عشقی که خراب شد

1392/07/24

سلام,اسم من سهند هست,واسم اهمیتی نداره که چقدر فحش بدین چون فحش برمیگرده به فحاش, میخام ازخاطره ای بگم که نگاه منو نسبت به خودم عوض کردو فهمیدم .لیاقت عشق رو ندارم,من بیستوچهارسالمه, قد متوسط,نه چندان اندامی و صورتی سبزه که نه زیادخشکلم و نه زیاد زشت, من توسن هجده سالگی بادختری به اسم سحر آشنا شدم و بعد از شناخت کامل و بالا از سحر باهاش پیمان ازدواج بستم,رابطه ما از تلفن و حداکثر ماهی یک بار قرار ملاقات تو دانشگاه من یا سحر . عبور نمیکرد,این رابطه سالم سال سوم خودش رو میگذروند که من به اتفاق خاله هام برای مسافرت چندروزه به قم رفتیم, روز دوم مسافرت چشمم به دختری افتاد که باعث نوشتن این داستان شد, دختری با قد متوسط,بدنی زیبا و چهره ای جذاب ,
باوجود خاله هام نمیتونستم کاریبیشتراز شماره دادن بکنم,اون روز گذشت و زنگ نزد,ظهرروز بعد گوشیم زنگ خورد,برداشتم و دیدم آره خودشه,با یک تلفن دوسه دقیقه ای خدافظی کردیم,بعد اس داد که یادم رفت بپرسم بچه کجایی,جواب دادم بچه مازندران,امیدی نداشتم که اونم بگه بچه شماله اما برخلاف حدسم نه تنها گفت بچه مازندرانه حتا گفت بچه نوشهره البته من بچه نوشهر نیستم اما از شهرما بابلسر تا نوشهر راه حدودا کمیه,نازنین که اسمش رویادم رفت بگم کاملا منو مبهوت کرد که حتا یادم نبود دارم خیانتی رو شروع میکنم ک…,سرتونو درد نیارم بعداز اون سفر رابطه من باسحرکاملا سرد شد درحالی که سحرکاملا دلبسته وعاشق من بود,حدود دوماه اول رابطم بانازنین بیش از دهبار باهم خونه خالی رفتیم اما از بوسه ولب وبغل ولاس بالاترنرفتیم تااینکه یک روزی من از نبود بچه های هم کلاسم که خونه دانشجویی اونا مکان من بود استفاده کردم و نازنین رو به یک زندگی دوروزه پیش خودم تو اون خونه دعوت کردم,نازنین فقط شانزده سال داشت,اون با بروز کامل خوشحالیش قبول کرد که بیاد پیشم,بهش گفتم به چه بهونه ای خانوادتو میپیچونی?گفت وقتی اومدم میگم, روز قرار رفتم ورودی شهردنبالش,ساعت ده صبح بود,باهم رفتیم همون خونه دانشجویی دوستام,تارسیدیم بهش گفتم به پدرمادرت گفتی دوروزو کجامیری? گفت بهشون گفتم میرم بادوستام بیرون و دوروز بابلسر میمونیم,به روش نیاوردم اما اصلا واسم قابل قبول نبود بهونش,بعدبهش گفتم نازنین منوتوخیلی همودوست داریم و بهم اعتماد داریم پس اگه امروز یکم تو هم اغوشی پیش رفتیم ناراحت نشو,حدس میزدم خطومرز تعیین کنه اما بدون هیچ سختی ای گفت من امروز دراختیار توام,راستش یکم جاخوردم,با این حرفش و بهونه ای که واسه غیبت دوروزش ازخونه واسه پدرمادرش اورده بود یکم بهش مشکوک شدم,بازم چیزی بروم نیاوردمو بهش گفتم اینجا لباس راحتی دخترونه نیست,گفت ناراحت نباش من لباسم خوبه, ی شلوارک بلند پوشیدمو رفتم دستشویی,کمتراز دودقیقه از دستشویی درومدم که دیدم نازنین جلوم واستاده,بایک تاپ نیمه و یک ساپورته کوتاه شبیه کشاله ورزشی,تا اومدم بیرون اومد سمتمو پرید توبغلم,واااای چه بدن ناز وحوس انگیزی داشت,بغلش کردمو بعدچندثانیه رفتیم کنارمبل,درحالت اایستاده لب میگرفتیم,نشستیم رومبل,دستموبردم سمت سینش,بدون هیچ مقاومتی دستم خورد به سینه ی نرمش,یکم مالیدمو برداشتم,بهش گفتم چیزی نمیخوری واست بیارم که گفت خوردنی همینجاست اگراجازه بدی,من که جا خورده بودم گفتم اجازه نمیخاد اما دوس دارم اول تولخت شی,گفتن من تمام نشده بود که دیدم داره تاپشو باز میکنه,ی سوتین مشکی مثلثی داشت که همه جای سینشو پوشش نمیداد,بعدبلندشدو ساپورتشو دراوردو نشست,یک شورت بندی مشکی پاش بود,بهم گفت چرا اینطوری نگام میکنی,گفتم خب راستش فک نمیکردم انقدراحت لباستو دراری,گفت اگه ناراحتی بپوشم,گفتم نه نپوش که امروز نعمت خدا بهم هدیه شده,دستموبردم زیر سوتینش,آخ آخ چهقدنرم بود دستموبرداشت فکر کردم ناراحت شد بعدش دیدم نه داره سوتین بندیش رو وامیکنه,سینش از بدن برنزش سفیدتربود,گفتم میشه بخورم? گفت آره عزیزم مال خودته,سینش روزبون زدم وبعدش کامل خوردم,چه لذتی داشت,ره دادن بکنم,بدنش کمترین مقدار مورو داشت,بعد چندلحظه خوردن سینش افتادم روش وشروع کردم به خوردن دوباره سینش,کم کم صدای ناله هاش میومد که میگفت بخورسهندجون,بخورعزیزم,درهمین حال بودیم که یهو دستشو گذاشت روکیرم,دوباره خشکم زدو بعدچندثانیه عادی شدم,یکم چون روش بودم به سختی میتونست دستشو روکیرم حرکت بده,بهم گفت بلندشومیخام چیزی که اجازشودادی روبخورم,بلندشدمونشستم ,نازنین رفتم پایین مبل و شلوارکوشورتموکشیدپایین,کیرموگرفت تودستشوگفت:خوبه اندازش به نسبت بهبزرگه,پیش خودم گفتم مگه مال چندنفروخورده که میگه به نسبت بزرگه,خنده ی کوچیکی کردمو گفتم مگه گشنت نیست? کیرموگذاشت دهنش,یکم باهاش بازی کرد,جوری میخورد که مبتدی جلوه کنه که بعد یک دقیقه دیدم چنان ساکی داره میزنه که انگار ده ساله اینکارست,کم کم داشت ابمو میاورد که گفتم بسه, بلندش کردمو شرتشو دراوردمو روزمین کنارهم دراز کشیدیم,یکم لب گرفتیم,توفکراین بودم که هرجورشده امروز از کونش بکنمش,بهش گفتم اگه ناراحت نمیشی یکم بریم بالاتر,گفت منکه بهت گفتم دراختیارتم,کیرموباآب دهن خیس کردمو ازجلو گذاشتم لاپاش,بااب حوسم کاملا سر شد و . راحت جلو عقب میکردم,درهمونحال ازهم لب می‌گرفتیم و دستم روی سینش بود,بعد چنددقیقه ناله هاش بلند شد و من که دیدم داره لذت میبره سرعتمو بیشترکردم ضمن اینکه باید مراقب بودم آبم نیاد,درحال گذاشتن لاپاش و بفکر کردن کونش بودم که آروم توگوشم گفت دیگه طاقت ندارم نمیخای بذاری داخل? برق از کلم ردشد,گفتم کدوم داخل?گفت توکه کسمو نخوردی لااقل بکن توش,گفتم نه نازنین خرنشو پردت پاره میشه افتضاح به بار میاد,گفت نترس پردم ارتجاعیه,پیش خودنخودم گفتم از بین صدتا دختر شاید یکی ارتجاعی باشه ینی همین یدونه خورده به تورم? باورنکردم و بهش گفتم باور نمیکنم,دیدم انگشتشو گذاشت توکسش نه اروم,یکدفعه گذاشت توکسش و گفت: حالا خیالت راحت شد?چاره ای جزباورکردن نداشتم ,بااب دهن کیرمو بیشتر خیس کردمو گذاشتم جلوی کسش,آروم گذاشتم داخل ,خیلی راحت نرفت تو اما خیلی زود تلمبه زدن روشروع کردم, بعدچنددقیقه تلمبه زدن آبم اومد و سریع کشیدم بیرون و ریخت رو فرش, دیدم ارضا نشده داره خودش میپیچه دلم سوخت بغلش کردم اما آروم نمیشدوناله میکرد,اول یک انگشت وبعددوتا انگشتمو گذاشتم کسش و تند داخلوبیرون میکردم تابعدچهارپنج دقیقه به اوج بیتابی رسیدوبعدش یهواروم شدو فهمیدم ارضاشد,بعدچندتا بوسه رفتیم خودمونو شستیمو برگشتیم, هرچندنذاشت توکونش بذارم اما تو دوروزی که باهم بودیم هفت بار سکس کردیم,اون دوروز تمام شد و با ناراحتی ازاینکه دوروز چقدزود تمام شد رفتیم خونه هامون,تا دوروز بعداون دوروز توهنگ بودم,ازبابت پرروییش توسکس,ازبابت حرفای ردوبدل شده و بهونه هاشو…بعداونبار چندهبار دیگه هم باهم سکس داشتیم و طی هفته حداقل دوسه بار همو می‌دیدیم,میومددانشگاه من یامن میرفتم . نوشهر,خلاصه تااینکه یک روز که تودانشگاه باهم گرم صحبت بودیم یهو اتفاقی که نباید میوفتاد افتاد,یک لحظه چشمام سیاهی رفت,بلللله,سحر جلومون ظاهر شد,یک نگاه بمن کردو یک نگاه به نازنین بعد بسرعت برق ناپدید شد, نازنین پرسید کی بود,گفتم نمیدونم و باهزاردروغ نازنینو پیچ دادم که قضیه ختم شد,نازنین رفت و زود زنگ زدم به سحر که دیدم خاموشه,تادوروز هرچی زنگ زدم خاموش بود, رفتم نوشهر پیش نازنین و بهش گفتم میخام باهام ازدواج کنی,نمیدونم چرا اما بهش گفتم,گفت زوده وازین حرفا وبهش گفتم فکرکن جوابموبده,چندروز بعد تودانشگاه بایک نفر به اسم سعیداشنا شدم که بچه نوشهربود,کل داستانوبهش گفتم و اخربهش گفتم قصد ازدواج باکسی به اسم نازنین رودارمو ازش خاستم پرس وجوکنه و آمار نازنین رو دربیاره,بعدچندروز بهم زنگ زدو دانشگاه همو دیدیم,سعیدناراحت بود و نمیتونست حرفشو بزنه تا اینکه یکدفعه بهم گفت سهندازفکرازدواج بااین دختره نازنین بیابیرون,گفتم چرا? گفت ناراحت نشواما این دختره جنده محلشونه و . تمارض بدجور دررفته,اینوگفتورفت,دنیادورسرم میچرخید,تمام اون شک های که به نازنین کرده بودنوم حقیقت داشت,روزگارم سیاه شد,مث روانی ها شده بودمو تمام سوتی ها و بهونه های نازنین دورسرم میچرخید,زنگ زدم بهش و بهش گفتم,گفتم پس پردت ارتجاعی نبود,پس دروغ گفتی که من اولین دوست پسرتم,گفتم تویک اشغالی جنده ای لجنی,توخیابون پشت تلفن باگریه بهش فحش میدادمو نازنین فقط میگفت آروم باش,گوشیم رو قطع کردمو رفتم خونه,یکسره بهم زنگ میزدوجواب نمیدادم,تو اس ام اس به جنده بودنش اعتراف کردو میگفت میخاسته یک زندگی جدیدرو شروع کنه,اما من هیچ وقت جوابشو ندادم ,مث یک خاب بود,اخه چطور یک دختر شونزده هفده ساله جنده یک محله بود و من نفهمیدم,الان چندماهی ازون قضیه میگذره و من تازه یکم حالم روبراه شد,ضمن اینکه باهزار پیغام و پسغام به سحر رسوندم که اشتباه کردم و منو ببخشه اما اون قبول نمیکنه حتا یک لحظه منو ببینه, سحر اون روز اتفاقی منو نازنین رو ندیده بود چونکه شنیدم یکی از بچه هایی که تودانشگاه باهاش لج بودم زیراب منو از طریق خاهرش پیش سحر زده بود و . روزی که با نازنین تو دانشگاه بودم به سحر خایمالی کردمو سحراومد, حالا هم سحر رو از دست دادم هم چندماه زندگیمو و تنها چیزی که نصیبم شد اینه که نگاهم به خودم عوض شدو حالم ازخودم بهم میخوره,خیانت کردم و چوبش هم خوردم,اما تا آخرین لحظه منتظر سحرمیمونم تابرگرده,ببخشید سرتونو درد آوردم

نوشته: سهند


👍 0
👎 0
23467 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

401461
2013-10-16 05:32:43 +0330 +0330

منونم از داستانت
خوب بود

0 ❤️

401462
2013-10-16 09:50:24 +0330 +0330
NA

تقصیر خودت بود
اگه بخواد برگرده اشتباه کرده

0 ❤️

401463
2013-10-16 10:47:17 +0330 +0330

زر زر بود، ننویس . . . . . . . . . . . . . . .
خوشم نیومد از داستانت، دیگه ننویس.

0 ❤️

401476
2013-10-16 13:16:29 +0330 +0330
NA

من باa_tموافقم

0 ❤️

401465
2013-10-16 13:22:41 +0330 +0330
NA

ريدم به قبرت ننويس خيانتكار لاشي ننويس ديگه ميره كه سحر برگرده

0 ❤️

401477
2013-10-16 14:44:02 +0330 +0330
NA

ای بد نبود.

0 ❤️

401466
2013-10-16 17:46:32 +0330 +0330
NA

اون سحر كه برنمي كرده حداقل نازنينو مي كردي تا الان از جق زدن كه بهتر بووود

0 ❤️

401467
2013-10-17 01:14:26 +0330 +0330
NA

موفق باشی
منم حالم ازت بهم خورد

0 ❤️

401468
2013-10-17 04:02:18 +0330 +0330
NA

خوب و روان نوشتی البته یجاهایی انگار متنت جا افتاده بود یا تایپ نشده بود.

بهرحال کار بدی کردی که بایه کس دست و پاتو گم کردی و ریدی به عشقت رفت ولی خب آدمیزاده و وسوسه دیگه من خودم وسوسه شدم ولی به کسی خیانت نکردم.

برو دنبالش همین که فهمیدی اشتباه کردی خودش کلی جای امیدواریه.موفق باشی.

0 ❤️

401478
2013-10-17 07:00:04 +0330 +0330
NA

خیانت…

0 ❤️

401469
2013-10-17 08:06:43 +0330 +0330
NA

takavarjun
یه سوال فنی داشتم ازت. شما از چه جور داستانی خوشت میاد؟ به همه که فوش میدی

0 ❤️

401470
2013-10-17 08:53:25 +0330 +0330
NA

بي جنبه

0 ❤️

401471
2013-10-17 14:49:19 +0330 +0330
NA

خدایش پسرهای بابلسر همشون لاشی وکس ندیدن؛تو این چهارسالی که اونجام بهم ثابت شده؛خدا نکنه ساعت ده بشه و تو اطراف بابلرود باشی به جان خودم تو همون خیابون طرف بگا میدن؛اینجورکه من فهمیدم دانشجو شهرخودتی؛حتمآ هم پارسا آخه بچه جلقی ها به دانشگاه سراسری نمیرسن

0 ❤️

401472
2013-10-17 19:55:38 +0330 +0330
NA

خواستی با نوشتن و خودتو مجرم دونستن بگی یعنی هستی؟
خاک تو سرت کونی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها