عهد شکن (۱)

1396/07/23

باصدای تلفن به خودم میام به زنی که کنارم دراز کشیده نگاه میکنم.
قلبم آشوبه من چیکار کردم باصدای گوشی به خودم میام چشمم رو به صفحه گوشی دوختم.
از استرس زیاد قلبم آروم نمیگرفت!
گوشه تخت نشستم و دستمو توی موهام فرو بردم به صفحه خاموش تلفن خیره شدم که باز دوباره شروع کرد زنگ خوردن.
مهنا بود با عذاب وجدان تلفن رو جواب دادم صدای نگرانش توی گوشم یپیچد.

  • الو سلام تیام خوبی عزیزم کجای پس؟؟ میدونی از کی دارم زنگ میزنم چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟؟
    پشت سرهم سوال میپرسید و منو بیشتر شرمنده میکرد نمی دونستم چی بگم با صدای که استرس توش موج میزد ادامه داد:
  • تیام خواهش میکنم یه حرفی بزن مردم از نگرانی.
    ادامه دارد
    آروم گفتم:
    _بله
  • تیام اتفاقی افتاده؟؟
    دختری که نمیشناسمش از پشت بغلم میکنه و کنار گوشم رو می بوسه.
  • الو تیام جان چرا جواب نمیدی؟؟
    _جانم مهنا کارم یکم طول میکشه میدونی که چندتا پروژه زیر دستم هست.میام عزیزم نگران نباش.
    با بوسه های ریزی که روی گردنم میشینه به جای لذت احساس انزجار بهم دست میده.
  • باشه تیام جان شام امادس مهمونا منتظرن زود بیا
    ابروهام رو توی هم کردم و باتعجب پرسیدم؟؟
    _مگه مهمون داریم؟؟
  • اره عزیزم
    لحنش عوض شد و ناراحت و عصبی ادامه داد:
  • امروز دومین سالگرد ازدواجمون بود پدر مادر خودم و تورو دعوت کردم ببحشید که بهت خبر ندادم.
    دلم از لحن صداش ریش ریش شد .
    بوسه های که به گردنم میخورد روی اعصابم بود .
    از دست اون دختر که حتی اسمشم نمی دونستم چی بود گرفتم و انداختمش روی تخت خنده ی ریزی کرد.
    و به مهنا گفتم:
    _مهنا جان من سعی میکنم زود بیام خونه کارم که تموم شدمیام باشه؟؟
  • باشه عزیزم
    _باشه عزیزم فعلا خداحافظ.
  • مراقب خودت باش تیامم.
    تلفن رو قطع کردم و به صفحه خاموش گوشی خیره شدم که خنده تو گلویی کرد با عصبانیت به سمتش بر گشتم و بهش زل زدم اما اون که تقصیری نداشت!
    دستی توی موهام کشیدم که صدای ظریفش باعث شد دوباره بهش خیره بشم که گفت:
    از وقتی همسایمون شدی دوست داشتم یک بار باتو بودن رو بچشم.
    قیافش رو ناراحت کرد و با بغض گفت:
    اما حالا که یکبار باهات بودم دیگه نمیتونم ازت بگذرم دوباره نزدیکم شد و دستش رو نوازش وار روی کمرم کشید مور مورم شد .
    اما دستش رو پس زدم پیراهنم و که رویه زمین افتاده بود رو برداشتم و تنم کردم و گفتم:
    دیگه دوست ندارم قیافت رو ببینم من زنم رو دوست دارم و الانم نمیدونم چیشد که اومدم اینجا.
    پوزخندی زد و گفت:
    اگه زنت رو دوست داشتی سریع وا نمیدادی که!
    شلوارم رو که کنار تخت افتاده بود برداشتم و سریع تنم کردم به سمت آیینه رفتم با شونه ای که روی میز بود موهام رو شونه زدم .
    بی توجه به حرفاش به طرف اتاق نشیمن رفتم جورابام رو پوشیدم کیفمم هم از کنار مبل برداشتم که گفت : تیام عزیزم صبر کن.
    باعصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم:
    من عزیز تو نیستم لطفا دست از سرم بردار.
    .
    با لباس توری قرمزش به دنبالم اومد.
    تیام تیام عزیزم .
    باقدم های بلند خودشو رسوند به من و از پشت پیراهنمو گرفت و بغلم کرد خواهش میکنم تیام دوباره بیا پیشم دستش رو پس زدم و سریع از اون خونه منحوس بیرون زدم.
    به سمت آسانسور رفتم دکمه آسانسور رو زدم احساس میکردم سرعت آسانسور پایین اومده با یه تصمیم سریع به سمت راه پله رفتم با قدم های بلند و سریع به سمت پارکینگ رفتم.
    بارسیدن به پارکینگ سریع ریموت ماشین رو زدم و سوارش شدم.
    سرم و روی فرمون گذاشتم این چه کاری بود که من کردم هنوز از کاری که کردم شوکه بودم آستینمو عصبی روی لبام کشیدم یک بار دو بار سه بار …
    من عهدم رو شکوندم عهدم به مهنا رو
    من چیکار کردم لعنت به من لعنت.
    دلم آشوب بود احساس بچه ای رو داشتم که کار بدی کرده میدونه عاقبت بدی داره ماشین رو روشن کردم و با سرعت از پارکینگ خارج شدم
    توی خیابان ها چرخ زدم و به این فکر میکردم که چیکار کنم چرا اینکارو کردم!
    منم یه مرد بودم غرایظ جنسی داشتم اما نباید به مهنا خیانت میکردم .
    ‌یک لحظه یاد مهنا افتادم وای لعنت به من لعنت.
    سریع گوشیم و از جیبم در اوردم پنجاه تا میس کال از مهنا داشتم به سمت خونه راه افتادم نباید بیشتر از این نگرانش میکردم.
    .
    .
    .
    ماشین رو پارک کردم.
    به سمت اسانسور رفتم از شانس خوبم نیازی نبود منتظرش بمونم.
    داخل اسانسور شدم و دکمه طبقه ده رو زدم .تویه ایینه به خودم نگاه کردم لبم رو گزیدم چرا باید همچنین کاری میکردم.
    هنوز نمیفهمم که چیشد یک دفعه کار به اونجا رسید.
    به طبقه ده خوش امدید.
    به خودم اومدم و از اتاقک آسانسور پیاده شدم به سمت در خونه رفته کلید رو انداختم داخل قفل و اروم چرخوندمش .
    تمام لامپها خاموش بود کفشام رو کنار جا کفشی در اوردم و آروم درو بستم .
    کیفم رو کنار جاکفشی گذاشتم بدون اینکه لامپ رو روشن کنم داخل سالن شدم همه جا تاریک بود فقط آباژورهای کوچیک روشن بود.
    خیلی تشنه بودم به سمت آشپزخانه رفتم در یخچال رو باز کردم و بطری آب رو از یخچال برداشتم و سر کشیدم اگه مهنا میدید میکشتم!
    +داری چیکار میکنی؟؟؟
    از ترس آب تو گلوم پرید و سرفه امونم رو برید شیشه از دستم افتاد وشکست اما هنوز سرفه هام بند نیومده بود .
    مهنا محکم به کمر می کوبید نفسم داشت بند میومد که یه ضربه محکم زد و نفس عمیقی کشیدم.

    اشک همینجور از چشمام میومد با خشم به سمت مهنا برگشتم .
    -نمیتونستی بی سروصدا باشی کم مونده بود خفه بشم.
    نور هالوژن ها روی صورت مهنا افتاده بود و آثار تعجب رو به خوبی میتونستم تو صورتش ببینم شوکه داشت نگاهم می کرد با عصبانیت خواستم از جام بلندشم که سرم به در یخچال خورد.
    _آخ لعنتی!
    روزمین نشستم و دستامو روی سرمو گزاشتم
    مهنا هنوز متعجب نگاهم می کرد تحمل سنگینی نگاهشو نداشتم.
    سرم رو پایین انداختم و به شیشه های که روی زمین ریخته شده بود خیره شدم نمیتونستم توی چشماش نگاهم کنم وقتی تو چشماش نگاه میکردم یاد اون زن می افتم چشمام و روی هم فشار دادم نفس عمیقی کشیدم و به خودم برای هزارمین بار لعنت فرستادم که سوزشی توی دستم احساس کردم …
    با صدای اروم و ضعیف مهنا باز بهش خیره شدم که گفت:
    _تیام عزیزم از دست داره خون میاد.
    احساس میکردم امشب قیافه اش یک جور دیگه شده نگاهمو روی اجزای صورتش چرخوندم موهای کوتاهش رو به زیبایی فر کرده بود و آزادانه روی شونه های ظریفش ریخته بود ولی وقتی نگاهم به چشمان قهوه ای لرزون زیباش افتاد دل منم برای بار هزارم لرزید و از خودم خجالت کشیدم!
    کلافه نگاهم رو از مهنا گرفتم و ازجام با احتیاط بلند شدم در یخچال بستم با قدم های سست به طرف سینک ظرف شویی رفتم آب رو باز کردم و دستمو زیر آب گرفتم …
    احساس ضعف کل بدنم رو گرفته بود با شنیدن صدای قدم های مهنا چشمام رو بستم دوست نداشتم نگاهم توی نگاهش بیفته احساس عذاب میکردم وقتی عشق به من رو تو چشماش میدیدم که با شنیدن صدای پریز برق …
    با شنیدن صدای پریز برق چشمام رو باز کردم که چشمم به ظرفشویی افتاد که غرق خون بود …
    با صدا مهنا به سمتش برگشتم کنار جعبه های کمک های اولیه ایستاده بود نگاهم که بهش خورد بدنم گر گرفت اون بدن بلوریش تو لباس خواب کوتاه زرشکی رنگ خودنمایی میکرد.
  • حواست کجاست تیام دستت رو از زیر آب بیار بیرون خونریزی ات بیشتر میشه !
    با قدم های کوتاه به طرفم اومد کنارم ایستاد آب رو بست و خودش رو از زیر دستم رد کرد و جلوم ایستاد با دست ظریفش دستم رو گرفت…
    بتادین و بانداژ روی اوپن گزاشت و به دستم نگاه کرد اوف چقدر بریده فک کنم توش شیشه گیر کرده تیام دستت نمیسوزه که؟!
    جوابشو ندادم فقط ساکت و آروم حرکاتشو دنبال میکردم هربار که سرش رو تکون میداد با عطر موهاش که بوی یاس میداد تا مرز جنون میرفتم.
    دستم رو گرفت و دستمال ها رو زخمم گزاشت و مثل بچه ها من رو به سمت میز کشید و گفت:
    بشین اینجا تیام!
    دستم رو گرفت و دستمال ها رو زخمم گزاشت و مثل بچه ها من رو به سمت میز کشید و گفت:
    بشین اینجا تیام! تا من بیام .
    روی صندلی نشستم همیشه از محیط آشپزخونه آرامش میگرفتم اما الان درونم غوغایی به پا بود.
    سعی کردم ذهنم رو از اتفاق یک ساعت پیش دور کنم نفس عمیقی کشیدم تا ذهنم آروم بشه اما فایده ای نداشت!
    با صدای مهنا چشم از میز گرفتم و بهش خیره شدم چقدر سریع آماده شده بود
    با مانتو و شال مشکی که پوشیده بود ناخواسته برای شکستن عهدم و مرگ عشقم خودش رو عزا دار کرده بود.
    _ پاشو تیام منتظر چی هستی به چی نگاه میکنی باید بریم دکتر ببین چه خونی داره از دستت میره باید بخیه بشه.
  • نیازی نیست مهنا الان بند میاد .
    با قدم‌های کوتاه جلوتر اومد و از بازوم گرفت گفت: ببین پیراهنتم خونی شده پاشو لج نکن بریم دکتر یه بخیه اس دیگه نترس من پیشتم
    با زدن این حرف چشمکی هم پشت بندش زد که دلم ضعف رفت.
    از روی صندلی بلند شدم صدای کشیده شدن پایه های صندلی و روی سرامیک بلند شد میدونستم مهنا به این صدا حساسه از قصد اینجوری کردم .
    _ ایی نکن اینجوری تیام .
    با وجود این بی حال بودم لبخند کوچیکی روی لبم نشست و دنبال مهنا به سمت در خروجی رفتم.
    سوار آسانسور شدیم وقتی رسیدیم به داخل پارکینگ کسی نبود مهنا سوییچ رو از من گرفت و رفت تا ماشین رو بیاره که با صدای خنده شخصی روح از تنم جدا شد!
    وقتی صدای اون دختر رو شنیدم در ذهنم غوغایی شد باورم نمیشد این همون صداس!
    سرم رو برگردوندم و بهش نگاه کردم : نه این امکان نداره تو اینجا چیکار میکنی؟
  • سوال خوبیه جناب احتشام…ولی فکر کنم قبلا هم گفته بودم باهم همسایه هستیم!
    داشتیم باهم حرف میزدیم که مهنا رسید گفت : بیا بالا تیام
    داشتم سوار میشدم که مهنا گفت: اون خانم کی بود؟
    _نمیدونم بار اولی بود که میدیدمش
    صدای دلخراشش رو باز شنیدم که گفت: نازنین ایرانی هستم جناب احتشام!
    خوشبختم خانم!
    مهنا که متعجب شده بود و ترس و تعجب تو صورتش موج میزد گفت: منم خوشختم خانم ایرانی!
    همون موقع مهنا شیشه رو داد بالا و شروع به حرکت کرد…
    تو راه بودیم که مهنا من من کنان گفت: تیام
  • جونم
    _تو گفتی اون خانم رو نمیشناسی پس چرا اسمتو میدونست؟
  • خوب بلاخره کم الکی نیستم که رئیس یکی از بزرگترین شرکت های خدمات کامپیوتری ایرانم!
    _تیام مطمعن باشم
  • آره خانمم مطمعن باش!
    _دستت چطوره.
    حواسم اصلا به دستم نبود به دستم خیره شدم تمام دستمال های که روی دستم بود از رنگ خون قرمز شده بود.
    منگ بودم مثل اولین باری که مشروب خوردم
    نمیدونم چرا حالم اینجوری شده بود.
    صدای مهنا رو میشنیدم ولی انگار خیلی ازم دور بود احساس میکردم هی صداش دورتر و دورتر میشه…
    چشمامو روی هم گذاشتم تا به افکار نابسامانم سامان بدم .
    نور ماشین هایی که از روبه رو میومدن رو میتونستم ازپشت چشم های بسته هم حس کنم.
    نفس عمیقی کشیدم که حالم دگرگون شد.
    صدای بغض دار و نگران مهنا رو کنار گوشم شنیدم.
    _تیام تیام چت شده عزیزم!؟
    تروخدا یه چیزی بگو تیامم!
    با صدای دورگه ای جوابشو دادم.
  • من خوبم مهنا اینقدر شلوغش نکن!
    _اگه خوبی پس چرا یهو ساکت شدی؟!
    دستمالیم که بستم به دستت کلا خونی شده روی شلوارتم ریخته…
  • خوب مهنا الان میگی چیکار کنم؟؟
    به جای این حرفا سریع تر برو یه بیمارستان اینقد سوال جواب نکن!
    خودش رو کمی عقب کشید و دلخور گفت:
    صدات کردم که بگم رسیدیم درمانگاه سرخیابون!
    با بی حوصلگی سرم و بالا آوردم و به سر در درمانگاه شبانه روزی نگاهی انداختم…
    دستم و به طرف دستگیره در بردم و از ماشین پیاده شدم
    صدای بوق ماشین های دیگه رو مخم بود با قدم های سست و بی جون به طرف در درمانگاه رفتم .
    صدای مهنا رو شنیدم به سمتش برگشتم که گفت:
    _من ماشین رو پارک کنم میام اوکی عزیزم؟!
    سرمو به نشونه باشه تکون دادم و به سمت در شیشه ای درمانگاه راه افتادم و با یه فشار ریز در باز کردم و داخل شدم.
    خلوت خلوت بود انگار گرده مرده پاشیده بودن به سمت پذیرش رفتم.
    کسی اونجا نبود نفسی بلند از سر عصبانیت و بی حوصلگی کشیدم.
    آروم صدا زدم خانوم پرستار!
    کسی جواب نداد احساس سرگیجه داشتم به سمت صندلی های نارنجی رنگی که اونجا بود رفتم و روش نشستم سرمو به دیوار تکیه دادم چشمامو بستم .
    با صدای مهنا چشمام و ازهم باز کردم .
    _تیام چیشدی تو چرا اینجا نشستی ؟؟
    پس پرسنل اینحا کجان؟؟؟
  • مهنا اینجا روزهام که میای خلوته چه برسه الان که نصف شبه دیگه چه انتظاری میتونی الان داشته باشی که نصف شبه؟؟
    _یعنی چی اینجا درمانگاهه کلا باید دکتر باشه ربطی به شب و نصف شب نداره به طرف میز رفت و با صدای بلند شروع کرد به صدا کردن پرستار!
    پرستار پرستار
    یه دختر خواب آلود از اتاق بیرون اومد.
    دختری با موهای شلخته جوگندمی که از مقنعه سفیدش بیرون زده بود .
    از پشت نزدیک مهنا شد دستشو گذاشت روی شونه مهنا و گفت: خانم!
  • چته خانوم سر آوردی؟؟؟
    چه خبرته؟؟
    مهنا از ترس جیغ کوتاهی کشید دستشو روی قلبش گذاشت و به طرف پرستار برگشت.
    نیمچه لبخندی روی لبم نشست من عاشق دیونه بازی این دختربودم.
    طلبکار دستش و گذاشت روی کمرش .
    _کجایی خانوم اینجا مثلا درمانگاهه؟!
    یه دکتر و پرستار نیست این چه وضعشه!؟
  • آروم باشید خانوم چیشده مگه بیماری نبود ماهم‌برای استراحت رفتیم!
    به سمت میز پذیرش رفت و نشست .
  • بیمار کیه ؟؟
    _بیمار چیه خانوم؟! شوهرم دستشو بریده آوردیم برا بخیه کلی خون ازش رفته.
    پرستار با عصبانیت از جاش بلند شد…
    کجاس خانم شوهرتون کجاس؟!
    مهنا با دستش به من اشاره کرد پرستار به سمتم برگشت بادیدن وضعیتم نگران به سمتم اومد .
  • از کی دستتونو بریدید؟!
    باچی بریده؟؟
    من اینقدر حالم بد بود که نمیتونستم حرفی بزنم مهنا جای من جواب داد:
    با شیشه بریده حدود یکساعت پیش!

ادامه…

نوشته: مهناز


👍 11
👎 1
3112 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

658187
2017-10-15 20:54:53 +0330 +0330

دنباله دار متاسفانه خوندنش واقعا حوصله زیاد میخواد

0 ❤️

658209
2017-10-15 22:16:38 +0330 +0330

خوب بود اما کمی تناقض توش دیده میشه.
اینکه همسایه بودید،بعد رفتی تو خیابون ،اومدی خونه و همون زن رو اونجا دیدی.یا اینکه با زنی خوابیدی که اسمش رو نمیدونی،یا اینکه قرار بود بابا ماماناتون خونه شما باشن بعد با خونه تاریک و خلوت مواجه میشی،پنجاه میس کال،…
کمی بیشتر دقت کنی زیباتر میشه.
لایک

1 ❤️

658230
2017-10-16 03:12:46 +0330 +0330

تااینجا عالی و بدون نقص لایک سوم

0 ❤️

658297
2017-10-16 14:52:16 +0330 +0330

مگه مهمان نداشتيد؟ به فاصله يكساعت رفتند و مهنا آماده و حاضر با لباس خواب ،؟ اووووم با اين وجود منتظر ادامه هستم

1 ❤️

658498
2017-10-18 06:31:29 +0330 +0330

داستانت یه شوک زیبا داشت اونجایی که توی آپارتمان تیام و همسرش با نازنین روبرو میشن و تا اندازه ای صحنه آغازین داستان…
بقیه داستان کمی یکنواخت بود و چیز خاصی برای پیشخوان نداشت ! لوکیشن ها - دیالوگ ها …
پیشنهادی که واسه این دست داستانها هست رعایت زمان و ساعته ! تیام تا چه ساعتی پیش نازنین بود و کی خونه رسید ؟! اگه توی خونه ش جشن بوده کی تموم شده …
الان یه سری معما توی قصه ت ریختی که باید بتونی جمع ش کنی از کاراکتر و چیستایی نازنین تا گره های دیگه …لایک

1 ❤️

658545
2017-10-18 20:16:44 +0330 +0330

با نظرات پیام، تکمرد و یاس سفید موافقم، لایک بن نظرات زیبایی که دادید.
مهنا رو خوب به تصویر کشیدی، اما فلش بک هات اصلا گیج کننده که هیچ،، غیر قابل فهم بود.
نگارشت خوب بود، منتظر ادامه اش هستم،
آفرین 9

0 ❤️