غذا

1391/01/24

همین که وارد خانه شد بوی تند سوختگی بینی اش را پر کرد. عصبانی شد. لحظه ای از ذهنش گذشت:« خوبه اونقدر هم بهش سفارش کرده بودم ها!» صدای غرزدن مریم از آشپزخانه می آمد:« اه!..آخه این چیه دیگه؟…الان وقت سوختن بود؟…وای…الان مامان میاد!..»

با عصبانیت وارد آشپزخانه شد:« بازم که غذا رو سوزوندی؟»

مریم هول شد:« نه…نسوخته که…فقط…»

پرید وسط حرف مریم:« فقط جزغاله شده! آره میدونم این دفعه هم تقصیر گاز بود که خود به خود خاموش نشده!»

مریم با ناراحتی سرشو هنداخت پایین:« مامان! ببخشید!»

با عصبانیت داد کشید:« ببخشم؟ به همین راحتی؟…الان بابات میاد ناهار میخواد هم ببخشم؟…اون یه مثقال گوشتی که بابتش پول خون باباشونو گرفتن هم ببخشیم؟…نخود و لوبیاهایی که کیلو خدا تومنه هم باید ببخشم؟…»

مریم با ناراحتی با انگشتاش بازی میکرد وجرئت سر بلند کردن نداشت.

«…چه قدر چیز باید ببخشم!به نظرت این قدر سخاوتمندم؟!..(و بلند تر جیغ کشید)…تلفن چرا اینقدر اشغال بود؟…ده بار زنگ زدم که بگم زیر غذا رو خاموش کن ولی…(گوش مریم رو محکم به چنگ گرفت) تو خجالت نمیکشی؟ (پیچی به گوش مریم داد.مریم جیغی از روی درد کشید.)…فکر نمی کنی دیگه بزرگ شدی و باید یکم کمک کنی؟ (مریم از شدت درد گریه میکرد و ناله میزد اما مادرش گوشش را بیشتر پیچ داد)…جدا فکر کردی خدا اون فکتو دادی که فقط باهاش ور بزنی؟…(مریم زیر دست مادرش ضجه زد:« غلط کردم!»)…نه مثل اینکه با این چیزا نمیشه تو رو مجاب کرد که تلفن فقط برای کارای ضروریه!..(گوش سرخ شده مریم ول کرد و هولش داد از آشپزخانه بیرون.)…یالله توی اتاقت…تا بیام تکلیفمو باهات یکسره کنم!»

مریم هق هق کنان پا کشید سمت اتاقش تا حالا مادرشو این قدر عصبانی ندیده بود. قبلا وقتی غذا می سوزوند فقط یکم دعوا میکرد و دفعه پیش یکم توی اتاقش حبس کشید اما این دفعا…صدای مادرش را شنید:« مثل اینکه باید با بچه های امروزی هم مثل قدیما رفتار کرد بلکه آدم شدن…میدونم امروز چه جوری بهت حالی کنم بزرگ شدی!»

مریم همین طور که در اتاقش را میبست فکر کرد:« منظورش از این جمله چی بود؟!..نکنه…نه…مامان هیچوقت منو نمیزنه…»

@@@@@@@@

سه ربع گذشته بود. برنج را دم کرد و نگاهی به دیگ آبگوشت انداخت: هیچی از آبگوشتی که بار گذاشته بود سالم نمانده بود!به عصبانیتش اضافه شد:« چنان خدمتت برسم که دفعه دیگه غذا بهت سپردم از کنارش جم نخوری تا بپزه!» و از کشوی کابینت کفگیر چوبی را برداشت و رفت سمت اتاق مریم!

@@@@@@@@

گریه مریم بند آمده و با کلافگی روی تختش نشسته بود.منظور مادرش را نمی فهمید.می دانست پدربزرگ و مادربزرگش قدیم ها مادرش را اسپنک میکردند اما مادر مریم تا حالا انگشت هم به مریم نزده بود.فقط در حد گوش کشیدن و دادو بیداد کردن بود دعواهای مادرش.توی همین فکر ها بود که مادرش کفگیر به دست وارد شد. هول کرد،بلند شد و سلام کرد! مادرش پوزخندی زد:« هه!..به کی سلام میکنی به من یا کفگیر؟!» با شگفتی به مادرش نگاه کرد:« چی؟»

مادر صندلی کنار میز را برداشت و نزدیک تخت گذاشت و روی آن نشست:« تا حالا چند بار غذا سوزوندی؟»…مریم سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت که داد مادر تکانش داد:« مگه با تو نیستم؟…تا حالا چند بار غذا سوزوندی؟» آرام و با ترس و لرز گفت:« فکر کنم 5 بار!!!»

م:«مم…هر بارم با مهربونی و عصبانیت و دادو حبس ازت خواستم بیشتر دقت کنی درسته؟…» و خشم آلود به مریم خیره شد تا جواب مثبتش را بشنود.

مریم زمزمه وار گفت: « بله مامان!»

مادر همین طور که دست مریم و محکم گرفت و کشید سمت خودش گفت:« خوبه اینو قبول داری!..اما امروز میخوام به یک روش دیگه متوصل شم شاید این دیگه جواب بده تا دیگه بازیگوشی نکنی…( و هم زمان با حرف زدن پای چپش را گذاشت لبه تخت مریم و اورا روی پایش خم کرد!)…راستش دلم نمیاد خیلی سخت تنبیهت کنم اما دفعه دیگه بهت رحم نمیکنم…این دفعه به نسبت تنبیهی که مادرم وقتی کوچیک بودم برای سوزوندن غذا برام در نظر گرفت…هیچی برات در نظر نگرفتم!..( دامن مریم را زد بالا و باسنش را یکم بالا تر آورد!)…این قدر وول نخور!!!»

مریم که باور نشده بود که مادرش میخواهد اسپنکش کند ورجه ورجه میکرد تا خودش را از دستان مادر رها کند که با هشدار مادر کمی آرام شد!..«مامان…نه…اسپنک نه…خواهش میکنم…مثل همیشه تنبیهم کن…اما اسپنک نه…»

اما مادر بی توجه پاهای مریم را زیر پای راستش قرار داد و شورت سفیدش را تا آخر کشید پایین:

« …نــــــــــه…مــــــــــامـــــــــــــان…خـــــــــــواهـــــــــــــــش میکنم…لــــــــــــخـــــــــــت نه…(ضجه زد)…به خدا دیگه شیطنت نمیکنم…غلط کردم…!»

مریم خیلی ترسیده بود. او که حتی فکر کتک خوردن را هم نمیکرد حالا قرار بود لخت اسپنک شود داشت از ترس می لرزید!:«…مامان …تورو خدا…منو داری میترسونی…منو نزن…میمیرم…به خدا میمیرم…هق هق…!»

مادر با خونسردی گفت:« نه…چرا بمیری؟…من خیلی اینجوری کتک خوردم…میبینی که هنوز زندم!!!..تازه فکر کنم اینجوری بیشتر یادت میمونه که امانتدار خوبی باشی!»

کفگیر را برداشت و آرام به کپل های مریم ضربه زد:« مریم! میدونی که هیچ وقت دلم نمیخواست از تنبیه بدنی برای تو استفاده کنم…اما خودت مجبورم کردی!..اما حالا که قراره تنبیهت کنم به هیچ وجه ازش نمیگذرم هیچ و اگه با حرکت اضافه یا صحبت های بی معنی مانع از تنبیهت شدی به سختی جریمه ات هم میکنم!..خوب…فکر کنم 20 ضربه برات کافی باشه تا متوجه شی نباید این قدر بی خیال باشی…!»

آرام کفگیر را گذاشت روی کپل چپ مریم:« آماده ای؟…» واولین ضربه را خیلی محکم به باسن مریم کوبید:«(جیغ)…آیــــــــــــــــــــــــــــی…!» ضربه دوم کپل راست مریم را سورپرایز کرد!

-:«(جیغ)…وایــــــــــــــــــــــــــــی…!»

-:«(جیغ)…ووووویــــــــــــــــــــــــــــی…!»

-:«(جیغ)…آیــــــــــــــــــــــــــــی…نـــــــه…!»

-:«(جیغ)…هیــــــــــــــــــــــــــــی…درد داره…!»

-:«(جیغ)…آیــــــــــــــــــــــــــــی…میسوزه…مامانی!»

م:« مگه نمیگم وول نخور…میگم یا نمیگم؟!»و ضربه بعد محکم فرود آمد

-:«(جیغ)…وایــــــــــــــــــــــــــــی…غلط کردم…!»

-:«(جیغ)…ووووووویــــــــــــــــــــــــــــی…دیگه بازیگوشی نمیکنم…!»

م:« دلت جریمه میخواد آره؟…باشه…تکون بخور…!»

-:«(جیغ)…نـــــــــــه…آیــــــــــــــــــــــــــــی…!»

-:«(جیغ)…آخ!..کــــمــــک…مامانی میسوزه…به خدا راست میگم!..غلط کردم…!»

باسن مریم با دریافت 10 ضربه شدیدا قرمز شده بود و حرارت میزد. یک آن دلش سوخت اما…ضربه 11هم را محکمتر از ده تای قبلی به چپ کوباند:

« آره…بایدم بسوزه!..باید اون قدر بسوزه که یاد بگیری نباید دل مادرتو این قدر بسوزونی…!»

-:«(هق هق)…نـــــــــــه…غلط کردم…!»

-:«(ضجه)…ووووویــــــــــــــــــــــــــــی…!»

م:«…جریمه دوست داری؟…!»

-:«(جیغ)…ووووواااااااااااااااایــــــــــــــــــــــــــــی…نـــــــــــــه…!»

-:«(گریه)…مامانی آتیش گرفتم…نزن…!»

ضربه پانزدهم محکم پایین باسن مریم خورد:

«(ضجه)…سوختم مامانی …سوختم…!»

مادرهمین طور که ضربه بعدی را هم محکمتر از قبلی پایین باسن مریم می کوباند گفت:

«…بایدم بسوزی…تازه این کمته…باید مثل آبگوشتی که امروز سوزوندی…بسوزی…باید جزغاله شی مثل اون…( وضربه هفدهم را بالای باسن مریم خواباند!)

-:«(هق هق)…ووووویــــــــــــــــــــــــــــی…!»

-:«(جیغ)نــــــــــــــه…ووووواااااااااااااااایــــــــــــــــــــــــــــی…!»

کپل های مریم رگه رگه شده بوند.مریم دیگر نمی توانست آرام باشد…بشدت وول میخورد تا شاید بتواند از زیر دست بیرحم مادر فرار کند. بالاهره ضربه آخر محکمتر از همه روی کپل راستش فرود آمد.

-:«(جیغ)…آآآآآآآآآآآآآآآآیــــــــــــــــــــــــــــی…مــــــــٌردم مامانی…!»

تما صورت مریم اشک شده بود. باسنش بشدت قرمز شده بود و جزجز میکرد. خدا خدا میکرد تنبیهش تمام شده باشد اما مادر با بی رحمی گفت:

«یادته که گفتم حرکت اضافه باعث میشه جریمه ات کنم؟»

-:«(جیغ)…نــــــــــــه…خواهش میکنم…دیگه نمیتونم تحمل کنم…مامانی…نــه!»

اما مادر کفگیر را بلند کرد:

« من جدی گفتم جریمه ات میکنم…میخواستی جدی بگیریش و تکون نخوری اینقدر!..پس ده ضربه دیگه هم نوشجان میکنی!..»

(شترق)

-:«نـــــــــــــــــــــــه…آآآآآآآآآآآآآآآآیــــــــــــــــــــــــــــی…!»

شترق…

-:«(هق هق)…ووووویــــــــــــــــــــــــــــی…دیگه نه…!»

ضربه سوم خیلی محکم بالای ران و زیر کپل راست خورد

-:«(هق هق)…خوردم مامانی…ووووویــــــــــــــــــــــــــــی…نزن…!»

ضربه چهارم محکمتر از قبلی زیر کپل چپ خورد:

م:« مگه صد دفعه نگفتم درست حرف بزن؟…ها؟!»

باسن مریم صورتی شده بود و بعضی از قسمت هایش به کبودی میزد. با اینکه مریم تلاش میکرد تکان نخورد اما باز هم با هر ضربه از شدت درد به خودش میپیچید.

-:« درد داره…غلط کردم…مامان…تو رو خدا…تو که این قدر بد اخلاق نبودی…وواایی…مامانی…التماست میکنم…!»

م:« میدونم درد داره… تا تو باشی دیگه از این ببعد حواستو جمع کنی…تو با عث شدی بد اخلاق شم…پس باید جزاشم ببینی…(شـــــــــــــــتـــــــــــــــــرق)»

بالاخره ضربات جریمه هم تمام شد. مریم با صدای بلند گریه و التماس می کرد. دستها و پا هایش از دو طرف پای مادرش آویزان بودند. احساس میکرد مادرش هنوز دارد ضربه میزند. باسنش بشدت می سوخت. مادرتا گریه مریم آرام تر شود کمی استراحت کرد بعد در حالی که به مریم کمک میکرد که از روی پایش بلند شود گفت:

« امیدوارم درس خوبی برات بوده باشد که دیگه بخاطربازیگوشی خراب کاری نکنی!..مریم!باورکن یکبار دیگه غذا یا هر چیزی رو بهت سپردم را سوخته وخراب تحویلم بدی، بدتر از امروز تنبیهت می کنم…خوب دیگه الان بابات میاد دیگه!..دوست ندارم صدای گریه اتو بشنوه!..حالا بلند شو برو توی تختت…»

و آرام کمک مریم کرد که دمر روی تختش بخوابد:

م:« امروز حق ناهار خوردن نداری چون غذاتو سوزوندی!!!..صداتم در نمیاد که بابات ناراحت نشه!»

واز اتاق مریم رفت بیرون. مریم هق هق کنان سرش را برگرداند تا از احوال باسنش با خبر شود! که با دیدن باسن سرخ و کبود شده اش شوکه شد و به خودش قول داد دیگر کاری نکند که باعث کتک خوردنش شود!

نوشته:‌ روشنک


👍 2
👎 0
98728 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

316603
2012-04-12 23:51:43 +0430 +0430
NA

واقعا کیری اینا چبه میذارین داستان سکسی بخونیم یا درس اشپزی بگیریم

0 ❤️

316605
2012-04-13 00:28:28 +0430 +0430
NA

اين داستان چه ربطي به سكس داشت؟؟؟
سايت شهواني داره از مسير اصليش دور ميشه!
اينجا كه سازمان حمايت از حقوق كودكان نيست!!!

0 ❤️

316606
2012-04-13 06:10:17 +0430 +0430
NA

:Sp divane

0 ❤️

316607
2012-04-13 06:46:21 +0430 +0430
NA

امیدوارم هرچه زودتر شفا پیدا کنی مخصوصآ اون سامان شایگان احمق که کس لیسی این دیوانرو میکنه.

0 ❤️

316608
2012-04-13 06:47:37 +0430 +0430

چون توی داستات اسم باسن وجود داشت، احساس کردی که باس توی یه سایت سکسی بزاری؟!! ادمین محترم هم انگار داستانها رو خودش اصلا نمیخونه و هر شر و وری رو میاد میزاره اینجا… تف

0 ❤️

316609
2012-04-13 07:17:35 +0430 +0430
NA

دقیقأ کپی داستان چند روز پیش بود فقط بجای پدره اینبار مادره تنبیه میکرد . برس هم تبدیل شده بود به کفگیر . در کل خیلی چرت بود .

0 ❤️

316610
2012-04-13 08:27:14 +0430 +0430
NA

روشنک تو چه ادم عجیب قریبی هستی؟
از اون طرف کون لقت میشینی پایه نت اونم شیش ساعت و بعدش 360هزار تومن واستون پول قبض تلفن میاد و پشبندش 100ضربه دره کونی از پدر از سمت دیگه عرضه درست کردن یه ابگوشت روهم نداری و 10ضربه کفگیر هم از مادرت نوش جان میکنی من با کمی درنگ در مورد داستانت به نتایج زیر میرسم لطفا خودت بیا یکیشونو انتخاب کن:

اول اینکه تویه ادمی هستی که از ازار دیدن توسط دیگران لذت میبری و فقط اومدی ماژوخیسم رو تو سایت تبلیغ کنی تا در اینده این ایده هم مثل بقیه ایده هایه کثیف قلم به مزدایه فراماسون مثل ایده سکس ضربدری یا محارم یا سکس با یه ادم متاهل اپیدمی بشه و هیچ حدو مرزی برایه سکس وجود نداشته باشه
یا این که تو بازم همون قلم به مزدی هستی که بهش اشاره کردم ولی هدفت اینه که ارزش والایه انسانی مادر و پدر رو تو جامعه زیر سوال ببری از اون جا که انجمن هایه فراماسون باید خدا رو در نزد مردم بی ارزش و سپس انکار کنن تا بتونن در نهایت خدایه خودشون
یعنی لوسیفر رو سر کار بیارن کمکم از بارزش ترین چیزا مثل سکس با والدین برادر خواهر داستان بنویسن اگه تونستن کسی رو نسبت به این ها بی غیرت کنن خیلی راحت میتونن خدا رو از اعماق وجود خواننده هایه داستاناشون پاک کنن ودر نهایت فرد به همون منجلابی کشیده میشه که خودتون بهتر میدونین البته ممکنه من رو بعضی ها تو زمینه داستان سکس محارم و ضربدری تندرو بدونن ولی خودشون تاثیرات این داستانارو شاید کمه کم تا چند سال اینده تو جامعه مشاهده کنن
به هر حال این نظر شخصیمه و اصراری بر تحمیلش بر این داستان ندارم و فقط کافیه خودتون لحظه ای درنگ کنین و بیاندیشین از کجا اومدین در کجا و چه جایگاهی قرار دارین و میخواین در اینده چی بشین
پس متوجه خواهید شد بر خلاف نظر خانوم****سکس فقط یه بخشی از زندگیه و زندگی یه بخشی از سکس نیست

0 ❤️

316611
2012-04-13 09:47:30 +0430 +0430
NA

حیف شد من روانشناس نیستم

0 ❤️

316612
2012-04-13 10:17:35 +0430 +0430
NA

:davie:
میوردی من با چوب شریعتم ادبش میکردم
ولی خب واسه همین داستان هم زحمت کشیده شده
مرسی
;)

0 ❤️

316614
2012-04-13 11:14:57 +0430 +0430
NA

سلام همینجا از مدیر سایت گلگی کنم که هر دیوسی میاد داستان میزنه و همه بچه های شهوانی رو به کیرش میگیره رو داستانش رو ثبت میکنه.
آخه کیرم تو کس خواهر و مادرت دیوس مادرجنده مگه این عین داستان “کمربند” 3 روز پیش نبود که جای بابا رو مامان جندت عوض کردی.
بخدا یکاری میکنن هرکی هم رات مینویسه باور نکنی.آخه روشنک مادرجنده کیرم همه بچه هایی که با امید این داستان رو خوندن تو روح هرچی مرده داری و هفت جدآبادت مگه ما مسخره توییم مادرجنده کوسکش دیوس.معلومه مامانت میره کاسبی و یه تخم سگ مثل تو اورده.
دیگه داستان نمیخونم

0 ❤️

316615
2012-04-13 13:59:45 +0430 +0430
NA

چه قدر مازوخیست زیاده، یعنی واقعا کسی لذت هم می بره. عزیزم تو باید درمان شی.

0 ❤️

316616
2012-04-13 14:22:06 +0430 +0430
NA

آقای angry birds
با شما کاملا هم عقیده هستم،یعنی میخواستم همین نظر شما رو بعد از خوندن داستان بنویسم که دیدم شما زحمتش رو کشیدی،دوستان عزیز اگه یه کم تامل کنند،متوجه این وضع نابسامان داستان ها میشن،توی 80%داستان ها یه هدف خاصی دنبال میشه،که توی یک یا دو داستان به وقوع نمی پیونده،بلکه در درازمدت تاثیر خودش رو میذاره،مثل همین داستان های سکس با محارم و زن های شوهردار،مخصوصا برای کاربرانی که زیر سن 18سال هستند و با نویسنده قاچاقی وارد سایت شدند و ممکنه همزاد پنداری کنند،
با توجه به این که این دو داستان(غذا و کمربند) با این موضوع تابه حال دیده نشده بود و طی این فاصله کم نسبت به هم تو سایت قرار گرفته،واحتمالا باز هم شاهد اون باشیم،نشان از سیاست جدیدی داره که به قول دوست عزیزم تخریب حرمت و ارزش پدر و مادر در ذهن خواننده است،اگر جز این است آیا چنین داستان هایی با این موضوع هیچ ربطی به یک سایت سکسی داره؟مگه داستان بدون خوندن تو سایت قرار میگیره؟ همین چیزا شده که مکسمهونی هم دیگه نمیاد!

0 ❤️

316617
2012-04-13 19:47:37 +0430 +0430

کلاس آشپزی یه خوبی بود…
حال فحش دادن ندارم…برو حال کن

0 ❤️

316618
2012-04-14 01:00:17 +0430 +0430
NA

ارزش نظر گذاشتن نداشت اقاي ادمين بيشتر دقت كن گلابي شكنجهتو اين سايت جايي نداره

0 ❤️

316620
2012-04-14 03:14:56 +0430 +0430
NA

کس ننه ی کیری با این داستان تخمیت.بعد می گن زنا چرا جنده میشن.خب مادری که همچین گهی بخوره باید به زور گاییدش…

0 ❤️

316621
2012-04-14 03:30:50 +0430 +0430

روشنک خانوم !
تشخیص من برای شما مازوخیزم شخصی حاد ( 2 ساعت می شینی داستان می نویسی یا به عبارتی چرت نویسی می کنی) و سادیسم اجتماعی ( ملت شق کرده رو سر کار می ذاری )
بیا مطبم تا خودم با دارو های نوین بکنمت .
امیدوارم بهتر بشی

0 ❤️

316622
2012-04-14 12:40:16 +0430 +0430
NA

همه این جمله رو توی صفحه اول سایت دیدین
تجاوز به حریم خصوصی مردم، سکس با کودکان، سوءاستفاده ی جنسی، راسیسم، هموفوبی و نقض حقوق مولفان جایی در این سایت ندارند.
برای اولین بار می خوام فحش بدم .
آخه ادمین کس مغز،نفهم،بیشعور،اسم این عمل رو غیر از کودک آزاری چی می شه گذاشت ؟؟؟

0 ❤️

316624
2012-04-14 15:33:37 +0430 +0430
NA

حالا نمیشد اسپنک نوشتنت رو مینوشتی در کونی خوردن!! کس مشنگ !!خوبه واله !این شد داستان سکسی ؟
نکنه چون شورت سفید خانم رو کشید پائین همه حشری میشن وآخ وجون وای آبم راه افتاد راه میندازیم ؟
میگم پیشنهاد بدم بریم اون منار جنبان رو از اصفهانی ها اجاره کنیم بیاریم اینجا برای حواله کردن تو ایل وتبار این کس مشنگهایی که دست میندازند!!!کیر تو دماغ وحلق گوشتون …اصلا دهن هر چی فلسطینیه وحزب اله لبنان وگاییدم…خوبه!!! چه ربطی داشت؟ اصلا خار اسد وگاییدم با حامیش !! اینم ربطش.

0 ❤️

316625
2012-04-14 16:30:52 +0430 +0430
NA

سلامون علیکم
بنده هم موافقم و معتقدم این کس شعرا همش کار یکنفره که میخواد اعصاب مخاطبین و کاربرای دیگرو به هم بریزه ولی کور خونده
ما هستیم هوا سرده درو بستیم
السلامون علیکم و رحمته الله و برکاته

0 ❤️

316626
2012-04-14 20:46:32 +0430 +0430
NA

سلام به همه كاربراى عزيز و لعنت به مردم آزار حالا خودتون تشخيص بديد كه مردم آزار كيه؟اونيكه اين مزخرفات رو ميذاره اينجا بعنوان داستان سكسى،يا نويسنده اين مثلا داستان يا پدر و مادر دختر كتك خورده يا همه شون با هم؟شما هم موافقيد؟

0 ❤️

316627
2012-04-15 15:28:22 +0430 +0430
NA

تنبيه بعديت اينه كه اگه يه بار ديگه بنويسي به ماماني جونت ميگم دسته كفگيرو تا ته بكونه تو كونت.

0 ❤️

316628
2012-04-15 17:02:27 +0430 +0430

اين داستان ميتونست داستان خوبي باشه… ولي به نظر مياد اصلا متوجه نشدي که اينجا همه دوست دارن داستان هاي سکسي بخونن نه رمان اجتماعي …

0 ❤️