فاطی کس طلا (۱)

1396/05/24
                                ( این یک داستان خیالی است)

اصلا نمیدونستم زندگی چیه… تو عالم خودم بودم و فکر میکردم زندگی همین لذتی که از حیوونام میبرم…

کفترهام…خروس هام…

از بچگی عاشق حیوون بودم…فرقم نمیکرد چی باشه…

یه مدت عشق پرورش مرغ و خروس…
یه مدت کفتر بازی…
یه مد سگ بازی… قناری بازی…
ماهی بازی…خلاصه هر چی فکرشو بکنی…

کی میخواست از خیابون جمم کنه…مادرم؟ یا پدر مفنگیم که جز زدن مامانم و ازار اذیت خانوادش کاری از دستش ساخته نبود…
اونقدری هم زندگیم درست درمون نبود که مثل بچه ادم بزگ بشم…
از وقتی یادمه همش ول بودم تو خیابونا…

داش یه وقت فکر بد نکنی ها…درست بچه پایین مایینام…

اما مرام بچه پاینا یکه بینوله… نیست رو دستش…

ول بودم اما خراب نبودم…میگیری که منظورو…

نه دزدی نه هیزی… نه مردم.ازاری تو مراممون نبود…

ننمونم راستش اینجوری بارم اورده بود…
بعدشم ننه گفته بود هرز پریدی بالتو خودم میچینم…
شیرمم حلالت نمیکنم از گوشت سگ هم حروم تره…
اره داش خلاصه هواس مواس حسابی جمع بود…

خودمم نمیدونم…شایدم از دست همه فرار میکردم…همین جکو.جونورا بهم ارامش میدادن…

بیشتر پرنده فروشیا تو.نازی اباد منو میشناختن…
این یه جورایی کار من بود…حداقل شیکم خودمو ننمو سیر میکردم…

از اون جاکش مفنگی که چیزی در نمیومد …

امار داده بودن جدیدا یکی یه خروس ابرش اورده که خیلی گولاخه حسابی تمام حریفاشو ترکونده…
امارشو سیا رفیق فابم داده بود…

خروس رو زده بودم زیر بغلم…از این کوچه به اون کوچه…
دیگه اسی طلا رو همه میشناختن…
هرکی تو کوچه و.خیابون منو میدید و میشناخت میفهمید که اسی طلا باز داره میره کوسو کنه.

(کسو یه اصلاح بین خروس بازاست… وقتی میخوای دوتا خروسو بندازی به جون هم که مسابقه بدن اسمش میشه کسو)

با سیا از این کوچه به اون.کوچه رفتیم…خلاصه رسیدیم به سرقرار…
تا ابی سوتی رو دیدم یه نگاه به سیا کردمو گفتم لاشی ابی سوتی اینجا چی میخواد؟
اسی جون داش نشد که بشه بگم…
گفتم اگه بگم خروس مال ابی سوتیه نمیای داش.شرمنده…

زدم پس گردنش گفتم کیری یکی طلبت تا بعد…
رفتیم جلو
ابی: به به به ببین کی اینجاست سالار خروس بازا اسی جون خوبی داش…دمت گرم سر وقت اومدی…

اسی: بخواب کیری دستمال نکش حال نرام. چقد میدی؟
ابی: بازنده خروسشو میده 200 چوخ هم پیاده میشه هستی؟
اسی: باشه…
شروع کردم به اماده سازی خروسم… خروس من 4 بار تو.کسو برنده شده بود…یه خروس 4 دانگ که همه دنبالش بودن…
خلاصه کش ندم خروسارو انداختیم به جون هم…یه خروس لاری تا دم مرگشم دعوا میکنه…یعنی به هیچ عنوان کم نمیره…
البته بسته به نژاد و.اصلیت خروس

خروس من بزن مال ابی بزن…

بعد 20 دقیقه بالاخره خروس ابی کم اورد…و داور مسابقه خروس منو برنده اعلام کرد…
حسابی تو کونم عروسی بود…خوشحال بودم الان پولو میگیرم میرم یکمی گوشت میگیرمو برنج و مرغ واسه خونه…

دیدم ابی داره بازی در میاره که قبول نیست و از این حرفا…
خوشبختانه شما وقتی یه داور انتخاب میکنی قبل شروع هر چی که شرط بستی رو دست داور میسپاری …
پول رو گرفتم خروس ابی رو هم گرفتم و راهی خونه شدم…
رسیدم خونه…دیدم ننم داره لباسارو دم حوز میشوره…تا منو دید اخماش رفت تو هم…

ننه: اسی باز کدوم گوری بودی بازم حیوون بازی خسته نشدی پسر…برو دنبال یه کار درست درمون…اینم شد کار بچه…

اسی: ننه بیخیال کلی امروز کاسبی کردم…خروسارو انداختم تو قفس های جدا گونه دستو بالمو شستم رفتم دم قصابی…

سام علیک حاج ممد…
قصاب: به به اسی خان از این ورا؟
اسی: نوکرم حاجی یه کم گوشت اب گوشتی مشتی میدی…
امروز ضیافت داریم تو خونه…

قصاب: اسی باز شرط بستی؟ نمیدونی مامانت راضی نیست…همیشه به من میگه خدا کی میشه این بچه من اهل بشه…
اسی: حاجی چه کنم… همین کارم نکنم از کجا بیاریم بخوریم…
قصاب یه نگاهی انداختو دیگه چیزی نگفت…
قصاب: راستی اسی جان یه خورده حساب هم دارین…
منو میگی یهو شوکه شدم… راستش عادت نداشتم قسطی چیزی از کسی بگیرم…
حاجی چه خورده حسابی؟
قصاب: اسی جان بابات اومد یکم پول دستی گرفت ازم…
الان چند وقته رفته پیداش نیست…
حالم خراب شد…عصبی شدم
حاج مممد به این بابای ما اگه دم مرگم بود چیزی نده تورو خدا…
مارو دیگه بیچاره کرده…
تا کی اون ننه بد بخت من باید جور بکشه…
حال و روز منم که معلومه داداش به زور نون میبرم تو خونه…
پول در اوردن به این راحتی نیست که…

قصاب: باشه اسی جان…
گوشت رو تیکه کرد و داد بهم…

قصاب: 30 تومن گوشتت شد اسی جان 50 هم بدهی بابات…

پول رو دادم اومدم بیرون…کلی حرص داشتم که اخه چرا این چه وضع زندگی اخه…

خلاصه رفتم مرغ فروشی یه مرغ خریدم که دیدم بابای حرومی ما اونجا هم گوه بالا اورده و بدهی داره…

تمام ذوق و شوق من ترکمون خورده بود توش…
11 تومن پول مرغ شد…30 تومنم بابام بدهکار بود که دادم.
140 تومن از پول پریده بود. موند 60 تومن
پیش خودم گفتم اگه بخوام برنج و خورده ریز واسه خونه بکیرم دیگه چیزی ازش نمیمونه…

رفتم خونه وسایلی که خریده بودم رو دادم به ننه…
چشماش ناراحت بود…میدونستم که دوست نداره…اما کاری هم نمیتونستم بکنم…
ننه: دستت درد نکنه مادر اما تاکی میخوای با حیوون بازی خرج خونرو بدی ننه.
منم گفتم ننه خدا بزرگه…
درسته که خدا کلا مارو خط کشیده کاری به پایین مایینا نره اما خدارو چه دیدی یهو دیدی حواسش پرت شد یه نگام به ما بد بخت بیچاره ها انداخت…
راستش این حرف رو یه جورایی انگاری از ته ته دلم زدم… شاید همین دل شکستگی من و ننه باعث شد بعد ها خدا دستمون رو بگیره…

60 تومن پول دادم به ننه گفتم ننه اینم باشه پیشت فعلا خرجی تا ببینیم خدا چی میخواد…

جاتون خالی شب ننه یه ابگوشت درست کرده بود که انگوشتاتم باهاش میخوردی…
همیشه پیش نمیوند که تو خونمون همچین غذایی سر سفره بیاد…معمولا غذامون یا نون ماست بود…ابودو خیاری…نون پنیر سبزی…خلاصه غذایهای کم خرج دیگه…

همه چی خوب بود تا وقتی بابام اومد خونه…اون لامصب انگاری بو.میکشه…چون هیچ وقت خونه نیست یه وقتایی ماهی یه بارم خونه نمیاد…اما درست شب سر سفره یهو پیداش شد…

مست کرده بود حسابی …اومد کنار سفره نشست و شروع کرد به غذا خوردن چرت و پرت گفتن…
هم غذارو کوفت میکرد …هم به مادرم دری وری میکفت…

کوکب ضیافت به پا کردی جنده…اب گوشت گذاشتی…
کس کش به کی دادی …از کجا پول اوردی…

این کار هر دفعه بابام بود…هر وقت خونه پیداش میشد یا مست بود یا مواد زده…میپرید به مادرم. هر چی از دهنش در میومد بهش میگفت…یه وقتا هم به من گیر میداد…

راستش مجبور بودم تو اون خونه بمونم و حواسم به ننه باشه…هیچ اطمینانی به پدرم نداشتم ممکن بود هر لحظه تو حال ناخوشیش یه بلایی سر ننه بیاره…

واسه همین بود نه به کار درست درمون فکر میکردم… نه به دختر…

چندر روز بعد تو نواب بودم…اونجا معدن اکواریوم فروشی هست…
یکی از رفقا چند تا ماهی مولد میخواست پول داد که من براش پیداکنم .
البته خوب منم چند تا رفیق داشتم گفتم از اشنا قیمت خریدشو میخرم به قیمت اصلش میدم به رفیقم یه چیزی هم من کاسب میشدم این وسط…
داشتم تو یکی از خیابونای فرعی میرفتم چشمم افتاد به یه ماشین مدل بالا کنار خیابون…
تو.دلم گفتم اره خوب شما سوار نشی کی شوار بشه.یکم که به ماشین نزدیک شدم دیدم یه خانومم کنارش ماشین واستاده هی لگد میزد به لاستیک و هی ور میرفت باهاش…

رفتم جلو …
ابجی کمک میخوای…یه نگاه به من کرد…گفت نه مرسی…پنجر شدم خودم درستش میکنم…

راستش فکر میکنم از تیپم ترسیده بود…یه شلوار شیش جیب کماندویی با یه تیشرت خفن… یه زنجیرم تو دستم بود.که هی لای انگشتم میچرخوندم…مدل موهامم که بوکسری…خلاصه تیپ کلا خلاف میزد…حق هم داشت بترسه ضعیفه…

کوچه خلوت بود…فکر نمیکنم کسی پیداش میشد واسه کمک…دیدم بنده خدا دو ساعت دیگه هم ور بره نمیتونه لاستیک عوض کنه…

برگشتم اومدم دم ماشین…حواسش نبود داشت با جک ور میرفت از پشت اومدم سمتش…
ابجی بلند شو بیا اینور…
تو حال خودش بود وقتی صداش کردم نیم متر پریدو جیغ زد…

اقا ترسیدم چه خبرته…گفتم که مرسی خودم درستش میکنم…زنگ هم زدم امداد خودرو بیاد…مرسی…

منم با پر رویی گفتم بپر اونور خانوم…میخوام کمکت کنم نمیخورمت که…
اچار چرخو از دستش قاپ زدمو اومدم چرخ رو باز کردم…

خلاصه کشش ندم لاستیک رو عوض کردم…
دختره کلی تشکر کرد…دست تو کیفش کردو یه تراول از کیفش در اورد بده بهم…
یه نگاه بهش انداختمو گفتم ابجی همه چی خریدنی نیستا …
شما بالا شهریا اصلا فقط توک دماغتون رو میبینین…فکر میکنین هر کی بیاد سمتتون واسه پوله…
نه ابجی اینجوریام نیست…همه اینجوری نیستن…

برگشت گفت نه اقا سوتفاهم نشه بخاطر زحمتی که کشیدین خواستم تشکر کنم…
هر چی اصرار کرد قبول نکردم…اخر سر دیدم کوتاه نمیاد…
برگشتم گفتم میخوای تشکر کنی…
گفت اره…
گفتم خانوم شما دستت به دهنت میرسه؟
گفت اره…
گفتم اگه میخوای تشکر کنی یه کار واسه من پیدا کن اگه میتونی…
یه نگاه بهم انداخت و گفت…
بیکار هستی؟
گفتم اره…
گفت باشه… شمارتو بده…
گفتم ابجی موبایل ندارم…
گفت وا مگه میشه…
گفتم حالا که شده… من موبایل ندارم…
راستش پولشم ندارم که بخرم…
شمارشو داد بهم.ادرس خونمونم گرفت قرار شد 2 روز دیگه بهش زنگ بزنم…
اونروز رفتم خونه…و در مورد این جریانی که پیش اومد به مادرم چیزی نگفتم…راستش چشمم اب نمیخورد که خانومه کاری انجام بده…یه جورای زیاد امید نداشتم به این داستان…

دو روز بعد بهش زنگ زدنم و خودم رو.معرفی کردم…خوشحال شد از اینکه بهش زنگ زدم…
برگشت گفت.
اقا اسی ساختمون ما داره دنبال یه سرایدار میگرده…البته باید متاهل باشی که میدونم نیستی…
گفتم.ابجی از کجا میدونی؟… بعد هم ساختمونتون مگه سرایدار نداره…
گفت سرایدار داشتیم…یه خانوم و اقا که افغانی بودن…اما چون اقامت ایران و جواز کار نداشتن نتونستیم بیشتر از یک سال نگهشون داریم…
نگران نباش راهش رو.پیدا کردم…
اینجا ما یه سوئیت 50 متری داریم که مخصوص سرایداره…
یه کار دیگه هم هست که تو.کارخونست از طرف پدرم که میتونی اونجام اگه بخوای بری کار کنی…
ولی با شرایط شما فکر میکنم سرایداری بیای بهتره…
راستش بهم برخورد…کدوم شرایط اینکه داشت نظر میداد…
منوکه نمیشناخت…
حدس زدم حتما اومده تحقیق کرده در مورد من و خانوادم…
گفتم باشه مشکلی نیست…فقط کی باید بیام…
گفت هرچی زودتر بهتر…در ضمن بیام نه بیایم…
گفتم یعنی ابجی…
گفت با مادرتون میتونین تشریف بیارین تا زمانی که متاهل بشین…
اینم راه حلی که گفته بودم…
منو.میگی جا خوردم…
ابجی مادرم؟ از خدامه اگه بشه ولی فکر نمیکنم ننم قبول کنه…
برگشت گفت…شما نگران نباش یه صحبتی با مادرت بکن خبرش رو امروز بهم بده…
تشکر کردم گوشی رو قطع کردم…
از یه طرف خوشحال بودم از سه طرف هم شاکی بودم…
احساس میکردم غرورم شکسته شده…
خلاصه رفتم خونه…
اومدم تو.حیاط ننه رو.صدا کردم…
ننه…ننه…
اسی جان بیا بالا…رفتم بابا ننه رو پشت بوم بود…داشت لباس هایی که لب حوض شسته بود رو اویزون میکرد رو.بند…
ننه یه خبر خوش دارم…
بیا بشبن باید باهات حرف بزنم…
اوند نشست کنارم گفت ننه بگو.چی شده انقدر خوشحالی خیر باشه ایشالا…
ننه خیره…یه کار پیدا کردم…
ننه: چه کاری؟
ننه سرایداری یه ساختمان تو بالاشهره ننه…
دو روز پیش با یه خانومی اشنا شدم…اون زحمتش رو.کشید…
ننه یه لبخندی زد و با خوشحالی گفت میدونم ننه…خوشحالم که جور شد کاره…نظر کردم که ایشالا کاره جور بشه تو هم یه سرو سامونی بگیری…

تعجب نکردم…حدس زدم که خانومه حتما اومده با مادرم صحبت کرده…
شبش ننه واسم تعریف کرد که این خانوم اومده دم خونه…و با مادرم صحبت کرده…تو.کوچه خیابون هم از درو.همسایه و مغازه دارا که منو.میشناختن تحقیق کرده…
خوشحال بودم که انقدر امین همسایه و دوست اشنا بودم که کسی از من بد نگفته…
اون شب به ننه گفتم…
ننه فقط یه مشکلی هست باید متاهل باشم که نیستم…اما میخوام شما هم باهام بیای اونجا زندگی کنی…
از این سگ دونی هم نجات پیدا میکنی…
مادرم قبول کرد…راضی بود که بیاد…اما از طرفی از پدرم میترسید…اینکه بفهمه…و بیاد اونجا ابرو ریزی راه بندازه…
قرار شد فردا صبح زود بدون اینکه کسی بفهمه اسباب کشی کنیم…
اونشب زنگ زدم به رفیق فابم ازش خواستم واسه فردا صبح وانت باباشو بهمون قرض بده…
فردا ساعت 6 صبح قرار شد که بریم…
فقط یه کار دیگه مونده بود…
ننه یه چند متر پارچه داده بود به یه خیاط که براش یه چادر بدوزه…
فرداش باید میرفتم چادر رو میگرفتم…
یه خیاطی به اسم فاطی…
یه دختری که بعدها نقش بزرگی تو.زندگیم ایفا کرد…

دختری که بعدها اسمش برام شد فاطی کس طلا…

ادامه…

نوشته: پیمان


👍 15
👎 0
11375 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

645508
2017-08-15 21:31:41 +0430 +0430

خداگرزحکمت بلندتری
زرحمت گشایددردیگری
خوب وزیباشروع شده سعی کن غلط املائی نداشته باشه ادامه بده موفق باشی✌✌

0 ❤️

645561
2017-08-16 02:38:03 +0430 +0430

اولین لایک

0 ❤️

645592
2017-08-16 06:40:56 +0430 +0430

خوب بود ? بازم بنویس

0 ❤️

645595
2017-08-16 06:54:09 +0430 +0430

لطفا ادامه

0 ❤️

645612
2017-08-16 08:42:57 +0430 +0430

سلام به همه دوستان عزیز…
ممنون از نظرات تمامی دوستان
این اولین دلستان خیالی من بعد از داستان 20 سال عذاب وجدان است…امیدوارم این داستان رضایت شما عزیزان رو به همراه داشته باشه…نکته ای که در مورد نوشتار داستان خودش رو نشون میده اینه که من سعی کردم لهن و گفتار یه مرد لات رو در نوشتار پیاده کنم…که یه مقدار غیر معمول است…واسه همین کلماتی که فکر میکنین اشتباه نوشتم بیشتر با لحن یک ادم لات میباشد…امیدوارم کم و کاستی های این داستان رو ببخشید

1 ❤️

645629
2017-08-16 10:26:15 +0430 +0430

لایک هفتم… پیمان جان قشنگ بود داداش ادامه بده…

0 ❤️

880920
2022-06-22 09:57:11 +0430 +0430

ای ول . عالی

0 ❤️