عشق پوشالی (3)

1394/01/24

…قسمت قبل

صدای اس ام اس گوشیم از خواب بیدارم میکنه . وقتی صفحه گوشیمو نگاه میکنم متوجه میشم حدود دوساعت خواب بودم . اس ام اس مال همون شماره غریبس که تماس گرفته بود، بازش میکنم و متن داخلش رو میخونم “شما؟؟؟”
حوصله جواب دادن به اس ام اسو ندارم . حس کنجکاویم گل کرده با شماره تماس میگیرم ، آهنگ پیشوازش شروع به خوندن میکنه یکم دارم حال میکنم با آهنگش که این خرمگس معرکه خودشو میندازه وسط “شماره مورد نظر اشغال است لطفا بعدا تماس بگیرید” .
به محض اینکه میخوام دوباره شمارشو بگیرم زنگ خونمون به صدا در میاد.
گوشی ایفون رو برمیدارم : “کیه؟”
صدایی نمیاد ، دوباره و با صدایی بلندتر : “کییییییییه؟”
اه حتما بجه های توی کوچه مردم آزاریشون گل کرده و مزاحم شدن.
گوشی رو میزارم، دوباره صدای زنگ میاد ، نه مثل اینکه اینا آدم بشو نیستن . پایین رفتن از پله های سه طبقه رو به جون میخرم تا ثابت کنم سامان کله خر تر از این حرفاس که از این شوخیا باهاش بشه.
پشت در حیاط میرسم ، گوشمو به در میچسبونم تا با کوچکترین صدا غافلگیرش کنم .
صدای انگشتی که روی زنگ فشرده میشه به گوشم میخوره ، سریعا در رو باز میکنم و مثل یک شکارچی که روی طعمش میپره روی طرف میپرم و همزمان انواع و اقسام فحش رو نثارش میکنم ،
خدا لعنت کنه آمریکا رو از بس تحریم گذاشته و فشار روی آدما اومده دخترا هم میان مردم آزاری میکنن ، این جمله رو وقتی میگم که میبینم سرم وسط سینه های یک دختره و دماغ مبارک رفته لای سینه ها ، عجب بویی داره لامصب .
“پاشو خودتو جمع کن سامان اهههههههههههههههههه” با این جمله به خودم میام ، سعی میکنم یکم خودمو جمع و جور کنم ، وقتی توی صورت دختره نگاه میکنم دهنم از تعجب باز میمونه .
“مبینا تو اینجا چیکار میکنی؟”
در حالی که از جاش بلند شده و داره خاکهای لباسهاش رو میتکونه یک تکونی به خودش میده و دهن مبارک رو باز میکنه : “تو خجالت نمیکشی؟… اینه رسم مهمون نوازی؟ … اینه رسم رفاقت ؟ … اینه …”
نمیزارم ادامه بده : “ببین مبینا من واقعا عذر میخوام ولی مقصر خود تو بودی ، من فکر کردم یک نفر داره مردم آزاری میکنه و میخواد اذیت کنه … اصلا چرا وقتی زنگ زدی و آیفون رو برداشتم حرف نزدی ؟؟؟ هااااااااااااا؟”
با عصبانیت بهم نگاه میکنه : “من که داشتم گلومو جر میدادم تو نمی شنیدی”
“اره خب تو راست میگی … هزار بار گفتم کیه ؟؟ کسی جواب نداد”
“سامان چرا دروغ میگی ؟؟؟ … تو فقط دوبار گفتی کیه ؟؟ … منم جواب دادم به خدا … حتما آیفونتون خرابه”
“نخیر خیلی هم درسته … بیخیال … خوبی؟ … چه خبر؟”
“میخوای تعارفم کنی بیام تو بعد حالمو بپرسی؟”
“نه”
"اااااااااا یعنی چی نه سامان؟؟؟ … تو چرا اینقدر بی شعور شدی؟ "
"ناراحت نشو … آخه کسی خونمون نیست … تنهام "
“خب تنها باشی … همچین میگه انگار میخواد منو …”
حرفشو ادامه نداد ، از حرفش تعجب کردم و گفتم : “میخوام تو رو چی؟”
"انگار منو میخوای بخوری "
در حالی که با یک دستم در رو باز نگه داشتم و با دست دیگم به سمت داخل خونه اشاره میکنم :"آهان … خیلی خب … بفرمایید اگه ترس از خورده شدن ندارین "
با پررویی کامل سرشو میندازه پایین و میاد توی خونه ، حتی صبر نمیکنه من در رو ببندم ، از پله ها بالا میره و منم پشت سرش راه میفتم …
نمای دل انگیزی از پشت سر داره مخصوصا حالا که داره از پله ها بالا میره و بهتر به چشم میاد ، توی راه پله مکالمه ای بینمون اتفاق نمی افته
بدون اینکه به من چیزی بگه وارد خونه میشه ، وقتی میرم توی خونه روی مبل لمیده و منو پشمش هم حساب نمیکنه .
عجب بشر پررویی این دختره
در حالی که وارد آشپزخونه میشم شروع به صحبت میکنم : “خوب … چه خبر ؟؟؟ … خوبی؟”
“خبری نیست … خوبم … تو چطوری ؟؟؟ … خوش میگذره ؟؟؟”
دو تا لیوان روی سینی میزارم و از توی یخچال آبمیوه رو برمیدارم و پرشون میکنم ، در حالی که سینی رو به دستم گرفتم به طرفش راه میفتم : "ای بدک نیستم ، میگذرونیم دیگه "
با فاصله کمی کنار مبینا میشینم و سینی روی روی میز میذارم ، یکی از لیوان ها رو بر میدارم و میچشم ، اوه …اوه … عجب چیزیه این آبمیوه.
طبق عادت همیشه ام که وقتی یک چیز خوب به تورم میخوره چشمام کور میشه و گوشام کر ، فقط نجواهایی میشنوم که نشون میده پشت سر هم مبینا داره وراجی میکنه ، آبمیوه ام رو تا ته سر میکشم ، خدایا اینا تا الان کجا بوده ، لیوان دومی رو از روی سینی بر میدارم و با یک نفس تا ته سر میکشم ، وقتی چشمام رو باز میکنم مبینا رو میبینم که بهت زده داره بهم نگاه میکنه و از تعجب دهنش باز مونده ، از قیافش خندم میگیره ، خودشو جمع و جور میکنه و شروع به غر زدن میکنه ، لیوان خودم رو بر میدارم و آبمیوه های تهش رو توی لیوان دومی میریزم در حالی که دستم رو به طرفش به نشانه تعارف دراز کردم میگم “میخوری؟؟” ، در حالی که به طرفم حمله ور میشه داد میکشه “میکشمت سامان” سعی میکنم از خودم دفاع کن ولی با سوزش شدید از ناحیه دماغ از هوش میرم …
چشمام رو کم کم باز میکنم ، یکم تار میبینم با چند بار پلک زدن مشکلم حل میشه ، خودمو روی کاناپه میبینم و دو تا تیکه پنبه توی سوراخ های دماغم ، باز هم دماغ خوشگلم حماسه آفرینی کرده و سپر بلای من شده ، آخرین چیزی که یادم میاد اینه که مبینا خواست با مشت زیر چشمم بکوبه که سرمو بالا آوردم و … ، خودمو جمع و جور میکنم ، از روی کاناپه بلند میشم
سعی میکنم بدون اینکه سرمو تکون بدم با چشمام اینور و اونور رو بپام تا دختره عوضی رو پیدا کنم و توی یک فرصت مناسب بهش حمله کنم ، پیداش نیست ، بلند میشم و به آشپزخونه و اتاق خواب ها سر میزنم هیچ ردی ازش پیدا نیست نفس راحتی میکشم و خدا رو شکر میکنم از اینکه از دستش راحت شدم ، انگار توی دلم یک خبرایه ، احتمالا مال گرسنگیه ولی نه مثل اینکه خبرایی دیگه ای هست … وای خدا دلم براش تنگ شده ، نکنه واقعا عاشقش شدم …
ولی نه من از این غلطا نمیکنم سعی میکنم خودمو بیخیال نشون بدم ، تلویزیون رو روشن میکنم تند تند شبکه ها رو عوض میکنم ، اه گندت بزنن این تلویزیون لعنتی هم مثل همیشه هیچی نداره . فکری به ذهنم میرسه از توی اتاق فلشم رو که چند روز پیش به دوستم قرض داده بودم و اونم واسه تشکر چند تا فیلم سوپر فوول اچ دی برام ریخته بود رو بر میدارم و به تلویزیون وصل میکنم
فیلم اول پخش میشه ، یکم که از فیلم رد میشه و بازیگرای فیلم مشغول میشن داغ میشم . تصمیم میگیرم کل لباسهام رو در بیارم در آنی از زمان اینکار رو میکنم و دستی به قامت رعنای آلتم میکشم . توی فیلم بازیگر زن فیلم زیر دوش میره و بازیگر مرد فیلم زیر دوش شروع به عشق بازی میکنه
ای بابا ، امان از جو گیری ، هوس میکنم برم توی حموم و اونجا جلقمو بزنم ، با روحیه ای جلقوانه و شاد صدای تلویزیون رو تا ته زیاد میکنم و دوان دوان به سمت حموم خیز بر میدارم به محض اینکه در حموم رو باز میکنم شوکه میشم ، بازیگر زن توی فیلم در حالی که پشتش به منه داره خودشو میشوره
، از توهمی که زدم خندم میگیره داخل حموم میشم ، خدایا من که توهم زدم چرا دارم خیس میشم پس؟ ، علامت سوال کل هیکلم رو در برگرفته نزدیک میشم و لمسش میکنم به محض تماس دستم به مدت دوازده ثانیه هیچی نمیشنوم صدای جیغش خونه رو به لرزه در اورده ، شوکه شدم و وحشت کردم با لکنت زبون به حرف میام “تو اینجا چیکار میکنی؟”
در حالی که حالش از من بهتر نیست و سعی میکنه با دستش همه جاشو بگیره به حرف میاد
“گرفتی خوابیدی منم اومدم حموم دوش بگیرم”
“خوابیدم؟؟ دختر خوب زدی ناکارام کردی میگی خوابیدی !!!”
“حالا هر چی … تو خجالت نمیکشی ؟؟؟ برو بیرون "
ترسم کم شده و دیگه استرسی ندارم تازه چشمم به بدن کشیده و سفیدش میفته زیر چشمی به آلتم نگاه میکنم که بعد از اینکه زهر ترک شده و مثل لاک پشت توی خودش رفته کم کم داره میشه برنج دانه بلند محسن سعی میکنم خودمو بهش نزدیک کنم"تو برو بیرون بچه پررو ، بدون اجازه اومدی توی حموم خونمون ، بعدشم من کار واجب دارم باید کارمو بکنم”
“چقدر تو وقیحی سامان … تو خجالت نمیکشی با این سر و وضع ؟؟؟”
“نه از کی خجالت بکشم؟؟؟”
بعد از گفتن این جمله بهش میچسبم ، در حالی که سعی داره منو از خودش جدا کنه به محض اینکه میخواد حرف بزنه لب هاشو تسخیر میکنم ، شروع به مکیدن لباش میکنم ، کمی رام شده ، دستمو روی یکی از سینه هاش قرار میدم و شروع به مالوندن میکنم ، صدای اووووم اوومش راه افتاده طعم لباش فوق العادس و حسی باور نکردنی بهم میده، بعد از چند دقیقه کمی ازش فاصله میگیرم توی چشمام نگاه میکنه و خودش رو توی بغلم میندازه ، در حالی که سرش رو روی شونم گذاشته هق هقش به گوش میرسه در گوشم نجوا میکنه و میگه : "یعنی کار درستی کردیم سامان ؟؟؟ "
چشمام داره از حدقه میزنه بیرون ، کمی از خودم دورش میکنم و تقریبا داد میزنم : “کسخل روانی اون مال تو فیلماس که بعد از اینکه دختره رو میکنه دختره از پسره میپرسه نه مال ما که لب گرفتیم”
خندش میگیره در حالی که داره لبخند میزنه روی دو زانو میشینه ، آلتم رو با دستش میگیره و توی دهانش فرو میکنه طعم لبهاش رو کیرم میچشه و به من منتقل میکنه
واقعا لذت بخشه ، اروم اروم سرش رو جلو عقب میکنه ، لذتش تا حدی بالاست که دستم رو به شیر آب گرفتم که نیفتم ، پاهام سست شده درونم غوغاست ، نزدیک فوران شدنم دستم رو جلوش میگیرم و بهش میفهمونم از جاش بلند بشه ، نزدیکم میاد توی بغلم میگیرم و دم گوشش میگم :“به خدا دوستت دارم … واقعا عاشقتم”
لبخندی روی صورتش میاد ، حالا نوبت منه شروع به خوردن گردنش میکنم ناحیه گردن و گوشاش رو به خوبی میمکم و لیس میزنم ، از چهرش مشخصه داره بیشترین لذت رو میبره به سمت سینه هاش میام ، سینه های گرد و خوش تراشی که چنان می درخشند که خودتو توش میبینی ، نوک قهوه ای سینه اش رو درون دهنم میکنم و شروع به مکیدن میکنم
مثل یک بچه شیر خوار سینه شو میمکم واقعا لذت بخش و زیباس ، بهش نگاهی میندازم به دیوار تکیه داده و صورتش رو بالا گرفته ، حالتش خیلی برام لذت بخشه در حالی که بدنشو لیس میزنم به طرف کسش میرم ، هنوز شورت سیاه رنگ که تفاوتی با شورت های مامان دوز مردانه نمیکنه پاشه ، وقتی دستم رو روی کش شورتش میذارم دستمو میگیره و میگه “سامان مطمئنی؟؟”
در حالی که دستش رو کنار میزنم میگم : "هیچ وقت اینقدر ممطمئن نبودم "شورتش رو پایین میکشم از دیدن صحنه ای که میبینم تا مرز سکته میرم ، یک آلت بزرگ مردانه سیاه جلوی رومه ، در حالی که از ترس و تعجب دهنم باز مونده و دستام خشک شده گردنمو به سمت بالا میگیرم ، لبخند شیطانی روی چهرش نمایانه ، فقط یک جمله ازش میشنوم “خودت خواستی” فرار رو بر قرار ترجیح میدم به محض اینکه بلند میشم با دستاش منو از پشت میگیره ، خدایا این چقدر زور داره ، تقلا کردن بی فایدس منو به طرف جلو خم کرده با یک دستش سر آلتش رو گرفته و داره روی سوراخ مبارک تنظیمش میکنه ، سوزش شدیدی رو احساس میکنم …
سامان … سامان …
در حالی که در حال خوردن چک های متوالی هستم چشمام رو باز میکنم ، بابا و مامانم رو میبینم که بالای سرم ایستادن و با چهره ای نگران منو برانداز میکنن ، وقتی نگاهی به دورو برم میکنم خودمو توی پذیرایی و پایین کاناپه میبینم ، بدون اینکه حرفی بزنم بلند میشم ، احساس سوزش شدید از ناحیه دماغ دارم ، چشمم به کاناپه میفته که پر از خونه از دیدن خون وحشت زده میشم سعی میکنم خودم رو بازیابی کنم و ببینم چه اتفاقی افتاده ، آخرین چیزی که یادمه مشتیه که داشت نزدیک صورتم میشد ، وای خدا رو شکر اونا همش خواب بوده ، بلند بلند میخندم ، بابا و مامانم در حالی که دهنشون از رفتار من باز مونده زل زدن بهم ، یهو چیزی به ذهنم میاد ، سریعا به طرف حموم خیز بر میدارم و با یک پرش نسیتا بلند خودمو توم حموم میندازم ، وای خدای من هیچ خبری نیست ، خدایا شکرت که رفت
مامانم جلو میاد و میپرسه “چی شده؟؟؟”
“هیچی مامان … خون دماغ شدم و خوابم برد … همین”
در حالی که دستاش رو روی پهلوهاش قرار داده و به سمت اتاق خوب میره میگه :“اره جوون عمت منم باور کردم”
لبخند شیطنت آمیزی میزنم و خوشحال از اینکه نفهمیدن
با صدای جیغ مامانم همراه با بابام به سمت اتاق میدویم ، مامانم رو میبینم که انگشت به دهن گرفته و در حالی که خیلی ترسیده به تخت نگاه میکنه ، وقتی نگاهم به تخت میخوره مبینا و یک پسر رو میبینم که توی هم لولیدن و با آرامش کامل خواب هستن ، در حالی که مامان و بابام بهم زل زدن همزمان با هم میگن “اینا کین سامان؟؟؟”
“من چه میدونم اینا کین مامان … من از کجا باید بدونم این مبیناس اینم دوست پسرشه”
“مبینا کیه؟؟؟”
“مبینای خودمون دیگه … هم بازی بچگیم”
“اینجا چیکار میکنن؟؟؟”

ادامه دارد

سلام دوستان
این قسمت هم تموم شد و قسمت بعدی قسمت آخر خواهد بود
امیدوارم خوشتون اومده باشه … امتیاز و نظر فراموش نشه
ارادتمند سامی شهوتی


👍 0
👎 0
9338 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

458687
2015-04-14 09:33:30 +0430 +0430

فقط میگم به عنوان نویسنده نثر جالبی داری
اما جای کار داره
موفق باشید good

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها