غرق عشق (۱)

1396/04/07

این داستان نخستین داستان نویسنده بوده، واقعیت نداشته و چیزی بیشتر از ترشحات ذهنی یک مغز بیمار نیست.
- نویسنده


خود را هنگامی دریافتم که غرق بوسه های بی تمام او بودم، خیره به تمامی شکاف ها و قوس های بدن من، در تکاپوی یافتن مناطق تحریک آمیز بدن من و تحریک آنها (بر خلاف مردانی که بی توجه از آنها میگذرند!)
این اولین برخورد همجنس خواهانه من بود، پاسخی برای تمامی آن حس هایی که در طول سال های تولد من در مدارس تفکیک جنسیتی شده تا در دانشگاه با ذهن های مریضی که به دنبال دفع شهوت عقده شده خود در طی این سال ها بودند تکذیب شده بود…

تقریباً وقتی به نوک سینه های من رسید، چیزی به ارضا شدن من نمانده بود… بوسه های او از دهان من شروع، به گوش ها و گردن من می رسید و در بر روی سینه ها انتها می یافت. خود را یافتم که در حال فشردن او در بغل خود بودم… اولین بار در کل 23سال عمری که از خدا گرفته بودم خود را اینقدر خوش بخت و خوش اقبال می دیدم… او را از ته دل میخواستم…

شب دخترانه… دو دختر تازه فارغ التحصیل شده از دانشگاه… بدون هیچ نرینگی و صدای مردانه ای، دو صدای ممتد و موازای نازک!

اسم او سارا بود، از 3 سالی که بعد از کاردانی به آن دانشگاه انتقال یافته بودم و او را شناختم میگذشت… هر دو در رشته معماری درس میخوانیم، دو هم کلاسی هم سن و سال که کم کم علاقه هایشان به یکدیگر زبان زد همه خاص و عام شده بود… کسی نبود که داستان این دو را نداند!

بدنش غرق بوی مست کننده الکل بود، یادم نیست دقیقاً چند پیک را با هم شرط بسته بودیم… وقتی توان تجزیه و تحلیل داشتم خود را در این مکان و زمان یافتم! لباس هایش به طرز ناشیانه ای جر خورده بود، انگار او نیز در حال و هوای خود نبود! مثل من…

فیلم ماز جبرانی همان کمدین ایرانی آمریکایی را برای امشب تدارک دیده بودم. به همرای پیتزایی که ایرانی ها آن را ایتالیایی می نامیدند! ولی از زمین تا آسمان با آنهایی که من در سفر چند روزه هم به ایتالیا چشیده بودم فرق داشت… یک بطری شراب که چیزی از آن باقی نمانده بود!

نگرانش شده بودم، یک ساعت از اخرین تماس تلفنی من به او گذشته بود، قرار ما پارک تنیس کرج… بیش از 20 میس کال! 10 پیامک بی پاسخ!! موهایی وز خورده که مانند دیوانه ها با آنها ور میرفتم… مغزی بیمار که از مرگ او تا گیر کردن در ترافیک سنگین را به ذهن من می آورد!
بالاخره رسید! بی خیال دنیا با همان مانتوی کزایی همیشگی - آدم با خود فکر می کرد آن دخترک جز آن مانتو چیز دیگری برای پوشاندن خود ندارد! - شروع کردم به داد زدن بر سر او ولی او با کمال خون سردی به من نزدیک می شد… بر سر او فریاد زدم که ناگهان لب هایش را به لب هایم نزدیک کرد و خود را به آنها گره زد… آن دخترک دیوانه در پارک به آن شلوغی! به راستی در ذهن او چه میگذشت؟

او را سوار بر ماشینم کردم؛ پیش به سوی آن خانه آپارتمان 2خوابه کزایی ای که خانواده ام صرفاً برای مدت زمان دانشجوییم اجاره کرده بودند… چه استفاده بهینه ای!

شراب را از آشپزخانه برداشتم و به سمتش حرکت کردم، دیوانه معلوم نبود چقدر در خانه قبل از دیدن من نوشیده… حکایتمان شده بود نوش دارو بعد از مرگ سحراب!
با او شرط بستم، یک پیک… دو پیک… سه پیک. چهار پیک! پنج پیک!! شش پیک!!! تمامی نداشت… معلوم نیست در ذهن آن دخترک چه میگذشت که حتی از نوشیدن خسته نمیشد.
“سلام سوگند خانم!” - آن را گفت و بعد دوباره به لب های من حمله کرد. بالاخره مطمئن شدم که امروز او لال نیست و برای آن زبان تندش مشکلی به وجود نیامده!

شروع کرد به چشم غره رفتن و گاز گرفتن لب هایش، معلوم نبود که چه برنامه ای برای من بدبخت چیده که اینقدر مرموزانه برخورد می کند…
به گردن من تکیه داد و با موهایم شروع به بازی کردن کرد، دستش به چشمان گریان من خورد ولی به روی خود نیاورد، فکر کنم انگشت خیسش را در دهانش فرو کرد، آن لعنتی حتی از اشک آدم هم نمیگذشت!
مغزم به طور کامل قفل شد و انگار هیچ دستوری به من نمی داد، انگار خود را در اختیار او قرار داده بودم و منتظر اعمالش بودم.
“چرا اینقدر به لب های من علاقه دارد؟ آیا اجازه دادن من به او به معنای چراغ سبز نشان دادن من برای انجام دادن اهدافش بود؟”
نمی دانم! فقط انگار منتظر بودم…

به من نزدیک شد، ضربان قلبم سریع تر و نفس هایم تند تر شد. به معنای واقعی میتوانست فهمید که او مرا میخواهد و من میخواهم برای او باشم! چه معادله‌ی ساده ای… چشمانم را بستم و باز هم منتظر ماندم.
“چشمانت را از من ندزد بچه! من به آنها وابسته شدم.” - آن را گفت و دستش را روی ران من قرار داد و شروع به نوازش من کرد. چشمانم را باز کردم و به او خیره شدم.
“آفرین بچه‌ی خوب! حالا شدی بچه آدمیزاد! فکر کنم امشب تنهاییمون یه حکمتی داره ها، نظرت چیه؟”

میتوانستم جریان خون را در کل بدنم حس کنم… انگار به بعد چهارم وارد شده بودم!
خود را یافتم! من منتظر لب هایش بودم! منتظر آن لعل های شیرین و آبدارش که بر روی لب های خودم حسشان کنم… میخواستم در او شیرجه بزنم و شنا کنم…

“آیا کارمون درسته؟ من اشتباه نمیکنم؟ اینا اشتباه نیست؟ چی میشه اگه همش یه اشتباه باشه؟” - فکر هایی که مغز من را حتی یک لحظه هم امان نمی داد. یاد آهنگی افتادم که در ماشین با هم گوش می دادیم! او عاشق بهرام نورائی بود و من هم بیشتر از او عاشق آن آهنگ او… زنده باد اشتباه خوب من!

“خب کجای کار بودیم؟” - به من نگاه کرد و خندید!
“آها، میخواستم ببوسمت!” - به سمت من حمله ور شد و چانه من را با آن دست های ظریفش گرفت و لب هایش را روی لب هایم قرار داد. چشمانم را بستم و خود را در اختیارش گذاشتم…

**** ادامه خواهد داشت…

نوشته: WaRH


👍 4
👎 2
961 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

636684
2017-06-28 20:59:48 +0430 +0430

تو اگر بتوانی نوع نوشتنت را اینگونه که هست نوشتن نکنی و آنگونه که باید باشد نوشتن کنی شاید بتوانی کور سویی از امید بیابی والبته سحراب میشود سحر که آبش پاچیده شده است اینجا بدور از آن پیتزاهایی که پیزا نوشته میشود آنجا… ما مینویسیم سهراب…
آری…

1 ❤️

636688
2017-06-28 21:10:19 +0430 +0430

یه جورایی بی سر و ته بود
خوب نبود
واقعا همونطور که نویسنده گفت،مثل ترشحات یک ذهن بیمار بود.
یا شاید هم من چیز زیادی دستگیرم نشد از داستانت

0 ❤️

636718
2017-06-28 22:00:29 +0430 +0430

در لغت نامه‌ی دهخدا و در شاهنامه به غلط سهراب نوشتن در حالی که نویسنده‌ی محترم بر ما منت نهاده و بی هیچ چشم داشتی املای درست نوشتن**** سحراب ****را برایمان نشان دادند.خدای را سپاس

0 ❤️

636722
2017-06-28 22:09:03 +0430 +0430

وتا یادمان نرفته باز سپاس گوییم از این نویسنده‌ی معاصر پارسی که باز لطفشان شامل حال ما شده که با ایشان آشنا گشتیم چرا که املای درست کذایی را بر این تشنگان دانش وعلم نشان دادند که باید اینگونه نوشت کزایی

0 ❤️

636738
2017-06-28 23:27:24 +0430 +0430

راوی داستان یک‌بار یا بیشتر عوض شد…
غلط املایی داشتین که دوستان متذکر شدن…
کاش دیالوگ هارو ادبی نمی‌نوشتین…:)
میتونست خیلی بهتر باشه…اما بدم نبود…من لایک میکنم تا انرژی بگیرین ?

0 ❤️

636988
2017-06-30 07:20:22 +0430 +0430

داستانتون قشنگه استعاره و تشبیه های فوق العاده توش هست و دیالوگای قوی و موثر در روند قصه … هر چند خیلی کتابی و رسمی
یه قاچ خوب از لحظات نزدیک شدن دو. دلداده
با کلی آب و تاب !
چون قراره قسمت دومشو بنویسین نقد نهایی بمونه واسه اون هنگام
فقط لطفا اینقدر عصا قورت داده ننویسین کمی کوچه بازاری تر داستانتونو طبیعی تر و جذاب تر میکنه
لایک

0 ❤️