تصمیم گرفته بودم بعداز ظهرها دیگه آب یا هیچ نوشیدنی دیگه ای نخورم،تا دستشویم نگیره،ترسم از این بود که بیماری مقاربتی بگیرم،ولی گرمی هوا و وضع بد بهداشت باعث شد اون شب دل درد بگیرم،بدجور اسهال شده بودم،دیگه نمیتونستم تحمل کنم،از لابه لای چادرها خودمو رسوندم به توالت ،چند بار دستشویی کردم،اصلا حالم خوب نبود،خلوت بود و تاریک،بدو بدو داشتم برمیگشتم سمت چادرمون،که یهو یه نفر دستمو محکم کشید و اون یکی دستش رو گذاشت جلوی دهنم تا داد نزنم،یه نفر دیگه هم پشت یه چادر وایستاده بود و چاقوشو نشونم داد،با علامت سر و چشمام بهشون فهموندم که کاری نمی کنم و تسلیمم،منو بردن وسط درختا،خیلی تاریک بود،اونی که چاقو داشت،با فاصله کشیک میداد،اون یکی منو خوابوند زمین،شملوارمو در آورد خودشم فقط دکمه و زیپ شلوارشو باز کرد،کیر گندش رو گذاشت لای کوسم فشار داد خیلی درد داشت و نمیرفت تو،یه توف انداخت رو کیرش دوباره سعی کرد،یه جیغ زدم که جوابش یه سیلی محکم رو صورتم بود،به زحمت کیرشو جا کرد و شروع کرد به تلمبه زدن ،با اون قیافه ی زشت و کریحش میخواست ازم لب بگیره که دهنمو محکم بستم و صورتمو کشیدم اونور،دستای ضمختش رو گذاشت رو سرم و فشار داد و با یه صدای نکره ارضا شد و آبشو ریخت تو کوسم،بعد رفت،جاشو داد به اون یکی،زبونشونو نمیفهمیدم،اون یکی هم تو همون حالت خوابید رو من و کارشو کرد،بعد همونجا ولم کردن و فرار کردن
تو این دو ماه که تو اردوگاه پناهندگان بودم این سومین بار بود که بهم تجاوز شد.
چند ماه پیش من بزرگترین تصمیم اشتباه عمرم رو گرفتم،البته بزرگترین اشتباهم این بود که عجله کردم و از کسی مشورت نگرفتم.شاید اگه اصلا خودمو به پلیس معرفی می کردم فوقش یه مدت زندان میرفتم و تمام
یا اگه می خواستم مهاجرت کنم،منی که پول داشتم میتونستم تو ترکیه یا هر کشور دیگه ای ملک و آپارتمان بخرم و اقامت اونجا رو بگیرم.
مهرداد نامرد یه قاچاقچی معرفیم کرد که تو مرز ترکیه منو بفرسته اونور و بعدشم از اونجا برام ویزا و اقامت ترکیه رو درست کنه که بعدش برم آلمان یا فرانسه،ولی بی شرف بعد دو روز پیاده رویی تو کوه و کمر ما رو رسوند به یه روستا ،بعد خودش دررفت
چند نفری که بودیم با هزار تا مصیبت خودمونو رسوندیم ازمیر و از اونجا جونمونو گرفتیم تو دستامون،سوار قایق شدیم و رفتیم سمت یونان،تو سواحل یونان پلیس مرزبانی ساحلی ما رو گرفت و از اون وقت تو این اردوگاه خراب شده بودم ،پولم ته کشیده،موبایلم شکسته بدجور گیر افتادم،نه راه پس دارم نه پیش.یجورایی آهنگ مرداب گوگوش، وصف حال و روز من بود
چشم من به اونجا بود
پشت اون کوه بلند
اما دست سرنوشت
سر رام یه چاله کند
توی چاله افتادم
خاک منو زندونی کرد
آسمونم نباريد
اونم سر گرونی کرد
حالا یه مرداب شدم
یه اسیر نیمه جون
یه طرف میرم به خاک
یه طرف به آسمون
خورشید از اون بالاها
زمینم از این پایین
هی بخارم می کنن
زندگیم شده همین
ولی یه حس تو وجودم میگفت خسته نشو، برو جلو،اگه نا امید نشی برنده میشی. بالاخره یه روز دنیا بهت میخنده
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
“۳۰ماه بعد”
امروزم مثل بقیه روزهای این هفته هوا بارونی بود،منم که عاشق بارون،باخودم چتر نیاورده بودم، از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم بیبی چک دو خطش پر شده بود☺مثل اینکه یه نینی تو راه بود. دیگه بارون خیلی تندتر میزد و نتونستم مثل هر روز پیاده برگردم خونه.رفتم ایستگاه eston st.pancars سوار مترو شدم،دیگه یواش یواش داشتم خیابون های لندن رو می شناختم،از شروع همه گیری کرونا این دومین بار بود که می خواستن همه جا رو دوباره قرنطینه کنن،ولی مهم نبود،قراره سعید از بیرمنگام بیاد و چند روز پیشم باشه یعنی وقتی بگم داری بابا میشی،چه عکس العملی نشون میده؟حتما که خیلی خوشحال میشه ،هفته پیش که اومد خیلی خسته بودم و نتونستم خوب بهش برسم،فردا یه حالی بهش میدم که نتونه از جاش بلند شه.سعید همه زندگیم بود،دو ماه پیش رفتیم رو پل راه آهن بارنز قدم بزنیم،یه باوری هست که اگه دو نفر آدم عاشق رو میله های کنار اون پل قفل بزنن،هر آرزویی دارن برآورده میشه،یه قفل خوشگل و بامزه خریدیم و زدم به نرده ها،سعید پشتم وایستاده بود وقتی برگشتم دیدم سعید زانو زده و یه حلقه تو دستش داره،این خواستگاری رو تو رویاهامم نمیدیدم،شیرین ترین لحظه ی زندگیم بود
سعید یه پناهجوی دورگه ایرانی -سوریه ای بود که تو جنگ داعش همه خانواده اش کشته شده بودن.مادر خدابیامرزش اهل مشهد بود واسه همین بلد بود فارسی صحبت کنه.
ما دو سال پیش تو اردوگاه موریای یونان باهم آشنا شدیم،با هزار تا بدبختی خودمونو رسوندیم به انگلستان،خیلی خوش شانس بودیم که اداره مهاجرت بریتانیا ما رو دیپورت نکرد و پناهندگیمونو قبول کرد،بعد ۱سال زندگی تو کمپ پناهجویان و یاد گرفتن زبان انگلیسی،یه خونه ۶۰متری تو لندن بهم اجاره دادن و منو برای کار به یه کارخونه شکلات سازی معرفی کردن،سعید هم تو ایستگاه قطار بیرمنگام کارهای خدماتی انجام میداد.
زندگی سخت بود ولی به داشتن حس آرامش و امنیت می ارزید
الان این جمله نلسون ماندلا رو با تموم سلول های بدنم درک میکنم:
آزادی باارزشترین دارایی بشر است،برخی آن را ارزان بدست می آورند و برخی بهای سنگینی پرداخت می کنند
از من بماند به یادگار
۱۴۰۰/۰۳/۲۸ ۰۴:۲۵
““پایان””
نوشته: جبر جغرافیایی
خسته نباشی . خوشحالم آخر این داستان واقعی اینجور تمام شد اما باید بفهمیم واقعا اون زن خیلی زجر و ستم و مشکلات واسش از وقتی دختر بچه ای بود تا یونان ، الی آخر پیش اومده همین جور به راحتی نبوده واقعا خودت یکبار اشاره کرده بودی به این موضوع ،
امیدوارم زهرا هر جای دنیا که باشی، هر کاری هر زندگی که داری همیشه خوب خرم شاد و سلامت باشید دوسی
امضا:A - F
اینجانب برای اون دوستانی هست که نمی شناسند منو اما کسانیکه می شناسند ا اف هست دیگه 😀
سلام و خسته نباشید داستان قشنگ و اموزنده ایی بود ولی من دنبال پایان قویتری ازش بودم امیدوارم اگه نویسندگی ادامه دادید قویتر بنویسید
جمله بندی و تطبیق زمان ها با هم دقیق و تقریبا بی نقص بود
ولی بیشتر شبیه به خیال پردازی یا با واقعیت کم(کمی واقعیت و کمی خیال پردازی) بود که باورش با توجه به مجهولاتی که بعضی جاها احساس میشد سخته
به هر حال اگه خیال و فقط جنبه داستان داشته که خیلی با مهارت نقل شده
و اگر واقعیت بود…عجب سر گذشت عجیبی داشتی
خیلی قشنگ بود ولی اخرش اونجوری که فک میکردم نبود
شاید این دیگه اخرین باری باشه من انلاینم
این مدت موندم تا پایان داستانتو بشنوم
خوشحالم از اون گذشته منجلاب خودتو کشیدی بیرون
ارزوی بهترین ها رو برات دارم
الان که دارم اینو می خونم اول تیر ۱۴۰۰ هستش
ساعت 22:29
یه روز میام لندن
لایک. آخیش. خیلی خوب تمومش کردی…نشون دادی بالاخره آدم حتی توی منجلاب هم که باشه میتونه دوباره شروع کنه…بازم بنویس برامون 💝💝
سلام،قبلیا رو بهتر نوشته بودین،این قسمت آخری به نظرم یکم عجله داشتین نمیدونم و …مرسی
کاش داستانت ادامه داشت و سکسی بود نه اینکه سرو ته داستان رو آب دوغ خیاری برینی توش
قسمت 4 دیگه میخواسم نخونم ولی خشحالم که خوندم واقان عالی بود ولی ناراحت کننده هم بود لذبردم ممنونم از داستانه زیباتون
آخرش مثل فیلمای صدا و سیما شد