فال قهوه (۱)

1399/10/14

بی مقدمه و کاملا دستپاچه از جاش بلند شد سعی می‌کرد باهام چشم تو چشم نشه. نگرانی تو صورتش واضح پیدا بود. با کمی مکث از جام بلند شدم و گفتم خانم فخرایی چیزی شده؟ با نگرانی گفت نه نه فقط یادم اومد یه قرار کاری دارم و باید همین الان برم، گفتم اوکی پس بقیه فالتون میزاریم برا یوقت دیگه. بی درنگ جواب داد نه لازم نیست من اصلا به فال اعتقاد ندارم اینا همش دروغه. گفتم منم همین نظرو دارم با دلخوری گفت پس چرا برام فال گرفتید؟ جواب دادم من ک خودم از اول گفتم فال گرفتن یک سری راست و دروغه ک باهم قاطی شده ونمیشه تشخیص داد و اگر خاطرتون باشه دوست نداشتم براتون فال بگیرم اما شما و مینا خانم اصرار کردین باز هم اگر باعث شدم خاطرات بدی براتون تداعی بشه معذرت می خوام. مخصوصا اینو بهش گفتم تا فکر نکنه با هالو طرفه
یکم سرخ شد و روش برگردون و با گفتن ممنون ک وقت گذاشتین ولی حیف ک کار دارم حتما یوقت دیگه مزاحمتون میشم در کافه رو بست و رفت
مینا با چشمایی ک برق فضولی توش می‌درخشید بسمتم اومد و گفت چیکارش کردی ک اینجوری در رفت؟ لبخند زدم و گفتم هیچی بنظر کار داشت رفت. مینا خندید و گفت وقتایی ک خودتو کسخل نشون میدی دوست دارم و از جاش بلند شد و رفت بهش لبخند زدم و بلندشدم کارت کشیدم و از مغازش بیرون رفتم. وقتی سوار ماشینم شدم ک برم تازه یاد مشکلات مالی پیش روم افتادم اصلا تو وضعیت مال خوبی نبودم سعی کردم خودمو متمرکز کنم و فکری بحال خودم و وضعیتم بکنم اما ممکن نبود فکرم همش پیش مینا و دوستش بود
مینا شاگرد قهوه فروشی بود ک پاتوق منو پسر عموم بود تقریبا هر روز با حامد اونجا قرار داشتیم قهوه می‌خوردیم و باهم درد دل میکردیم کم کم با مینا سر صحبت باز کردیم و یجورایی رفیق شده بودیم مینا یه زن 27 ساله مطلقه و زیبا و جذاب بود البته هیکلش تعریفی نداشت ولی چهره و چشمای خیلی زیبایی داشت یبار ک تنها رفته بودم کافه مینا صحبت به فال قهوه کشوند و منم بشوخی گفتم بلدم بگیرم برات و اگه درست گرفتم باید زنم بشی خندید و گفت یبار زن یکی شدم دیگه نمیشم معلوم بود تنش میخاره و فقط یکم پیگیری میخواست بهرحال براش بامسخره بازی فال گرفتم و از گذشته و آینده چندمورد بهش گفتم کلی حال کرد و می‌گفت گذشته ها همش درست ولی آینده باید ثابت بشه. چندروزی رو مخش کار کردم و داشتم برنامه ریزی میکردم ک یجا خفتش کنم ک متوجه شدم حامد بهش پیشنهاد دوستی داده و بعد اون دیگه بهش فکر نکردم تا اینکه چندروز پیش بهم زنگ زد و گفت بیا کافه کارت دارم فرداش رفتم کافه و وقتی رسیدم با خانم فخرایی روبرو شدم مینا اومد جلو بهم گفت تموم وقایعی ک از آینده برام گفتی درست ازآب دراومد و کلی تعریفمو کرد. خندیدم و گفتم خب حالا شرط ما چی میشه؟ پشت چشم نازک کرد و گفت ما شرطی نداشتیم و رفت پشت دستگاه تا دوتا ترک بزاره برامون یه نگاه به خانم فخرایی کردم و دیدم با لبخند نگاهم میکنه خانم فخرایی یه زن حدود 39 یا 40ساله قد نسبتا بلند با اندام کشیده و سرحال بود چشماش قهوه ای روشن پوست سبزه نمکی کمر باریک و باسن پهن شلوار مشکی پارچه ای راسته پاش بود با مانتو و مقنعه اداری از ظاهرش حس کردم شاید معلم باشه از اون تیپا ک دلم هوسشو داره. یه لبخند بهش زدم و اونم با لبخند ملیح جوابمو داد و گفت مینا جون خیلی ازتون تعریف میکنه بنظر فال قهوه هاتون ردخور نداره، خندیدم گفتم ایشون لطف دارن ولی حقیقتا من اصلا بلد نیستم فال بگیرم درحد شوخی بود حالا جندتاش از قضا خورده به هدف، اما خانم فخرایی اینو به نشونه شکسته نفسی برداشت کرد وگفت این حرف شما از فروتنی تونه وگرنه خیلی‌ها حرف میزنن و یکیش درست نیست، بهرحال دلم میخاد برام فال بگیرید و از مینا خواستم امروز دعوتتون کنه تا برام فال قهوه بگیرید. دوباره گفتم خانم فخرایی باور کنید من از اصولش هیچی حالیم نیست واقعا شوخی بوده، مینا پرید تو حرفم و گفت چقدر ناز میکنی خب فال بگیر دیگه. گفتم باشه حالا ک اصرار دارید میگیرم ولی لطفا فقط برای خنده باشه…
خانم فخرایی قهوشو خورد و فنجونشو دمر کرد و گذاشت تو نعلبکی و داد دستم بعد چند دقیقه برداشتم و نگاه توش انداختم و شروع کردم: خانم فخرایی شما وکیل هستید؟
ف: بله چطور؟
من: یه پرونده دارید ک شدیدا رو مخه و دارید اذیت میشید؟
ف:آخ دقیقا
من: راه حلش خیلی ساده تر از اونیه ک فکر می‌کنید خیلی پیچیده نگاه کردین به مسئله و همین کارتون ناهموار کرده
ف: سکوت
من: خانم فخرایی همسرتون اسمش با الف شروع میشه؟
ف: نه
من: سرمو بردم نزدیکش و گفتم پس اون کسی ک باهاش رابطه دارید ک فک کنم اسمش ایرجه و چندوقته باهم نبودید به زودی میاد و یه سکس آتشی براتون رقم میزنه
ف: یکم خودشو جمع کرد و گفت خب؟
من:تو سن حدود 13 تا 16 سالگیتون اتفاق بدی برات افتاده ک هنوز عذابت میده و باعث شده توی روابط جنسی نهایت لذت نبری و گاهی افسردگی میاد سراغت و روانپزشک هم نمی‌فهمه چرا. علتشو براش بگو تا بتونه کمکت کنه
خودمم نمیفهمیدم این حرفها رو از کجا درمیارم ولی حس میکردم یه نیرویی درونم داره اینارو بهم القا میکنه. من واقعا فال گیر نبودم و نیستم و اصلا ازش سر در نمیارم حتی به فال و فالگیرها همیشه به چشم دروغگو نگاه میکنم ولی چی شده بود و چطور این حرفها به ذهنم می‌رسید نمیدونم…
بی مقدمه و کاملا دستپاچه ازجاش بلند شد و…
دوستان این قسمت خیلی سکسی نبود و از قسمت‌های بعد داستان روال خودشو پیدا میکنه
ممنون از حمایت‌های شما عزیزان

ادامه...

نوشته: چهل ساله 1


👍 25
👎 3
27601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

784589
2021-01-03 00:40:50 +0330 +0330

نویسنده دختر بود یا پسر!؟
😐😐

1 ❤️

784596
2021-01-03 01:03:37 +0330 +0330

اینقدر پسرا تحت تربیت جمهوری اسلامی کون دادن که آخرش پیرزن شدن دارن فال قهوه میگیرن!! 😁

3 ❤️

784656
2021-01-03 10:01:07 +0330 +0330

لطفا باقی داستان رو بنویس و یه لطفی کن یکم بیشتر بنویس .

حسم میگه
یه داستانه پر از استرس و جذابی باشه.

فعلا بَنا بر احتیاط لایک ۱۱ رو زدم.
😉

1 ❤️

784909
2021-01-05 16:42:19 +0330 +0330

به نظرم اصلا واقعی نمیاد

0 ❤️

846249
2021-12-04 23:02:34 +0330 +0330

قسمت اول بیشتر مقدمه بود 😎

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها