عشق پوشالی (1)

1392/06/13

عشق پوشالی 1
متن خاطره:
ماشینم رو کنار خیابون پارک کردم و از ماشین پیاده شدم . پراید مدل نود و یک که پانزده میلیون براش پول دادم. اگر طی دو سال اخیر به جای خرج کردن پولهام برای دوست دخترام و الواطی کردن جمعشون میکردم الان سوار یک 206 صفر بودم ، واسه من فرقی نداشت با یک فرقون هم به اهداف شیطانیم میرسیدم . از ماشین پیاده شدم و به طرف بازار راه افتادم . ازدحام جمعیت زیاد بود و حال میداد برای انگشت کردن دخترای خوشگل ، توی جمعیت انگشت مبارک رو تا ته توی ما تحت چند بنده خدا کردم ، امشب واسم فرق داشت ، خونه خالی و هزار دردسر… پدر و مادرم به مسافرت رفته بودند و اولین شبی بود که خونه رو تحویل من داده بودند. دنبال یک سوژه دلچسب و مناسب میگشتم. کمی از جمعیت دور شدم و توی خیابون شروع به قدم زدن کردم.که عین عجل معلق جلوم سبز شد.
از اون شاسی بلندهای آس بود ، از اون های که دماغاشونو عمل کردن ، وقتی از کنارش رد شدم بوی عطرش باعث شد هوش از سرم بپره . ول کن پسر بیخیال ، ولی مگه میشد بیخیالش شد به صورت ناخداگاه صد و هشتاد درجه چرخیدم ، و به سمتی که در حال حرکت بود راه افتادم . خدایا عجب چیزایی میسازی …
((خدایا به جای این همه وقت صرف کردن واسه اینها . موقع ما هم که رسید یکم توجه میکردی و این دماغ ما رو عین خرطوم فیل درست نمی کردی. ‏
با این که پنج شیش بار چسب روش چسبونده بودم تا همه فکر کنن عمل کردم ، ولی نمیدونم نامردا از کجا می فهمیدن عملی نیست و سایز واقعیشه از انواع چسب هم استفاده کردم از چسب برق گرفته تا چسب قطره ای …
ولی همین چشمای مشکی کار خودش رو کرده بود و خیلی ها رو دیونه خودش کرده بود و از اونجایی که بنده گی نیستم به پیشنهاداتشون جواب رد دادم))
سرعتم رو زیاد کردم حالا دیگه به صورت عادی راه نمی رفتم و یک جورایی میدویدم تا بهش برسم دوباره از کنارش رد شدم ، سعی کردم سرعتم رو کمتر کنم ، تا زمان بیشتری رو کنارش باشم ، من عاشقش شده بودم ، از این بابت مطمئن بودم سعی کردم چیزی که عاشقش شدم رو بدست بیارم . به خودم جرات دادم به صورتش خیره شدم . با یک لبخند زیبا جوابمو داد . نیشم تا بناگوش باز شده بود و خیره نگاهش میکردم توی همین حال و هوا بودم که احساس درد شدیدی در ناحیه سر کردم ، وقتی به خودم اومدم و جلوی خودم رو نگاه کردم با ستون برقی مواجه شدم که گویا با من تصادف کرده بود مهم نبود مقصر کیه اصلا شاخ به شاخی بود واسه خودش برای اینکه بیشتر از این سوژه خاص و عام نشم به صورت طبیعی و با زدن چند تا سوت به راهم ادامه دادم دوباره به دختره نزدیک شدم و اینبار به خودم جرات دادم و گفتم ببخشید خانوم
با بی توجهی که بهم شد سرمو انداختم پایین و بازم به راهم ادامه دادم
دوباره گفتم ببخشید خانوم شما دماغتونو ختنه کردین؟
نیشم تا بناگوش باز شد ولی مثل اینکه گند زده بودم ، سعی کردم ، دوباره بهش نزدیک بشم ، هر چی بیشتر بهش نزدیک میشدم حس عاشقی بیشتری پیدا میکردم . این همون چیزی بود که یک عمر دنبالش بودم در این شک نداشتم اینبار سرعتمو بیشتر کردم و پا به پاش راه میرفتم .یکم اخم کردم و حالت جدی به خودم گرفتم و گفتم:" ببخشید خانوم من مزاحم نیستم میشه فقط یک لحظه وقتتون رو بگیرم!؟“‏‎ ‎دختره با سردی جواب داد;” بفرمایید؟"
““ببخشید من عاشق شدم””
“بللللله؟گمشو اشغال عوضی”
““خانوم یه لحظه به حرف های من گوش کنین باور کنین از زمانی که از کنارتون رد شدم ,بوش به مشامم خورد عاشقش شدم .””
دختره با تعجب به صورتم خیره شده بود ، ادامه دادم:"
ببینید باور کنین من میخوامش میشه واسه همیشه مال من باشه؟!"
از تعجبی که کرده بود ، تعجب کردم حالتش عوض نشده و بدون اینکه حرفی بزنه به صورتم خیره شده بود،
گفتم :“خانوم با شمام امکانش هست یا نه؟”
““بدون توجه به جواب دادنش ادامه دادم;”
خانوم من توی عمرم چنین بویی به مشامم نخورده بود می تونم اسم …” میخواستم اسم عطرشو بپرسم که اجازه نداد و گفت ;"
سامان تویی؟"
““جانممممم؟””
“خودتی سامان؟”
““نه بدل چینی منه؟شما؟””
“منو نمیشناسی؟ همبازی بچگی هات رو یادت رفته ؟”
آره آلزایمر دارم من همه چی یادم میره و اصلا من واسه چی با شما صحبت میکنم ببخشید خداحافظ
خواستم سریع طبیعیش کنم و برم خوب شناختمش مبینا دختری که از وقتی یادم میاد با همدیگه بازی میکردیم و مثلا همسایمون بود مامانش یه سره خونمون بود و خودش هم پیش من تا اینکه وقتی کلاس دوم دبستان بود اسباب کشی کردن و به خاطر شغل پدرش به شهر دیگه ای رفته بودند به هر حال آبروم رفته بود و میخواستم هر طور شده ماست مالیش کنم دختره پر رو دنبالم راه افتاده بود یک سره صدام میکرد
سامان وایستا … سامان وایستا کارت دارم
هر لحظه سرعتمو بیشتر میکردم تا از منطقه خطر دور بشم ولی فایده ای نداشت مثل اینکه اصلا بیخیال نمیشد توی یک حرکت سریع و حساب شده توی یک کوچه پیچیدم و پشت یک پراید قایم شدم و از یک گوشه سر کوچه رو نگاه میکردم ببینم قراره چه اتفاقی بیفته چشمامو تنگ کردم تا بتونم واضح تر ببینم و روی نقطه خاصی تمرکز کنم
با صدای خیلی آهسته میگم این دختره کجا غیبش زد چرا رد نشد!
وای چقدر گرسنمه ! صدای شکم بدبختمم در اومده ولی چرا صدا از پشت سرم میاد با یک حرکت آهسته سرمو میچرخونم و پشت سرمو نگاه میکنم مبینا رو میبینم که دو تا دستاشو روی پهلوهاش قرار داده و با ابروهایی که میزان خشم رو نشون میداد زیر لب غر غر میکنه ((گفتم این شکم صاحاب مرده من اینقدر ها هم خوش صدا نبود))
دختره غر غرو یکسره زیر لب فحش میداد و منم به صورت بهت زده بدون کوچیکترین حرکتی بهش خیره شده بودم
طی یک عملیات سریع بلند شدم و بازم شروع به دویدن کردم ضربدری میدویدم تا تیری بهم اصابت نکنه نمیدونم کی قرار بود تیراندازی کنه من فقط توی فیلمها دیده بودم در حال دویدن بودم، یک لحطه انگار دنیا برام صحنه آهسته شد ،یکی از دوست دخترهای قبلیمو دیدم وای چقدر بزرگ شده بود راست میگن که بچه های مردم زود بزرگ میشن وقتی از کنارش رد شدم لبخند ملیحی زد که منو به رویاها برد از رویاهام خارج شدم همراه با درد و سوزش شدید چشمامو باز کردم و با صورت یک زن که در حال جیغ زدن بود مواجه شدم ! مثل اینکه باهاش تصادف کرده بودم و روی شیشه ماشینش پهن شده بودم.
از چهره بر افروخته زن خندم گرفت ، بعد از لبخندی ملیح از هوش رفتم.
“آقای دکتر حشمتی به اتاق عمل” با این صدا چشمام رو باز کردم ، انگار توی دماغم بمب ترکوندن ، به شدت درد میکرد و احساس سوزش عجیبی بهم دست داده بود، فرشته مهربونی رو دیدم که وارد اتاق شد . وای خدا این دختر چقدر خوشگله ، کنار تختم میاد ، یا خدا … این که مبیناست ، اشهد خودمو خوندم و با یک حرکت ناجوانمردانه خودم رو از روی تخت پایین انداختم سعی کردم حتی الامکان با سر بیام پایین تا خونریزی مغزی کنم و مرگ مغزی بشم.فقط درد دماغم دو برابر میشه . خدایا من زنده ام … مبینا فقط بهم خیره شده بود و داشت با نگاهش من رو میخورد . نکنه فکر کنه من دیوونه ام . از قدیم گفتن در دروازه رو میشه بست ولی دهن مردم رو نه ، آبروم به کلی پیش محدثه رفته بود . این یک مشکل خیلی خیلی بزرگ بود . از روی زمین بلند میشم و لبه تخت میشینم ، دستام رو به همدیگه زدم تا گرد و خاکهاش بره . مبینا همچنان بهم خیره شده و بهم نگاه میکنه . سرمو. کمی بالا میگیرم و بهش نگاه میکنم، نیشم تا بنا گوش باز میشه خنده صدا داری میکنم …
شروع به صحبت کردن کرد : “سامان تو چته؟ چرا از من فرار میکنی؟”
نیشم همچنان تا بناگوش باز بود و بی توجه به سوالش بهش خیره شده بودم.
: “سامان با توام… نمیشنوی”
وقای بی توجهی منو دید کشیده ای توی گوشم زد که صداش هزار بار توی اتاق پیچید، از درد داشتم به خودم مبپیچیدم ، دستم رو روی صورتم گذاشته بودم و ناله میکردم واسه خودم .مبینا از ادا و حرکت های من خندش گرفت و شروع به خنده کرد .
رو بهش کردم و گفتم : “میخندی؟؟ باید پاپیون ببندی”
انگاری بازم گند زدم خنده هاش تبدیل به یک اخم خیلی جدی شد . در همین لحظه دختر دیگه ای در زد و وارد اتاقم شد .یک جعبه شیربنی و یک دسته گل خیلی زیبا دستش بود. در تفکرات خودم غرق میشم …""خدایا این اومده از من خواستگاری کنه… خدایا من که بهت گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم و قصد ادامه تحصیل دارم “” ولی چه کنم چاره ای نیست قبول میکنم . صدایی پر از تعجب به گوشم میرسه : “بله؟؟؟؟؟؟؟؟” از تفکراتم خارج شدم ، انگار باز هم گند زدم به دورو برم نگاه میکنم مبینا رو میبینم که در حالی که دلش رو گرفته داره از خنده روده بر میشه . پس این که کنارمه کیه ؟ خیلی آهسته مردمک چشمام رو تکون دادم و زیر چشمی بهش نگاه کردم . با دهانی باز و چشمانی پر از تعجب داره بهم نگاه مبکنه . لبخند موزیانه ای میزنم و میگم : "عذر میخوام خانوم دهانتون رو ببندید میترسم پشه ای … مگسی چیزی خدایی نکرده بره توش . "
مبینا با این حرفم منفجر شد و از اتاق خارج شد ، دختره به خودش میاد و شروع به صحبت میکنه:"آقای عزیز بنده با شما تصادف کردم ، شما خودتون رو جلوی ماشینم انداختید و… "
حرفاش رو قطع کردم و گفتم: "ببخشید خانوم شیرینی هایی که آورده بودید رو کجا …"قبل از اینکه سوالم تموم بشه چشمم به جعبه شیرینی ها میفته با یک پرش نسبتا بلند خودم رو روی جعبه پرت میکنم و بعد از باز کردن جعبه روی تختم بر گشتم و لبه تخت نشستم ،جعبه شیرینی رو روی پاهام گذاشتم و شروع به خوردن کردم،:“خوب بفرمایید” با گفتن :"مرسی "ساکت میشه .
:“خانوم عزیز منظورم اینه که ادامه بدید”
وای که چقدر ای کیو این زن پایینه بیچاره شوهرش…
احساس کردم خیلی داره بهم نگاه میکنه ، نگاهی به سر تا پای خودم انداختم ولی چیزی ندیدم خدایا قضیه چیه ؟؟؟
نگاهی به شیربنی که دستمه کردم شیرینی پر خونه با دیدن خون از هوش رفتم
ادامه …

نوشته: سامی شهوتی


👍 0
👎 0
33610 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

397599
2013-09-04 12:23:07 +0430 +0430
NA

:)) :D

0 ❤️

397600
2013-09-04 13:02:41 +0430 +0430
NA

ای وای بلا به دور فکر کنم اونجای قهرمان داستان از ته بریدن . :D حالا با اون شاسی بلند چیکار کنه؟ :D
سامی ادم شاسی بلند می بینه فرار نمی کنه. 4 تا چشم و ابرو میاد شاید فرجی شد. ببین رفتی بیمارستان تنبیه ات کردن و آلت مبارکتو از ته بریدن تا درس عبرتی باشه برات.نکن. نسل اریایی منقرض می شه . :D

0 ❤️

397601
2013-09-04 13:24:42 +0430 +0430
NA

دو مورد غلط املایی دیتکت شد.
بنویس باقیشو زود
فضولیم تحریک شده ناجور

0 ❤️

397602
2013-09-04 15:21:32 +0430 +0430
NA

طنزبود؟

0 ❤️

397603
2013-09-04 16:30:37 +0430 +0430
NA

سلام به همه
اول از همه بگم این داستان پارسال اپ شده و امروز منتشر شده
یک دونه سوتی و یک دونه غلط داره
یک قسمت داستان مخاطب محدثه نامیده مبشه
یک قسمت داستان وقتی وقای نوشته شده
بنده عذر میخوام
زاپاتا مرسی خوندی
پروازی عزیزم خودت بلایی سامی توبه کرده دیگه به هیچ دختری نگاه نمیکنه فقط …
بعدا بهت میگم
تیچر عزیز مرسی خوندی و یاداوری کردی
به اخوند الرژی دارم فکر کنم عبدل خان خودمونی کلفت نیست داداش درازه :-D
ممنونم خوندی دوست عزیزم
سارای عزیز ادامش رو بخون متوجه میشی…
امتیاز یادتون نره

0 ❤️

397604
2013-09-05 00:56:35 +0430 +0430
NA

سامی جان من امتیاز نمی دم تا حرص بخوری. شدیدا علاقه دارم 4 تا فحش تو دلت بهم بدی. :D

0 ❤️

397605
2013-09-05 06:23:55 +0430 +0430
NA

نمردیم و بعد مدتها یه داستان خوب اونم از نوع طنزش خوندیم…
دمت جیز دادا لطفا زود تند سریع ادامشو بنویس

0 ❤️

397606
2013-09-05 10:32:28 +0430 +0430
NA

درود سامی جان ؛
من می خوام اون غلط املائی را که همه گفتین اما نگفتین! مثل بچه پر رو ها بگم و الفرار:
که عین عجل معلق جلوم سبز شد.
اجل: یعنی مدت زمانِ سر آمده, مهلتِ تمام شده . و به لحظه ی در رسیدن مرگ گفته می شه. که اجل معلق . اصطلاحن به مرگی که بی هوا و بدون مقدمه پیش بیاد گفته می شه.
مرگ! ماندگار ترین اثر زندگی!

0 ❤️

397607
2013-09-06 10:25:07 +0430 +0430

Vaghti dashtam mikhundam hes kardam ke in asar kar yeki az nevisandehaye shenakhte shodeye site.va vaghti emzatono didam motmaen shodam.man karatono dost daram.az asar robayandegan shenakhtameton.faghat hes kardam ravand in dastan kheili dare tond pish mire.hol holaki bod shakh aval(hamun nevisande)kheili tond tond ba khodesh harf mizad…shayad sabketon bashe.mer30.emtiaz taghdim mishe.

0 ❤️

397608
2013-09-06 10:38:16 +0430 +0430
NA

برو گمشو با اين داستان نوشتنت , تا آخر نخوندمش
صداى غرغر شكمم قشنگتر شده بودن:-Dانشا سوم دبستاني قشنگي بود

0 ❤️

397609
2013-09-06 19:09:37 +0430 +0430
NA

ممنونم از همه دوستان به خاطر وقت گذاشتن و خوندن داستان
قسمت دوم داستان برای ادمین ارسال شده و توی نوبت انتشاره
فقط در جواب دوست خوبم تندر که لطف کردن و فحش دادن بگم داداش گلم کاش تا اخر میخوندی داستان رو بعدشم همچین جمله ای که شما فرمودی اصلا توی داستان وجود نداره
بعضی از دوستان حق دارن . میان توی این سایت تا خودشون رو ارضا کنن ولی از همینجا اعلام میکنم توی داستان هایی که من نوشتم و اگر زنده باشم بنویسم محورر اصلی داستان سکس نخواهد بود و فقط برای ارضا شدن مخاطب نخواهم نوشت

0 ❤️

397610
2013-09-08 10:08:50 +0430 +0430
NA

سلام دوست عزیزم

هر ایرادی داشته باشه از خوندن بعضی از داستانهای اینجا بهتره .
کسی میتونه ایراد بگیره که یا نویسنده باشه یا مطالعاتش زیاد و با تجربه باشه تا بتونه خوب راهنمایی کنه تا بتونی پیشرفت کنی . و من این مواردو ندارم و چون از خوندن داستانت لذت بردم و خوشم اومد میتونم بگم خیلی خوب بود .

0 ❤️