غیر منتظره (۳)

1400/05/10

...قسمت قبل

بابت تاخیری که تو ارسال قسمت جدید رخ داد عذر میخوام
کل نوت هام رو اشتباها حذف کردم و مجبور شدم دوباره از اول بنویسم
*******
فرداش پدرام پیامم رو جواب داد و موافقت کرد
و گفت باید یه سری لوازم تهیه کنم و آدرس داد که از کجا بخرم
جمعه دو هفته بعدش هم رفتیم توچال و منو با دوستاش اشنا کرد،همه دوستاش مثه خودش آدم حسابی و تعدادشون ۸ نفر بود که از یه اکیپ سی نفره باقی مونده بودن،پدرام منو دختر خاله ای که مثل خوهر براش عزیزه معرفی کرد و‌ من رو از افکاری که داشتم نا امید کرد اما همه دوستاش با مهربونی تحویلم گرفتن و حتی به خاطر من که تنفسم چندان خوب نبود خیلی بالا نرفتن،تو جمع دوستاش یه پسری بود به نام ایمان که گاهی ام دکتر صداش میزدن و من فهمیدم دانشجوی دکترای فیزیولوژیه،تو مسیر چندین بار اومد کنارم و بهم یه سری راهکار برای بالا رفتن امادگی جسمانی ام داد
اون روز واقعا بهم خوش گذشت انقدر که حتی برام مهم نبود تو رابطه ام با پدرام هیچ پیش روی ای نکردم یا اینکه بپاهای بابا همچنان دنبالمون بودن،
و تقریبا تابلو شده بودم و پدرام هم فهمیده بود،دیدم اینجوری نمیشه،یه روز رفتم شرکتش و رک و راست همه چیو بهش گفتم،گفتم همجنسگرا نیستم و فقط نمیخوام به سرنوشت خواهرم دچار شم،بعد حرفام بهم براق شد که تو لیاقت مردایی مثه شوهرخواهرات رو‌ نداری،منم بهش گفتم اره من لیاقت مردی رو‌ ندارم که مثه شوهر سولماز یه زن خراب رو صیغه کنم و هفته ای سه بار برم خونه اش،یا مثه شوهر سمیرا به خواهر زن خودم نظر داشته باشم،
انقدر این حرفا براش گرون تموم شد که بهم گفت از جلو چشماش گم شم تا نکشتتم،اما بعد از اون کم کم فشار رو از روم برداشت،حتی فهمیدم پا پی مادرم شده که ببینه منظور من از نظر داشتن محمدرضا چی بوده اما من نم پس ندادم
مامان بهش گفته بود با پدرام میرم و میام
و بعدها فهمیدم به پدرام زنگ زده بود و حسابی
گربه رو‌ دم حجله کشته بود که مراقب من باشه و دست از پا خطا نکنه،
خیلی زود متوجه شدم از پدرام توقع “شب زده” داشتن کار اشتباهیه،اون همچنان پسر خاله محجوب و جدی من،‌و تقریبا غیر قابل نفوذ بود
باشگاه ثبت نام کردم و چون دلم میخواست تو اکیپشون بمونم ورزش رو جدی شروع کردم،سه چهار ماه هر هفته جمعه ها کوه میرفتیم و من خیلی زود تونستم خودمو وفق بدم و باهاشون همگام بشم،تو گرو نمیتونستم رفتار خاصی با پدرام داشته باشم،
چندین بار هم که تو شرایط مختلف دستمو گرفته بود به محض اینکه مسیر هموار میشد دستمو رها میکرد،
ایمان تشویقم کرد که برای ارشد به جای اپیدميولوژی،فیزیولوژی شرکت کنم و کتابهاشم بهم داد،با نزدیک شدن به کنکور هم تو گروه و پی وی مدام از پیشرفتم میپرسید و سوالاتمو جواب ميداد،این اواخر متوجه میشدم که پدرام چندان خوشش نمیاد من و ایمان با هم شوخی میکنیم و همین یه بارقه هایی رو تو دلم روشن میکرد،
خوشبختانه بابام هم همچنان ولم کرده بود و محل سگ نمیداد،
یه ماه مونده به کنکور دیگه باهاشون کوه نرفتم،چون فشرده درس میخوندم اما پدرام گاهی
حالمو میپرسید و منم به حرفش میگرفتم
خوبیش این بود که چون از علائقش خبر داشتم میتونستم به وجد بیارمش،وهمین کنجکاوش میکرد که بیشتر باهام حرف بزنه،
داشتم عاشقش میشدم و اینبار “شب زده” نبود
خود پدرام بود
البته گاهی ام به سرم میزد همه چیو بهش بگم اما میدونستم اینکار فایده ای نداره،باید میذاشتم رابطه واقعی مون مثل همون رابطه مجازی به مرور شکل بگیره،
وقتی كنكور رو دادم و تو‌ گروه اعلام کردم این‌ هفته كوه میام،ایمان نوشت ساغر اگه وسیله نداری بیام دنبالت،و همون لحظه پدرام تو گروه نوشت
ساغر و من میارم پنجشنبه خونه ما دعوتن و از اینجا میايم،چشمام گرد شد چون اصلا همچین قراری نداشتیم،صبر کردم تا خودش توضیح بده،اومد پی ویم و ضمن عذرخواهی گفت چون شرایط و سختگیری های بابامو میشناسه بهتره همچین پیشنهادایی رو قبول نکنم،منم با اینکه خوشحال بودم اما بهش گفتم اجازه بده در این باره خودم تصمیم بگیرم،نمیخواستم سایه سیاه بابا همه جوره روی زندگیم باشه، و حس کردم ناراحت شد
اون روز ایمان مترصد این بود که دورم خلوت شه تو یه فرصت مناسب خودشو بهم رسوند و شروع کرد باهام حرف زدن و گفت حالا که راحت شدی و دیگه فکرت درگیر نیست،میخوام ازت خواهش کنم یه فرصت به من بدی تا با هم بیشتر اشنا بشیم،من واقعا ازت خوشم میاد، تو یه دختر کاملی و فکر میکنم اینده ی رو به رومون روشن باشه
تعجب نکردم،ینی با رفتاراش حدس میزدم که همچین خواسته ای داشته باشه
+ممنون از تعریفت،من برات احترام زیادی قائلم و
و معتقدم هر ادمی برای شروع یه رابطه باید تمام خودش رو بذاره اما من هنوز جایی بین گذشته و اینده درگیرم و نمیخوام این وسط نفر دومی قربانی بشه،چون حق هر ادمیه که عشق رو کامل و واقعی و نه فرمایشی تجربه کنه،تو استحقاقت بیشتر از اینه که کسی فقط با نیمی از وجودش تو رو دوست داشته باشه
ایمان اصرار کرد و وقتی دید روی حرفم مصرم بهم گفت منتظرم میمونه تا درگیری هام حل بشه
+برای همین بهت به قاطیعیت میگم “نه”،چون آدمی که بین هوا و زمین معلقه هم ممکنه نجات پیدا کنه و بکشنش بالا،هم ممکنه سقوط کنه و بیوفته زمین،من نمیخوام تو گزینه بعد از سقوط من باشی،اما دلم میخواد همیشه دوست و استاد من بمونی چون دوستیت واسم واقعا با ارزشه

همینجوری که حرف میزدیم رسیدیم به استراحتگاه و اطراق کردیم
اما پدرام روی سنگ نشسته بود و مدت طولانی به جایی خیره بود،رفتم کنارش
-حالا مگه چی توش بود انقدر ناراحتی؟
+تو چی؟
-کشتیات!
بر‌ و بر نگام کرد
-ایمان باهات حرف زد؟
راحت گفتم آره،با توام حرف زده بود؟
-از من اجازه گرفت
+خیلی تو نقش داداشی من فرو رفتی!
_ایمان پسر خوبیه،من سالهاست میشناسمش،خوشبختت میکنه
+پس خدا اول به خانواده اش بعدم به دختر خوشبخت بعدی ببخشدش!
تعجب کرد و گفت ینی چی؟
از جا بلند شدم و گفتم برای من ایمان یه دوست و همنورد خوبه،تصمیم ندارم جایگاهش رو‌ ارتقا بدم
راهمو کشیدم برم که مچ دستمو گرفت و چسبید
+:چرا؟
تیز نگاش کردم و هیچی نگفتم
دوباره پرسید چرا بهش جواب رد دادی ساغر؟‌
به طعنه گفتم
اخه نمیخوام داداشی مهربونمو ناراحت کنم و پوزخندی حواله اش کردم!
پدرام تا اخر روز کلافه بود،میخندید و تو‌ بحث شرکت میکرد اما مدام نگاه سنگینشو رو خودم حس میکردم
منم نگاش نمیکردم که شاید بفهمه از این همه یوبسیش ناراحتم
هفته بعدش خورد تو تعطیلی و همه بچه ها اعلام کردن اکثرا مسافرتن و کوه کنسله
پدرام اومد پی وی و گفت اگر پایه باشی دو تایی بریم کلکچال،موافقت کردم
*******
وقتی بالا رفتیم تازه خورشید در اومده بود،پرنده تو‌ کوه پر نمیزد و همه جا سکوت مطلق بود ،
نشستم به پدرام زل زدم که داشت وسایلو جا به جا میکرد
+پدرام،میشه تا قبل از اینکه خورشید بیاد وسط اسمون چند تا عکس از من بگیری؟
-الان میام بذار زیراندازو پهن کنم
و من همونجور که پشت پدرام بهم بود یکم ازش دور شدم و طی یه حرکت عجیب و بی فکر زیپ سویی شرت بلندمو باز کردم و درش اووردم،نیم تنه ورزشی که سینه هام توش حسابی جا افتاده بود رو جا به جا کردم و استینای سویی شرت رو به کمرم بستم،موهای بلندم رو از پشت کلاه رد کردم و روی یه صخره نشستم،
تو این مدت بخاطر وزنه هایی که میزدم عضلاتم کم کم داشت خودشو نشون میداد
پدرام صدام زد تا کمکش کنم دستاشو بشوره که با دیدن من خشکش زد،هاج و واج با لبایی که باز مونده بود نگاهم کرد و من همه وجودم محظوظ از این لذت دیده شدن بود،خودشو جمع کرد و نگاهشو گرفت و در سکوت مطلق دوربینشو دراوورد و اومد جلو،شروع کردن عکس گرفتن،حتی بر خلاف همیشه بهم ژست نمیداد و خودم تغییر وضعیت میدادم،اخرین تیر رو وقتی زدم که موهامو باز کردم و سرمو بردم پایین و ازش خواستم وقتی میام بالا و‌ موهام پریشون میشه ازم عکس بگیره،
پدرام ساکت فقط عکس میگرفت
وقتی ازش تشکر کردم فقط سرشو تکون داد
موقعی که میخواستم از صخره بیام پایین دستشو به کمک طلبیدم،اما اون به جای اینکه دستمو بگیره تلاش کرد بیاد پیش من
اومد بالا و کنارم وایساد
هر دو به طلوع خورشید نگاه میکردیم و بادی که موهای منو به سمت اون میبرد
یهو برگشت به طرفم،موهامو از روی صورتم کنار زد و با یه حرکت منو کشید سمت خودش،
دستش که دور کمرم نشست تنفسم نامنظم شد،
زل زد بهم و لباشو رسوند به لبام،زمان متوقف شد واسم و سرم گیج رفت،بوسه اش نرم و کوتاه بود
لب که باز کرد صداش بم و گرفته بود:تو بردی،نتونستم ازت بگذرم،اما نمیخوامم زندگیه تویی که انقدر دوستت دارم رو خراب کنم!
اینبار من بودم که جلو رفتم‌‌ و لبامو رو لباش گذاشتم،لب پایینشو به دندون گرفتم و لبامون تو جای درستش قرار گرفت،بیشتر منو به خودش فشرد و لبامو با شدت بیشتری مکید
دقیقا توی اوج پیچیدنمون و وقتی حسابی خیس شده بودم از خودم جداش کردم و با یه حرکت از صخره اومدم پایین و نشستم رو زیر انداز
وضعيت بينمون عادی نبود و من و پدرام بیشتر وقتمون به سکوت گذاشت
مزه لباش زیر دندونم رفته بود و حسابی خیس بودم و دلم میخواست همونجا بخوابم و لنگامو بدم هوا!
این اعتراف نصفه و نیمه برای من کافی بود اما فهمیدم که پدرام میترسه،نمیدونستم از بابام میترسه یا ترس داره مثه قبلی ولش کنم
یکم بعد انقدر چشمام پر از خواب بود كه كوله مو زير سرم گذاشتم و به حالت نشسته سرمو بهش تکیه دادم،اما جاي سرم سفت و بد بود ،اصلا نميشد خوابيد
همينجورى كلافه سرمو تكون ميدادم و جا به جا ميكردم كه ديدم پدرام داره زير زير ميخنده
حرصم گرفت و كوفت زير لبى بهش گفتم
تو حالت خواب و بيدارى بودم كه بوى عطرشو حس كردم،بعدم دستش كه موهامو نوازش ميكرد و بعد بوسه آرومى كه روى موهام گذاشت،منو کشید سمت خودش و سرمو گذاشت رو سینه اش،
بی هیچ فکری تو اغوشش فرو رفتم و خوابیدم
*****
بعد از اون روز تا چند روز از هم خبرى نميگرفتيم و هر دو‌‌ فکر میکردیم
تا اينكه ازش خواستم عكسامو برام بفرسته،چند ساعت پيامم رو بي جواب گذاشت و نوشت:ممورى رو برات ميارم خودت برشون دار
+چه کاریه خب!؟بفرست خودت
-نمیشه
+اوکی هر وقت وقت داشتی بفرست عجله ای ندارم
-من توانايى يه بار ديگه نگاه كردن به اون عكسا و ندارم
(قنج زدم اصن)
+جناب یوزارسیف،براى اين تقواى الهي هزاران فرشته دست خواهند زد😀
_تو اينجورى فكر كن
+فردا بيام بگيرم ازت؟
_نميخواد خودم ميارم واست
+من واسه تولد مانيا يه كلبه چوبى ميخوام،كه بتونه تو حياط بذاره و توش بازى كنه،شما تو كارگاهتون همچين چيزى توليد ميكنيد؟
_واسه بقيه نه ولى واسه تو شايد بشه يه كاريش كرد،ابعاد و مدل رو بگو ميدم واست بزنن
+مدلي ندارم،فقط ايده اس
-فردا بيا كارگاه ببينم چى تو سرته
+پس اي مقرب درگاه الهى،اى يارى دهنده فرشتگان،آدرست رو بفرست😏
******
یه نفس عمیق کشیدم و به ذوق گفتم وای اینجا چه بوی خوبی میاد
صداشو از پشت سرم شنیدم که گفت:
يه چيزى واست دارم،بيا نشونت بدم
منو برد سمت اتاق كارش و يه جعبه رو تو كاغذ كاهى داد دستم،وقتى بازش كردم دهنم از تعجب باز موند،يكى از عكسام بود
كه نيمى از موهای فرم تو صورتم بود و انعكاس نور خورشيد تو چشمای قهوه ایه روشنم اونا رو مثه دو تا تیله آتشین کرده بود،
تمام بدنم بخاطر عرقی که خشک نشده بود برق ميزد و كمر باريك و خط سينه ام انقدر سكسی بود که خودم باورم نمیشد این من باشم
+تو كه گفتى عكسا رو نميتونى نگاه كنى
کجکی خندید
دوباره عکسو نگاه کردم و گفتم حالا من بگم اینو کی ازم گرفته؟اها میگم پسرخاله همچون برادرم پدرام!!!
_تیکه ننداز
+تو همیشه خواهراتو میبوسی؟بغل میکنی؟
عکسشونو میگیری کادو میدی؟
_تو چی؟جلوی همه برادرات با نیم تنه میشینی تا ازت عکس بگیرن؟
انقدر حرصم گرفت که کنترل زبونمو از دست دادم
چی فکر کرده پیش خودش؟مگه من جنده ام اینجوری حرف میزنه باهام؟
+نه فقط جلوی اون ترسوهایی که بازی نکرده میبازن و هیچ بویی از دوست داشتن نبردن میشینم
کیفمو برداشت و سمت خروجی رفتم
بغض کرده بودم و هر ان ممکن بود بزنم زیر گریه اما پدرام با سرعت خودشو بهم رسوند‌ و راهمو سد کرد
تو یه چشم به هم زدن منی که داشتم تقلا میکردم فرار کنم رو بلند کرد و گذاشت روی میزش،
دستاشو دورم حلقه کرد و گفت:من دوست داشتن نمیفهمم؟من از شب عروسی سولماز که ۱۶ سالت بود عاشقت بودم،همون شب که پیراهن یاسی پوشیده بودی و بهم گفتی برات از تو ماشین بابات کفشاتو بیارم،احساسمو تو خودم کشتم چون من و تو متعلق به دو‌تا دنیای متفاوتیم،بابات میاد تو رو به یه بچه که حتی مادر پدرشم نخواستن و دادن یکی دیگه بزرگ کنه بده؟خودت میتونی تو یه خونه شصت متری زندگی کنی؟جلوی خواهرات سرشکسته نمیشی چون من نمیتونم عروسی مثه اونا برات بگیرم یا تعطیلات ایتالیا و مالدیو ببرمت،من یه معلمم ساغر،
نمیتونم زندگی در خور تو و خانواده ات برات بسازم
چهار روز دیگه عشق یادت میره و میبینی خربزه ابه،
اشکامو پاک کردم و با هق هق گفتم من اگه اینا رو میخواستم زن یکی از خواستگارایی که بابام واسم نسخه میپیچید میشدم،من همین تویی رو میخوام که ابلهانه داری جای منم تصمیم میگیری
دستاشو دور صورتم قاب گذاشت و عمیق نگام‌کرد
-از اینجا به بعدش پشیمونی نداری،هر چقدرم که سخت باشه
اما من قول میدم برات بجنگم
تو قول میدی پای حرفت وایسی؟
به جای جواب فقط نگاش کردم که صورتامون به هم نزدیک شد و لبامو رو لباش گذاشتم
لب تو‌ لب روی کاناپه کهنه اتاق خوابیدیم و روم افتاد،شالمو از دور گردنم باز کرد و دوباره خیمه زد رو لبام،خشونت دلچسبی توی کاراش داشت و من با اینکه مدتها منتظر این لحظه بودم احساس خجالت میکردم،انقدر لبمو خورده بود که تمام شرتم خیس بود،
نفسای جفتمون سنگین و التهاب بینمون لحظه لحظه بیشتر میشد
میترسیدم خیسیمو حس کنه و ابروم بره
با بدبختی توانمو‌ جمع کردمو‌ و گفتم؛
آق معلم نجار باشی،مگه قرار نبود واسه مانیا کلبه درست کنی؟
یه نفس عمیق کشید و سرشو برد عقب و گفت
چرا چرا بریم ببینم چی میخوای!
طاقت نیووردم
مثه ابلها سرشو کشیدم جلو و لباشو بوسیدم
دستشو رسوند به شکممو و از حرارت دستش تعجب کردم
مدل چشماش داشت عوض میشد،انقدر لبمو مکیده بود که دردناک شده بود،
رفت توی گردنم،از تماس لباش با گردنم همه جام مور مور شد،نمیخواستم وا بدم اما هیچ کنترلی روی خودم نداشتم،دلم میخواستش اما اینجا جاش نبود و هوا هم داشت تاریک میشد
با یه صدای ناله مانند گفتم پدرام،دیدم جواب نمیده بلند تر گفتم
سرشو به سختی بلند کرد و گفت جونم قشنگ من
_میشه بریم سراغ کلبه و خیلی زود هم بریم تا دوباره وسوسه نشیم؟
+نمیتونم،دلم میخواد تا ابد تو بغلم نگهت دارم
-داره دیر میشه پدرام،بابامو که میشناسی
پوفی کرد و با تعلل بلند شد،دست توی موهاش کشید و کمک کرد منم بلند شم،
+ساغر خانومی
-جون
+عذر میخوام اما فکر کنم یه چند روزی تو خونه باید رژ بزنی
منظورشو نفهمیدم تا تو اینه رو نگاه کردم
همه لبم کبود شده بود
*************

نوشته: پناه


👍 23
👎 1
13201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

823574
2021-08-01 10:09:25 +0430 +0430

خیلی عالی
منتظر ادامشم

0 ❤️

823583
2021-08-01 11:40:01 +0430 +0430

اووووف عالی🔥🔥🔥😍😍😍😍😘😘😘😘

0 ❤️

823602
2021-08-01 15:39:51 +0430 +0430

خیلی زود زود بنویس

0 ❤️

823758
2021-08-02 16:21:51 +0430 +0430

پرفکت🦊

0 ❤️

824051
2021-08-04 10:06:07 +0430 +0430

عالی بود دمتگرم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها