غیر منطقی (۱)

1396/04/22

سلام؛
قبل از شروع چند تا چیز هست که باید بهتون بگم بار اولمه که میخوام دست به قلم شم و میدونم که نوشتن آسون و الکی نیس مخصوصا جلوی چند تا منتقد و کسانی که از اصول نوشتار آگاه هستند پس اگه فحش بخورم حقمه چون ریسکشو پذیرفتم ببخشید طولانی شد.
درینگ… درینگ…
وای مگه ساعت چند من که همین الان خوابیده بودم نمیخوام دوباره غر غر هاشو بشنوم… مثل هر روز پاشد سعی کرد که خودشو حفظ کنه و ضعیف نشون نده در دستشویی رو باز کرد چهره پریشون خودشو که تو آینه دید انگار میخواست تسلیم بشه ولی وقت نداشت با این که سر دردی که از بی خوابیش نشات میگرفت اذیتش میکرد سعی کرد توجهی نکنه سحر صبحانه آماده کردم بیااا دیرت نشه داشت خودشو تو آینه نگاه میکرد درسته که دلش نمیخواس احمد فک کنه خوشحاله که اونجا داره کار میکنه ولی مجبور بود خودشو خوب آماده کنه اخه حیف بود بعد چند وقت میخواس بره دیدن امیر از این فرصتا همیشه براش پیش نمیومد اومد
بیرون مقنعه سرمه ای و رسمیشو انداخت کنار ولش کن حیفه بخوام به خاطر اون مرتیکه روزمو بهم بزنم مقنعه مشکی که امیر براش خریده بود و برداشت یه ارایش ملایم کرد آماده شد که بره…
-کجااا؟
-سر کار دیگه مامان
-صبحانه ات چی؟
-نمیخورم مامان دیرم شده
-باشه مراقب خودت باش
-باشه کاری نداری
-نه برو
-خداحافظ
-خداحافظ همراه با آهی تفلک انگار میدونست قراره یه چیزی بشه مادره دیگه
دخترک که ناراحت به راه افتاده بود و با خود زمزمه هایی سر میداد مردم کوچه و خیابان نگاهش میکردند
باید دید چی میشه اگه باز بخواد شروع کنه از روز بعدش نمیرم سر کار اصن همه مردای لعنتی مث ه…
-اوووه خانووم حواست کجااسسس
-ببخشید اقا اصن حواسم نبود
نگاه سنگینی که روی خودش از اون مردک تحمل میکرد خوشایند نبود انگار توقع چیز بیشتری از یک عذر خواهی داشت…
-نه نمیخواد مرسیی خودم جمع میکنم
-مترو که نیومده با یه دلا شدن ادم چیزیش نمیشه
-واقعا ممنون
-خواهش میکنم
روزگار زود جوابش را داده بود دخترک احساس پشیمانی کرد که مردم را زود قضاوت کرده لبخندی روی چهره اش نقش بست
چه ادم خوبی بود حتی سر صحبتم باز نکرد رفت
مسافرین محترم لطفا از خط قرمز فاصله بگیرید
کمی بعد مترو ایستاده کوپه ای که پر بود از جمعیتی که هر روز پی گرفتاری های خود میروند جمعیت دخترک را به دورن کوپه هل داد انگار اصلا برایش مهم نبود که بنشیند یا بایستد غرق در افکارش بود میله را گرفته و ایستاده بود هر چقدر که از حرکت مترو میگذشت لبخند نقش بسته کمرنگ تر میشد
دارم میرسم مهم نیس بلخره یه چیز میشه دیگه
از پله ها بالا رفت به سمت محل کارش به راه افتاد از خیابان که گذشت از دور گویی فردی آشنا را میبیند مایه دلگرمی اش شد
-سلام هانی جون خوبی؟
-سلام عزیزم دلم دیروز نبودی چرا؟
-کار و بار زندگی دیگه گرفتار بودم چرا؟ مگه احمد چیزی گفت؟
-احمد کیه؟ اها کارگذار بخش و میگی؟ شیطون با لطفی خوب جیک تو جیک شدی ها نه چیزی نگفت
-باشه
دلگرمی دخترک باز از بین رفت معلوم نیس روزگار با او دوست است یا نه یکبار آرامش میکند بار دیگر ضربه میزند
-برو سحر
-بفرمایید اول شما
-برو دیگه
-ببخشید…
-سلام
-سلام خانوم جعفری دیروز نبودید
-نشد بیام دیگه
-گزارش ها رو میزه رسیدگی کنید مال دیروزم بهش اضافه شده
-باشه چشم
یه روز نیومدم ببین چقدر کار جمع شده ها صدای کشیده شدن چرخ صندلی چرخان روز کاشی های کف دفتر توجه کسی را جلب کرد روزنامه اش را پایین آورد از پشت شیشه های عینکش دخترک را بر انداز میکند چشم های طوسی مرموزش از پشت آن عینک بزرگتر به نظر میرسید روزنامه اش را روی میز گذاشت دستی به ریش طلایی رنگش کشید و بی زیر چانه اش زد
-به به خانوم جعفری از این طرفا راه گم کردین
-سلام اقای لطفی ببخشید نرسیدم دیروز بیام
-عیبی نداره کارت که تموم شد بیا تو دفترم
-(اه حتما باز میخواد شروع کنه) چشم
دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ
۳ ساعت از ظهر گذشته بود کار سحر دیگه تموم شده بود خیلی ها ام رفته بودن دیگه وقتش بود
تق تق تق…
-بیا تو… به به سحر خانوم
-چی میخوای احمد اصلا حوصله ندارم
-مودب باش با کارگذار بخشت بی ادب
-بدو بگو از این مسخره بازیت خسته شدم
-خب قرار بود یه روز فکر کنی رو حرفام وقتی برگشتی یعنی تصمیمتو گرفتی
-اشتباه میکنی برگشتم چون مجبور بودم
-عزیزمم من اونجوری که تو فک میکنی نیستم موهاشوو ببینن
-خفه شو به من نگو عزیزم کثافت دست نزن به من
-قرار نبود بی ادب باشی
احمد دستش رو برد عقب و محکم به صورت سحر کوبید
-حالا خفه میشی و خوب گوش میکنی ببینی چی میگم تو از فردا وقتی کارت تموم میشه …
در همین حال هانیه وارد اتاق احمد میشه برای اینکه بگه داره میره و سحر رو میبینه که نشسته رو صندلی و احمد که دستشو به سمت اون گرفته و با لحن تندی داره باهاش حرف میزنه
-جییییررر… اوه ببخشید
-مگه ۱۰۰ بار بهت نگفتم قبل تو اومدن در بزن؟ هان؟ چی میخوای؟
-میخواستم برم کار فایل هارو تموم کر…
-برام مهم نیس چه غلطی کردی هررییی
صدای بسته شدن در میاد و دلهره ای که باز به دل سحر وارد میشه
-خب کجا بودیییممم؟؟ اها اونجایی که تو بی ادبی کردی جنده خوب گوشاتو باز یا از فردا که اومدی سر کار ، با همه میری و یک ساعت بعد از تعطیلی بر میگردی و به من خدمت میکنی یا دور پسرمو باید خط بکشی انقد آدم دارم که بدم تیکه تیکه اش کنن جلو روت تورم ببرن یه گورستونی که تا آخر عمرت برای ملت ساک بزنی شیر فهم شد؟ الانم جلو پلاستو جم کن بزن به چاک.
دخترک با صورتی سرخ از صندلی پاشد و ایستاد کیفشو برداشت بوی سیگاری که احمد روشن کرده بود اذیتش میکرد سریعتر از دفترش اومد بیرون اروم به راه افتاد با خود فکر کرد یا باید تا اخر عمرش به اون مرتیکه چش زاغ هرزه خدمت کنه یا اینکه دور اولین و آخرین عشق زندگیشو خط بکشه
درینگ درینگ
-الو مامان؟
-الو سلام عزیزم کجایی؟
-مامان تعطیل شدم از دفتر اقای لطفی اومدم بیرون
-باشه پس بیا خونه دیگه شام منتظرتیم
-نه مامان من دارم میرم پیش امیر قرار دارم شب باهاش
-امشب میمونی یعنی؟
-به احتمال زیاد اره
-باشه مراقب خودت باش عزیزم
-باشه خداحافظ
-خداحافظ…
میخواست زودتر به آغوش عشق ابدیش برگرده شاید اونجا آروم میگرفت شاید میتونست یه دل سیر گریه شاید از این منجلاب رهایی میافت
-الو سلام امیرم
-الو سلام عزیز دلم جونم نفسی؟
-امیر جان کجایی؟
-خونه ام تو کجایی قربونت بشم؟
-دارم میام پیشت
-باشه بیا کی میرسی
Low battery
-الوو
-بووووووقق
اه الانم وقت تموم شدن بودن؟ لعنت بهت
-هفت تیر؟
-بفرمایید
توی تاکسی که نشسته بود ایینه اش رو از کیفش در اورد فکر صبح از ذهن مریضش باز گذشت اریش خود را تجدید کرد… هر بار که به ایینه راننده می نگریست نگاه راننده را روی خود حس میکرد این کار اذیتش میکرد
-اقا لطفا نگه دارید همینجا پیاد میشم
-خانوم جان تا هفت تیر مونده
-میدونم مرسی پیاده میشم
-بفرمایید
-کرایه چقد میشه؟
-مهمون من باش خانوم خوشگله
اسکناس را به صورتش پرت کرد و به بیرون شتافت اشک هایش بر گونه هایش جاری شد به سمت خونه ی امیر رفت
-اقا یه نخ … لطفا… مرسی
سیگارش را روشن کرد کی فکرش را میکرد دخترک بیچاره از ۲۰ سالگی شروع به سیگار کشیدن بکند چنان کامی از سیگار میگرفت که هر کس که او را نگاه میکرد ۱۰۰۰ فکر با خود میکرد
ساعت حدودای پنج عصر شده بود دیگه تقریبا رسیده بود از دور بیرون امدن دو دختر را از خانه دید
-هه هه هه اره خیلی خوب بود
-وای چقد چرت و پرت گفتیم
-ببخشید خانوم
-نمیبخشم
رد شد و رفت با تعجب زنگ را زد
-جووونمممم؟؟؟؟
-امیر در و باز میکنی؟
-اوه سحر تویی بیا بالا عزیزم
مشکوک شده بود رفت بالا تا طبقه اخر راه زیادی بود رفت بوی عطر دخترا اذیتش میکرد تمام شامه اش پر شده بود…

ادامه دارد…
نوشته: Ali


👍 9
👎 0
3902 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

639551
2017-07-13 20:25:41 +0430 +0430
NA

یه چن خطیو خوندم بنظر کس وشعر میومد قضاوت با بچه ها
ضمنن اولین داستان تک قسمتی مینویسن بهتر در میاد/:

0 ❤️

639552
2017-07-13 20:25:41 +0430 +0430

احساس کردم دارم کتاب ادبیات میخونم.دخترک میله را گرفته.بنشیند یا بایستد.خیلی فعل داشت .جمله آخرت بخون.بود.رفت.بود.رفت.میکرد.بود
اما بخاطر اولین نوشتت لایک میکنم

0 ❤️

639554
2017-07-13 20:26:51 +0430 +0430

خب دیگه دنبالش رو نمیخواد بنویسی اون دو تا جنده با امیر بودن

0 ❤️

639616
2017-07-13 22:20:39 +0430 +0430

واسه دفعه اول بد نبود.فقط خیلی شلوغ و پیچیده و گنگ بود.
تا جایی که دیدم هم میگن از خط زرد لبه سکو فاصله بگیرید.قرمز نیس خطه که.‏‎ ‎
لایک هم میکنم.امیدوارم قسمتهای بعدی بهتر باشه.

1 ❤️

639619
2017-07-13 22:44:22 +0430 +0430

میتونس خیلی بهتر نوشته بشه…از لحاظ نگارشی بنظرم جایِ کار داشت…موضوعشم تا حدودی فهمیدم ولی کمی گنگ بود…

لایک۳ و انرژی برا قسمت بعد…:) ?

1 ❤️

639663
2017-07-14 05:10:51 +0430 +0430

سلام - چون گفتی کار اولته زیاد تجزیه تحلیلش نمیکنم . سوژه داستانت تا اینجا تکراری بود : مافوق بد اخلاق و هرزه دختر - سیگار و…
چند جایی هم خوب نوشتی و تلاش کن اساسی ترین رکن داستان یعنی سوژه و اتفاقات بکر و جدید رو شکار کنی و …

1 ❤️

639675
2017-07-14 07:57:20 +0430 +0430

علی جان، بعنوان اولین نگارش،کارت عالی بود، موضوع و محتوی داستانت حس میکنم کلیشه ای باشه، جمله بندی ات بقول صدف کتابی بود،درسته.
من بجای تو از سامی که نویسنده قهار و خوبی واقعا تشکر میکنم که میاد واسه شما نویسنده تازه کار نظر میزاره، # سامی جان، مرسیییییی.
اون پیشکسوتان نویسندگی سایت لطفا از قلم این نویسنده های جدیدحمایت کنند، لایک 4

0 ❤️

639678
2017-07-14 08:07:24 +0430 +0430

چقده سلام صلوات ؟ تو که میخوای بنویسی نترس پسر جیگر داشته باش

0 ❤️

639703
2017-07-14 12:40:04 +0430 +0430
NA

بد نبود واسه اولین نوشته.امیدوا م قسمت بعدیو بهتر بنویسی

0 ❤️

639947
2017-07-15 18:55:36 +0430 +0430

خیلی ترسیدم که بنویسم ممنون که همراهیم کردین مرسی چون این داستان مورد استقبال قرار نگرفت سعی میکنم از سری بعد تک قسمتی و کوتاه تر بنویسم تا مورد توجهتون قرار بگیره

0 ❤️