فاحشه (۱)

1395/11/21

(شاید رویاها در کل احمقانه و بسیار دست نیافتنی به نظر برسند، اما تو برای چند لحظه هم که شده، رویاپردازی کن. بخوان و بشنو و به تصوراتت قدرت پرواز بده، فراتر برو، فراتر از اینجا…)
بیست سالم بود،دستو پاهامو بسته بودن و یک چسب چسبونده بودن روی دهنم. حالم اصلا خوب نبود. سرم تیر می‌کشید، همه‌ی بدنم حس کوفتگی داشت و واژنم هم به شدت درد میکرد. بدتر از همه‌ی این‌ها این بود که فشارم هم افتاده بود و حس سرگیجه و سنگینی با سردردم مخلوط شده بود تا من رو در بدترین شرایط عمرم قرار بده.
طبیعی بود، وقتی سه تا غول گنده‌ی عوضی بهت تجاوز کنن، وقتی به مدت تقریبا یک روز هیچی نتونی بخوری همین میشه و خوب… هیچکس فاحشه‌هارو دوست نداشت…هیچکس دلش براشون نمیسوخت. مخصوصا اگه فاحشه‌ی خیابونی باشی. من همچین آدمی بودم؛ یه فاحشه، یه جنده، یه نفر بی‌کس‌وکار بی همه چیز. مامانم هم فاحشه بود، یعنی بعد از این‌که بابام توی 2 سالگی من مرده بود به قول خودش “مجبور شده بود” این کارو بکنه. اما همیشه وقتایی که اون مردا، که از تک‌ تک‌شون حالم بهم میخورد، میومدن توی خونه درب‌ و داغونمون و باهاش میرفتن تو اتاق، وقتی صداشونو میشنیدم… ازخودم میپرسیدم یعنی واقعا از سر اجبار این کارو میکرد؟
بچگیم همین‌طور گذشت، توی یه خونه‌ی یک طبقه قدیمی داغون توی پایین‌شهر تهران. برای من یاد آوری بچگیم زنده‌کننده خاطرات خوش و شیطنت‌های کودکانه نبود، بلکه تلفیقی بود از ترکیب بوی عرق، لوازم آرایشی و ناله‌های مادرم زیر هیکل مرد‌های دیگه. مرد‌هایی که غریبه بودن و همیشه غریبه موندن…
مامانم با هر جور مردی میخوابید؛ جوون، پیر، چاق، لاغر،کچل… و همین‌ باعث میشد پولی که در میاریم اونقدرام کم نباشه. تا حدی پول درمیاوردیم که من مجبور به کار نشم. یا حتی بتونم برم مدرسه. تا دیپلم رو خوندم… بعد از اون… خوب مگه فاید‌ه‌ایم داشت؟ تو دوران دبیرستانم سعی کردم اجتماعی تر بشم، سعی کردم دوست پیدا کنم و حتی این حس تنفر همیشگی نسبت به مردا رو از ذهنم بیرون کنم. حتی چندتایی دوست پسر داشتم، دوس پسرهایی که تنها یک چیز رو میتونستن درباره من تو ذهنشون تصور کنن: “تصویر کیرشون توی دهنم.” ولی چاره‌ای نبود. باید هم‌رنگ اجتماع میشدم. دوست نداشتم بچه خرخون یا مثبت باشم، اصلا مگه به فازم میخورد؟ خوشگلم که بودم، پس قاطی جمع خلاف ترا شدم. با هم پارتی میرفتیم، عرق میخوردیم، سیگار میکشیدیم و این شده بود عشق ‌و حالمون. شده بود زندگیمون. هر چی بود بهتر از جندگی بود.
من دلم نمیخواست مثل مامانم جنده باشم، آخه کی دلش میخواست؟ حتی از درس خوندنم دل خوشی نداشتم و از بیشتر درسا بدم میومد. هر بار که یکی از دوستام ازم میپرسید:" مرضیه تو میخوای آخرش چیکار کنی؟ کجا میخوای دستتو بند کنی؟" فقط میگفتم نمیدونم. واقعا هم نمیدونستم. ولی یه موقع نشستم با خودم فکر کردم که واقعا از چه کاری خوشم میاد؟ ذهنم یک جواب تمسخرآمیز بهم داد: “نقاشی.”

هه! نقاشی. دختر یه جنده. میخواد بره دانشگاه هنر. میخواد قلم و رنگ بگیره دستش و دردهاشو بکشه. میخواد تموم آرزو‌های سوختشو بکشه، زجر هاشو، رویاهایی که چقدر ازش دور بودن… آرزوهایی که هر شب موقع خواب تو دلش برای چند دقیقه‌ای زنده میشد ولی دختره مجبور می‌شد سریع خفشون کنه. مبادا خیال‌پرداز شه، مبادا واقعیت یادش بره، مبادا یادش بره فردا امتحان داره و میخواد گند بزنه، مبادا یادش بره که اون هیچی نیست. که اون یه بدبخته… فقط همین.
اونقدر گریه کرده بودم که حتی دیگه‌ حوصله‌ی گریه کردنو نداشتم. احساساتم همه توی آتیش این دنیای مزخرف سوخته بود. چه چیزی داشتم براش گریه کنم؟ گریه چه فایده‌ای داشت؟ مگه کسی هم پیدا می‌شد که آخر یک روز اشک‌هامو پاک کنه و آروم تو گوشم زمزمه کنه:" گریه نکن، من دوستت دارم، من کمکت میکنم و هیچ‌وقت تنهات نمیزارم." چرا باید گریه میکردم؟ و میدونید چیه؟ بدترین موقعیت ها همون زماناییه که تموم وجودتون از غم پره، زمانی که بغض تماما گلوتونو گرفته ولی نمی‌تونید گریه کنید، چون میدونید که فقط اشک‌هاتون هدر میره. فقط همین.
آخرش هم جنده شدم. مثل مامانم. ولی اونقدرام دیگه برام سخت نبود. من که قبلش سکس داشتم، دیگه اینم چیز خیلی سختی نمیتونست باشه. مگه اصلا میشد اسم سکس‌هایی که تو دبیرستان با اون پسرا داشتمو گذاشت :“سکس؟” توی اکثرشون اصلا ارضا نمیشدم. اگرم میشدم فقط بدنم ارضا میشد… نه ذهنم. اونا فقط بدنتو دوست داشتن، خودت هیچ اهمیتی براشون نداشتی، همه‌ی اون عزیزم ها و دوستت دارم ها که تو گوشت زمزمه میکردن الکی بود، فقط دنبال رسیدن به لای پاهات بودن…
پس منم تا دیپلممو گرفتم، شدم جنده، یه جنده سیگاری. رابطمو با دوستام قطع کردم. حالم ازشون بهم میخورد. اونام فرقی با اون پسرا نداشتن. دیگه هیچکی دورو برم نبود. مامانم هم که دیگه از بس تو جندگیش فرو رفته بود نمیشد اسم مامانو روش گذاشت. خونمون فقط یه جایی بود برای خوابیدن تو شب. من اما ازش متنفر بودم اون خونرو. نمیخواستم مثل مامانم به اون مردای عرقو بدم. حالم از تک تک آجر‌های اون خونه بهم میخورد. هرچه قدر بدبخت هم بودم، حداقل تو خوشگلی و خوش‌هیکلی چیزی کم نداشتم. هرروز صبح خودمو آرایش میکردم، یه لباس که جنده بودنمو تا حدی نشون بده میپوشیدمو میرفتم سمت بالاشهر. اونجا کنار خیابون منتظر وایمیسادم.
جالب اینجاس که اون طرف اکثر مشتریام خوشتیپ بودن. ماشینای مدل بالا سوار میشدنو به خودشون عطر میزدن. میبردنت تو آپارتمانای شیکو تمیز و اونجا کارتو میساختن… همون آپارتمان‌ها… همونارو دوست نداشتم ازشون بیام بیرون. حتی به قیمت جندگی تمام وقت، دوست داشتم چندروزی زیر سقفشون آرامش داشته باشم، حتی اگه قراره چند تا کیر تو نوبت برای رفتن توی دهنم باشه، دوست داشتم روی تختواب‌های نرمشون دراز بکشم، حتی اگه قرار باشه هیکل یه غریبه روی بدنم بیفته.
ولی نمی‌شد. انقدر رو نداشتم همچین حرفیو بزنم به مشتریام. اما فکر می‌‌کنم زندگیم حالا بهتر از دوران دبیرستانم بود، حداقل تکلیفم با خودم مشخص بود، میدونستم دارم چیکار میکنم. هنوز تا حدی شوق و ذوق تو وجودم باقی مونده بود که دلم بخواد گوشی بخرم یا با اینترنت آشنا بشم. و همین کارم کردم. گرچه فقط حالمو بدتر کرد. حالا دیگه میتونستم با سرچ کردن چندتا کلمه سبک زندگی مردم جاهای دیگه‌ی دنیارو شاهد باشم. میتونستم شخصا ببینم خارج از ایران چه خبره… میتونستم خیلی از رویاهامو ببینم که قرار نبود هیچ‌وقت از اسکرین گوشی بیرون بیان. میتونستم زندگینامه نقاشای دیگرو بخونم و حسرت بخورم، میتونستم آهنگ دانلود کنم و باهاش بغض کنم.
موسیقی برام مثل اون عاشقی بود که هیچ‌وقت نداشتم. عاشق کار‌های شادمهر بودم. حتی موزیک خارجی هم گوش میدادم. وقتی وجودمو با موسیقی همراه میکردم برای چند لحظه خیلی خیلی کوتاه، آروم میشدم. انگار دیگه چیزی اهمیت نداشت. اما فقط همون چند لحظه‌ی کوتاه بود…
زندگیم همینطور گذشت تا این‌که یک روز یک مرد با ته‌ریشو هیکل خیلی بزرگ ورزشکاری، سوار یک زانتیا اومد توی خیابون کنارم. ازم قیمتو پرسید که بهش گفتم. گفت یه دوست دیگه هم داره که تو خونه منتظره ، اگه با گروپ و کیرای گنده مشکلی ندارم سوار شم. منم فقط بهش گفتم یکم قیمتو بیشتر میکنمو قبول کردم… ای کاش میمردمو هیچ‌وقت قبول نمیکردم… یا شاید هم نه؟
به هر حال من احمق سوار شدم. هیچ چیز عجیبی نبود، دوتا مشتری بودن مثل مشتریای دیگه، فقط گنده تر. ولی این چیزی نبود که توی اون باغی که منو بردن، منتظرم بود. وقتی از شهر رفت بیرون بهش گفتم نباید بره، ولی با یه لحن مهربونی گفت:“خانومی نامردی نکن دیگه، پنجاه دیگه میزارم روش، خودمم میرسونمت، مشکلی نیست که.” و من احمقم چیزی نگفتم، من احمقم به امید پنجاه تومن بیشتر و این خوش‌خیالی احمقانم خفه خون گرفتم.
بردم توی یک باغ نسبتا بزرگ که یک ویلای دو طبقه وسطش بود. دوروبر باغ اکثرا زمین خالی بود و یه چندتایی خونه‌ویلاییه دیگه، ولی خلوتِ خلوت. هرچقدرم جیغ میزدم کسی نمیفهمید. اما مگه نیازی هم به جیغ زدن بود؟ آره بود. ولی من اگه میدونستم چی توی اون ویلای لعنتی منتظرمه…
به محض اینکه وارد شدم یه گولاخ دیگرو دیدم که لختِ لخت وایساده بود منتظر من، انگار کاملا مطمئن بود که رفیقش یکیرو واسش جور میکنه حتما، سریع اومد کنارم و دستامو گرفتو لبامو کرد تو دهنش، یکم لبامو مثل وحشیا خوردو بعد شروع کرد لباسامو در اوردن. با شهوت زیاد میگفت: “جووووونم، چه کسی هستی تو جنده خانوم، امروز میخوام جرت بدما، میفهمی؟ جرررر.” مثل خیلیای دیگه حرف میزد.ولی حرفای این‌یکی واقعیت داشت…
بردم طبقه بالا و خوابوندم روی یه تخت. اون عوضی حرومزاده هم که با ماشین اورده بودم یهو لخت ظاهر شد. به کیراشون دقت کردم که صفت شده بود، خیلی بزرگ بودن، نتونستم ترسو توی صورتم قایم کنم و اون دوتا عوضی به محض فهمیدنش بلند خندیدن. یکیشون اومد و سر کیرشو مالید به لبامو گفت بخورش، بخور تا بفهمی کیر یعنی چی، منم همین کارو کردم. همزمان اون یکی خیلی محکم میکوفت روی باسنمو جون جون میکرد.
یکم گذشت تا یهو یه نفر دیگم وارد اتاق شد، درست به بزرگی همون دوتا کثافت، چه از لحاظ بدن و چه از لحاظ آلت. کیرو از توی دهنم دراوردم و به آرومی گفتم: تو که گفتی دونفر…" ولی قبل ازینکه بتونم حرفمو تموم کنم اون کثافت طوری زد توی گوشم که احساس کردم سرم میخواد از گردنم جدا بشه. داد زد:" زر نزن عوضی بخور!" من، شوکه شده و اسیر، خواستم با حماقت تموم خودمو از زیر دستاشون بکشم بیرون، اما نفر سومی یهو اومدو تیغه‌ِ‌ِی سرد یک چاقورو گذاشت رو گلوم:" گفت ببین کس کوچولوی من، فقط یک بار بهت میگم، قشنگ هرکاری میگیم میکنی و جیکتم در نمیاد، اگه دختر خوبی باشی شاید بزاریم بری، وگرنه همینجا دونه دونه انگشتا‌ی خوشگلتو میبرمو مجبورت میکنم بخوریشون."
وحشت کرده بودم، هیچ‌وقت تو عمرم حس به این بدی نداشتم، میترسیدم، صورتم درد میکرد و بدنم میلرزید. مجبور بودم به حرف اون کثافت گوش بدم. دوباره یه کیر توی دهنم فرو رفت و همزمان یکی دیگه وارد کونم شد. خیلی بزرگ بود، درد وحشتناکی داشتم، جیغی کشیدم ولی با توجه به اون چیزی که توی دهنم بود خفه شد. دوست ندارم راجب به زجری که کشیدم خیلی حرف بزنم. اون کثافت‌ها مدام کتکم میزدن، دستای سنگین و بزرگشون تموم بدنمو کبود و سرخو سیاه کرده بود، ارایش صورتم با تف هایی که مدام روی صورتم میریختند مخلوط میشد و میرفت توی دهنم. با تموم وجود گریه میکردم. این یک کابوس نبود، واقعیت بود. دلم میخواست میمردم و این روند رو از سر نمیگذروندم.
دلم خیلی درد گرفته بود، درد به همه‌جام تا حدی فشار میاورد که من در بهت مونده بودم چطور زیر این همه درد زنده موندم. یکی از اون کثافت ها وقتی کیر بزرگشو وارد کسم میکرد دست هامو از پشت میپیچوند و از خودش صدای موتور در میاورد. نابود شدم، تحقیر شدم، هر چیزی که برام مونده بود از دست رفت. دیگه دلیلی برای زندگی نمیدیدم.
وقتی بالاخره کارشون تموم شد نفر به نفر آبشونو توی دهن و صورتم ریختن و با همون حال دستو پامو بستن. نمیدونم چقدر وقت گذشته بود. شاید دوساعت، سه ساعت، نمیدونم. همونجا روی تخت ولم کردنو رفتن. بیهوش شدم. دیگه چیزی نفهمیدم تا وقتی که شب، بخاطر سروصدای زیادشون بیدار شدم. هنوز باورم نمیشد، دوست داشتم از خواب بپرم وهمه این شوخی لعنتی یهو غیب شه، اما شوخی نبود… گریه میکردم و سعی میکردم جیغ بکشم اما دهنم رو چسب زده بودن.
مثل احمق ها خودمو از تخت انداختم پایین و سینه خیز به طرف در رفتم، اتاق هیچ اساس دیگه‌ای نداشت، فقط همون تخت اون وسط بود، اتاقی بود مخصوص کثافت‌کاری اون سه تا عوضی. گشنم بود، سرگیجه داشتم، سعی کردم درو باز کنم ولی قفل بود. با دستام میکوبیدم به در به امید این که بیان و بزارن برم. همونطور که قول داده بودن. اما اینطور نشد. همون کثافتی که چاقو روی گلویم گذاشته بود اومد و درو باز کرد.گفت: “به به، جنده‌خانوم. بیدارشدی عن کوچولوی من؟”
بعد پاهامو گرفت و کشون کشون از پله‌ها بردم طبقه پایین. سرم به پله‌ها میخورد و خیلی درد میگرفت. بردم پیش اون دوتا عوضی دیگه که روی کاناپه نشسته بودن و داشتن فوتبال میدیدن. الان دیگه همشون شلوارکو زیرپوش پوشیده بودن. روی میز جلوی کاناپه جعبه‌های خالی پیتزا دیده می‌شد. اون دوتا خندیدند و گفتند:" بههه بهههه، جنده کوچولو بیدار شده."
اونی که پاهامو گرفته بود گفت:“بچه ها نظرتون چیه مثل اون قبلیه بهش یه صفای اکسیژنی بدیم؟” اون دوتام خندیدنو گفتن:" از اتفاق نوشابه زدیم برا همین!" بدنم لرزید، صفای اکسیژنی دیگه چی بود؟ گریه و ناله میکردم و التماس از چشمام میبارید. بلندم کردن وخوابوندنم روی کاناپه، یهو یکیشون با شدت نشست روی پاهام، نفسم حبس شد و فکر کردم که پاهام شکست. اون یکی یکم آروم‌تر نشست روی شکمم . سومی که از اتاق اورده بودم بیرون روی صورتم دولا شد و بلند و به شدت باد فتخشو روی صورتم خالی کرد. مدام ارزو میکردم که ای کاش میمردم. حالم ازین بدتر نمیتونست باشه. به نوبت از روی بدنم بلند میشدن و این کارو میکردنو میخندیدنو حرف میزدن. بالاخره تموم شد. از روی کاناپه بلندم کردند. داشتن با هم هماهنگ میکردن چطوری شرمو خلاص کن. دیگه نا نداشتم. حرفاشون رو در حاله‌ای از ابهام میشنیدم وچشمام تار شده بود. سرم به شدت تیر میکشید و بدنم درد داشت.
یکیشون بلندم کرد و بردم توی حیاط. لخت لخت بودم و تنم میلرزید. از اون شب های بهاری خنک بود که دوست داشتم در حیاط کوچیک خونمون بشینم و آهنگ گوش کنم… انداختم توی صندوق عقب مشین.
" بیست سالم بود،دستو پاهامو بسته بودن و یک چسب چسبونده بودن روی دهنم. حالم اصلا خوب نبود. سرم تیر می‌کشید، همه‌ی بدنم حس کوفتگی داشت و واژنم هم به شدت درد میکرد. بدتر از همه‌ی این‌ها این بود که فشارم هم افتاده بود و حس سرگیجه و سنگینی با سردردم مخلوط شده بود تا من رو در بدترین شرایط عمرم قرار بده."
و یک فاحشه چه اهمیتی داشت…
مدت زمانی گذشت که نفهمیدم چقدر بود. انتظاری هم نداشتم. حتی نای این رو نداشتم که بخوام فکر کنم بعدش قراره چه بلایی سرم بیاد. اشک هام تموم شده بود و فقط دوست داشتم بمیرم…
بالاخره در صندوق باز شد و اوردم بیرون. وسط بیابون بودیم و خارج از جاده. منو به سمت یه خرابه خشت‌وگلی برد. انداختم روی زمین. همونطور لخت، و غرق در کثافت، شکسته تر از شکسته. تنها مرگ میتونست راحتم کنه. اون کثافت قبل از اینکه بره بهم گفت:" خوب جنده خانوم، اینم دست مزدت." بعد شلوارش رو کشید پایین و روی صورتم ادرار کرد. خندید و رفت. قرار بود اینجا بمونم تا تلف بشم.
صدای ماشینش رو میشنیدم که کم‌تر و کم‌تر میشد و بالاخره قطع شد. دیگه بدنم هیچ حسی نداشت، حتی سرمارو حس نمیکردم. این من بودم، یک فاحشه، یک جنده. عاشق نقاشی. عاشق موسیقی، شکسته تر از شکسته و قرار بود وسط بیابون بمیرم و راحت بشم ازین کثافتی که بهش زندگی میگفتن.
قبل تر خیلی به خدا فکرنمیکردم، برام مهم نبود که وجود داره یا نه، ولی حالا با خودم فکر میکردم، اگر وجود داره، ازش متنفرم، با تموم وجود، حالم ازش بهم میخوره.
چشمام کم کم بسته میشد و ذهنم آروم آروم در تاریکی عمیقی فرو میرفت، داشت خوابم میبرد. برای آخرین بار ممکن…
ادامه دارد

نوشته: The_Traveller


👍 14
👎 5
11122 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

578412
2017-02-09 21:11:44 +0330 +0330

عالی بود اولین لایک

0 ❤️

578458
2017-02-09 22:56:12 +0330 +0330

خوب بود.تا اینجا تقریبا تکراری بود و کلیشه ای…
امیدوارم قسمت بعدی اتفاق های متفاوتی بیافته…

1 ❤️

578501
2017-02-10 05:34:41 +0330 +0330
NA

awli bod khyli faza sazit khob bod
ye nvisnde awlie dige be nevisande haye in site ezafe shode
arzoye movafaqiat

0 ❤️

578507
2017-02-10 06:05:06 +0330 +0330

چه بسیارند حیوانات انسان نما…

0 ❤️

578509
2017-02-10 06:11:54 +0330 +0330

نگارش قوی ای داشت
نمیدونم کسی که تا دیپلم خونده و فرصت کتاب خوندن نداشته میتونه همچین دست به قلمی داشته باشه یا نه

0 ❤️

578538
2017-02-10 09:20:50 +0330 +0330

فقط میتونم بگم خیلی خیلی متاسفم و ناراحت شدم.ادامه شو زودتر بذار که داستان یادمون نره.مرسی

0 ❤️

578754
2017-02-11 14:17:33 +0330 +0330

داستان جالبی بود واقعیت رو از عمق داستان میشد حس کرد

0 ❤️

578765
2017-02-11 16:22:33 +0330 +0330

واقعا غمنگیز بود
توی دنیای امروزی نباید از حیوانات چهارپا بترسید باید از حیون های دوپای امروزی ترسید

0 ❤️

638307
2017-07-06 08:46:17 +0430 +0430

متاسفم برای بعضی ها که از آدم و انسان بودن فقط اسمشو دارن

0 ❤️