غیرممکن

1400/09/06

کاهو های تازه رو سوا میکنم و بعد پرداخت پول از مغازه خارج میشم؛ سوز سرما باعث میشه شال گردنمو ببیندم و کلاه پالتوم رو بکشم رو سرم. امشب قراره آراز و خانوادش بیان خونه ما. تقریبا یه ده ساعتی میشه که ندیدمش. دلم برای لبخند بزرگ صورتش تنگ شده. بعد دادن کاهو ها دست ترنم به سمت اتاقم میرم و اهنگ رو پلی میکنم:
I close my eyes and I can see the world that waiting up for me. That I call my own…
چشمامو میبندم و به دو هفته پیش فکر میکنم. به اخرین رابطه جنسیم با اولین عشق زندگیم. به یکی شدن بدن هامون به ورودمون به بدن همدیگه. به لذت بی پایان.چشمامو میبندم و تمام اتفاقات رو تصور میکنم:
بوسیدن های مکرر آراز میتونست باعث خون مردگی روی گردنم بشه. از خودم جداش میکنم؛ لبامو به سمت لباش میبرم و مشغولشون میشم. از فرصت استفاده میکنیم و همدیگه رو لخت میکنیم. از لباش جدا میشم تا بتونم بدن سبزه و لاغرشو ببینم. دستام با ولع خاصی وجب به وجب بدنشو طی میکنن و لبام جاهایی رو که دساتم رفتن رو میبوسن، پایین وپایین تر میرم و التش رو وارد دهنم میکنم. چند لحظه بعد لذت باعث بلند شدن صداش میشه. همین طور ادامه میدم ولی اون منو از خودش جدا میکنه تا به لذت نهایی نرسه. با برخورد لبامون به همدیگه جانی تازه درونم دمیده میشه. حالا اون بدن منو جست و جو میکرد و هر لحظه پایین تر میرفت، چند لحظه بعد با مالش دادن التم اونو وارد دهنش میکنه.چشمام بی اختیار بسته میشن و دست راستم موهاشو نوازش میکنن، چند دقیقه بعد من اونو از خودم جدا میکنم. هردو دراز میکشیم. تخت یه نفره من جوابگوی هردومون نیست ولی اهمیت نمیدیم و به بوسیدن هم دیگه ادامه میدیم. من غلتی میزنم و روی اراز میشینم. بالاخره بعد از چند ماه تصمیم گرفته بودیم که باهم یکی بشیم. کاندومو از روی میز برمیدارم و روی آلتش میکشم، با ورودش لذتی همراه درد فراوان تمام بدنمو فرا میگیره. آراز کمی بالاتر اومد تا با بوسیدنش مرهمی بر این درد باشه که اگه این بوسیدن ها نبود نمیتونستم تحملش کنم. بعد از حدود یه دقیقه جاهامون عوض میشه و قراره من وارد بدن اراز بشم…
صدای آیفون باعث پاره شدن رشته افکارم میشه. سریع بلند میشم و پیراهن نفتیم رو همراه با یه جین مشکی میپوشم. دستی به مو هام میکشم. عطری رو که آراز پارسال برای تولدم کادو داده بود رو میزنم و از اتاق میام بیرون. سرمو میچرخونم و میبینم با همون لبخندش داره نگام میکنه. بعد از سلام و احوال پرسی کنارش میشینم.
«پاشا خان حالا نمیخواست اینقدر خوشگل کنی، ما همینجوریشم قبولت داریم.»
«اختیار دارین آقا به پای شما نمیرسیم.»
مامان و خاله در مورد گذشته ها حرف میزدن و پدرم و عمو در مورد وضعیت کشور. ما هم سر به سر ترنم و سِودا میزاشتیم و میخندیدم البته اونا هم کم نمیاوردن و تا جایی که میتونستن جواب میدادن.
بعد از شام با آراز به اتاقم رفتیم. من دراز کشیدم رو تخت و اون نشست روی صندلی. از گوشی براش یه مطلب رو می خوندم؛ همین که سرمو بالا اوردم دیدم بهم زل زده. نا خودآگاه خندیدم و گفتم:«چیزی شده آرازم؟»
لبخندی زد وگفت:«تو اونقدر خوشگلی که دلم میخواد ساعت ها حرف بزنی و من بشینم به تو گوش بدم. تو اونقدر خوبی که وقتی اسممو به زبونت میاری قند تو دلم اب میشه؛ اره دلبر تو چشمات اونقدر خوشگله که ادم دلش میخواد روزها شاید سالها توش غرق شه. نمیدونم کی و کجا قراره این رابطه قطع شه و تو بخوای اون چشماتو از من دریغ کنی ولی بدون نمیخوام هرگز اون ساعت و مکان فرا برسه. یادته چند سال قبل تو شمال آب بارون رو به صورتم پاشیدی و از ته دل خندیدی؟بدون که تو اون لحظه دلم لرزید برای خندهات، بدجوری هم لرزید و همچنان لرزونه.»
بغضمو قورت دادم و لبخندی زدم، بلند شدم و به سمتش رفتم. درگوشش گفتم:«گیرم که حرام است لبی تر کنم از تو / پیش نظرت تشنه بمیرم چه؟ حلال است؟»

با تمام وجود لب رو به لبش گره زدم. لحظاتی خالی از هر چیزی شدم. به خودم گفتم:«خدایا اگه این زندگیه این همه مدت رو من داشتم چی کار میکردم؟ غیر ممکن ترین چیز از زندگی که تصورش میکردم به واقعیت تبدیل شده بود.»
روی پاهاش نشستم و با موهای سیاهش بازی کردم، اونم ته ریش منو نوازش میکرد، هردو محو همدیگه بودیم. با صدا زدن های مکرر عمو از رو پاهاش بلند شدم.
گفتم:«فردا می بینمت؟»
«اوهوم. تا فردا.»
بعد از رفتنشون رو تختم دراز کشیدم و دوباره غرق در گذشته شدم: ورود من به بدن آراز باعث درد شدیدی شد که از تغییر چهره اش میشد به راحتی فهمید.
«آراز اگه اذیت میشی ادامه ندم.»
«نه پاشا. همین که میبینم تو داری لذت میبری برام کافیه تا بتونم درد رو تحمل کنم.»
«ای جانم. قربونت برم.»
«جان دلم.»
چند بار عقب جلو کردم و خم شدم تا از لباهای آراز محروم نشم؛ بعد از چند لحظه احساس کردم که دارم به اوج لذت میرسم، سریع بیرون کشیدم و بعد درآوردن کاندوم آلت هر دومون رو دستم گرفتم و عقب جلو کردم. با اختلاف کمی از هم، هردومون خالی شدیم. بی جون کنارش دراز کشیدم و دوباره مشغول بوسیدنش شدم.
تصوراتم از رابطمون اونقدر واضح بود که با چند بار عقب جلو کردن دستم رو التم خالی شدم، بعد از تمیز کردن خودم روی تخت دراز کشیدم تا بخوابم.
با صدای گوشیم از جام بلند شدم؛ بازش کردم، سهند وویس فرستاده بود. وویس رو باز کردم با صدای گرفته درخواست کرد صبح ببینمش. براش فرستادم:«چیزی شده سهند؟»
«فردا بهت میگم.»
صبح بعد از دوش و صبحانه به آراز ماجرا رو گفتم و قرارمون رو کنسل کردم. اسنپ گرفتم و رفتم دم در خونه سهند اوایل زمستان بود و برف داشت شروع به باریدن میکرد. بعد از باز شدن در به سمت اتاقش که تو حیاط خونشون بود رفتم، در اتاقشو باز کردم، دود سیگار همه جا رو گرفته بود. کلافه شدم و زود در و پنجره رو باز کردم و سیگاری که دستش بود رو گرفتم و انداختم تو لیوان اب.
داد زدم:«الاغ مگه قول نداده بودی که دیگه سیگار نکشی؟ یادت رفت؟ من خر رو بگو که گفتم به جون من قسم خوردی پس حتما پای حرفت می ایستی نمیدونستم که برات اندازه این کوفتی ارزش ندارم. اگه جون من ارزش نداره برات، برای خودت ارزش قائل شو. اگه باز ریه هات برونشیت کنن…»
:«تموم شد پاشا؟»
رفتم کنارش ایستادم و گفتم:
«ببخشید، زیادی روی کردم چی شده؟ این چه وضعیه؟»
جواب داد:«چند روز پیش مهسا پیام داد که داره میره مسافرت، رفتم دیدنش. دیدم حالش یه جوریه و انگار داره یه چیزی رو پنهون میکنه. دیروز تو اینستا و واتساپ و تلگرام بلاکم کرد. با اکانت فیکم که فالوش کرده بودم دیدم استوری گذاشته. بغل یه پسر، ببین عکسو.»
عکسو دیدم یه پسر بور خوش تیپ، صدای هق هق بلندی اتاق رو پر کرد. نمیدونستم چی باید بگم یا چیکار بکنم. نشستم و بغلش کردم و سرشو گذاشتم رو سینم، صدای گریه سهند ازار دهنده ترین صدایی بود که تو عمرم شنیده بودم؛ هر هق هقش مثل تیری بود که به وجودم رخنه میکرد. شاید بخاطر اینکه واقعا از ته دل بودن.
گریش که قطع شد دراز کشید و به سقف خیره شد. نشستم روی زمین و زل زدم به زمین و درون افکارم غوطه ور شدم، سهند پسری چشم و ابرو مشکی با بدنی نسبتا ورزیده بود، چهره ای معمولی داشت ولی خوب میدونست چی بپوشه و چی کار کنه تا جذاب ترین فرد حاضر تو هر جمعی باشه.
صداش منو به خودم اورد:«ولی حقش نبود.»
گفتم:«چی حقش نبود؟»
«حقش نبود اینقدر زود تموم شه و اون خوشحال نباشه.»
«کسشر نگو سهند الان بغل یه پسر خوشگله و صد در صد قراره باهاش ازدواج کنه که اونطور رفته تو بغلش و به تویی که عشقم صدات میکرد پشت کرده، چرا باید خوشحال نباشه. اصلا از کجا میدونی؟»
«همیشه یه چیزی دلامونو به هم وصل میکرد. من خوشحال نیستم اونم صد در صد خوشحال نیس. فقط راضیه. بین راضی بودن و خوشحال بودن فرق بین زمین تا آسمونه.»
پیشش نشستم تا حالش بهتر شه. یه دونه ارام بخش هم به خوردش دادم. چند ساعتی گذشت، خوابش برد. بلند شدم و پیشونیشو بوسیدم و بعد از مرتب کردن اتاقش زدم بیرون. خوشحال بودم از این که هم راضیم و هم خوشحال از رابطه ام.
گوشی رو دراوردن و به آراز پیام دادم:
«عاشقتم بیش تر از هر چیزی تو دنیا. آرزو میکنم که اگر خواست زمستان برود، گرمی دست تو اما باشد. مای ما من نشود اقا آراز، سایه ات از سر ما کم نشود.»
جواب داد:«بی تو میمیرم ای همه بود و نبودم. همه چی تویی. زمین و آسمون هیچ. منم عاشقتم عشقم.»
گوشی رو گذاشتم جیبم و کلاه رو روی سرم کشیدم و به راهم ادامه دادم.
پایان

نوشته: Pasha(Renlly)


👍 15
👎 8
14801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

844736
2021-11-27 01:23:34 +0330 +0330

که چی

2 ❤️

844740
2021-11-27 01:32:49 +0330 +0330

ما تحریک شدیم با قسمت گی داستان😶😶

2 ❤️

844741
2021-11-27 01:38:18 +0330 +0330

اومای گاد

1 ❤️

844752
2021-11-27 02:41:27 +0330 +0330

خوب شروع کردی ولی یهو خراب کردی، اون در من فرو رفت و من در او فرو رفتم دیگه چی چیه؟ 😂 خزعبلات میگی؟!!! یه مقدار از داستانت رو با چشم سریع گذشتم تا بعد از اونجا که آراز داشت با خونواده اش می رفت، چرت و پرت های کلیشه ای، باز شروع کردم به خوندن و سریع رفتم تا آخرش، می تونست قشنگ باشه ولی خراب کردی، داستان با نامه فدایت شوم برای معشوق، اونم شبیه به نامه های دهه ۳۰ و ۴۰ متفاوته پسر جان. بهت دیس دادم که بفهمی داستانت اشکال زیاد داره و من بعد درست بنویسی چون استعدادش رو داری.

1 ❤️

844791
2021-11-27 08:37:00 +0330 +0330

کاربر محترم Pasha(Renlly)

تبریک بابت شهامت و حضورتون در جشنواره…

روایت “غیر ممکن” تلاشی بود برای بازگویی نوع عشق و احساس بین دو همجنس و کوششی برای اثبات وجود این عشق، و یه گریز کوجیک به قیاس بین عشق همجنسگرا با عشق‌های غیر همجنس، که امید خان به طور مبسوط و دقیق اون رو موشکافی و نقد کرد…

داستان از ابتدا با تعلیق شروع می‌شه جایی که تا پاراگراف دوم یا سوم، تازه مخاطب متوجه می‌شه که با عاشقانه‌ای همجنس خواه روبه‌رو میشه… که میشه به عنوان تنها نقطه قوت داستان از اون یاد کرد.
شخصیت پردازیها به شدت ضعیف و گیج کننده بود که تا آخر هم مخاطب متوجه نسبت فامیلی بین “پاشا” و “آراز” نمیشه، این نسبت به این دلیل اهمیت داشت و باید مشخص می‌شد که صحبت از نسبت فامیلی اونها در داستان شده بود، ولی به هیچ وجه معلوم نشد که کی به کیه…
وجود شخصیتهای فرعی که بود و نبودشون در داستان هیچ تاثیری نداشت هم حتی به فضاسازی یا میزانسن داستان هیچ کمکی نمیکنه و مثل تیکه‌ای ناجور به داستان وصله شده بودند، خاله عمو، ترنم و…!!!

داستان صرفا توصیفی قیاس گونه از روابط همجنس خواه با غیر همجنس‌گرایی بود، قیاسی ابتر و بدون نتیجه و حتی بدون استدلال منطقی …

امیدوارم نویسنده‌ی داستان با رعایت اصول داستان‌نویسی و حتی درکی درست از روابط احساسی، در روایتی بهتر و زیباتر ما رو هم سهیم کنه …
موفق باشید…🍃🌹

5 ❤️

844812
2021-11-27 11:36:01 +0330 +0330

قشنگ بود ، مخصوصا قسمت اول داستان که نمیشد فهمید رابطه همجنسگرایی هست ، لایک

2 ❤️

844864
2021-11-27 19:35:36 +0330 +0330

کجای سایت میشه چت کرد ؟ فعال نیس

0 ❤️

861326
2022-02-27 18:19:20 +0330 +0330

اخییییییییییییی 😞 😞 😞

0 ❤️