فتح مریخ

1395/04/14

باتشكراز دوست دخترم همینطورالكی
وباتشكر از تمام شما عزیزان كه همیشه طرفدار داستانهای من هستید.

پرده اول:مریخ.اطاق خواب شی شی مموش
شی شی مموش سلطان مریخ سراسیمه ازخواب میپرد وباچوبی محكم به طبلی كه كنارش است میكوبد.بلافاصله ۲نفراز خدمتكارانش ظاهرمیشوند.
شی شی مموش:خواب بدی دیده ایم.زود معبرین را احضاركنید تا خواب مارا تعبیركنند.
خدمتكاران میدوند وبعداز نیم ساعت دو معبر ظاهرمیشوند.شی شی مموش به معبرین میگوید:خواب وحشتناكی دیدیم.دیدیم مریخیها كونشان را لخت كرده بودند.از زمین نوری آمدوبه كون همه آنها تابید.ازكون همه خون جاری شد و بعد تمام آن خونها را دیدیم كه از كون مابیرون میاید.زود بگویید تعبیر این خواب چیست؟
معبرین نگاهی به هم میكنند وازشی شی مموش یكساعت مهلت میخواهندتا خواب او را تعبیر كنند.شی شی مموش به آنها مهلت میدهد و بعد از رفتن آنها سراسیمه دراطاقش قدم میزند بعد از یكساعت معبرین را احضارمیكندو از آنهامیپرسد:خوب چه شد؟تعبیر خواب من چیست؟
یكی از معبرین میگوید:قربان به ما امان بدهید.
شی شی مموش:امان دادیم.
معبر:از زمین مردی به مریخ خواهدآمد كه به كون همه میگذارد و آنقدرهمه را میكند كه نسل ما نزدیك به انقراض خواهدبود ودرآخرهم شمارا خواهدكرد و از شدت همین كردن است كه میمیرید.
شی شی مموش صیحه ای میزند و بیهوش میشود.همه به تكاپو میفتندتا او رابهوش بیاورند.و وقتی بهوش میاید دستوری میدهد:سریع آن مرد راپیداكنیدوبه اینجا بیاورید.دلم میخواهد خودم اورا بكشم.

پرده دوم:قزوین.منزل اكبرآقا
اكبر آقا روی تختش خوابیده و درحالیكه ماست و خیار میخورد مشغول شعر خواندن است.ناگهان صدایی از اطاق بغلی میاید.اكبر آقامیگوید:(پیشته پدسگ خر.گوشت نداریم.)و وقتی كلمه گوشت را میگوید بلافاصله یادكون میفتد و میگوید:آه گوشت گوشت كجایی؟آخه چی میشد الآن یك كون اینجا بود.
۲نفرمریخی دراطاق بغلی مشغول صحبت هستند:حالامطمئنی همینه؟نقشه درست میگه؟بازاشتباهی آدم نیاریم بالا.
-خیالت راحت باشه.ایندفعه دیگه اشتباه نكردم.
-من نمیدونم اعلیحضرت برای چی اینهمه آدم میدزده.شنیدم نزدیك به ۴۰ نفروتا حالا دزدیدند.
-به من وتو چه.حتما خبریه.به ما كه چیزی نمیگند.میدونی كه نقشه چیه.تا منو دید بهش شلیك میكنی.
-باشه .برو.
اولی به طرف اكبرآقا میرود.اكبر آقا تا مریخی خوشگل را میبیند میگوید:(جان!كون خودش رسید.)وبه روی مریخی میپرد ومشغول درآوردن شلوارش میشود.مریخی اول شروع به تقلا میكندوبه دومی میگوید كه زودباش شلیك كن.اكبرآقا كه ازحرفهای آنها چیزی حالیش نمیشود فكرمیكند كه مریخی دارد آخ و اوخ میكند و میگوید:(جان خارجیه.عجب شكلیم داره كره خر.)دومین مریخی جلوی اكبرآقا ظاهر میشود.اكبرآقامیگوید:(اَه ه ه ه .این كونها از كجا اومدند؟ خدایاشكرت.)مریخی دوم به اكبر آقاشلیك میكند و اكبرآقا بیهوش میشود.

پرده سوم:مریخ.زندان قصرشی شی مموش
اكبرآقاآخی میگوید و بهوش میاید.دو نفرمشغول مالوندن او هستند.یكی ازآنها میگوید:من فكرمیكنم این مریخیها میخواهند روی ما آزمایش كنند.
-اما من اینطور فكرنمیكنم.فكركنم میخواهند ما را بكشند.
-پس برای چی كیرمان را آزمایش میكنند؟
-چه میدونم.حتما میخواهند از ما یك نسل روی سیاره شون داشته باشند.
اكبرآقا:آه ….من كجام؟نزدیك بود شهیدراه كون بشم.
-نپرس كه كجایی! فقط بدون دیگه زمین رانمی بینی.
اكبرآقا:یعنی چی؟مگه اینجا زمین نیست؟
مردی كه با اكبرآقا صحبت میكندماجرا رابرایش تعریف میكند.اكبرآقا نگاهی به اطرافش میندازدومیگوید:خوب پس یعنی الآن دیگه ما نمیریم زمین؟
-نه بابا!(صدایی ازبیرون زندان میاید)انگار اومدند.زودباشید خودتون رابزنید به خواب.
همه خودرابه خواب میزنند.زندانبان مریخی نیم ساعتی دور میزند و میرود.اكبرآقا بلند میشود و میگوید:جان اومدم بهشت.دیگرلازم نیست ازكمیته بترسم.(به طرف یكی ازمردهای كنارش میرود و محكم میزند توی سرش.مرد در خواب بیهوش میشود.اكبرآقا شلوارش را درمیاورد وشروع میكند به كردن مرد)

۳روز بعد:
جاسم عربی مشغول صحبت با اكبرآقاست:آره.درداین مریخیها كمه،اونوقت یكی هم پیداشده شبهامارامیكنه.واقعاٌ ماآدمها عجب موجودات بدی هستیم.بهت گفتم دیشب میخواست منم بكنه؟
اكبرآقا:نه!راست میگی؟
جاسم:آره.نمیدونم چی شده كونو لخت كرده ولی نكرده.البته هر ۴نفری كه كنارم خوابیده بودندراگائیده.
اكبرآقا:حتما توخیلی كونت گوهی بوده.
جاسم میخنددومیگوید:آره.آخه میدونی ماعربها معمولاًكونهامون را خیلی خوب نمیشوریم.برای همینم كونمون همیشه گوهیه.بهرحال امروز صبح تصمیم گرفتیم شبها نگهبان بذاریم.رئیس بندقراره به یك نفر بگه بیداربمونه.
اكبرآقاچشمانش درشت میشودومیگوید:راست میگی؟آره كار خوبیه.منم موافقم
شب:
همه خوابندكه صدایی فریاد میزند:(كردند،گائیدند.بگیرید.)همه بیدارمیشوند واكبرآقارا میبینند كه درحال كردن یك نفراست.برگرفته ازسایت سرخ وسفید.نوشته شده توسط سرخ وسفید.رئیس بند به طرف او میایدومیگوید:پس توبودی كه منو كردی؟
اكبرآقا:بریدگمشید ببینم.خوب كردم.حالامثلاًمیخوای بری شكایت كنی؟
رئیس بند:بكشیدش.این به خودمون هم رحم نمیكنه.
همه به طرف اكبرآقا حمله میكنند كه ناگهان مریخیها میریزند واكبرآقاوجاسم را بیرون میبرند.وهرچه جاسم میگوید بابامن چیكاره بودم به حرفش گوش نمیكنند.یك مریخی كه رئیس زندان است بلافاصله به شی شی مموش زنگ میزند وجریان راتعریف میكند.
شی شی مموش:خیلی خوب.بذاریدش كنارسربازهای خودمون تو سربازخونه بخوابه.
یكی از سربازها اكبرآقاوجاسم رابه سربازخانه میبرد.هیچكدام ازسربازها نمیدانند چه درانتظارشان است.

پرده چهارم:سربازخانه مریخیها

اكبرآقا:دیشب خوب خوابیدی؟
جاسم:راستش درسته كه اینجا بیشتربهمون میرسند.اماكناراین مریخیها خوابیدن آدمو زهره ترك میكنه.
اكبرآقا:تونمیخوای كونتو بشوری؟خیلی بومیده ها!
جاسم:تو به كون من چیكارداری؟نه.خیلیم خوبه.این گوهها كونمو بیمه كرده.
اكبرآقا:آخه مریض میشی.البته به من ربطی نداره.من برای خودت میگم.
جاسم:تونمیخواد غصه كون منو بخوری.من خودم به فكرش هستم.
اكبرآقا:اما دانشمندان میگویند كه كون هرچه تمیزتر باشه سلامت بدن بیشتره.
جاسم:مرده شور تو ودانشمندان را ببره.ول میكنی یانه؟
شب:
اكبرآقا چشمانش راباز میكندونگاهی به اطراف میكند وتا میبیند همه خوابند به طرف جاسم میرود.جاسم كونش را روبه آسمان كرده وخروپف میكند.اكبرآقا كون جاسم رابو میكند وفحشی میدهدوبه كیرش میگوید:حیف كه اینجادكترپیدا نمیشه.وگرنه همچین این عربه را میكردم كه تاآخر عمرش یادش بمونه كونشو باید بشوره.واقعاً حیف توكه تو همچین كونی بری.
اكبرآقا روی تختش مینشیند وبه اطرافش نگاه میكند.پتو سربازی یكی ازمریخیها كناررفته و كون لختش دیده میشود.اكبرآقانگاهی به كون مریخی میكند وباخودش میگوید:آخه اگر اینوبكنم وبمیرم چی؟اینها مریخی هستند.آدمیزاد كه نیستند.میترسم بیفتم بمیرم.
سرباز غلتی میزند ونور لامپ روی كونش میفتد.كون سرباز شدیداً به اكبرآقا چشمك میزند.اكبرآقا دیگر طاقت نمیاورد وبه طرف سرباز میرود.
صبح:
رئس سربازخانه به سرباز:خاك برسرت.حالاكدوم یكیشون بود؟
سرباز: به جان حضرت شی شی مموش اگر بدونم.اول یكی زد تو سرم.بااینكه كونم از درد داشت پاره میشد امانمیتونستم كاری بكنم.
رئیس سربازخانه به سربازهامیگوید كه اكبرآقا وجاسم رالخت كنند.وبعدبه طرف آنها میرودوكیرآنهارامعاینه میكند.جاسم به اكبرآقا میگوید:بازتوچیكار كردی؟خاك توسرت ببین چه وضعی درست كردی؟
اكبرآقا:وقتی میگم كونتو بشور برای همینهاست.
جاسم رنگش میپردومیگوید:یعنی واقعاًتو دیشب یكی از اینهارا كردی؟وای دیگه بدبخت شدیم.حتماً میكشندمون.ازشون نترسیدی؟چطور جرات كردی آخه؟
رئیس سربازخانه كیر جاسم رامعاینه میكند.مقداری ازگوههای كون جاسم زیر كیرش آمده وكیرش گوهی است.رئیس سربازخانه میگوید:همین بوده.هم كیرش درازتره.هم یك كم گوه به كیرش چسبیده.آهنو داغ كنیدبیارید.
دو سرباز به طرف جاسم میروند ودست وپای اورامیگیرندوبرش میگردانند.جاسم داد میزند:ولم كنید…چیكارم دارید… بابا من نبودم …این بوده …آخه به من چه.
سربازها جاسم راپیش رئیس سربازخانه میبرندورییس سربازخانه آهن راكه داغ شده به كون او میچسباند.
جاسم:آآآآآخ…مادر جنده ها…اكبركیرم تو كونت(گریه)…الهی بمیری.
جاسم شدیداً مشغول گریه میشود.
۳روز بعد:
جاسم كه تابه حال ۲جای بدنش داغ شده است به طرف اكبرآقا میرودومیگوید:اكبر جان.كونمو شستم اونم با صابون.نمیخوای ببینیش؟
اكبرآقا:نه نمیخوام.
جاسم:آخه چرا؟مگه كون نمیخواستی؟
-بروبابا.فقط كون مریخی!
جاسم شروع به گریه میكند:نه جان مادرت.دیگه بدنم طاقت داغ شدن نداره.حداقل برو یك جوری بهشون بگو این تویی كه داری اینها رو میكنی نه من.
اكبرآقا:مگه دیوانه ام؟برو بابا!
جاسم گریه كنان به طرف سربازها میرود وباایما واشاره به آْنها میگوید كه این اكبرآقاست كه شبها آنهارامیكند.رئیس سربازخانه به معاونش نگاه میكندومیگوید:چی میگه؟
-قربان فكركنم این كه از عربستان آوردیم میخواهد این قزوینی مظلوم راهم بكند.
-گوه خورده.فكركرده الكیه؟توی حوزه استحفاظی من؟چطور جرات میكنه؟برید داغ رابیاورید.
نوشته شده توسط سرخ وسفید.برگرفته از سایت سرخ وسفید.
بعداز چنددقیقه دوباره آهن داغ حاضرمیشود.جاسم رو به اكبرآقامیكند ومیگوید:ها.دیدی.بالاخره فهمیدند الآن میان داغت میكنند تا بفهمی دفعه دیگه نباید ازاین غلطها بكنی.
سربازها جاسم رامیگیرندوبه طرف داغ میبرند.جاسم شروع به گریه زاری میكند:جان مادرتان .غلط كردم…بابا عجب گیری كردیم ها…نه…نزن…به خدا دیگه طاقت ندارم…آآآآآآآآآآآآآآخ…مردم…اكبرالهی بمیری…الهی سقط بشی…الهی خربهت لگدبزنه…آخ سوختم…مادركجایی كه پسرتوكشتند…مامـان جــــان.
اكبرآقا:هــاازاین به بعدمیفهمی كه به خلیج فارس نگی خلیج العربی.

پرده پنجم:بارگاه شی شی مموش

رئیس بند زندانیهای زمینی مشغول گزارش دادن به شی شی مموش است:بله قربان.همانطوركه عرض كردم طبق تحقیقات ماازاین جمع ۵۰ نفری فقط ۳ نفرمشكوك هستند. ۲نفر ازآنهادر سربازخانه نگهداری میشوندویك نفرهم در یك اطاق مخصوص به تنهایی نگهداری میشود.مشخصات این افراد:
۱-اكبرآقا:كه ازقزوین آوردیمش.خیلی مظلومه واهل هیچكاری نیست.فقط بخاطراین جزء این سه نفر قرارگرفته كه زمینیها همه ازدستش شاكی شدند.البته فكرمیكنیم همینجوری بیخودباهاش دشمنند.
۲-جاسم:این خطرناكترین آدمیه كه تاحالادیدیم.اصالتاً عربه.وهمون خصوصیت كون كردن راداره.احتمال اینكه فردموردنظرباشه خیلی زیاده.
۳-محمدحسن:قربان راستش ما رفته بودیم رشت تا یك تهرانی كه رفته بود مسافرت را بدزدیم.اماتااونو دزدیدیم وداشتیم میبردیم یكهودیدیم اینم خودشو انداخت توی ماشین ما.خواستیم بندازیمش بیرون امانرفت.همه اش هم میگفت:(فقط تاهمین كوچه بالایی منوببرید.ماشین گیرم نمیاد)مجبورشدیم اینم باخودمون بیاریم.فكرمیكنیم كارآگاه باشه.بهرحال مشكوكه.بقیه آدمها هیچكدام در تحقیقات مامشكوك اعلام نشدند.
شی شی مموش:خیلی خوب.بقیه راآزادكنید.این سه تا راهم بندازیدتوی سلول شماره ۲.برنامه بعدی را رویشان اجراكنید.

پرده ششم:سلول شماره۲

محمدحسن،اكبرآقا وجاسم روی زمین نشسته اند.اكبرآقا ومحمدحسن درحال صحبت باهم هستند.
اكبرآقا:آره.این بوی گند از كون همین جاسم كثیفه.باید به مریخیها شكایت كنیم كه كونش را بشورند.
محمدحسن:ولی شماخیلی درمورد كون اطلاعات داریدها!این خیلی عجیبه!
اكبرآقا:خواهش میكنم.راستش ما قزوینیها مادرزاد وقتی به دنیا میاییم این اطلاعات را بلدیم.
محمدحسن:چه جالب!راستی من به حرف شماگوش كردم وكونم را شستم.به نظرشما حالا دیگه مریضی میمونهای مریخی نمیگیرم؟
اكبرآقا:البته همونطوركه گفتم این مریضی دراثر كثیفی بیش ازحدكون بوجود میاد.شما همین جاسم راببینید به نظرمن آخرش مااین مریضی راازش میگیریم.
محمدحسن نگاهی به جاسم میكندوایشی میگویدوبعدرویش را به اكبرآقامیكند ومیگوید:واقعاًچقدر زشته.این عربها هم كه همه سیاهند.به نظرشما بهترنیست وقتی برامون غذا آوردند به مریخیها بگیم كونش رابشورند؟
اكبرآقا:بله.خیلی كارخوبیه.البته چون من بااین جاسم قهرم.بهتره شما به مریخیهابگید.
چندمریخی وارد میشوندومقداری غذا میاورند.محمدحسن بلندمیشودوبه آنها میگویدكه جاسم راببرندوكونش رابشورند.جاسم هاج وواج بلندمیشودوبه محمدحسن نگاه میكند.مریخیها بی اعتنا بیرون میروند.جاسم به طرف محمدحسن میرود ومیگوید:هی!با تویم!چه مرگت شده؟بازبااین گشتی توراخركرد؟
محمدحسن:خوب راست میگه!تمام اطاقو بوی كون توبرداشته.
جاسم:بدبخت خبرنداری.وگرنه توهم تاحالا صدباربه خودت ریده بودی ونشسته بودی.
اكبرآقا:اَه اَه.عجب انسان كثیف وبی ادبی.واقعاٌ خجالت آوره.
محمدحسن:من نمیدونم یاكونتوبشوریاازاین اطاق بروبیرون!
جاسم:دِ هرچی من هیچی نمیگم این وِل كن نیست.بابا اگرمیشد ازاینجابرم بیرون كه تاحالا صدباررفته بودم.
اكبرآقابلندمیشودومیگوید:ببین بالام جان.من نمیدونم شما چراكونتو نمیشوری.همین آقای محمدحسن رانگاه كنیدچقدرتمیزو پاكیزه هستند!ماشاا…بله داشتم میگفتم.كونشان ازسفیدی برق میزند.جناب محمدحسن لطف كنید كونتان رالخت كنیدتا ببیند!(محمدحسن توی رودربایستی گیرمیكند.امابعدازمكث كوتاهی كه میكند كونش رالخت میكند)به به .داشتم میگفتم.ببینید چقدرتمیزه.(روی كون محمدحسن دست میكشد)آخه چراشما نبایدكونتان به همین تمیزی باشد.اِ اِ اِ.آقا ی محمد حسن انگاركون شماهم ازاین مرتیكه مریضی گرفته!
محمدحسن:چطورمگه؟كجاشه؟
اكبرآقا:دیده نمیشه.فكركنم توی سوراخ كونتون باشه(انگشتش را خیس میكندوداخل كون محمدحسن میكند)بله.شماهم مریض شدید.
محمدحسن:ای وای…حالامطمئنید؟…شاید چیز دیگه ای باشد.
اكبرآقا:بله كاملا مطمئنم.البته یكوقت غصه نخوریدها.میدونم چطورمعالجه تون كنم.
محمدحسن:آخه اینجا كه داروپیدانمیشه.
اكبرآقا:دوای كون شما اسپرمه.(كیرش را درمیاورید)اگراجازه بدهید معالجه تون كنم.
محمدحسن:ای خدا پدرومادرتو بیامرزه.خدا به شمابخاطر این برادری درحق ما اجر اخروی ودنیوی بده.
اكبرآقاكیرش راداخل كون محمدحسن میكندومشغول كردنش میشود ومیگوید:خواهش میكنم.قابلی نداره.
جاسم هاج وواج به آن دو نگاهی میكند وتصمیم میگیرد هیچوقت كونش رانشورد.
سه روزبعد:
اكبرآقاخوابیده وجاسم ومحمدحسن مشغول صحبت باهم هستند.
محمدحسن:آخه من چه میدونستم.والا ازخدا كه پنهون نیست ازشماچه پنهون ما رشتیهایك مقدار تخته مون كمه.بازحالااگر شمابه ما میرسوندیدكه این دنبال كون ماست مااینقدربهش كون نمیدادیم.
جاسم:اتفاقیه كه افتاده.حالا غصه اش رانخور.ازاین به بعدباید به حرف من گوش كنی!ازهمین الان كونتو خوب نشور.البته نه اونقدركه مریض بشی.فقط اونقدر گوه دوركونت بذاركه هوس كردن نكنه.
محمدحسن:این آدمی كه من دیدم این چیزها حالیش نیست اگر خیلی تومضیقه باشه بیخیال گوه میشه وبازهم مارا میكنه.
جاسم:واقعاٌخجالت آوره!الآن ماباید به فكراین باشیم كه چطوری ازدست این مریخیها فراركنیم.اونوقت نشستیم داریم نقشه میكشیم ازدست این قزوینیه خلاص بشیم.
اكبرآقاخمیازه ای میكشدوازخواب بیدار میشود.بعدازچندثانیه به محمدحسن میگوید:محمدحسن پاشومیخوام بكنمت.
محمد حسن نگاهی به جاسم میكندكه معنی اش اینست كه ترو خدا كمكم كن ومیگوید:راستش من تصمیم گرفتم دیگربه تو كون ندهم.
اكبرآقانیم خیز میشود ومیگوید:بله!چی شنیدم.چه غلط های زیادی!پاشو پاشو خودتو لوس نكن.
محمدحسن:اصلاٌ برای چی باید هروقت بخواهی منو بكنی.مگه شهر هرته.
جاسم:راست میگه.بجای اینكه به فكراین باشیم ازدست اینهادربریم باید غصه تورابخوریم.
اكبرآقا:اولاٌ ااینقدر زر زر نكنید.دوماٌ فكر كردید من ازكون شماها خوشم میاد؟ازرو بی كونی دارم شمارا میكنم.
جاسم:حرف دهنتو بفهم.توكِی منو كردی؟
اكبرآقا پوزخندی میزند ومیگوید:یادته تو سربازخونه شب اول كه بلند شده بودی كونت خیس بود؟
برگرفته از سایت سرخ وسفید.نوشته شده توسط سرخ وسفید.
جاسم:خوب كه چی؟
اكبرآقا:خوب من اول بیهوشت كردم.بعدرفتم كونتو شستم وگاییدمت.البته زودكارمو تموم كردم چون كونت راهركارمیكردم خوب تمیزنمیشد.
جاسم بلندمیشودكه اكبرآقارابزندكه محمدحسن جلویش رامیگیرد.
محمدحسن:جان من…توآقاباش…بخاطرمن…غلط كرد…حالایك كاری كرده…شماببخشش!
جاسم:میكشمت…مگه گیرم نیفتی…منو میكنی!ها!
مریخیها میریزندوهرسه را به اطاق آزمایشگاه میبرند.جاسم كه ترسیده ساكت شده ودیگرچیزی نمیگوید.مریخیها آنهارابه تخت میبندندوكلاهی كه پرازسیم است را روی سرشان میگذارند.شی شی مموش وچندنفرازدانشمندان وارد میشوند.یكی از دانشمندها درحال توضیح دادن به شی شی مموش است:بله قربان.این دستگاه اختراع جدیدماست كه بااستفاده ازآن میتونیم مغزآدمهارابخوانیم وببینیم كدامیك كسی است كه پیش بینی شده درمریخ انقلاب خواهد كرد.این دستگاه به غیر ازاین كارمیتونه مثل دستگاههای قبلی قدرت زیادی هم به كسی كه روی آن خوابیده بدهدكه همانطوركه خودتان اطلاع داریدمابعدا قدرت آن م
رد را میگیریم وبه شماانتقال میدهیم.
شی شی مموش:كی مشخص میشه كدوم یكی از این سه نفر فرد مورد نظر ماست؟
دانشمند ارشد:حداكثرتا چندساعت دیگر.آیا عالیجناب مایل هستند تادرجلسه آزمایش حضورداشته باشند؟
شی شی مموش:بله.آزمایش راشروع كنید.
دانشمند اشاره ای میكندویكی از مریخیهای دانشمند باصدای بلند میگوید:(آزمایش شماره ۱.محمد حسن رشتی).تلویزیون بزرگ اطاق آزمایش روشن میشود.محمدحسن چندثانیه ای میلرزد وبعدآرام میشود.تلویزیون درحال نمایش خاطرات محمدحسن است.
تصاویرپخش شده ازتلویزیون:محمدحسن كنارزنش نشسته كه مردسبیل كلفتی واردمیشود.
مردسبیل كلفت:دِ بازكه توكنارزنت نشستی.مگه نگفتم وقتی من نیستم حق نداری به جیگرم نزدیك بشی.
محمدحسن:باوركنیدمن منظوری نداشتم.فقط میخواستم ببینم شب قراره كجابرید.اگر رستوران میرید باشمابیام.
مردسبیل كلفت:راست میگه؟
زن محمدحسن:آره حیوونكی!چندروزه غذای حسابی نخورده.آخه همه اش من پیش توبودم نتونستم براش غذادرست كنم.
مردسبیل كلفت:خیلی خوب امروز با خودمون میبریمش.فقط فضولی نكنی ها!ببینم پشمهای كون زنتو زدی؟
محمدحسن:بله قربان.الان كونش سفیدسفیده.آماده خدمت به جنابعالیه.
زن محمدحسن:راستی پشمهای كسمم زده ها!
مرد سبیل كلفت:آفریـــن.میبینم كه كم كم كارشویادگرفته.
محمدحسن لبخندی میزندوتشكرمیكند.مردسبیل كلفت زن محمدحسن رابغل میكند وشروع به لب گرفتن میكند.بعدازچنددقیقه به محمدحسن میگوید:توچرابیكارنشستی؟دِ زودباش اون بادبزن را بردار بادمون بزن دیگه.
محمدحسن میگویدچشم وشروع به بادزدن آنها میكند.تصاویر تلویزیون بیحركت میشود.دانشمندمیگوید:(محمدحسن رابرداریدوجاسم را روی دستگاه بگذارید).وقتی میخواهند جاسم راببرند،جاسم مقاومت میكند.اما به زور اوراروی دستگاه مینشانندو دستگاهها رابه او وصل میكنند.محمدحسن كاملاٌ بیحال شده چون دستگاه نیروی اوراگرفته ودرخود ذخیره كرده است.دانشمند جلو میاید واعلام میكند:(آزمایش شماره ۲.جاسم عربی).تلویزیون روشن میشود وشروع به نمایش خاطرات جاسم میكند.
تصاویرپخش شده ازتلویزیون:جاسم كنارچنددختر نشسته ومشغول خوردن شربت خنكی است.
ژیلا:الهی قربونت برم.چه كیردرازیم داره.میخوای برات ساك بزنم؟
جاسم:دهنتو شستی؟
ژیلا:آره شستم.
جاسم:نمیخوام كیرم بوبگیره ها!قراره تایكساعت دیگه یك خوشگله رابیارند پرده شو پاره كنم.دختره فقط ۱۴ سالشه.
بقیه زنهای حرمسرای جاسم حسودیشان میشود.نوال میگوید:حالا مثلاٌ اون خیلی كسش تنگه؟یعنی ازكس منم تنگتره؟
جاسم:باكره است!اونوقت از تنگی كسش حرف میزنی؟
فرزانه:جاسم جونم.یك چیزی ازت بخواهم ررومو زمین نمیندازی؟
جاسم:بگو ببینم چی میخوای.میدونی كه بابام چاه نفت داره.هرچی بخوای سر سه سوت مهیاست.
فرزانه:نه.دستت دردنكنه.یك چیز دیگه میخوام.میشه قول بدی بعدازاینكه دختره راكردی بیای منم بكنی؟
بقیه زنها دادشان درمیاید.مریم میگوید:مگه قرارنشد خودجاسم هركس راخواست بكنه ومابهش كاری نداشته باشیم؟
معلوم نمیشود كدامیك اززنها فرزانه رایواشكی نیشگون میگیردكه فرزانه جیغش در میاید.
فرزانه:جاسم جون نگاه كن اینهامنواذیت میكنند.
جاسم:چیكارش دارید؟بازبه هم پریدید؟اگرقرار باشه اینجوری كنید یكی دیگه هم بهتون اضافه میكنم ها!
زنهابااینكه حرصشان درآمده ساكت میشوند.فرزانه ازاین فرصت استفاده میكندوخودش را توی بغل جاسم ول میكند.جاسم دستش راروی كون فرزانه میگذارد.مهین كه تا الان حرفی نزده بلندمیشود كه بروددستشویی .وتاازاطاق خارج میشود ژیلا میگوید:جاسم فكركنم این مهین زیر سرش بلند شده.
جاسم:ها!چی؟ازكجامیدونی؟اینجاكه تا چندكیلومتر هیچ مردی وجودنداره.
ژیلا:آخه همش میره دستشویی!
جاسم:خوب مگه دستشویی رفتن دلیل خیانته؟
ژیلا:اینهاچیزهاییه كه مازنها بهترمیفهمیم.
جاسم:خیلی خوب وایستا بیادببین چه پدری ازش دربیارم.
ژیلا به بقیه چشمكی میزندوهمه ته دلشان خوشحال میشوند.تصاویر تلویزیون بازهم بیحركت میشود.نوشته شده توسط سرخ وسفید.برگرفته ازسایت سرخ وسفید.دانشمندمیگوید:پایان آزمایش شماره۲.چندمریخی جاسم رابلند میكنند و اكبرآقا رامیبرندكه روی دستگاه بگذارند.جاسم هم كه تمام نیرویش گرفته شده بیحال افتاده است.
دانشمند ارشدمیگوید:جناب شی شی مموش.درحال حاضرمانیروی این دونفر راداریم ،كه به اضافه آن نیروی چندهزارنفری كه درمریخ باشما دشمن بودند كردیم.بعدازپایان نیروگیری از اكبرآقا تمام این نیروها به شما انتقال داده میشود وشما قدرتمندترین موجوددرتمام كهكشانها خواهیدشد.
شی شی مموش:هاهاهاها.خوبه.خوشمان آمد.
اكبرآقاراروی صندلی میبندند.امایكی از مریخیها اشتباهاٌ یكی از دستهای اكبرآقارا خوب نمیبندد.دانشمند میاید واعلام میكند:(آزمایش شماره ۳ ومرحله پایانی ازتمام آزمایشهای نیروگیری.اكبرآقا قزوینی).تلویزیون روشن میشود.اكبرآقا شروع به لرزیدن میكند وناخواسته دستش كاملا آزاد میشودوبه دكمه بزرگ كنار صندلی میخورد .هیچكدام از دانشمندان حواسشان نیست كه تمام انرژیهای چند هزارنفردرحال منتقل شدن به اكبرآقاست.
تصاویر پخش شده ازتلویزیون:اكبرآقاپشت دیوار كوچه ای قایم شده.دو پسر بچه دارند ازآن سر كوچه به طرف او میایند .تا به اكبرآقا میرسنداكبرآقاآنهارامیگیرد وداخل كیسه ای میندازدوشروع به دویدن میكند.باوجود سروصدای پسربچه ها چون شب است وكوچه ها خلوت،كسی متوجه نمیشود.اكبرآقا پسربچه ها رابه داخل خانه اش میبرد وآنها راازكیسه بیرون میاورد.
یكی ازپسربچه ها:باماچیكار داری؟چرامارادزدیدی؟
اكبرآقا:(خفه شوبببینم).وبعد روی آنها میپردوهردورامیكند.وقتی كارش تمام میشود تلفن رابرمیداردوبه خانه بچه ها زنگ میزند:الو.منزل آقای تهرانی؟بچه های شما پیش منند…نه پول نمیخوام،درعوض بابای بچه ها بادایی كوچیكشون میدونید كدام داییش را میگم؟ همون خوشگله.باید بیایند توی میدان اصلی شهر…ساعت ۹شب. آره…اگربه پلیس هم زنگ بزنید هردورامیكشم.
اكبرآقا گوشی را میگذاردومیگیرد میخوابد.قبل از ساعت ۹ از خواب بیدار میشود وبه طرف میدان اصلی شهر میرود.پدر ودایی بچه ها سراسیمه دارند چپ وراست را نگاه میكنند.اكبرآقا به طرف آنها میرود وبه آنها میگوید كه به كوچه خلوت كنار بیایند.هردو به دنبالش راه میفتند.اماتا داخل كوچه میشونداكبرآقا با چوب به سرشان میزندوبیهوششان میكندوبعد هردو را به داخل ماشین میندازدوبه طرف خانه اش به راه میفتد.
چندساعت بعد تلفن منزل آقای تهرانی به صدا درمیاید:الو…سلام من آدم ربا هستم.بچه هاتون را آزادكردم…نه.بابا وداییشون پررویی كردند الان پیش منند…حالاعمو وپسرعموهای بچه ها باید بیان جای قبلی…من حالیم نمیشه…اگربه پلیس هم زنگ بزنید هردورامیكشم.
تصاویرتلویزیون بیحركت میشوند…دانشمند مریخی اعلام میكند:پایان آزمایش شماره ۳.هیچكس متوجه نمیشود كه انرژی كماكان به اكبرآقا منتقل میشود.
شی شی مموش:انگارآزمایشات اشتباه بوده.فرد موردنظر مابایداین زمینی باشه.
دانشمندارشد:عجیبه قربان.باوركنید من بی تقصیرم.حتماٌ پیگیری میكنیم.
شی شی مموش:دیگردیرشده.دلمان میخواهد مرگ این قزوینی ابله را ببینیم.بازش كنید ببینم.
ناگهان صدای انفجاربلندی میایدواكبرآقا ازروی صندلی بلندمیشود.قداكبرآقا به اندازه قدیك غول شده است وعضلات او آنقدر قوی است كه بلافاصله آهنهای چسبیده به خودراخم میكند.
شی شی مموش:اینجاچه خبره؟كودتاست؟
دانشمندارشد:قربان انگار اشتباهی شده.تمام نیروهایی كه قرار بودبه شما منتقل بشه انگاربه این منتقل شده.
شی شی مموش:چی؟همش تقصیر تویه.ماموران زوداین را ببرید تو سیاهچال.این زمینی راهم بگیریدش.
اكبرآقا به مریخیها حمله میكندوباهمان ضربه اول چندنفررالت وپار میكند.سربازان كه ترسیده اند فرارمیكنند.محافظین شی شی مموش اورادارند درمیبرند.اكبرآقا،جاسم و محمدحسن رابلند میكندواز پنجره بیرون میپرد.شی شی مموش میگوید:برید دنبالش نگذارید فرار كند.زنده یا مرده اش را میخوام.
سربازان به دنبال اكبرآقا میروند.امااوخیلی وقت است كه فرار كرده.

پرده هفتم:جنگل بزرگ مریخ.غار زمینیها.زمان:۱ سال بعد
اكبرآقا،جاسم ومحمدحسن نشسته اندویك نقشه جلویشان باز است.
جاسم:همونطور كه گفتم بااستفاده ازاین استراتژی ماحتما دراین عملیات پیروزخواهیم شد.
اكبرآقا:دِ جون بكن بگو دیگه.میام میكنمت ها!
محمدحسن:فكرمیكردم دیگه آدمیزادنمیكنی!اینهمه زندانی مریخی داریم خوب بازم برو یكی از همینهارو بكن.مگه نمیگی كون مریخی حالش ازكون زمینی بیشتره؟
اكبرآقا:آره كون اونها لامصب عجیب تنگه.درسته كیرم مثل خودم گنده شده.اماهرچی میكنمشون بازم تنگند.فقط نمیدونم چرابعد ۲باركردن میمیرند.
جاسم:بالاخره میگذارید نقشه رابگم یانه؟
محمدحسن:آره داداش بگو.
جاسم:نقشه اینه :اكبرآقا میره به پاسگاه خارج شهر سمبالاه .ماهم دنبالش میریم.اكبرآقا هر مریخی رادیدمیزنه میكشه.ماهم پشتش قایم میشیم.اكبرآقا چون هیچ گلوله ای بهش كارگر نیست میشه سپرما.ماهم از پشتش بهش میگیم چكاركنه.بعد اكبرآقا برادر شی شی مموش كه رییس پاسگاه است رادستگیر میكنه.ماهم یكی میزنیم توی سر برادره تا بیهوش بشه.اونوقت مازحمت میكشیم وبرادره رابلندمیكنیم میگذاریم توی سفینه.اكبرآقا هم استراحت میكنه.وقتی هم به اینجا رسیدیم مااز برادره بازجویی میكنیم.اكبرآقا باز استراحت میكنه.به این میگند یك نقشه گروهی.
اكبرآقا:یكوقت خسته نشید.
محمدحسن:خواهش میكنم.
اكبرآقا روی محمدحسن میپرد ومیگوید:اِ.بچه پررو.
جاسم:ولش كن ببینم.ببین اكبری اگرولش نكنی میگذاریم میریم ها.اونوقت كی برات نگهبانی كنه؟كی برات غذادرست كنه؟ كی ازاین مریخیها از زندان بیاره تا بكنی؟كی حواسش به زندانیها باشه؟دیگرمحمدحسن نیست كه نوكریتو بكنه!تازه منم میرم زمین.اونوقت تك وتنها میشی.
اكبرآقا فحشی میدهد ومحمدحسن را زمین میگذارد.محمدحسن سریع جیم میشود.اكبرآقا میگوید:مطمئنی كه این برادره میدونه چطوری بایدبریم داخل قصر شی شی مموش؟
جاسم:طبق بازجوئیهایی كه از این مریخیها كردیم همه شون همین حرف رازده بودند.میدونی كه اینها همه شون چقدرازتو میترسند.جرات نمیكنند دروغ بگند.
اكبرآقا:دیگروقتشه به شی شی مموش حمله كنیم.ای كاش دوستهام توی قزوین میفهمیدند كه من دارم مریخ رافتح میكنم.
جاسم:بهتره به جای این حرفها به این فكركنی كه زیادفرصت نداریم.خبرشو دارم شی شی مموش داره دستگاهشو دوباره درست میكنه.
اكبرآقا:نگران نباش.من قبلاٌ توقزوین آدم ربا بودم.همچین برادرشو بدزدیم كه تو كفِش بمونی.

پرده هشتم:پاسگاه خارج شهر سمبالاه

سربازان مریخی نشسته اند ودارند صحبت میكنند:
سرباز اولی:میگند پنجه هاش یك ناخنهایی داره كه میتونه همه را تكه تكه كند.
سربازدومی:ازاین بدتردهنشه.میگند راحت همه را یك لقمه چپ میكنه.
سرباز سومی:بابا اینها شایعه است.اصلاٌكسی به اسم اكبرآقا وجودنداره.این چیزها رامیگندتا ما خوب نگهبانی بدیم.
سرباز اولی:نه كه خیلی هم خوب نگهبانی میدیم.نوشته شده توسط سرخ وسفید.برگرفته ازسایت سرخ وسفید.همه اش مینشینیم باهم ورق بازی میكنیم.
صدای انفجاربلندی میاید ودرپاسگاه كنده میشود.اكبرآقا وارد میشود ودرهمان ابتدا۲ سربازرامیكشد.آژیر خطر به صدادرمیاید.اكبرآقا سریع به طرف اطاق برادر شی شی مموش میرود واورامیگیردوسریعاٌبه طرف سفینه اش میدود.جاسم ومحمدحسن داخل سفینه منتظراوهستند.وباسوار شدن او پروازمیكنند.

پرده نهم:جنگل بزرگ مریخ.غار زمینیها.

اكبرآقا:كیرم توكونت جاسم.این پاسگاهه كه خیلی كوچیك بود.همش چندتا اطاق داشت.اونوقت یك نقشه گنده جلوی من گذاشتی پیازداغشم زیادكردی.
جاسم:این حرفها چیه كه میزنی؟توالان باید خوشحال باشی.یادت رفته؟برادر شی شی مموش الان تو دستهای ماست.
اكبرآقا:حالاچیزیم ازش دستگیرتون شده یانه؟
جاسم:محمدحسن داره ازش بازجویی میكنه.
اكبرآقا:محمدحسن!تو محمدحسن رافرستادی تاازاین مریخیه بازجویی كنه؟اگرتاحالا مریخیه محمدحسن رابازجویی نكرده باشه عجیبه.
هردو به آخرغار جایی كه زندانیهای مریخی رانگهداری میكنند میروند.محمدحسن یك چایی جلوی برادر شی شی مموش گذاشته وروی پیت حلبی نشسته و مشغول صحبت با اوست:اصلاٌمن از بچگی بدبخت بودم.نمیدونم این رگ رشتی چی بود كه اینهمه بلا سرم آورد.اون از زنم كه فقط برای این با من ازدواج كرد كه راحتتر بتونه بره پیش دوست پسرش.اینم ازاومدنم به مریخ كه این اكبرآقا اومدومنوگایید.بازخوب شد شماها كون دارید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میامد.چیه؟چرا حرف نمیزنی؟خوب چرا اوم اوم میكنی؟باور كن اگردوباره این اكبرآقا راببینم همچین میزنم تو دهنش كه برق ازكونش بپره.بابا چه مرگته؟خو
ب مرگ اوم.جون بكن.حرفتو بزن…نه باید بادهن بسته حرف بزنی.چی؟پشت سرم؟
محمدحسن به پشت سرش نگاه میكندوبا دیدن اكبرآقا ازجایش میپرد ومیگوید:سلام اكبرآقا…خوش اومدید.
اكبرآقا:تواینجا داری چیكارمیكنی؟
محمدحسن:هیچ كار،داشتم ازاین بازجویی میكردم.
اكبرآقا:پس چرا دهنش بسته است؟حتما توبه جایش حرف هم میزنی؟
جاسم:ولش كن،این رشتیه دست خودش كه نیست.
اكبرآقا:آخه آدم اینهمه خنگ نوبرشه دیگه!(درحالیكه بادستانش محكم به كون محمدحسن میزند:)برواز جلوی چشمم نبینمت!
محمدحسن فرارمیكند.برادر شی شی مموش كه حسابی ترسیده باچشمانی ازحدقه درآمده به اكبرآقانگاه میكند.اكبرآقا همان اول كاراورالخت میكندوبه صورت ۴دست وپا روی زمین میاندازد وبعدكیرش راتا بیخ دركون مریخی میكند.صدای ناله وحشتناكی از مریخی بیرون میاید.اكبرآقا كیرش رادرمیاورد ومیگوید:خوب حالا بگو چطوری میشه رفت داخل قصر شی شی مموش.
مریخی اوم اومی میكند كه یعنی دهنم رابازكن.جاسم دهن مریخی رابازمیكند.مریخی میگوید:باوركنید قربان من بیخبرم.
اكبرآقا دوباره كیرش راداخل كون مریخی میكند.مریخی نعره ای میزندومیگوید:آخ …نكنید…میگم مـیگم.
اكبرآقاكیرش رادرمیاوردومنتظرمیشود اما میبیند مریخی سكوت كرده .دوباره میخواهدكیرش راتوی كون مریخی بكند كه مریخی شروع به حرف زدن میكند:راستش قصر شی شی مموش اصلاٌدر نداره.یك راهروی زیرزمینی داره كه…
مریخی تمام اطلاعات رابه اكبرآقا وجاسم میدهد.وقتی خوب حرف میزند،اكبرآقا كیرش رادوباره توی كون اومیكندوآنقدراورامیكند كه مریخی میمیرد.
جاسم:بابا اینها گناه دارند.بااین كیری كه توداری سریع میمیرند.
اكبرآقا:خواهشاٌ تودیگه از مظلومیت اینهاحرف نزن.خبرشو دارم آخر غار برای خودت اززنهاشون حرمسرا درست كردی.
جاسم:چی؟ازكجافهمیدی؟
محمدحسن كه پشت دیوار یواشكی درحال گوش كردن بود سریع جیم میشود.

پرده دهم:قصر شی شی مموش.

شب است.اكبرآقا،جاسم ومحمدحسن درحالیكه ماسك سیاهی روی سرشان كشیده اندمخفیانه درراهروهای زیرزمینی قصر شی شی مموش درحال پیشروی هستند.
محمدحسن:اكبرآقا اینجاخیلی تاریكه.من میترسم.
جاسم:ای وای.باز شروع شد.
اكبرآقا:خفه اش كن ببینم.(روبه محمدحسن:)دوباره شروع نكن كه پدرتودرمیارم.
بعدازچندثانیه پیشروی پشت دیواری مینشینند تا استراحت كنندكه ناگهان بوی بدی میاید.
اكبرآقا:پیف پیف این چه بوییه؟ازكجاست؟
جاسم:ول كن.چیز مهمی نیست.
اكبرآقا:چی چی راول كن؟شایدسمی باشه.
جاسم:میگم ول كن.من میدونم ازچیه!
اكبرآقا:ازچیه؟بگوزودباش الان وقت پنهان كاری نیست.
جاسم به محمدحسن اشاره میكند.محمدحسن میگوید:اكبرآقا به خدا اینجا خیلی ترسناكه.
اكبرآقا محكم توی سر محمدحسن میزندومیگوید:خاك برسرت.یعنی تواینقدر ترسوبودی.من خبرنداشتم.
جاسم نقشه ای راكه برادر شی شی مموش بهشان داده است رابازمیكندوبا اكبرآقا به آن نگاه میكنند.
جاسم:دیگه داریم میرسیم.ازاینجا به بعدنگهبانهای بیشتری جلومون را میگیرند.یادت باشه خیلی بی سروصدا باید كلك اینهاراهم بكنی.
اكبرآقا:خیالت راحت.اونهاراهم مثل همین قبلیها كه توی راهمون كشتم میكشم.
هرسه به جلومیروندوترتیب نگهبانها راهم اكبرآقامیدهد.وقتی دیگر نزدیك به اطاق شی شی مموش هستند،به اطاقی میرسندكه نزدیك به ۳۰ محافظ ازآن حفاظت میكنند.اكبرآقاوجاسم شروع به جنگیدن میكنند.محمدحسن هم هركس نزدیكش میاید راگازمیگیرد.ولی بااینكه خیلی مراقبند كسی به بقیه خبرندهد یكی از محافظین زنگ خطررابه صدا درمیاوردو صدای زنگ درتمام قصرمیپیچد.
اكبرآقا:بخشكی شانس.(آن مریخی راكه زنگ زده میكشدوجاسم هم ترتیب آخرین مریخی رامیدهد)حالا چیكاركنیم؟
جاسم به نقشه نگاهی میكند ومیگوید:چیزی نمونده.دومین اطاق،اطاق شی شی مموشه.اگرسریع بدویم میتونیم به اونجا برسیم.بایدعجله كنیم چون الان درهای اطاقش فقل میشه.
محمدحسن:من میگم بیان برگردیم.
جاسم و اكبرآقا بدجور به محمدحسن نگاه میكنند و هیچی نمیگویند.و بعد هرسه شروع به دویدن به طرف اطاق شی شی مموش میكنند.ودرآخرین لحظه كه دراطاق درحال بسته شدن است به داخل اطاق میپرند.شی شی مموش ازخواب پریده وهراسان به آنها نگاه میكند.جاسم بقیه درهارامیبندد.
اكبرآقا:خیلی خوب دیگه گیرت آوردم.چرا ما را دزیدیدی؟ فكرمیكنی خیلی ازسیاره تون خوشمون میاد؟
شی شی مموش: افرادمن توی راهند.بهتره بامن كاری نداشته باشید. وگرنه بد میبینید.
جاسم:خفه شو(محكم درگوش شی شی مموش میزند).
اكبرآقا به طرف شی شی مموش میرود واو را لخت میكند و كیرش رابه كون اومیگذارد.

پرده یازدهم:بیرون قصر شی شی مموش.

تمام رؤسای مریخیها بیرون قصر جمع شده اند.ناگهان دربازمیشود و اكبرآقا،جاسم و محمدحسن بیرون میایند. اكبرآقا سر شی شی مموش را درون دستانش دارد.با دیدن این صحنه تمام مریخیها به اكبرآقا تعظیم میكنند.اكبرآقا شروع به سخنرانی میكند:اهالی مریخ.شاه شما اشتباه بزرگی كردكه مارااز زمین به مریخ آورد.حالا كه او مرده من شاه شماهستم.همه شما باید ازمن اطاعت كنید.
تمام مریخیها به نشانه قبولی شاهنشاهی اكبرآقا نیزه هایشان رابالا میبرندو ۳بار با صدای بلند میگویند:شاه.شاه.شاه.

مؤخره:اكبرآقا درمریخ ماند و سالیان دراز به عنوان شاهنشاه زندگی كرد.چند سال بعد از او وقتی چند زمینی به مریخ آمدند از مجسمه ای به شكل كون درمریخ خیلی تعجب كردند.جاسم یك حرمسرای ۲۰۰۰ زنی درست كرد و به عنوان وزیر اعظم در كنار اكبر آقا مشغول به كارشد.محمدحسن هم به عنوان نوكر مخصوص اكبرآقا دارای ارج وقربی بالاشد.هرسه آنها هیچوقت به زمین بازنگشتند. اكبرآقا قزوینی اولین انسانی بود كه مریخ را فتح كرد. فرزندان اكبرآقا راهش را ادامه دادندو بعد از مدتی بازمین هم رابطه برقرار كردند و بعدتمام كهكشان راه شیری رابه تصرف خود در آوردند. داستانی كه بعد خواهیم گفت.

نوشته: سرخ و سفید


👍 1
👎 2
7986 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

547586
2016-07-04 22:20:41 +0430 +0430

دقیقا همون تیتر اولشو خوندم اطاق(اتاق)*خواب شی شی مموش دریافتم که کصشره از بالاهم که خواستم به بخش نظرات برسم انگشتم رماتیسم گرفت بس که طولانی بود. :(

1 ❤️

547591
2016-07-04 22:41:34 +0430 +0430

باایشون 1500%موافقم MRANONYMOUS (dash)

1 ❤️

547594
2016-07-04 22:52:51 +0430 +0430

احتمالا وقتی فیلم تخیلی میبینی تخمه هم میشکنی! چون داستان تخیلیت خیلی تخمی بود!!!

0 ❤️

547610
2016-07-05 02:54:31 +0430 +0430

اگر کسی خوند خلاصه کنه لطفا… فقط یک خط خوندم

0 ❤️

547638
2016-07-05 09:10:11 +0430 +0430

حالا نمیشد تو زمین همه این کار هارو زمین انجام بدی
کون بچه فلسطین

0 ❤️

547654
2016-07-05 11:23:56 +0430 +0430

خیلی طولانی و کسل کننده بود نخوندم

1 ❤️

547681
2016-07-05 14:55:02 +0430 +0430

دادا تو برو نویسنده سریالا ترکیه شو

0 ❤️

547846
2016-07-06 18:40:18 +0430 +0430

نویسنده فیلم فاطما گل هم شما بودی؟؟؟ (hypnotized)

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها