عشق کور (قسمت ۳ و پایانی)

1395/04/15

…قسمت قبل

بعد از اینکه مهرداد گفت با سعید صحبت کرده و اون فریبا رو دوس داره و اونو همینجوری که هست پذیرفته ،با وجود اعتماد کاملی،که به مهرداد داشتم شک و تردید ویرانگری رو افکارم سایه انداخته بود سایه ای که احساس میکردم بیشترین سهم از انرزی روزانمو میگیره و روز به روز پیرترم میکنه هنوز 2 ماه بیشتر از اومدنم نمیگذشت اما فشار تحصیلی و غربت و اداره امور زندگی از طرفی و اون سایه ی نحس از طرف دیگر
سر بسر دلم میذارن نمیخوام ازون شخصیتی که از خودم میشناسم فاصله بگیرم خوب میدونستم الان مهرداد عین خیالش نیس،گفتم که از مادرشم بهتر میشناسمش اون الان و بعد ازگفتگو با سعید، حجت رو تمام شده میدونه واز مدتها پیش خودشو تبرئه شده و بی گناه…نمیدونم کار اون درسته شاید منم که بیش از حد حساسم و مته به خشخاش میذارم
ولی نه مهردادو که دیگه میشناسم اون جدا بی خیاله
سعی میکنم برای قضاوت بهتر و دقیقتر خودمو بذارم جای سعید اینجوری تکلیف خودمو بهتر میفهمم
اما نه… برای یه لحظه هم نمیتونم جای اون باشم .اینکه بدونم همسرم …نه نه
از خودم فاصله مبگیرم و و با اون سایه به درونم سفر میکنم
من تا حالا هیچ وقت این سعادتو پیدا نکرده بودم که عاشق باشم» نه اینکه موقعیتش نبوده باشه اتفاقا یه چن تایی دختر تو مقاطع متفاوت پا تو زندگیم گذاشته بودن حالا یا اونا شانس اوردن یا من نمیدونم ولی در همه موارد قبل از اینکه فرصت کنیم با روح هم کلنجار بریم و همدیگه رو بشناسیم واسه عاشق شدن متاسفانه با جسم هم اشنا شده بودیم و این اشناییها که اغلب با تب تند بودن کنار هم شروع میشدن معمولا در انتهای یه همبستریه نیاز محور، عرق کرده و فراموش میشدن
فراموش …کلمه فراموش منو به این فکر فرو میبره واقعا هیچ چیزی اینجا فراموش نشده ؟
احساس میکنم دارم دیوونه میشم
اه خدایا کاش منهم مث مهرداد بودم.

هشت ماه بعد
من الان ایران هستم و تو خونه ی خودمون و دارم برای 1 ماه و اندی تعطیلی دانشکده تا شروع کورس بعدی برنامه ریزی میکنم از دیروز تا حالا موفق نشدم هیچکدوم از یچه هارو ببینم
از تو دفتر تلفن جلد قهوه ای قدیمیمون چن تا،شماره رو میکشم بیرونوبلاخره صدای مهرداد … !صدام و که میشنوه انگاری بال دراورده باشه تو کمتر از 10دقیقه خودشو میرسونه و تو اغوش هم فرو میریم
میزنیم بیرون و مثل همیشه مقصدمون پارکه و هدفمون رسیدن به ارامشی که تو خودش داره مث تشنه ای که به اب رسیده باشه سعی میکنم قده یکسال دوری ازین دلخوشی های ساده اما عزیز خنکای سایه سار درختاشو زیر پوستم نگهدارم و ازش لذت ببرم.
خب مهردادجان فک کنم وقتش رسیده همه چیزو در مورد سعید وازدواجش برام تعریف کنی…مهرداد ضمن خنده ای که طبق،معمول چهره،شو جذابتر میکنه و چشماشو ریزتر با دستش دو سه تا ضربه اروم رو دوشم زد و گفت تو هنوز داری به سعید و ماجرای فریبا فکر میکنی تیراس جون اونا دارن خوشبخت و راحت زندگی میکنن تو هنوز تو شیش و بش این گیری که من چی بهش گفتم
خب چی میخواستی گفته باشم بعد در حالی که لحنشوتغییر میداد گفت :.گفتم داداش گلم، عزیز دلم،الهی قربون اون پرانتز پاهات برم اینی که میخوای بگیری تهش باد میده ها ؟!ازما گفتن حالا اگه میخوای بگیری بگیر!
بدهم نیس من و تیراس هم زودتر بچه ها مونو ببینیم
درحالی که سعی میکردم به شوخی بی مزه مهرداد نخندم
گفتم ای بمیری پسر با این حرف زدنت حواست هس داری راجع به کی حرف میزنی
مهرداد در حالی که تیکه سنگ کوچیکی رو با پاش شوت میکرد گفت اینا که شوخیه ومیخنده و بعد از خنده میگه اخه ادم لجش میگیره ما ینی باهم بزرگ شدیم با هم کلی رفیق بودیم اونروز لباس پوشیده بودم بیام بیرون از خونه درو که وا کردم دیدم اقا با خانومشون دارن رد میشن از جلو خونمون که دیدم با صدای باز شدن در خونه همون لحظه برگشت سمت منو نگاه کرد و منم گفتم شاید نخواد با خانومش که هس وایسه با من سلام و علیک کنه واسه همین واسش سر تکون دادم و زیر لبی سلام کردم …اقا اصن بروی خودش نیورد که نیورد…با خنده گفتم بنده خدا داشته یابوها رو اب میداده متوجه نشده
تو سخت نگیر مهردا. که از ضرب المثلم خنده ش گرفته بود گفت اره بقول تو داشته یابو اب میداده اما جالب بود انگار ی زنشو میخوایم ازش بدزدیم فوری چنان دست زنشو که کنارش راه میرفت گرفت تو دستش و قدم تند کرد که نگو
درحالیکه با گذاشتن دستم پشت کمرش به طرف یکی از ورودیهای پارک هدایتش میکردم گفتم فکرشو نکن ،حتما حواسش نبوده وگرنه تو که سعیدو بهتر از من میشناسی اهل تحویل نگر فتن و این حرفا نیس و با خنده ادامه دادم :بعدشم ؛…تازه عروس دومادن دیگه دوس داره دست زنشو بگیره بتوووووووچه عاخه و هردو خندیدیم
حالا بیخیال … بیا بریم علی الحساب یکی یه نوشابه تگری از غلام (یکی از هم محلیا که دو سه سال بود دکه روبروی پارکو اجاره کرده بود ) بگیریم ، بزنیم به بدن حالشو ببریم اما یادت باشه من سر فرصت باید یه چرت مفصلی باید رو پرونده این داش سعید بزنم ها تو هم هر چی میدونی باید بهم بگی گفته باشم !بعد از زیرش در نری ها ؟!
بعد از کلی بگو بخند و شوخی با غلام نوشابه هامونو خوردیم و برگشتیم تو پارک و من بعد از حدود 11 ماه دوری تونستم یکی یکی،بچه ها رو ببینم و با یاداوری خاطراتمون حسابی خوش گذرونده و بخندیم
ساعت ازدوازده هم گذشته بود و بچه ها که اونروز به افتخاربرگشتنم لطف کرده و کلی سیب زمینی خریده بودن و یه شب فراموش نشدنی رو باهم گذرونده بودیم ، یکی یکی،دو تا دو تا خداحافظی کرده از جمع جدا میشدن با وجودیکه بچه هاگفته بودن که مدتهاس دیگه سعید رو نمیبینن وسعید اونا رو فراموش کرده و دیگه به اون جمع دوستانه ی پارک و کنار اتیش سر نمیزنه بازهم تمام وقت چشم به راهش بودم و هرچی از شب بیشترمیگذشت این امیدکه سعید یهو از سر پیچ پیداش بشه و و طبق عادت همیشگیش باگفتن«نامردا تنها ،تنها» هممونو سورپرایز کنه اما …یه نگاهبه دور و اطرافم بهم فهموند که دیگه غیر از من و مهرداد همه رفتن به مهرداد که از نشستن تو مسیر دود اتیش نشسته بود گفتم لباسات بو دود میگیره داداش،پاشو بیا اینجا پیش خودم بشین هنوز ننشسته بود که گفتم حسشو داری حرف بزنیم اونکه انگار فهمیده بود چشمای سرخ از دود اتیششو بهم دوخت و گفت تو که رفتی عذاب وجدان امونمو برید خودمو تنها میدیدم و گناهمو بزرگترخیلی تک و دو کردم تا تونستم ببینمش، ازم رو میگرفت انگار فهمیده بود در چه موردی میخوام باش حرف بزنم خلاصه بعد اینکه رفتم در خونشونو و براش پیغام گذاشتم شب بود حدود ساعتای 11 بود که اومد در خونه مون و تعارفش کردم بیاد تو نیومد گفت اگه دوست داری بریم پارک لباس پوشیدم و با هم اومدیم رو اون نیمکت پشت دکه مخابرات نشستیم نمیدونستم چطور بایدشروع کنم با اینکه از قبل خودمو کاملا اماده کرده بودم پای عمل که رسید حس کردم کم آوردم!
خوب حالشو درک میکردم چیزی که میخواست بگه بهیچ عنوان مسأله ساده ای نبود اما فقط کافی بود از یه جای حرفام استنباط کنه باهاش موافقم با اینکه قبول دارم کار سخت و مهمی انجام داده اونوقت دیگه عمرا حریفش میشدم تا صبح میخواست یه ریز رجز بخونه و کشش بده و قصه حسین کرد تو گوشم بخونه واسه همین گفتم خوب حالا …مهردا. که پیدا بود ازینکه نتونسته منو تحت تاثیر احساسش تو اون لحظه قرار بده
گفت هیچی دیگه اخرش گفتم سعید چن وقته خانومتو میشناسی گفت یه سالس میشه گفتم یه سال باهم دوست بودین گفت نه بابا منو نمیشناسی مگه ؟من اهل این حرفام ؟!
تقریبا یه ساله دورا دور میدیدمش اما حدود یه ماهی میشد باهاش حرف زده بودم که با خونواده اش حرف زدو اوکی رو گرفت واسه خواستگاری و ما با خانواده رفتیم خونشون
حالامگه طوری شده؟مونده بودم چی بگم گفتم نه بابا چی میخوای شده باشه فقط ازت شاکیم هزار تاوادامه دادم مرد حسابی تو مگه چن تا رفیق صمیمی داری غیر از من و تیراس نباید یه ندا بهمون میدادی میگفتی: فلانی ،فلانی من میخوام زن بگیرم میخ.ام فلان دخترو بگیرم نه اینکه ما بخ ایم واست تعین تکلیف کنیم نه فقط اینی که تو میدونستی چقد خوشحالمون میکرد و باز نگفتی دمغمون کرد گفت من شرمنده هردپتانونم حرفت.ن گاملا درسته بی تجربه بودم هول بودم به ایناش دیگه فکر نکرده بودم
مونده بودم جریان اصلی رو چطور بهش بگم که میون حرفاش هول بودم نظرموجلب کرد گفتم حالا اونش خیالی نیس داداش گلم ماکه با هم این حرفارو نداریم فقط گفتیم شاید خدمتی از دستمون بربیاد انجام بدیم
اما پسر خوب هول هولی که نمیشه ادم ازدواج کنه مساله یه عمر زندگی و باید ادم ببینه کسی که میخواد بگیرتش هم سطحش هس یا نیس اخلاقاشون بهم میخوره یا نه خانواده ها و هزار تا فاکتور دیگه هم هس ادم باید کسی رو که میخواد بگیره بشناسدش گذشتشو خوب و بدشو بدونه چشم لسته که نمیشه زن گرفت
در حالی که نفس راحتی میکشیدم گفتم همینجوری گفتی دیگه اره ؟و با تایید مهرداد. در حالی که سرمو به نشونه تاییدتکون میدادم گفتم خوبه تا اینجاشو که خوب گفتی خوب بعد ؟!،سعید چه واکنشی از خودش نشون دادهیچی داداش خیلی ریلکس نشست تشابهات خانواده هاشونو و سطح انتظارات طرفینو برام باز کردوشرح داد تا رسید به شناخت منتظر بود یه خالی بندی از فریبا ببینم رسواش کنم اما انگار اون درسشو از من و تو بهتر بلد بوده سعید گفت هر ادمی تا سن ازدواج میرسه خوب با خیلیها برخورد میکنه از میوت اونا ممکنه از کسی خوشش بیاد و فکر کنه باهاش خوشبخت میشه و بعد نشه که با اون ازدواج کنه نباید دیگه قید زندگی رو بزنه که! بهر حال شاید نیمه گمشده اش یه جای دیگه منتظرش یاشه روزیکه قرار بود راجع به گذشته مون صحبت کنیم بهش گفتم همینایی رو که به تو گفتم و نهایتاهم بش گفتم اینکه قبل از من کسی تو زندگیت بوده یا نبوده برام اهمینی نداره و نمیخوام هیچی دراین مورد بشنوم اگرم داشتی که برام قابل درکه اگرم نداشتی که تازه میشی عین خودم واسه من از الان به بعدته که مهمه
مونده بودم بش چی بگم
فکرشو بکن دختره میخئتسته بگه با کیا بوده (البته حتی اگه سعیدم ازش میخواس که بگه عمرامیومد بگه من مث یه جنده به صد نفر دادم و همه ی بغل خواباشو یکی یکی معرفی کنه ) مهرداد هنوز داشت حرف میزد اما من هنوز تو باور کردن حرفای قبلیش مونده بودم …به سعید و تصمیمی که گرفته بود فکر میکردم و اگر چه این کارشو تایید نمیکردم (اونم فقط به این علت که شخصیت فریبا رو تا حدود زیادی شناخته بودم) اما تو دریای روح بزرگ و پاکش غرق شده بودم این بچه خودش پاک بود دنیا رو هم از دریچه ی چشم پاکش میدید و ما نه حق داشتیم مسخره اش کنیم و نه مجاز بودیم پاکی دنیاشو با گفتن حقیقت تلخ نا پاک کنیم
باید سعیدو بحال خودش میذاشتیم و از ته دل واسش دعا میکردیم که تازه دومادمون تو جنگل زندگی دلخون نشه و با قوانین مدینه ی فاضله تو این جنگل بی در و پیکر دوام بیاره
نگاهی به مهرداد کردم که داشت با تیکه چوبی که دستش بود دنبال دو تا سیبی میگشت که همین گوشه کنار اتیش سیو کرده بود واسه حالا
گفتم مهرداد دادا جون به جونت کنن بازم همون دغل هستی که بودی ها !!!
ازین عادت جاساز کردنم که دست بر نمیداری نه ؟!خندید و گفت بده به فکرت بودم سه ونیمه صبحه و هنوز شام نخوردیم بچه ها که رفتن شامشونو خونه خوردن و الانم حتما دارن هفت تا ماده موش مرده رو خواب میبینن زیادم براشون فرقی نمیکرد این دوتا رو هم بخورن یا نه و در حالی که یکی از سیب ها رو که پوست کنده بود بهم میداد گفت :داشتم به این فکر میکردم که اخه ما چه رفیقایی هستیم چرا نباید سعید بدونه من با کی رابطه دارم ؟!یا من ندونم سعیدکیو میخوادبگیره ؟!
به مام میگن رفیق عاخه ؟!
گفتم این درست نیس ، نباید خودتو مقصر بدونی… کی آخه سعید تو این فازا بود که کی، کی رو میخواد و کی سرش به کدوم اخور بنده ؟!اصن مگه یادت رفته تنها مسئله بی اهمیت تو زندگی این بشر همین مسئله جنسی بود تا دلت بخواد دخترا واسش میمردن اما میدیدی که ؟به هیشکی پا نمیداد ودر حالی موزیانه وزیر چشمی نگاش میکردم بعد از یه مکث دو سه ثانیه ای گفتم دقیقا عین تو !
بعد از چند لحظه انگار تازه متوجه شده بود چه تیکه ای بهش انداختم زد زیر خنده و گفت اره دقیقا عین من

پایان

نوشته : TIRASS


👍 37
👎 10
13113 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

547619
2016-07-05 05:29:56 +0430 +0430

پایانش جالب نبود :-( چقدر اشتباه تایپی داشتیا انگار عجله داشتی :-D

0 ❤️

547691
2016-07-05 19:00:04 +0430 +0430

دوستان عزیزم ، حامیان با صفا ومهربونه تیراس …سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه و لحظاتی شیرینتر رو هم در پیش رو داشته باشین
عزیزان لازمه چن تا نکته رو خدمتتون بگم اول اینکه من این قسمت داستانو واقعا تو شرایط بدی تایپ کردم و قبل از اپ کردن هم فرصت دوباره خونیشو پیدا نکردم بهمین علت اشتباهات تایپی زیادی متاسفانه توش دیده میشه امیدوارم برای این مورد خاص منو ببخشید همونطور که میدونید تا الان همیشه سعی داشتم به احترام مخاطبانم متنها مو با نهایت دقت پیش از ارسال بازبینی کنم ولی باور کنید در این مورد خاص شرایطشو نداشتم بازم ازتون عذر میخوام
اما مورد بعدی که خیلی هم مهمه نکته ایه در موردموضوع داستان : راستش موضوع عشق کور کاملا واقعیه ووقایع بهمین صورت که در داستان اومده اتفاق افتاده و تنها تفاوت این داستان و واقعیت اتفاقاتیه که ازین به بعد تو داستان میفته …لازمه اینو بگم که من از ابتدا میخواستم شرط امانت رو رعایت کنم و داستان رو تا انتها همونجور که روی داده بنویسم اما ازونجایی کهاین حکایت پایان تلخی داره و شاید موجب بدآموزی هم بشه بعد از مشورت با چن تا از دوستای داستان نویس تو همین سایت تصمیم گرفتم داستان رو تا همینجا بیشتر ادامه ندم اما باز ته دلم راضی نیس میخواستم از خود شما شهوانیای عزیزم بپرسم و خواهش میکنم هر کدومتون داستانو خوندید ضمن تعین میزان کیفیتش لطفا بگید با دونستن شرایط بالا مایل هستین ماجرا رو کامل به همون صورتی که اتفاق افتاده بخونید یا تا همینجاکه نوشتم کافیه و نیازی نیست اون قسمت ناراحت کننده اش،رو منتشر کنم
از همکاری و لطفی که درین زمینه نسبت بهم خواهید داشت ممنونم و بهترینها رو براتون ارزو میکنم …TIRASS

0 ❤️

547693
2016-07-05 19:09:00 +0430 +0430

تیراس جون خوشکل بود داستانتون اگهکامل بنویسیش بهتره مرسی

0 ❤️

547694
2016-07-05 19:09:20 +0430 +0430

خیلی طولانی بود، اصلا نخوندم، ولی در هرصورت کس مامانت عزززززیزم.

0 ❤️

547695
2016-07-05 19:10:58 +0430 +0430
NA

خوب بود ولی اخرش واقعا حس میشد انگار یه چیزی کمه
نمیدونم تشخیصش با خودت اگه بنویسی میخونم و نظر میدم

0 ❤️

547698
2016-07-05 19:19:13 +0430 +0430

چون از اول قصد داشتی اخرواقعیشو بنویسی با در نظر داشتن اون اتفاق بدی که گفتی نوشتی برای همین حالا که پشیمون شدی کمبودش حس میشه موفق باشی

0 ❤️

547701
2016-07-05 19:22:30 +0430 +0430

با نظر لیا و نامی موافق نیستم بنظرم داستانتون کامل و قشنک بود و بجز مشکل تایپش مشکل دیگری نداشت

0 ❤️

547703
2016-07-05 19:39:57 +0430 +0430

ای بابا تیراس این حرفا چیه بداموزی کدومه مگه ما بچه ایم که بداموزی داشته باش بنویس داداشی بنویس

0 ❤️

547705
2016-07-05 20:05:47 +0430 +0430

داستان خیلی قشنگه…منتظر بقیش هستم.ولی خوب…این قسمتش اصلا نتونستم سر و تهشو هم بیارم…نه دیالوگا نه وقایع…ولی موضوع خود داستان جذابه.

0 ❤️

547712
2016-07-05 21:08:41 +0430 +0430

عالی بود تیراس جان. واقعا دم سعید گرم که خیلی راحت گفته قبلت برام مهم نیست ازین به بعد برام مهمه. خوب میشه اگر ادامشم برامون بنویسی. خسته نباشی

0 ❤️

547719
2016-07-05 21:28:43 +0430 +0430

چطور این اراجیف 7 تا لایک گرفته؟؟؟؟؟
توی دو کلمه میشه توصیف کرد این داستان رو: مزخرف و بی سر و ته
اصلا حتی یک نکته ی مثبت هم ندیدم که بخوام دلم رو خوش کنم.
املای ضعیف/ انشای ضعیف / دیالوگای مسخره و مصنوعی و …
تازه این سبک رفاقت هایی که شما میگی تا جایی که من میدونم مال جنوب تهرانه. اونجا هم این افرادی که اینطوری ولگردن و سیب زمینی خوردن کارشونه یه مشت لات و لوت بی لیاقتن. نه اینکه همه از بیخ دانشجو باشن تازه یکیشون خارج درس بخونه!!!
در کل قلمت رو بزار کنار. جوهرش حیفه.

1 ❤️

547726
2016-07-05 22:07:52 +0430 +0430

? ? ?

0 ❤️

547746
2016-07-06 00:13:30 +0430 +0430

تو شهوانی هم باس سانسور ببینیم آخه 🤮

0 ❤️

547756
2016-07-06 03:46:43 +0430 +0430

امیرآریان:
تو واقعا از عجایب خلقتی! یه چیزی بین سگ و مگس. از کون نویسنده میخوری / پاچه ی من رو میگیری :-)
در ضمن داستان رو خوندم نظرمم گفتم. به تو هم هیچ ربطی نداشت و نداره نظر من چیه؟
مگر اینکه تو خود نویسنده ای که با یه ایدی دیگه میای به نظرات مخالف فحش میدی تا وجهه ایدی اصلیت رو خراب نکنی.
احتمالا همین آخری درسته…

1 ❤️

547765
2016-07-06 05:54:38 +0430 +0430
NA

ghashangbood
montazeram baghisho up koni

0 ❤️

547768
2016-07-06 06:01:16 +0430 +0430

مثله داستانهای قبلی عالی و پر از نکات بر جسته ؛دستمریزاد

0 ❤️

547771
2016-07-06 06:08:40 +0430 +0430
upa

تیراس عزیز این قسمت از داستانت رو نپسندیدم از حالت و جذابیت یک داستان با امضای شما خارج شده بود

0 ❤️

547773
2016-07-06 06:46:42 +0430 +0430

دوستان خوبم .Lia… & GOLFAM. & alfrrd7737 & .DEL
& Ebrahim35 & savaaa & Raviiii & problemsolver &
nazi_khaboom l & ARAD_SM &, امیراریان & کاریزما &
upa & .abc &shahvani48
از همه شما دوستای گلم برای حضور گرمتون وکامنتای ارزشمندتون ممنونم …تیراس

0 ❤️

547777
2016-07-06 07:03:18 +0430 +0430

دوست عزیز خانم Parisaaaaaaaa :
ضمن سلام و تقدیم احترام ازینکه داستانمو نپسندیدید متاسفم و ضمن تایید فرمایشاتتون مبنی بر املای ضعیف این خاطره سعی میکتم ضعف کارمو بر طرف کنم و امیدوارم از هم اکنون دعوت منو برای دیدار از داستانهای بعدیم پذیرا باشید
ارادتمن شما …تیراس

0 ❤️

547780
2016-07-06 07:11:38 +0430 +0430

محتوای ساده و معمولی که واسه خیلیا اتفاق میفته …تیراس جون انتظار داستان پخته تری داشتیم ازت … بازم ممنون :)

0 ❤️

547784
2016-07-06 07:34:18 +0430 +0430

دوست و حامی ارجمندم،**** امیرآریان***
دل تیراس به دوستای مهربون وو باغیرتی مث شما خوشه و اگر هنوز مینویسم فقط به عشق رفیقای گلی چون شماس دوست همونطور که میدونی اینجا محیطی عمومیه و طبعا نظرات متفاوتی هم از سوی اعضا عنوان میشه که ممکنه مثبت یا منفی باشن ازینرو میخواستم ازت خواهش کنم که خودتو در برخورد با این دوستان اذیت نکنید بهیچ عنوان دوست ندارم به خاطرمن و در حمایت از من خدای ناکرده ناسزایی به شما گفته شود و من بیش شرمنده بشم
ارادتمند و دوست کوچکتان تیراس

0 ❤️

547786
2016-07-06 07:47:41 +0430 +0430

دوستان گلم jalalkir و شاداب95
حضور ارزشمندتونو خیرمقدم میگم و بابت کاستیها و سادگی داستانم پوزش طلبیده و ازتون دعوت میکنم قسمت بعدی این خاطره را که سرنوشت این داستانرا رقم می زند مطالعه نمایید*********************با تشکر فراوان تیراس

0 ❤️

547798
2016-07-06 08:58:34 +0430 +0430

داستان زیباببه مشتاقم هر چه زودتر پایانشو بخونم

0 ❤️

547803
2016-07-06 09:46:55 +0430 +0430

خوشم نیومد سایت سکسی هست پس کوقسمت سکسیش ✋

0 ❤️

548341
2016-07-10 04:34:06 +0430 +0430

سلام تيراس عزيز دومين داستانيست كه از شما ميخونم قلم واضح و گيرايي داريد ، فقط ميخواستم بگم پايان خوبي نبود اصلا انگار پايان نيست چيزهايي كم داره
تو كامنتها گفتيد نخواستيد پايان غم انگيزشو بنويسيد، ولي بنويسيد پايانشو تا مكمل بشه غمگين هم بود كه بود مگه الان داستان هاي غمگين كم مينويسن اينجا

0 ❤️

549920
2016-07-22 19:50:32 +0430 +0430

بنده جاهای دیگه هم خدمت دوستان نویسنده دیگه گفتم که عزیز من شما یه بار نظر و طرزفکر و جهان‌بینی و دیدگاه و فلسفه زندگی خودتو توی داستانت ارائه دادی . دیگه اینهمه نظر تو نظر و توجیه کردن و سرسلامتی دادن و اعلام حضور دوباره و چند باره و صدباره یکم قضیه رو بی‌مزه میکنه .
دوست عزیز ! بخش نظراتو بذار واسه خواننده‌هات و خودت وقت و انرژیتو بذار واسه داستانهای بعدیت . همینکه بدون دخالت مستقیم توی نظرات خواننده‌ها فقط نظارت کنی و بازخوردهای لازمه رو بگیری کفایت میکنه واسه تصمیم‌گیریات.

از این موضوع که بگذریم و امیدوارم دوستان نویسنده بیشتر رعایت کنن ، مطلبی رو نویسنده محترم داستان همون اول توی بخش نظرات به خواننده‌هاشون گوشزد کردن که بیشتر عبارت عامیانه ماستمالی کردن مناسب این مطلبه ! ایشون فرمودن چون تحت شرایط خاصی بوده و امکان ویرایش و بازبینی متن رو نداشتن ، خواننده باید این عذر بدتر از گناهو بپذیره و بخاطر این توضیح جامع و مانع ایشون دیگه به غلطای املایی و احیانا دستوری داستان خرده نگیره!!
دوست عزیز بنده هم بعنوان یک کاربر و خواننده داستانهای این سایت ، دقیقا واسم تعریف شده نیست که یه نویسنده تحت چه شرایط اضطراری و فورس‌ماژوری باید قرار داشته باشه تا خودشو راضی کنه علیرقم روال معمول ، نوشته‌ای رو قبل از بازبینی و ویرایش به خواننده‌هاش ارائه بده تا مجبور بشه بعد از انتشار بیاد عذرخواهی کنه و به‌نوعی بدعت خودشو توجیه کنه ؟!
کسانی مثل شما که اینجا توی رده نویسنده‌های حرفه‌ای قرار میگیرن اولا از انتظار یکی دوهفته‌ای برای انتشار داستان معاف هستن ، درواقع به فاصله یکی دو روز بعد از ارسال داستان ، توی سایت منتشر میشه . حالا فرض رو بر این میذاریم شرایط شما در روزهای منتهی به نوشتن و ارسال داستان ، شرایط خاصی بوده و مطلقا امکان اینکه حتی یکبار دیگه متن خودتونو بخونین نداشتین . چه اصراری بوده دقیقا در همون روزهای خاص و بحرانی داستانتون ارسال بشه ؟ شما اگه وقت برای فکر کردن روی موضوع و تایپ اون داشتین قاعدتا باید وقت برای یه بازبینی مختصر هم داشتین و اگه نداشتین از شما بعنوان یه حرفه‌ای انتظار میره تا زمانی که به تمام جزییات داستان اشراف کامل ندارین از انتشارش خودداری کنین .
شاید به زعم شما ، صف طویل خوانندگان داستانتون از شب گذشته پشت در سایت به انتظار لحظه انتشار داستان تشکیل شده و شما هم آنچنان تحت فشار و منگنه بودین که به ناچار تن به خواسته اکثریت داده و از حق حرفه‌ای بودن خودتون صرف نظر کردین !
عزیز من ، جان برادر ! دو روز صبر میکردی شرایط نرمال میشد داستانتو یکی دوبار حلاجی میکردی بعد سر صبر و حوصله منتشرش میکردی . نه سوراخ لایه اوزون گشادتر میشد نه برج میلاد کج میشد نه مراسم اهدای جایزه گلدن گلوب به تعویق میفتاد ! دیگه مجبورم نبودی بیای عذرخواهی کنی و عذر بدتر از گناه بیاری .
موفق باشی

0 ❤️