عهدشکن (۳)

1396/08/13

…قسمت قبل

سرش رو به نشونه باشه تکون داد و لب هاش رو لب هام ‌گذاشت دستشو دور کمرم انداخت همزمان هم بوسم میکرد هم با قدم های کوتاه عقب عقب میرفت که تعادلمون بهم نخوره نور هالوژن کمی خونه رو روشن کرده بود …
تمام پرده ها رو کشیده بود همه جا تاریک بود انگار شب بود حس خوبی داشتم از اینکه نمی تونستم قیافش رو درست ببینم به خودم تلقین کردم کسی که میبوسمش مهناس با فکر این که طرف مقابلم مهناس با ولع بیشتری لبهاش رو میبوسیدم …
به اتاق خواب رسیدیم با باز کردن در اتاق نور چشمم رو زد بر خلاف خونه اتاق روشن روشن بود حالا بهتر میتونستم ببینمش …
با لبخند کنج لبش به من خیره بود زن زیبایی بود به جرئت میتونم بگم از مهنا زیباتر بود …
چشم های سبز رنگ لب های کوچک و قلوه ای رنگ ابروهای پهن و دخترونه ای که به چهرش معصومیت خاصی بخشیده بود …
به طرفم اومد از یقه پیراهنم گرفت و به سمت تخت برد روی تخت نشستیم صورتشو آورد جلو و آروم لبهام رو میبوسید و دکمه های پیراهنم رو ماهرانه و با ناز باز میکرد …
آب دهنم رو قورت دادم داشت برای شروع رابطه تشنه ترم ‌میکرد‌ منتظر حرکت بعدیش بودم …
از من جدا شد و روبروی من ایستاد از یقه لباس خوابش گرفت و درش آورد چیزی نگفتم ترجیح دادم ساکت باشم تا چیزی بگم…
خودش تو این کاربه حد کافی حرفه ای بود و احتیاجی به حرف زدن من نداشت انگار خواب بودم خودم رو سپردم دستش که …
چشمام رو بازکردم به طرف زنی که کنارم دراز کشیده بود برگشتم و نفس عمیق و پرصدایی کشیدم …
نمی دونستم کارم ‌درسته یانه اما با این کار دیگه از دست این زن راحت میشم !!
خودمم هم میدونستم دارم خودم رو توجیه میکنم و ته دلم احساس عذاب وجدان داشتم که باز دارم به مهنا خیانت میکنم…
با فکر به مهنا سریع از روی تخت بلند شدم نازی هم ‌همراه من بلند شد و گفت:

  • چیشده کجا میخوای بری؟!
    نگاهم‌ به بدنش افتاد به رد دستام ‌که روی بدنش خود نمایی می کرد از خودم ‌بدم‌اومد از خودم متنفر شدم …
    من کیم چیم چرا الان باید اینجا باشم من با خودم با خانوادم ‌با پدرم با مهنا عهد بسته بودم لعنت به من ‌و نفس من لعنت‌ …
    با عصبانیت به نازی نگاه کردم و گفتم:
    دیگه نمیخوام ببینمت به هیچ وجه اینم رابطه ای که از من میخواستی .
    نگاهم رو دور اتاق چرخوندم لباسام هر کدوم ‌یک‌گوشه ای از اتاق افتاده بودن معذب بودم نمیتونستم لخت از سر جام بلند بشم…
    بدن من متعلق به مهناس نه زن دیگری اون باید لمسش کنه و ازش لذت ببره نه کس دیگه ای !
    ملافه رو دور خودم پیچیدم و از جام بلند شدم صدای خندهای ریز اون رو میشنیدم دلیل خنده هاش رو میدونستم ازخودم و بدن خودم منزجر شدم …
    پوزخندی زد و گفت:
  • نگا نگا خودت رو چرا قایم میکنی؟!
    از من خجالت میکشی؟!
    بی توجه به حرفاش که روی اعصابم بود پیراهنم و لباس زیرم رو که زیر تخت افتاده بود برداشتم
    بهش پشت کردم و دونه دونه لباس هامو پوشیدم با کشیده شدن ملحفه از روم سریع لباس زیرم رو پوشیدم.
  • تو دختر می شدی چی میشدی مرد و این همه خجالت؟! مگه میشه اصن!
    و قهقه اش به هوا رفت دستام رو مشت کردم و با عصبانیت بهش نگاه کردم ترجیح میدادم ساکت باشم تا جوابش رو بدم …
    بی صدا لباس هام ‌رو پوشیدم سنگینی نگاهشو روی خودم احساس میکردم اما اهمیت ندادم بعد بستن اخرین دکمه کمربندم به طرف در خروجی به راه افتادم از صدای فنر تخت فهمیدم که از روی تخت بلند شد و به دنبالم اومد …
    سرعت قدم هام‌رو بیشتر کردم‌ تا به من نرسه دستمو روی دستگیره در گذاشتم‌ تا بازش کنم اما با نشستن دستش روی دستم مانع شد سریع دستمو پس کشیدم.
  • صبر کن تیام !
  • چی میگی چی میخوای از من اینم رابطه برای بار آخر تا دیگه دست از سر من برداری لعنتی!
  • تیام گوش کن چی میگم من بازم میخوام من ازت سیر نمیشم بعد هر بار چشیدنت تشنه تر میشم تیام !!
  • گوش کن چی میگم من میرم دیگه هم ‌به اینجا برنمیگردم هر نامه ای یا چیزی از طرف تو بگیرم شکایت میکنم .
  • اینجوری نگو تیام مگه الان بد بود؟؟
    قول میدم دفعه های بعد بهترم ‌باشم!
  • ببین نازی …
    با صدای زنگ ‌در خونه هر دو ساکت شدیم اروم زمزمه کردم :
  • منتظر کسی بودی؟؟
  • نه هیچکس .
    باز هم‌صدای زنگ ‌در بلند شد و صدای عصبی یک مرد اومد که داد میزد:
    در رو باز کن نازی !!
    با شنیدن صدای اون شخص پشت در رنگ ‌از روی نازی پرید که …
    با بدجنسی بهش خیره شدم دستمو روی دستگیره در گذاشتم تا در رو باز کنم اما نازی سریع دستمو گرفت و با عجز نگاهم کرد وگفت:
  • تروخدا اینکارو نکن اگه سروش ببینتت هم تورو میکشه هم منو !!
    ابروهام رو توی هم کشیدم و باعصبانیت گفتم :
  • با من چیکار داره اصلا کی هست؟!
  • سروش رئیس منه که می خواد باهاش باشم اما من اونو نمیخوام…
    سرش رو پایین انداخت آروم زمزمه کرد :
    من تو رو میخوام نه اونو.
    پوزخندی روی لبم نشست دهن باز کردم تا چیزی بگم اما با بلند شدن صدای دوباره زنگ در ساکت شدم .
    توروخدا بیا برو پشت اون پرده حصیریا فعلا اونجا بمون رفتش توهم برو.
    چیزی نگفتم و به طرف پرده های حصیری رفتم و پشتش ایستادم خیلی دوست داشتم ببینم کسی که نازی اینهمه ازش میترسه کیه؟!
    صدای نازی رو شنیدم که داد زد :
  • صبر کن سروش لباسم رو عوض کنم بیام درو باز کنم .
    با شنیدن این حرفش دلم میخواست قهقه بلندی بزنم اما برای اینکه سر از کارش در بیارم ساکت موندم.
    که دوباره صدای مرد عصبانی از پشت در بلندشد و فریاد وار میگفت: نازی باتوام در رو بازکن!
    کمی از پرده رو کنار دادم تا راحت بتونم به خونه دید داشته باشم…
  • کجایی نازی درو باز کن دیگه.
  • اومدم سروش صبر کن اومدم.
    نازیو دیدم که لباس بلند و روسری پوشیده و به سمت در میره نمیدونستم منو داره مسخره میکنه یا خودشو اما این حرکتش برام عجیب بود.
    با باز کردن در یه مرد چهارشونه و هیکلی وارد خونه شد که حتی من نصف هیکل اینم نداشتم.
    با صدای عصبانی و زمختی گفت:
    دوساعته جلو در منتظرتم کجایی تو هان؟!
    منتظر شنیدن حرف نازی بودم …
    با باز کردن در یه مرد چهارشونه و هیکلی وارد خونه شد که حتی من نصف هیکل اینم نداشتم.
    با صدای عصبانی و زمختی گفت:
    دوساعته جلو در منتظرتم کجایی تو هان؟!
    منتظر شنیدن حرف نازی بودم که نازی با ترس و نجیبانه گفت :
  • اتاق خواب بودم لباسم مناسب نبود عوضش کردم …
  • هومم چرا خواب بودی نکنه مریض شدی چرا امروز شرکت نیومدی؟؟
  • حال و حوصله کار نداشتم ترجیح میدادم خونه بمونم!
  • یه زنگ میزدی خبر میدادی نگرانت شدم.
    صداشون ضعیفتر شد و به طرف مبلمان راحتی آبی رنگی که یه گوشه از خونه بود رفتند و نشستن …
    رفتار نازی برام عجیب بود شاید داشت تظاهر میکرد اما خیلی نجیب و خانومانه رفتار میکرد چیزی که من طی این چند برخورد ازش ندیده بودم …
    تو سکوت نشسته بودن و حرفی نمیزدن که نازی گفت : ممنون که اومدی بشین برات یه چایی بیارم …
  • نه نازی نمیخام میدونی که چایی دوست ندارم من برای یه چیز دیگه اومدم …
    پوزخندی زدم و گفتم :
  • برای چی؟ حدس میزدم که برای رفع نگرانی نیومدی اما خوب چیکارکنم که هرچی میکشم از سادگیمه …
  • نازی بس کن چرا کنایه میزنی؟ من فقط اومدم اینجا تا اون جوابی رو که میخوام بهم بدی!!
  • و اگر جوابم بر خلاف خواست تو باشه چی؟!
  • نازی چی داری میگی من صبر نکردم که این جواب رو از تو بشنوم تو با من یه قول و قرار های داشتی یادت که نرفته؟!
  • چرا یادمه اما خوب شرایطم فرق کرده من دیگه همون نازی چندسال پیش نیستم سروش درک کن…
    صدای خنده عصبی اون مرد بلند شد و با عصبانیت ادامه داد .
  • ببین نازی من مسخره تو نیستم اگه جوابت منفی بود باید همون دو سال پیش میگفتی نه الان…
    هیچ صدایی از نازی در نمیومد اما میتونستم صدای نفس های عصبی ‌که اون مرد میکشید رو بشنوم.
    دلم میخواست هرچه سریعتر از اینجا بیام بیرون و راجع به نازی و این مرد تحقیق کنم .
    این مرد میتونست برگ برنده من باشه …
    لبخندی از این فکر روی لبم نشست و با دقت بیشتری به حرفاشون گوش دادم.
  • ببین نازی من الان سنم برا ازدواج مناسبه دیر هم شده من چند ساله منتظرتم این انصاف نیست.
    هیچ صدایی از نازی در نمیومد دوست داشتم جوابش رو بشنوم اون که همچنین خواستگاری داشت با من و زندگیم چیکار داشت؟!
    با حرفایی که میشنیدم سردرگم شدم دلم میخواست از این حرفایی که میزنن سر دربیارم درباره یه پسر دیگه حرف میزدن که ظاهرا نازی دوستش داشت …
  • بشین برم چای بیارم سروش…
    نه نازی باید برم الانم که اومدم نگرانت شدم فردا تو شرکت جواب قطعیت رو بده من منتظر جوابتم …
  • ببین سروش …
  • دارم میبینم نازی تو داری از من دوری میکنی فکر نکن نمیفهمم اگر کسی تو زندگیت هس همین الان بهم بگو؟!
    نازی به ولله اگه کسی تو زندگیت باشه و منو الکی منتظر خودت گذاشته باشی حسابت با کرام و الکاتبینه…
  • نه نه سروش من همون اولم بهت گفتم .
  • گفتی اما چی گفتی گفتی کسیو دوست داشتی اما اون زن گرفته مگه اینو نگفتی؟!
    نازی هیچی نمیگفت و با چشمانی پر از اشک به سروش نگاه میکرد …
    من که مرد بودم میتونستم تعصب و دوست داشتن رو از تن صدای اون مرد تشخیص بدم اما نازی چرا داره این کارو میکنه؟! چرا به کسی دل بسته که ازدواج کرده و مزاحم زندگی من و مهنا شده اما به خواسته سروش توجهی نمیکنه!
  • چرا گفتم اما …
  • خوب بهتره دیگه برم توام بشین قشنگ فکر کن و بهتره جوابت همونی باشه که من میخام وگرنه بد میبینی!
    بعد از گفتن این حرف از خونه بیرون زد و نازی همونجا روی مبل نشست .

ازپشت پرده های حصیری بیرون ‌اومدم و به طرف نازی رفتم کنار پاش زانو زدم و نگاهم رو بهش دوختم با صدای آرومی گفتم .
نازی ببین این مرد دوست داره میتونی در کنارش خوشبخت باشی یکم فکر کن به آیندت به خودت.
سرش رو بالا آورد اشک توی چشماش جمع شده بود نگاهش رو به من دوخت دستشو روی صورتم گذاشت…

  • تو از دوست داشتن چی میدونی لعنتی اگه چیزی میفهمیدی که الان باید میفهمیدی من عاشقتم !!
    باید میفهمیدی که تو اولین رابطمون من دختر بودم من باکره بودم من دیگه نمیتونم با سروش باشم …
    تو از دوست داشتن چی میفهمی هان ؟!
    منگ حرفایی بودم که شنیدم که نازی از جاش بلند شد اون دختر بود؟ و من باکره بودن و تمام دخترانگی هاشو تو یک شب ازش گرفتم لعنتی چرا این کابوس تموم نمیشد …
    منم از جام بلند شدم به چشمان سبزه وحشیش چشم دوختم بدون هیچ عکس العملی که نازی با ناراحتی گفت :
    فک میکنی خیلی آسونه برام نقش یه فاحشه رو بازی کنم؟!
    فک میکنی دوست دارم اینجوری باهات باشم نه لعنتی نه من عاشقت بودم من عاشقانه میپرستمت اما توچی؟!
    هیچ وقت منو ندیدی مثل یه آدمی بودم که اصلا وجود نداشتم .
    از دستم گرفت و منو با نفرت دنبال خودش کشوند و به طرف در خروجی رفت در رو باز کرد و منو از خونه بیرون انداخت
    ازاینجا برو دیگه نیا دیگه کاری باهات ندارم هیچ کاری اما اگه بیای دیگه دست از سرت بر نمیدارم …
    گیج و منگ خودم رو جمع و جور کردم و به سمت در خونه نازی برگشتم نمیدونستم ‌چه عکس العملی از خودم نشون بدم …
    با قدم‌های سست و بی جون به سمت راه پله ها رفتم و با اضطراب بالا رفتم …
    منظورش از حرفایی که زد چی بود
    اون چطور عاشق منه در حالی که من اصلا نمیشناسمش!
    چرا من متوجه نشدم اون دختره!!
    عذاب وجدان داشتم اونقدر که تمام بدنم خیس عرق بود و نمیدونستم چیکار باید بکنم از یک طرف مهنا یک طرفم این دختر خدایاا کمکم کن.
    به طبقه خودمون رسیدم بی جون به سمت در رفتم دستمو تو جیبم کردم تا کلید رو در بیارم دسته کلیدم همراهم نبود لعنتی جاش گذاشته بودم.
    چند تقه به در زدم ولی کسی در رو باز نکرد احتمالا مهنا خوابه به سمت پله ها رفتم و نشستم تا نشستم روی زمین صدای تیک قفل در اومد …
    مهنا با صورت پف کرده و چشمای قرمز جلوی در ایستاد آروم زمزمه کرد …
    تیام تویی؟!
    بلند شدم و به سمتش رفتم دستمو زیر چونش گذاشتم .
    چت شده تو مهنا گریه کردی؟!
    انگار منتظر یه تلنگر بود با این حرفم چشمه ی اشکاش جوشید و خودش رو توی بغلم انداخت …
    از عکس العملش شوکه بودم اما سریع توی آغوشش کشیدم .
    بوسه های ریزی کنار گوشش میزدم میدونستم به گوشش حساسه که میون گریه خندید.
    نکن تیام حوصله ندارم.
    توی بغلم کشیدمش و گفتم:
    بیا بریم تو مهنا الان طبقه بالایی وپایینی و نگهبان میفهمه تو داری گریه میکنی میگن ببین شوهرش چیکارش کرده که داره گریه میکنه…
    تو گلو خندید اما اشکاش همچنان میومد بغلش کردم و به داخل خونه رفتم در رو با پام بستم و به سمت مبل های راحتی ابی رنگی که گوشه سالن مخصوص خودمون گذاشته بودم رفتم آروم نشستم …
    مهنا سرشو روی سینه ام گذاشت بی صدا اشک میریخت هر قطره اشکی که از چشماش میومد دل من خون میشد …
  • نمیخوای بگی چیشده مهنا؟؟
    کمی هق هق زد و با بغض گفت:
    دلم برا بابا و مامانم تنگ شده تیام دلم میخواد ببینمشون دوست دارم بدونم الان بابا در چه حاله مامان چی چه شکلی شده حامد زن گرفت یا نگرفت حمید بچه اش چیه؟! خانوم جونم رو ببینم بغلش کنم …
    خنده تلخی کرد و ادامه داد:
    دلم قرمه سبزی های خانوم جون میخواد از ترشی لیته های که زمستونا بار میذاشت منو حامد قبل این که ترشی برسه بهش ناخونک میزدیم.
    هق هق های ریزش قلبم رو آتیش میزد این دختر به خاطر من از همه چیزش گذشته بود اما من چی؟!
    چرا یادم رفته بود مهنا به خاطر من از همه کسش گذشت. آروم روی موهاش رو بوسیدم و زمزمه کردم :
  • مهنا بخوای میبرمت ببینیشون .
    نمیدونم چرا یهو دلم تنگ شد همیشه آقا رضا و بانو خانوم جای خالیشون رو برام پر کردن نذاشتن کمبود داشته باشم اما من خودم پدر مادر دارم تیام دلم براشون تنگ شده.
    با زدن این حرف سرشو توی سینه ام پنهون کرد و با صدای بلند گریه کرد مثل ابر بهار گریه می کرد…
  • مگه بچه شدی مهنا من باید مراقب تو باشم الان بارداری الانم نارحت نباش میبرمت ببینیشون.
    سریع سرشو بالا آورد صدای مهره های گردنش رو شنیدم از چشماش میتونستم خوشحالی رو ببینم .
  • جدی میبریم تیام؟!
  • اره عزیزم میبرمت .
  • اما اما اگه به تو بی احترامی کنن من دق میکنم تیام .
    دستمو روی موهای خرمایی رنگش که مثل ابریشم نرم و لطیف بود گذاشتم…
    مهم نیست برام همین که تو خوشحال میشی برا من کلی ارزش داره مهنا من دوستت دارم و عاشقانه میپرستمت …
    وای راست میگی تیام خیلی ازت ممنونم سرشو دوباره گزاشت رو سینه ام و گفت: خیلی دوست دارم…
    وقتی این حرفو زد دلم هری ریخت و عاشقانه بغلش کردم و به خودم فشارش دادم که مهنا باشیطنت زیر گلومو بوس کرد و دستامو از دور کمرش باز کرد و سریع بلند شد و گفت: بهتره برم کارامو بکنم تا منصرف نشدی مثل دخترای تخس چشمکی زد و رفت … عاشق همین شیطنتاش بودم …
    با سرعت به سمت اتاق رفت که گفتم:
  • یواش برو مهنا بارداری مثلا .
    با شوق به سمتم برگشت :
  • باشه باشه حواسم نبود ببخشید…
    با قدم های بلند و سریع به طرف اتاق رفت با دیدن این عکس العملش قهقه ام یه هوا رفت .
    فک کنم جا یک بچه باید از دوتا بچه نگهداری کنم لبخند کوچیکی روی لبم نشست .
    میتونستم با رفتن از اینجا از این موقعیت که چند روزه درگیرشم نجات پیدا کنم از نازی از این شهر و اتفاقاتش از همه چی دور بمونم …
    از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم تا به مهنا کمک کنم سریعتر اماده بشیم و راه بیفتیم …
    با بی حوصلگی به سمت اتاق رفتم ‌مهنا نبود از صدای آب فهمیدم ‌که رفته حمام…
    به سمت حمام رفتم‌دو تقه به در زدم‌ .
    مهنا من لباس هارو جمع میکنم تا تو بیای بیرون .
    باشه ممنون تیام…
    به طرف کمد مهنا رفتم در رو باز کردم و به لباس های مهنا خیره شدم اونایی که خیلی خوشش میومد رو دونه دونه از جا لباسی در آوردم و روی تخت انداختم.
    هم زمان به چندتا موضوع فکر میکردم…
    نازی مهنا و بچه مون …
    به لطف مسافرت هایی که دوران مجردی میرفتم تو کار چمدون بستن حرفه ای بودم .
    چمدون ‌رو از بالای تخت آوردم پایین و روی تخت گذاشتم دونه دونه لباس هارو تا کردم و داخلش گزاشتم…
    توی خاطرات گذشته غرق شدم.
    فلش بک گذشته :::
    تولد مهران یکی از دوستای دانشگاهمون بود با وجود این که زیاد باهاش دوست نبودم اما دوست داشتم تو جمعشون برم و دیداری تازه کنیم …
    کت شلوار مارکم که تازه گرفته بودم از کمدم برداشتم و تنم کردم بلاخره امشب مهمونی بود پر دختر و داف .
    پیراهن مشکی رنگم که روی یقه و سر آستینش نگین داشت رو از جالباسی برداشتم و تنم کردم .
    شلوار کتم که به رنگ‌ آبی کاربنی بود از کاور در آوردم تا بپوشمش جلو آیینه وایستادم پیراهنم رو یه بار روی شلوار انداختم یک بار داخلش گذاشتم و ریز قربون صدقه خودم میرفتم …
    کتم رو تنم کردم از تجملات اضافه بیزار بودم از دکمه سر آستین و پاپیون اینجور چیزا خوشم نمیاد همین کت شلوار کافی بود ساده و شیک .
    یه چشمک تو آینه برای خودم زدم از اتاق خارج شدم…
    با صدای بلند صغرئ خانوم‌رو صدا میزدم .
    صغرئ خانوم کفش های من کجاست؟!
    صغرئ خانوم ملاقه به دست با قدم های که به سختی برمیداشت از آشپزخونه بیرون زد …
    مثل همیشه دامن قهوه ای گل گلی و پیراهن سبز یشمی آستین بلند و یه جلیقه مردونه قهوای به تن داشت …
    من نمیدونم مامان با چه فکری صغرئ خانوم رو هنوز اینجا نگه داشته نگه داشتنش به کنار چطور بهش کار میگه …
    از اینکه باصدای بلند صداش زدم پشیمون شدم به سمتش رفتم و بغلش کردم یه بوس روی لپ های تپلش زدم …
    ننه صغرئ من چطوره.
    بازداری اشپزی میکنی؟؟
    سنش زیاد نبود اما به دلیل مشکلات بیش از اندازه زندگی و جوونیش به تاراج رفته بود …
    بلاخره بعد از چند ساعت لباس پوشیدن و حرف زدن به سمت پارکینگ راه افتادم غافل از اینکه امشب مسیر سرنوشت من تغییر میکرد …

از خونه بیرون زدم و با یک آهنگ شاد گازشو گرفتم به سمت پارتی عاشق مهران و اکیپش بودم و میخواستم هر جور شده خودم رو بهشون نزدیک کنم پس این بهترین فرصت بود …
وقتی رسیدم اونقدر مجلس شروع بود که با خودم گفتم من آخرین نفرم اما با ایستادن یه ماشین مدل بالا و آنتیک اشتباه فکر میکردم و مراسم شلوغی در پیش دارم …
داشتم میرفتم تو که با پیاده شدن دوست دخترم از اون ماشین زیبا و شیک از روی تاسف سری تکون دادم و با خدم گفتم همه دخترا یه بار مصرفن و فقط به درد چند روز رابطه میخورن …
که سارا صدام کرد و گفت : تیام منو ندیدی جدی یا خودتو زدی اون راه؟!

  • پوزخندی زدم و گفتم: چرا دیدم اما خوب ما به ناموس مردم چشم نداریم با رل جدیدت خوش باش عزیزم … با اجازه
  • تیام دیوونه شدی کدوم رل؟ کدوم دوست پسر؟ اصلا کجاس که من نمیبینمش …
  • فک کنم راننده همون ماشین باشه !!
  • دیوونه امشب با سه تا از دوستام اومدم … مهنا و فرشته نشستن آرایش میکنن دوباره اما من پیاده شم که بیام باهم بریم داخل !!
    دستی تو موهام بردم و گفتم : آهان چه بهتر بیا بریم تنها نیسم دیگه نمیخاد دنبال پارتنر باشم برای امشب …
    لب برچید و با بغض گفت : تیام … یعنی من نباشم تو میری دنبال یه دختر جدید؟! اصلا ازت انتظار نداشتم!
  • من کلا آدم تنوع طلبیم … اگه ناراحتی میتونی ترکم کنی عزیزم!
    با چهره ایی گرفته و عبوس به سمتم دوید و با بغض گفت:
    تیامم دیگه از این حرفا نزن … من دوست دارم!
    پوزخندی از حرفش روی لبم نشست و با خودم گفتم: آره دوسم داری اما نه خودمو … بلکه پولمو !
    دستش رو گرفتم و رفتیم داخل که با دیدن اون دختر قد بلند و زیبا برای اولین بار تو زندگیم احساس کردم منم میتونم کسی رو دوست داشته باشم اما با چیزی که فهمیدم جا خوردم …

به سمت دوست دخترم مینا برگشتم و گفتم : هعی مینا اونجارو نگاه کن ع توام خوشگلتره اما حیف تو پیشمی!
که مینا ناراحت شد لب برچید و گفت: اه لعنتی اون دختر دوستم مهناس …
و شروع کرد به صدا زدن مهنا و فرشته …
با صدای بلند گفت : مهنا و فرشته بیایید اینجا …
مشخص بود از دست من دلخور شده اما من که نمیدونستم اون دوستشه …
آه از دست این دخترا … همشون حسود و لوسن…
وقتی مهنا و فرشته به میز ما رسیدند من و مینا بلند شدیم و دستمو دراز کردم برای دوستی بیشتر اما مهنا دستشو جمع کرد و گفت : ببخشید من عادت ندارم با جنس مخالف قاطی بشم …

لبخندی روی لبم نشست و با خودم گفتم: مثل اینکه واقعا دخترخوبیه و میتونم برای شروع یک زندگی سالم بهش دل ببندم!
تو افکار خودم غرق بودم که صدای مینا رو شنیدم پشت سر هم صدا میزد و میگفت :
تیام … تیام چیشده … حواست کجاست پسر؟!
سری تکون دادم و دستمو گزاشتم تو جیب شلوارم و گفتم: هیچی عزیزم …
مشغله فکری و کاریم مدته زیاد شده …
داشتم به آینده خودم و مهنا فکر میکردم اما با چیزی که مینا گفت شوکه شدم و گفتم :

  • مینا جان کی این اتفاق افتاد که من بی خبرم؟!
  • یادت نیس که جمعه شب تو کافه چی بهم گفتی؟!

من داشتم سعی میکردم خودم رو بزنم اون راه و امشب طرح دوستی با مهنا رو بریزم اما این دختر لجباز حسود ول کن نبود و میخاست هرجور شده خودش رو به من بچسبونه …
که نگاهم با نگاه متعجب فرشته و مهنا گره خورد همین باعث شد عصبی بشم و فریاد وار گفتم …

  • چی میگی مینا من به تو پیشنهاد رسمی شدن رابطه مون رو دادم؟!
    صدامو بالاتر بردم و ادامه دادم: من هیچوقت چنین پیشنهادی به تو ندادم پس حد خودت رو بدون خانم جندقی!
    چشماش رو لوچ کرد و با صدای شاکی گفت:
    تیام خودت گفتی دوست داری خانواده منو ببینی و به رابطمون رسمیت ببخشی!
    تو دلم به طرز فکرش پوزخندی زدم اون یه احمق به تمام ‌معنا بود منظور منو اشتباه متوجه شده بود …
    چیزی نگفتم‌ ترجیح میدادم ‌در مقابل همچنین آدمی ساکت باشم ولی خون خونم رو میخورد باید جلو پخش شدن این شایعه رو بگیرم …
    دوستاش با نگاه های متعجب و شکاکی بهمون نگاه میکردن اما اونا گیرایشون بیشتر از دوستشون بود …
    مهنا دست مینا رو گرفت و به طرف مبل راحتی هایی که کنار هم چیده شده بود رفتند …
    به طرف مینی باری که کنار سالن بود رفتم باید خودم رو ریلکس میکردم …
    به مردی که پشت میز ایستاده بود لبخند زدم‌
  • چیزی مینوشید براتون بریزم!؟
  • ودکا.
    سری تکون داد.
    به اطراف نگاه میکردم تا آشنایی پیدا کنم کیس آشنایی ندیدم سرجام ‌صاف نشستم و پیک ودکا رو یک نفس سر کشیدم .
    از تلخیش معدم سوخت اما به روی خودم نیاوردم ‌از آجیل های که توی ظرف به عنوان مزه گذاشته بودن یکیشو برداشتم و خوردم تا طعم دهنم عوض بشه.
    به مرد اشاره کردم ‌یکی دیگه بریزه باز سری تکون داد و یکی دیگه ریخت.
    جام رو برداشتم باز یک نفس سرکشیدم …
    ایندفعه از تلخیش کمی چهره ام جمع شد با گذشت این همه سال هنوز به مشروب و شراب خوری عادت نکرده بودم …
    با نشستن دستی روی کمرم به عقب برگشتم بادیدن اون‌فرد زبونم‌بند اومد.
    پارسا بود رفیق دوران خوش دانشگاه توی گذشته غرق بودم که با صداش به خودم ‌اومدم …
  • چطوری رفیق ؟!
    از روی صندلی بلند شدم و محکم در آغوشش کشیدم .
  • خوبم بخوبیت رفیق …
    کجا بودی تو بعد دانشگاه حاجی حاجی رفتی مکه؟!
    لبخند تلخی زدم و گفتم نه شرایطش رو نداشتم که به دیدنت بیام.
    به صندلی های کوچیک ‌بار اشاره کردم تا بشینیم‌ متوجه منظورم شد و کنارم نشست…
  • چی میخوری پسر؟؟
  • ودکا .
  • هومم انتخاب عالیه .
    بعد رو به مرد پشت میز گفت؛
    دو شات ودکا بریز …
    شات هارو که بارمن پرکرد …
    پارسا به طرفم برگشت و گفت
  • نظرت چیه مسابقه بدیم!؟
    لبخند بزرگی‌روی لبم نشست .
  • باشه.
    هردو همزمان دستمونو به طرف شات بردیم و هردو سر کشیدیم.
    شات ها که خالی شد از اول پرش کن.
    بارمن سری به نشونه باشه تکون داد یکی دیگه پر کرد که به سمت شات هجوم ‌بردیم .
    چندتا شات پی در پی خوردیم مست مست شدیم با صدای سکسکه پارسا به طرفش برگشتم با دیدن هم ‌دیگه با صدای بلند خندیدیم …
    پارسا بد مست بود خودمم دست کمی از اون نداشتم مست که میشدیم نمیتونستیم خودمون رو کنترل کنیم…
    با صدای جیغ جمعیت به طرفشون برگشتیم کیک رو آورده بودن اما …

نگاهی به سیل جمعیت کردم همه جیغ میزدن و با صدای بلند آهنگ تولد میخوندن اما من و پارسا تو حال خودمون نبودیم …
یه نگاه به پارسا کردم و هر دو پقی زدیم زیر خنده …
صدای موزیک انقدری زیاد بود که صدای خنده ما به گوش کسی نمیرسید دیوانه وار میخندیدیم …
پارسا یه سکسکه کرد و ‌گفت :
بعد دانشگاه خیلی دنبالت گشتم پیدات نکردم هیع…
بازهم خندیدم‌ اما تلخ و گفتم:
بابام مریض بود دنبال کارای اون افتادم همه چیو همه کس رو یادم رفت …
پارسا ایندفعه ادامه داد هیع …
من بابام ‌بهم پول داد زدم تو این شرکت های هرمی همش رفت و با صدای بلند زد زیر خنده منم از خنده اش خندم گرفت .
یه دونه زدم ‌پس کله اش که‌ با کله افتاد رو زمین بلندتر خندیدم دیوونه شده بودم امشب من بد مست بودم …
پارسا روی زمین نشست و با دستش سرش رو ماساژ میداد.

مینا رو دیدم که به طرفم میومد …
ای بابا بازم این ول کن من نیست این دختره کنه ‌…
پارسا ‌سرشو بالا آورد و به مینا نگاه کرد …
خوب هیکلی داره فقط قیافه نداره .
خودش به حرف خودش خندید اما من دیگه حال خندیدن نداشتم …
مینا با غرغر نزدیک تر شد و گفت:
تیام ‌این چه وضعشه آبروی منو امشب پیش دوستام ‌بردی!!
سرمو گذاشتم ‌رو شونه اش‌ و گفتم: هیس مینا خوابم میاد …
از کمرم گرفت و بلندم کرد …
پاشو پاشو ببرمت بالا تا آبرومونو ‌بیشتر از این نرفته …
با قدم های سست و بی جون جوری که پاهام روی زمین ‌میکشیدم باهاش همراه شدم …

  • پارسا چی ‌پس؟!
    اون ‌به ما ربطی نداره بیا تیام تا کسی متوجه ما نشده …
    کمی ساکت شدم و ادامه دادم :
    میدونی مینا میخوام ‌باهات بهم ‌بزنم دیگه باهات حال نمیکنم!!
    وقتی اینو گفتم مینا شوکه شد و …
    مینا شوکه شد با پوزخند به طرفم برگشت و با لحن تمسخر آمیزی گفت: تو الان مستی عزیزم چیزی از حرفات نمیفهمی بیا بریم بالا تیام !
    سرجام ایستادم و کمی ازش جدا شدم با چشمای خمارم بهش زل زدم و ادامه دادم:
  • ببین مینا مگه نشنیدی مستی و راستی ؟!
    و قهقه ام به هوا رفت رنگ از روی مینا پریده بود اما عقب نشینی نکرد دستم رو گرفت و با عصبانیت کشید …
  • بیا تیام الان جای چرت و پرت گفتن نیست …
    این دفعه بدون هیچ مخالفتی به دنبالش از پله ها بالا رفتم با رسیدن به اتاق در رو باز کرد و منو به داخل اتاق کشید …
  • بیا تو تیام بیا بشین رو تخت …
  • دارم خفه میشم مینا !!
    روی تخت نشوندم کتم رو از تنم در آورد و گفت:
  • خوب شدی؟!
  • نه گرمه خیلی گرمه مینا !!
    آروم دکمه های پیراهنم رو باز کرد بهش نزدیک شدم دستم رو تو موهاش بردم و نفس عمیقی کشیدم …
  • هومم بوی توت فرنگی میده موهات …
    سرشو بالا آورد توی چشمام خیره شد و با لحن وسوسه انگیزی پرسید:
  • دوست داری؟!
  • هوممم خوبه یه بوی تحریک کننده دوست داشتنی!
    لبخند روی لبش نشست سرش رو آورد جلو و کنار گوشم گفت:
    میدونم چی دوست داری و آروم نفسش رو فوت کرد کنار گوشم قلقلکم اومد سرمو کمی عقب کشیدم اما مینا هم جلوتر اومد و به لاله گوشم گاز ریزی زد …
    داشتم از خود بیخود میشدم اما من از مینا متنفر بودم و دیگه نمیخاستمش اما اما …
    اما به خاطر اینکه مست بودم بیشتر از قبل تحریک میشدم مینا هم میدونست چطور دیونه ام کنه …
    لب هاشو روی لب هام گذاشت و دستش نوازش وار روی ماهیچه های شکمم میکشید …
    گرمم شده بود گرم گرم پیراهنم ‌رو در آوردم و اونور تر انداختم که …

نوشته: مهناز


👍 5
👎 0
1827 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

660932
2017-11-04 22:50:39 +0330 +0330
NA

کوبوندم لایک اولو واسه قلم بی نظیرت
خسته نباشی ناردونه

0 ❤️

661242
2017-11-07 10:27:21 +0330 +0330

این که داستان قشنگیه ولی چقدر خلوته این زیر ?
سکس نویسیت خوب بود هر چند انگار جنسیتت توی قصه تغییر کرد که در نوع خودش جالبه
در هر حال داستانت ارزش خوندن و لایکو داره
پیروز باشی

0 ❤️