سلام
داشتیم وسایل سفرو آماده میکردیم طبق معمول تابستون با خانواده به کرج و خونه داییم میرفتیم بعد یک هفته همه برمیگشتن ولی من یکی دو ماه می موندم و با پسر دایی هام خوش میگذروندم ولی این بار فرق داشت این بار برای من سفر وصال بود بعد یک سال انتظار و دوری ناهیدمو میدیدم ما رسیدیم همه چیز عجیب ولی ساده بود ولی بعد یک هفته همه چیز با اومدن ناهید تغییر میکرد ، ناهید عشق من نوه داییم بود ماجرای ما به یک سال پیش برمیگشت که تو راه برگشت از کرج وقتی تو اتوبوس بودم یک مسیج فرستاد اونم بدون هیچ مقدمه ای (دوست دارم) نمیدونم چقدر با خودش کلنجار رفته بود هنوزم وقتی به اون لحظه فکر میکنم بدنم داغ میشه و ضربان قلبم بالا میره ، من ازش خوشم میومد ولی انتظار این حرفو نداشتم ولی خب گفت ومنم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بعد از چند ساعت فکرو خیال منم گفتم (دوستت دارم) و از اون روز رابطه تلفنی و مسیج ما شروع شد ، یک سال فقط صدای همو شنیدیم و فقط مسیج های همو خوندیم یک سال فقط با صدای تلفن همو بوسیدیم و باهم شب خوابیدیم ، چقدر این لحظه استرس دارم نمیدونم چرا تموم تنم میلرزه من همه این مدت انتظار دیدنشو داشتم ولی وقتی مسیج اومدنشو برام فرستاد روی هیچ عضوم کنترل نداشتم لعنت بهت اروم بگیر بدن میخوام عشقمو بعد یک سال ببینم این مدت مگه منتظر این لحظه نبودم ولی نه درست نمیشد ساعت 1 شد صدای ماشین اومد که بیرون دره اخه خونه داییم یک حیاط کوچیک داره و یک قسمت حیات با زیرانداز و بالش چیده و آشپزخونه هم توی حیاطه و ما معمولا اونجا مینشستین و حرف میزدیم ، با شنیدن صدای ماشین دلم ریخت میدونستم خودش باید باشه میتونستم به وضوح صدای قلبمو بشنوم ضربان قلبم تمام بدنمو میلرزوند صدای زنگ زده شد درو زن داییم باز کرد و من با گوچه چشمم منتظر دیدن ناهید بودم که با کنار رفتن زن داییم با مادرش اومد اب گلومو قورت دادم و با همون حالت به پیشوازش رفتم میتونسم این استرسو تو اون ببینم از نگاههای کوتاهی که به هم داشتیم سعی میکردیم تابلو نشه ولی نمیتونستیم همو نگاه نکنیم وای چقدر زیبا شده بود مثل مروارید سفید و درخشان بود با تمام استرس یک خوش آمد گرم بهم کردیم و حیاط نشستیم مادرامون شروع کردن به حرف زدن و ما گوش مدادیم و منتظر بودیم تا شرایط طوری باشه نگاهمونو به هم گره بزنیم ، داشتم با تمام وجودم نفس میکشیدم و خوشحال بودم بخاطر دیدنش بخاطر اینکه ما یک سال عشقمونو بدون ذره ای گناه و اشتباه حفظ کرده بودیم بعد چایی پاشدن و لباس راحتی با چادر خونه سر کردن و اومدن بهترین راه برای بیشتر دیدنمون خنگ بازیم بود من تو فامیل خیلی لودگی و شوخی میکردم و همه از این کارم خیلی خوششون میومد شروع کردم به شوخی و جوک و خنده ها بالا گرفت الان هردو و مخصوصا ناهید با خیال راحت میتونست منو ببینه تا وقت شام نشستیم و حرف زدیم وقت شام شد و شامو خوردیم بعد شام هم کمی حرف و چایی خوردن گذروندیم تا اینکه زن داییم جاهارو انداخت ، منو داییم و یدونه از پسر دایی هام تو یه اتاق و خانوما تو اتاق دیگه توی جامبودم و تابستون ولی من داشتم میلرزیدم منتظر شدم تا صدای حرف زدناشون تموم بشه یک ساعت بیدار و منتظر بودم وقتی تموم شد یک مسیج فرستادم.
سعی کردم خلاصه کنم اگه براتو خوندش خوب بود ادامشو مینویسم.
نوشته: ابوالفضل
فعلا بنویس تا ببینیم چی میشه