروم تو پهلوم نزد متوجه علی نشدم که داشت بالا رو نگاه میکرد.به نشانه سلام سرمو فرود آوردم و وقتی سامان سوار ماشین شد موقع حرکت دستش رو به علامت خداحافظی بالا برد.
  • ندا میدونم اینو بگم از دستم دلخور میشی ولی از من به دل نگیر.حمل بر دخالت توی زندگیت نذار خواهش میکنم.ببین ندا من و تو قبل از اینکه با سعید ازدواج کنم باهم مثل خواهر بودیم.یادته تعطیلات تابستون هفته به هفته خونه مامانی میموندیم و همیشه با گریه از هم جدا میشدیم؟
  • آره فهیم یادش بخیر چه روزایی بود.کاش هیچوقت بزرگ نشده بودیم.
  • ندا بر عکس تو من از هر مرحله زندگیم لذت میبرم و هیچوقت دلم نمیخواست تو همون سن بچگی میموندم.عزیزم منم مثل خودت یه تجربه تلخ داشتم پس درکت میکنم.درسته مسائل تو پیچیده تر بود.ولی قبول کن سه سال زندگی بود.چقدر عمه آزارم داد و از دست رزیتا کشیدم.ولی اینو بدون اگه خدای نکرده یه روزی این اتفاق با سعید برام بیفته مطمئن باش به هر چنگ و دندونی زندگیمو حفظ میکنم چون اینجا دیگه منو سعید تنها نیستیم و پای طفل معصومی که مسبب پا گذاشتنش به این دنیا بودیم مسئولیم.
  • منظورت رو نمیفهمم.میشه واضح تر حرف بزنی؟
  • ندا جان کاری ندارم به اینکه توی طلاق گرفتن از علی شتابزده رفتار کردی.تو بعد از برگشتنش هم حتی حاضر نشدی پای حرفهای اون بشینی و ببینی چی میگه.پدرشوهرت بدبخت یک جمله گفت چنان کولی بازی درآوردی که دیگه همه زیپ دهنشون رو کشیدن.
  • مشکل اینجاست که اونوقت هم علی سرش به سنگ نخورده بود بلکه این حاج رسول بود که تصمیم میگرفت بقیه هم باید اطاعت میکردن.
  • ندا میدونی دقیقا مشکل تو چیه؟این که فکر میکنی هر کس هر نصیحتی بهت بکنه و نگران خیر و صلاحت باشه ، اونو دشمن خودت تصور میکنی.ولی مهم نیست که تو چه فکری میکنی.مهم اینه که دارم می بینم کسی که مثل خواهر نداشته ام دوستش داشتم چطوری داره تو آتیش کله شقی و حماقت خودش زندگیش رو میسوزونه و حالیش نیست.تا حالا هر تصمیمی گرفتی و هر کاری کردی بهت حرفی نزدم.حتی باهات همکاری کردم خیلی چیزارو لاپوشونی کردم.به خاطر تو چندین بار مجبور شدم به سعید دروغ بگم و هرکجا سعید اومد باهات برخورد کنه جلوشو گرفتم و نرمش کردم.ولی دیگه نمیتونم ساکت بشینم و تماشا کنم.
    حداقل حرف دلمو بهت میزنم تا یه روزی دلم نسوزه کاش حق خواهر بزرگتری رو برات به جا آورده بودم و راهنماییت کرده بودم.
    زیر بار حرفهای سنگین فهیمه حتی نمیتونستم سرمو بالا بیارم.در حالیکه به دقت داشتم به تصویر خودم که توی صفحه خاموش موبایلم افتاده بود نگاه میکردم به حرفاش گوش میدادم و هر کلمه اش مثل دستی بود که واسه بیداریم تکونم میداد.فهیمه نفس عمیقی کشید و کنارم لبه تختم نشست و با صدای آرومی گفت:
  • ندا جان! آدم خواب رو میشه از خواب بیدار کرد ولی آدمی که خودش رو به خواب زده محاله بتونی از خواب بیدارش کنی.خواهش میکنم به خودت بیا و هرکس ازت انتقاد کرد اونو دشمن خودت تصور نکن.درسته که آدم عاقل حق داره واسه زندگیش خودش تصمیم بگیره ولی گاهی وقتها تصمیم گیریهای احساساتی و بدور ازعقل میتونه کلی دردسر واسه آدم درست کنه که نادم و پشیمون به خودش بگه کاش به حرف بقیه گوش داده بودم.آدم از مشورت و همفکری هیچوقت ضرر نمیکنه،کاری که تو این روزها اصلا بهش اعتقادی نداری.
    از همون اول که حسام رو دیدم حس خوبی نسبت بهش نداشتم.تورو خیلی دوست داشت ولی متاسفانه از اون دسته آدمهایی بود که فوری جو زده میشد.با این استدلال نمیشه آدم به طرف اعتماد کنه که به خاطر من حاضر میشه دست به هر کاری بزنه.دیدی که خیلی زود اسیر توطئه های مادرش شد و سر سفره عقد با یه دختر دیگه نشست.بعدش هم اومد و خامت کرد که فقط میخواستم به مادرم ثابت کنم نمیتونم با دختر دیگه ای جز تو زندگی کنم؟ندا اون گند زد به زندگی یه دختر دیگه به خاطر خودش؟این یعنی رذالت محض میفهمی؟اشتباه بعدیت این بود که بعد از ازدواج اون از شرکت استعفا دادی و توی این شرکت مشغول کار شدی در حالیکه راحت میتونستی اون رو نادیده بگیری.این برای تو عجیب نیست که چی شد هنوز چندماه از کارت نگذشته تو رو به عنوان مدیر عامل انتخاب کردن؟حق امضاء بهت دادن؟چرا درست از روزی که حسام اومد تو اون شرکت ،شروع به ترقی کردی و شدی نور چشمی هیئت مدیره؟
    چی شد حسام یک هفته قبل از اینکه این اتفاق بیفته از اونجا استعفا داد؟ جواب این سوالها رو بتونی پیدا کنی شاید بتونی راه گمشده بهشت زندگی خودتو پیدا کنی.از لبه تخت بلند شد و در حالیکه یه دستش رو روی شونه ام گذاشت ، با دست دیگه اش چونه مو گرفت و صورتمو بالا آورد و در حالیکه خیره تو چشمهام نگاه میکرد گفت:
  • ندا عشق اونه که واسه طرف مقابلت چتر باشی و اون حتی ندونه چرا خیس نشد!!مراقب باش اگه زجر خودت و بچه ات رو به جون میخری و خوشبختی خودت رو چوب حراج میزنی به قیمت کسی باشه که بعدها از خودش نا امیدت نکنه فقط همین…
    فهمیم از اتاق بیرون رفت و منو با دنیای افکار خودم تنها گذاشت.به قدری حرفهاش واسه من تکان دهنده بود که منو وادار کرد از اول زندگیمو مرور کنم و جلوی تصمیمات اشتباهم تیک بزنم.
    واسه اولین بار نسبت به درستی تصمیم طلاقم مردد شدم.یه عمر محمدرضا و رزیتا رو مسبب بدبختی خودم میدونستم ولی متاسفانه وقتهایی هم که خوشبختی سراغم اومده بود و میتونستم زندگی آرومی داشته باشم دست رد به سینه اش زده بودم و جوابش کرده بودم.همیشه از علی بابت اینکه با حرفهاش میخواد خامم کنه گریخته بودم ولی راحت اسیر حرفهای عاشقانه پسری شده بودم که معلوم نبود قرار هست چه نقشی تو سرنوشتم ایفا کنه.در حالیکه نهایت آسیبی که از فریب خوردن از علی میخوردم این بود که پاره تنم الان سایه پدرش روی سرش بود و مجبور نبود با سن کم تلاش کنه تا شرایط رو درک کنه.غافل شده بودم از اینکه دارم معنی فداکاری مادرانه رو زیر سئوال میبرم.
    پرده های غفلت از جلوی چشمم کنار رفته بود و دیگه هرچی به حسام فکر میکردم مثل همیشه اسمش توی ذهنم تلاءلویی نداشت.حسام فقط میتونست تو روزهای بهاری زندگی همپای من قدم برداره.در حالیکه زندگی آدم مثل چهار فصل سال ممکنه دچار دگرگونی بشه.اون حتی نتونست واسه اولین شلاق باد زمستون روزهای من به موقع سپر بلا بشه.
    دیگه اون دختر بازیگوش دوران مجردی که دوتا چشم میشی اون رو غرق تو رویا و آرزو میکنه نبودم.نگاهم به زندگی عوض شده بود و دیگه از زاویه دید آرمانی به مسائل نگاه نمیکردم.نباید کار به اونجا می کشید.وقتش بود تا اونجا که پلهای خراب شده پشت سرم اجازه میداد برگردم و همه چیز رو درست کنم ولی هرچی فکر میکردم جز سردرد نتیجه ای نداشت.
    سه روز گوشه نشینی توی اتاقم همه رو نگران کرده بود.دیگه به جای اینکه برام خط و نشون بکشن که پاتو حق نداری از خونه بیرون بذاری دلشون میخواست اوضاع به حالت عادی برگرده.این سه روز در پی افکارم پیرامون حسام هیچ هیجانی حس نمیکردم.دیگه اون مخاطب خاصی نبود که هر نشونه ای ازش ذهنمو متمرکز کنه.موقع عبور روی خاطرات زندگیم تنها نقطه برجسته و بارزی که خاطرات حسام داشت احساسات مطبوع وعاشقانه خودم بود که رو به فروکش کردن گذاشته بود.
    بعد از سه روز که همه پای قهرم بابت تندی و تشر بابا و سعید گذاشته بودند به زعم بقیه آشتی کرده بودم و گرچه گاهی تو جمع خانواده حاضر میشدم ولی باز تنها نقطه ای که توش آرامش پیدا میکردم گوشه دنج اتاقم بود.کم کم همه لب به نصیحت باز کرده بودن و ازم میخواستن شاد باشم!!!
    روزها تبدیل به هفته شد و هفته ها به ماه تبدیل شدند و روزهای من مثل نوار خالی روی هد روزگار میگذشت.تا اینکه مسعود وکیلی که دوست معتمد علی بود باهام تماس گرفت و به اقتضای پرونده سوالاتی ازم پرسید.ناگریز بودم از خونه بیرون برم و بابت اون باید به خانواده ام توضیح میدادم ولی این دیگه اصلا برام آزار دهنده نبود واسه همین یک روز صبح که فرداش مجبور بودم توی دادسرا حضور پیدا کنم ماجرای سند گذاشتن علی رو برای مادرم گفتم و اولش جز خراشیدن صورتش و آوار شماتت و سرزنشش چیز دیگه ای نبود.ولی ساعتی بعد به بهانه ای از خونه بیرون رفت و وقتی برگشت اونقدر سر درگریبان افکارش بود که متوجه حضورم نشد.
  • سلام مامان.کجا رفتی اینجور بی خبر و ناگهانی؟
  • بابات فهمید بیرون رفتم یا نه؟
  • یعنی چی؟میخوایی بگی نمیخواستی هیچکس بدونه کجا رفتی؟
    مامان در حالیکه با عجله مشغول تدارک نهار بود و با حرکات شتاب زده که مخصوص رفتارهای مادرانه معمولش بود گفت:
  • تو دختر منو وادار به کاری کردی که بعد از سی و پنج سال زندگی مخفی از بابات کاری رو انجام بدم.
  • چه ربطی به من داره مامان؟انگار بدت نمیاد هرچی کاسه و کوزه این روزها دم دستت میاد سر من بشکنی ها!!!
  • کاسه و کوزه کدومه دختر؟!خبرم وقتی گفتی پسره رفته برات سند گذاشته فرداروز نگه دخترشون گند زد و من رفتم جمع و جورش کردم.با داییت رفتیم سند آپارتمان بردیم که سندش رو آزاد کنیم و مال خودمون رو گرو بذاریم.
  • خب!گذاشتید؟
  • نه مادر قبول نکرد.
  • چطور؟
  • یعنی قبول کرد ولی شرط گذاشت سندو به نام خودت بزنه.به عنوان مهریه که بهش بخشیدی.
  • یعنی چی؟مردم سر گذر طلاقشون هم به زور مهر زنشون رو میدن.اونوقت این بعد از 7 سال یادش افتاده؟!
  • یادش نیفتاده واسه داییت گفته که اون روزها نداشته مهرت رو بده وگرنه اینطوری هم ساده تورو ول نمیکرده و نمیگرفتی هم به زور میداده!!!تو خانم سرتاپا ادعا میدونستی اون سال شوهرت دارو ندارش رو از دست داده بوده؟!
    چشمهام داشت از شدت تعجب گرد شده بود.و مامان در دنباله حرفهاش گفت:
  • ما زن بودیم و شما دخترهای امروزه هم ادعا میکنید زن روزگارید.مگه میشه یه زن نفهمه شوهرش دردش چیه؟!اونوقت به رد هم تو دل من و بابات رو میخوردی که دست روم بلند کرده.فلان کرده و بهمان کرده.اونوقت اون طفلک داشته خون خونش رو میخورده که حتی تو نفهمی که اذیت بشی.برو از جلوی روم کنار که فقط شما جوونای امروز دماغتونو واسه ما بزرگترا بالا میگیرید که ما تحصیل کرده ایم ولی از قدیم بیخود نگفتن چیزی که جوون تو آینه میبینه پیر تو خشت خام میبینه.روزی که اومد خواستگاریت بابات گفت این پسر نجیبه و یه مو از غیرت باباش به تنش باشه ندا رو خوشبخت میکنه.چقدر از وقتی طلاق گرفتی اینو کردی تو چشم من و بابای بدبختت…
    مامان همچنان پشتش به من بود و در حالیکه مثل رگبار حرف میزد آروم و بیصدا از روی صندلی بلند شدم و به اتاقم پناه بردم.فقط از پای پله ها صداشو شنیدم که گفت:
  • ببین حالا خیر سرت ادعا میکنی تحصیل کرده ای؟!من که مادرتم از دست این گنددماغی تو ذله شدم چه برسه به پسر غریبه…
    ولی ایندفعه حس مامان اشتباه بود.به جای دلخوری از حرفهای مامان فرار کرده بودم چون میخواستم فکر کنم اونروزها دیگه کجا رو اشتباه کردم.
    آخرشب پیامک علی روی گوشیم ته دلم رو لرزوند.وقتی باز کردم بدون کوچکترین اشاره ای به وقایع اونروز پرسیده بود واسه فردا تو جلسه دادگاه خودمو آماده کردم یا نه.بعد از فرستادن جوابش بی اختیار گوشی رو توی دستم فشار میدادم و بی صبرانه منتظر جوابش بودم که بعد از چند دقیقه نوشت:
  • میخوایی فردا دنبالت بیام؟ظاهرا مادرت دلش نمیخواست بابات در جریان قرار بگیره.
    حس خوبی داشتم از اینکه میدیدمش و شاید موقعیتی پیش میومد تا به کلی سوالی که توی ذهنم نقش بسته بود جواب داده بشه.
    صبح که شد درست نیم ساعت قبل از دادگاه جلوی درب خونه توی ماشین منتظرم نشسته بود.از درب خونه که اومدم بیرون با لبخندی سر تکون داد و وقتی کنارش توی ماشین جا گرفتم نگاه محبت آمیزی که به صورتم کرد اونقدر عمیق بود که خون به رگهای گونه هام دوید و با شنیدن اول جمله ای که گفت شدت پیدا کردن ضربان قلبم اجتناب ناپذیر بود.
  • ندا تو حیا نمیکنی اینقدر خوشگلی؟!
  • تو چی؟خجالت نمیکشی اینقدر زبون بازی میکنی؟!
  • من زبون بازی نمیکنم عزیزم فقط واقعیت رو گفتم.
  • آهان پس شما تازه به این واقعیت پی بردید؟!
  • نه عزیزم مثل روز برام روشن بود.ولی خیلی چیزها این واقعیت رو برام بیشتر به نمایش گذاشت.
  • مثلا؟!
  • خوش اخلاق شدی؟!چشمات میخنده؟!اگه بدونم دیدنم اینقدر خوشحالت میکنه هر روز میام دنبالت میبرمت بیرون یه کم روحیه ات عوض بشه.
  • هرکی نیاد!
  • باشه نداخانم ما رو از تاکسی خالی نترسون!
  • عجب سرنوشت مسخره ای پیدا کردیم.
  • آره میبینی ندا!دست روزگار خیلی قهاره.بازیهایی سر آدم درمیاره که آدم تو حیرت میمونه.
  • تو حیرت چی موندی؟!
  • بیخیال ندا.گذشته ها گذشته و جز حسرت چیز دیگه ای واسه من نمونده.تو هم به جای اینهمه غصه ای که میخوری، راهی پیدا کنی تا به خودت و خانواده ات ثابت کنی میتونی از پس مشکلات بربیایی از این وضعیت خلاص میشی.
  • فایده نداره علی.با این وضعیت که پیش اومده من تنها کاری که ازم برمیاد انتظار کشیدن هست و بس.گاهی وقتها فقط باید بشینی ببینی روزگار چه برگی برات رو میکنه تا طبق اون بازی رو ادامه بدی.
  • من نمیدونم چرا به این نتیجه رسیدی.ولی اینطوری فکر نمیکنی روزهای جوونیت به هدر میره؟اگر تو فقط کنج خونه بشینی و به محض کوچکترین تنشی که برات ایجاد شد دست از مبارزه بکشی مطمئن باش سال دیگه سخت تر بهت اجازه میدن بیرون از خونه مشغول کار بشی.اونروز شاید از دستم دلخور شدی بابت اینکه تورو در خونه پیاده کردم و رفتم.در صورتیکه منم ترس و نگرانی رو وقتی ماشین سعید رو دیدی تو چشمات دیدم ولی بهتر دیدم به جای اینکه تورو ببرم دور شهر بچرخونم تا خونه خلوت بشه تا برگردونمت ،اولین برخوردت باهاش زودتر پیش بیاد و تموم بشه.باورکن خیلی هم نگرانت بودم ولی خب…
    مکثی که کرد منو مشتاق تر به شنیدن ادامه حرفهاش کرد.ولی وقتی ادامه نداد با سماجت پرسیدم:
  • ولی خب چی؟!
    پشت چراغ قرمز توقف کرد و نیمتنه اش رو چرخوند و تو چشمای من که واسه شنیدن ادامه حرفهاش انتظار ازش می بارید، گفت:
  • اگه چاره داشتم اونروز باهات میومدم توی خونه تا کسی جرات نکنه روت دست بلند کنه.اونروز تا وقتی سامان بهم نگفت همه چیز آروم شده نفس راحت نکشیدم.تو فکر نکردی چطوری یکساعت نشده اومدم دنبال سامان؟در صورتیکه فقط دوساعت رفت و برگشت من بین خونه خودمون با شما طول می کشید؟
  • آهان پس کلاغ خبرچین اخبار رو رسوند.
  • این حرف رو نزن ندا.منظورم این نیست که فکر کنی سامان همه چیزو به خط مستقیم کف دست من میذاره.بچه فضولی نیست که واو به واو مسائل رو بازگو کنه.تا نپرسی حرفی نمیزنه.اونم میدونم به خاطر زحمتهایی هست که بابت تربیتش کشیدی.پیش نیومده بود تا بهت بگم چه من و چه خانواده ام از اینکه دست تنها اونقدر تو تربیت سامان موفق بودی ازت ممنونیم.اصلا عقده هایی که بچه های طلاق پیدا میکنن،من توی سامان ندیدم.
    بازهم علی داشت طفره میرفت و با عوض کردن موضوع فقط سربسته به احساسات اونروزش اشاره کرد.نمیفهمیدم اگر اونروز اینهمه نگران بوده پس چرا منو واسه فرستادن پیامکی که شب قبل برام فرستاده منتظر گذاشته.تصمیم گرفتم اونروز به همه ندونسته هام برسم.
  • اگر تو اینقدر نگران من بودی چرا این مدت هیچ حالی ازم نپرسیدی؟
    دیگه رسیده بودیم جلوی دادسرا که ذهنش متمرکز پیدا کردن جای پارک بود و جوابی نداد. بعد از اینکه جای مناسبی واسه پارک پیدا کرد قبل از اینکه از ماشین پیاده بشیم گفت:
  • ندا جان من و تو خیلی حرفهای نگفته باهم داریم.اگر موافق باشی دادگاه که تموم شد بریم یه جای مناسب بشینیم و حرف بزنیم.
  • باشه هرجور تو صلاح بدونی.
  • پس توکل به خدا کن و بدون اینکه یک درصد بترسی،محکم توی دادگاه حرفاتو بزن.اگر کوچکترین احساس ترسی داشته باشی توی رای دادگاه به ضررت تموم میشه.
    توی اونمدت اینقدر آروم نشده بودم.وجودش به حدی بهم دلگرمی میداد که یقین داشتم اونروز مشکلی پیش نخواهد اومد.
    اونروز با دفاعیه خوبی که مسعود برام تنظیم کرده بود و شهامتی که پیدا کردم واسه گفتن حرفهای خودم توی دادگاه از جرم خیانت در امانت تبرئه شدم ولی پای من هنوز بابت امضای چکهای شرکت گیر بود که دیگه میرفت تو مراحل بعدی و تحقیقات قاضی بابت پیدا کردن مجرم واقعی.
    بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود.به قول مسعود دیگه قرار نبود بابت خیانت در امانت حبس بکشم و نهایتا مجبور میشدم مبلغ چکهایی که پاش امضا کرده بودم پرداخت کنم.اونم میرفت تو مراحل دادن اعسار از پرداخت که زمان زیادی میبرد تا مجبور به پرداخت تاوان حماقتم باشم.
    جلوی در دادسرا که رسیدیم موقع خداحافظی از مسعود رو بهم کرد و گفت:
  • خداروشکر که خانم شایگان یه کم رنگ و روش باز شد و سرحال اومد.
  • ممنون از زحمتتون آقای فردوسی.نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم.
  • نیازی نیست از من تشکر کنید.از علی جون تشکر کنید که این مدت سر منو خورد از بس بهم سفارش شما رو کرد.
    نگاهی حاوی تشکر و قدردانی به علی کردم و مسعود در ادامه گفت:
  • نگران بقیه مسائل هم نباشید.اگر خدای ناکرده به پای پرداخت هم برسه و نهایتا اعسار شما هم پذیرفته نشه،راههایی وجود داره که با پرداخت نصف مبلغ قضیه رو تمومش کنیم.
    علی در حالیکه دستش رو به پشت کمرم گذاشت و منو راهی می کرد به طرف ماشین گفت:
  • مسعود در مورد بقیه اش بعدا میاییم دفترت مفصل صحبت میکنیم.فعلا ما بریم که به بقیه کارامون برسیم.
    در حالیکه احساس سبکبالی میکردم سرمو به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم و در حالیکه چشمامو بسته بودم گفتم:
  • علی نمیدونم چطور بابت زحماتت ازت تشکر کنم.
  • تشکر واسه چی؟من فقط وظیفه مو انجام دادم.
  • این کار وظیفه تو نبود.میتونستی خیلی راحت از کنارش رد بشی و یک سر سوزنم خودتو تو دردسر نندازی.
  • آره ولی بعید میدونم اونطوری اسم خودمو میتونستم مرد بذارم.حالا هم میخواستم بهت بگم دیگه یک سر سوزن به فکر مابقیش نباشی.اگر هم نیاز شد پولی پرداخت کنی خودم ترتیبش رو میدم.
  • علی چرا داری این کارو میکنی؟
  • نمیدونم ندا!فقط میدونم غیر از این عمل کنم نمیتونم شب از وجدان درد سرمو راحت رو بالش بذارم.
    کم کم علی مسیر خارج از شهر رو در پیش گرفت و من توی افکار خودم غوطه ور بودم.صدای موسیقی و رایحه ادکلن مخصوصش که به مشامم آشنا بود منو تو خلسه فرو برده بود.که صدای علی منو از عالم خودم بیرون کشید:
  • خب الان دیگه هرچی دوست داری میتونی ازم بپرسی.
  • باشه ولی به یک شرط.اینکه اگه حرفام خوشایند نبود منو وسط راه پیاده نکنی.
  • قول نمیدم ولی مطمئن باش اگه خواستم پیادت کنم یه جایی نگه میدارم که یکی پیدا بشه سوارت بکنه.
    چنان گرم خوش و بش بودیم که نفهمیدم چطور به جاده چالوس رسیدیم.نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
  • نمیخوایی که منو رستورانی ببری که اون سال بردیم؟
  • چرا مگه چه اشکالی داره؟
  • راستشو بگو چه نقشه خبیثانه ای تو سرت میگذره که منو اینجا آوردی؟
  • هیچی بخدا فقط صاحبش آشناست.ببین تو همیشه بدبینی ها.
  • آخه تو جای خوشبینی باقی گذاشتی به نظر خودت؟
  • بخدا هیچ فکری تو سرم نیست ولی اگه تو نمیخوایی میریم یه جای دیگه نیمخوام خاطرات گذشته این روز خاص رو تحت شعاع قرار بده.
  • نه مهم نیست.اتفاقا جای قشنگی بود.
    جلوی رستوران که پیاده شدیم شونه به شونه هم وارد شدیم و بعد از نگاهی به اطرافم یه گوشه دنج واسه نشستن پیدا کردیم.وقتی روی تخت کنارم جای گرفت بوی ادکلنش بیشتر به مشامم خورد و افکارم رو سمت گذشته کشید.اونقدر دوباره تو افکار خودم غرق شده بودم که باز علی مجبور شد صدام کنه تا به خودم بیام.
  • ندا توروخدا بهم بگو باز تو چه فکری هستی که با خودت درگیری؟
  • هیچی فقط یاد گذشته ها افتادم.
  • کاش میشد این گذشته ها رو فراموش میکردی.اینطوری بهتر میتونستم باهات حرف بزنم.
  • ولی روزهای گذشته زمینه ساز این بودن که به این روزها رسیدیم.
  • میدونم عزیزم.ولی به نظرت بهتر نیست از گذشته به جای حسرت خوردن درس بگیریم؟
  • آره ولی گاهی یه چیزایی داره آزارم میده.
  • چی آزارت میده؟
  • حرفهای نگفته بینمون
  • فکر میکنم الان واسه همین اینجاییم.ببین ندا ممکنه وقتی از اینجا رفتیم فرداش من افتادم و مردم.میشه هرچی که ذهن تورو نسبت به من کدر کرده و اذیتت میکنه از خودم بپرسی؟
  • مطمئنی باعث آزارت نمیشه.
  • آره مطمئنم.نمیخواییم که روی خرخره هم بشینیم.به نظر من وقتی زمان زیادی گذشته و غبار روزها روشو پوشونده راحتتر میشه راجع بهشون حرف زد.
  • علی من نمیخوام قبر کهنه بشکافم.ولی از دیروز مامان حرفهایی بهم زد که منو بدجور توی فکر برده.
  • تو واقعا ورشکست شده بودی؟
  • چرا فکر میکنی خواستم فیلم بازی کنم؟اگه یه روزی زنده باشم با خودم میبرمت شهری که چند سال شاهد زحماتم بود.
  • من فکر میکردم طی این سالها…
  • طی این سالها چی؟با یه زن دیگه خوش و خوشنود دارم عشق و حال میکنم؟
  • راستش آره.واسه همین نمیتونستم ببخشمت.
  • حق داری.درسته اشتباهاتی کردم که به قیمت سنگینی واسه من تموم شد ولی نه اونطور که فکر میکنی نبود.دلم میخواست یه روزی همه اتفاقاتی که این چند سال برام افتاد رو مو به مو برات بگم.ولی هیچوقت نشد.تو انگار کر و کور بودی و اونقدر ازم منزجر بودی که حتی از دیدن من عذاب می کشیدی.ولی شاید دیگه فرصتی پیش نیاد همه ناگفته ها رو برات بگم.
    دوساعت از لحظه ورودمون میگذشت و همچنان گرم صحبت بودیم اونقدر که زمان و مکان رو فراموش کرده بودیم.حتی زنگ موبایلم هم باعث نشد حاضر بشم رشته کلاممون رو قطع کنم.بدون اینکه به صفحه گوشیم نگاهی بیندازم رد تماس دادم.دقایقی بعد گوشی علی زنگ خورد و فورا جواب داد.از لحن صحبتش فهمیدم داره با سامان صحبت میکنه.جالب اینجا بود که هیجان زده داشت ماجرای پیدا نکردن منو تعریف میکرد و علی پشت تلفن در حالیکه از خنده ریسه میرفت گوشی رو به گوشم چسبوند و سامان بدون اینکه متوجه شده باشه داشت به حرف زدن ادامه میداد:
  • به نظر من بابایی بهترین فرصته.فکر کنم براش گل بخری مامانی راضی بشه.حالا نمیدونم تو بهم قول دادی بریم یه خونه که منم یه مامان بابا داشته باشم.من اینطوری یه مامان اشرف دارم یه مامانی ،یه مامان ندا…
  • ای پدرسوخته بیام خونه درستت میکنم.پس بگو نقشه ها زیر سر توئه موش مرده.
    اونقدر باهوش بود که بدونه کدوم لحنم تهدید جدی به حساب میاد.وقتی فهمید با همیم صدای خنده شادش تو گوشی تلفن پیچید و همزمان با پرنده های روی درختی که بالای سرمون مست از هوای بهاری آواز سر داده بودند،روحم رو به پرواز درآورده بود.

ظهر یکی از روزهای تابستون شهر بوانات بود و دیگه تحمل گرمای هوا رو نداشتم.از صبح زود با سه تا شرکت جلسه داشتم و دیگه نفس برام باقی نمونده بود.قبل از رسیدن به کارخونه شماره دفتر رو گرفتم به منشی تاکید کردم جلسه عصر رو کنسل کنه.از صبح جهان چندبار با گوشیم تماس گرفته بود تا بدونه درنبودش اوضاع کارخونه روبراه هست یا نه؟شماره اش رو گرفتم و بعد از دو سه تا بوق صدای شاد جهان با ته لهجه کردیش توی گوشی پیچید:

  • سلام علی جون.خوبی؟
  • ای ممنون تو چطوری؟ماه عسل خوش گذشت؟
    سرمست و خوشحال قهقه ای زد و گفت:
  • عزیزم نمیتونم که بگم جای تو خالی.ولی امیدوارم این روزا نصیب تو هم بشه.
  • نه داداش از من پیرمرد دیگه گذشته تو خوش باش که ما آردمون رو الک کردیم و الک آویختیم.
  • بازم که ساز بیوفایی میزنی.لباس پلوخوریت رو آماده کن.به محض اینکه برگشتم میخوام بیایی خواستگاری همشیره گلناز.اگه بدونی چقدر خانومه.تازه اینطوری میشیم باجناق و من از دست این غیبتهای مکرر تو راحت میشم.
  • باز تو خودت بریدی و دوختی و قبا به تنم کردی؟
  • عجب بیا و خوبی کن.بده به فکر تو هم هستم؟
  • نمیخواد به فکر من باشی.تو فعلا استراحتت رو بکن که برگردی و من رفتم.
  • باشه.خبری نبوده؟
  • خبری که به دردت بخوره نه!به جز اینکه تنهایی جر خوردم از بس دنبال کارا دویدم.
  • آهان حقت باشه تا دیگه ماه به ماه غیبت نزنه.ایندفعه که برگشتی دیدی صندلی مدیریتت رو دادم نون خشکی میفهمی نباید دودر کنی.
  • فعلا نمیخواد خط و نشون بکشی.برگشتی میبینی کی اسباب و اثاثیه اش بار گاری نون خشکی شده.
    شلیک خنده جهان خستگی روزانه رو از تنم زدود.بعد از خداحافظی تصمیم گرفتم برم خونه و یه دوشی بگیرم.بعد از باز کردن درب خونه ام طبق معمول آرزو میکردم دیگه بار آخری باشه که قدم تو خونه سوت و کور میذارم.شش هفته از آخرین دیدارمون میگذشت و هیچ خبری از ندا نبود.حدسم داشت تبدیل به یقین میشد که ندا نتونسته با خودش کنار بیاد و تصمیم گرفته به راه خودش ادامه بده.فکر اینکه هنوز نتونسته باشه حسام رو فراموش کنه داشت روانیم میکرد.تنها نقطه روشن ذهنم این بود که زمان گرفتاریش تنهاش نگذاشته بودم و تمام تلاشم رو واسه به دست آوردن دل نازکش کرده بودم ولی باز پرده های تردید رو نگاهش کشیده شده بود.خوشحال بودم از موقعیتی که پیش اومده بود و من به خاطر احساساتم دست به عمل احمقانه ای نمیزدم که هم موجب خفت خودم بشه و هم ندارو تو منگنه گذاشته باشم.نمیدونستم وقتی برگردم چطور فاصله ام رو باهاش حفظ کنم.خنکای آب بهم آرامش میداد و وقتی از حمام بیرون اومدم با حوله روی تخت خوابم برد.
    صدای زنگ موبایلم منو از خواب شیرین جدا کرد و وقتی منشی بهم گفت توی کارخونه چند نفر واسه بازدید اومدن خمیازه ای کشیدم و گفتم تا نمیساعت دیگه خودمو میرسونم.
  • درب آهنی کارخونه باز شد و بعد از گذشتن از حیاط وسیع کارخونه جلوی سالن اصلی توقف کردم و به سمت دفتر مدیریت به راه افتادم.منشی دفتر جلوی پام بلند شد و برخلاف انتظارم نگاهش در عین اینکه پر ازخنده بود کنجکاوی ازش میبارید.یکسره به طرف اتاق کنفرانس به راه افتادم ولی وقتی درب رو باز کردم در نگاه اول اتاق نیمه تاریک و خالی از حضور مهمانها بود اومدم با عصبانیت برگردم و منشی رو بابت اینکه منو به باد تمسخر گرفته توبیخ کنم که گوشه اتاق کنار آخرین پنجره چشمم به اندام کشیده و ظریف ندا افتاد که دست به سینه رو به پنجره ایستاده بود و نوری که از بیرون به صورتش می تابید جذابتر و شیرینترش کرده بود.با دهان نیمه باز چندین ثانیه هاج و واج مونده بودم.چندبار پلک زدم و فکر میکردم دچار توهم شدم:
  • خواب میبینم؟تو اینجا چیکار میکنی؟
  • مگه نگفتی منتظر جواب من میمونی؟
  • چرا ولی آخه خیلی طول کشید.
  • شاید بخاطر اینکه اینبار دلم نمیخواست ذره ای تردید واسه انتخاب مسیرم داشته باشم.
  • سامان چطوره؟
  • خوبه.منتظره باباش رو براش برگردونم خونه مون.
  • خونه مون؟
  • آره.
    نمیدونستم از خوشحالی بخندم یا گریه کنم.جلو رفتم و دستام رو دو طرف صورتش گرفتم و تو چشماش خیره شدم.ابرهای تردید کنار رفته بودن و جاش روشنایی آفتاب موج میزد.در حالیکه چشماش از شادی برق میزد گفت:
  • یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و اثاث کشی کردیم.فقط اومدم بردارم ببرمت پیش خودمون.خونه ما بابا کم داره.تو حاضری بابامون بشی؟
  • خاله بازی؟
  • آره عزیزم.ولی مثل خاله بازیهای بچگی مثل بچه های مودب بازی میکنیم و موقع خواب به ردیف کنارهم فقط میخوابیم.
  • این یکی رو قول نمیدم.
    از لحن ادای جمله آخرم صدای قهقهه خنده ندا تو اتاق کنفرانس طنین انداخت و خودشو تو بغلم انداخت در حالیکه هرم داغ نفس پوست گردنم رو میسوزوند گفت:
  • منم قول نمیدم مودب باشم.
  • پس باید یه کاری کنی.الان خسته راه هستی.میریم خونه یکی دوروز استراحت میکنیم.وقتی از دیدن هم سیر شدیم و همه جای اینجارو نشونت دادم برمیگردیم خونمون.
  • پس بچه چی؟
  • بیخیال بیشتر از من و تو به دردونه مون رسیدگی میکنن.میخوام ماه عسل نرفته مون رو اینجا بگذرونیم.
    مثل بچه ها ذوق کرده بود و منم بیخیال منشی کم سن و سال که میدونستم پشت در فالگوش ایستاده و به حرفامون گوش میکنه گفتم:
  • ندا من عاشقتم.بخدا اومدی انگار دنیا رو بهم دادن.هیچوقت دیگه دلم نمیخواد یک لحظه هم ازت جدا بشم.
  • چی فکر کردی مگه من این مدت آب خوش از گلوم پایین رفت؟بخدا اگه دیگه بذارم بیایی اینجا واسه خودت جا خوش کنی.
  • دیر رسیده بودی دامادم کرده بودن.
  • به جون تو با این ناخنام چشاشون رو درمیاوردم.
    خشم زنونه اش برام دوست داشتنی بود به حدی که دلم میخواست تا آخر عمر زیر سایه حمایت مردونه ام خنده های شاد و بیخیالش گوش فلک رو کر کنه.غصه هاش رو روی شونه ام حمل کنم و شبها روی سینه ام سنگینی سرش قلبم رو به تپش وادار کنه.

نوشته: نائیریکا


👍 0
👎 0
38094 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

377887
2013-04-28 23:18:05 +0430 +0430
NA

bright nights
دمت گرم داداش ! حرف دلمو زدی =D> =D> =D> =D> :D :D

0 ❤️

377888
2013-04-28 23:49:03 +0430 +0430
NA

جانمی

بسیار زیبا ودلنشین
سه بار خوندم و لذت بردم.
امیدوارم در همه مراحل زندگی موفق و پیروز باشی
با سپاس

0 ❤️

377889
2013-04-29 00:10:40 +0430 +0430
NA

دمتون گرم …بالاخره تموم شد . :D

0 ❤️

377890
2013-04-29 00:12:58 +0430 +0430
NA

داستان خوب بود ولی تو چند قسمت اخیر افت محسوسی داشت و کسی میدونه چرا دیگه از داستان بخاطر خواهرم خبری نیست؟

0 ❤️

377892
2013-04-29 00:24:43 +0430 +0430
NA

مثل همیشه عالی بود.
ایول
آفرین
قطار عشق پنهان به ایستگاه آخر رسید.
و
امیدوارم داستانهای دیگه ای بزودی ازت بخونم .

0 ❤️

377893
2013-04-29 00:43:04 +0430 +0430
NA

ریدم تو این قسمت اخر

0 ❤️

377894
2013-04-29 01:19:43 +0430 +0430

خدارو شکر نمردیمو این داستان تموم شد،صد رحمت به داستانای هزارو یک شب،با کمال افتخار1قلب خوش رنگ بهت دادم،هههه:-D

0 ❤️

377895
2013-04-29 03:01:49 +0430 +0430
NA

حالا دیگه مارسل پروست جفنگیات می نوشت bright nights?

0 ❤️

377898
2013-04-29 04:52:50 +0430 +0430

سلام ناییریکای عزیز و گل
افسوس و 100افسوس که داستانت تموم شد
میدونم تا این داستان رو به آخر برسونی چی کشیدی و چه سختی هایی کشیدی
در قسمتهای اخیر فقط خواستی داستان رو تمومش کنی گلم
مخصوصا در قسمت آخر که کاملا مشهود بود
متاسفم برای کسانی که از اول این داستان نویسنده رو کوبیدن تا آخر داستان
تاسف ،واقعا تاسف
هرچند برای دوستانی که فقط کوبیدن و توهین کردن و در کل برای هیچکس دعوتنامه فرستاده نشد ،ولی با این حال متاسفانه بازهم نویسنده رو کوبیدن
اما دوستان ،این داستان هم تموم شد
برید داستانهای گی ،لز ،محارم و از این کس شعر ها بخونید
خلایق هرچه لایق
ناییریکا جان ،مرسی از داستانت
قلمت همیشه شیواست گلم ،شیواتر باشه
ارادتمند همیشگیت ،علیرضا

ناییریکا جان ،با اجازت لینک یکی از تاپیک هام رو اینجا میذارم تا دوستان هر درخواستی دارن در این تاپیک راجع به فیلتر شکن برای گوشی و کامپیوتر بیان کنند

دانلود جدیدترین فیلتر شکنها برای موبایل و pc

مرسی ناییریکای گل و نازنین

0 ❤️

377899
2013-04-29 05:11:06 +0430 +0430
NA

عزیزم خسته نباشی
مثل همیشه عالی بود
:-)

0 ❤️

377900
2013-04-29 06:40:13 +0430 +0430

سلام بانو…خسته نباشید…بنظر بنده این قسمت و بخش ماقبل آخر بسیار زیبا از کار در امده اند…خوشحالم که داستان تقریبا کاملی را از شما خوندم…بقول سینما رو ها همه چی داشت…شادی، خنده،گریه…سکس…نصیحت و در نهایت درسی برای زندگی و صبوری وتحمل مرارتها…چرا که همیشه دنیا برای اداهایش از ما اجازه نمیگیره…امیدوارم در تمامی مراحل زندگی موفق باشید…
وقتی این قسمتهای اخر رو میخوندم دو نکته اخلاقی مرتب تو گوشم زنگ میزدن…اول:عشق یعنی تحمل ،یعنی صبوری یعنی از خودت مایه بزاری برای اسودگی محبوبت…گوهری که بشدت نایاب شده…
دوم:تو زندگی مشترک یا رابطه که اسمش رو میزارم عاشقی همیشه مواطب باشیم که وقتی عصبی هستیم داریم به نزدیکترین موجود زندگیمون پرخاش میکنیم و داریم عزیزترین شخص زندگیمون رو از خودمون می رنجونیم…
بانو بجز امتیاز کامل چیزی نداشتم که عطا شد…

0 ❤️

377901
2013-04-29 08:08:19 +0430 +0430
NA

خسته نباشي نائيريکا جان,
خيلي عالي بود, واقعا لذت بردم, هرچند دوس نداشتم تموم شه.
چند ماهه با داستانت دارم زندگي ميکنم, جوري که گهگاه معياري ميشه واسه سنجيدن اتفاقات اطرافم. شايد واسه اينکه منو نداي قصه يه اشتراکاتي با هم داريم…
خلاصه دمت گرم. خيلي مخلصيم. ۵تا قلب ناقابل تقديم به شما

0 ❤️

377902
2013-04-29 08:24:08 +0430 +0430
NA

عالی بود نائیریکا جون
عالی
واقعا فوق العاده
جالا دیگه دلم نمیسوزه از بخشش علی توسط ندا
البته جرقش از قسمت قبل زده شد
این قسمت داستانتم با کلمات زیبا و جملات نو و بدیع نگارش شد
میخوام از تموم قسمتا کپی بگیرم تا مدتی بعد دوباره بخونم
دلم میخواد این تجربه شیرین خوندنش تکرار بشه
ای کاش به نوشتن تو این سایت ادامه بدی
درست که برخی خواسته های دیگه ای دارن اما من و امثال منم حق و حقوقی داریم
درست یادم نیست اما از سه قسمت قبل داستان عشق پنهان فکر نمیکنم داستانایی که خوندم غیر از این داستان عالی ، تعدادشون از انگشتای یه دست تجاوز کنه
اما خودمونیم مجرمین رو به مجازات نرسوندی:D
تو جامعه که مجازات نمیبینیم
عده ای بالا میکشن و مظلومین زیادی عملا با بوجود اومدن مشکلات اقتصادی و در پی مشکلات دیگه محرومیت میکشن
اگه اینجا دارشون میزدی کمی دلمون خنک میشد آه
به یادت میمونم تا آپ داستان بعدت
وااااا فرداااا ؟

0 ❤️

377903
2013-04-29 08:29:34 +0430 +0430

عالی و از محتوا خالی
خخخخخخ:-D
B-)

0 ❤️

377904
2013-04-29 08:33:39 +0430 +0430
NA

نائیریکا دوست خوب و مهربونم
همیشه خداحافظی سخته و درد آور ، درسته که این فقط یک داستان بود ولی هنر و قلم تو در نگارش باعث شد که در این مدت با شخصیتهای “عشق پنهان” خصوصا ندا به نوعی زندگی کنم و این موضوع پایان دلنشین داستان رو برای من غم انگیز کرد چون قطعا" جای خالی ندا و ماجراهایش تا مدتی برایم محسوس خواهد بود.
میدونم چه سختیها و شب نخوابی هایی کشیدی تا ندا و عشق پنهان را به سرانجام رسوندی و در این مدت هم مورد کم لطفی و بی مهری بعضی از دوستان قرار گرفتی که در نتیجه دلت بارها و بارها شکست و من خوشحالم از اینکه کم نیاوُردی و اجازه ندادی نا ملایمات و نا مهربانی ها تو را سُست و نا امید کنند.
خــســـتـــــــه نـــــبــــاشـی عـــزیــــزم
منتظر کارهای جدیدت هستم.
پیروز و سربلند باشی گـُلم ، امتیاز کامل هم تقدیم شد.

“پــژمــان”

0 ❤️

377905
2013-04-29 09:32:48 +0430 +0430
NA

یک کلمه
فقط و فقط میخوام با یک کلمه تمام احساسم رو از خوندن داستانت ،بهت بگم.
تمام احساسات و خوشحالیمو سرازیر میکنم روی شونه های همین یک کلمه.
تا شاید خستگی نوشتن از تنت بیرون بره. لذتی که من از خوندن نوشته ات بردم رو بتونه بیان کنه. میخوام با تمام وجود داد بزنم و بگم :
قشنگ بود.
فقط وفقط
یک کلمه
قشنگ بود ،
قشنگ.

0 ❤️

377906
2013-04-29 10:47:12 +0430 +0430

اين داستان برخلاف داستانهايى كه امروز آپ شد ارزش وقت گذاشتن رو داشت و يه سر و گردن از بقيه بالاتر بود. نائيريكا جان خسته نباشى نوشتن چهارده قسمت كار ساده اى نيست و به طبع زحمتى كه براى اين داستان كشيدى قابل تقديره.
داستان عشق پنهان در مجموع نظر مساعد خيلى از كاربرها رو بخودش جلب كرد و در كنار تمام نكات مثبتى كه به همراه داشت بدون ايراد هم نبود و اگه بخوايم منصفانه بهش نگاه كنيم يه قسمت هايى از داستان درگير حاشيه و گاهى فقط معطوف به بيان احساسات ميشد كه همين مسئله باعث دور شدن از موضوع و كند جلو رفتن روال داستان شده بود و همچنين تغيير پى در پى راوى مناسب اين داستان نبود و بنظر من اينكار به شكل صحيحى صورت نگرفت اما نا گفته نماند كه داستان هرچه به انتها نزديك ميشد اين مسائل و مشكلات كمتر به چشم ميخورد و نويد يك پايان خوب رو ميداد و از اين نكته هم نبايد غافل بشيم كه اين اولين تجربه نويسنده در اين سايت بود و با توجه به چالش ها و مسائلى كه مختص به اين سايته ميشه گفت به خوبى از عهده ش بر اومد. خيلى ها معتقد بودن كه شايد بهتر بود با يه داستان كم حجم تر شروع كنه ولى الان بقول معروف ديگه فولاد آب ديده شده و بايد منتظر نوشته هاى خوبى ازش باشيم هرچند بنظر مياد تو اين مدت انقدر تحت فشار حواشى سايت قرار گرفته كه ديگه قصد نداره تو اين سايت به نوشتن ادامه بده ولى نائيريكا جان هميشه مرحله ى اول هر كارى مشكلات و سختى هاى خاص خودشو داره و حيفه حالا كه اين مرحله رو پشت سر گذاشتى و مسير برات هموار شده ادامه ندى، شروع هركارى مثل هول دادن ماشينه؛ اولش بسختى حركت ميكنه ولى بعدش خيلى راحت تر جلو ميره اما نكته اينجاست كه فكر نكنم تا حالا ماشين هول داده باشى! مثال خوبى نزدم! :-D
به هرحال اميدوارم چه اينجا و يا هرجاى ديگه كه هستى موفق باشى.

0 ❤️

377907
2013-04-29 10:58:05 +0430 +0430
NA

جالب بود دستت درد نکنه ممنونم از داستان زیبات

0 ❤️

377908
2013-04-29 13:28:44 +0430 +0430
NA

سلام و سپاس…

0 ❤️

377909
2013-04-29 13:53:01 +0430 +0430

به پایان آمد این دفتر،حکایت همچنان باقیست
دوستان عزیز سلام
یادمه اولین قسمت عشق پنهان رو که واسه ادمین ارسال کردم.طی پیامی ازش خواستم اگر داستان ارزش انتشار رو داره بهم اعلام کنه تا قسمتهای بعدی رو واسه انتشار براش ارسال کنم.دوماه از این موضوع گذشت و منم همچنان به عنوان خواننده ای گمنام در رفت و آمد توی سایت بودم.منم مثل خیلی از کاربرای دیگه مشغله های زندگی خودمو داشتم و گاهی دوروز یکبار هم وقت سرک کشیدن توی سایت رو نداشتم.تا اینکه بر حسب اتفاق سایت رو باز کردم تا دقایقی اینجا وقت بگذرونم و دوباره برگردم سراغ دغدغه های زندگی حقیقی خودم.
وقتی عنوان عشق پنهان(1) رو داخل لیست داستانها دیدم ناباورانه فقط متن رو نگاه میکردم و باورم نمیشد نوشته های منو ادمین منتشر کرده.چون طبق قوانین سایت میدونستم نویسنده های ناشناس داستانهای سریالی نمیتونن فقط به ارسال قسمت اول اکتفا کنن و باید کل داستان رو فرستاده باشند تا زمینه انتشارشون فراهم بشه.بگذریم که سه نظر از اولین نظراتی که پای عشق پنهان گذاشته شده بود امیدبخش نبود.یادمه اولین نظر مال دوست عزیزمون امامزاده بیژن بود که فکر کرده بود اسم سریالی تو شبکه جم تی وی هستش و بعدی سوگلی که از طولانی بودن داستان شکایت کرده بود.نظرات پشت سر هم پای داستان قرار گرفت و حتی چندتا از دوستان به دلیل اسپم توی خصوصی راجع به داستان نظر مثبتشون رو اعلام کرده بودند.
قسمت اول با همه نقایصش توی لیست داستانهای برگزیده باقی موند و طی مشورت با چند تا از دوستان - از جمله ، Sex and love یا همون آرش عزیز خودمون که جز چند قسمت سعادت همراهیش رو نداشتم - بهم راهنمایی کردند که میتونم از طرح امتیاز بالای داستان استفاده کنم و قسمت دوم رو بدون نوبت از ادمین بخوام برام منتشر کنه.وقتی یاد اون روزها میفتم از ناشی گری خودم خنده ام میگیره.چون واسه درخواست انتشار بدون نوبت داستان از خود ادمین راهنمایی خواستم و بهم گفت کد ارسال رو براش بفرستم.
سرتون رو دردنیارم چون کسانی که از اول همراه قطار عشق پنهان بودند کمابیش از کم و کیف اتفاقاتی که افتاد باخبرن.قهر و آشتی هایی که پیش اومد.نظرات مثبت و منفی و دوستان.رضا قائم که یادش بخیر و جاش هست اینجا ازش یادی کنم.چون با همه اینکه از دستش عصبانی میشدم ولی تازه میفهمم اگر نظرات تندش پای داستان نبود شاید هیچوقت واسه کارگاههای داستان نویسی ثبت نام نمیکردم و دنبال آموزشهای حرفه ای تو مقوله نویسندگی نمیفتادم…
عشق پنهان شاید به روایتی پایانش کلیشه ای بود.شاید نقصهای بیشماری داشت و حوصله خیلی از خواننده ها رو سرمیبرد.شاید گاهی خسته میشدید از بس حداقل هفته ای یکبار این عنوان به چشمتون میخورد و کفرتون درمیومد.ولی مال من یه کوله بار تجربه بود.موازی خط سیر داستان اتفاقات حاشیه ای که توی سایت افتاد.حباب 1و2 که قربانی داستان کشدار عشق پنهان شد.همه و همه برای من یک فصل از زندگیم رو رقم زد که خاطراتش تا زمانی که قلم بزنم محو نخواهد شد.با هرقسمت جدیدی که منتشر میشد توقع منم از به نسبت اینکه از خودم بالاتر میرفت از مخاطبین هم بیشتر میشد.گاهی تحمل انتقادهای تندشون رو نداشتم و ساعتها خلقم رو تنگ میکرد.چون درگیر شخصیت ندا بودم.از روح خودم بین کلمات به جا میگذاشتم و هر کنایه ای روحمو خراش میداد.به قولی درست فهمیدید شاید زیادی نازک نارنجی هستم.اگرچه ما آدمهای به قول شما نازک نارنجی ممکنه خسته کننده و کنار اومدن باهامون سخت باشه.ولی تا اونجا که از خودم میدونم گاهی مصداق مثل معروف از روزنه سوزن رد شدم و از در دروازه هم کسی نتونسته منو عبور بده.جاهایی اونقدر درجه ماکزیمم تحملم اونقدر بالا بوده که حتی خودمو به حیرت واداشته ولی از یک شوخی رنجیدم.ولی خط قرمزی که واسه زندگی خودم تعریف کردم اونقدر محدود بوده که به محض اینکه کسی ناخواسته پاشو روش گذاشته کولی بازی درآوردم و اشک و آهم مدرک نازک نارنجی بودنم رو صادر کرده.گفتن همه اینها واسه این بود که بگم ما آدمهای نازک نارنجی هم واسه خودمون عالمی داریم.حتی تحمل دیدن اشک دشمنامون رو هم نداریم.عشق واسمون مقدسه و جزء ناموسمون به شمار میاد ولی واژه نفرت گاهی برامون تعریف نشده میشه.در کل هیچی تو دلمون نیست.امیدوارم شما هم اگر رنجشی و یا کینه ای ازم به دل گرفتید به صفای دل خودتون عفو کنید.
در پایان چندین دوست عزیز به گردن من حق زیادی دارند.شاید نام بردن ازشون خالی از لطف نباشه ولی دلم میخواد تشکر و قدردانی من ماورای ظرفیت کم و محدود یک کامنت باشه.فقط میخوام بدونن درسته که حتی هیچ طرح شماتیک از چهره شون توی ذهنم ندارم ولی با همه وجودم دوسشون دارم و دینی که به گردنم دارند رو تا آخر عمر نمیتونم ادا کنم…
همچنین از ادمین عزیز تشکر میکنم بابت حمایتی که ازم کرد.اعتراف میکنم زمینه ساز رشد و پرورش استعداد نوشتنم شد.و اینو امروز بیش از بیش بهم ثابت کرد.چون طی تصمیمی که برای رفتن از سایت داشتم بهش پیام خصوصی دادم و درخواست حذف نام کاربریم رو کردم و اون توجهی نکرد شاید زودتر از خودم فهمیده بود دارم احساسی عمل میکنم. با هر نظری که از دوستان خوندم چشمام پر از اشک شد و دیدم نمیتونم ازتون دل بکنم حتی دلم واسه تحمل چالشهای نظرات دور از انصاف کاربرای عصبانی اینجا تنگ میشه.میدونم که گاها پشت نظراتشون اعتراضی هست و خوشحالم که زمینه ای فراهم میشه تا انرژی منفی ازشون گرفته بشه.
همچنین از همه دوستای خوبم که نسبت به داستان حسن نظر داشتند و پا به پای من تو این راه پیش اومدن و با قدمهای سبزشون و قلبهای مهربونشون بهم انگیزه دادند از صمیم قلب سپاسگذارم و از درگاه خداوند متعال بهترینها رو براشون خواستارم.
تا درودی دیگر بدرود

0 ❤️

377910
2013-04-29 14:13:19 +0430 +0430

داستان کامل نخوندم ولی خوب بود،اما یه قسمت هاییش تابلو کپی شده
البته نمیخوام به نویسنده محترم توهین کنما

0 ❤️

377912
2013-04-29 15:09:43 +0430 +0430
NA

nakeeraعزیز من داستانت رو از ابتدا دنبال کردم و فکر کنم این سومین کامنت من زیر داستانات باشه فقط میخوام بهت بگم منتظر دایتان جدیدتم شدید

0 ❤️

377913
2013-04-29 15:10:35 +0430 +0430
NA

با سلام خدمت نويسنده محترم
جاى من در اين سايت خالى نيست! بنده همانند سابق گاهى اوقات به اين سايت سر ميزنم و داستان هاى مورد علاقه ام را پيگيرى مى كنم اما از روزى كه تصميم به سكوت گرفتم ديگر هيچ كامنتى نذاشتم و لذا به نصيحت برخى از كاربرها گوش كردم و نخواستم اين جمع به ظاهر دوستانه را با انتقادهاى صريحم برهم بزنم! و امروز كه كامنت شما را خواندم بسيار مسرور شدم كه به نيتم پى برديد و خوشحالم كه نقدهايم پيش زمينه اى براى پيشرفت شما شده.

0 ❤️

377914
2013-04-29 15:19:30 +0430 +0430
NA

نائیریکا جان با همه ی خوبی ها و بدی ها ،عشق پنهان هم تموم شد،و اونجوری که قول داده بودی سامان جان رو به ساحل آرامش رسوندی،همیشه موفق باشی،چه در اینجا و در داستان نویسی و چه در زندگی شخصی
تا درودی دیگر…

0 ❤️

377915
2013-04-29 21:04:43 +0430 +0430
NA

نویسنده ی محترم متاسفم که اینا رو بهت میگم اما نمیتونم نگم.
داستانت خیلی بد بود.واقعا هم همیشه نظراتی که زیر این داستان داده میشد از نظرم اغراق آمیز بود.
داستانت خیلی اعصابمو خورد کرد تا جایی که دیگه چن قسمت آخر رو نخوندم فقط چون شروعش کرده بودم بازش میکردم و یه نگاه بهش,مینداختم و کامنتای زیرش رو میخوندم.
از وقتی حباب رو خوندم نظرم راجع به این داستان هم تغییر کرد چون فهمیدم نویسنده قصد نداره هیچ پیشرفتی تو کارش داشته باشه.
حالا برسیم به اینکه چه چیزایی داستان رو اعصاب خورد کن کرد.
اولا تو قسمتای اول خیلی توضیحات الکی و اضافه میدادی که وقتی بهت میگفتن خیلی توضیح الکی میدی میگفتی توی قسمتهای بعدی تاثیر داره.تا جایی که من هنوز هم نفهمیدم اون قضیه ارث و میراث قسمت دوم چه ربطی به قسمتهای بعدی داستان داشت.
دوما دلیلی نداشت این همه اصرار داشته باشی داستان رو کامل نوشتی در حالی که منی که اصلا نویسنده نیستم هم میتونستم تشخیص بدم خیلی بی هدف داری مینویسی و بی نظمی از سر و کوله داستانت بالا میرفت.
سوما تا جایی که من میدونم داستانی رو از طریق چند نفر روایت میکنن که نکات مبهمی درباره طرف دیگه وجود داشته باشه مثلا من خواننده پیش خودم بگم یعنی چرا علی با ندا ازدواج کرد؟یعنی چرا علی اول از ندا خوشش نمیومد بعد نظرش تغییر کرد؟و…
ولی تو این داستان وقتی از طرف ندا روایت کردی حداقل واسه ی من جواب این سوالات قابل حدس بود.و کنجکاوی ای نداشتم از زبون علی هم بشنوم.به فرض هم نکات مبهمی بود درون حد نبود ۵قسمت داستان رو بهش اختصاص بدی.
چهارما وقتی از زبون اشخاص مختلف حرف میزدی همش مثل هم بود.مثلا ندا همونجوری حرف میزد که بابای علی حرف میزد!
پنجما رابطه ی ندا و حسام اصلا خوب بهش پرداخته نشد.من اصلا نفهمیدم ندایی که با هیچ کس صمیمی نمیشد چرا یه دفه حسام روش تاثیر گذاشت؟اصلا دلیل سکسشون تو اون زمانی که تکلیف رابطشون مشخص نبود چی بود؟
و خیلی چیزا که حضور ذهن ندارم.

0 ❤️

377916
2013-04-29 21:17:17 +0430 +0430
NA

براي نوشته نوبهار احترام قائلم

0 ❤️

377917
2013-04-29 21:55:28 +0430 +0430
NA

واقعا نمیدونم کدوم از خدا بیخبری اولین بار تو کامنتش گفته که هر کسی که از این جور داستانا خوشش نیاد حتما باید از گی و لز و سکس محارم خوشش بیاد.
خدا وکیلی این جمله رو کی انداخت رو زبونا که دیگه همه تکرارش میکنن؟نویسنده نشسته ۲۰قسمت داستان نوشته اونوقت شماازش تعریف میکنید صرفا چون گی و لز توش نیست؟
اصلا منظور ازین جمله چیه؟حالا چون این داستان تو لز و گی و… نداره باید ازش خوشم بیاد و به به وچه چه کنم حتی اگه بد نوشته شده باشه؟
سایت هم سکسیه هم آزاد.اگه بخواید حساب کنید داستان های لز و گی اولویت بیشتری دارن تا باقی داستانا.
البته این معنییش این نیست من با گذاشتن داستان هایی که توشون سکس نداشته باشه مخالفم اما به نظرم اگه همچین داستان هایی آپ میشن لطفیه که ادمین در حق ما کرده.بهتره حد خودمون رو بشناسیم.
واقعا جالبه میاید یه سایت سکسی به داستانای گی ایراد میگیرید.
مهم اینه که داستان رو خوب نوشت.همون داستان لز و گی و سکس با محارم هم میشه زیبا نوشت.
یه داستان ممکنه خیلی زیبا باشه ولی موضوعش لز باشه یه داستان هم میتونه خیلی آبکی باشه ولی توش سکس نداشته باشه.نویسنده های بزرگ هم تو آثارشون این چیزا بوده.توی همین سایت داستان رویای تنهایی هم توش لز داشت.چرا ازش تعریف کردید؟چون دوستتون بود؟باهاش رودروایسی داشتید؟
یه داستان چن ماه پیش آپ شده بود موضوعش سکس با محارم من از داستانش خوشم اومد هرچند دردناک بود.اسمش یادم نیست ولی فکر میکنم اسمش کی باهات این کار رو کرده، بود.
جالبه که به کسی که میاد زیر یه داستان محترمانه انتقاد میکنه میگید واست دعوتنامه نفرستادن بعد خودتون میرید زیر یه داستانای دیگه فحش میدید فقط واسه اینکه مثلا از اسمش به نظر میاد سکس با محارمه.جالبه که در اکثر مواقع هم نخوندنش.ظاهرا واسه شما دعوتنامه میفرستن.
در ضمن بهتره برید اطلاعاتتون رو درباره گرایش به همجنس زیاد کنید.لازم نیست نداشتن معلوماتتون رو همه جا جار بزنید.حالا حوصله تحقیق هم ندارید حداقل بدونید میشه به عقاید باقی احترام گذاشت.
حالا میتونم پیش بینی کنم کامنتایی که در جواب این حرفای من داده میشه چیه:

تو لیاقتت همون داستانای گی و لزه
تو با همونا میتونی همذات پنداری کنی
تو دشمن مایی و اومدی جمع مارو خراب کنی
و…
حالا اون فحشایی که داده میشه که بماند.
اونایی که باید حرفای منو بفهمن فهمیدن.هرتوهینی کنید با خودتونید.

0 ❤️

377918
2013-04-29 22:03:50 +0430 +0430

نوبهار عزیز
بخاطر احترامی که واسه خودت و نظرت قائلم هیچ دلیلی برای تاسف وجود نداره.روزی که جسارت کردم و عشق پنهان رو با همه نظرات موافق و مخالف ادامه دادم و علی الخصوص اینکه داستان رو با یه سرانجام به قولی کلیشه ای به پایان رسوندم آمادگی شنیدن همه این حرفها رو داشتم.
همه نظراتت به جا،چون هر داستانی نظر مخالف و موافق داره ولی فقط دو تا نکته رو نفهمیدم.اول دلیل اینهمه اعصاب خوردی شما برام روشن نیست.فرض رو بر این میذاریم که من ادامه این داستان رو نمی نوشتم نهایت اتفاقی که می افتاد این بود که یه داستان و خاطره سکسی جای عنوان این داستان رو میگرفت شما راضی میشدی؟!توی کل داستانهای روزانه به تعداد انگشت شمار داستانی منتشر میشه که ارزش خوندن و دنبال کردن رو داره.اگر احساس میکنی اومدن عشق پنهان ممانعتی برای یه اثر بهتر هست که خب من همچین چیزی رو حس نکردم.خوشبختانه محتویات سایت متنوع و وسیع هست و هیچ مطلبی فکر نمیکنم راه رو برای انتشار مطلب دیگه ای ببنده.شما هم نیازی نبود اینهمه خودت رو اذیت کنی و از وقتی احساس کردی مطالب داستان مورد پسندت نیست هیچ اصراری به مطالعه وجود نداشت.همونطور که نظر شما اینه اصراری به تموم کردن داستان نبود.
و مطلب دوم اعتراض شما به اغراق آمیز بودن کامنتهاست.از کامنت شما اینطور برمیاد که من هربار که داستان منتشر کردم سرویس ایاب و ذهاب تهیه کردم و چند نفر رو آوردم از داستان تعریف کنن.در صورتیکه من خیلی از دوستان رو حتی برای اولین بار اسم کاربریشون رو اینجا میدیدم ولی همیشه چه واسه اونی که از صمیم قلبش حسن نظرش رو نوشته و چه واسه شما که هیچ نظر مثبتی نسبت به داستان نداری احترام و ارزش قائل شدم.شاید هم همین ادامه دادن داستان با همه نظرات مخالف و تند و تیز فقط به انگیزه احترام به مخاطب بوده.
رقم زدن پایان داستان به این شکل که شما رو آزار داده حتما دلیلی داشته و اونهم در نظر گرفتن آینده سامانهایی هست که به آتیش خودخواهی بزرگتراشون سوختن.وگرنه تا چشم کار میکنه داستانهای عشقی اینجا وجود داره که دل به دلدار رسیده و هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاده.ولی شاید بین هزاران نفری که داستان رو میخونن 10 نفر وجود داشته باشن که مثل شخصیت اول قصه به دلایل واهی زندگیشون به نقطه پایان رسیده و در این میون حتی 1نفرشون از موضع خودشون کنار بیان و جمع خانواده شون دوباره منسجم بشه ارزش تمام شب زنده داریها و تحمل شنیدن همه فحش و ناسزاها رو داشته…
بازهم ممنون بابت وقتی که گذاشتی و هر جمله از نوشته های منو خوندی ولی اگر با این کامنت حتی به صورت غیر مستقیم عذرمو از نوشتن خواستی باید بگم با همه احترامی که واست قائلم متاسفانه تا به تعداد انگشتهای دست مخاطب داشته باشم به عشقشون مینویسم.ولی امیدوارم تو داستانهای بعدی نسبت به شخص من نظرت عوض بشه احتمالا در اونصورت با شخصیتهای خلق شده به دست منم راحت تر میتونی کنار بیایی.

0 ❤️

377919
2013-04-29 22:16:09 +0430 +0430

نوبهارجان
جدا از نظراتی که دوستان دارن ، فکر میکنم من و شما هم عقیده ایم.هردو به آزادی بیان معتقدیم.من هیچوقت نمیتونم با کسی که لزبیسم هست همذات پنداری کنم پس نوشته هاش رو نمیخونم.ولی دلیل نمیشه توهین کنم.ولی فکر میکنم بهتر بود همین انتقادت رو تو راستای اعتقادت به آزادی بیان گذاشته بودی.من خودم یه جورایی فحش خورم این روزها از کاربرای شهوانی ملس شده عزیز!!!پس شما اگر از من انتقاد کردی باید بگم کار بجایی کردی نظر واقعی خودت رو گفتی.با اون قسمتهایی هم که برام روشن نبود محترمانه جواب دادم.
متاسفانه شما هنوز به کامنتت جواب داده نشده اینجور برآشفتی و جبهه گرفتی.در حالیکه نوشتن یک کامنت نهایت وقتی که از آدم میگیره نیم ساعت هست.اگر هم من دفاعی از نوشته ام بکنم بابت وقتهایی هست که شبانه روزم رو پای داستان گذاشتم و هیچ منتی نیست بله سایت آزاد هست و ادمین هم لطف داره.ولی واقعا من نمیفهمم چه اتفاقی افتاده که شما احساس کردی من حد خودمو نشناختم!

0 ❤️

377920
2013-04-29 22:19:49 +0430 +0430
NA

دلیل اعصاب خوردی من صرفا داستان نبوده.
ازینکه بیخودیه یه چیزی رو بزرگش کنن خوشم نمیاد.
شما واقعا خوشحال میشی من خواننده بیام بهت بگم داستانت چون لز و سکس با محارم نبود خوب بود؟

0 ❤️

377921
2013-04-29 22:22:39 +0430 +0430
NA

دلیل اعصاب خوردی من صرفا داستان نبوده.
ازینکه بیخودیه یه چیزی رو بزرگش کنن خوشم نمیاد.
شما واقعا خوشحال میشی من خواننده بیام بهت بگم داستانت چون لز و سکس با محارم نبود خوب بود؟

0 ❤️

377922
2013-04-29 22:30:00 +0430 +0430

نه اصلا من همچین چیزی رو نمیخوام.ولی آیا چون صرفا سایت سکسی و آزاد هست نمیشه داستانی که مطالبش وسیع تر هست منتشر بشه؟ببین عزیزم اگر دقت کرده باشی همیشه هم نظرات پای داستان موافق نبوده.نظرات مخالف هم وجود داشته.شما که اینقدر ذهنت روشنه که حتی نسبت به گی دید متعصب نداری چرا؟؟!!
من احساس میکنم مشکلت ماورای نقایص داستان هست.چون تو کامنتم دقیقا به این مسئله من خودم اشاره کردم.که قبول دارم نقاط ضعفی وجود داشت ولی انصافا لایق این همه توبیخ هم بود؟؟!فقط خواهشا منصفانه و دور از احساس به سوالم جواب بدی من یکی تسلیمم و قول میدم اینجا دیگه به اندازه یک جمله هم داستان منتشر نکنم.

0 ❤️

377923
2013-04-29 22:30:21 +0430 +0430
NA

ناییریکای عزیز کامنت دومم خطاب به شما نبود.خطاب به کسیه که کسی به منی که از داستان خوشم نیومده میگه با لیاقتت گی و لزه.اونم نه اینجا فقط زیر این داستان.زیر هر داستانی که یه منتقد داشته باشه و موضوعش گی و لز نباشه.
از عمد هم تو دو تا کامنت نوشتم که بدونی مخاطبم تو نیستی.ولی خوشحال شدم جواب دادی حداقل به بعضیا فهموندی نظرات درباره ی لز و گی چیه

0 ❤️

377924
2013-04-29 22:36:36 +0430 +0430
NA

من سعی کردم توهینی نکرده باشم.اگه اینجور به نظر اومده معذرت میخام.
ولی وقتی تا میام زیر یه داستان یه کامنت بذارم میبینم جلو جلو متهم شدم به لز !

0 ❤️

377925
2013-04-29 22:37:45 +0430 +0430
NA

من سعی کردم توهینی نکرده باشم.اگه اینجور به نظر اومده معذرت میخام.
ولی وقتی تا میام زیر یه داستان یه کامنت بذارم میبینم جلو جلو متهم شدم به لز !

0 ❤️

377926
2013-04-29 22:39:01 +0430 +0430

من در مورد لز و گی متاسفانه هیچ نظری ندارم.چون هیچوقت مطالعه ای نداشتم در این خصوص.خود من عمدتا مسئله ای رو بدون اینکه دلیلش برام اثبات بشه،چشم بسته نمیپذیرم.منم فهمیدم مخاطب کامنت دوم شما من نیستم.ولی خواستم واسه روشن شدن بهتر مسئله به اون هم جواب بدم…
نمیدونم چرا به این نتیجه رسیدی و از اینکه نتونستم نظر مثبتت رو جلب کنم دلم گرفت.ولی کاش با خودت فکر کرده بودی که اگر نویسنده به عدد کنار عنوان داستانش بی پروا اضافه میکنه حتما یک درصد تلاشش رو واسه جلب نظر مخالفینش هم به خرج میده…
در هر صورت نمیگم از تعریف و تمجید بیزارم ولی همیشه نظرات مثبت دوستان رو با ارفاق و از روی قلب مهربونشون برداشت کردم.و بیشتر تکیه من نظرات مخالف بوده.اگر غیر از این بود نمیومدم ذکر خیر از رضا قائم کنم که انتقادات تند و تیزش اسمی بود و همه میدونستند محاله داستانی نظر مثبتش رو جلب کرده باشه…دلیل دیگه بر این مدعای من آخرین نظری بود که دوستمون زن اثیری پای داستان گذاشت با وجود رنجشی که از بعضی جملاتش برام به وجود اومد سعی کردم به این نظر مخالفش اهمیت بدم و دیگه توی فلش بک و فورواردهام دقت کنم.پس آدم دیکتاتوری نیستم که خواسته باشم واسه آزار و رنجش مخالفینم لج کنم و تعداد قسمتها رو زیاد کنم.

0 ❤️

377927
2013-04-29 22:43:50 +0430 +0430
NA

بحث قبلی رو دیگه ادامه نمیدم.
شما هم ظاهرا سوءتفاهمتون برطرف شده پس دیگه حرفی نمیمونه.

خودت قبول داری خیلی جاهای داستان قابل حذف بود؟

0 ❤️

377928
2013-04-29 22:45:25 +0430 +0430

عزیزم فکر میکنم هدف از ایجاد بخش کامنت بیشتر تبادل نظر بین مخاطب و نویسنده هست.حالا برخی دوستان استفاده های دیگه ای ازش میکنن به دلیل جو صمیمی اینجاست.توصیه من هم اینه خیلی سخت نگیر.اگر نظر واسه من گذاشتی برای من محترمه.چشم سعی میکنم تمام نظرات منفیت رو توی داستان بعدی رعایت کنم.ولی این رو هم بابت گفتنش پروایی ندارم که عشق پنهان اولین تجربه من بود و اگر تمومش نمیکردم ممکن بود دیگه نتونم به نوشتن ادامه بدم.من هم مثل شما معتقدم یه نویسنده خوب میتونه با ذهن خلاقش از یه سوژه بد بهترین اثر رو بسازه.ولی بیشتر خط سیر و چارچوب عشق پنهان رئالیسم بود.شاید شما با چالشهای یه زن مطلقه مواجه نشده باشی که از صمیم قلب آرزو میکنم به این شکل باشه…ولی مشکل ندا مشکل زنان بسیاری از جامعه ماست که فقط کسی میتونه باهاش همذات پنداری کنه که تجربه تلخ ندا رو داشته باشه…

0 ❤️

377929
2013-04-29 22:46:37 +0430 +0430
NA

نظرات من به سختی میان

0 ❤️

377930
2013-04-29 22:50:45 +0430 +0430

بله به صراحت قبول دارم و حتی اگر قوانین سایت اجازه میداد این کار رو انجام میدادم.حتی مدتها پیش به سرم زد عشق پنهان رو از نو بنویسم و طی یه تاپیک اصلاح شده و کامل اون رو در اختیار مخاطب بذارم.بهت قول میدم اینکارو انجام بدم ولی نه الان.بلکه وقتی اونقدر مسلط شدم که دیگه همه نقایصش به چشمم بیاد.ولی قبول کن با همین شکل و شمایل هم حکم فرزندم رو داره و به شدت دوستش دارم.چون واقعا به پاش زحمت کشیدم و برای من تو مبحث نویسندگی به عرش هم برسم عشق پنهان یه جورایی ریشه ست.

0 ❤️

377931
2013-04-29 22:55:34 +0430 +0430
NA

من عادت دارم حرفم رو میزنم.اگه نتونم این کار رو کنم عصبی میشم.
هر کس ضعفی داره ضعف منم اینه.
خوشحال شدم که به کامنتم توجه کردی.

0 ❤️

377932
2013-04-29 23:06:07 +0430 +0430

هیچوقت با رک و پوست کنده حرف زدن مشکلی نداشتم.خودم هم خصلتی که تو وجودم بارز هست همین صراحتم هست.خیلی وقتها هم خیلیها رو رنجونده.صادقانه حرف زدن هیچ جای دنیا ضعف محسوب نمیشه و در مقابل تملق و پاچه خواری مذمت شده.ولی عزیز همونطور که نظر منفی شما واسه من محترمه.نظر دوستی که میاد از صمیم قلب کامنت مینویسه هم واسه من محترمه.کما اینکه همیشه به رشته محبتی که بین من و بعضی از مخاطبین بوجود اومده رسیدم.چندتا از دوستان اونقدر مهربونن که اگر مدتی بین قسمتها تاخیر افتاده نگران شدن و تو خصوصی برام کامنت گذاشتن.بهرحال من فکر میکنم زمانی نظرات مثبت بچه ها تملق به حساب میاد که قرار باشه از من چیزی به کسی برسه.ولی وقتی جز خوندن نوشته هایی که عموما از دل و جون پاشون مایه گذاشتم و هیچ ارتباط دیگه ای فراتر از یک نویسنده و مخاطب نیست،فکر نمیکنم ذره ای این مسئله این میون دخیل باشه و فقط اساس اون دوستی و صمیمیت بوده و هست…

0 ❤️

377933
2013-04-29 23:16:22 +0430 +0430
NA

بانو نوبهار
من از این داستان خوشم میاد چکنم.
تشکر نکنم؟
در ضمن دوستانی که آنطور برخورد میکنند در برابر کسانی است که نظرات محترمانه نمیگذارند…
کسی مثل شما انتقاد کنه مطمئنا برخورد آنطور نخواهد بود.
با سپاس

0 ❤️

377934
2013-04-29 23:19:53 +0430 +0430

یکی از کسایی که خیلی واسه من عزیز هست و بی نهایت با محبته همین آقاست.ولی چه کنم که صدبار بهش گفتم این نام کاربریت چالش برانگیزه ولی باز علاوه بر اینکه گوش به حرفم نداده دست به تولید مشابهش هم زده. =))

0 ❤️

377935
2013-04-30 00:36:05 +0430 +0430
NA

سلام ناییریکای عزیز از اول که شروع به خوندن داستانت کردم از اون خوشم اومده بود با وجود بعضی از کم وکاستی ها از خیلی از داستانهای این سایت زیبا تر بوده وامیدوارم که هر چه زود تر داستانی جدیدتر از قلم پر توانای شما بخونم به امید روزهای بهتر و داستانهای زیباتر از شما

0 ❤️

377936
2013-04-30 01:10:34 +0430 +0430
NA

نائیریکای عزیز، اول از همه خسته نباشید و مرحبا برای نوشتن داستان “عشق پنهان”، پیگیری در زمان بندی مناسب قسمتها و بالاخره پایانی دلنشین که پختگی کاراکترهایت در آن مشهود است.
مسأله ای که قریب به اتفاق ما ایرانی ها بدان دچاریم ایده آل گرایی بی حد و مرز است. در مورد داستان و فیلم و سریال تلویزیونی هم چنانچه شخصیت ها الگو و قدیس و بدون خطا باشند قبولشان داریم، در غیر اینصورت از نظرمان پذیرفتنی نیستند. در مورد داستانهای شهوانی هم، دیدگاه ما دیدگاه صفر و یک، بدون حد وسط است. یعنی یا کاراکترها را ملعون و جهنمی می دانیم یا در پی نمونه ای بی نقص و کم خطا از یک مرد یا زن رویایی هستیم. صریحاً اعتراف می کنم که در قسمتهایی از داستانت، خود من هم بر ایده آل گرایی ام فائق نیامدم و از کاراکترهای داستانت توقعات رنگارنگی داشتم و عملکردهایشان را زیر سؤال بردم؛ غافل از آنکه، علی ها و نداها و امثالهم بخشی از جامعه ما هستند و اگر باب طبع من نیستند حداقل می توانم محترمانه و متفکرانه حضورشان را بپذیرم.
بعد از چند ماه زندگی با “عشق پنهان” و تعمق در پیداها و پنهان های این قصه، امروز به نتیجه جالبی رسیدم. پیرو ایده آل طلبی ذاتی، ما معمولاً بخش های محدودی از زندگی هایمان را ، اعم از شادی یا غصه، به اشتراک عمومی می گذاریم و عمدتاً بخش هایی هستند که خود ما از بازگو کردن چند باره شان آزرده نمی شویم. اما در خلوت خود و بازنگری عملکردهایمان، به نکاتی می رسیم که بعضاً خودمان هم از وقوعشان شرمساریم و بابت آنها خود را تنبیه و ملامت کرده یا با انواع و اقسام قول ها به خودمان متعهد به تکرار یا عدم تکرارشان می شویم. مثلاً، بارها جلوی آینه و در خفا تمرین می کنیم که با افراد مختلف چگونه رفتار کنیم یا نکنیم، چه بگوییم و چه کارهایی را دیگر انجام ندهیم.
اما آنچه که “عشق پنهان”، فارغ از قواعد داستان نگاری، سخاوتمندانه برای مخاطبانش پرده برداری کرده، راز و نیازها و گفتگوهایی است که فقط در نهان شخصی ما انسانها اتفاق می افتند و در زندگی اجتماعی از اعتراف به درست و غلط بسیاری از آنها گریزانیم. “عشق پنهان” با همه کم و کاستی هایش، حکایتی بس صادقانه از دل های افرادی است که خانواده و جامعه ایرانی به آنها یک نقاب هدیه کرده و از آنها حفظ این نقاب را در طول زندگی توقع می کند. “عشق پنهان” بدون هیچ شیله پیله ای به تصویرنگاری ذهن هایی پرداخته که در خلوت خود به هر سو سرک می کشند و در نهایت مجبورند به خاطر معذورات بی شمار از سیالی اندیشه های خود کاسته و در قالب هایی از پیش تعیین شده گام بردارند.
“عشق پنهان” خیلی صاف و ساده درونیات افرادی را نقاشی کرده که ما هر روز با آنها نشست و برخاست داریم و مسلماً آنچه که ما درباره شان می پنداریم عمدتاً آن چیزی نیست که به نمایش می گذارند.
نائیریکا، بابت این همه صداقتت واقعاً ممنونم.

0 ❤️

377937
2013-04-30 02:05:59 +0430 +0430

عججججب،عجب دنیایی داره این کامنتای داستان عشق پنهان،چه عجب طرفدارات این نوبهار و تیکه تیکه نکردن نائیریکا
خطاب به نوبهار:آبجی واقعا خوشم اومد که رک و راست حرفتو زدی،من که 1بار انتقاد کردم فقط فحش شنیدم و همون حرفایی که گفتی(برات دعوتنامه فرستادن؟ برو لزو گی بخونو از این حرفا)
خطاب به نائیریکا:با این که از داستانت خوشم نیومد(از اول دنبال نکردم،از قسمت7شروع کردم و چیزی از داستانت دستگیرم نشد)ولی پا روی حق نباید گذاشت،وقت زیادی صرف کردی،فکر کردن برای ادامه دادنش به کنار همون وقت تایپشم کلیه.
ولی من از جای دیگه ای ازت دلخورم و اونم بخاطر خواهرم آناهیته و این کینه هرگز از بین نمیره و تا وقتی که تو این سایت باشم ادامه داره

0 ❤️

377938
2013-04-30 02:44:49 +0430 +0430

yar yas عزیز میشه دقیقا به من بگید من چه هیزم تری به این همشیره گرامی شما فروختم که مستحق اینهمه جبهه گیری شما هستم؟

0 ❤️

377939
2013-04-30 04:13:24 +0430 +0430
NA

نائیریکای گرامی
درود بر شما
خسته نباشید ، دست مریزاد میگم به اون ذهن خلاق شما ، عشق پنهان بسیار دلنشین و جذاب بود (غیر از یکی دو قسمت آخر) که مثل سریالهای مناسبتی ماه رمضان مجبور شدی یک جوری کلیشه ای سرو ته قضیه رو هم بیاری و ماجرا Happy Ending باشه
(از بسکی دوستان به طولانی بودن ماجرا غر زدند !! )
بیصبرانه منتظر کارهای جدید و زیبای شما هستم
ده تا قلب سرخ تقدیم کردم
عزت زیاد
داریوش

0 ❤️

377940
2013-04-30 06:06:48 +0430 +0430
NA

خدارو هزار مرتبه شکر این داستان که مثل یه فیلم هزار قسمتیه تموم شد. خداییش چاپش کرده بودی کمتر فحش میخوردی ! تعجبم چی شد بالاخره دلت اومد تمومش بکنی ؟ میذاشتی تا قسمت 100 بکشه .حیف زود تمومش کردی این داستان بی سر وته رو ! :D :D :D :D :D :D :D :D

0 ❤️

377941
2013-04-30 08:31:08 +0430 +0430
NA

نائیریکا عزیزم ولشون کن بذار حال کنن واسه خودشون
اصلا" در حد تو نیست دهن به دهن بشی باهاشون.
کسایی که ارزش این داستان و پیامش رو درک کردن که هیچ ، کسانی هم که درک نکردن یا اینکه متوجه شدن ولی خودشونو میزنن به کوچه علی چـَپ بهتره به قول معروف و همون جمله کلیشه ای قدیمی برن مزخرفات گی و محارم و … بخونن چون حدشون بیشتر از اونها نیست!
یه مثال واضح برات میزنم…
در نظر بگیر کتاب بزبز قندی مهم ترین کتابی باشه که شخصی در کل طول عمرش مطالعه کرده! حالا شما کتاب “جنایت و مکافات” داستایوفسکی یا مثلا" یکی از آثار جک لندن رو بهش بدی تا بخونه! مطمئن باش بعد از گذشت مدت بسیار کوتاهی شروع میکنه فحاشی به نویسنده کتاب چون چیزی ازش نمیفهمه فکر میکنه اون نویسنده چرت و پرت نوشته!
البته من نمیخوام شما رو با اون نویسنده ها در یک سطح بذارم این فقط یک مثال بود. پس به این کامنتهای صـَد مـَن یه غاز اهمیت نده عزیزم چون نمیفهمن شما چی گفتی مزخرفات بهم میبافن.

0 ❤️

377942
2013-04-30 08:37:52 +0430 +0430
NA

اول خودت بشین کتابای داستایوفسکی رو بخون ببین چیزی میفهمی ازش بعد بیا اینجا سخنرانی کن و دلداری بده . نفهم هم خودتی که یه نویسنده بی جنبه ای رو با داستایوفسکی هم تراز میدونی .بشین بابا جمعش کن این پاچه خواریا رو ! :? :? :? :?

0 ❤️

377943
2013-04-30 08:40:08 +0430 +0430

پژمان جان حق با شماست و بهتر دیدم بسپارم دست قوانین کاربری.اگر این سایت اینقدر بی دروپیکر هست که نیست،حتما مسئولی داره که واسه درمان یه همچین بیمارانی نسخه صادر کنه…

0 ❤️

377944
2013-04-30 08:52:12 +0430 +0430
NA

چه زودم بهش برمیخوره بیا عزیزم جایزه نوبل سال 2013 رو بدم بهت .خیالت راحت بشه داستانت عالیه . یه خاطره خوش واست بمونه . یادت باشه اولین خصوصیت یه نویسنده خوب انتقاد پذیریه که متاسفانه شما اصلا این یه خصوصیتو نداری . فقط دوست داری دور و برت یه مشت پاچه خوار باشن . واست به به و چه چه کنن . نویسنده ای که در مقابل انتقادات محکم نباشه نویسنده نیست یادت باشه نویسنده تازه به دوران رسیده . همین انتقادات هست که آدمو می سازه و باعث میشه روز به روز بهتر بشی و نقص نداشته باشی. اول خودتو درست کن بعد داستان بنویس ! :| :| :|

0 ❤️

377945
2013-04-30 09:06:04 +0430 +0430

نائیریکا انگار یادت رفته پای داستان گمشده ای در استانبول چها برای خواهرم نوشتی ولی اون چیزی بهت نگفت،ولی تو اصلا انتقاد پذیر نیستی،بعدم ما تخطی نکردیم که از قوانین سایت بترسیم،افتاد؟

0 ❤️

377946
2013-04-30 09:55:27 +0430 +0430
NA

asheghe sinechak

اگر بیشتر دقت کنی میبینی که خط ماقبل آخر کامنتم نوشتم:
(البته من نمیخوام شما رو با اون نویسنده ها در یک سطح بذارم این فقط یک مثال بود.)!

پس در نتیجه فرمایش شما در خصوص مقایسه نائیریکا با نویسندگان بزرگ محلی از اعراب نداره.
شاید بهتر باشه در کلاسهای نهضت سواد آموزی ثبت نام کنی.

0 ❤️

377947
2013-04-30 10:07:53 +0430 +0430

pentagon u.s.a
کاسه داغتر از آش شدی،هوا خودتو داشته باش،این قضیه به تو مربوط نیست،پس دخالت نکن،افتاد؟

0 ❤️

377948
2013-04-30 11:14:53 +0430 +0430
NA

yar yar

طرف صحبت من asheghe sinechak بود تو خودت چرا کاسه داغ تر از آش شدی؟
مگه asheghe sinechak خودش لال شده که تو بجاش جواب مدی؟
پس دخالت نکن ، افــــــتــــــــاد؟ :))
راستی اینو یادم رفت بهت بگم:
yar yar هوای خودتو داشته باش :D =))

0 ❤️

377949
2013-04-30 13:04:49 +0430 +0430

pentagon u.s.a
اول داداشمه،دوم حرف مفد نزن ساکت باش،سوم به تو ربطی نداره.دیگه نبینم تره کنیا

0 ❤️

377950
2013-04-30 13:05:03 +0430 +0430
NA

نائيريکا جان اين کامنت هاي مسخره رو نديد بگير, ما ميگيم نمره ات بيسته بگو چشم, چيکار به اينا داري ؟ :)))

0 ❤️

377951
2013-04-30 13:10:49 +0430 +0430

پرنده خارزار،محترمانه بهت میگم ساکت باش،به تو هم ربطی نداره،پس صدات در نیاد،این قضیه بین منو نائیریکا و تنهایم نگذارو عاشق سینه چاکه،افتاد؟
ورشدار

0 ❤️

377952
2013-04-30 13:15:13 +0430 +0430

bagheyrat
تو 1دیگه خف کار کن که اون قدر جرأت کل نداشتی که بلوکم کردی تو خصوصی،نادانم خودتو پدرتو جدو آبادته

0 ❤️

377953
2013-04-30 13:24:58 +0430 +0430
NA

Pentagon U.S.A
چت شده رو بهت دادن همین طور دور برداشتی ! منظورتو خوب فهمیدم . تو لازمه بری نهضت سواد آموزی که چیزی از نویسندگی و نوشتن نمیدونی . یه اسم داستایوفسکی افتاده تو دهنت هی به رخ همه میکشی !اصلا میدونی داستایوفسکی کی هست که هی اسمشو میاری . اصلا این داستان ارزش اینو داره که اسم همچین نویسنده معروف و مشهوری رو بیاری اینجا ؟
تو همون تملقاتتو بگو به بقیه نویسنده ها که سرشون به تنشون میارزه کاری نداشته باش . بذار این نویسنده هم دلش خوش باشه که دو سه تا از طرفداراش تعریفش کردن ! لال هم خودتی …الان فقط لال شو .دلم خواست انتقاد کردم به تو هم ربطی نداره مفهوم بود ؟

0 ❤️

377954
2013-04-30 13:33:20 +0430 +0430
NA

داداش یار یاس خودتو با این پاچه خوارا در ننداز ! جنبه انتقاد ندارن .یه مشت ندید بدید داستان ندیده چشمشون به یه داستان چرت افتاده هی سنگشو به سینه میزنن !ول کن . داداش!مرسی از حمایتت !ممنونم

0 ❤️

377955
2013-04-30 13:56:04 +0430 +0430
NA

یار یاس راست میگه .منم یادم نرفته زیر داستان گمشده ای در استانبول به آناهیت چه چیزا گفتی ؟ اما اون خانمی کرد و هیچی نگفت . اما تو همش دنبال اغتشاشی ! جنبه نداری دو سه نفر ازت انتقاد کنن . دلت میخواد همش ستایش بشی ! این رسمش نیست ! مطمئن باش تو نویسندگی با این جور اخلاق هیچ وقت پیشرفت نمیکنی ! :| :| :|

0 ❤️

377956
2013-04-30 23:06:55 +0430 +0430

نائیریکا رفیقات کشتنم،دستو پام داره میلرزه از ترس،هههههه

0 ❤️

377957
2013-04-30 23:12:41 +0430 +0430

پرنده خارزار
خودتو رفیقت برین به درک،اونقدری شدم که تو عمومی حرفمو بزنم که همه با خبر بشن چه آدم هایی هستید،حتی ارزش ندارین وقت بذارم جواب بدم به چرتو پرتایی که زدیدن،ریز میبینمت اوشولو حالا از جلو چشم خفه شو:-D

0 ❤️

377958
2013-05-01 00:03:01 +0430 +0430
NA

yar yas

داداش ! خدا نکنه !کسی غلط بکنه دست به داداشم بزنه خودم از هستی ساقطش می کنم . :)) :)) :)) :))
یه کاری میکنم دیگه اینورا پیداش نشه ! :D :D :D :D

0 ❤️

377959
2013-05-01 02:24:30 +0430 +0430

عاشق سینه چاک
مرسی گلم،کی میشه تو قربونت برم الهی،هنوز کسی پیدا نشده ک بتونه 1تلنگر بهم بزنه چ برسه ب…

0 ❤️

377960
2013-05-01 06:19:41 +0430 +0430
NA

درود نائیریکای عزیز چند روزی نبودم و الان که اومدم فعلا وقت نکردم داستان زیبات رو بخونم یکی از کاربرای سایت نظرشو واسم فرستاده بود و خواسته بود من براش اینجا بذارم ظاهرا خودش مشکل اسپم داشته خودم هم سر فرصت میخونم دوست عزیزم
saeed3292
داستان دارای بیشترین گزینه های لازم یک رمان خوب را داراست و بر پایه پارامترهای استانداردهای لازم نوشته شده با اطمینان میتوان گفت ارسال کننده این مطلب یک نویسنده که آشنا به اصول و اسکلت بندی و طراحی کلی یک داستان جهت ارائه به خواننده را دارد و شاید هم از یک استعداد ذاتی برای داستان نویسی و نگارش مطبرخوردارهست که مرا با محتوای خوب آن تحت تاثیر شخصیت ها و تم اصلی موضوع قرار داد تاجائی که نتوانستم لحظاتی مرزبین واقعیت و تخیل رامتوجه شوم ،با رغبت مابقی را خواهم خواند.
از شما دوست محترم و خانم عزیز پیش از آن کاملا سپاسگذار هستم
تشکر از شما
سعید.

0 ❤️

377961
2013-05-01 09:00:19 +0430 +0430
NA

bagheyrat عزیز
ولشون کن کوتاه بیا دیگه!
در حد من و تو نیست با یک مشت لاشی دهن به دهن بشیم. من دیگه جوابشون رو ندادم شما هم همینکارو بکن.

اصل بد نیکو نگردد چونکه بنیادش بد است
تـربـیـت نـا اهل را چـون گـردکـان بـر گـُنـبـد اسـت

0 ❤️

377962
2013-05-01 09:05:53 +0430 +0430
NA

Pentagon U.S.A
داداش ! لاشی خودتی !توهین نکن ! کسی از اول قصد این جنجال آفرینیها رو نداشت . محترمانه انتقاد کردیم شما بحثو کشیدید اینجا . هرکس نظری داره . دوست داشتیم انتقاد کردیم . به کسی مربوط نیست .پس دیگه این مسخره بازیا رو تموم کنید .لطفا 8> 8> 8> 8>

0 ❤️

377963
2013-05-01 10:21:12 +0430 +0430

آناهیتا خیلی باعث تاسف هست که سکوت منو برمبنای ترس و ضعف من گذاشتی و مثل آپاچیهای عصر حجر اینجا قشون کشی کردی و اسمش رو هم میذاری انتقاد محترمانه.اگه روح سرگردونت با این مسخره بازیها آروم گرفته به همون تاپیک مزخرفت برگرد که هم از اسم آیدی جدیدی که واسه خودت انتخاب کردی و هم ظواهر امر پیداست یه کم دست از زور زدن بکشی بیرق تاپیکت خوابیده.اگر هم تا الان سکوت کردم و حتی لایق ندونستم تو خصوصی جواب تو و دارو دسته ات رو بدم فکر نکن ادب کردن تو و امثال تو واسه من دردسری داره.منتها کوچیکتر از این میدیدمت و فکر میکردم با سکوتم به خودت بیایی ولی نه مثل اینکه جنس روانگردانی که مصرف میکنی خیلی رو فرمه که یه انتقاد از داستان مزخرفت رو علم یزید کردی و اینجا شور حسینی به راه انداختید غافل از اینکه خودتو بیشتر به لجن کشیدی تا منو.تویی که فریاد حسین حسین راه انداختی که بیشتر ماتحتت بابت یه نظر که خیلی هم نمیشه گفت به انتقاد شباهتی داشته باشه،سوخته.فکر کنم سر هر خیابونی داروخونه واسه تهیه یه پماد سوختگی وجود داشته باشه که اگر موفقیت کسی رو دیدی یه کمش رو استفاده کنی تا سوزش اینطوری تورو بیچاره نکنه…

0 ❤️

377965
2013-05-01 12:27:08 +0430 +0430

جنده برو کستو بده،من جوجه جقی،تو ک تخم منم نیستی ک بخوای گوه خوری کنی،اندازه کلت خایه دارم شماره میذارم،میخوام ببینم چ کس ننه ای خایه داره بزنگه تا خودشو ننشو جنده کنم،نبینم گه مفد بخوری ک کره جهانو میکنم تو کست از کونت بزنه بیرون

0 ❤️

377966
2013-05-01 12:43:19 +0430 +0430

ای بابا تو چه بچه پررویی هستی؟؟؟خداییش من موندم تو چه رویی داری.بلند شده از اون سر سایت اومده مثل اسکلای دیوونه که واقعا عقب موندگی ذهنی تو بارز شد.فقط میخواستم ماهیتتون رو به خودتون بشناسونم که چه قماش حقیر و بی فرهنگی هستید.وگرنه خوابوندن تاپیکت واسه من به اشاره انگشت هم زحمتی نداشت که بری اون پایینای سایت غاز بچرونی…
گفتم یه کم انگولکت کنم کرمت بخوابه به کم بیایی ولی نه انگار کارت راه نمیوفته.حالا برو یه فکری به حال خودت بکن جرررررررررر نخوری فعلا.

0 ❤️

377967
2013-05-01 12:45:08 +0430 +0430

آخی خدای بزرگ این چه فیلمی کرده ملت رو.البته کسی که میاد عزا و عزاداری راه میندازه خب کاری نداره واسش بگه من پسرم.بچه ها منم پسرم حواستون باشه هاااا.برو کم فیلم کن مارو ما خودمون سینماییم.

0 ❤️

377968
2013-05-01 12:46:52 +0430 +0430

معلومه راه شیری جواب کس خر تورو نمیده،جوجو تو اگه فرهنگو شعور داشتی بهتر از اینت بود،همیشه احترام خانم هارو نگه داشتم ولی تو از حد گذروندی،ما بچه دهات،شرف داریم ب 1جنده سگ،وقتی قاط بزنم بی چاکو پردم

0 ❤️

377969
2013-05-01 12:55:28 +0430 +0430

وعده تو و ننتو میدم،

0 ❤️

377970
2013-05-01 13:01:36 +0430 +0430
NA

واقعا متاسفم این چه طرز صحبت کردن

0 ❤️

377971
2013-05-01 13:04:10 +0430 +0430
NA

ببخشید متاسفم بااین طرز حرف زدن

0 ❤️

377972
2013-05-01 13:05:56 +0430 +0430

ببین دوست عزیز من قصد توهین ب مادرتو نداشتم،شرمنده.خدا رحمتش کنه

0 ❤️

377973
2013-05-01 13:14:20 +0430 +0430

کل باقیه،من ب این سادگیا کنار برو نیستم،هم تو مادر نداری هم من،واقعا متاسفم ک ب فرشته ای ب نام مادر فحش دادم،خودت تمومش کن وگر نه ب من باشه تا قیام قیامت ادامش میدم،روشنه؟

0 ❤️

377974
2013-05-01 13:57:37 +0430 +0430

پرنده خارزار
تو1خفه باش ک صبح جوابتو دادم،سر قضیه مادرشم ازش معذرت خواهی کردم،درکش میکنم،بازم شرمندشم،ولی اینها ب تو ربطی نداره،صدات در نیاد،نائیریکا ب اندازه خودش زبون داره

0 ❤️

377975
2013-05-03 15:13:51 +0430 +0430
NA

hhhhhhhhhhhhhhhhhh

0 ❤️